چقدر بابایم گمنام بود......

تب‌های اولیه

2 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
چقدر بابایم گمنام بود......

[="SlateGray"]چقدر بابایم گمنام بود.....





یک بار رفته بودیم شمال. تابستان بود. پدر می‌خواست اخبار را گوش کند، همیشه پیگیر اخبار بود. به من گفت برو بیرون آنتن را ببر بالا. توقف کردیم، یک آقایی از دور گفت این جا نایست. من هم آمدم سوار شدم. گفتم: بابا! یکی هست، می‌گوید بروید. بابا گفت: کاری نمی‌خواهی انجام بدهی، یک دقیقه آنتن را درست کن. آن مرد آمد دم پنجره ماشین. پدر گفت می‌خواهد آنتن را درست کند الان می‌رویم. تا آمدیم راه بیفتیم، گفت: بهت می‌خورد سپاهی باشی. بابا گفت: چطور مگه؟ خلاصه سر صحبت باز شد و معلوم شد رزمنده بوده.گفت: من مشکلی دارم، اگر در سپاه هستی مشکل ما را حل کن. پدر، مشکل را پرسید. سوارش کردیم که هم تا یک مسیری برسانیمش و هم مشکل خود را مطرح کند. در مسیر بابا از او در مورد مسائل مختلف سؤال کرد و ازجمله درباره فرمانده لشگر امام حسین(ع). پدرم در آن زمان فرمانده لشگر امام حسین بود این بنده خدا شروع کرد فحش و دری وری را به احمد کاظمی گفتن؛ که آره آمده شده فرمانده لشگر 14 امام حسین و آدم مغروری است! می‌گفت: تا انسان‌های متواضع و خوبی مثل شماها هستند چرا امسال احمد کاظمی باید فرمانده باشد؟ اول از بابا پرسید: شما کجای سپاهی؟ بابا گفت: من یک رزمنده بودم.خیلی بد گفت. حالا من و سعید برادرم حرصمان گرفته بود، واقعاً می‌خواستیم او را خفه کنیم. بابا از آیینه علامت می‌داد چیزی نگویید. بعد بابا از مشکل او پرسید. وقتی دم خانه اش رسیدیم، دیدم اوضاع خانه اش خراب است، وام می‌خواست برای تکمیل خانه. خانه اش در مرحله سفت کاری بود. آن مرد برگشت به پدر ما گفت:‌ای کاش همه مثل تو بودند و‌ای کاش تو می‌شدی فرمانده لشگر، و از این جور حرف ها. بابا گفت: این تلفن را بگیر با فلانی هماهنگ کن و بیا قرارگاه حمزه تا مشکل را حل کنیم. عمداً هم نگفت لشگر 14 تا شک نکند، چون آن زمان فرمانده لشگر 14 هم بود.بنده خدا رفته بود آن جا. تا به حاج آقا گفته بودند فلانی آمده، ایشان می‌فهمند چه کسی است. می‌گوید: بیاوریدش داخل. از این جا به بعد را حاج آقا خودش تعریف می‌کند. می‌گوید: بنده خدا آمد داخل، اصلاً داشت می‌مرد. اسم و اتیکت من را دید داشت سکته می‌کرد و شروع کرد به عذرخواهی.بعد هم بابا کارش را حل کرد و رفت.
دوست دارم الان آن آقا را پیدا کنم.این خاطره از این جهت برایم جالب است که پدرم چقدر خالصانه کار می‌کرد که حتی خیلی از بچه‌های سپاه هم او را نمی‌شناختند و چقدر گمنام بود.
همیشه می‌گفت اگر کار برای رضای خدا باشد، لزومی ندارد غیر از خدا از آن باخبر باشد.
[/]

کجایند مردان بی ادعا