مداحی که آرزو داشت، جسدش بی سر باشد

تب‌های اولیه

8 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
مداحی که آرزو داشت، جسدش بی سر باشد

مداحی که آرزو داشت، جسدش بی سر باشد+تصاویر

دوشنبه ۲ دی ۱۳۹۲ ساعت ۱۴:۳۲
خدایا! برای من سخت است که ابی عبدالله با تن بی سر به شهادت برسد و من سر در بدن داشته باشم.صبح همان روز شهادتش نیز در جمع یارانش اعلام می کند: دوستان دیشب خواب دیده ام امروز بدون سر به شهادت می رسم.

شهید جلال کاوند در سال 1332 در روز تولد علی (ع) در شهرستان بروجرد به دنیا می آید. پدر جلال کارگر است گاهی رعیتی می کند و گاهی باربری. بارها را روی شانه اش به این طرف و آن طرف می برد. جلال و چهار برادر و یک خواهرش در یک اتاق کوچک زندگی می کنند. او کلاس ششم را که تمام می کند به اهواز و بعد از آن تهران می آید و برای امرار معاش خود و کمک به خانواده کار می کند. او در خیاطی چیره دست می شود. در کارگاه خیاطی که جلال کار می کند فرد دیگری نیز هست . او کسی نیست جز محمد برجردی . به دلیل هم شهری بودن و داشتن دغدغه های دینی جلال بسیار متاثر از محمد بروجردی می شود و از همین دوران یعنی حدود سال 1351 فعالیتها و مبارزات خود را علیه رژیم شاهنشاهی شروع می کند.


شهید جلال کاوند در کارگاه خیاطی

همان روزهایی که خیلی از جوانانی که تهران می آمدند اول از همه سراغ مراکز عیش و نوش می رفتند جلال در اولین قدم می رود سراغ جمع کردن فامیلهایی که در تهران دارد. زیاد می شوند شاید حدود 40 یا 50 نفر. با همین تعداد جلسه قرآن و ذکر اهل بیت را تشکیل می دهد. همین هیئت، محل اولیه مبارزات جلال علیه رژیم شاهنشاهی می شود.
شاید با پیشنهاد محمد بروجردی جلال که استاد کار خیاطی شده می رود در خیاط خانه دربار. از همان زمان راهش به دربار باز می شود. و جلال برای خودش مبارزه می کند با جمع اوری اطلاعات دربار و در اختیار دادن آنها به محمد بروجردی و دیگر دوستان مبارزش.
طولی نمی کشد که ارتباط جلال با مبارزان انقلابی لو می رود و جلال مجبور به فرار از تهران می شود. جلال دلش آرام نمی گیرد با هر کسی که گرم می گیرد چند دقیقه ای طول نمی کشد که وارد بحث سیاسی می شود. پدر و مادرها دادشان دیگر از دست جلال در آمده نمی گذارند بچه هایشان با او حرف بزنند. معتقدند جلال کله اش بوی قرمه سبزی می دهد می ترسند بچه هایشان را نیز هوایی کند. اما جلال از هر فرصتی استفاده می کند و روزهایی که از دست تعقیب و گریزها به بروجرد فرار کرده با جوانترهای فامیل شبها قرار می گذارد و برایشان از انقلاب و امام می گوید


جلال و دو برادرش در صف اول تظاهرات بر علیه رژیم شاهنشاهی
( جلال نفر کوتاه قد در وسط صف است و جمال و امیر دو برادر جلال نفرات دوم و سوم از سمت راست)

حاج عبدالمحمد یکی از همان جوانانی است که از ترس پدر و مادرش شبها به پشت بام خانه می آمد و با جلال که همسایه آنها بود صحبت می کرد. می گوید: "جلال سرش پر از سودای امام بود نمی دانم از کجا اعلامیه های امام را می آرود و به من می داد تا آنها را پخش کنم".
جلال از هر فرصتی استفاده می کند تا به قول خودش پیام انقلاب را به مردم برساند یک روز به همسرش که در مراسم روضه خوانی زنانه ای که در محله شان بود شرکت می کرد گفت: برو با خانمهای جلسه صحبت کن تا یک جلسه هم که شده بگذارند بیایم برایشان روضه بخوانم.بالاخره خانمها راضی می شوند و جلال به مراسم روضه خوانی می رود. خدا رحمت کند همسر جلال را می گفت:" در مراسم روضه خوانی نشسته بودم که یکباره دیدم آقایی با عبایی روی دوش و عینک دودی وارد جلسه شد و در جایگاه روضه خوان نشست باورم نمی شد که جلال باشد عینک دودی خیلی خوش تیپش کرده بود".
روضه را که شروع کرد چند دقیقه نگذشته بود که از صحرای کربلا و مظلومیت حسین بن علی و ظلمی که شمر و یزید به آل الله کردند آمد به کربلای ایران و حسین و یزید زمان و همان جلسه شد جلسه آخری که جلال و همسرش در آن شرکت کردند....
انقلاب که می شود دغدغه جلال کم که نمی شود هچ، زیادتر هم می شود حضور جریانهای منحرف مارکسیتی و التقاطی باب جدید مبارزه دیگری برای او باز می کند: دفاع ایدئولوژیک از مبانی اسلام انقلابی.


شهید جلال کاوند


شهید جمال کاوند

یا حسین سالار قلب زینب

سعید اوحدی از دانشجویانی که در یکی از دانشگاههای آمریکا تحصیل می کرده و به عشق انقلاب برای مبارزه به ایران برمی گردد می گوید:" اوایل سال 58 بود که جلال را برای اولین بار در مسجد سید بروجرد دیدم. خیلی زود با هم دوست شدیم دغدغه هایمان شبیه به هم بود، هر دو از خطر جریانهای مارکسیست نگران بودیم . در همان مسجد با جمعی دیگری حلقه مطالعاتی تشکیل دادیم در آن روزها تمام آثار اسلامی مطرح و حتی آثار مارکسیتها را می خواندیم ، دبیر جلسه که فعالترین فرد در مباحثه و جمع بندی موضوعات بود جلال بود".
جلال با اینکه شش کلاس بشتر مدرسه نرفته اما آنقدر مطالعه کرده که در در جمع دانشجویانی که حتی در خارج از کشور درس خوانده اند از لحاظ علمی می درخشد و همه آنها را متاثر از سطح تحلیل و عمق دید خود می کند.
برادر کوچکتر جلال، جمال است. او از همان روزهای اول انقلاب وارد سپاه می شود. گاهی با چمران محاصره پاوه را میشکند گاهی با اشرار مسلح منطقه دالاهو و ریژاب میجنگد و گاهی راهی کرندغرب و بیستون می شود و سپاه آن شهرها را شکل می دهد.
ضدانقلاب مسلح آرامش را از مردم کرند غرب و سرپل ذهاب گرفته اند اهالی روستاهای اطراف را می دزدند و با یک گونی ییاز معاوضه می کنند و به عراقیها می فروشند. جمال شب هنگام به تنهایی به خانه سید خان سرکرده آنها می رود و او را در حالی که ده ها مرد جنگی محافظش بودندبه هلاکت میرساند. از این به بعد برای سر جمال جایزه می گذارند

جمال فرماندهان سپاه استان کرمانشاه را جمع می کند معتقد است که اگر کوتاهی کنند و با این اشرار برخورد نشود مردم از انقلاب نا امید میشوند.
جمال از کرمانشاه بر می گردد به کرند غرب. متوجه می شود دوستانش در مناطق اطراف با ضد انقلاب درگیر شده اند. با همان ماشین آهوی سبز رنگی که داشت راهی منطقه درگیری می شود.
جمال به اسارت در می آید. روزها و شبها شکنجه میشود. بدنش را تکه تکه می کنند و در چاهی می اندازند.پنج ماهی طول می کشد که بدن کوچک شده و ارباً اربای جمال کشف می شود


جشمان گریان و دل داغدار جلال در فراغ برادرش شهید جمال کاوند

سخنرانی شهید جلال کاوند در مراسم برادرش

بعد از شهادت جمال، انگار باب جدیدی برای جلال باز می شود او به سپاه می رود و عضو سپاه می شود. به همراهی شهید رضا ارجمندی، اطلاعات سپاه شهرستان بروجرد را تاسیس می کند در دورانی که منافقین بیشترین فعالیتها را دارند جلال با اشراف اطلاعاتی عمیقی که دارد سریعا اوضاع بروجرد را آرام می کند.


جلال امام جماعت است و شهید رضا ارجمندی نفر دوم سمت چپ

اما جلال با همه ثبات قدم و اراده آهنینی که برای مبارزه با گروههای انحرافی و منافقین دارد در برابر کسانی که دستگیر می شدند با آرامش و محبت رفتار می کرد. هنوز بسیاری از توابین متعلق به گروهک مجاهدین خلق هستند که شهادت می دهند مهمترین عامل توبه آنها رفتار محبت آمیز و عاشقانه جلال بوده. خاطرات بسیاری در این باره از زبان توابین وجود دارد که در مجال دیگر می توان به آن پرداخت.
مجید کوچکترین برادر جلال می گوید : "در روزهایی که گروهکهای منافقین فعالیتهای گسترده مسلحانه داشتند داداش جلال بسیاری از ساعتهایش را در زندان به بحث با آنها می پرداخت و من هم با ایشان گاهی همراه بودم. یادم هست روزی یکی از افرادی که به جرم فعالیتهای ضد انقلاب دستگیر شده بود وقتی داداش جلال را دید بدون هیچ مقدمه ای برخواست و آب دهان به صورت ایشان ریخت. تحمل این صحنه را نداشتم که برادر بزرگترم اینگونه مورد اهانت قرار گیرد . می خواستم کاری کنم اما داداش جلال نگذاشت. دستش را روی محاسنش کشید و بعد به آرامی دست او را گرفت و نشاند روی زمین . من را از اتاق بیرون کرد چند دقیقه ای بعد داداش جلال از اتاق بیرون آمد داخل اتاق که وارد شدم دیدم آن مردی که با تمام وجودم از او متنفر بودم زانوهایش را بغل کرده و زار زار گریه می کند و دائم می گوید خدایا مرا ببخش. بعدها داداش جلال دلیل گریه آن مرد هتاک را برایم گفت. می گفت او دنبال حق بود اما حق را اشتباهی فهمیده بود و من برای او حق را توضیح دادم."
البته همین رفتارهای او باعث میشود که عده ای کوته بین به جلال برچسبهای مختلفی بزنند و او را به گونه ای آدم سازشکار و هوادار جریانهای انحرافی بدانند.

جلال در عملیات بیت المقدس در منطقه فکه چشمش مورد اصابت ترکش قرار می گیرد ،بعداز بهبود و بعد از گذشت مدت کمی دوباره به دوست دوران انقلاب خود یعنی محمد بروجردی می پیوندد. با تشکیل قرارگاه حمزه در جبهه های شمال غرب توسط محمد بروجردی، او راهی آن مناطق می شود. در ابتدا مدیریت داخلی قرارگاه حمزه را به عهده می گیرد و بعد از چند ماه فرمانده یگاه حفاظت قرارگاه می شود.به دلیل شرایط خاص جبهه های شمال غرب و عدم امنیت کافی در شهرها و مناطق مرزی و همچنین به دلیل فعالیت زیاد دشمنان داخلی ، جلال طرح تشکیل تیپ مستقلی را به منظور حفاظت از مناطق جنگی و همچنین مناطق شهری و روستایی شمال غرب کشور می دهد همزمان با تشکیل این تیپ و شروع فرماندهی او بر این تیپ، جلال روزهای آخر ماندن خود را در این دنیا می گذراند و در تاریخ دوم خرداد سال 1365 به شهادت نائل می شود.


شهید جلال کاوند نفری است که لباس سپاه پوشیده و سمت راست محسن رضایی است

دو ویژگی عمده جلال را بسیار متمایز کرده است عشق به حسین (ع) و شهادتی حسین گونه.
قلب جلال مالامال از عشق حسین(ع) است. او در هیاتهای عزاداری رزمندگان قرارگاه حمزه مداحی می کند. و میدان دار مراسمات سینه زنی است. هنوز بچه های قرارگاه حمزه از یادشان نرفته که میان سینه زنی ، جلال دستش را بالا می گرفت و سنگین می خواند:
" هرگز کسی جز من تن بی سر نبوسید بوسیدم آنجا را که پیغمبر نبوسید
حیدر نبوسید زهرا نبوسید حتی نسیم صحرا نبوسید"
روز عاشورای یکی از سالهایی که جلال در قرارگاه حمزه مستقر است، جلال به رسم دیار خود یعنی بروجرد مقدار زیادی خاک جمع می کند، آن را الک و معطر کرده و تبدیل به گلی می کند که به نشانه عزاداری در روز عاشورا مردم دیارش به سر رو روی خود می زنند. دیگ پر از گل را وسط هیات سپاه ارومیه می برد و همه را گل مالی می کند. برای مردم ارومیه این کار خیلی عجیب بود ولی از سالهای بعد، همین کار جلال پایه گذار رسم جدیدی می شود و هر سال همین کار تکرار می شود.
فرزند شهید کاوند درباره عشق پدرش به حسین (ع) در وبلاگ شخصیش به نام کبوتر حرم نوشته :" بابا همیشه وقتی روضه امام حسین را می خواند تمام صورتش خیس از اشک می شد. جای من هم همیشه روبروی او بود. دو زانو جلویش می نشستم و نگاهش می کردم و با تمام وجودم نگرانش می شدم. با گریه های او گریه می کردم . انگار می فهمیدم چه می گوید. دستم را می بردم روی صورتش و اشکهایش را پاک می کردم و التماس می کردم، بابا بس است، این قدر گریه نکن"
نکته دیگری که او را از دیگران متمایز می کرد این بود که جلال خودش نحوه شهادتش را انتخاب کرده بود. همرزمان و فامیل و آشنایان جلال این جمله را از او آنقدر شنیده اند که همه می دانند، جلال آرزویش مانند ابی عبدالله بی سر به شهادت رسیدن بود.
همسر شهید که چند سال پیش به رحمت خدا رفت می گفت:" خواب دیدم جلال را در حالیکه عبایی در دوش دارد و عمامه اش را در دست گرفته.صبح که شد خوابم را برایش تعریف کردم. گفت: می دانی تعبیرش چیست، تعبیرش این است که بی سر به شهادت می رسم."
در همان مراسم عزاداری هیات قرارگاه حمزه نیز دوستان این جمله به تواتر از او شنیدند که خدایا برای من سخت است که ابی عبدالله با تن بی سر به شهادت برسد و من سر در بدن داشته باشم.صبح همان روز شهادتش نیز در جمع فرماندهان قرارگاه حمزه اعلام می کند: دوستان دیشب خواب دیده ام امروز بدون سر به شهادت می رسم.


پیکر بی سر شهید جلال کاوند


همسر شهید جلال کاوند دست همسرش را در دست گرفته


بالاخره شهید جلال کاوند فرمانده تیپ مستقل 145 مصباح الهدی در دوم خرداد سال 1365 در منطقه حاج عمران به آرزوی دیرینه خود رسید و با تنی بی سر به شهادت نائل شد.
قسمتی از وصیتنامه شهید جلال کاوند:
زندگی چیزی گم کرده بودم که همیشه مرا رنج می داد و من همیشه با این افکار مبارزه می کردم، زندگیم را سراپا بار رنج و سختی سپری کردم و در نگرانی و اضطراب به سر می بردم .
من در زندگی مبارزه زیادی با طاغوت داشتم، زندگی من خلاصه شد بود در مبارزه همیشه در جنگ و گریز بودم ، هدف من اسلام بود اسلام طلوع کرد و من خورشید اسلام را دیدم او کسی نبود جز خمینی عزیز ، به دنبال او راه افتادم و خودم و برادرانم را وقف راه او کردم.
جمال عزیزم که در ابتدا من معلم او بودم و او شاگرد من بود در آخر استاد من شد و با شهادتش راهی را نشان من داد که شهدا و اولیاء خدا طی کرده بودند. حالا تنها آرزوی من شهادت در راه خداست و مطمئن هستم که به این فیض عظیم خواهم رسید.



مشرق