کتاب کهنه ی جنگ ✗سردار شهید خلیل حسن بیگی✗
تبهای اولیه
کتاب کهنه ی جنگ ✗سردار شهید خلیل حسن بیگی✗
سردار شهيد خلیل حسن بیگی که او را «کتاب کهنه جنگ» لقب دادهاند، رادمردی برخاسته از کویر بود که در سال 1333 در سرزمین «دارالعباده» دیده به جهان گشود.
دوران کودکی را با همه سختیهایش، پیروزمندانه پشت سر گذاشت و در هنگامه مبارزات انقلاب اسلامی، سربازی فداکار و لایق بود. او همگام با نهضت بزرگ حضرت امام خمینی به صف شیرمردان جبهه توحید پیوست و تا آخرین لحظه در خط مقدم دفاع از ارزشهای انقلاب اسلامی ماند.
شهید خلیل حسن بیگی در تاریخ 12 ارديبهشت 1358 به خیل سبزپوشان انقلاب اسلامی پیوست و همگام با پاسداری تحصیلاتش را ادامه داد و در رشته علوم طبیعی دیپلم خود را گرفت. وی پس از یک سال و اندی خدمت در ستاد مرکزی سپاه و ناحیه مازندران، به مناطق عملیاتی غرب کشور هجرت نمود و بخاطر لیاقت و شجاعتهای زیادی که از خود نشان داد، به عنوان مسوول انتظامات آن منطقه انتخاب شد.
با شروع جنگ تحمیلی و تهاجم بعثیون عراقی به کشورمان، شهید خلیل حسن بیگی پس از قریب یک سال خدمت در منطقه غرب کشور و چند ماه در سپاه یزد، در جبهه جنوب حضور یافت و جانشینی ستاد یکی از تیپهای لشکر 8 نجف اشرف را به عهده گرفت. وی پس از چندین ماه حضور در جبههها، به یزد برگشت و بنا به ضرورت و برای دفاع از ارزشهای اسلامی، به عنوان فرمانده پاسگاه هرات انتخاب شد. او در آنجا با عوامل وابسته رژیم سابق و خانهای ظالم و مستکبر مبارزه نمود و رادمردانه به اجرای حدود الهی پرداخت.
با تأسیس یگان تی 18 الغدیر که متشکل از شیرمردان سرزمین دارالعباده بود، وی به عنوان جانشین ستاد تیپ الغدیر انتخاب گردید. او حضور مداوم و شاید همیشگی در جبههها داشت و فقط چند روزی را در سال به یزد میآمد؛ حتی چند دفعه خانوادهاش را برای بازدید به جبهه برده بود.
در نوروز سال 1364 دانشآموزان یزدی، نامههایی همراه با هدیه برای رزمندگان اسلام فرستاده بودند. یکی از آن البسه ها، نامۀ فرزند خلیل بود و در آن نوشته بود: «پدر من چندین سال است که در کنار شماست و من به پدر عزیزم که پاسدار شجاع و فداکار است، افتخار می کنم.» یکی از رزمندگان که این نامه به دستش رسیده بود، نامه را به خلیل میدهد و او از روحیۀ بالای فرزندش خوشحال میشود.
شهید گرانقدر خلیل حسن بیگی سخنرانی توانا بود و اطلاعات وسیعی از جبهه و جنگ، بخصوص جبهههای جنوب و غرب داشت. به همین خاطر به او «کتاب کهنۀ جنگ» میگفتند؛ وی هر موقع لب به سخن میگشود، از هر جا و مکان دهها خاطره میگفت همه را مجذوب خویش میکرد. او در سخنانش همیشه اشاره میکرد به آن سربازی که در برفهای کردستان به شهادت رسیده بود و هنگامی که بالای سرش میرود، میبیند که دستش را روی قلبش گذاشته است و هنگامی که دست او را بلند می کند، عکس دختر 3 سالهاش را میبیند.
خلیل همیشه میگفت: «این صحنه را به یاد داشته باشید و مردانه بجنگید که عزت شما و فرزندانتان در گرو ایثار و فداکاری شماهاست.»
سرانجام این سردار رشید اسلام به همراه جمعی از همرزمانش در تاریخ 25دي 1365 در منطقه شلمچه، این کربلای ایران، سر به آستان الهی سائید و به ملکوت اعلی پیوست. بعد از شهادت او فرزندش در رثای پدر چنین گفت: «پدرم شیشۀ عطری بود که شکست!»
وصیت نامه شهید خلیل حسن بیگی
بسم الله الرحمن الرحیم
خدا را سپاس می گذارم که لیاقت پیدا کردم تا بتوانم به عنوان یک خدمتگذار بسیجیان در این عملیات شرکت نمایم. تن فرسوده و جان فرسوده ام مرا به شوق شب عملیات آماده کرده تا شاید این دفعه صلاح خداوند باشد تا از باده ناب هستی که نامش شهادت است قطره ای بنوشم، مادرم، پدرم، همسرم و ای خواهرم دنیا فناپذیر و مرگ در پی همه ماست، بکوشید تا کوله باری پر از معنویت داشته باشید تا مرگ را استقبال نمایید از شما می خواهم مثل دیگر خانواده های شهدا صبور باشید.
آن قدر نامه های شهدا را خوانده ام و آن قدر مصاحبه خانواده هایشان را گوش نموده ام که دیگر از ماندن خود خجالت می کشم. ای خانواده محترم من هرچه شما کردید با امام بزرگوارمان. فرزندان مرا طوری تربیت نمایید تا انشاءالله در آینده ای نزدیک اسلحه مرا برداشته و بر ارتفاعات جولان بتازند . به پیر و جوان صهیونیستها رحم نکنید .کار شما برای کسی باشد که همه برای او عاشقانه رفتند. به مردم دیارمان بگویید حسین گونه بر یزیدیان زمانه بتازند و چون سیل خروشان انتقام هابیل را از قابیلیان زمانه گرفته بر مزار شهدا نصب نمایند. پدرم! تا به حال برایم زیاد زحمت کشیده ای اما از امروز بیشتر و سخت تر می شود به بچه هایم ترحم نکنید و بگذارید جوان مردانه بزرگ شوند.
خواهرانم و مادرم ؛همسرم را با احترام نگهدارید و هرچه می خواهد به او بدهید .
هرکس از من طلبی دارد بپردازید.
خانواده محترم، همه شما را خدا شاهد است، دوست داشتم اما خدایم را بیشتر و تا به حال اگر عضو خوبی برای خانواده نبوده ام مرا حلال کنید از تمام همسایه ها و اقوام می خواهم این سرباز حقیر و گنهکار را حلال کنند که انسان جایز الخطاست.
همسر باوفا و مهربان من به خون شهیدان سوگند که علاقه زیادی به تو و کودکانم داشتم اما چطور می توانستم زندگی خوبی داشته با شم، در صورتی که همسر و فرزند برادرانم چون سید رسول و حسن انتظاری و .... لباس ماتم در بردارند. انشاءالله اگر لایق بودم در دنیای دیگر تو را شفاعت خواهم کرد. مادرم را مادر خودت و خواهرم را خواهرهایت حساب کن. از تو می خواهم مانند یک شیر با جذبه و پر قدرت زندگی کنی انشاءالله که صبح روشنی در پیش خواهیم داشت. روحانیت مبارز، از همه شما می خواهم در عزای من مشکی نپوشید و حتی الامکان شاد باشید از گریه کردن در جلوی نامحرم خودداری نمایید ، بچه هایم از کینه و دو رویی بپرهیزید... خلیل حسن بیگی
آخرین باری که به مرخصی آمده بود، حس و حال غریبی داشت. موقع رفتن از زیر قرآن رد شد. قرآن را بوسید و چند قدم که رفت، یک آن، دوباره برگشت. اشک در چشمان مردانه اش می درخشید. بی مقدمه گفت: «من دیگر شما را نمی بینم!» دلم شکست، گفتم: «چرا دم رفتن این حرف را می زنی؟ بچه ها ناراحت می شوند.» انگار چیزی به یادش آورده باشم، دست در جیب کرد و تسبیحش را درآورد و داد به پسر بزرگم و گفت: «از این تسبیح خوب مراقبت کن، یادگار پدرت است.» آن هنگام اشک های خلیل را به وضوح می دیدم و خودم هم اشک می ریختم. درست هفته بعد در همان روز، خبر شهادتش را آوردند. تا مدتی چیزی نمی فهمیدم، اما وقتی به مادر ایشان فکر کردم، غم او را بیشتر درک کردم. غمی که تاب دوری از فرزند را ربود و پس از 22 روز مادر را به خلیل پیوند داد.