44 بار زیر پای رزمندگان به جبهه رفتم!!(کوچکترین رزمنده دفاع مقدس)

تب‌های اولیه

9 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
44 بار زیر پای رزمندگان به جبهه رفتم!!(کوچکترین رزمنده دفاع مقدس)

تاریخ هشت ساله حماسه و مقاومت پیروان حضرت روح الله(ره)، همواره شاهد، قاسم‌های کربلاهایی بوده است که درس بزرگی به بشریت داده‌اند. در تفحص این گنج عظیم، رزمنده نونهالی را می‌بینیم که در اوج شور و شوق بازی‌های کودکانه‌اش، بازی جنگ را به تمام بازی‌ها ارجحیت داده و در زیباترین لحظات زندگی در کره خاکی، همبازی شهدایی بوده است که تا به امروز محفوظ بودنش را از برکت همان، هم نفسی می‌داند. «جواد صحرایی» از اهالی رستم‌کلای بهشهر مازندران (اعزامی از لشکر همیشه پیروز ۲۵ کربلا)، همان نونهال نماز شب‌خوانی که خود را همراه با موج بلند روح‌الهیان قرار داده و پای بر عرصه مجاهدت در مسیر رب‌الارباب نهاد.

جواد، نونهال ۹ ساله‌ای که با قرائت‌های معروف وصیتنامه‌اش، همواره در آن ایام عاشقی، روحیه مضاعفی برای رزمندگان بود. اگر او را نشناختید، باید طور دیگری معرفی‌اش کنیم: (جواد صحرایی، فرزند سردار دلاور، فرمانده غیور محور عملیاتی لشکر ویژه ۲۵ کربلا «رمضانعلی صحرایی» است.) متنی که در ادامه می‌آید، ناگفته‌هایی از زبان این رزمنده ۹ ساله از اولین حضورش در جبهه است.

۹ ساله بودم که وصیتنامه‌ام را نوشتم. خیلی‌ها مرا به واسطه وصیتنامه‌ام می‌شناسند. وصیتنامه‌ای که بارها در جبهه‌ها و یک بار هم در نماز جمعه بهشهر در محضر آیت‌الله جباری خواندم: «بسم الله الرحمن الرحیم؛ اینجانب، جواد صحرایی رستمی، فرزند رمضانعلی که در سن ۹ سالگی به جبهه‌های حق علیه باطل عزیمت کردم و ... اگر به شهادت رسیدم، دوچرخه‌ام را به پسر شهیدی بدهید که پدرش را از دست داده ... .»

خواهرها در شهرک (شهرک پایگاه شهید بهشتی اهواز، خانه‌های سازمانی فرماندهان دفاع مقدس) تعجب می‌کردند، مادرم چطور برای رفتن من به جبهه تقلی می‌کند؟ الآن مادرم آدم کم‌دل و جرأتی شده، ولی آن زمان همیشه دو گام جلوتر بود. دلِ شجاعی داشت. فضای اهواز هم طوری نبود که کودکیِ ما، از بازی‌ها و شیطنت‌ها سیر بشود. در محیط محصورِ جنگی پایگاه شهید بهشتی، اتفاق خاصی نمی‌افتاد؛ به همین خاطر برای رفتن به فضای مستقیم جبهه به مامان فشار می‌آوردم تا واسطه شود به بابا بگوید. بعضی وقت‌ها که خلوت می‌کنم با خودم می‌گویم:

- «چرا از بین این همه بچه‌های قد و نیم قد در کشور، من گلچین شده‌ام؟»

البته قصه تنبلی و درس نخواندن من فایده‌اش این بود که پدرم برای مراقبت بیشتر از من، مرا با خودش به جبهه ببرد.

به خاطر کمی سنم از مانعی به نام مرتضی قربانی (فرمانده لشکر ویژه ۲۵ کربلا) باید می‌گذشتم. باید از این سد بزرگ عبور می‌کردم. بعد از این که مشکل درس من حل شد، می‌ماند اجازه‌ی آقا مرتضی به عنوان فرمانده لشکر.

قرار شد بابا، غروب که از خط آمد، موضوع جبهه آمدن‌ام را با آقا مرتضی در میان بگذارد. این اولین باری بود که می‌خواستم بروم منطقه. مثل اسپند روی آتش، بالا و پایین می‌رفتم و لحظه شماری می‌کردم که بابا جواب مثبت را به من بدهد تا این که شب، چیزی را که منتظر شنیدنش بودم، از دهان بابا شنیدم: آقا مرتضی قبول کرد و گفت، مانعی ندارد.

بابا گفت: هفته بعد اگر موردی پیش نیامد، با هم می‌رویم.

برای رسیدنِ هفته بعد، لحظه شماری می‌کردم. تا این که روز موعود سر رسید. باید حرکت می‌کردیم. دل توی دلم نبود. رسیدن به فضای جبهه و جنگ برای من حکم درکِ بهشت بود. من هنوز جبهه را لمس نکرده بودم ولی احساس می‌کردم می‌خواهم به زمینی پا بگذارم که فقط بوی خوبی و نیکی می‌دهد. همه آدم‌هایش مهربانند. این‌ها را به وضوح درک می‌کردم؛ چون نمونه بچه‌های خطوط مقدم را هر روز در پایگاه شهید بهشتی، هفت تپه و پادگان شهید «بیگلو» می‌دیدم.

برای رفتن، حکم مأموریت و برگه تردد لازم بود. بابا تنها نمی‌رفت؛ بیشتر وقت‌ها دو سه نفر همراهش بودند. من هم چُپانده شدم لای جمعیتِ داخل ماشین.

کارهای اداری انجام شد و ما رفتیم سمت خرمشهر و آبادان. حدود دو ساعت فاصله راه بود. رسیدیم به دژبانیِ اول ارتش. طبق معمول از راننده، برگ تردد خواستند. یادم نیست آن روز، بابا راننده بود یا نه؟ دژبان، سرکی هم داخل ماشین کشید که افراد توی ماشین را بازدید کنند. یک بار سرک کشید، بعد ناباورانه دوباره سرش را آورد داخل و گفت: «بچه؟»

داشت شاخ درمی آورد. بعد از راننده پرسید:«آقا ببخشید، این بچه... ؟»

- «پسر من است.»

- «این جا چی کار می‌کند؟»

- «می‌خواهد برود جبهه.»

- «جبهه؟»

- «اجازه آقا مرتضی را دارد.»

- «مرتضی!؟ مرتضی کی هست؟»

- «مرتضی قربانی، فرمانده لشکر ۲۵ کربلا.»

- «ما که مرتضی نمی‌شناسیم. لطف کنید بچه را پیاده کنید!»

بابا دوباره با تأکید گفت: «مرتضی؛ مرتضی قربانی. چطور نمی‌شناسید؟»

- «نمی‌شناسم جناب! لطف کنید بچه را پیاده کنید. جبهه که بچه بازی نیست.»

بابا هر چه سعی کرد، نتوانست سرباز ارتشی را راضی کند. داشت گریه‌ام می‌گرفت. انگار دربان بهشت به من اذن دخول نداده بود. همه آرزوهای جبهه رفتنم داشت نقش بر آب می‌شد. دژبان ارتشی، خوش تیپ و خوش قیافه بود. خیلی محترمانه، اما سفت و سخت با ما برخورد کرد. پس از کلی کشمکش بالاخره بابا تسلیم شد و گفت:

- «جواد جان! شرمنده؛ باید پیاده بشوی.»

دلجویی‌اش برای‌ام تازگی داشت. مرا بوسید، وقتی متوجه شد که دلم شکست، گفت:

- «بابا! اشکال ندارد، یک وقت دیگر.»

بغض نمی‌گذاشت نفسم دربیاد. بدجوری خیط شده بودم. یاد مادرم و یکی دو نفر از خانم‌ها افتادم که مرا بدرقه کرده بودند. حس می‌کردم حتی مادرم احتمال شهادت مرا هم می‌داد؛ چون رفتن من واقعاً شوخی‌بردار نبود. خانم امانی را به خوبی به یاد دارم. خیلی اصرار داشت من نروم. اصفهانی بود. آقای امانی، جانشین آقا مرتضی بود. لباس‌هایم را انداخته بودم داخل یک پلاستیک و حالا باید همان طور برمی‌گشتم. این برگشتن بیش‌تر ناراحتم می کرد. بچه‌های ارتش هم فهمیدند، دل من خیلی شکست. همان سرباز خوش تیپ و بلندقامت گفت: «مرد کوچولو! بیا اینجا!»

خیلی لوطی‌منش و داش مشتی بود.

- «غصه نخور!»

دژبان‌های ارتشی داشتند توی آن هوای داغِ داغ، هندوانه می‌خوردند؛ وسط بیابان کنار جاده آسفالته. بابا به سرباز گفت:

- «از منطقه ماشین می‌فرستم، بچه را می‌برد اهواز.»

بابا رفت. دو سه ساعتی طول کشید که ماشین بیاید. این دو ساعت را کنار بچه‌های ارتش بودم. خیلی از من دلجویی کردند. صدایم در نمی‌آمد. منتظر وقتی بودم که گریه کنم. هندوانه را کنار آنها خوردم. بعد یکی از آنها گفت:

- «حالا که می‌خواهی بروی جبهه، بگو ببینم بلدی تفنگ باز و بسته کنی؟»

بعد یک «ژ.۳» داد دستم که از قد من بلندتر بود. کمی بعد دید، نمی‌توانم. کلاش را بیشتر تجربه کرده بودم. دست و پا شکسته باز و بسته کردن ژ.۳ را به من یاد داد. حس قشنگی؛ کنار آن دژبان‌ها داشتم. برخورد خوبی با من کردند، گرچه ته دلم از دست آنها عصبانی بودم. خُب چاره‌ای نبود؛ آنها موظف بودند به من بچه اجازه ورود ندهند. چند ساعت بعد یک ماشین تویوتا با هماهنگی بابا آمد و مرا دست از پا درازتر برگرداند اهواز و تحویل مامان داد.

وقتی مامان دید که چقدر زود برگشتم، ماتش برد. پرسید: «بابا کو؟ مگر قرار نبود بروی؟»

ماجرا را تعریف کردم، ولی هِی سعی می کردم خانم امانی را نبینم.

تا مرز بهشت رفته بودم و ناکام برگشتم. فشار بیشتری به بابا می‌آوردم. قول رفتن دوباره را از بابا گرفتم.

به دژبانی ارتش نزدیک می‌شدیم. قلبم تند می‌زد. بابا نقشه‌ای را که قبل از حرکت برایم کشیده بود، یادآور شد؛ وقتی رسیدیم به دژبانی، باید بروی زیر پا.

جثّه کوچکی داشتم. قرار شد زیر پای همراهان‌ام مخفی شوم. حساب که می‌کنم، با یازده بار رفتنم به جبهه در کل ۴۴ مرتبه زیرِ پای سرنشینان خودروهایی بودم که به طرف منطقه می‌رفت. اولین بار، زیر پاها و پوتین‌هایی خودم را مخفی کردم که از شدت بوی بدِ عرق خفه شده بودم. پانصد متر مانده به دژبانی، لوله می‌شدم زیر دست و پاها. دچار نفس تنگی می‌شدم. گرمایِ آن پایین سخت بود. دژبان‌ها هم هیچ وقت فکرش را نمی‌کردند که یک بچه در خودرو مخفی شده باشد.

اول کارت تردد، بعد حکم مأموریت و آخرسر بازدید جزییِ خودرو.

بابا برای استتارِ بیشتر، پرده خودرو را هم می‌کشید. در هر دژبانی، سه دقیقه‌ای معطل می‌شدیم. در این سه دقیقه گاهی اوقات به حدی به من فشار وارد می‌شد که می‌خواستم سرم را بیاورم بیرون ولی یکی از پوتین‌ها می‌آمد روی سرم.

به دژبانی دوم رسیدیم. دوباره همان جریان تکرار می‌شد. بعد از آن، جاده به منطقه‌ای منتهی می‌شد که مال بچه‌های لشکر بود. آنجا برای خودمان سالار بودیم. فرمانده، بابا بود و چه کسی جرأت می‌کرد به من بگوید بالای چشمت... .

حالا دیگر واقعاً به آن بهشت رسیده بودم.

آدم‌های بهشت مثل آدم‌های پایگاه شهید بهشتی بودند. چقدر به تصورات خودم نزدیک بودند. صفا و صمیمیت آنها مثل چشمه آب روانی از کنارمان می‌گذشت. خیلی‌هاشان با دیدن من تعجب می‌کردند. برای بعضی‌ها، حضور من قابل هضم نبود.

آقای شّکی آن زمان فرمانده ی گروهان تدارکات یا انتظامات لشكر بود. در «شط علی» كه من را دید، تعجب کرد. بابا آنجا مرا سپرد به او و رفت پی كارهايش. با لهجه ی شیرین کتولی اش گفت:
- جواد! یک کاری می کنی دو کار بیرزد؟او می دانست وصیت نامه نوشته ام. در پایگاه شهید بهشتی بارها دیده بود بچه های رزمنده دورم جمع می شوند و من هم با صدای بلند، وصیت نامه ام را می خوانم. وصیت نامه ی من سر و صدا کرده بود؛ تا جایی که یک بار در نماز جمعه ی بهشهر با اجازه ی حاج آقا جباری امام جمعه، وصیت نامه ام را خواندم. شکّی گفت:- جواد! وصیت نامه ای که تو پایگاه خواندی، یادت هست؟- آره !- حفظ هستی؟- آره!- چهل، پنجاه تا اسیر گرفتیم. تو سوله اند. میای براشون وصیت نامه ات را بخوانی؟چشم هایم درخشید.- می آیی برویم؟در حالی که دست شکّی را محکم چسبیده بودم، می دویدم تا هم پای او بشوم؛ به سوله رسیدیم. دیدم رزمنده ها دورتادور سوله، مثل زنبورهایی که از کندو سردربیاورند، ایستاده اند. ساختمان مخروبه ای بود. وارد ساختمان شدیم. به اسراء نگاه کردم، بوی باروت می دادند، بوی زخم و یأس.اسرای عمليات «قدس 2» بودند كه در دام بچه های گردان امام محمدباقر(ع) گرفتار شدند. تازه کارهای اولیه ی امداد روی آن ها انجام شده بود. رزمنده ها از سر و کول هم بالا می رفتند. عراقی ها تا مرا دیدند، شُل شدند. حضور یک بچه چند کیلومتر داخل آب و خاک دشمن، برای شان تعجب برانگيز بود. پچ پچ ها را می شنیدم. چشم هایشان داشت از حدقه در می آمد. کنار شکّی، غروری مرا پُر کرده بود. سینه سِتَبر کرده بودم. اسرا، سیاه چُرده بودند و اَخمو. برخلاف رأفتی که چهره ی رزمنده های ما داشت، صورت مضطرب عراقی ها، بیشتر دیده می شد. رزمنده ها فقط منتظر بودند ببینند واکنش من نسبت به اسراء چه است؟ از هم سبقت می گرفتند تا مرا ببینند. می دانستند قرار است اتفاقی بیفتد.یک لحظه از نگاه عراقی ها وحشت کردم. شکّی یکی را كه نمی دانم از بچه هاي ما بود و عربی می دانست يا از خود عراقی ها كه فارسی بلد بودند، صدا زد. مرا به او نشان داد و گفت:- این پسر فرمانده ی گردان، آقای صحرایی است. وصیت نامه دارد. به عربی ترجمه کن!قبل از اینکه وصیت نامه را شروع کنم، احساس کردم کارم نقصی دارد. باید کامل می شد. قبل از شروع وصیت نامه ام گفتم:- آقای شکّی! دوست دارم به این ها آب بدهم.آقای شکّی مات شد.
- برای چی؟

این ها اسیر هستند. گناه دارند. دلم برای آن ها می سوزد.
پارچ آب را گرفتم و از اولین اسیر شروع کردم و به همه شان آب دادم. احساس می کردم فرمانده ی این هایم. حس تسلّطی بر آن ها داشتم. همه شان بی سلاح بودند. جلوی یکی از آن ها توقف کردم. شروع کردم با او حرف زدن. دلیل مکثم پسرعموی پدرم «شهید موسی» بود که سال 1360 مفقود شده بود. همه ی جنازه های شهدای رستم کلا برگشتند، الّا دو نفر که یکی از آن ها موسی است. آن اسیر عراقی شبیه موسی بود؛ به لحاظ لاغری و استخوان بندی صورت. تحلیل بچه گانه ام خنده دار بود. با خودم فکر کردم که با اين شباهت، او می داند موسی کجاست؟گفتم:- سلام!متحیر شده بود. ترسید. گفتم:- پسرعمو موسی را دیدی؟متوجه نمی شد چه می گویم، بعد از هر کلمه ای که از دهانم در می آمد، مضطرب تر می شد و وحشت بیش تری بر او چيره می شد. آقای شکی، آن مترجم را فرستاد تا ببیند ماجرا از چه قرار است؟- چیزی شده؟ همان طور که چشم به اسیر دوخته بودم، گفتم:- پسرعموم را اسیرکردی، بگو! جاش را بگو!راستش آن همه جمعیت رزمنده و عراقی که داشتند مرا می پاییدند، باعث شد جوگیر شوم.اسیر مفلوک که متوجه حرف هایم نمی شد، هی سر تکان می داد. مترجم به او فهماند که بچه ی یکی از فرمانده ها هستم و آمده ام دنبال پسرعمویم. اسیر كه به کودکی ام پی برد، لبخند زد. بعد از سقایی، شروع کردم به وصیت نامه خواندن:«بسم الله الرحمن الرحیم»- اینجانب، جواد صحرایی رستمی، فرزند رمضان علی، که در سن نُه سالگی به جبهه های حق علیه باطل عزیمت نمودم و ... .... اگر به شهادت رسیدم، دوچرخه ام را به پسر شهیدی بدهید که پدرش را از دست داده ... .حیف که همه ی بخش های آن وصیت نامه الان در ذهنم نیست. آقای بابايی به يكی دو فراز ديگر از وصيت نامه ام اشاره كرد كه آن را با هم مرور می نماييم:- اگر كسی از من طلبكار است به خانواده ام مراجعه كند.- اگر به كسی ظلم كرده ام، از او می خواهم مرا حلال كند و ببخشد.صدای مترجم در حاشیه ی صدای من به گوش می رسید که بند بند وصیت نامه ام را برای اسراء ترجمه می کرد. بعضی از عراقی ها به گریه افتاده بودند. بعضی ها از شدت شگفتی مات شان برد. یک عده هم ناچ ناچ می کردند.
حاج آقای بابایی - مسئول تدارکات وقت لشكر 25 کربلا و از بچه های چالوس آنجا کنارم بود. بعدها می گفت:ـ آن روز شهید میثمی نماینده ی امام هم برای دیدار رزمندگان به هور آمده بود. وقت نماز جماعت، بعضی از اسرای عراقی با این که وضو گرفتن هم بلد نبودند به نماز جماعت ایستادند.
گریه و احساس عراقی ها را که آن روز دیدم، حس بدی که با دیدن شان هنگام ورود به ساختمان و قبل تر از آن داشتم، از بین رفت.

همیشه عشقِ قطب نما و دوربین داشتم. دلیلش هم این بود که بابا وقتی از منطقه می آمد، یک قطب نمای جنگی دور فانسقه اش بسته بود و یک دوربین اسرائیلی هم همراهش بود. مدیر داخلی پایگاه (پایگاه شهید بهشتی، از مقرهای لشکر ویژه 25 کربلا)، آقای شکّی بود. علت این که عنوان "مدیر داخلی" یادم مانده، برای این است که اولاً روی اتاق آن نوشته بود: «مدیریت داخلی.» دوماً بیش ترِ سر و کله زدن خانواده های توی شهرک در نبود بزرگ ترهاشان همین مدیریت داخلی بود؛ تأسیسات خراب می شد، سرویس بچه ها نمی آمد یا دیر می آمد، همه و همه با مدیریت داخلی در ارتباط بود. اتاق مدیریت داخلی، توی راه رویی بود. بچه های ادوات هم جای شان داخل همان راه رو بود.

بیشتر بچه های ادوات لشکر 25، بهشهری بودند. تصورم این بود، قطب نما، تفنگ و این ها به واحد ادوات مربوط است. بکوب خودم را رساندم به ادوات و رفتم تو:
ـ سلام!
بچه های ادوات تا چشم شان به من افتاد، سریع خودشان را برای دست انداختن من آماده کردند. یکی از آن ها گفت:
- «بفرما آقا جواد! دم در بد است.»
بیشتر بچه ها مرا به اسم کوچک صدا می زدند.
ـ نه، عجله دارم...
ـ ... امرتان؟
بدون مقدمه گفتم:
- «یک اسلحه، قطب نما و دوربین می خواهم.»

نگاهی به هم انداختند و طرح تازه ای را ریختند. یکی از بچه ها، کاغذی از کشو درآورد و شروع به نوشتن کرد، خیلی جدی. من هم از خوشحالی در پوست ام نمی گنجیدم. پیش خودم گفتم:
- «بابا که بیاید حتماً از این عرضه و نفوذم تعجب می کند.»
نامه را دستم دادند و پاکتش را هم مهر و موم کردند و گفتند:
- «جواد! این را ببر ستاد لشکر، بده به دفتر. چون باید کارهای اداری اش انجام بشود.»
پاکت را که گرفت ام، دویدم. فکرش را نمی کردم حاج حسین، (سردار شهید حسینعلی مهرزادی، رئیس ستاد لشکر) آن روز در پایگاه باشد. در را با عجله باز کردم. ناگهان دیدم حاج حسین با آن قد بلند و اندام لاغر، ایستاده. تا چشم ام به او خورد، تمام دنیا روی سرم آوار شد. حاج حسین تا مرا دید، اخم کرد و با لحن تندی گفت:

- «جواد! اینجا چه کار می کنی؟»
از ترس، زبانم حرکت نمی کرد. ماتم برده بود. آدمی بودم که در حالت عادی، بیرون از فضای پایگاه هم که حاج حسین را می دیدم، می ترسیدم، چه برسد اینجا ؛ داخل پایگاه. آن هم دفتر حاج حسین.

چه جوابی باید می دادم؟ هر چه به مغزم فشار آوردم، نتوانستم توجیه قانع کننده ای پیدا کنم. با لکنت و منّ و مِن گفتم:- «هیچی، این جا کار داشتم.»گفت:- «کار؟ چه کاری؟ تو جز درس خواندن چه کاری داری؟ مگر بابات نگفت، نیا اینجا؟ مگر قول نداده بودی؟ پس این جا چی کار می کنی؟»با حالت غم زده ی خاصی گفتم:- «آقای مهرزادی! تو را خدا، به بابا نگو! این آخرین بار است. قول می دهم.»تازه چشمش افتاد به پاکتِ توی دستم. خواستم قایمش کنم که دیگر دیر شده بود.
ـ چی هست تو دستت؟کاغذ را از دستم گرفت. باز کرد. بعد از چند لحظه، حاج حسین که تمام انرژی اش را جمع کرده بود تا مرا بترساند، یکهو خندید و نتوانست خنده اش را پنهان کند. بعداً متوجه شدم که بچه های ادوات نوشته بودند:- «دفتر ستاد! برادر رزمنده جواد صحرایی فرزند رمضان علی، خدمت می رسند. لطف کنید اقلام زیر را در اختیارشان قرار دهید:1- قطب نمای پلاستیکی 1 عدد2- کلاشینکف لاستیکی 1 عدد3-کلاه آهنی لاکی 1 عدد 4-...

IMAGE(<a href="http://www.jangoganj.ir/uploads/shahid/aks/jangoganj.ir1/Sahraei.J%20" rel="nofollow">http://www.jangoganj.ir/uploads/shahid/aks/jangoganj.ir1/Sahraei.J%20</a>(4).jpg)رزمنده 9 ساله، جواد صحرایی در حال قرائت وصیت نامه در نمازجمعه بهشهر