خیال خط فاصله واقعیت
تبهای اولیه
************ [SPOILER]منبع: ذهن خودم [/SPOILER]
شلوار من کوش؟
با شنیدن صدای بلند و جدیش دست از نوشتن کشیدم و سرم و از تو دفتر کتابام بالا اوردم
با گیجی گفتم –ها؟
همین ها باعث شد عصبی بشه ،بلند تر جمله اش و تکرار کرد
از صدای بلندش و از ترس اینکه با صدای بلندش که بی شباهت به فریاد نبود ابروم و پیش در و همسایه ببره مثل فشنگ از جا پریدم
مثل سربازی که با امیر مواجه شده صاف ایستادم و گفتم –کدوم شلوارت؟
تو جلد امیر بودنش فرو رفته بود و بیرون بیا هم نبود با همون لحن اما صدای اروم تر که فقط خودم و خودش بشنویم گفت –همون جین ابیه که برای تولدم خریدی
خاک تو سرت که محبت و نمیفهمی و گل تو سر من که هنوز نفهمیدم بعضی ها که نمیخوام اشاره مستقیم کنم ارزش هدیه دادن و ندارن
به سمت اتاقش رفتم تا کشو لباسش و بگردم
با بد اخلاقی گفت –اونجا رو گشتم ،بگرد ببین کدوم قبر...گذاشتیش
تنها کاری که تو اون موقعیت ازم بر میومد پوف کشیدن بود
به سمت کمد دیواری توی راه رو رفتم
چمدون عروسی که تا به حال هیچ استفاده ای ازش نشده رو بیرون کشیدم و به جستجو پرداختم
تو دلم صلوات میفرستم و از خدا میخواستم اونقدری بهم صبر بده که حرف های تند و تیزش و نشنیده بگیرم
وسط جمله الهم صل علی بودم که صدای دادش بلند شد
-بجنب دیرم شد
استرسم بیشتر شد ..به گوگل ذهنم مراجعه کردم و جمله ی شلوار لی من کوش و سرچ کردم
تو کمد ؟ نه من هیچ وقت وسایل امیر و تو کمد نمیازم ...
به چوب لباسی داخل اتاق خودش؟ فکر نمیکنم ،دیروز مرتب اش کردم
چمدون خودش؟ نه
صداش چوب لای چرخ فکرم شد
-مگه نشنیدی چی گفتم دیرم شده ؟ همین طور که به سمت چوب لباسی میرفت تا پیراهنش و بپوشه بلند بلند و مثلا با خدای خودش شروع به غرغر کردن کرد
ای خدا اینم زندگیه که ماداریم ؟ زندگی س.. از زندگی من بهتره ، خونه نیست اشغال دونیه
از توهین مستقیم اش به خونه داریم که همش دروغ محض بود دلم گرفت
نم اشک تو چشمم جمع شد
با دلخوری پس اش زدم
بلند گفتم –پیداش نکردم یه شلوار دیگه بپوش
عصبی داد زد- نه همونو میخوام
گاهی شک میکنم یه مرد سی ساله اس ..لجبازیش از بچه های سه ساله هم بدتره
انگار وحی منزل رسیده که حتما امروز این شلوار و بپوشه
و بعد از خوندن سوره والعصر به سمت کشو لباسش رفتم
به صدای دادش که میگفت اونجا رو گشتم توجه نکردم و کشو رو از نو گشتم
با دیدن رنگ ابی شلوار جینش دلم خون شده ام سیاه شد
خیلی خانومی کردم که شلوار و تو صورتش نکوبم
شلوار روی میزش گذاشتم و از اتاق بیرون رفتم ...
صدای درب بهم میگفت که بازم بدون معذرت خواهی رفت و دلخوری منو به دست زمان سپرد
و حتما با خودش میگه .. به مرور زمان همه چیز و فراموش میکنه
[="Tahoma"][="Black"]
بی اهمیت به صداش سرم و تو جزوه ام فرو کردم و سعی کردم مطلب و تکرار کنم
دوباره صدا زد
این شلوار من کوش
عصبی سر از جزوه ام بلند کردم و داد زدم
-چه میدونم
چند لحظه ای از صدای در کشو لباس ها که از اتاق میومد متوجه شدم صفت و سخت مشغول کشتنه
دوباره سرم و تو کتاب و دفترم فرو کردم
با صدای نیست اش کفرم بالا اومد
داد زدم -مگه به من دادیش که از من میخوایش؟
مثل خودم جواب داد -تو مثلا زن خونه ای ها ..تو ندونی کی باید بدونه ؟
-خودتم داری میگی زن خونه نه کنیز
-وظیفه ای ندارم
کی گفته ؟
-دین اسلام
تو که اینقدر پایبند دین اسلامی دین اسلام گفته باید حجاب داشته باشی ..تمکین کنی ..بچه بیاری
کم اوردم اما سعی کردم بروز ندم
برای لحظه ای اتش بس شد
دوباره گفت -پاشو کمکم کن شلوارم و پیدا کنم ،خیلی دیرم شده
با غر زدن های زیر لبی از جا بلند شدم
کدوم شلوارت ؟
جین ابیه که واسه تولدم خریدی
به سمت کشو لباشاش رفتم
اونجا رو گشتم
چشم غره ای نثارش کردم و به جستجو پرداختم
توی سکوت به حرکاتم نگاه میکرد
با دیدن شلوار جین اش خون جلو چشمام و گرفت
-عصبی گفتم بفرما اینم شلوار ..یه ذره دقت میکردی نه اعصاب منو بهم میریختی نه خودت و
با اخم شلوار و از دستم کشید و همین طور که به سمت اتاقش میرفت گفت -کار شاقی که نکردی یه شلوار پیدا کردی
با چشمای متعب رفتنش و نگاه کردم
رو که رو نیست ...سنگ پاس
[="Tahoma"][="Black"]با صدای امیر سر از دفتر کتابام بلند کردم و گفتم –بله
-مریم شلوار من کوش؟
کدوم؟
همونی که برای تولدم خریدی؟جین ابیه رو میگم
-نمیدونم ؟ تو کشو لباست نبود ؟
-گشتم نبود
سکوت کردم ..دوباره گفت
-میشه کمکم کنی ..خیلی دیرم شده
از جا بلند شدم و به کمکش رفتم ....کمد دیواری رو گشتم اما نبود
گفتم –نیست ؟ میشه امروز با یه شلوار دیگه بری ؟
دلخور گفت –باشه اما سعی کن امروز پیداش کنی
با لبخند گفتم –چشم
به سمت اتاقش رفت تا لباسش و بپوشه
کشو ها رو مرتب میکردم که چشمم به جین ابی رنگش روشن شد
بیرون کشیدمش و گفت –امیر پیداش کردم
-کجا بود؟
-تو کشو لباست
-پس چرا من ندیدمش؟
در جوابش شونه ای بالا انداختم
-خیلی ممنون که پیداش کردی ...برو به درست برس
خواهش میکنم
**** [/]
[="Tahoma"][="Black"] منبع : ذهن خودم
[="]سرش و خم کردو بینیش و زیر شیر اب گرفت ...اب بیرنگ به واسطه ی خون بینی سرخ رنگ میشد و روی سنگ ابی رنگ دستشویی میریخت
سه پست اول بسیاااااااااااااار قشنگ بود این که این رفتار ماست که به طرف مقابل اجازه بی حرمتی میدیم یا نه
متنظر پست های بعدی هستم :Gol::Gol:
[="Tahoma"][="]زیر گوهی از پتو دفن شده بود و به خود میلرزید
[="]نگاه تبدارش به ساعت رو به روی تخت دوخته شده بود
[="]هر از گاهی با چشمانش عقربه های ساعت رو تا رسیدن به عدد دوازده بدرقه میکردو برمیگشت
[="]با صدای چرخش کلید توی قفل نور امیدی به دلش تابید
[="]حالا که امید از سرکار برگشته بود خونه میتونست در نقش پرستار ایفای نقش کنه
[="]امید مثل روال هر روزه کت اش و روی دسته ی مبل و کیفش و روی خود مبل پرت کرد
[="]خودش هم تمایل شدیدی به پرت شدن روی مبل داشت ...اما ترس از شکستن پایه مبل و دنگ و فنگ تعمیر کار و خرج و مخارجش رو باعث میشه که مثل یک اقا اروم روی مبل بشینه
[="]دستاش و زیر سرش بزاره و پاش و روی میز
[="]چشماش و بست و در دلش تیک تاک ثانیه ها رو شمرد که مریم از اتاق کار بیرون بیاد و بعد از یه سلام و خسته نباشید اروم معتراضانه ای بگه ...امیددددددد چند بار بگم پات و نذار روی میز
[="]و اون برای حفظ غرورش با اخم پاش و از روی میز برداره و بدون معذرت خواهی بگه اه چقد غر میزنی
[="]و از جا بلند بشه و برای تعویض لباس و اماده شدن برای رفتن به باشگاه بدون توجه به نگاه دلخور مریم به سمت اتاقش بره
[="]همه ی اتفاقات رو مرور کرد
[="]عقربه خیلی وقت بود که از حد خودش تجاوز کرده بود و مریم با اون سلام و خسته نباشید ارومش سر نرسیده بود
[="]از جا بلند شد...فقط برای کشف نبود مریم
[="]به در اتاق که رسید با کوه پتو که مثل ژله میلرزید مواجه شد
[="]نزدیک تر شد و بالای سر مریم رسید
[="]مریم با بوی تند عطر همیشگی امید چشماش و باز کرد و او ن سلام و خسته نباشید ارومش و تحویل داد
[="]دست امید رو پیشونیش نشست و با گفتن چقدر داغی مهر تاییدی به دانسته های ما و شما خواننده ی محترم زد
[="]از اتاق بیرون زد و به سمت گوشی تلفن رفت..بعد از مکالمه کوتاهی به اتاق برگشت و با گفتن زنگ زدم به ابجیت بیاد ببرت دکتر به سمت اتاقش رفت تا برای رفتن به باشگاه اماده بشه
[="]هر جور که حسابش و میکرد ...تمرین امروز مهم تر از مریم بود
[="]زخم شمشیر که نخورده ...یه سرماخوردگی ساده اس که میتونه با خواهرش بره ..تازه یه زن اینجور مواقع بهتر میتونه پرستارش باشه ...از قدیم گفتن هر ک را بحر کاری ساختن
زیر گوهی از پتو دفن شده بود و به خود میلرزید
نگاه تبدارش به ساعت رو به روی تخت دوخته شده بود
هر از گاهی با چشمانش عقربه های ساعت رو تا رسیدن به عدد دوازده بدرقه میکردو برمیگشت
با صدای چرخش کلید توی قفل نور امیدی به دلش تابید
حالا که امید از سرکار برگشته بود خونه میتونست در نقش پرستار ایفای نقش کنه
امید مثل روال هر روزه کت اش و روی دسته ی مبل و کیفش و روی خود مبل پرت کرد
خودش هم تمایل شدیدی به پرت شدن روی مبل داشت ...اما ترس از شکستن پایه مبل و دنگ و فنگ تعمیر کار و خرج و مخارجش رو باعث میشه که مثل یک اقا اروم روی مبل بشینه
دستاش و زیر سرش بزاره و پاش و روی میز
چشماش و بست و
با یاد اوری اتفاقات هر روزه
که مریم با سلام چه خبر از راه میرسید و با دیدن وضعیت امید بلند جیغ میکشید و فریاد میزد : صد هزار بار بهت گفتم اون پای گنده ات و روی میز ننداز ...مگه ن ف ه م ی ؟
تند پاشو از روی میز برداشت و به پشت سرش نگاه کرد
نفس اش و مثل فوت بیرون فرستاد و در دلش نالید به خیر گذشت ..نزدیک بود ننه ی فولاد زره از راه برسه
اینقدر صدای جیغ مانندش بلند بود که 36 واحد اپارتمان هم متوجه میشدن
هنوز از یاداوری اتفاقات گذشته عرق شرمی بر پیشانیش مینشست
پسرک 12ساله ی واحد روبه رویی چشم در چشمانش دوخت و گفت ..عمو امید من فهمیدم که نباید پات و بزاری رو میز تو هنوز یاد نگرفتی ؟
فکش منقبض شد و مشتی رو دسته مبل کوبید
در دلش نالید ای خدا چی میشد یه زن اروم نصیب ما میکردی؟
مریم با جیغ هر روزه اش از راه نرسید
اما چرا ؟
برای کشف حقیقت از جا بلند شد و به سمت اتاق رفت
مریم صدای بیمار گونه اش به سردی سلام هر روزه اش را تحویل داد
و امید سر خوش از ناتوانی حریف نزدیک رفت و دستش و روی پیشانیش قرار داد و با گفتن چقدر داغی قدم عقب گذاشت تا به خواهر زنش زنگ بزنه
و مریم با گفتن کجا اون و از این کار بازداشت
امید :هیچی زنگ بزنم خواهرت بیاد باهاش بری دکتر
مریم با اون صدای جیغ جیغو اش داد زد :پس شما اینجا چیکاره ای؟
همین جمله کافی بود تا کبریتی در انبار باروت باروت امید روشن شود
او هم لحنش مثل مریم شد و گفت :من کار دارم باید برم باشگاه ..
خیز برداشت و با صدای خروس مانندی فریاد زد:من واجب ترم یا باشگاه
امید خیلی خونسرد و بالحن لج دراری گفت :باشگاه
اشک در چشمان تب دار مریم حلقه زد
اما جمع کردن تکه های غرور خرده شده اش فریاد زد :امید این روزو یادت بمونه ..چون اگه یه روزی 18چرخم از روت رد بشه برای شناسایی جسد اتم نمیام ...چون ارایشگاه رفتن من واجب تره
اگر فقط یک درصد ...فقط یک درصد قرار بود امید از رفتن به باشگاه صرف نظر کند با فریاد مریم ان یپ درصد هم دود شد
زیر گوهی از پتو دفن شده بود و به خود میلرزید
نگاه تبدارش به ساعت رو به روی تخت دوخته شده بود
هر از گاهی با چشمانش عقربه های ساعت رو تا رسیدن به عدد دوازده بدرقه میکردو برمیگشت
با صدای چرخش کلید توی قفل نور امیدی به دلش تابید
حالا که امید از سرکار برگشته بود خونه میتونست در نقش پرستار ایفای نقش کنه
امید مثل روال هر روزه کت اش و روی دسته ی مبل و کیفش و روی خود مبل پرت کرد
خودش هم تمایل شدیدی به پرت شدن روی مبل داشت ...اما ترس از شکستن پایه مبل و دنگ و فنگ تعمیر کار و خرج و مخارجش رو باعث میشه که مثل یک اقا اروم روی مبل بشینه
دستاش و زیر سرش بزاره و پاش و روی میز
چشماش و بست و
با یاد اوری اتفاقات هر روزه
که مریم با سلام چه خبر از راه میرسید و با دیدن وضعیت امید بلند جیغ میکشید و فریاد میزد : صد هزار بار بهت گفتم اون پای گنده ات و روی میز ننداز ...مگه ن ف ه م ی ؟
تند پاشو از روی میز برداشت و به پشت سرش نگاه کرد
نفس اش و مثل فوت بیرون فرستاد و در دلش نالید به خیر گذشت ..نزدیک بود ننه ی فولاد زره از راه برسه
اینقدر صدای جیغ مانندش بلند بود که 36 واحد اپارتمان هم متوجه میشدن
هنوز از یاداوری اتفاقات گذشته عرق شرمی بر پیشانیش مینشست
پسرک 12ساله ی واحد روبه رویی چشم در چشمانش دوخت و گفت ..عمو امید من فهمیدم که نباید پات و بزاری رو میز تو هنوز یاد نگرفتی ؟
فکش منقبض شد و مشتی رو دسته مبل کوبید
در دلش نالید ای خدا چی میشد یه زن اروم نصیب ما میکردی؟
مریم با جیغ هر روزه اش از راه نرسید
اما چرا ؟
برای کشف حقیقت از جا بلند شد و به سمت اتاق رفت
مریم صدای بیمار گونه اش به سردی سلام هر روزه اش را تحویل داد
و امید سر خوش از ناتوانی حریف نزدیک رفت و دستش و روی پیشانیش قرار داد و با گفتن چقدر داغی قدم عقب گذاشت تا به خواهر زنش زنگ بزنه
و مریم با گفتن کجا اون و از این کار بازداشت
امید :هیچی زنگ بزنم خواهرت بیاد باهاش بری دکتر
مریم با اون صدای جیغ جیغو اش داد زد :پس شما اینجا چیکاره ای؟
همین جمله کافی بود تا کبریتی در انبار باروت باروت امید روشن شود
او هم لحنش مثل مریم شد و گفت :من کار دارم باید برم باشگاه ..
خیز برداشت و با صدای خروس مانندی فریاد زد:من واجب ترم یا باشگاه
امید خیلی خونسرد و بالحن لج دراری گفت :باشگاه
اشک در چشمان تب دار مریم حلقه زد
اما جمع کردن تکه های غرور خرده شده اش فریاد زد :امید این روزو یادت بمونه ..چون اگه یه روزی 18چرخم از روت رد بشه برای شناسایی جسد اتم نمیام ...چون ارایشگاه رفتن من واجب تره
اگر فقط یک درصد ...فقط یک درصد قرار بود امید از رفتن به باشگاه صرف نظر کند با فریاد مریم ان یپ درصد هم دود شد
وایی آدم داستان این زندگیا رو که میخونه از ازدواج میترسه بدجور