دو بیتی های زیبا / تقدیم همه دوستان

تب‌های اولیه

56 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
دو بیتی های زیبا / تقدیم همه دوستان

برخيز به شادى، گه برخاستن است

چون شادى امشب ز گنه تاختن است

امشب شب ميلاد تقى هست و شب

عيدى ز جواد و اهل بيت خواستن است

سگی را لقمه ای هرگز فراموشنگــردد ور زنی صد نوبتش سنگوگر عمـــری نوازی سفلـــه ای رابه کمتـــر تندی آید با تو در جنگ

هر کس بد ما به خلق گویدما دیده ی دل نمی خراشیم
ما خوبیِ او به خلق گوییم
تا هر دو دروغ گفته باشیم

بـــا تو سخنانِ بـــی زبان خواهم گفتاز جمله ی گوش ها نهان خواهم گفتجـز گـــوشِ تـو نشنود حدیث من کَــسهـــر چند میـــانِ مردُمــان خواهم گفت

سحر گاه در چمن خوشــرنگ شد گل نگـــاهش كـــردم و دلتنگ شـد گـــل

به دل گفتم كه ناز است اين مينديش چو دستى پيش بردم سنگ شد گل

جان غمگين،تن سوزان، دل شيدا دارم آنچه شايسته عشق است مهيا دارم

سوز دل، خون جگر، آتش غـم، در فراق چه بلاها كـــه ز عشقت من تنها دارم

دل جــــز ره عشق تــــو نپويد هـرگــز جز محنت و درد تو نجويد هرگز

صحراى دلم عشق تو شورستان كرد تا مهر كسى در آن نرويد هرگز

شب نيست كـه آهـــــم به ثريا نرسد از چشم ترم آب به دريا نرسد

ميميرم از اين غصه كـــــه آيــــــا روزى ديدار به ديدار رسد يــــا نرسد

سال ها پرسيدم از خود كيستم؟ آتشم؟شورم؟شــــرارم؟چيستم

ديدمـــش امروز و دانستم كنــــون او به جز من،من به جز او نيست

تــــو را بر كوه خواندم آب مى شد به دريا گفتمت بى تاب مى شد

چو بر شب نام پاكت را ســـــرودم ز خورشيد رخت سيراب مى شد

مــــــرا آن ديده ى تر مى شناسد مرا از خويش بهتر مى شناسد
به جرم عاشقى ها سر شناسم مـرا از پشت خنجر مى شناسد

يك لحظه سكوت كرد و حرفش را خورد بغض نفس و گلوى او را آزرد

مى خواست كـه عشق را نمايان نكند اشك آمد و باز آبرويش را برد

نمى دانست معناى خطــــــر را به باد آشنايى داد ســـــر را

نديدى بوسه باران كرد با شوق درخت عشق لب هاى تر را

تمـــــام آسمـــــان تعبيــر چشمت حواس پـرت من درگيـــر چشمت

دلم عاشق شدن اصلا بلد نيست اگر عاشق شدم تقصير چشمت

پس از تو خط قرمز مى گذارم پس از هر بى تو هرگز مى گذارم

مبـــــادا واژه ها دستت بگيرند تـــــــو را در يك پرانتز مى گـــذارند

پاييز شدم تـــا تو بهـــــارم بشوى پرونده سبـــــز روزگــــارم بشوى

اى عشق چرا مثل دلم زرد شدى من صبر نكردم كه دچارم بشوى

دل من يار و غمخوارى ندارد پريشان است بـــازارى ندارد
هزاران قلب را تسخير كردند كسى با قلب ما كارى ندارد

عمريست غم و درد نشانم داده در آتش سينه اش امانم داده
رنجور ترين درخت باغش هستم هـــر بــــار مرا ديده تكانم داده

بى وفــا شدى جفــــايت مى كنند بى وفايى كــن وفايت مى كنند
مهربانى گر چه آيينى خوش است مهربان باشى رهايت مى كنند

من در غم تو، تو در وفاى دگرى دلتنگ تو من تو دلگشاى دگــرى
در مذهب عاشقان روالى باشد من دست تو بوسم تو پاى دگرى

يادت نرود كه ياد تو در ياد است آبـادى دل بـــراى تــــــــــو آبـــاد اســت
از يــاد نبر دل حقيرم اى دوست در اين دل من هميشه يادت ياد است

اشتياقى كـــه به ديـــــدار تو دارد دل من دل من داند و من دانم و دل داند و من
خاك من گِل شود و گُل شكفد از گِل من تــا ابد مهــــــر تو بیرون نرود از دل من

کمى گيجم كمى منگم عجيب است پريده بى جهت رنگم عجيب است
تــو را ديــــدم همين يك ساعت پيش برايت بـــاز دلتنگـــــم عجيب است

گلبرگ به نرمى چو بر و دوش تو نيست مهتاب به جلوه چون بنا گوش تو نيست
پيمــــانه به تاثير لب نـوش تـــــو نيست آتشكــــده را گـــرمى آغــــوش تو نيست

من را تو ببخش چشم من كور دستم برود به زير ساطـــور
تقصيـــــر دلــــــــــم نبــود دزدى چشم تو سياه بود و مغرور

مهر تو در ساحل روحم وزيد چشم تو در گنجه عشقم خزيد
با تو وفا كــــــردم و لبخند تو مـــــار شد و كفتــر جــانــم گزيد

در دل درديست از تو پنهان كه مپرس تنگ آمده چندان دلم از جان كه مپرس
با اين همــــه حال و در چنين تنگدلى جا كــــــرده محبت تو چندان كه مپرس

تو كه قصد جدايى كرده بودى خيال بى وفايى كرده بودى
چـــــــــــــــرا با اين دل مــــــن زمـانى آشنايى كرده بودى

مرا ديوانه مى سازد نگـــــــاهش فغان از اين نگـــاه گـــــاه گاهش
لب او گر چه خاموش است ليكن سخن هاست پنهان در نگاهش

دل عاشـق به پيغامى بسازد خمـــــار آلوده با جامى بسازد مرا كيفيت چشم تو كافيست رياضت كش به بادامى بسازد

در خدمت خلق زندگى ما را كشت و اندر پى تان دوندگى ما را كشت
هــم منت روزگـــار و هم منت خلق اى مرگ بيا كه زندگى ما را كشت

چه خوش برقى به چشم شب درخشيد چـــراغــم را فــروغـى تـازه بخشيد
نخــــوان اى جغـــــد شــب لالايى شــوم كه پشت پرده بيدار است خورشيد

در نگــاهت خـــوانــده ام غـــرق تمنايى هنوز گر چه در جمعى ولى تنهاى تنهايى هنوز
بى تو امشب گريه هم با من غربيى مى كند ديده در راهند چشمانم كـــه باز آيى هنوز

اى اشك دوباره در دلــــــم درد شدى تا ديده ى من رسيدى و سرد شدى
از كودكى ام هم آن زمان خواستمت گفتند دگـــــــر گريه نكن مـــرد شدى

ميبارى اى باران و ميشويى زميــن را امـــــا نميشــويـى دل انــدوهيـــــگـــن را
سنگين ترينى بى شك اما اندكى نيز تسكين نخواهى داد اين غمگين ترين را

بى روى او به دنيا يك ذره نيست ميلى از وقت رفتن او خيلى گـــذشته خيلى
دلتنگم و پريشان با يك اميد كـــــم رنگ شايد براى من هم دلتنگ مانده ليلى

مكن مستم كه هوشيار تو هستم مكن خوابم كــه بيدار تو هستم
ميان خواب و بيدارى جهانى اســت مكن تركم كه غمخوار تو هستم

صبورى مى كنم تا مه بر آيد صبورى مى كنم تا شب سر آيد
صبورى مى كنم تا زندگـانى مــــــرا بگذارد و مـــرگ از در آيــد

يادت نرود كه ياد تو در ياد است آبـــادى دل بــــراى تــــو آبــــاد اســــت
از ياد نبــر دل حقيرم اى دوست در اين دل من هميشه يادت ياد است

خـــــداوندا مرا هشيار گردان ز خواب غفلتم بيدار گردان
ز خواب غفلت و هول قيامت زبانم را به استغفار گـردان

به روىِ برگ زندگى دو خط زرد مى كشم و چشم عاشق تو را كه گريه كرد مى كشم
تو رفتى و بدون تو كسى نگفت با خودش كـــه من بدون چشم تو چقدر درد مى كشم

به عاشقى ام گـــرمى و تب داد شقايق آرامـــش مهتابى شب داد شقايق
رسوا شدم آسوده شد او فكرش و من را يك عاشق ديوانه لقب داد شقايق

شبى تا صبح تنها گريه كردم تمام سوز دل را گــريه كردم
سوار مــوج دريا بودى اى مـاه كنارت روى شنها گريه كردم

گــل ما،اعتقاد عشق اين است بهــــار تو بهــــــار آخـــرين است
دلى كــــه خالى از مهر تو باشد حسابش با كرام الكاتبين است

من و حــــس لطيف دســت هايت دو گلبرگ ظريف دست هايت
جسارت كرده ام گاهى سروده ام دو بيتى با رديف دست هايت

دنيا همه هيچ و كــار دنيا همه هيچ اى هيـــچ بـــــراى هيــــچ بـــــر هيـــچ مپيــــچ
دانى كه از آدمى چه ماند پسِ مرگ عشق است و محبت است و باقى همه هيچ

زرد است كه لبريز حقايق شده است تلــــخ است كه با درد موافق شده است
شاعــــــــــر نشدى و گرنه ميفهميدى پاييز بهارى است كه عاشق شده است

از پاسخ من معلمان آشفتند از حنجرشان هر آنچه آمد گفتند
اما به خــدا هنوز من معتقدم از جــاذبه تو سيب ها مى افتند

اى كــــــرده شراب حب دنيا مستت هوشيار نشين كه چرخ سازد پستت
مغرور جهان مشو كه چون مثل حنا بيش از دو ســـه روزى نبُود در دستت

روشن از پرتو رويت نظرى نيست كه نيست منت خــــــاك درت بر بصرى نيست كــــه نيست
ناظــــــــر روى تـــــو صـــاحب نظـــــرانند آرى سر گيسوى تو در هيچ سرى نيست كه نيست

تا مدرسه و مناره ويران نشود اين كار قلندرى به سامان نشود
تا ايمان كفر و كفر ايمان نشود يك بنـده حقيقتا مسلمان نشود