وقتی شهید شد فقط یک دوچرخه داشت

تب‌های اولیه

5 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
وقتی شهید شد فقط یک دوچرخه داشت

به نام خدا


از رفتگری که آن حوالی بود، سراغ مادر شهید شهبازی را گرفتم، موزه شهدا را نشانم داد و گفت اگر در کانکس نیست، حتما آنجاست.در آشپزخانه محل برگزاری دعای ندبه او را یافتم به همراه دو مادر شهید دیگر در حال بار گذاشتن آبگوشت برای ناهار امروز به قول خودش هر کسی که روزیش شد.
دوست نداشت مصاحبه کند. می گفت دلم نمی خواهد عکسم برود روی این سایت ها! وقتی متوجه شد که از سایت جماران آمده ام، گفت: من عاشقانه امام را دوست داشتم . امام دلسوز خانواده شهدا بود. سید حسن آقا را هم دوست دارم؛ او شبیه پسرمه؛ پسرم خیلی زیبا بود.
ناهار را مهمان او بودیم و بعد مادر از تنها پسرش گفت. اینکه علیرضا را از امام رضا خواسته و با واسطه ایشان، صاحب پسر شده است. گفت که علیرضا عاشق شهادت بود و بچه که بود به من می گفت ای کاش مرا زودتر به دنیا آورده بودی تا می توانستم به جبهه بروم. از عشق بی وصف علیرضا به جبهه و شهادت گفت و اینکه در دوران جنگ ، به کمک پدرش که نجار است برای شهدا تابوت می ساخت.

ادامه دارد ..

برچسب: 

می گوید هر هفته پنج شنبه ها از طلوع تا غروب در اینجا و کنار علیرضا هستم، حتی مسافرت طولانی نمی روم که بتوانم پنج شنبه ها خود را به
بهشت زهرا برسانم. برای کارکنان و کارگرهای اینجا صبحانه می آورم، نان بربری کنجدی، خامه و عسل؛ ظهر ها هم برایشان
ناهار درست می کنم و تا غروب که حاج آقا می آید دنبالم، اینجا هستم. یک سالی می شود که برای او که در گرم ترین
و سردترین پنجشنبه های سال اینجاست، کانکسی درست کرده اند.

اشتیاق او به پنج شنبه هایی که وقف علیرضا کرده است، همه هفته اش را تحت شعاع قرار داده، در انتظار رسیدن آخر هفته و موعد دیدار!
می گفت اگر می خواهید حال و هوای بهشت زهرا و آرامشی که شهدا دارند را درک کنید، صبح های زود به اینجا بیایید. صبح ها
اینجا مثل بهشت است و انگار که شهدا زنده اند و با شما حرف می زنند.

می گویند خاک سرد است و سردی خاک داغ آدمی را سرد می کند. اما پیرزن آنچنان با عشق از فرزند می گفت که انگار تا لحظاتی پیش کنارش بوده است.
عجیب هم نیست عشق مادر به فرزند ، خاک سرد را آنچنان جان می بخشد که می شود شنوای ناگفته های دل مادر.
می گوید من اینجا با پسرم حرف می زنم، دردل می کنم حتی با او شوخی می کنم، برایش از زندگی می گویم و
درد دل هایم و علیرضا هم گوش می کند، گاهی اوقات هم به خوابم می آید.

یکبار در همین درد دل ها به علیرضا گفتم ای کاش لااقل بچه ای داشتی که به جای تو او را در آغوش می گرفتم،
همان شب خوابش را دیدم که در بهشت زهرا، هیاتی بر پا داشته، آب و جارو می کند، زیلو پهن
کرده و کودکی را که مشغول بازی است به من می سپارد و می گوید مواظبش باش، این بچه من است.

می گفت علیرضای یکی یه دونه من خیلی کم توقع بود، تا 25 سالگی که شهید شد، فقط یک دوچرخه داشت
که با آن همه جا می رفت، آن را هم گذاشته ام در موزه شهدای بهشت زهرا که جوان ها آن را ببینند. علیرضا کم حقوق می گرفت
، اما همان حقوق کم را هم صرف امور خیر می کرد. الان هم من حقوق او را در راهی که او می خواست،
صرف می کنم. می گوید پدر علیرضا نجار است و شبها با سوزن، خرده های چوب را از دستش در می آوردیم، الان کمرش دیگر راست نمی شود، نان حلالی که او
بر سر سفره آورده و شیر حلالی که من به علیرضا داده ام، از او یک چنین انسانی ساخت.

علیرضا در جریان تفحص شهید شد، به دنبال نشانی از شهدا می گشت که خود نیز به آنان پیوست. مادر می گوید یکبار از او پرسیدم چه می شود که شهیدی
را پیدا می کنید؟ می گفت روزه می گیریم، نماز شب و زیارت عاشورا می خوانیم و متوسل می شویم تا بتوانیم شهیدی را بیابیم. می گوید علیرضا از شهدایی که در جریان تفحص پیدا می کردند، برایم تعریف نمی کرد، می گفت اگر برایت بگویم دیگر نمی گذاری بروم.

ادامه دارد ...

الان هم هر بار که شهیدی را می آورند، مادر برای تشییع می رود، می گوید از تابوت این شهدا بوی علیرضا را حس می کنم. علیرضا
در محلی که در حال حاضر مزار اوست چهل شب ، نماز خواند و دوست داشت اگر شهید شد، مزارش در کنار
شهدای گمنام باشد.

مادر از آن شب پاییزی گفت که برای لحظه ای به حیاط خانه آمده و ناگهان حس کرده که نوری از آسمان جلوی پایش بر زمین افتاده و
خاموش گشته است و فردایی که خبر شهادت علیرضا را می آورند. «در مراسم علیرضا اصلا گریه نکردم» گفت خداوند به مادران شهدا صبری می دهد که غم از دست دادن فرزند را برایشان شیرین می کند، مادران شهدا همیشه در انتظارند که روزی به فرزندشان بپیوندند و چه شیرین بود این انتظار برای او!

پرسیدم با این عشقی که به او داشتی، چرا اجازه دادی به گردان تفحص برود؟ گفت عشق او به شهادت از عشق من به او بیشتر بود؛ نمی توانستم مانعش شوم. گفت که رضایت علیرضا به ازدواج هم به دلیل عشقش به شهادت بود برای کامل شدن دینش، درست دو ماه پیش از شهادت و با واسطه یکی از دوستان، عقد کرد و بعدها شنیدم که به همسرش گفته بود که من می دانم قبل از ازدواج مان شهید خواهم شد و همین طور هم شد.
شهید علیرضا شهبازی در 26 آذرماه سال 1380 ، در جستجوی پیکر شهدا در منطقه فکه در باغ شهادت را یافت و به جمع یاران گمنام خود پیوست.

روحش شاد و راهش پاینده باد(ایرنا)

[h=1][/h]


[/HR]
چه خوش گفت شهید آوینی خوش بیان که باب شهادت باز است، باب شهادت همچنان باز است و مهم آن است خداوند متاع وجود کسی را خریدنی بیابد. 26 آذرماه 1380 بود که دو جوان رشید اسلام در تفحص شهدا از باب شهادت عبور کردند.


[/HR] [h=2]
من مال این دنیا نیستم[/h] سال 1357 آغاز ورق خوردن ایام زندگی محمد بود وهنوز 2 سال بیشتر نداشت که مادر هجرت اخروی‌اش را حکایت کرد واو پیوسته در کنار پدرش که معلم بود بر سر کلاس درس می‌رفت. از همان کودکی به همه مهر می ورزید وعلاقه ای به مادیات نداشت. اسباب بازی هایش برای همه بود و در خورد و خوراک و پوشاک بهانه‌گیر نبود. در 7 سالگی دانش آموز کلاس اول دبستان شهید فضل الله شد ودر همان دوران مکبر مسجد حضرت ابوالفضل(ع) شهرری شد.
سال اول راهنمایی به عضویت بسیج مسجد دوران کودکی‌‎اش درآمد و در کنار فعالیت‎های بسیج، همواره می کوشید تا در کسب علم نیز نفر برتر باشد. حال وهوای دوران انقلاب و جنگ محمد را نیز بی نصیب از پرس وجو نکرده بود زیرا در هر خانواده ای نشانی از عزیز سفر کرده ای در دفاع از اسلام بود واو هم در پی همین سوال وجواب ها و آشنایی با روحیات شهدا، دائم در حال پرورش روح خود بود.
با ورود به دوره دبیرستان فعالیتش بیشتر شد، در مدرسه بسیج دانش آموزی را تشکیل داد و با راه اندازی هیئت در ایام مختلف، برای برگزاری مراسم ها می کوشید. حال وهوای دوران انقلاب وجنگ و دفاع از اسلام بود و او هم در این دوران بود که به همراه دوستانش برای بازدید به مناطق جنگی سفر می کرد و گلزار شهدای تهران ماوای لحظه های حضور بی قرارش بود.
[h=2]عشق است در خاک وخون غلطیدن[/h] با ورود به سپاه منبع درآمدی پیدا کرد و او یاد گرفته بود که دست دیگران را بگیرد.
سال 1378 به عضویت رسمی سپاه شهید بروجردی درآمد؛ همان سال هیئت «یازینب(س)» را تاسیس کرد وخود مداحی و میان‌داری می کرد. عشق به شهدا چون آتشی از درونش شعله می کشید وحرارت جستجو را در او بیشتر می کرد تا اینکه توانست با پیگیری زیاد به گروه تفحص ل27 محمد رسول الله بپیوندد.
اوهمیشه طوری رفتار می کرد که انگار تمام دوران جنگ را در منطقه بوده وهمتی رزمنده گونه داشت. آخرین بار که می خواست برای تفحص برود یک شب بعد از شب های قدر بود. باتک تک افراد خانواده خداحافظی کرد حتی از فردی که او را در مسیر تا جایی رسانده بود نیز حلالیت طلبیده بود. محمد قبل از شهادت، دفترچه تلفن وکارت هایش را در دستگاه خردکن ریخت وبه عکاس سفارش کرد تا از او عکس بگیرد که بعدا به دردش می خورد. حتی انگشترش را هم بخشید.
این‌ها آخرین ورق های دفتر خاطرات زندگی اش بود و بالاخره در 26 آذرماه سال 1380 در منطقه فکه بعد از عید فطر حرفی که همیشه می زد به حقیقت پیوست: «من مال این دنیا نیستم» وشعرش که دائم زمزمه می کرد

این‌ها آخرین ورق های دفتر خاطرات زندگی اش بود و بالاخره در 26 آذرماه سال 1380 در منطقه فکه بعد از عید فطر حرفی که همیشه می زد به حقیقت پیوست: «من مال این دنیا نیستم» وشعرش که دائم زمزمه می کرد بر سنگ مزارش نقش گرفت: «عشق است در آسمان پریدن عشق است * در خاک وخون غلطیدن و عاشقان شهادت عشق است...»
[h=2]اسوه محمد برای شهادت[/h] او در قالب اردوهای هیات به منطقه رفت و در آنجا با شهیدان «علی محمودوند» و «مجید پازوکی» آشنا شد. از آن پس اشتیاق فراوانی برای حضور در جمع بچه های تفحص داشت. بالاخره با اصرار زیاد توانست مسئولین را راضی کند. او در کنار علی و مجید دچار تغییر و تحول خاصی شد. محمد بعد از سفر به منطقه، تغییر عجیبی کرده بود. محمد ذاتا بچه شادی بود و با شر و شوری که داشت طوری بود که در جمع نمود پیدا می کرد. یک بچه بسیجی شهری، بعد از جنگ در دل میدان مین می رود...اولش شور است. دومش شور است اما سومش میدان مین است. یک قدم اشتباه بگذارد رفته است. اینجا دیگر شوخی بردار نیست. محمودوند برای محمد اسوه ای شده بود که پس از شهادتش مدام حسرت می خورد که چرا او را به راحتی از دست داده است.او خودش انتخاب کرد و زمانی که تفحص در حال تعطیلی بود با سماجت و اصرار ماند و در 26 آذر ماه سال 80 در منطقه پاکسازی شده فکه بر اثر انفجار مین والمری به همراه «علیرضا شهبازی» به شهادت رسید و بعد از تشییع در محل سکونتش، او را در «امامزاده عباس چهار دانگه» به خاک سپردند و سنگ یادبودش نیز در نزدیکی مزار شهید محمودوند قرار گرفت.
[h=2]
شهادت فرزند انقلاب[/h] شهید «علیرضا شهبازی»، در سال 1355 به دنیا آمد. رضا که بیشتر در مناسبت ها پا به مسجد گذاشته بود حالا پایگاه فعالیتهای خود را آنجا قرار داده بود و هیئت های اهل بیت (ع) ماوای تثبیت قدم‌هایش بود.
با به پایان رسیدن دوره راهنمایی برای اخذ مدرک دیپلم وارد آموزشگاه درجه داری قدس نیروی زمینی سپاه پاسداران شد. رضا با توجه به جثه درشت و قوی اش با عضویت در مجموعه ورزشی هویزه در رشته آمادگی جسمانی به تمرین پرداخت و با ورود به رشته «جودو» در سال 1377 با شرکت در پنجمین جشنواره فرهنگی، نمایشی، رزمی، لوح تقدیر دریافت کرد.
علیرضا در سال 1378 دانشجوی دانشکده علوم و فنون پیاده شد ولی همچنان تمرینات ورزشی را ادامه می داد و در سال 1379 و 1380 به ترتیب موفق به دریافت کمربندهای 6 و 8 شد. او در تمام این سال ها فرزند انقلاب و جنگ بود و یاد شهدا و امام (ره) پیوسته حرف اول کتاب آرزوهایش بود. همیشه از مادر می خواست تا بعد از نماز برای شهادتش دعا کند. او در سال 1380 برای پیدا کردن پیکرهای مطهر شهدا وارد گروه تفحص شد، سرانجام در 26 آذر 1380 در قتلگاه فکه به شهدا پیوست و در قطعه 27 گلزار شهدای بهشت زهرا(س) به خاک سپرده شد.
شهید علیرضا شهبازی از نیروهای بسیج حوزه شهید قائمی پایگاه کربلا بود که به سپاه پاسداران پیوست و بعد از مدتی به واسطه علاقه فراوانی که به شهدا داشت بخصوص به شهدائی که به علل گوناگون در مناطق جنگی جامانده بودند خود را به برادران تفحص لشگر 27 محمد رسول الله ملحق ساخت و چند ماه بعد در منطقه فکه به همراه شهید زمانی به درجه رفیع شهادت نائل شد. خداوند او را با سیدالشهدا(علیه السلام ) محشور کرده و ما را نیز از وصول به شهادت محروم نفرماید.