غزل شهـــر شـــام ๑۩๑ شعر و متن ادبی به مناسبت ورود کاروان اهل بیت به شام

تب‌های اولیه

9 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
غزل شهـــر شـــام ๑۩๑ شعر و متن ادبی به مناسبت ورود کاروان اهل بیت به شام

تا قافله به شام غریبان رسیده است
آرام جغدِ شوم، که مهمان رسیده است
بانو اسیر ظلمی و تردید کوفیان
این ارث سالهاست به انسان رسیده است
بغض انتهای جاده؟ نه ، آغاز راه بود
کشتی شکسته ای که به طوفان رسیده است
فریاد کن همیشه ی تاریخ درد را
چیزی بگو که چوب به دندان رسیده است
خون ها گواه روشنی راه بوده اند
زیبای مطلقی که به ایمان رسیده است
تب آتش نشسته به صحرا کبود ِ ابر
بانو صبور باش که باران رسیده است
مردان ظلم مست غرور همیشگی
با این گمان که قصه به پایان رسیده است
حسی غریب در دل ما ریشه کرده است
آن مرد سبز پوش به میدان رسیده است..

شاعر: رضا رسول زاده

رسيده تا دم دروازه با دو چشم ترش
كشيد تير، تنش ،معجرش ،سرش ،كمرش
مواظب است كه دستي به دختران نخورد
مواظب است نگيرد به چوب نيزه پرش
خجالت از سر بر نيزه برادر داشت
كه در مقابل باران سنگ شد سپرش
اسير بود و شبيه اسيرها ميرفت
گرفته بود دو دست كبود را به سرش
طبيعي است كه با زور نيزه ها برود
طبيعي است شود شمر و زجر همسفرش
چرا كه نيست علي اكبرش عنان گيرش
چرا كه نيست دگر در كنار او قمرش
همين كه اول بازار رفت زينب ديد
گرفته دسته اوباش شام دور و برش
خدا بخير كند آتش و كف و طعنه
محله هاي يهودي و كينه پدرش ...

شاعر: سید پوریا هاشمی



روی نی زلف دل‌شکن داری
قصد یغمای قلب من داری
حسرت بوسه بر لبم خشکید
چقدر زخم بر بدن داری!
جای جای تنت نشانه‌ای از
دوهزار جنگ تن به تن داری
نشنیدم ز حنجرت حتّا
شکوه‌ای، بس که خویشتن‌داری
در پر تیرها گره خورده
خاطراتی که با حسن داری
دیدم از دور ساربان می‌رفت
باز هم خاتم یمن داری؟
تا که بینا کنی دو عالم را
خوب شد که پیرهن داری
بین صحرا هوای زینب را
روی نی هم مسلّماً داری
بس که امشب شدم خیالاتی
خواب دیدم تو هم کفن داری!

این پشت بام ها که تو را سنگ می زنند
دارند روی وجه خدا سنگ می زنند
با قصد خورد کردن عکس صفات حق
سوی تمام آیینه ها سنگ می زنند
تو عین آسمانی و این شهر عین خاک
بنگر که از کجا به کجا سنگ می زنند
پس دستۀ بزرگ ابابیل ها کجاست؟
حالا که روی کعبۀ ما سنگ می زنند
از پشت بام ها نتوان گر سؤال کرد
از دست ها بپرس چرا سنگ می زنند
من خطبۀ شکسته برای تو خوانده ام
یعنی که کوفیان به صدا سنگ می زنندش

شاعر: رضا جعفری


هر جا سخن از زینب و دروازه شام است
ساکت به تماشا منشینید حرام است
دستی که به سر می زنی از این غم عظمی
یادآور فرق سر و سنگ لب بام است
یک سر به سر نیزه عیان است ببینید
مانند هلال است ولی ماه تمام است
هجده قمر از نوک سنان تابد و مردم
پرسند ز هم پس سر عباس کدام است؟
مردم نزنید از همه سو سنگ بر این سر
والله امام است امام است امام است
زوار برادر شده بر نی سر عباس
هم اشک به رخ هم به لبش عرض سلام است
هر کوچه پر از هلهله و خنده و شادی است
از شام بپرسید مگر عید صیام است؟....!
با یاد سر و چوب و لب و ناله زینب
انگار جهان در نظرم مجلس شام است
باید همه از مرد و زن شام بپرسید
ناموس الهی ز چه در محضر عام است؟
هر خانه که در سوگ حسین است سیه پوش
"میثم"در آن خانه غلام است غلام است

شاعر: غلامرضا سازگار

عالم همه جا در نظرم شام خراب است
جان و تنم از آتشِ دل در تب و تاب است
ای مـردم عالم همـه از شـام بپـرسید
قرآن محمّد ز چه در بزم شراب است؟
این چوب که در دست یزید است بگیرید
والله قسـم یاری مظلوم، ثـواب اسـت
این سر که شکستند از او گوهر دندان
این سر که روان از یم چشمش دُر ناب است
این سر، سر نورانی ریحـانۀ زهـراست
کز داغ لبـانش جگـر آب، کباب است
در حنجـرۀ سوختــه‌اش آیـۀ قــرآن
از دیده روان بر گل رخسار، گلاب است
در تشـت طـلا دور زنــد دیــده‌اش آری!
می‌گردد و خجلت زده از اشک رباب است
یک مـرد ندیـدم کـه در آن بـزم بپـرسد:
ناموس خدا از چه به بـازوش طناب است؟
رخسار مپوشان به کف دست، سکینه!
بر چهره همان رنگ کبودیت حجاب است
پـاسخ ندهـد سنـگ لـب بــام ز خجـلت
«میثم!» تو بگو خون خدا از چه خضاب است؟

شاعر: غلامرضا سازگار


[="DarkRed"]شهر شام و ملاء عام و کف و خنده و دشنام و گروهی به لب بام و به رخ ننگ و به کف سنگ و به تن جامه ی گلرنگ گرفتند، ره آل‌علی تنگ، تو گویی همه دارند سرجنگ، هم‌آواز و هم‌آهنگ، شده دشمن دادار، پر از کینه ی پیغمبر مختار و علی- حیدرکرار، به آزار دلِ عترت اطهار، همه عید گرفتند به قتل پسر فاطمه آن سیّد ابرار، شده شهر چراغانی و مردم همه در رقص و غزلخوانی و شادی که ببینند سرنیزه سر پاک امام شهدا را[/]

خون دل بنشسته بر آئینه ها
شد نمایان عقده ها در سینه ها
بر تسلای دل آل علی
شام شد آراسته با کینه ها
***
شامیان چون بد نهادی می کنند
از علی با طعنه یادی می کنند
تا بسوزانند قلب فاطمه
پیش زینب رقص شادی می کنند
***
سنگ بر قاریِ قرآن می زنند
گاه بر روی یتیمان می زنند
گر چه گل ها زخمی و پژمرده اند
باز هم لطمه به آنان می زنند
***
طعنه بر مظلوم بی یاور چرا
جنگ با مولای بی لشگر چرا
روی بام آتش چرا آورده اند
بر اسیر آتش زدن دیگر چرا

شام یعنی انتهای خستگی
شهر آزار خدای خستگی
شام یعنی گوشه ویرانه‌ها
مدفن شمع و گل و پروانه‌ها
شام تسکین دل شیطان بود
زینت سر نیزه‌اش قرآن بود
شام یعنی وادی دشنام ها
سنگ باران سری از بام ها
سنگ در دستان نامردان شام
بوسه می‌زد بر سر زخم امام
شام تفسیر نگاهی مضطراست
شهر داغ لاله‌های حیدر است
شام هم مانند کوفه بی‌وفاست
صفحه‌ای از دفتر کرب و بلاست
بی‌وفایی‌ مانده از این طایفه
شام دارد مردم بی‌عاطفه
شام یعنی محملی از داغ و درد
موسم پژمردن گلهای زرد
پای محمل رقص و کف آزاد شد
کوچه‌هایش هلهله‌آباد شد
شام شهر بازی چوب و لب است
نیشتر بر زخم بغض زینب است
بر دل زهرائیان آتش زدند
هرکه را می‌سوخت از آهش زدند
یک زن شامی چو دید اشک رباب
اشک او را داد با خنده جواب
در میان ازدحامی از نگاه
می‌کشید از دل عقیله آه آه
اشک شد آنجا نقاب روی او
شد پریشان قلب او چون موی او
یک نفر شرمی نکرد از معجرش
ریخت خاکستر یهودی بر سرش