خاطراتی از سرتیپ شهید احمد کشوری
تبهای اولیه
چشم و دل سیر
صبحانهای که به خلبانها میدادم، کره، مربا و پنیر بود یک روز شهید کشوری مرا صدا زد گفت: فلانی! گفتم: بله!
گفت: شما در یک منطقه جنگی در مهمانسرا کار میکنید. پس باید بدانید مملکت ما در حال جنگ است و در تحریم اقتصادی بسر میبرد. شما نباید کره، مربا و پنیر را باهم به ما بدهید.
درست است که ما باید با توپ و تانکهای دشمن بجنگیم، ولی این دلیل نمیشود ما اینگونه غذا بخوریم. شما باید یک روز به ما کره، روز دیگر پنیر و روز سوم به ما مربا بدهید. در سه روز باید از اینها استفاده کنیم وگرنه این اسراف است. من از شما خواهش میکنم که این کار را نکنید.
من هم گفتم: چشم!(حاتم رمضانی؛ از کارکنان مهمانسرای استانداری ایلام)
تدبیر
اوایل، تخصص من هلیکوپتر جت رنجر(پرنده شناسایی) بود. در منطقه برای شناسایی همراه هم پرواز میرفتیم. هنوز جنگ به اوج خودش نرسیده بود. احمد به من گفت: تو نباید خلبان جت رنجر باشی. باید با هلیکوپتر کبرا پرواز کنی.
او اصرار میکرد و من میگفتم: چه فرقی میکند!؟
میگفت: تو ساخته شدهای برای پرواز با کبرا، باید با هلیکوپتر شکاری پرواز کنی. همین تشویقها و اصرارها باعث شد که خلبان شکاری بشوم و حالا هر وقت برای پرواز با هلیکوپتر کبرا توی کابین مینشینم، یاد احمد میافتم.(سرهنگ خلبان حمیرضا آبی)
عشق به امام
عشق شهید کشوری به امام، چه قبل از انقلاب و چه بعد از انقلاب وصف ناکردنی است. بعد از انقلاب وقتی که برای امام کسالت قلبی پیش آمده بود، او در سفر بود.
در راه وقتی این خبر را شنید، از ناراحتی ماشین را در کنار جاده نگه داشت و در حالی که میگریست، گفت: خدایا از عمر ما کم کن و به عمر رهبرمان بیافزای!
وقتی به تهران رسید، به بیمارستان رفت و آمادگی خود را برای اهدای قلب به رهبرش اعلام کرد. او بر این عقیده بود که تا در این دنیا هست و فرصتی وجود دارد، باید توشهای برای آخرت بسازد. هرگز لحظهای از حرکت و تلاش باز نایستاد؛ طوری که میگویند بارها در هوای ابری و حتی بارانی پرواز کرد. او امدادهای خدا را میدید و به جهان جاودانی میاندیشید.
در كنار خانواده
روزی شهید کشوری به استانداری مراجعه کرده و گفت: میخواهم خانوادهام را به ایلام بیاورم.
این حرف برایم غیرقابل باور بود. چون بخشی از مناطق کشور به اشغال عراق درآمده بود از هر جهت احساس خطر میشد. روال منطقی و معمول این بود که مردم از مناطق جنگی به منطقه امن نقل مکان کنند.
هر بار که از عملیات برمیگشتند سری به ما میزدند و میپرسیدند: خانه چه شد؟ زن و بچهام نگرانند. میخواهم آنها را به ایلام منتقل کنم.(علی محمد آزاد)
توسل به قرآن
وقتی قرآن میخواند، هر كارِِی داشتيم رها میكرديم و به صدای ايشان گوش میسپرديم.
در بعضی عملياتها به منظور شناسايی، همراه هلیكوپتر «چت رنجر» به منطقه اعزام میشديم. وقتی شناسايی انجام میشد، در يكی از نقاط ملک شاهی كه از قبل به عنوان محل قرار در نظر گرفته بوديم، به هم میرسيديم. منطقه را ارزيابي میكرديم و بعد كشوری، قرآن تلاوت میکرد.
با آنكه منطقه كاملا نظامی بود و از هر طرف خطر را احساس میكرديم، اما ساير هلیكوپترها بیسيم را روشن میكردند و به صدای دلنشين او گوش میدادند. گويی جنگ نبود و در منطقه عملياتی نبوديم.
يكی از دلايل قوت قلب نيروها و پيشروی آنان تا عمق مواضع عراقیها، همان توسل به قرآن بود.(علی محمد آزاد)
همیشه همراه شهید سهیلیان بود. چند روز قبل از شهادتش با گیلان غرب تماس گرفت. خط تلفنی خراب بود و تماس قطع شد. چند لحظه بعد به کرمانشاه زنگ زد. در حال صحبت، متوجه شدم که رنگ صورتش سرخ شد. گفتم: چی شده؟
با اشاره دست گفت: ساکت باش.
وقتی حرفهایش تمام شد و گوشی را گذاشت. گفت: پشتم شکست، سهیلیان شهید شد!
بعد از آن دیگر آن احمد شوخ طبع نبود و مرتبا یاد و خاطره سهیلیان ورد زبانش بود.(علی محمد آزاد)
شوخی در پرواز
گاهی کشوری در حال پرواز، سر به سر دوستانش میگذاشت و شوخی میکرد. کدها را عوض میکرد. همه بیسیمها روشن میشدند و او شوخی میکرد. برای هر کدام از بچههای هوانیروز اسم به خصوصی گذاشته بود و آنها را با این اسامی صدا میکرد ولی وقتی به منطقه عملیاتی وارد میشد، کد مخصوص بیسیمها را تنظیم میکرد و دیگر کسی جرات شوخی کردن نداشت.(علی محمد آزاد)
اعتراض
یک بار از ایلام برای هدف قرار دادن مواضع مهمات عراقیها رفته بود. به آن روستا و نزدیکی انبار مهمات که رسیده بود، از بالا زنی را دیده بود که بچهای در کنارش ایستاده و در حال آویزان کردن لباس روی طناب رخت بوده، احمد از همان جا بدون آن که شلیک کند، برگشته بود.
همه اعضای گروه پرواز به او اعتراض کردند که چرا ماموریت را کنسل کردی؟ ولی احمد دلش راضی نشده بود که روستاییان را بمباران کند گفته بود: ما با افراد غیرمسلح دشمنی نداریم. (سرهنگ بابا جانی).
هوش بالا
هوش و استعداد فراوان ايشان باعث میشد تا دورههای تعليمات خلبانی بالگردهای «كبرا» و «جت رنجره» را با موفقيت به پايان برساند.
صوت دلنشين
حاصل صوت زيبای شهيد كشوری و علاقه زيادش به مجالس مذهبی اين شد كه از دوران تحصيل، فعاليتهای مذهبي خود را در مسجد و مدرسه آغاز كند.
صدای پر سوز و گدازش روح تازهای به مجالس و مراسم میبخشيد و شور خاصی در ميان جوانان ايجاد میكرد.
گلاويز با استاد
دوران تحصيلمان با احمد در خارج از كشور بود.
روزی در حال تمرين پرواز توی هلیكوپتر نشسته بوديم. احمد سكاندار بود. استاد آمريكايی پروازمان، نگاهی به او كرد و گفت: اگر الان بخواهم تو را پرت كنم بيرون چه طور ميخواهی از خودت دفاع كنی؟
احمد به قدری از نيروهای بيگانه و خلق و خوی ضد اسلامی آنان بدش میآمد كه نگاهی به استاد كرد. وقتي لبخند شيطنتآميز و تحقير كننده استاد را ديد. يقه او را گرفت و گفت: من بايد تو را از اين بالا پرت كنم پايين.
با استاد گلاویز شد. سرهنگ میگفت: استاد با زبان انگلیسی شروع کرد به التماس کردن. صورتش سرخ شده بود. از احمد خواستیم که یقه او را رها کند و مواظب باشد تا هلیکوپتر سقوط نکند و او هم قبول کرد.
وقتی به زمین نشستیم، استاد به قدری از جسارت احمد و جرات او یکه خورده بود که به همه ما گفت: بعد از این استاد شما احمد کشوری است.(سرهنگ بابا جانی)
باتوم شيرين
با شیرودی برای براندازی رژیم شاه فعالیت میکرد. پایگاه شکاری خاطرههای بسیاری از دلاوری این دو یار را دارد که چه گونه بیهیچ هراسی خطر را به جان میخریدند.
بارها تحت بازجویی ساواک قرار گرفت ولی هر بار از دست آنها فرار کرد. اتفاق میافتاد که در جریان تظاهرات کتک میخورد. میگفت: این باتومی که من خوردم، چون برای خدا بود، شیرین بود. من شادم از این که میتوانم قدمی بردارم و این توفیقی است از طرف پروردگار.
مسلمان واقعی
در زمان تحصیل، فعالیت مذهبی زیادی داشت؛ با صدای پرسوزش به مجلس و مراسم مذهبی شور خاصی میبخشید. در ایامی نظیر عاشورا با مدیریت و جدیت بسیار، همواره مرثیهخوانی و اداره بخشی از مراسم را به عهده میگرفت.
در این برنامهها، تمام سعی خود را برای نشان دادن چهره حقیقی اسلام و بیرون آوردن آن از قالبهایی که سردمداران زر و زور و اربابان از خدا بیخبر برای آن درست کرده بودند، به کار میبرد.
معتقد بود انسان نباید یک مسلمان شناسنامهای باشد. بلکه باید عامل به احکام اسلام باشد، و چون در این فکر بود که اسلام را از روی تحقیق و مطالعه بپذیرد، در دوران دبیرستان مطالعاتش را وسعت داد و تا هنگام اخذ دیپلم علاوه بر کتب مذهبی، کتابهای بسیاری درباره وضعیت سیاسی جهان مطالعه کرد و در سال آخر دبیرستان با دو تن از همکلاسان خود، دست به فعالیتهای سیاسی- مذهبی زد.
همصدا با مردم
احمد قبل از انقلاب، در کرمانشاه بود و با دستههای مردم، راهپیمایی میکرد. به خلبانان دیگر میگفت: از پایگاه بیایید بیرون با مردم همصدا شوید تا دردشان را بفهمید. ببینید چه میخواهند!
تعدادی از خلبانها، تحت تاثیر او در تظاهرات، شرکت میکردند.(سرهنگ حميدرضا آبی)
فعاليت سياسي
با آغاز زمزمههای انقلاب در پایگاه هوانیروز کرمانشاه با شهید کشوری آشنا شدم و در این ایام با وی هم گردان بودم؛ احمد کشوری در گروهان یک بود و بنده در گروهان دو؛ به عنوان خلبان شکاری کبری فعالیت میکردم.
بعد از گذشت سالهای زیادی به همراه پور مددکار، شهید شیرودی، شهید حمید سهیلیان، همافر بیگیثانی و تعداد زیادی از دوستان، ما را دعوت کرد تا در منزل حاج آقا موسوی که نماینده امام خمینی(ره) در غرب کشور بود، تحت عنوان هیئت دور هم جمع شویم.
در این جلسات در مورد برخی از اعلامیهها صحبت میکردیم و از ما میخواستند که اخباری را در خصوص آمریکاییها به آنها ارائه دهیم تا این که پس از چند سال فعالیت سیاسی- مذهبی، ساواک، بچهها را از طریق ضد اطلاعات شناسایی کرد.(ايرج ميرزايی)
جان بر كف
در زمان بختیار با چند تن از دوستانش طرح کودتایی را برای سرنگونی این عامل آمریکا ریختند و آن را نزد آیتالله پسندیده، برادر امام بردند.
قرار بر این شد که طرح به نظر امام خمینی(ره) برسد و در صورت موافقت ایشان اجرا گردد. اما خوشبختانه با هوشیاری امام و بیباکی امت، انقلاب اسلامی در ۲۲ بهمن پیروز گردید و احتیاجی به این کار نشد.
امام رضا (ع) ضامن احمد!
فرزندم چهار ماهه شده بود كه خواب سه بزرگوار را ديدم. آنان را شناختم؛ اما علی(ع) امام حسين(ع) و امام رضا(ع)؛ اما نمیفهميدم كه چه میگويند.
قنداقه احمد رو به رويم بود. امام رضا(عليهالسلام)، دست مبارکشان را روی سينهشان گذاشتند و به فارسی به من فرمودند: «ضامن احمد منم!»...
باورم نمیشد، امام رضا(ع) ضامن اولين ثمره زندگيام شده بود.(مادر شهید)
خواب احمد
كلاس چهارم ابتدايی بود كه يك روز پرسيد: «آيا من شما را اذيت میكنم؟» من از پسرم كاملا راضي بودم. گفتم: نه! دوباره از من خواست كه فكر كنم و به او بگويم كه از او راضی هستم يا نه. گفتم: شما هيچ وقت مرا اذيت نكردهای.
گفت: ديشب دو تا مار دنبال من میآمدند. يكی از آن دو به من رسيد و از خواب بيدار شدم.
من به او گفتم: خير باشد. لابد با فكر و خيال خوابيدهای.
اما هميشه خواب احمد در ذهنم بود. وقتی خبر شهادتش را شنيدم، فهميدم كه آن دو مار، همان دو موشک ميگ بودند كه پسرم را به شهادت رساندند.(مادر شهید)
روح بلند
كلاس هفتم بود كه زلزله بوئين زهرا اتفاق افتاد. آمد خانه در حالی كه بوم نقاشی توی دستش بود، گفت: مامان میتوانی به زلزله زدهها كمك كنی؟ من ده فرزند داشتم.
جمعا دوازدهسر عائله بوديم و حقوق شوهرم فقط كفاف گذران زندگي را میداد. گفتم: ما باید چيز قابلداری بدهيم كه نداريم. رفت توی اتاقش و شروع كرد به نقاشی دختر بچهای كه در ميان آوارها سر روی سينه مادرش كه مرده است گذاشته و گريه میكرد.
پول تو جيبی
كلاس دوم راهنمايی كه بود؛ در مجلات عكس مبتذل چاپ میكردند.
در آرايشگاه، فروشگاه و حتي مغازهها اين عكسها را روی در و ديوار نصب میكردند و احمد هرجا اين عكسها را میديد پاره میكرد. صاحب مغازه يا فروشگاه میآمد و شكايت احمد را برای ما میآورد. پدر احمد، رئيس پاسگاه بود و كسي به حرمت پدرش به احمد چيزی نمیگفت. من لبخند میزدم. چون با كاری كه انجام میداد، موافق بودم.
روح او به قدری حساس بود كه از كوچکترين و يا بزرگترين اتفاقی كه در كشور رخ میداد، به راحتی نمیگذشت. اين نقاشی الان در موزه شهدا هست.(مادر شهید)
احساس مسئوليت
هنوز سن و سالی نداشت كه دفتری درست كرد و داد به من تا کارهای روزانه خواهر و برادرهايش را در آن بنويسم. احمد، بعدها مثل معلمها، برای كارهای خوب خواهر و برادرانش، به آنها جايزه میداد! شده بود قيم و بزرگتر بچهها!
شايد به خاطر همين بود كه وقتی از ميان ما رفت، همه داغون شدند. برادرش محمد كه طاقت نياورد و زود شهيد شد. پدرش هم كه يك روز آمده بود مجلس ختم يكی از دوستان صميمی احمد، ناگهان داغ دلش تازه شد و سكته كرد. (مادر شهید)
خبرنگار
در هوش و استعداد و خلاقيت هم سرآمد بود. با سيم و قطعات فلزی و وسايل بدون استفاده، كمباين درست میكرد كه بدون سوخت علفها را میزد و كمك بزرگی برای كشاورزان بود.
هلیكوپتر درست میكرد و به پرواز در میآورد. كشتی میساخت كه وقتی آن را توی آب میگذاشت، جلو میرفت.
يک بار هم در استان مازندران، خبرنگار برتر شناخته شد و جايزه گرفت. (مادر شهید)
آموزش شنا
هميشه مواظب خواهر و برادرانش بود. به آنان درس و نقاشی و شنا و كشتی ياد میداد. يک بار جان برادرش «محمود» را از مرگ حتمی نجات داد. چون اگر او شنا بلد نبود، در آب حوض خفه میشد.
يادم هست آن روز كه بچهها از مدرسه آمدند. میخواستيم ناهار بخوريم. محمود رفت دستش را بشويد كه نيامد. توی حياط سرك كشيدم و ديدم پسرم با پيشانی خونی و سر زخمي از كنار حوض به طرف اتاق میآيد.
او را به بيمارستان برديم و سرش را بخيه زدند. از او جريان را پرسيدم. گفت: خم شدم كه دستم را توی حوض بشويم كه با سر توی آب افتادم. (حوض ما دو متر عمق داشت و هميشه پر از آب بود.)
پرسيدم: چه طور از آب بيرون آمدی؟ گفت: داداش احمد به من شنا ياد داده. سرم كه به لبه حوض خورد و شكست شناكنان از آب بيرون آمدم. آن موقع احمد، افسر ارتش بود. وقتی آمد به او گفتم: جان برادرت را از مرگ نجات دادی. خنديد و گفت: بعد از نماز، تيراندازی، شنا و اسبسواری بر هر مردی واجب است. (مادر شهید)
کشوري کار و فعاليت را عبادت مي دانست. تمام فکرش انجام وظيفه بود. درباره ي ميزان علاقه به فرزندانش مي گفت: «آنها را به اندازه اي دوست مي دارم که جاي خدا را نگيرند.» کشوري همواره براي وحدت و انسجام دو قشر ارتشي و پاسدار، مي کوشيد، چنان که مسؤولان، هماهنگي و حفظ غرب کشور را مرهون تلاش او مي دانستند. او مي گفت: «تا آخرين قطره ي خون براي اسلام عزيز و اطاعت از ولايت فقيه خواهم جنگيد و از اين مزدوران کثيف که سرهاي مبارک عزيزانم (پاسداران) را نامردانه بريدند، انتقام خواهم گرفت.» به امام (قدس سره) عشق مي ورزيد. وقتي در بين راه خبر کسالت قلبي ايشان را شنيد، از شدت ناراحتي خودرو را در کنار جاده نگه داشت و در حالي که مي گريست، گفت«خدايا از عمر ما بکاه و به عمر رهبر بيفزا.»
وقتي به تهران رسيد، عازم بيمارستان شد و آمادگي خود را براي اهداي قلب به رهبرش اعلام کرد. بر اين عقيده بود تا در دنيا هست و فرصتي دارد، بايد توشه اي براي آخرت بياندوزد. شهادت در راه خدا براي او از عسل شيرين تر بود.
وقتى در كرمانشاه بوديم، حراست منطقه وسيعى از شمال غرب كشور كه از پايگاه كرمانشاه شروع مى شد و تا آبدانان ايلام ادامه داشت، به عهده پايگاه هوانيروز كرمانشاه بود. حراست منطقه سرپل ذهاب برعهده سهيليان و شيرودى و از منطقه سرپل ذهاب تا مهران برعهده احمد كشورى بود. احمد، تيمهايى تشكيل داده بود به نام «بكاو و بكش» يعنى بگرد و دشمن را پيدا كن و او را بكش.
در يكى از مأموريت هاى روز هاى نخست جنگ، براى عقب راندن دشمن كه حد فاصل قصر شيرين تا سرپل ذهاب را جلوآمده بودند، وارد منطقه شديم. دشمن با ستون بسيار عظيمى كه شامل ادوات زرهى، خودرويى و پرسنلى بود، به طول دو كيلومتر در جاده به راحتى در حال حركت بود. آنها از قصر شيرين وارد خاكمان شده بودند و به سمت سرپل ذهاب در مسير مشخصى پيشروى مى كردند. عشاير منطقه، اطلاعاتى را درباره اين جابه جايى به ما دادند. وقتى به منطقه رسيديم، احمد گفت: « نبايد ساكت باشيم. هر طور شده بايد جلوى پيشروى آنها را بگيريم.» با سه هليكوپتر كبرا و يك هليكوپتر ترابرى از قرارگاه به سمت منطقه پرواز كرديم، در حالى كه هيچ آشنايى با منطقه نداشتيم و نمى دانستيم بايد از كدام محور، وارد منطقه شويم و تانزديكى هاى ستون دشمن پيش رفتيم و از پهلو با ستون آنها مواجه شديم.
وحشت كرديم كه چرا تا اين حد، جلو آمده اند. كسى جلودار شان نبود. هنگام روبرو شدن با آنها فكر كرديم در اطراف ستون، تيم هاى گشت گذاشته اند. چون وقتى ستون بخواهد در منطقه ناشناسى حركت كند، تيم گشت در اطراف مى گذارند كه از جايى ضربه نخورند. تا هفتصد مترى ستون جلو رفتيم و شناسايى كامل را انجام داديم. احمد در يك لحظه به عنوان ليدر (راهنما) تيم گفت: «اول و آخر ستون را بزنيد كه مشكوك بشوند و همهمه اى بين آنها بيفتد و وقتى سرشان شلوغ شد، روى آنها آتش اجرا مى كنيم.»
«هليكوپتر خلبان سراوانى به موشك تاو مجهز بود. ايشان اول و آخر ستون را مورد هدف موشك هاى خود قرار داد. ستون نظامى دشمن، سنكوب كرد و هر چه مهمات داشتيم، روى سرستون ريختيم.» وقتى اين تصميم را گرفت كه دشمن را در محاصره بگيرند و به سروته ستون دشمن آسيب بزند، همه فهميدند كه فقط با اين شيوه، مى توانند آن همه نيروى دشمن را نابود كنند. هليكوپتر كبرا مانور مى داد و حمله مى كرد و بر سر دشمن، آتش مى ريخت و تير انداز هاى دشمن، سرگردان مانده بودند كه اين چه شبيخونى است كه از هوانيروز خورده اند! وقتى تيم آتش و گروه پروازى احمد، با هليكوپتر هاى شكارى به منطقه برگشتند، غوغايى را در منطقه ديدند. ستونى كه هيچ كس حريف شان نمى شد و مى خواستند به قلب ايران بزنند، زمينگير شده بود و اين ضربه را از خوشفكرى احمد خورده بود. نيروهاى دشمن پس از اين شكست مجبور شدند تا اطراف نفت شهر عقب نشينى كنند و از مرز خارج شوند.( حمید رضا آبی )
... در کردستان درگیری شدیدی بین ما و ضد انقلاب شامل کومله و دمکرات بوقوع پیوست و من از هوانیروز درخواست کمک کردم ، دو خلبان که همیشه داوطلب دفاع بودند یعنی شهیدان کشوری و شیرودی لبیک گفته و لحظاتی بعد بالای سر ما بودند که به آنها گفتم کجا را زیر آتش خود بگیرند ، پس از آنکه مهمات هلی کوپتر ها تمام شد متوجه شدم که شهید کشوری علی رغم کمبود سوخت منطقه را ترک نکرده است وقتی با او تماس گرفتم گفت من باید کارم را به اتمام برسانم ، لحظاتی بعد با دوربین دیدم که شهید کشوری خود را به جاده ای رساند که یک ماشین جیپ سیمرغ پر از عناصر ضد انقلاب از آنجا در حال فرار بودند ، هلی کوپتر را به آن خودرو نزدیک کرد و آنقدر پایین رفت که با اسکیت هلی کوپتر به آنها کوبید و همه این جنایتکاران به دره سقوط کردند ، پس از آن طی تماس به او گفتم با توجه به تاخیری که کردی سوخت هلی کوپتر برای آنکه خود را به قرارگاه برسانی کافی نیست و همینجا فرود بیا ، او گفت هلی کوپتر م را هدف قرار می دهند و با اینکه چراغ هشدار دهنده سوخت هلی کوپتر روشن شده و به هیچ وجه خطا نمی کند ، شهید کشوری گفت با ذکر یا زهرا ( س ) خود را به قرارگاه می رسانم ، ساعتی بعد در حالیکه ناامیدانه با قرارگاه تماس گرفتم تا سراغ احمد کشوری را بگیرم گفتند او به سلامت و با ذکر یا زهرا ( س ) در حالیکه هلی کوپترش هیچ سوختی نداشته به قرارگاه رسیده است . ( شهید علی صیاد شیرازی )
سرهنگ باباجانى خاطره اى را از دوران تحصيل احمد در خارج از كشور تعريف مى كرد و مى گفت: در حال تمرين پرواز توى بالگرد نشسته بوديم. احمد سكاندار بود. استاد آمريكايى نگاهى به او كرد و گفت: اگر الآن بخواهم تو را پرت كنم بيرون چطور مى خواهى از خودت دفاع كنى. احمد به قدرى از نيروهاى بيگانه و خلق و خوى ضداسلامى آنان بدش مى آمد كه نگاهى به استاد كرد. وقتى لبخند شيطنت آميز و تحقيركننده استاد را ديد. يقه او را گرفت و گفت: من بايد تو را از اين بالا پرت كنم پايين. با استاد گلاويز شد. سرهنگ مى گفت: استاد به زبان انگليسى شروع به التماس كرد. صورتش سرخ شده بود. ما از احمد خواستيم كه يقه او را رها كند و مواظب باشد كه هلى كوپتر سقوط نكند و او قبول كرد. وقتى به زمين نشستيم، استاد به قدرى از جسارت احمد و جرأت او يكه خورده بود كه به همه ما گفت: بعد از اين استاد شما احمد كشورى است.
یك شب كه تعدادی از خلبانها مشغول خوردن شام بودند، صحبت از جنگ شد. یكی میگفت: من به خاطر حقوقی كه به ما میدهند میجنگم، یكی دیگر میگفت من به خاطر بنیصدر میجنگم. یكی میگفت من به خاطر خودم میجنگم و دیگری گفت من به خاطر ایران میجنگم. شهید كشوری گفت: من همه اینها را قبول ندارم تنها چند تا را قبول دارم و گفت: من به خاطر خدا میجنگم. جنگ برای خداست، ما نباید بگوییم كه ما به خاطر فلان چیز میجنگیم. مگر ما بت پرست هستیم. ما به خاطر خدا، به خاطر اسلام میجنگیم. اسلام در خطر است نه بنیصدر. اسلام در خطر است ما به خاطر اسلام می جنگیم و جنگ ما فقط به خاطر اسلام است.