شهید ناخدایکم سید حسین مولایی

تب‌های اولیه

3 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
شهید ناخدایکم سید حسین مولایی


متن زیر، گفتوگوی خبرنگار دفاع مقدس با خانم "مریم کیانی" همسر شهید "سید حسین مولایی" فرمانده تیپ تفنگداران منطقه سوم دریایی نیروی دریایی ارتش جمهوری اسلامی است.


******


**از نحوه آشناییتان با شهید مولایی بگویید.
زمان آشنایی اولیه من با آقای مولایی به سال1355 و زمانی که ما با یکدیگر همسایه بودیم، برمی گردد. ما با یکدیگر رابطه خانوادگی داشتیم و این ارتباط تا مقطع راهنمایی ادامه پیدا کرد، اما در این دوره به دلیل نقل مکان و جابه جایی منزلی که داشتیم، ارتباط ما قطع شد.
این قضیه تا هنگام ورود من به دانشگاه و شاگردی عروس خواهرم در مدرسهای که خواهر شهید مولایی معلم ایشان بود، ادامه پیدا میکند.
یک روز عروس خواهر بنده، برای خواهرم از ویژگیهای خواهرآقای مولایی میگوید که در همین حین خواهرم احتمال می دهد که او خواهر آقای مولایی باشد، به همین دلیل برای اینکه مطمئن شود، به مدرسه میرود تا او را می بیند. بعد از ملاقات وی، متوجه می شود که درست است و آن فرد، خواهر آقای مولایی می باشد. این قضیه موجب ادامه رابطه مجدد ما با یکدیگر میشود.
از آن موقع رابطه ما با یکدیگر افزایش پیدا میکند و روابط خانوادگی از سر گرفته میشود و در همین رفتوآمدها، خواهر و مادر آقای مولایی، مرا به ایشان معرفی میکنند و یک روز قرار خواستگاری را میگذارند و با آقای مولایی برای خواستگاری به منزل ما میآیند که در نهایت به خواست خدا این وصلت انجام میگردد.
روز شیرینیخوران ما مصادف با 11سپتامبر و انفجار برجهای دوقلوی آمریکا بود که این موضوع از سوی اقوام یک حُسن اتفاق جالب برای ما محسوب میشد، چراکه آقای مولایی نظامی بود.
10آبان1380مصادف با نیمه شعبان و ولادت امام زمان(عج) نیز جشن عروسی گرفتیم.
از آنجایی که ایشان از طرف محل کار خود(نیروی دریایی ارتش) مأموریت داشتند، لذا پس از عروسی از تهران به منجیل رفتیم. ایشان در مرکز آموزش تفنگداران نیروی دریایی ارتش به عنوان مربی آموزش تکاوران نیروی دریایی، دوره مقدماتی و دوره عالی، انجام وظیفه میکرد.


**نحوه کار و فعالیتهای ایشان در نیروی دریایی چگونه بود؟

ایشان واقعاً برای کار خود ارزش قائل بود و از هیچ خدمتی به ارتش دریغ نمیکرد، چراکه میخواست کار خود را به نحو احسن انجام دهد. از آنجایی که منزل ما نزدیک به پایگاههای نیروی دریایی بود، حتی در ایام تعطیل و اعیاد به جز عیدغدیر، آن هم به دلیل اینکه سید بود نیز در سرکار حاضر میشد و گاهی اوقات هم شبها برای سرکشی از نیروهای خود به محل کار میرفت و از شرایط آنجا اطمینان حاصل میکرد و به طورکل، ایشان زمان خاصی برای کارخود قائل نبود و دائماً مشغول خدمت بود.

**شما اذیت نمی شدید؟

مسلماً برای من و دخترم بسیارسخت بود.

**چطور این سختی را تحمل کردید؟

ایشان زمانی که به خواستگاری آمد به من گفت: " نظامی هستم و شرایط کارم به نحوی است که رفتوآمدها و حضورم در خانه به دست خودم نیست، لذا ممکن است زمان کمتری درخانه حضور داشته باشم"؛ من نیز قبول کردم و با وجود سختیهای فراوان، پذیرفتم و در کنار ایشان در مناطق مختلف حضور پیدا کردم.

**گِله هم میکردید؟

بله؛ ولی خیلی گِله نمی کردم، چون میدانستم که اگر دائماً گِله و اعتراض کنم، ایشان نمیتواند کارخود رابه خوبی انجام دهد، چراکه تأثیر آرامش منزل در موفقیت کاری از اهمیت بالایی برخوردار است وعدم داشتن آرامش در منزل نیز سبب عدم توفیق و موفقیت در کارمیشود، لذا من همواره احساس میکردم که موفقیت ایشان درواقع به نوعی توفیق و موفقیت بنده نیز محسوب میشد.


**با توجه به اینکه آقای مولایی زمان کمی در منزل حضور داشتند، این مسئله را چگونه جبران میکردند؟

ایشان هرزمانی که منزل بود حتماً سعی میکرد درکارهای منزل کمک کند. حسین آقا به مربا علاقه زیادی داشت و هر فصل، میوه مربوط به آن را تهیه میکرد و به خانه میآورد و با یکدیگر مربای آن را تهیه میکردیم، زمانی که مهمان داشتیم نیز در کارِ خانه کمک میکرد. ایشان همچنین در انجام کارهای فنی منزل از قبیل تعمیر وسایل برقی وغیره مهارت خاصی داشت و به طورکلی، کاری نبود که ایشان نتواند انجام دهد، گویا، "نمیتوانم" در زندگی ایشان تعریف نشده بود و حتی کارهایی که نمیتوانست انجام دهد را نیز سعی میکرد یاد بگیرد تا از آن پس، خود انجام دهد.

**آیا شهید مولایی از انجام کارهای خانه باوجود خستگی و مشغله فراوان خسته و ناراحت نمیشد؟

زمانی که ایشان ازمحل کار می آمد آنقدر خسته بود که توان کار کردن نداشت، اما در مواقع تعطیلی یا زمانی که مدت کمتری در محل کاربود میتوانست به من در کار خانه کمک کند.

**چند فرزند دارید؟

یک دختر 9ساله به نام نرگس دارم.

**رفتار آقای مولایی با خانواده، شما و دخترتان چطور بود؟

ایشان مقید بود هرموقع وارد منزل میشود، من حتماً منزل باشم. هیچ موقع کلید با خود نمیبرد و وقتی من به این کار اعتراض میکردم میگفت: "دوست دارم هر موقع وارد خانه میشوم، شما به استقبال من بیایید". بنده نیز صبحها هنگام خروج ایشان از منزل، حتماً به بدرقهشان میرفتم و زمان برگشت نیز اگر منزل بودم به استقبالشان میآمدم. بعضی مواقع هم که منزل نبودم، ایشان با من تماس میگرفت و حتی اگر دیروقت هم میشد منتظر میماند تا به منزل بیایم.. بنده نیز هیچ زمان طولانی نشد که ایشان را تنها بگذارم و دوست نداشتم دور از ایشان باشم.

حسین آقا برخلاف چهره قاطع و جدی خود، قلب بسیار رئوف و مهربانی داشت و به لحاظ عاطفی و روحی بسیار حساس بود. برخی اوقات دخترم گِله میکرد و به من میگفت: "چرا بابا خانه نمیآید، چرا مرا پارک نمیبرد"، البته بنده نیز سعی میکردم خلأ حسین آقا را تا حد امکان جبران کنم، اما هرکسی در جایگاه خود میتواند نقش ایفا کند.

یک بار به همراه دخترم به پارک رفته بودیم که به من گفت "مامان! چرا بچههای دیگه به همراه پدران خود به پارک آمدهاند، اما پدر من نیست؟"؛ من با خنده و مهربانی جواب دادم: "پدرشما فرمانده فلان قسمت است و کار بیشتری دارد، لذا باید زمان طولانیتری را در محل کار صرف کند، که در جواب من و با همان لحن و بیان کودکانه گفت: "نمی خواهم بابام، قربان، باشد و میخواهم پیش من بیاید و مرا پارک ببرد".

**آیا با شهید مولایی به گردش و تفریح هم میرفتید؟

زمانی که در منجیل و نزدیک رشت بودیم به برخی مناطق تفریحی میرفتیم، چرا که در منجیل فراغت ایشان بیشتر و کارشان کمتر بود، ولی زمانی که به چابهار و منطقه کُنارک رفتیم، به دلیل مسئولیت فرماندهی تیپ، متأسفانه به لحاظ زمان، همواره در مضیقه بود و فرصت زیادی برای تفریح نداشت، اما گاهاً به دلیل محرومیت فراوانی که منطقه کُنارک داشت، برای خرید به چابهار میرفتیم.

**آیا زمانی پیش آمد که ایشان به دلیل مسئولیت و مقامی که داشتند به خانواده خود فخر بفروشند و یا به دلیل احتمالاً بی نظمی در خانه، با شما تندی کنند؟

خیر. همانطوری که من سعی میکردم مسایل کاری خود را در منزل وارد نکنم، ایشان نیز اصلاً بدین شکل نبودند.
من از ایشان منظمتر بودم(خنده همسرشهید). پدرم همواره فردی منظم و مرتب بود، به طوری که حتی مادرم میگفت "هیچ مردی مانند پدرت(آقا مراد) نمیشود."؛ لذا من نیز از ایشان، این مهم را یاد گرفته بودم و از این جهت به مشکلی برنمیخوردیم.



**از سختیهای مأموریتها و به خصوص چابهار بفرمایید.

وقتی انسان تعهدی میکند باید تا آخر، برعَهد خود بماند. مأموریت چابهار به ویژه اوایل مأموریت بسیار مشکل بود. زمانی که برای تدریس به یکی از روستاهای کُنارک رفته بودم، بعد از مدتی حالم خراب شد و به لحاظ روحی وضعیت نامناسبی داشتم و ظرف چند ماه، چندین مرتبه در بیمارستان بستری شدم.
علت این وضعیت من دوری از خانواده نبود، بلکه محرومیت شدید و غیرقابل باور ساکنان این روستا بود. من در مدرسهای تدریس میکردم که دیوار نداشت و بچهها به دلیل نداشتن پول کافی برای تهیه کفش مناسب، با دمپایی به مدرسه میآمدند و حتی لباس نداشتند و با همان لباس و شلوار خانه، در مدرسه حاضر میشدند. گاهی اوقات، بچهها به دلیل مشکلات تغذیهای و نخوردن غذا، وسط کلاس، حالشان خراب میشد.
با این حال، بعد ازمدتی توانستم خود را با شرایط آنجا کنار بیایم و توانایی روحی خود را به دست آورم، چراکه در هر صورت باید خودم را با آن وضعیت وِفق میدادم.

**شما با این وضعیت، سوختید و ساختید یا اینکه با تمام عشق و علاقه زندگی میکردید؟

ما در خانههای چوبی زندگی میکردیم که چندین سال پیش کارگران آمریکایی برای ساخت اسکله چابهار در آن اسکان داشتند. این خانهها با وجود بزرگی، بسیار تاریک و دارای پنجرههایی کوچک بود که هنگام راه رفتن، دائماً کف خانه صدا میداد، همچنین موشهای بزرگی داشت که هر جای ممکن را میجویدند و به داخل خانه میآمدند و مواد خوراکی را میخوردند.
وضعیت ما به نحوی بود که مادرشوهرم بعد از یک ماه اقامت در خانه ما، آنقدر نارحت شد که به من میگفت: "تو چطور میتوانی اینجا زندگی کنی؟ اگر من به جای تو باشم اصلاً اینجا نمیمانم.
آب خانه هم شیرین نبود و امکان شرب نداشت و تنها در ساعاتی معین می توانستیم از آن استفاده کنیم. همچنین، آب برای پخت غذا، تهیه چای، آشامیدن و شستن لباس از هم جدا بود و امکان استفاده یک آب برای تمامی کارها نبود و باید همه آنها از یکدیگر تفکیک می شد.
واقعاً شرایط سختی بود و به من نیز سخت گذشت، اما صحبتهای حسین آقا و همدردی ایشان بسیار آرام کننده بود. حسین آقا همچنین فردی غیرتی و مهربان بود به نحوی که هیچگاه نمیتوانست سختی و مشکلات کسی را ببیند. بعد از این مدت و آماده شدن خانهای دیگر، شرایط بهتر شد و من نیز وضعیت بهتری پیدا کردم و از این مدت به بعد نیز با خواست و میل خودم در این شهرستان ماندم.


مهربانی و دلسوزی حسین آقا مختص فرد خاصی نبود و با همه با مهربانی برخورد میکرد. در همان اوایل که تیپ چابهار را تحویل گرفته بود، هیچ چیزی وجود نداشت و سربازان در چادر میخوابیدند و ایشان با دیدن این وضعیت بسیار ناراحت شد و بلافاصله شروع به رایزنیهای فراوان با تهران و مسئولان مربوطه کرد. همچنین به دلیل رابطه نزدیک امیر "حبیب الله سیاری" با آقای مولایی و ارادت طرفین نسبت به یکدیگر، با آقای مولایی در این زمینه همکاری میشد.
در آن زمان دیدگاهی بین برخی برادران نیروی دریایی بود که کسانی که کار اشتباهی انجام میدهند، برای تنبیه به چابهار فرستاده میشوند؛ این موضوع به گوش حسین آقا رسید. بعد از این مطلب، حسین آقا خدمت امیر سیاری رفت و گفت: "امیر! آیا من کم و کاستی در منجیل گذاشتم و کار نادرستی انجام دادم؟ که افراد را برای تنبیه به چابهار میفرستید؟" امیر در پاسخ به ایشان گفت: "خیر، اینطور نیست، ما میخواهیم یک تیپ تکاور در چابهار تشکیل دهیم و میدانیم که فقط شما میتوانید از عهده این کار برآیید و این تیپ را سازماندهی کنید." لذا بعد از صحبتهایی که میان آنها انجام شد، شهید مولایی با جان و دل پذیرفت که این کار را انجام دهد و واقعاً با تمام وجود نیز کار کرد.
ایشان بعد از ورود به این منطقه، ابتدا شروع به ساختن خوابگاه سربازان کرد. دفتر ایشان به عنوان فرمانده تیپ در کانکس بود و شاید هرکس دیگری جای ایشان بود ابتدا یک دفتر مناسب برای خود تعبیه میکرد. بعد از احداث خوابگاه، شروع به ساختن سرویس بهداشتی و حمام مناسب و سپس مسجد برای سربازان و نیروهای زیردست خود کرد.
ایشان همچنین یک آشپزخانه در محل پادگان ایجاد کرد و استدلالش نیز این بود که چون فاصله آشپزخانه از پادگان زیاد است، غذا سرد میشود و باید سربازان غذای گرم بخورند، لذا آشپزخانهای در پادگان ساخت. حتی یک بار دنبال آشپزخانه صنعتی بود تا غذا را به سبک جدید درست کند.
ایشان به تمامی امور مربوط به سربازان حساس بود و توجه داشت. یک شب، آب سربازان تمام شد که با ایشان تماس گرفتند و موضوع را مطرح کردند، بلافاصله حسین آقا به سمت پادگان حرکت کرد و با تلاش فراوان و تماس با مسئولان مربوطه و شهرداری توانست یک تانکر آب برای این پادگان 700نفره تهیه کند.
حتی زمانی که به تهران هم میآمدیم، ایشان اصلاً منزل نبود و دائم به دنبال کارهای اداری و مربوط به پادگان منجیل بود.
آقای مولایی همچنین بر اساس مهارت، توانایی و تحصیلات سربازانی که به پادگان میآمدند، آنها را در بخشهای مربوط به خودشان به کار میگرفت تا از استعدادها به خوبی استفاده شود و کسی وقتش را به بطالت نگذراند. ایشان در بخشهای مختلف کامپیوتر، خیاطی، آشپزی و...، سربازان را مشغول به کار میکرد.
حسین آقا حتی یک گله گوسفند خریداری کرده بود و سربازانی که تجربه چوپانی داشتند را در آنجا قرار میداد و استدلال ایشان نیز این بود که اگر زمانی جنگ یا قحطی صورت گرفت و امکان تهیه غذا نبود، برای مدتی سربازان از همین گوسفندان تغذیه کنند. همچنین یک مرغداری ایجاد کرد که از مرغ و تخم مرغهای آنها استفاده نمایند. ایشان تعدادی سگ به همراه دامپزشک نیز از سیرجان آورده بود تا از آنها به عنوان نگهبان استفاده شود. در نظر داشت که پرورش میگو نیز به راه بیاندازد که دیگرعمرشان کفاف نداد.

اقای مولایی همچنین در کنار ساحل معروف به دژبان یک فضای سبز به همراه الاچیق فضای تفریحی و بوفه
ایجاد نمود که در طول هفته، مورد استفاده سربازان قرار گیرد و در ایام تعطیل و پنجشنبه و جمعهها نیز در دسترس خانوادهها باشد و میگفت که "در این منطقه(کُنارک) جایی برای تفریح خانوادهها نیست و حداقل از این منطقه استفاده کنند." البته خانوادهها نیز استقبال میکردند و بنده نیز گاهی اوقات که در آخر هفته، به اندازه یک دیگ آش نذری درست میکردم تا در کنار یکدیگر باشیم.

برادر شوهرم تعریف میکرد: " یک شب با ماشین به همراه حسین آقا درحال عبور از پادگان بودیم که سربازی را دیدیم با پای شکسته به محل خوابگاه میرود. حسین آقا به محض دیدن این صحنه، ماشین را متوقف کرد و علت را از سرباز جویا شد و او را سوار ماشین کرد و تا خوابگاه سربازان رساند. من با دیدن این صحنه که فرمانده یک تیپ اینچنین با سربازان خود برخورد و آنها را سوار ماشین فرماندهی میکند و خود، آنها را به خوابگاه سربازان میبرد بسیار شگفتزده شدم و این اتفاق، مرا بسیار تحت تأثیر قرار داد.

حسین آقا برای خود و خانوادهاش به هیچ وجه از رابطه استفاده نمیکرد، اما برای دیگران تا جایی که میتوانست کار کرده و از رابطههای مختلف هم برای انجام کارشان استفاده میکرد، برایشان خانه میگرفت و سعی داشت مشکلات دیگران را رفع کند و معتقد بود کسی که برای سیستم کار می کند و به نحو احسن وظیفهاش را انجام میدهد، باید همه جوره او را پشتیبانی کرد.

حسین آقا همچنین در عین محبوبیت همواره رُک و صریح صحبت و همیشه مجلس را گرم میکرد و خیلی خوش طبع بود.

**معمولاً مردان بزرگ ما و به ویژه شهدا نسبت به یکی از معصومین ارادت ویژه ای داشته و در خلوت و آشکار این ارادت را ابراز میکردند؛ شهید مولایی به کدام یک از معصومین علاقه و ارادت داشتند؟

ایشان به آقا امام حسین(ع) علاقه خاصی داشت(گریه همسر شهید) و هر زمان نام امام حسین(ع) میآمد، چشمانش پر از اشک میشد و خیلی به عزاداری امام حسین(ع) اهمیت میداد. اوایل مأموریت ایشان در منجیل و زمان برگزاری مراسم محرم در مسجد، جمعیت کمی برای عزاداری حاضر میشدند؛ حسین آقا از این قضیه خیلی ناراحت می شد و می گفت: برای امام حسین(ع) باید مراسم باشکوهی برگزار شود و نباید اینطور باشد. لذا یک روز به من گفت: نذری بدهیم. سپس شروع به این کار کرد و در ابتدا گوسفند و گاو قربانی و برنج از دوستانش خریداری میکرد. در سال اول، شبهای آخر را و از سالهای بعد تمام محرم را نذری میداد، از آن به بعد جمعیت بیشتری حضور پیدا کردند.
اولین غذا را خودم درست کردم. مهارت کافی نداشتم و سال اول ازدواجم بود، ولی با این حال در یک دیگ بزرگ، خورشت قیمه درست کردم، اما از دفعات بعد، آشپزها کمک کردند و خود، غذای نذری را آماده میکردند.
زمانی که در چابهار هم بودیم با وجود مشغله فراوانی که حسین آقا داشت در ایام محرم به همراه سربازان عزاداری میکرد و میگفت: عزاداری سربازان بی ریاست و جای دیگر به این شکل نیست. اتفاقاً یکی- دوسال آخر عمرشان نیز دستههای عزاداری تشکیل داد و برای این کار به تهران رفت و از آنجا یک پرچم زیبا برای دسته عزاداری تهیه و خیمهای برای عزاداری برپا کرد و خود نیز در میان عزاداران به سینهزنی میپرداخت.
نام گذاری ایشان به نام "حسین" هم خیلی زیبا است. روزی پدر ایشان که مردی با خدا و اهل معرفت بود خوابی میبیند. در خواب میبیند که در حرم امام رضا(ع) قرار دارد و آقایی با سیمای نورانی و وجاهت معروف امامت به ایشان میگوید که به شما پسری میدهیم و نامش را "حسین" بگذارید.


**ایشان در چه سالی به شهادت رسیدند؟

بعد از ظهر پنجشنبه 1390.06.17 و روز خاکسپاری ایشان نیز در روز شهادت حمزه سیدالشهدا بود و اتفاقاً، گردان ایشان نیز به نام حمزه سیداشهدا بود.


**چطور از شهادت ایشان با خبر شدید؟

(گریه همسر شهید) دخترم مریض بود و باید به بیمارستان میرفت و از آنجایی که کُنارک، پزشک حاذقی نداشت، لذا برای درمان دخترم باید به چابهار میرفتیم. حسین آقا هم به همین دلیل قرار بود زودتر به منزل بیاید. پرسنل نیروی دریایی پنجشنبهها به منزل میرفتند، اما ایشان بر خلاف دیگران، فقط گاهی اوقات به منزل میآمد. ظهر بود که با ایشان تماس گرفتم و گفتم: حسین آقا، برای ناهار منزل میآیید که بعد از ناهار، نرگس را به بیمارستان ببریم؟ حسین آقا در حالی که خیلی عجله داشت به من گفت: "الان عجله دارم و بعداً تماس میگیرم، نمیتوانم صحبت کنم؛" من هم گوشی را قطع کردم.
بعد از ظهر هرچقدر با گوشی حسین آقا تماس گرفتم دیگر در دسترس نبود و بعد از مدتی نیز گوشی خاموش شد. کمی نگران شدم به همین علت به منزل یکی از همکاران حسین آقا که روبه روی ما بودند رفتم و از آنها پرسیدم: همسر شما منزل نیامدند؟ با حالتی نگران و مضطرب پاسخ داد: "نه! با آقای مولایی هستند و سمت چابهار رفتهاند." گفتم: هرچقدر به آقای مولایی زنگ میزنم، یا خاموشه و یا در دسترس نیست. گفت: "شاید شارژ گوشیاش تمام شده است."
من فکر می کردم طبق روال گذشته، ایشان به مأموریت رفته و بالأخره برمیگردد. هنگام اذان مغرب شد و تصمیم گرفتم به همراه دخترم به مسجد برویم که دیدم سرکوچه، تعدادی از دوستان حسین آقا ایستادهاند و درحال صحبت کردن با یکدیگر هستند، احساس کردم طبیعی است، بنابراین از کنارشان عبور کردیم.
بعد از نماز به منزل آمدیم، هوا تاریک شده بود، اما حسین آقا هنوز به منزل نیامده بود، لذا با دوستان ایشان تماس گرفتم و هرکس به من حرفی میزد، همه میگفتند "ایشان را دیدهایم، ولی الان نمی دانیم کجاست"، هرچند احساس میکردم می خواهند متوجه نشوم، چراکه طوری صحبت میکردند که مشخص نباشد.
حدود ساعت 10شب بود که تعدادی از همکاران حسین آقا با بنده تماس گرفتند و سراغ ایشان را از من گرفتند و بنده نیز گفتم: خودم هم منتظر حسین آقا هستم، اما هنوز منزل نیامده؛ بعد از کمی احوالپرسی گوشی را قطع کردم. بعد از مدتی، همسر یکی از همکاران حسین آقا که مدتها بود با من تماس نمیگرفت، به منزل ما زنگ زد و او نیز احوال ما را پرسید و سراغ حسین آقا را گرفت.
کمی گذشت تا اینکه خواهر شوهرم با من تماس گرفت و گفت: "از نیروی دریایی با ما تماس گرفتند و گفتند حسین آقا تصادف کرده و الان در بیمارستان است." گفتم: بعید میدانم، رانندگی حسین آقا خوب است. بعد از این تماس، دومرتبه با همکاران حسین آقا تماس گرفتم و موضوع را از آنان جویا شدم و آنها نیز جواب سربالا میدادند و میگفتند چیزی نیست.
با امیر "جره" فرمانده وقت پادگان چابهار و معاون کنونی عملیات نیروی دریایی ارتش تماس گرفتم و احوال حسین آقا را از ایشان پرسیدم. امیر گفت "اتفاقی نیافتاده و آقای مولایی تصادف کرده و الان بیمارستان است". گفتم: میخواهم حسین آقا را ببینم. گفت "الان نیاز به دیدن ایشان نیست، خودمان صبح به دنبال شما می آییم". بعد از این صحبت، تلفن منزل ما را قطع کردند و میخواستند که من در آن شب چیزی متوجه نشوم.
آن شب اتفاقاً نرگس که 6سال بیشتر نداشت، نمیخوابید و میگفت: "میخواهم بیدار بمانم تا بابا بیاید." گفتم: مادر جان، بابا دیر میآید، مأموریت است، شما برو در اتاق خودت بخواب. گفت: "نه، من در قسمت پذیرایی خانه میخوابم تا بابا بیاید و هرموقع بابا آمد بگو من را بغل بگیرد و بر روی تختم بگذارد. نیمه شب شده بود که تعدادی از خانمها و دوستانم به منزل ما آمدند و شروع به دلداری دادن من کردند.
خیلی عجیب بود که من آرامش خاصی داشتم، احساس میکردم که ایشان در قید حیات نیستند، ولی آرامش خاصی داشتم(گریه همسر). یکی از خانمها قرص خوابی به همراه خود آورده بود و اصرار میکرد که آن را حتماً بخورم، اما من قبول نمی کردم. گفت: "تا شما این قرص را نخوری خیال من راحت نمیشود" و در نهایت مجبور شدم آن قرص را بخورم و نزدیک 5 صبح بود که خوابم برد.
حدود ساعت6 صبح بود که زنگ خانه به صدا درآمد؛ از خواب بلند شدم، ولی چون قرص خواب خورده بودم، حالت گیجی داشتم. تعدادی از دوستانم آمده بودند تا مرا برای دیدن حسین آقا، به بیمارستان ببرند. زمانی که رسیدم به بیمارستان(گریه مداوم همسر) در ابتدا مانع از ملاقات من با حسین آقا شدند و بعد از دقایقی یکی از دوستان حسین آقا وارد اتومبیلی که من در آن قرار داشتم شد و درحالی که خود نیز گریه میکرد، خبر شهادت حسین آقا را به من داد. لحظه بسیار سختی برایم بود.
حسین آقا در سردخانه قرار داشت و من نیز اصرار داشتم که حتماً ایشان را ببینم. لحظهای که همسرم را دیدم خیلی حالم بد شد و همان لحظه سرم را بالا کردم و از خدا خواستم که به من صبر دهد، ولی به هیچ وجه بیتابی و بیقراری نکردم، چراکه نه خودم و نه حسین آقا به این قضیه راضی نبودیم. خدا خیلی به من کمک کرد و با قرآنی که در کیفش داشتم، خودم را آرام میکردم. دائماً احساس میکردم حسین آقا در کنارم حضور دارد و او را میدیدم.



**خبر شهادت شهید مولایی را چگونه به دخترتان گفتید؟

بعد از شهادت همسرم، من و دخترم به تهران آمدیم. دخترم در آن زمان شش ساله بود. چند روز اول هم به دخترم نگفتم و دوستان و آشنایان سعی میکردند دخترم را با خودشان ببرند تا با بچهها بازی کند و سرگرم باشد. خانواده همسرم خیلی تأکید داشتند که دخترم از این موضوع با خبر نشود و مرا به این دلیل قسم دادند، اما من معتقد بودم باید متوجه شود، هرچند که در نهایت نگفتم.
بعد از مدتی به همراه دخترم برای جمع کردن وسایل به چابهار رفتیم و مراسم دیگری مخصوص خواهران، برای شهید مولایی برگزار کردیم. دخترم داخل مراسم حضور نداشت و درحال بازی کردن با بچهها بود. در حین بازی، بچهها به دخترم گفتند "نرگس! این مراسم برای پدر تو برگزار شده و پدر تو به شهادت رسیده و تو دیگر بابا نداری"؛ ( گریه مداوم همسر شهید). دخترم در حالی که گریه و بیتابی فراوان میکرد وارد مراسم شد. گریه دخترم به نحوی بود که خانمهای حاضر در مراسم، به گریه دخترم گریه میکردند.
دخترم در آغوش من آمد و گفت: "مامان! اینها میگویند که من بابا ندارم، راست میگویند؟" لحظه بسیار سختی برای من بود. خانمهای حاضر در مراسم، نرگس را از من گرفتند و او را به همراه همسران و فرزندانشان برای بازی به ساحل بردند. شب، دخترم را به منزل آوردند. شروع به حرف زدن با او کردم و به طرز بچهگانهای برای او داستان میگفتم؛ بعد از مدتی آرام شد.
از آن موقع به بعد، دخترم به هیچ وجه از من جدا نمیشد و احساس ناامنی شدید میکرد و به شدت به من وابستگی پیدا کرده بود و زمانی که مدرسه میرفت نیز در کنارش حضور داشتم. من نیز با روشها و ترفندهای مختلف سعی میکردم این موضوع را به او بفهمانم. دخترم تا چند ماه پس از شهادت پدرش به هیچ وجه برای پدر خود گریه نمیکرد و همه ناراحتیاش را در خود میریخت و من نیز این موضوع را متوجه شدم، لذا شروع به گفتن خاطرات خوب از دوران حضور پدرش کردم و درحالی که سعی داشتم خودم را شاد نگه دارم، او را وادار به صحبت کردن کنم. بعد از مدتی، دخترم شروع به صحبت کردن در مورد پدرش کرد و از این طریق آرام شد و خدا را شکر خیلی بهتر شد.

**نحوه شهادت چگونه بود؟

عدهای برای شناسایی به اطراف چابهار رفته بودند، حسین آقا اکثر مأموریت های شناسایی را به دلیل اشراف بر منطقه و تواناییهایی که داشت، خود انجام میداد. گروه اولی که برای شناسایی رفته بودند در شن و ماسه گیر میافتند و سپس به پادگان خبر میدهند و درنهایت حسین آقا تصمیم میگیرد که خودش برای شناسایی برود.
حسین آقا بی درنگ و بدون تجهیزات حرکت میکند، اما در نیمه راه، اتومبیل ایشان نیز در شن و ماسه گرفتار میشود، به همین دلیل برای شناسایی منطقه از گروه جدا میشود، ولی دائماً با پایگاه در تماس بود و تا حدود ساعت 4 بعد ازظهر، در حال مخابره اطلاعات به پادگان بود.
گروه دیگری که برای نجات به منطقه اعزام شدند، گرفتاران در شن و ماسه را نجات و آنها را به بیمارستان انتقال دادند. در این بین عدهای گفتند که به دنبال حسین آقا برویم، اما عدهای دیگر نیز عقیدهای دیگر داشتند و میگفتند که ایشان فردی متبحر است و به منطقه اشراف کامل دارد، لذا نیاز نیست به دنبال ایشان برویم، اما در نهایت تصمیم میگیرند بروند.
بعد از مدتی گشت و گذار، حسین آقا را در حالی که زیر پلی در نزدیکی چابهار بر زمین افتاده بود پیدا میکنند. ابتدا گمان میبرند گرما زده شده، اما دوستانشان باور نمیکنند و میگویند "آقای مولایی در بیابانهای ابرقو دورههای تکاوری دیده و امکان ندارد گرما زده شده باشد". درنهایت، بدن بی جان شهید مولایی را به بیمارستان منتقل میکنند.
زمانی که بدن شهید مولایی را مورد بررسی قرار میدهند متوجه کبودیهایی بر روی بدن و گردن میشوند. بعد از تحقیقات انجام شده متوجه می گردند، زمانی که حسین آقا برای شناسایی نزدیک پلی در اطراف چابهار می رسد، خم میشود تا زیر پل را نگاه کند، در همین حین چندین نفر به ایشان حملهور میشوند و با شهید مولایی درگیری فیزیکی پیدا میکنند که ناگهان فردی از پشت به سر شهید مولایی ضربهای وارد میکند و فرد دیگری با سیمهای ضخیم و مخصوص غواصی، گلوی ایشان را میفشارد و حسین آقا را خفه کرده و ایشان را به شهادت میرساند.
آن روز اتفاقاً رئیس شرکت نفت چابهار نیز ترور شده ولی کشته نشده بود. عدهای احتمال میدهند که قاتلان شهید مولایی همان افراد بوده، اما عدهای دیگر، قاچاقچیان و اشرار را مسبب این قتل میدانند، ولی در هر صورت و تاکنون، عاملان قتل شهید مولایی مشخص نشدهاند.

**ما معتقد به حضور شهدا هستیم و عقیده داریم آنان زنده هستند و بر اعمال ما و به ویژه خانواده خود نظاره می کنند؛ شما چه صحبت و یا درخواستی از همسرتان دارید؟


من میخواهم فقط مرا شفاعت کند و در آن دنیا مرا تنها نگذارد. یکی از گلایههایی که زمان شهادت حسین آقا به ایشان کردم این بود که ایشان همواره میگفت: زن و شوهر اگر میخواهند به جایی بروند باید همیشه با یکدیگر و در کنار هم باشند؛ اما حسین آقا اینجا را تنها رفت.

مدتی قبل از شهادت شهید مولایی، به سفر حج مشرف شدیم که در این سفر، حسین آقا شالی را تهیه و آ ن را به اماکن مقدس، متبرک نمود و زمانی که به ایران برگشتیم به من سفارش کرد که این شال را در قبر و کنار ایشان قرار دهم. بعد از شهادت، همسر یکی از همکاران شهید مولایی به من پیامک داد و گفت "دیشب شهید مولایی را در خواب دیدم و به من گفت که به همسرم بگو، آن امانتی که از مکه آوردیم را حتماً کنار من در قبر بگذار."، لذا حسین آقا با خلعت متبرک به کربلا، تربت کربلا و شال مورد علاقهاش در امامزاده محمد کرج به خاک سپرده شد.

دریای شورانگیز یاران بی قرارند****دریادلان دل رابه دریامیسپارند
طوفان سرکش گرشکافد قلب دریا****رزمندگان بالنگر دین استوارند