برخي از کرامات امام حسن عسگري عليه السلام از منابع معتبر

تب‌های اولیه

13 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
برخي از کرامات امام حسن عسگري عليه السلام از منابع معتبر

[="Black"]برخي از کرامات امام حسن عسگري عليه السلام از منابع معتبر

کرامت به معناي کارهاي خارق العاده که از اولياء الهي سر مي زند، به معناي کرم، بخشش و جوان مردي و نوازش و اشياء نفيس نيز آمده، کرامت جمع کرامات است.[1]
وجود ائمه ـ عليهم السلام ـ در ميان انسان ها به خودي خود کرامت است، چون آن ها معدن کرم و بخشش اند؛ از آن جهت وجود آن ها کرامت است به معناي خارق العاده که اگر امام در روي زمين نباشد زمين تمام برکات خود را پنهان و آسمان کرامات خود را به روي انسان مي بندد، چنان که در متن زيارت شريفه جامعه کبيره اين مضامين وجود دارد.[2] اگر چه انسان به درستي امانت را نشناخته و قدر ندانسته است.
علاوه بر کرامت عمومي ائمه ـ عليهم السلام ـ براي تمام موجودات از جمله انسان کرامت خاصي نيز از ناحيه آن ذوات مقدس صادر گرديده مايه شگفتي جهان شده است .[/]

[="Black"]امام حسن عسگري ـ عليه السلام ـ در دوره اي زندگي مي کرد که علاوه بر پيشرفت جوامع اسلامي و علوم مختلف انسان از نظر معيشت در حد نسبتاً مقبول بودند.
امام ـ عليه السلام ـ در شهر سامرا که محل استقرار نيروهاي نظامي و لشکرگاه و پادگان نظامي سلاطين عباسي بود زندگي مي کرد، قلمرو کشور اسلامي از آفريقا تا مرزهاي اروپا از مشرق و مغرب به نهايت درجه وسعت خود رسيده بود. و تردد تمام مردم در اين قلمرو آزاد بود، جهان اسلام با جهان مسيحيت و ساير پيروان اديان رابطه نزديک داشت، تعامل علمي و تمدني و سياسي با وجود مخاصمات برقرار بود.
امام عسگري ـ عليه السلام ـ با اين وضع در محاصره و کاملاً تحت نظر ماموران نظامي و جاسوسان عباسي زندگي داشت ، مدت امامت حسن عسگري ـ عليه السلام ـ شش سال بود. در مدت کم امامت کرامات فراواني از حضرت نسبت به جميع مسلمانان و دوستان صادر گرديده است که به برخي از آن ها اشاره مي شود:
[/]

[="Black"]کرامت هدايت
1ـ وقتي امام ـ عليه السلام ـ در حبس بود ابن اوتاش که سابقه عداوت و دشمني با اهل بيت عليهم السلام را داشت زندان بان حضرت بود، به او دستور دادند تا مي تواني بر او سخت گير اما او تنها يک روز با امام ـ عليه السلام ـ ماند، امام ـ عليه السلام ـ او را چنان متحول کرد که او در برابر امام به خاک افتاد و از راهش برگشت و داراي بصيرتي کامل نسبت به شناخت امام ـ عليه السلام ـ شد.[3]
2ـ ابوهاشم جعفري از محضر امام ـ عليه السلام ـ نقل مي کندکه روزي مردي تنومند و قوي هيکل از يمن اجازه ورود به محضر امام ـ عليه السلام ـ را خواست ؛ پس از ورود بر امام سلام ولايت کرد، حضرت جواب او را با قبول ولايت پاسخ داد.
در دلم گفتم: اي کاش مي دانستم اين مرد کيست .
حضرت از ضمير من آگاه شد و فرمود: اين مرد از نژاد زن اعرابي است که ديگي آورده که پدران من مهر امامت بر آن زده اند، تا من نيز مهرم را بزنم، حضرت مهرش را در آورد و بر آن زد. نقش مهر «محمدبن علي» بود که بر ديگ افتاد، آن مرد يمني با اين کرامت به امامت همه ائمه اقرار کرد.[4]
[/]

[="Black"]3ـ ابوهاشم جعفري گويد : در زندان بودم و از سنگيني غل و زنجير بسيار رنجور به حضرت شکايت کردم (از طريق نامه) در پاسخم نوشت: امروز نماز ظهر را در منزلت مي خواني و از زندان خلاص مي شوي؛ به همان ترتيب واقع شد و ظهر را در منزل نماز خواندم وقتي يادي از تنگي معاش از خاطرم گذشت و خواستم در نامه اي براي حضرت بنويسم شرمم آمد ،برگشتم به منزلم نامه اي به من نوشت و فرمود : از درخواست حوائجت خجالت نکش، انشاء الله بر آورده مي شود.[5]
4ـ شيعيان روزي از کرامات حضرت سخن مي گفتند: مردي ناصبي با ترديد و انکار گفت من سوالاتي را بدون اين که با مرکب بنويسم از او سوال خواهم کرد اگر پاسخ او بر حق است ... ناصبي چنين کرد؛ نامه ها را فرستاديم، حضرت پاسخ هاي سوالات ما و ناصبي را با ذکر نام او و پدرش براي او فرستاد .
ناصبي چون آن را خواند از هوش رفت و چون، هوش آمد و امام ـ عليه السلام ـ را تصديق کرد و هدايت شد.[6]
[/]

[="Black"]5ـ سالي در سامرا قحطي شد، حاکم عباسي معتمد دستور داد مردم نماز باران بخوانند تا گرفتاري رفع شود. مردم به دستور او سه روز نماز باران خواندند و دعا کردند اما از باران خبري نشد، روز چهارم جاثليق بزرگ رهبر مسيحيان جهان با جمعي از راهبان و مريدان خود به بيابان رفت و يکي از راهبان هر وقت دست به دعا مي کرد، باران فرو مي ريخت ، روز پنجم جاثليق دعا کرد تا بقدري باران آمد و مردم سيراب شدند و خشک سالي رفع گرديد، اين امر سبب شد که مدعي خلافت و حاکم بزرگ اسلامي دچار اضطراب و ترس گردد از آن که مردم مسلمان دچار تزلزل عقيده شدند و توهم کردند که مسيحيت بر حق است، تمايل مسلمانان در مسيحيت زياد شد، خليفه از اين وضع بسيار ناخشنود و نگران بود که نکند خبر در تمام سرزمين هاي خلافت اسلامي منعکس شده و مردم از اسلام دست بر دارند؛ امام عسکري ـ عليه السلام ـ در اين حال در حبس بود و خليفه به خوبي مي دانست که تنها راه نجات از اين وضع مراجعه به ابو محمد ـ عليه السلام ـ است.
درخواست کرد که امام را به پيش او بياورند، به امام گفت: امت جدت را از گمراهي نجات بده که مسيحيان غالب شده و مردم را جذب مي کنند.
[/]

[="Black"]امام ـ عليه السلام ـ به خليفه فرمود: فردا از جاثليق و رهبانان درخواست کن که به بيابان بروند. خليفه گفت مردم ديگر نياز به باران ندارند، امام فرمود براي باران نيست، بلکه جهت رفع ترديد و ابهام است که بر امت محمد روي آور شده.
معتمد دستور داد روز سه شنبه همه آن ها بيرون بروند، امام ـ عليه السلام ـ خود نيز همراه جماعتي کثير با آن ها بيرون شد. آن گاه رهبان دعا نمودند و باران باريد، امام فرمود : دست آن راهب را بگيريد و از لاي انگشتان او چيزي است که آن را بيرون بياورند از ميان انگشتان او استخوان سياه رنگي را که شبيه استخوان انسان بود يافتند، امام آن را گرفت و در پارچه اي گذاشت و به راهب گفت: حال دعا کند و باران بخواه!
آن راهب هر چه دعا کرد نتيجه معکوس شد و ابرها جمع شده و خورشيد در آسمان ظاهر گرديد؛ مردم و معتمد عباسي که همراه جمعيت بودند بسيار شگفت زده شدند.
[/]

[="Black"]معتمد از امام پرسيد: اين استخوان چيست؟
امام فرمود: اين استخوان پيامبري از پيامبران الهي است که از قبر آن ها برداشته اند هيچ استخوان پيامبري ظاهر نمي شود مگر آن که باران ببارد.
معتمد دستور داد استخوان را آزمودند همان طور محقق شد آن چه امام فرمود، خليفه بر امام تحسين و تحيت بسيار کرد و امام را از زندان آزاد نمود.[7]
پس از آن احترام امام در افکار با لذت و مردم به سوي امام جذب شدند امام از فرصت بدست آمده از خليفه خواست زندانيان شيعه و ياران امام را آزاد کند.[8]
آري امامت واقعي چنان است و آنهايي که ادعاي حکومت دارند در وضعيت بسيار پستي بودند که توان مقابله با اين رويدادها را نداشتند و دست به دامن رهبران واقعي بشر مي شدند ائمه رهبران واقعي، و خليفه الهي در زمين اند منحصراً آن هايند که مشکلات معنوي و مادي انسان ها را حل مي کنند.
[/]

[="Black"]کرامات معيشتي امام
1ـ محمد بن علي گفته: امر معيشت بر ما سخت شد پدرم گفت برويم نزد اين مرد (امام عسگري ـ عليه السلام ـ) معروف به بخشندگي است.
گفتم: او را مي شناسي ؟
گفت : نمي شناسم و تاکنون نديده ام ، به مقصد منزل آن جناب حرکت کرديم.
پدرم گفت: چقدر محتاج هستي تا دستور دهد پانصد درهم به ما بدهند دويست درهم براي لباس و دويست درهم براي آرد و صد درهم براي مخارج، با خود گفتم کاش سيصد درهم نيز مي خواستم. براي امور ديگر، خريد مرکب و سفر به عراق عجم رفتيم تا به در منزلش رسيديم.
[/]

[="Black"]غلامش بيرون آمد و گفت : علي بن ابراهيم و پسرش محمد وارد شوند، پس از ورود امام ـ عليه السلام ـ رو به پدرم کرد و فرمود : چرا تاکنون به اين جا نيامده ايد؟
پدرم گفت: سرورم خجالت کشيدم با اين حال به حضور شما بياييم، چون بيرون آمديم غلامش کيسه به پدرم داد و گفت :اين پانصد درهم براي لباس، آرد و مخارج ديگر و کيسه ديگر داد و گفت: اين هم براي همان اموري که نيت کردي صد درهم براي خريد يک مرکب و مخارج ديگر ؛ ولي به عراق عجم سفر نکنيد برو به شهر سوراء (نزديک حله و فرات) محمد مي گويد: پدرم رفت به سورا و با زني ازدواج کرد، و چندان ثروتمند شد که روزانه درآمدش دو هزار درهم بود.[9]
3ـ هاشمي (ابو العنيا) نقل مي کند : به حضور امام مي رسيدم به شدت تشنه مي شدم به ملاحظه ادب درخواست نمي کردم ، حضرت غلامش را صدا مي زد و مي فرمود : آبش بده.[10]
[/]

[="Black"]شفاي بيماران
1ـ نقل شده از ابن شمعون که يک چشم نابينا شده بود چشم ديگرش هم نزديک بود نابينا شود به امام ـ عليه السلام ـ نامه نوشتم تا دعا کند، جواب نامه ام را نوشت. چشم تو خوب مي شود، در آخر نامه مضموني براي تسليت گفته بود، متعجب بودم تا اين که فرزندم چند روز بعد وفات کرد.[11]
[/]

[="Black"]معرفي منابع جهت مطالعه بيشتر:
1ـ حيات الامام عسکري ـ عليه السلام ـ ؛ نويسنده:جعفر مرتضي عاملي.
2ـ زندگي چهارده معصوم ؛ نويسنده:عماد زاده.
[/]

[="Black"]---------------------------------
[1] . فرهنگ صبا، ص 826.
[2] . مفاتیح الجنان، زیارت جامعه کبیره.
[3] . شیخ مفید، الارشاد، چاپ اول، قم، ال البیت، 1413، ج2، ص 330.
[4] . شیخ حرّ، اثبات الهداه، تهران، چاپ سوم، دار الکتب الاسلامیه، 1366، ج6، ص 280.
[5] . شیخ مفید، پیشین، ج2، ص 330.
[6] . مناقب، ابن شهر آشوب، چاپ قم، مصطفوی، ج4، ص 44.
[7] . شبلنجی، نور الابصار، قاهره، مکتبه الحسيني، ص 167.
[8] . همان .
[9] . شیخ حر، اثبات الهداه، پيشين، ج6، ص 282.
[10] . همان، ص 293.
[11] . همان، ص 290.
[/]

هیزم!

پسر ایستاده بود کنار کوچه و گریه می کرد. مردی از بزرگان سامراء او را دید، آمد جلو


گفت: پسرجان! چرا گریه می کنی؟ نکند اسباب بازی می خواهی؟

گریه ندارد خودم برایت می خرم.

پسربچه نگاهش کرد، گفت:خدا ما را آفریده که بازی کنیم؟!

مرد هاج و واج نگاه می کرد گفت: پس چرا گریه می کنی؟

گفت: مادرم داشت نان می پخت، دیدم هرکار می کند چوب های بزرگ آتش نمی گیرد،

چند تکه هیزم کوچک برداشت، آتش شان زد گذاشت کنار چوب های بزرگ، آن ها هم

شروع کردند به سوختن، با خودم فکرکردم نکند ما از هیزم های ریز جهنم باشیم!

منبع: آفتاب نیمه شب، روایت داستانی زندگی امام حسن عسگری سلام الله علیه

موضوع قفل شده است