بدون عنوان

تب‌های اولیه

5 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
بدون عنوان

جارو برقی رو وسط پذیرایی میزارم و روشنش میکنم
صدای جارو برقی با اون که خیلی زیاد نیست اما مانع افکارم میشه ...و من این مانع رو دوست دارم
اینطوری اون فکرای مزخرف به ذهنم هجوم نمیارن
از جارو کشیدن خونه فارق میشم و دستمال و برمیدارم شیشه ها رو پاک میکنم
از این بالا همه ی ادم ها کوچیک به نظر میان ..هر چقدر از زمین و ادم هاش دوری به جاش تا دلت بخواد به اسمون و خدا نزدیکی
فکری مثل ساعقه به ذهنم میرسه
اروم به سمت صندلی میز ارایش میرم و به سمت پنجره میرمش
اروم روی زمین میزارمش و پنجره رو باز میکنم ..هوای سرد زمستونی صورت گر گرفته ام و خنک میکنه
پا روی صندلی میزارم و لبه پنجره میشینم ..به یاد بچگی ها پام و اویزون میکنم و همینطور که تکونشون میدم به یاد اون روزا ...اون کوچه ی بن بست ته ی خیابون ملاصدرا ...زیر لب میخونم ..تاپ تاپ عباسی ...خدا منو نندازی؟
چشمام و میبندم و خودم و پرت میکنم ...دلم هری میریزه
تکون سختی میخورم و تند چشمام و باز میکنم ... قلبم با شدت میتپه ...هنوزم پشت پنجره ام و دستمال تو دستمه ...نفسم و فوت میکنم تو دلم میگم بازم خیال کردم
تند به سمت اشپزخونه میرم و دستمال تو ماشین لباس شویی میندازم و به سمت اتاق میرم ..تند حاضر میشم و از خونه بیرون میزنم
اگه تو خونه بمونم دیوونه میشم
همین طور که از پله ها پایین میرم صدای مامان و میشنوم ...اروم برمیگردم و میگم –جانم مامان جان
مامان –سلام
ضربه ای به پیشونیم و میزنم و میگم –آخ ببخشید ..سلام
لبخند گرمی به صورتم میپاشه و میگه –سلام به روی ماهت ..کجا شاه و کلاه کردی؟
-دارم میرم بیرون قدم بزنم یه هوایی هم بخورم
سری تکون میده و تند میگه -وایستا تا منم بیام یه کم بیرون کار دارم ...و بدون اینکه منتظر جوابم باشه به سمت خونه میدوئه
خیلی نمیگذره که حاضر و اماده هم پام میشه و به سمت بیرون حرکت میکنیم
مثل همیشه سکوت کردیم و در سکوت ادم های رهگذر و تماشا کردیم
مامان –نیگا کن این خونه ها رو
نگاهم به سمتم اون ور خیابون جلب میشه
مامان -این خونه هاییی که روبه روی خیابونه اصلا مناسب نیست..اگه بچه داشته باشن همش باید مواظب بچه ها باشن که نرن تو خیابون تا تصادف نکنن
اما صدای عصبی دورنم میگه
این خونه ها خیلی هم خوبن ..هر موقع از این دنیا و زندگی خسته شدی جونت و برمیداری و تند از اون جا فرار میکنی ...از خونه بیرون میزنی .... بی توجه به ادم ها ..به ماشینا ..فقط بدو تا به ازادی برسی ...با صدای جیغ لاستیک های ماشین ...همه ی ادم ها دور جسد ات جمع میشن و میگن ..این یه ادم خسته و بریده از دنیاس
با تکون دستی از خیال بیرون میام
-بله
مامان –معلوم هست حواست کجاس؟ دارم میگم وحید شام میاد خونه یا نه
سری به معنی نفی تکون میدم و میگم –نه شیفت شبه
بعد از خرید به خونه برمیگردم
وسایل و روی کابینت میزارم و یکی یکی سر جاشون میزارم
نگاهم به چاقوی سرویس کارد میوفته
تند برش میدارم و بدون هیچ فکری بالا میبرمش و به سمت قلبم پایین میارمش
چاقو از دستم میوفته ..قلبم تیر میکشه ..دستم و روی قلبم میزارم ...اما دستم خونی نیست ..
و این نشون دهنده ی همون خیالاته
دستام میلرزه
هیستریک تموم وسایل روی کابینت و زمین میریزم و
داد میزنم لعنتی بس کن
دستم و روی صورتم میزارم و اروم کف اشپزخونه سر میخورم
گریه ام که تموم شد احساس سبکی بهم دست میده
اشک صورتم و پاک میکنم و کلید خونه رو برمیدارم ...بهتره تنها نمونم
تو اینه نگاهی به خودم میندازم
این ادم داخل اینه رو نمیشناسم ..از نگاه خیره اش میترسم ..اما نمیتونم نگاه از نگاهش بگیرم ...اینقدر نگاش میکنم که ضربان قلبم بالا میره ...جیغی میزنم و گلدون روی جا کفشی رو برمیدارم و توی اینه میکوبم
در خونه رو بهم میکوبم و پله ها رو تا خونه ی مامان یه نفس میدوئم
دستم و روی زنگ میزارم و پشت سرم و نگاه میکنم
اگه بازم باهاش روبه رو بشم جرات تکون خوردنم ندارم ..مطمئنم که سکته میکنم
در خونه باز میشه و مامان تند میگه –چی شده ؟ چرا رنگت پریده
مامان و کنار میزنم و وارد خونه میشم ..روی اولین صندلی خودم و ولو میکنم
به سوال مامان که طوطی وار میپرسه –چی شده ؟
جوابی نمیدم ،یعنی جوابی ندارم بهش بدم ...بهش بگم ار نگاه خیره ی خودم به خودم ترسیدم ؟
بگم از خودم ترسیدم ؟
اگه این حرف و بزنم که ذره ای به دیوانه بودن من شک نمیکنه
شایدم خودش برای بردن من به اسایشگاه روانی پیش قدم بشه و با پزشکان مجرب دارالمجانی تماس بگیره
اب قند و یه نفس سر میکشم و الکی میگم –هیچی نشده مادر من ..برقای توی راه پله قطع شد منم ترسیدم
سیل سرزنش هاش و مبنی بر اینکه بزرگ شدم و این ترس مایه ی خجالته رو نشنیده میگیرم

************
سلام و عرض خسته نباشید
لازمه یه چیزی رو توضیح بدم
یه چیز که هیچی ...چند تا چیز و توضیح بدم
اول اینکه من میرزا بنویس موضوع هستم نه شخصیت اصلی
بعد خیلی برام جالب بود راجع به این گونه رفتار اطلاعاتی رو به دست بیارم
اگه ممکنه توضیح بفرمایید
با تشکر

با نام و یاد دوست


کارشناس بحث: استاد امیدوار

مهر...;454656 نوشت:
جارو برقی رو وسط پذیرایی میزارم و روشنش میکنم
صدای جارو برقی با اون که خیلی زیاد نیست اما مانع افکارم میشه ...و من این مانع رو دوست دارم
اینطوری اون فکرای مزخرف به ذهنم هجوم نمیارن
از جارو کشیدن خونه فارق میشم و دستمال و برمیدارم شیشه ها رو پاک میکنم
از این بالا همه ی ادم ها کوچیک به نظر میان ..هر چقدر از زمین و ادم هاش دوری به جاش تا دلت بخواد به اسمون و خدا نزدیکی
فکری مثل ساعقه به ذهنم میرسه
اروم به سمت صندلی میز ارایش میرم و به سمت پنجره میرمش
اروم روی زمین میزارمش و پنجره رو باز میکنم ..هوای سرد زمستونی صورت گر گرفته ام و خنک میکنه
پا روی صندلی میزارم و لبه پنجره میشینم ..به یاد بچگی ها پام و اویزون میکنم و همینطور که تکونشون میدم به یاد اون روزا ...اون کوچه ی بن بست ته ی خیابون ملاصدرا ...زیر لب میخونم ..تاپ تاپ عباسی ...خدا منو نندازی؟
چشمام و میبندم و خودم و پرت میکنم ...دلم هری میریزه
تکون سختی میخورم و تند چشمام و باز میکنم ... قلبم با شدت میتپه ...هنوزم پشت پنجره ام و دستمال تو دستمه ...نفسم و فوت میکنم تو دلم میگم بازم خیال کردم
تند به سمت اشپزخونه میرم و دستمال تو ماشین لباس شویی میندازم و به سمت اتاق میرم ..تند حاضر میشم و از خونه بیرون میزنم
اگه تو خونه بمونم دیوونه میشم
همین طور که از پله ها پایین میرم صدای مامان و میشنوم ...اروم برمیگردم و میگم –جانم مامان جان
مامان –سلام
ضربه ای به پیشونیم و میزنم و میگم –آخ ببخشید ..سلام
لبخند گرمی به صورتم میپاشه و میگم –سلام به روی ماهت ..کجا شاه و کلاه کردی؟
-دارم میرم بیرون قدم بزنم یه هوایی هم بخورم
سری تکون میده و تند میگه -وایستا تا منم بیام یه کم بیرون کار دارم ...و بدون اینکه منتظر جوابم باشه به سمت خونه میدوئه
خیلی نمیگذره که حاضر و اماده هم پام میشه و به سمت بیرون حرکت میکنیم
مثل همیشه سکوت کردیم و در سکوت ادم های رهگذر و تماشا کردیم
مامان –نیگا کن این خونه ها رو
نگاهم به سمتم اون ور خیابون جلب میشه
مامان -این خونه هاییی که روبه روی خیابونه اصلا مناسب نیست..اگه بچه داشته باشن همش باید مواظب بچه ها باشن که نرن تا خیابون تصادف نکنن
اما صدای عصبی دورنم میگه
این خونه ها خیلی هم خوبن ..هر موقع از این دنیا و زندگی خسته شدی جونت و برمیداری و تند از اون جا فرار میکنی ...از خونه بیرون میزنی .... بی توجه به ادم ها ..به ماشینا ..فقط بدو تا به ازادی برسی ...با صدای جیغ لاستیک های ماشین ...همه ی ادم ها دور جسد ات جمع میشن و میگن ..این یه ادم خسته و بریده از دنیاس
با تکون دستی از خیال بیرون میام
-بله
مامان –معلوم هست حواست کجاس؟ دارم میگم وحید شام میاد خونه یا نه
سری به معنی نفی تکون میدم و میگم –نه شیفت شبه
بعد از خرید به خونه برمیگردم
وسایل و روی کابینت میزارم و یکی یکی سر جاشون میزارم
نگاهم به چاقوی سرویس کارد میوفته
تند برش میدارم و بدون هیچ فکری بالا میبرمش و به سمت قلبم پایین میارمش
چاقو از دستم میوفته ..قلبم تیر میکشه ..دستم و روی قلبم میزارم ...اما دستم خونی نیست ..
و این نشون دهنده ی همون خیالاته
دستمال میلرزه
هیستریک تموم وسایل روی کابینت و زمین میریزم و
داد میزنم لعنتی بس کن
دستم و روی صورتم میزارم و اروم کف اشپزخونه سر میخورم
گریه ام که تموم شد احساس سبکی بهم دست میده
اشک صورتم و پاک میکنم و کلید خونه رو برمیدارم ...بهتره تنها نمونم
تو اینه نگاهی به خودم میندازم
این ادم داخل اینه رو نمیشناسم ..از نگاه خیره اش میترسم ..اما نمیتونم نگاه از نگاهش بگیرم ...اینقدر نگاش میکنم که ضربان قلبم بالا میره ...جیغی میزنم و گلدون روی جا کفشی رو برمیدارم و توی اینه میکوبم
در خونه رو بهم میکوبم و پله ها رو تا خونه ی مامان یه نفس میدوئم
دستم و روی زنگ میزارم و پشت سرم و نگاه میکنم
اگه بازم باهاش روبه رو بشم جرات تکون خوردنم ندارم ..مطمئنم که سکته میکنم
در خونه باز میشه و مامان تند میگه –چی شده ؟ چرا رنگت پریده
مامان و کنار میزنم و وارد خونه میشم ..روی اولین صندلی خودم و ولو میکنم
به سوال مامان که طوطی وار میپرسه –چی شده ؟
جوابی نمیدم ،یعنی جوابی ندارم بهش بدم ...بهش بگم ار نگاه خیره ی خودم به خودم ترسیدم ؟
بگم از خودم ترسیدم ؟
اگه این حرف و بزنم که ذره ای به دیوانه بودن من شک نمیکنه
شایدم خودش برای بردن من به اسایشگاه روانی پیش قدم بشه و با پزشکان مجرب دارالمجانی تماس بگیره
اب قند و یه نفس سر میکشم و الکی میگم –هیچی نشده مادر من ..برقای توی راه پله قطع شد منم ترسیدم
سیل سرزنش هاش و مبنی بر اینکه بزرگ شدم و این ترس مایه ی خجالته رو نشنیده میگیرم

************
سلام و عرض خسته نباشید
لازمه یه چیزی رو توضیح بدم
یه چیز که هیچی ...چند تا چیز و توضیح بدم
اول اینکه من میرزا بنویس موضوع هستم نه شخصیت اصلی
بعد خیلی برام جالب بود راجع به این گونه رفتار اطلاعاتی رو به دست بیارم
اگه ممکنه توضیح بفرمایید
با تشکر

بسمه تعالی
با عرض سلام و تحیت محضر حضرتعالی
هرچند تشخیص دقیق مستلزم مراجعه حضوری و مصاحبه بالینی است اما از مجموع فرمایشات شما می توان گفت چنین فردی، علاوه بر اینکه مبتلا به افسردگی است، گرفتار افکار وسواسی (در صورت تکرار و بی ارادی بودن این افکار) و به تبع آن وحشت و اضطراب نیز است.
بنابراین مراجعه حضوری به یک روانشناس بالینی ضرورت می یابد.

در پناه خدای متعال موفق باشید

و آخر دعوانا ان الحمدالله رب العالمین

[="Tahoma"][="Black"]

اميدوار;454723 نوشت:
بسمه تعالی
با عرض سلام و تحیت محضر حضرتعالی
هرچند تشخیص دقیق مستلزم مراجعه حضوری و مصاحبه بالینی است اما از مجموع فرمایشات شما می توان گفت چنین فردی، علاوه بر اینکه مبتلا به افسردگی است، گرفتار افکار وسواسی (در صورت تکرار و بی ارادی بودن این افکار) و به تبع آن وحشت و اضطراب نیز است.
بنابراین مراجعه حضوری به یک روانشناس بالینی ضرورت می یابد.

در پناه خدای متعال موفق باشید

و آخر دعوانا ان الحمدالله رب العالمین


سلام استاد
خیلی ممنون از پاسخ تون
اما یه سوالی که برام پیش اومده چرا میگید این فرد با این نوع رفتار افسردگی داره؟
کسی که افسردگی داره که خرید نمیره ..خونه ی مامانش نمیره ...دوست داره تنها باشه
این چه افسردگیه که کار خونه انجام میده ....[/]

مهر...;454726 نوشت:

سلام استاد
خیلی ممنون از پاسخ تون
اما یه سوالی که برام پیش اومده چرا میگید این فرد با این نوع رفتار افسردگی داره؟
کسی که افسردگی داره که خرید نمیره ..خونه ی مامانش نمیره ...دوست داره تنها باشه
این چه افسردگیه که کار خونه انجام میده ....

بسمه تعالی
با عرض سلام و تحیت
افسردگی علائم هیجانی، رفتاری و همچنین جسمی متفاوتی داره....
اینکه فرد داستان، دائم در حسرت گذشته است، از وضعیت فعلی ناراضیه، افکار خودکشی (البته درصورتیکه ارادی باشه) داره و کارهای روزمرش رو نه از روی انگیزه و بلکه از روی ناچاری انجام میده، از علائم افسردگی هستند.
البته همونطور که عرض کردم تشخیص گذاری درست،مبتنی بر مصاحبه حضوری با فرد هست و چه بسا فرد افسرده نباشه.
موضوع قفل شده است