سقاى تشنه لبان

تب‌های اولیه

74 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
سقاى تشنه لبان

[="Navy"]

در عمدة الطالب فی انساب آل أبی طالب وتحفة الجلالیة فی انساب الطالبیة چنین آمده: در ذکر نسل حضرت ابی الفضل عبّاس بن علی بن ابی طالب علیهم السلام از لبابة بنت عبداللّه بن عباس بن عبدالمطلب علیهماالسلام ، دو پسر باقی مانده یکی عبیداللّه و دیگری فضل که به سبب او عبّاس علیه السلام را اباالفضل گفتند و عیناً این وجه تسمیه برای عباس بن عبدالمطلب علیهماالسلام که او نیز فرزندی داشت به نام فضل و او را اباالفضل گفتند، هست و فضل بلا عقب بود و عبیداللّه به کمالات و جمال موصوف و پس از پنجاه و پنج سال عمر فوت کرد و او دو پسر داشت:

[/]

[="Navy"]عبداللّه و جعفر و در خبر دیگر اولاد او را سه نفر نوشته اند، بدین ترتیب: 1. فضل، که از فضلای این خاندان و بلا عقب بوده؛ 2. محمّد، که بنا بر خبر اسفراینی در کربلا در پانزده سالگی شهید شد؛ 3. عبیداللّه ، که به مدینه بازگشت و خود و پسرش عبداللّه قاضی حرمین مکه و مدینه بودند و اولادهای بسیار پیدا کردند که همه از مروّجین اسلام و علمای شیعه و مرجع قضاوت مسلمین گشتند و در بزرعه، مصر، طبریه، قم، شیراز، ارجان، یمن، حزان، مغرب الاقصی و دمیاط ریاست و پیشوایی داشتند و شجره عبّاسیه را حضرت آیة اللّه العظمی سید شهاب الدین مرعشی نجفی قدس سره در کتاب مشجّرات آل الرسول صلی الله علیه و آله که از ابتکارات ایشان و از نفایس کتب اسلامی و افتخار سادات جهان است و ریشه و شجرات تمامی سادات دنیا را در آن کتاب نفیس، ضبط فرمودند.
زندگانی قمر بنی هاشم حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام : ص26.
[/]

[="Navy"]همسر و فرزندان قمر بنى هاشم عليه السلام

بانوى حرم حضرت قمر بنى هاشم عليه السلام لبابه : بنت عبدالله بن عباس بى عبدالمطلب ، بود و مادر لبابه ام حكيم است . قمر بنى هاشم عليه السلام از لبابه دو فرزند آورد: يكى فضل ؛ و ديگرى عبيدالله . و نسل آن حضرت فقط از طريق عبيدالله ادامه يافته است . آنچه گفتيم قول مشهور بود، ولى در كتاب العباس مى خوانيم كه قمر بنى هاشم پنج اولاد بلكه شش اولاد داشته : فضل بن عبيد الله (كه از لبابه بودند) سوم حسن (كه مادرش ‍ ام ولد بوده ، و اين را از كتاب معارف ابن قيتبه و حديقه النسب شيخ فتونى نقل كرده )، چهارم قاسم است كه از بعض كتب مقاتل نقل كرده است و لم يثبت ، پنجم دخترى است كه نام او را هم ذكر نكرده و از حدائق الانس اين را نقل فرموده است ، ششم محمد است كه ابن شهر آشوب او را از شهداى طف شمرده است . بالجمله ، سيد مذكور اعقاب قمر بنى هاشم عليه السلام ، را بطنا بعد بطن ذكر كرده كه تفضيل آن مناسب اين مقام نيست .
از جمله اعقاب قمر بنى هاشم عليه السلام ابويعلى حمزة بن قاسم بن على بن حمزة بن حسن بن عبيدالله بن عباس بن امير المؤ منين عليه السلام است كه در نزديكى حله مدفون بوده ، قبه اى بر سر قبر او وجود دارد و مزارش معروف است و شخصيتى ثقه و جليل القدر بوده است . 1[/]

[="Navy"]فرزندان شهيد قمر بنى هاشم عليه السلام
محمد و عبد الله از جمله فرزندان قمر بنى هاشم عليه السلام هستند كه به گفته مورخان در كربلا به شهادت رسيده اند. گويند: حضرت ابوالفضل عليه السلام در ميان فرزندان خويش علاقه تامى به محمد داشته ، به حدى كه آن پسر را از خود جدا نمى كرده است ، در عين حال پس از شهادت برادران ، شمشير به كمرش بست و اذن جنگ براى او حاصل نمود و فرمود: اى نور ديده از محنت آباد جهان به سوى خرم آباد جنان رهسپار شو كه ساعتى نمى گذارد به تو ملحق شد. محمد دست عموى خويش ، حسين بن على بن ابى طالب عليه السلام را بوسيد و با عمه ها وداع كرد و به ميدان شتافت . جنگ او در كتب مقاتل ديده نمى شود. ولى در اين شهر آشوب و ديگران ، محمدبن عباس عليه السلام را در شمار شهداى كربلا آورده اند. قاتل وى نيز عنصرى تبهكار سنگدل از طايفه بنى دارم است كه داغ او را به دل پدرش قمر بنى هاشم عليه السلام گذارد. شهادت اين پسر چهارده يا پانزده ساله ، پدرش را سخت بيازرد.
1-فرسان الهيجاء: شيخ ذبيح الله محلاتى : ج 1، صفحه 193 از انتشارات مركز نشر كتاب چاپ دوم سال 1390 ق .
[/]

[="Navy"]اعقاب حضرت قمر بنى هاشم عليه السلام
چنانكه گفتيم ، نسل حضرت عباس عليه السلام از طريق پسرش عبيدالله و نسل عبيدالله نيز از طريق فرزند وى حسن بن عبيدالله امتداد يافته است ، همان گونه كه تبار حسن نيز از طريق پنج پسرش : فضل ، ابراهيم جردقه ، حمزة الاءكبر، عباس و عبد الله ، جريان يافته است ؛ كه ديلا به توضيحاتى در باب هر يك مى پردازيم :
1. فضل بن حسن بن عبيدالله بن عباس بن على عليه السلام
فضل مردى فضيح ، زبان آور، قوى الايمان ، و بسيار شجاع بود. نسل وى از طريق سه پسرش (جعفر، عباس اكبر، و محمد) امتداد يافته است . يكى از فرزندان محمد بن فضل ، ابوالعباس فضل بن محمد مى باشد كه شخصيتى خطيب و شاعر و اديب بوده و در رثاى ابوالفضل العباس عليه السلام شعرهايى جالب سروده كه در فضل زندگانى ام البنين سلام الله عليه آورديم .
[/]

[="Navy"]
2. ابراهيم جردقه بن حسن بن عبيدالله بن عباس عليه السلام
او از فقها و ادبا و زهاد است و نسبش از طريق سه پسر به نامهاى حسن محمد و على باقى مانده است : على بن جردقه ، يكى از اسخياى بنى هاشم ، و صاحب جاه بود.
وى ، كه در سنه 264 ق به رحمت حق پيوست ، صاحب نوزده فرزند بود كه يكى از ايشان عبيدالله بن على بن ابراهيم جردقه مى باشد. خطيب بغداد گفته است كه : كنيه او ابو على است و از اهل بغداد است ، به مصر رفت و در آن ديار ساكن شد. نزد او كتبى بوده موسوم به جعفريه كه در آن است فقه اهل بيت و به مذهب شيعه روايت مى كند آن را. وى در سال 312 در مصر وفات كرد.
3. حمزة الاكبر بن حسن بن عبيد الله بن عباس عليه السلام
وى مكنى به ابى القاسم و شيسه به حضرت امير المؤ منين عليه السلام بود، ماءمون به خط خود نوشت كه به حمزة بن حسن ، شبيه اميرالمؤ منين عليه السلام ، صد هزار درهم عطا شود. و از اولاد اوست محمد بن على بن حمزه ، نزيل بصره ، كه از حضرت امام رضا عليه السلام و غير آن حضرت نقل حديث كرده ، و مردى عالم و شاعر بوده است . خطيب بغدادى در تاريخ خود گفته است : ابو عبدالله محمد بن على بن حمزة بن حسن بن عبيدالله بن عباس بن اميرالمؤ منين عليه السلام يكى از ادبا و شعرا بوده كه از پدرش و نيز از عبدالصمد به موسى هاشمى و غير ايشان نقل روايت مى كند. چنانكه و روايت كرده از عبدالصمد به اسناد خود از عبد الله عباس كه گفت : هر گاه حق تعالى غضب كرد به خلق خود و تعجيل نفرمود از براى ايشان به عذابى مانند باد و عذابهاى ديگرى كه هلاك فرمود به آن عذابها امتها را، خلق مى فرمايد براى ايشان خلقى را كه نمى شناسند خدا را كه عذاب كند ايشان را. و نيز از بنى حمزه است ابو محمد قاسم بن حمزة الاءكبر كه در يمن مى زيسته و شخصى عظيم القدر بوده و جمالى بى نهايت داشته . و نيز از بنى حمزه است ابويعلى حمزة بن قاسم بن على بن حمزة الاءكبر ثقه جليل القدر كه شيخ نجاشى و ديگران از او به نيكى ياد كرده و قبرش در نزديكى حله است . شيخ نجاشى در رجال خود فرموده است : حمزة بن قاسم بن على بن حمزة بن حسين بن عبيدالله بن عباس بن امير المؤ منين عليه السلام ابويعلى ، ثقه جليل القدر، از اصحاب حديث بسيار نقل مى كرد، او را كتابى است در ذكر كسانى كه روايت كرده اند از جعفر محمد عليه السلام . نيز از كلمات علما و اساتيد معلوم مى شود كه وى از علماى غيبت صغرى ، و معاصر با والد صدوق ، على بن بابويه رضوان تعالى عليهم اجمعين بوده است . در باب شخصيت والاى علمى و معنوى او باز هم در آينده توضيح خواهيم داد.
[/]

[="Navy"]
4. عباس ين حسن عبيدالله بن عباس عليه السلام :
وى مكنى به ابى الفضل و خطيبى فصيح و شاعرى بليغ بوده و در نزد هارون الرشيد مقام و مكانتى داشته است .
ابو نصر بخارى گويد: ما راءى هاشمى اءعذب لسانا منه يا اءغضب لسانا منه .
و خطيب بغدادى آورده است : ابوالفضل عباس بن حسين ، برادر محمد و عبيدالله و فضل و حمزه است ، و او از اهل مدينه است . در ايام هارون الرشيد به بغداد آمد: در آنجا به مصاحبت هارون پرداخت و بعد از هارون نيز مصاحب ماءمون شد، مردى عالم و شاعر و فصيح بود. بيشتر علويين او را اشعر اولاد ابوطالب دانسته اند. سپس خطيب به سند خود از فضل بن محمدبن فضل روايت مى كند كه گفت : عمويم ، عباس ، فرمود كه راءى تو گنجايش هر چيزى را ندارد، پس تهيه كن آن را براى چيزهاى مهم ؛ و مال تو بى نياز نمى كند تمام مردم را، پس آن مخصوص اهل فضل و اهل حق قرار ده ؛ و كرامتت كفايت نمى كند عامه مردم را، پس آن را تنها متوجه اهل فضل نما.
نسل علاس بن حسن مذكور از چهار پسر مى باشد: احمد و عبيدالله و على و عبد الله . و ابو نصر بخارى گفته كه نسل وى تنها از طريق عبد الله بن عباس است نه از غير آن . و اين عبدالله بن عباس ، شاعرى فصيح بود و ماءمون وى را بر ديگران مقدم مى داشت و به وى شيخ بن شيخ مى گفت . 1) و چون وفات كرد و ماءمون خبردار شد، گفت اءترى الناس مثل يا بعدك يابن عباس سپس جنازه او را تشييع كرد. عبد الله پسرى به نام حمزه دارد كه اولادش در طبريه و شام مى باشند. از جمله آنان ابو الطيب محمد بن حمزه است كه صاحب مروت و سماحت و صله رحم كثرت معروف و فضل كثير و جاه و اسمع بوده و در طبريه آب و ملك داشته و اموالى جمع كرده بود، تا آنكه ظفر بن خضر فراعنى بر او حسد برد و لشگرى را براى قتل او ارسال داشت آنان او را در صفر 291 ق در بستان خود در طبريه شهيد كردند. شعر او را مرثيه گفته اند و به اعقاب او كه در طبريه هستند، بنوالشهيد گويند.
[/]

[="Navy"]
5. عبدالله بن حسن بن عبيدالله بن عباس عليه السلام
وى در حرمين مكه و مدينه قاضى القضاة بود، و از اولاد اوست قاسم بن عبدالله بن حسن عبيدالله مذكور و صاحب امام ابى محمد الحسن العسگرى عليه السلام بود و اين قاسم در مدينه صاحب شاءن و منقبت بود و سعى مى كرد ما بين بنوعلى و بنوجعفر را صلح دهد و كان اءحد اءصحاب الراءى و اللسان 2
حمزه : از نوادگان جليل القدر ابوالفضل عليه السلام ، سيد عظيم الشاءن ، ابو يعلى حمزه بن قاسم بن على بن حمزة الاءكبر بن عبيدالله بن عباس بن امير المؤ منين عليه السلام مى باشد. علامه بزرگوار ميرزا محمد على اردوبادى صفحاتى طلايى در باره حيات او نگاشته است كه ما عين سخنان وى را نقل مى نماييم ، او گويد:
ابو يعلى از علماى اهل بيت و يگانه اى برخاسته و از خاندان وحى سروى بلند و افراشته در بوستان بنى هاشم است . او از مشايخ روايت بود و علماى بلاد براى بهرها ورى از علوم اهل بيت عليه السلام نزد وى مى شتافتند، كه از جمله آنان است :
1. ابو محمد هارون بن موسى تلعكبرى ، از علماى بزرگ شيعه و حامل علوم ائمه اطهار عليه السلام (متوفى 385 ه‍ ق )
2. حسين بن هاشم مؤ دب .
3. على بن احمد بن محمد بن عمران دقاق . او و حسين بن هاشم فوق الذكر، هر دو از مشايخ شيخ صدوق ، ابن بابويه قمى هستند.
4. على بن محمد قلانسى ، از مشايخ عالم و رجالى بزرگ ابوعبدالله حسين بن عبدالله غضائرى .
5. ابوعبدالله حسين بن على خزار قمى 3
از نام شاگردان و دست پروردگان او به دست مى آيد كه وى در دوران ثقه الاسلام (مؤ لف كافى ) مى زيسته و اواخر قرن سوم و اوايل سده چهارم را درك نموده است . ازينرو شيخ آقا بزرگ تهرانى در كتاب نابغه الوراة فى رابعة المئات : (راويان نابغه در قرن چهارم ) شرح حالى ممتع از او آورد و وى را از علماى زمان غيبت صغرى دانسته است .
[/]

[="Navy"]
آثارى كه ابو يعلى نگاشته عبارت است از: كتاب التوحيد، كتاب الزيارات و المناسك ، كتاب الرد على محمد بن جعفر الاءسدى ، كتاب من روى عن جعفر بن محمد عليه السلام كه نجاشى و علامه به ارزشمند بودن آن اذعان نموده اند، و بدين لحاظ شيخ آقا بزرگ را مصفى المقال فى مصنفى علماء الرجال شرح حال او را در ضمن علماى رجال آوده است . نجاشى سند خود را به اين كتابها، از طريق ابن غضائرى و قلانسى قرار داده است . به سخنان برخى از بزرگان شيعه در ثنا و ستايش از ابو يعلى توجه كنيد:
نجاشى و علامه مى گويند: موثق و جليل القدر و از علماى شيعه بوده و روايات بسيارى نقل كرده است
مجلسى در وجيزه گويد: سخنانش اطمينان آور و احاديثش مورد اعتماد است .
علامه مامقانى در الكنى الاءلقاب وى را از علماى صاحب اجازه حديث بر مى شمارد. بدين ترتيب مى بينيم كه علماى رجال - عموما - او را در كتب خود به علم و تقوا ستوده اند.
مقام جناب وى برتر از آن مى باشد كه بگوييم وى از مشايخ اجازه حديث - كه بى نياز از هر ثنا و ستايشى هستند و شهيد ثانى بدان تصريح نموده و علماى بعد از او نيز آن را پذيرفته اند - بوده است ؛ زيرا اين شاءن كسى است كه شخصيتش ناشناخته و مجهول باشد، در حاليكه منزلت سرور ما سيد حمزه - همان گونه كه كلام علماى رجال را در باب مقام وى بيان داشتيم ، و كرامات خارج از شمار مرقد مطهرش نيز شاهد بر آن است - فوق تمامى اين مراتب است . پس وى كسانى نيست كه در صدد اثبات موثق بودن او باشيم تا به امثال اين كلمات تمسك جوييم . آرى ، كثرت احاديثى كه وى نقل كرده نشانگر فضل و علم بسيار او مى باشد، كه در سخنان ائمه اطهار عليه السلام آمده است : اعرفوا منازل الرجال منا بقدر روايتهم عنا .
[/]

[="Navy"]
منزلت شيعيان ما را به قدر روايتشان از ما بشناسيد و ارزيابى نماييد، كه اين فرمايش بيانگر آن است كه علماى اهل بيت بايد در فراگيرى علوم و احاديث ائمه اطهار عليه السلام سعى و تلاش نموده و با تمام قوا به نشر و ترويج معارف آنان بپردازند، و طبعا از آنجا كه هر يك از اين موارد، بنده را به خداوند تبارك و تعالى و او لياى مقرب او نزديك مى سازد، پس چه مى توان گفت درباره كسى چون سيد بزرگوار ما، حمزه ، كه شاخه اى از شجره طيبه آنان بوده و از تمامى آن خصال نيك بهره داشته است .
اما مشايخ او در روايت ، كه بعد از جستجو در كتب رجال و حديث - همچون رجال شيخ طوسى فهرست نجاشى و كمال الدين شيخ صدوق - نام آنان را به دست آورده ايم ، به قرار زير مى باشند:
1. عالم جليل القدر، سعد بن عبدالله اشعرى .
2. حسن بن ميثل .
3. محمد بن سهل بن ذارويه قمى .
4.على بن عبد بن يحيى .
5. جعفر بن مالك فزارى كوفى .
6. ابو الحسن على بن جنيد رازى .
7. و استاد بزرگ او، امانتدار ناموس امانت و امين بر وديعه پروردگار سبحان ، ابو عبدالله يا ابو عبيد الله بن محمد بن على بن حمزة بن حسن بن عبيدالله بن عباس عليه السلام مى باشد و شاهرى بر جلالت مقام او آنكه ، چون بعد از وفات امام حسن عسگرى عليه السلام حكومت جائرانه وقت به شدت درصدد يافتن حضرت بقية الله عليه السلام يا مادر ايشان بر آمد و برين سبب سربازانش را به خانه امام عليه السلام هجوم بردند - و اين هراسشان ناشى از آن بود كه شنيده بودند فرزند امام عسگرى عليه السلام دولتهاى باطل را سرنگون مى سازد - در آن هنگامه مصيبت بار، ابو عبد الله محمد بن على مادر گرانقدر و مطهر حضرت وليعصر، نرجس خاتون - سلام الله عليه و عليها - را به خانه خود برد تا از شر معاندان در امان بماند. (4
[/]

[="Navy"]
در اينجا به حسب ظاهر مى توانيم بگوييم كه خانه اى كه مادر امام عليه السلام در آن به سر مى برد، لاجرم محل رفت و آمد ناموس دهر حضرت صاحب الاءمر صلوات الله عليه ، آن حامل مقام عظيم خليفه اللهى ، حافظ اسرار رب العالمين ، ظرف مشيت حق -جل جلاله - و درياى بيكران علوم و معارف ربانى بوده است تا از مادر گرانقدرش بازديد و تفقد نمايد و بدين ترتيب نمايد بدين ترتيب ، حضرتش - سلام الله عليه - به شرف آن خانه و خانواده افزوده و عزت ابدى را از آن آنان ساخته است . نيز شك نيست كه ابو عبد الله از علوم حضرتش بهره مى جسته و از انوار شريفش بس فروغها بر مى گرفته است . در اين صورت آيا ديگر نيازى به ذكر توثيقات علما پيرامون شخصيت او باقى مى ماند؟!
ابن عنبه در عمده مى گويد: ابو عبد الله در بصره اقامت داشت و از امام على بن موسى الرضا عليه السلام و ديگر ائمه عليه السلام در آن شهر و غير از آن روايت نقل مى نمود و فردى محترم و عالم و شاعر بود. و نجاشى اظهار مى دارد كه وى روايتگر حديث از امام هادى و حضرت عسگرى عليه السلام بوده و با حضرتش مكاتباتى داشته است ، و كتابى به نام مقاتل الطالبين (غير از مقاتل الطالبين تاءليف ابو الفرج اصفهانى ) تاءليف كرده است .
بارى براى اين سيد بزرگوار، ابويعلى ، و همين شرف و فضيلت بس كه از مكتب چنين استادى بهره جسته و از منبع فيض وى استفاضه نموده است .
[/]

[="Navy"]
جد حمزه ، على بن حمزة الاءكبر بن حسن مى باشد كه نجاشى در فهرست و علامه حلى در خلاصه و نيز صاحبان وجيزه و بلغه به وثاقف او تصريح كرده اند. قبلا ياد آور شديم كه نياى حمزه ، به اعتراف ماءمون ، شبيه جدش امير المؤ منين عليه السلام و سيدى جليل القدر و داراى منزلتى عظيم بوده است .
نياى ديگر حمزه ، حسن بن عبيدالله است كه عالم نسب شناس : عمرى ، دى مجدى گويد كه از راويان احاديث اهل بيت عليه السلام به شمار مى رفته است و عبيدالله بن عباس ، جد اعلاى حمزه ، نيز در كتب رجال ، از علماى مذهب شيعه محسوب شده است .
مرقد مطهر سيد حمزه در جنوب حله ، در زمين جزيره ما بين دجله و فرات ، در قريه اى همنام خودش موسوم به قريه حمزه نزديك قريه مزيديه قرار دارد و زيارتگاه شيعيان و محل انجام نذور و تبرك جويى آنان است . كراماتى نيز بدان مرقد منسوب مى دارند كه آرامش بخش دلها و مايه اميد حاجتمندان مى باشد. اين مرقد، قبلا مشهور به مرقد حمزه فرزند حضرت امام موسى كاظم عليه السلام بود، در صورتى كه از نظر تاريخ و علم رجال محقق است كه قبر فرزند امام موسى كاظم عليه السلام در شهر رى جنب بارگاه حضرت سيد عبدالعظيم حسنى سلام الله عليه قرار دارد.
[/]

[="Navy"]
از جمله امورى كه مؤ يد صحت انتساب مرقد و قريه حمزه به ابويعلى حمزه بن قاسم است ، داستان زير مى باشد: عالم ربانى و فقيه عظيم الشاءن ، سيد مهدى قزوينى ، بعد از آنكه در حله اقامت گزيد اقامت گزيد و در آنجا به تبليغ دين مبين و تثبيت اركان مذهب در ميان مردم آن سامان پرداخت ، چون براى هدايت و ارشاد بنى زبيد عازم ديار آنان گشت از مرقد حمزه ابويعلى عبور مى نمود، اما وى را زيارت نمى نمود، و بدان سبب رغبت مردم در زمان او براى زيارت سيد حمزه رو به كاستى رفت . يك بار از انجا گذشت و اهل قريه خواستند كه به زيارت مرقد مطهر برود، اما وى عذر خواست و متذكر شد، كه من كسى را كه نمى شناسم زيارت نمى كنم !
شب هنگام سيد در آن قريه خوابيد و فردا به مزيديه رفت . در اواخر شب آن روز، براى نماز شب بپاخاست و پس از اداى ان در انتظار طلوع فجر بود كه مردى در لباس سادات آن قريه ، كه سيد مهدى او را به صلاح و تقوا مى شناخت ، وارد شد و پس از اينكه سلام نمود و نشست گفت : به قبر حمزه اعتنايى ننمودى و آن را زيارت نكردى ؟!
سيد گفت : آرى .
علوى گفت : چرا؟
سيد همان جواب را به به اهل قريه داده بود به وى خاطر نشان ساخت .
علوى گفت : بسا امر مشهورى كه اصلى نداشته باشد، و اين قبر حمزه فرزند حضرت امام موسى كاظم عليه السلام كه اشتهار يافته نيست ، بلكه قبر ابويعلى حمزة بن قاسم علوى عباسى يكى از علماى صاحب اجازه حديث مى باشد كه در كتب رجال وى را ستوده و از او با علم و تقوا ياد كرده اند.
[/]

[="Navy"]سيد مهدى گمان كرد كه وى از عوام سادات بوده و اين قول را از يكى از علما شنيده است و با خود گفت : او كجا و اطلاع از كتب رجال و حديث كجا؟! و از اينروى به وى توجه چندانى نكرد و براى آگاهى از طلوع فجر به تفحص پرداخت . آن مرد علوى هم از نزدش خارج شد و سيد به اداى فرضيه و تعقيبات پرداخت تا اينكه فروغ زرين اشعه خورشيد بر قريه پرتو افكند.
سپس سيد مهدى خود به كتب رجالى يى كه به همراه داشت ، مراجعه نمود و مشاهده كرد كه گفته آن علوى با حقيقت منطبق است . بعدا بتدريج اهل قريه به اقامتگاه او آمده و نزد وى حضور يافتند. در آن ميان سيد، آن مرد علوى را هم مشاهده نمود. سيد از او پرسيد كه آن سخن پيرامون سيد حمزه را كه قبل از طلوع فجر به وى گفته بود از كجا آورده است ؟ علوى به خداوند متعال قسم خورد كه قبل از طلوع فجر نزد سيد نيامده و اصولا شب را در خارج از قريه به سر برده است ! و چون از مردم شنيده است كه ايشان بدانجا مشرف شده و براى زيارت وى نزدش شتافته ، و قبل از آن ايشان را نديده است .
سيد مهدى با شنيدن اين سخن فورا از جا بر خاست و سوار بر مركب شد و عازم زيارت مرقد مطهر سيد حمزه گشت ، در حاليكه مى گفت : هم اكنون بر من واجب شد كه به زيارت وى بشتابم و من شك ندارم آن فرد علوى ، حضرت بقية الله - ارواحنا فداه - بوده است .
از آن روز مرقد شريف سيد حمزه ، اعتبار و رونقى چشمگير يافت و شيعيان براى زيارت و تبرك و شفاعت جويى از وى به درگاه پروردگار، نزد وى مشرف مى شوند.
بعد از آن نيز سيد مهدى در فلك النجاة و به تبع او ديگران نيز در كتب خود (همچون علامه نورى در تحية الزائر علامه ما مقانى در تنقيح المقال ، و محدث قمى در الكنى الاءلقاب ) به صحت انتساب آن مدفن به حمزة بن قاسم ، از نوادگان ابوالفضل العباس عليه السلام تصريح نمودند5
[/]

[="Navy"]
--------------------------------------------------
1-اختران تابناك : جلد 2 صفحه 169.
2-اختران تابناك : شيخ ذبيح الله محلاتى جلد 2 صفحه 169، انتشارات كتابفروشى اسلاميه تهران .
3-ر.ك ، رجال شيخ طوسى ، فهرست نجاشى و امالى و كمال الدين شيخ صدوق .
4-فهرست نجاشى : صفحه 145. اما در كمال الدين صدوق آمده است كه مادر امام سلام الله عليه ، در زمان حضرت عسگرى عليه السلام در گذشت .
5-سردار كربلا: ترجمه العباس مقرم ، صفحه 51؛ نقل از، جنة الماءوى : محدث نورى (كه همراه با جلد 53 بحار الانوار چاپ شده است ).
---------------------------------------------------
نقل از: کتاب چهره درخشان قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس علیه السلام
[/]

[="Navy"]

ابوالفضائل ! (جلوه هايى از درياى فضيلت قمر بنى هاشم عليه السلام )
پدر جان ، يكتاپرستان ، هرگز شرك نمى ورزند!

محدث نورى در مستدرك الوسائل ، به نقل از كشكول شهيد آورده است كه : روزى امير المؤ منين على عليه السلام حضرت عباس عليه السلام و زينب كبرى سلام الله عليه را در دو طرف خود نشانده بود، و حضرت عباس عليه السلام تازه زبان گشوده بود. على عليه السلام به فرزندش حضرت عباس عليه السلام فرمود: بگو يك (واحد) او گفت : يك (واحد)، بعد فرمود: بگو دو (ائنين ) حضرت عباس عليه السلام خوددارى كرد و گفت : شرم مى كنم به زبانى كه خدا را به يگانگى خوانده ام ، دو بگويم (يعنى يكتاپرستان هرگز به شرك نمى گرايند، و دوئيت ، خلاف توحيد است ). امير المؤ منين عليه السلام پيشانى فرزندش را بوسيد. حضرت زينب كبرى سلام الله عليه ، ناظر اين جريان بود، عرض كرد: پدر جان شما ما را دوست مى دارى ؟ حضرت فرمود: آرى ، فرزندان ما پاره جگرهاى ما مى باشند. زينب كبرى عليه السلام عرض مرد: يا اءبتاه ، حب خدا و حب اولاد چگونه در يك دل جمع مى شود؟ محبت شما نسبت به ما همانا شفقت مى باشد و محبت خالص ‍ براى خداست . با شنيدن اين سخنان حكيمانه ، محبت امير المؤ منين على عليه السلام نسبت به ايشان افزايش يافت . (193)[/]

[="Navy"]قمر بنى هاشم عليه السلام در صلابت ايمان و فضل علم و ايقان و شرايف آداب و اخلاق ، بعد از دو برادر خود - حسن و حسين عليه السلام - اول شخص بود، و پس از معصومين عليه السلام ، در جميع صفات كماليه كسى با او همتراز نبود. عبارات زيارتهاى مرويه در حق وى و نيز اخبار صادره از امام زين العابدين و امام صادق عليه السلام در باب آن بزرگوار شاهد شخصيت يگانه وى پس از معصومين است . چنانچه فى المثل امام سجاد عليه السلام مى فرمايد: رحمت حق بر روان عمويم عباس عليه السلام باد كه ايمان او همانند صخره صما و از حيث بينايى در دين بيهمتا بود. چه او، نصيحت و زهد و جهاد و صبر و ثبات خود را به درجه اعلا رسانيد و در شدايد و سختى جان خود را در راه يارى به برادرش نثار كرد.(194)[/]

[="Navy"]عمل به وصيت پدر!
علامه شيخ عبدالحسين حلى در النقدالنزيه (جلد 1، صفحه 100) از فخر الذاكرين ، عالم بزرگوار، شيخ ميرزا هادى خراسانى نجفى ، نقل مى كند كه گويد: امير المؤ منين عليه السلام حضرت عباس عليه السلام را فراخواند و به سينه چسبانيد و چشمانش را بوسيد و از او عهد گرفت كه چون در كربلا بر آب دست يافت ، تا برادرش تشنه است قطره از آن ننوشد، و اينكه ارباب مقاتل گويند حضرت عباس عليه السلام در شريعه فرات آب از دست بريخت به سبب اطاعت از سفارش پدرش على مرتضى عليه السلام بوده است .(195)
از اين ماجرا شگفت ، در آينده سخن خواهيم گفت . فى الحال مى افزاييم كه ادب و وفاى كم نظير فرزند ام البنين نسبت به عزيز فاطمه سلام الله عليه ، پس از شهادت وى نيز همواره ادامه داشت است ، كه در اين باب به نمونه عجيب از آن اشاره مى كنيم :
دو شب براى امام حسين عليه السلام ، يك شب براى من ...!
جناب حجة الاسلام حاج شيخ عبدالصمد مينا از قول پدرش ، مرحوم حاج ميرزا حسين مينا، نقل كرد كه مرحوم حاج سيد تقى كمالى قمى معروف فرمودند:
وقتى كه من براى زيارت به كربلا مشرف مى شدم در بالاى مناره حرم امام حسين عليه السلام اذان مى گفتم و يك شب دربالاى مناره حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام . شبى ، آقا ابوالفضل العباس عليه السلام را در خواب ديدم كه فرمودند: شما در اذان گفتن به من جفا مى كنى ! چرا اذان را مساوى مى گويى ؟! دو شب براى امام حسين عليه السلام بگو، يك شب براى من !
[/]

[="Navy"]وفاى اباالفضل العباس عليه السلام
مرحوم آية الله آقا نجفى قوچانى در سياحت شرق چنين مى نويسد:
به قدر هزار قدمى كه رفتم ، آفتاب از جلو روى و گرم ، رملها نيز داغ كه كف پاها مى سوزد، تشنگى بر من غلبه نمود. خود را به جوقه زوارى رساندم ، كه آب داريد؟ گفتند: نه . از آنها گذشته و دويده و دسته ديگر، خود را رساندم . آنها هم آب نداشتند. به قدر نيم فرسخ دويدم و به چند دسته زوار خود را رسانيدم ، آب نداشتند. چون به منزل نزديك ، و سواره هم مى رفتند، آب لازم نداشتند. بعد از ان ماءيوس (شده ) و از يك طرف را دويدن گرفتم و هر چه رطوبت در بدن بود تمام به عرق و حركت عنيف و گرمى آفتاب خشكيد، و به شدت تشنه بودم .
حالا برق گنبد و سياهى باغات كربلا در منظره من پيداست . من به فكر صحراى كربلا افتاده ، حالا تنهايى سيدالشهداء عليه السلام را و آن لشگر عظيم كه دور او را گرفته بودند، نظير اين گنبد براق ميان سياهى باغات ، با تشنگى زيادى كه داشت نهايت مثل من در عالم خيال نزديك به حس صورت گرفت مرا گريه شديد رخ داد. محض آنكه صداى گريه مرا زوار نشنود دويست قدمى از راه زوار دور شدم و مثل آهويى در اين بيابان دويدن گرفتم و صدا به گريه بلند و اشك مثل باران به صورت و ريش و زمين ريزان بود.
[/]

[="Navy"]گاهى صداى هل من ناصر آن حضرت را به گوش خيال مى شنيدم و من هم صدا به لبيك با گريه بلند مى داشتم و بر دويدن به شدت مى افزودم ، به حدى كه از خود بالكليه فراموش نمودم و ديدم لشگر هجوم به خيمه هاى حسينى (كرده ) شعله آتش و دود از خيمه ها بلند گرديد. چشمها به سياهى كربلا دوختم و حالات رنگارنگ آن صحراى غم انگيز بر من عبور مى داد. به خدا قسم كه نمى فهميدم پاها در اين دويدن بى اختيار به گودال مى افتد و يا بروى خار مى گيرد؟ يكدفعه از ميان خيمه ها مثل زنها و اطفال بيرون دويده به صحراى جنوبى خيمه ها كه رو به طرف نجف است پراكنده شدند.
بعضى ها چادر به پا پيچيده به زمين مى خوردند. من هم سر از پا نشناخته تا مگر برسم و خود را فدا كنم ، كه ريشه علفى به پنجه پا بند شده به آن تندى كه مى دويدم محكم خوردم به زمين . برخاستم با آنكه پنجه پا مجروح شده بود، ملتفت نشده شش دانگ حواس متوجه آن صحراى هولناك بود و از گريه و ناله و دويدن نايستادم و در اين دو فرسخ و نيم مسافت تا آنكه در كوچه كربلا واقع شدم و چشمم به در و ديوار و عمارات كربلا افتاد. آن وقت به خود آمده از خجالت و حياى از مردم اشكهاى خود را پاك نمودم و از دويدن ايستادم و كفشهاى بى پاشنه را به پا كردم و خاچيه را به دوش انداختم .
[/]

[="Navy"]از حوضخانه صحن سيدالشهداء امام حسين عليه السلام وضو گرفته داخل حرم شدم و يك ساعتى زيارت نمودم . بيرون شدم و رفتم به زيارت ابوالفضل العباس عليه السلام و از آنجا بيرون شدم ، ثانيا آمدم به صحن سيدالشهداء عليه السلام . همان طور به گوشه اى سرپا ايستاده بودم كه بعضى از رفقا را ملاقات نمايم و ساعت دو به غروب بود و در آن بين صداى ساعتى كه در سر صحن سيدالشهداء امام حسين عليه السلام بود - و از نمره ساعت كوچك صحن نو مشهد مقدس بود - بلند شد. وقتى كه خوب گوش به صداى زير او نمودم تا ده مرتبه اش تمام شد، ديدم به طور فصيح مى گويد: هل من ناصر... هل من ناصر... هل من ناصر... تا ده مرتبه تمام شد. لرز و لرزه در بدن ما حادث شده گوش را تيز نموده از كجا جوابى مى رسد...؟ و چشمها پر اشك شد كه جوابدهى پيدا نشد، كه يكمرتبه از صحن حضرت اباالفضل العباس عليه السلام صداى ساعت بزرگ او به صورت بم و كلفت بلند گرديد لبيك ... لبيك ... لبيك ... تا ده مرتبه ؛ او هم تمام شد. اشكهاى خود را پاك كرده گفتم :هاى بگردم وفاداريت را، باز تويى كه جواب دادى ! خوشحال شدم كه هنوز ناصر هست و از خوشحالى باز اشكهايم بيرون شد بيكمرتبه به فكر تشنگى بين راه افتادم و همان طور در عالم خيال با خود آمدم ، آمدم ، آمدم ، تا وضو گرفتم و به حرمين زيارت نموده برگشته تا به همين نقطه كه ايستاده ام ، ديدم در هيچ نقطه آب نخورده ام ، تشنه هم نيستم ؛ حالا اين از راه طبيعى به چه (نحو) ممكن است و من از كدام سير شده ام (معلوم نيست ). (196)
قربان وفايت بروم اى فرزند رشيد با وفاى على بن ابى طالب عليه السلام كه خدا مقامت را به علت خضوع در برابر امام زمان خويش ، آنچنان بلند قرار داده است كه از آن بلندتر ديگر تصور نمى شود.
[/]

[="Navy"]

جان به قربان وفادارى آن باده پرست

دل شوريده نه از شور شراب آمده است

دين و دل ساقى شيرين سخنم بره زدست

ساغر ابروى پيوسته او محوم كرد

هر كه زا نيستى افزود به هستى پيوست

سرو بالاى بلندش چه خرامان مى رفت

نه صنوبر؟ در عالم به نظر آمده پست

قامت معتدلش را نتوان طوبى خواند

چمن فاستقم از سور قدش رونق بست

لاله روى وى از گلشن توحيد دميد

سنبل روى وى از روضه تجريد برست

شاه اخوان صفا ماه بن هاشم اوست

شد در او صورت و معنى به حقيقت پيوست

ساقى باده توحيد و معارف عباس

شاهد بزم ازل شمع شبستان اءلست

در ره شاه شهيدان ز سر و دست گذشت

نيست شد از خود و زد پا به سر هر چه كه هست

رفت در آب روان ساقى و لب تر ننمود

جان به قربان وفادارى ان باده پرست

صدف گوهر مكنون هدف پيكان شد

آه از آن سينه و فرياد از آن ناوك و شست

سرش از پاى بيفتاد و دو دستش ز بدن

كمر پشت و پناه همه عالم بشكست

شد نگون بيرق و، شيرازه لشگر بدريد

شاه دين را پس از او رشته اميد گسست

نه تنش خسته شد از تيغ جفا در ره عشق

كه دل عقل نخست از غم او نيز بخست

حيف از آن لعل درخشان كه ز گفتار بماند

آه زا آن سرو خرامان كه ز رفتار نشست

يوسف مصر وفا غرقه بخون ؟! واسقا!

دل ز زندان غم او ابد الدهر نرست (197)


[/]

[="Navy"]

از ديوان كمپانى

نيست بر آب كوثوم هوسى !

از شهيدان كربلا گويند

با لب تشنه ، جان نداده كسى

هر شهيدى به وقت دادن جان

داشت با جام عشق دسترسى

ليك سقاى تشنگان حسين

آن كه بى عشق شه نزد نفسى

جام پس زد، كه پيشتر از شاه

نيست بر آب كوثرم هوسى !

اى بنازم كه جز خيال لبش

به دلش ره نيافت ملتمسى

از سيد مصطفى آرنگ


[/]

[="Navy"]عباس عليه السلام ، هارون كربلا!
فرزند رشيد ام البنين عليه السلام ، هارون ابا عبدالله عليه السلام بود، الا انه ليس بامام !
حجة الاسلام والمسلمين مرحوم سيد مصطفى سرابى خراسانى قدس السره صاحب كتاب هفتاد گفتار سرابى ، گفتار جالبى در مقام مرتبت والاى عباس بن على عليه السلام دارد كه اقتباسى از آن را ذيلا مى خوانيد:
بدانيد كه حضرت ابى الفضل عليه السلام نه فقط برادر جسمانى حضرت حسين عليه السلام ، بلكه برادر ايمانى و روحانى آن حضرت نيز بوده است ، روى همان قاعده اى كه پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و حضرت على عليه السلام از نور واحد بودند و مكرر پيغمبر صلى الله عليه و آله به آن وجود مقدس انت اءخى فى الدنيا و الاخرة مى فرمود. و اين اءخوت و برادرى لازمه اش تساوى و برابرى آن دو در جميع جهات و درجات نيست . مقام امامت بالاتر بوده و ابى الفضل عليه السلام تابع امام بوده است .
[/]

[="Navy"]حضرت عباس را بايستى از اقطاب و اوتاد دانست ، در زيارتش مى گوييم : ايها العبد الصالح . اين تعبير، حاكى از مقام بسيار والاى عباس عليه السلام است . زيرا وقتى انسان به اعلا درجه ، مطيع مولى شد، عبد و بنده مى شود، و بندگى هم مراتبى دارد، تا آنجاكه فرموده اند: العبوديه جوهرة كنهها الربوبيه بلا تشبيه ، مانند حديده محماة (يعنى آهن گداخته ) مى شود كه آهن است ولى به واسطه شدت اتصال به آتش ، حنبه كثرت و ثقالت و تيرگى و آهنيت خويش را دور انداخته و تمام صفات آتش از سوزندگى و درخشندگى را به خود گرفته است . اباالفضل عليه السلام نيز به واسطه شدت عبادت از خدا و رسول و پدرش امير مؤ منان و امام وقت خودش ، و حمايت از دين و اعراض از دنيا، و بى اعتنايى به هوا و هوس و جاه و جلال و فرزند و عيال و اموال ، مظهر خداوند قاضى الحاجات و ملقب به باب الحوائج گريده است .
او عبدى صالح بوده ، و هر چيزى در عالم خود اگر صالح شد اثر خوب دارد، مانند ميوه يا دوا، تا برسد به انسان ؛ و بر عكس گر فاسد شد گذشته از آن كه نفع ندارد ضرر هم دارد،، و هر چه فسادش بيشتر ضررش نيز زيادتر. چنانچه در باره عالم فاسد گفته اند: اذا فسد العالم فسد العالم عبد صالح يعنى ان كسى كه هر چه مى كند براى خدا مى كند؛ قوه عاقله او قوى و وجودش خالى از صفات رذيله و داراى صفات حسنه است و مراتب تقوى را از انزجار و انصراف و تمكن و استقامت - همه را طى كرده و فانى فى الله شده است .
[/]

[="Navy"]آن بزرگوار نيز حقا چنين بوده كه وقتى شمر به لحاظ خويشاوندى كه از سوى مادر با او داشت امان نامه اى از سوى ابن زياد برايش آورد و با اين كار حضرت عباس را بر سر دو راهى قرار داد كه يك طرف آن به كشته شدن و طرف ديگرش به سلامتى جان و مال و رياست ختم مى شد، وى استقامت در ايمان را از دست نداد و تكان نخورد و آگاهانه و آزادانه تن به مرگ داد و دست از يارى برادر، كه حقيقت دين بود، بر نداشت . پس او براستى عبد صالح بوده ، و چه خوب است نماز گزاران توجه داشته باشند كه وقتى در اسلام آخر نماز مى گويند (السلام علينا و على عبادالله الصالحين ) سلام به آن حضرت هم داده و مى دهند، از هر كجا كه باشند.
نيز اينكه امام زين العابدين فرموده است ان لعمى العباس درجة فى الجنة يغبطها جميع الشهداء
يعنى براى عموى من عباس درجه اى در بهشت است كه جميع شهدا به آن غبطه مى خورند؛ البته آن درجه ناشى از مراتب و درجات تقوا و ايمان اشخاص است و كلمه شهداء را هم جمع با الف و لام آورده كه شامل تمام شهداء عالم باشد.
[/]

[="Navy"]همچنين اينكه فرموده اند: خدا در عوض دو دستى كه عباس در راه خدا داده ، دو بال به او مرحمت فرموده است كه سير در عالم ملكوت مى كند مانند جعفر طيار، بلكه بالاتر؛ اين دو بال علم است و عمل كه براى روح انسان به منزله دو بال است ، همانطور كه پرندگان به واسطه دو بال پرواز مى كنند، مناظر خوب مى بينند و در هواى تنفس مى نمايند و آزادانه سير مى نمايند و اگر دو بال را نداشته باشند يا فاقد يكى از آنها باشند از تمامى آنها محروم خواهند بود بلكه روى خاك افتاده و پايمال مى شوند، انسان هم بايد بداند و عمل كند. چه اگر ندانسته عملى كند، يا بداند و نكند يعنى عالم بلا عمل باشد،
يا مثل اكثر مردم نداند و نكند، وقتى روح وى از قفس تنش بيرون مكى شود نمى تواند پرواز كند و در نتيجه در همان عالم حيوانيت و زندان دنيا و ملكوت سفلى ، كه عالم اجنه و شياطين است ، يا بنا به اخبار در برهوت ميان چاه مبتلا خواهد بود، ولى اگر هر دو بال علم و عمل را قوت داد، وقت
خروج از بدن پر باز كرده خواهد كرد.
جناب ابى الفضل عليه السلام چنين بود: علم را به اعلا درجه داشت و عمل را هم خوب نشان داد؛ دو دست ظاهر را در راه حق داد و دو دست باطنى و قدرت معنوى گرفت و مشمول رحمت خداوند شد. مخصوصا وقتى كه دست چپ وى افتاد گفت و اءبشرى برحمة الجبار اينكه ميان همه اسماء الله اسم جبار را ذكر كرد، كه از ماده جبيره و جبران است ، مى خواست بگويد كه حبران كننده قطع اين دست رحمت خداى جبار است .
[/]

[="Navy"]پيشوايان ما گفته اند و در علوم هم ثابت شده بلكه به تجربه رسيده است كه ، مغز و فكر پدر و رحم و شير مادر در تكوين شخصيت و صفات اولاد مدخليت دارد و همان طور كه امراض جسمانى ممكن است به ارث برسد، روحيات و ملكات نفسانى و اخلاق هم موروثى است . از همان روز كه على عليه السلام خواست همسر تازه اى برگزيند و ام البنين عليه السلام را اختيار كرد، همين فكر را داشت كه مردى با ايمان كامل و تقواى استوار و داراى شخصيتى ثابت قدم و حامى حقيقى دين و حامل لواى اسلام به وجود آورد.
نطفه ابى الفضل عليه السلام با آن فكر پاك خداپرستى و حقيقت ايمان بسته شده و در رحم يك مادر پارسا، مانند ام البنين سلام الله عليه ، قرار گرفته است . پس از حضرت ابى الفضل عليه السلام نيز به نوبه خود، جلوه اى از جلوات و رشحه اى از رشحات ولايت است به مصداق الولد سر اءبيه ، على عليه السلام كه سر الله است ، ابى الفضل عليه السلام هم داراى مقام سر بوده بلكه به مقام سر السر رسيده است .
و همچنين همان طور كه حضرت على عليه السلام علمدار پيغمبر صلى الله عليه و آله در دنيا و آخرت بود كه فرمود: اءنت صاحب لوائى فى الدنيا و الآخرة (كه حق پرستى و رحمت واسعه الهى تعبير به علم شده است كه علامت است ) ابى الفضل عليه السلام نيز در عاشورا علمدار امام حسين عليه السلام شد، زيرا گذشته از آنكه او واجد شرايطى كه در علمداران ظاهر مى باشد (از حسب و نسب شجاعت و وجاهت و طول قامت و قدرت بازو ديگر چيزها) بود، معنا هم مظهر و نماينده على عليه السلام بوده است ، و علم كربلا هم ، در حقيقت همان علم پيغمبر صلى الله عليه و آله بوده و در قيامت هم بروز خواهد كرد.
[/]

[="Navy"]
نيز چنانكه على عليه السلام ساقى حوض كوثر است (كه خير كثير و علم و ايمان و مايه حيات طيبه است ) ابى الفضل عليه السلام هم مقلب به سقا شد، آن هم نه فقط براى آنكه - بنا به نقلى كه شده است - چند مشك آب به خيمه ها آورد (گرچه آن هم مهم بود)، بلكه سقايت منصب اجدادى وى بود كه از زمان عبدالمطلب در خاندان بنى هاشم قرار داشت و امام عليه السلام خواست برادرش اين افتخار داشته افزون بر اينهمه ، كربلا مدرسه اخلاق ، و آنها نيز معلم بشر بوده اند و آن بزرگوار به تمام بشر دستور داده كه در مواقع سختى به داد بيچارگان برسند و مخصوصا تشنگان را سيراب نمايند.
نكته آنكه : بايد دانست همان طور كه خداى متعال در اين عالم ، خورشيد و ماه را خلق كرده ، و مركز نور خورشيد حقيقت محمديه است و ماه هم كه خليفه او باشد على عليه السلام است كه به مفاد اءنا عبد من عبيد محمد صلى الله عليه و آله از او كسب فيوضات كرده است .
حال به كربلا بياييد: در كربلا هم ، خورشيد ولايت يعنى جمال حسينى عليه السلام در خيمه ها جلوه گر بود و قمر بنى هاشم يعنى ابى الفضل عليه السلام از آن حضرت كسب نور علم و معرفت و فيوضات (حتى همان شحاعت و قوت بازو در ميدان جنگ ) مى كرد و در تمام اوقات از ولى خدا مدد مى خواست ، حتى آن وقت كه خواست جان بسپارد و گفت : برارد، برادرت را درياب ؛ نه اين است كه مقصودش كمك براى اين عالم بود، بلكه چون وقت انتقال از اين نشاءه ديگر، و وقتى بسيار صعب و مشكل بوده است ، از ولى عصر خويش مدد خواست كه باز هم استقامت كامل از دست نرود و نيز از بس كه عاشق جمال حسينى بود، مى خواست در آن دم آخر هم يك بار ديگر چشمش بدان جمال بيفتد كه در حقيقت ، جمال الهى را ديده باشد. گويا زبان حالش اين بيت بوده است :
بر سر بالين بيا كه عمر است
[/]

[="Navy"]
رخ بنما كاين نگاه باز پسين است
و حضرت ابى الفضل عليه السلام بس خوش صورت و نيك منظر بود، او را ماه بنى هاشم مى گفتند و هر وقت در كوچه ها عبور مى كرد، مردم به تماشاى جمالش جمع مى شدند.
و چون يكى از معجزات پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله شق القمر بوده است ، امام حسين عليه السلام هم خواست در كربلا شق القمر كرده باشد؛ اين بود كه اجازه داد قمر بنى هاشم عليه السلام به ميدان برود. و او اگر چه براى آب رفت ، اما كارش با دشمن به جنگ كشيد و فرق همايونش منشق گشت .
و اينكه نقل كرده اند كه آن جناب نزد امام عليه السلام آمد و گفت : لقد ضاق صدرى و سئمت عن الحياة (يعنى سينه ام تنگ شده و از اين زندگى دنيا خسته شده ام )
به گمانم ، مقصودش شكايت از تنگى سينه ظاهرى و جسمانى نباشد، زيرا شاءن او و امام هر دو اجل از اين بوده است ، بلكه مقصود ديگرى داشته كه براى توضيح ان بايستى مقدمتا بگويم : بزرگان گفته اند هر ظاهرى باطنى دارد لكل ملك ملكوت . ريه (يعنى جگر سفيد) براى تنفس است و در درون آن سينه باطنى كه صدر باشد قرار دارد. و او يكى از بواطن سبعه قلب است كه محل اسلام است و از براى او هم انشراح و باز شدن است كه پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله فرمود: علامتش سه چيز است : النجافى عن دار الغرور والانابه الى دار الخلود والاستعداد للموت قبل حلول الفوت يعنى دورى جستن از دنيا كه دار غرور است و توجه و رجوع به عالم آخرت و مهيا شدن براى مرگ پيش از آنكه اجل حتمى برسد.
[/]

[="Navy"]
البته انشراح صدر هم مراتب دارد: حضرت موسى صلى الله عليه و آله در طور، شرح صدر خواست به پيغمبر صلى الله عليه و آله درجه اعلاى آن رسيد كه خدا در قرآن بر او منت گذارده و گفته است اءلم نشرح لك صدرك به نظر مى رسد در كربلا هم ، حضرت ابى الفضل عليه السلام نزد طبيب عشق و روح آمده و همان شرح صدر را خواسته است . شايد هم مى خواسته بگويد تو امام على الاطلاق و ولى خدايى و استعداد تحمل اين همه مصائب را دارى و كربلا براى تو معراج است ، همان طور كه جبرئيل نتوانست در سفر معراج دوش به دوش جدت برود من هم نمى توانم ، اذن بده زودتر بروم جان بسپارم و قالب تهى كنم .
وقتى از اين بنده نگارنده سؤ ال شد كه كدام يك از كارهاى ابوالفضل عليه السلام مهمتر است ، گفتم : آنچه وى از جانبازى و فداكارى و شجاعت و امثال آنها كرده ، همه مهم است ؛ ولى به نظر من دو عمل وى به جهات عديده از ساير اعمال اهميت بيشترى داشته است :
يكى ، چنانچه گفته شد، برايش امان نامه آمد و او رد كرد؛
ديگر آنكه ، وارد شريعه شد و آب را برابر دهان آورد تا بياشامد و با آن شدت عطش نياشامد.
حتى اين قسمت دوم مهمتر است ، زيرا در قسمت اولى بعض احتمالات به واسطه قوه واهمه ممكن است داده شود. مثل اينكه نزد برادرش بود و حيا مانع شده ، يا آنكه زنها و جوانها يا اصحاب مانع رفتن وى مى شدند يا احتمال كذب و خدعه در گفتار شمر و امثال آنها بوده است ، ولى در ميان شريعه هيچ يك از اين امور نبود و اگر آب مى خورد كسى نمى فهميد يا اهميت نمى داد و ملامت نمى كرد، غير از آنكه بگوييم مرد حق و حقيقت و راستى و جوانمردى ، و معلم مساوات و مواسات و ساير محاسن اخلاق و برادرى و دوستى بود و راه ديگرى نداشت .
يك مطلب ديگر: علماى اصول بحثى دارند و مى گويند: امر به شى ء مقتضى نهى از ضد آن است ؛ ابى الفضل عليه السلام آن قدر به امر مولاى خود اهميت مى داده كه در برابر فرموده امام كه برو آب بياور گويى حتى آب خوردن خودش را مانع مى ديد و منهى عنه مى دانست .
[/]

[="Navy"]
مى گويند: در آن وقت ، ذكر عطش الحسين عليه السلام و اغلب معنى مى كنند كه يادش آمد از لب خشك برادرش ؛ اين نيز به نظرم درست نمى آيد، زيرا او تشنگى امام را فراموش نكرده بود تا آن وقت يادش بيايد، بلكه چون اساسا ذكر عطش ‍ الحسين عليه السلام خود يك عبارتى است و لذا متعلق امر واقع شده ، شايد ابى الفضل عليه السلام هم خواسته است اين عبادت را به جا آورد. (198)
قصيده در منقبت حضرت اباالفضل العباس عليه السلام
ز سرم گيرم اگر مدح اباالفضل معظم را
زبانى بايدم كز سر بپيچد چرخ اعظم را
مرا روح القدس بادى كه خوانم بر همه عالم
به هفتاد دو اسم اعظم آن نام معظم را
صبا ز آن طره بگشايد اگر يك موى ، بنمايد
معطر عرش اعظم را واركان دو عالم را
چو مى جويند ديگر قدسيان با روى دلجويش
كه در اثبات صانع كرد ثابت صنع محكم را
اباالفضل ، آن شهنشه زاده ، روز چارم شعبان
به سال بيست و شش فر داد شعبان المعظم را
زهى روز چهارم از مه شعبان و خورشيدش
سوم هم ، سال سه ، بعد از حسين آن شاه افخم را
زهى بابى كه هفت اقليم و نه طارم در انگشتش
زهى بابى كه حق گفت آفرين آن عنبرين دم را
زهى مردانه كو فرزانه خو مرد آفرين نيرو
كه داد شير زن ضرغام دين آنكه سه ضعيم را
قدش شمشاد و كف فولاد و رخ گل ، گيسويش سنبل
به تن پوشد ز تقوى جامه ، نى ديبا و قاقم را
به رشگ اندر فكند ام البنين حوا و هم مريم
جهان كى چون ابوالفضلش گرفت اين كيف و آن كم را؟
[/]

[="Navy"]ز دامان آفتابى از دل حيدر برون دادى
كه عبدالمطلب افراشت ز او تا عرش پرچم را
براهيما جين ، طالوتيا تن موسيا بازو
سنكدر تاج و الياس باءس و خضر مطعم را
به سد تكبير و صد تهليل و صد تسبيح و صد تقديس
برم از جان و دل پيويسته آن نام مكرم را
منظم مى نمايد خاطرم جمع پريشان را
پريشان مى كند از شوق خود جمع منظم را
شها كز فضل و علم وجود و قوت داده صد رونق
يد و بيضاى موسى را و هم ديهيم آدم را
سيلمان را اگر آصف خبر مى داد از نامش
زدى بر خاتمش نقش و همى بوسيد خاتم را
هزار آصف ، غلام آسا، به درگاهش كمر بندند
هزار اسكندر و الياس و خضرش تشنه آن يم را
ز وصف تربت پاكش كه فضلش حق به موسى گفت
ز پا افكند نعلين و ز دست انداخت ارقم را
ز رويش گل ز مو سنبل گر افشاند بپوشاند
دمن روى صنمبر را، چمن بوى سپر غم را
اگر لعل لبش روحى دمد در انفس و آفاق
ز چرخ چارمين حاضر كند عيسى بن مريم را
رخش جنت ، قدش طوبى ، لبش كوثر، دمش عنبر
به روى شيعيان بندد به يك فرمان جهنم را
گلى از جامه اش جبريل زد بر آتش نمرود
كز آن پوشيد ابراهيم ديبا مقلم را
ولايش كشتى نوح و لوايش لنگر جودى
هوايش از تنور افكندن مهر مختم را
اگر يونس به تسبيح ثنايش ذكر حق مى گفت
نمودى جنت الماءواى نور آن بحر مظلم را
اگر يك بار مى خواندش به جاى جامه يقطين
به بر از عبفرى مى كرد صد ديباج معلم را
و گر يوشع به رد الشمس يك شق القمر بنمود
كفش شمس و قمر بخشد چو شه دينار و درهم را
زحكمتهاى ذاتش حكمتى تقدير لقمان شد
كه گر مى ديدش از نعلش گرفتى خاك مقدم را
[/]

[="Navy"]بصيرت اينچنين بايد كه رسطاليس افلاطون
گرش بينند، بندند از ادب عين و يد و فم را
حجاز و نجد و صنعا و يمن ، مصر و عراق و شام
همه دل مى دهند ار واكند لعل ملشم را
مقامش جعفر طيار اگر مى ديد مى باليد
كه صد فخر است او را مام و اخ و جد و اءب و عم را
مسلم عبد صالح وقت تسليمش لقب آمد
صلاح او را مسلم بايد ار جويى مسلم را
علوم انبيا و مرسلين در ذات وى مدغم
مضاعف ظل ممدودش كند هر علم مدغم را
چنان انبيا را اقتدا كرده به هر سنت
كه گر خواهى تو آدم ار، در او بين يا كه خاتم را
حكم در اين بود محكم امام واجب التعظيم
بخوان بر مدعى آن شاهد عدل محكم را
زمردوش ، خط وحدت زده بر حقه ياقوت
گرفته خال موروثى ز هاشم بر خطش چم را
نهد كوثر، به ذوق لعل او، صد جام ياقوتين
دهد طوبى به شوق خط وى ، هر برگ خرم را
گر انگيزد به ميدان مصطفى آسا و حيدر وش
محجل پاى آهو پوى اشهب موى ادهم را
زمين يم ، يم زمين گردد زتيغ آتش افشانش
ز بس ريزد چو برگ آدم روان سازد چو يم دم را
ز هم سوزد به يك برق حسامش درع و مغفر را
به هم دوزد ز يك خرق سهامش هام و معصم را
به خيبر، يا به خندق ، همچو حيدر گر قدم مى زد
فكندى عمرو و مرحب را و كندى حصى اقوم را
و گر در جنگ بدرش يا حنينش يا احد مى شد
عيان بر مشركين ، مى كرد اسلام مجسم را
ولى حق كنز مخفى كردش اندر لوح محفوظش
كه تا دستش كند حل از قضا تقدير مبرم را
قضاى مبرمى گر ياد آن پشت فلك خم شد
كه يك دم راست يا ساكن ندارد منكب خم را
بلايى كا نبيا جز لا نگفتندى به تسليمش
وگر گروبيان ارند هم خيل مسوم را؛
بلاى كربلا، كز آدم و موسى و ابراهيم
ربوده حله و تاج و عصا و لوح و ميسم را
[/]

[="Navy"]
سيلمان را بساط انجا سه نوبت سرنگون گرديد
خليل الله جبين بشكست و هم ظفر مقلم را
خدايى كز لو و ليت و لعل تنزيه او واجب
تمنا كرد كادم ببند آن روز پر از غم را
كه تا بيند شهنشاهى سرا تا پا صفات الله
ببيند از عطش بر استخوانش جلد درهم را
چنان حق ، الظليمه ! گفت اندر طور
كه گويى ديد موسى ذوالجناح آدمى دم را
علم بگرفت عباس و چو در غلطان به دريا گشت
كليم آسا ولى تنها سواران اسب و ادهم را
دلى دريا، رخى غرا، سرى شيدا، يدى بيضا
زره بترا سپر خضرا، سنان زرقا، علم حمرا
به كوثر چون على گيرد لواء الحمد اخضر را
لوايش بسته ز اينجا با لواء الحمد پرچم را
به دوشش مشك ، اما جمع چون زلف پريشانش
به دستش جام نور، اما نديده چون لبش نم را
به دست خضر اگر مشكش رسيدى لعل احمر شد
و گر جامش به اسكندر رسيدى زد نه سر جم را
جبين حامى به عكس قدسيان بايد مرصع شد
به مشكش بسته با گيسو روا حوا و مريم را
براق انداخت چون طه ، زمين را بيخت چون حيدر
چه يم ، خون ريخت موسى كه او را ايت دم را
فرات اندر نگين بگرفت و كف بر آب زد يعنى
كه خاكم بر دهان گر من چشم آب محرم را
سكينه از عطش گريان ، على چون ماهى يى بريان
شوم خود آب گر ببينم دو باره آن مجسم را
دما دم گر دهندم زير تيغ آتشين ، كوثر
نخواهم - بى حسين - آن آب و آن جام دمادم را
فغان ز آن دم حكيم بن طفليش در كمين آمد
كه با دست دگر بگرفت صمصام مصمم را
يدالله را كمين ، قطع يسار و هم يمين بنمود
عجب دارم كه روبه چون ز دست انداخت ضميم ار؟!
دو دست حضرت عباس آخر جدا كردند
خدا خاكم به سر، چون دارم اندر دل چنين هم را
زمين و آسمان و عرش و كرسى از قرار افتاد
[/]

[="Navy"]
چه تير كين نشان زد قلب و عين الله اكرم را
بر اورد تنش از تيرها، جبرئيل آسا
به جاى آب ، نيش تير دادش شربت سم را
بلى پشت حسين از مرگ عباس على خم شد
شهنشه ديد آخر همچو شب آن روز ماتم را
ابا الفضل اى شه خوبان بود (صالح )(199) غلام تو
شه خوبان كجا فاسد كند قلب متيم را
مرا در عالم افتاده بسى در كار مشكلها
بجز تو چون كنم حل مشكلى با شرح مبهم را؟
به مدحت گر كنم گر صرف معربها و معجمها
تو داده زيب معرب را، تو زيبا كرده معجم را
به نام او مرا حسن الختام از ابتدا آيد
زسر گيرم اگر مدح اباالفضل معظم را
[/]

[="Navy"]
شحاعت حضرت قمر بنى هاشم عليه السلام
از شهامت و شجاعت حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام داستانها گفته اند و با همه آمادگى دشمن ، و با وجود و قشون فراوانى كه جناح خصم در ميدان كربلا گرد آورده بود، باز هم شجاعت او پشت آنان را مى لرزانيد و لذا براى دفع اين خطر، در نظر گرفته بودند كه به هر نحو شده اباالفضل العباس عليه السلام را از امام حسين جدا كنند و به مناسبت نسبتى كه شمر از سوى مادر با وى داشت اين ماءموريت را بر عهده او گذاشتند ولى او نيز از اين ماءموريت ناكام و نوميد برگشت . (200)
صاحب كتاب كبريت احمر پس از نقل داستانى شگفت از شجاعت و جنگاورى حضرت عباس عليه السلام مى گويد: صحت اين داستان استبعادى ندارد، زيرا عمر آن جوان به طور تقريب هفده سال بوده ، خوارزمى در كتاب مناقب مى گويد: وى جوانى كامل بوده است .
داستان مذبور، به روايت خوارزمى (در كتاب ، مناقب ، صفحه 147) چنين است : در جنگ صفين ، مردى از لشگر معاويه خارج شد كه او را كريب مى گفتند. وى به قدرى شجاع و قوى بود كه هرگاه درهمى را به انگشت ابهام خود مى فشرد، نقش سكه آن محو مى گرديد!
كريب به ميدان آمد و فرياد كشيد و بر ان شد كه حضرت على بن ابى طالب عليه السلام را به قتل برساند. مرتفع بن وضاح زبيدى گام پيش نهاد و براى مبارزه با كريب به ميدان رفت ولى شهيد شد. بعد از او، شرجبيل بن بكر براى مبارزه با كريب شتافت و او نيز به شهادت رسيد. پس از وى ، حرث بن حلاج شيبانى براى قتال كريب قيام كرد، ولى او هم كشته شد. مشاهده اين صحنه براى على بن ابى طالب عليه السلام موجب نگرانى و ناراحتى گرديد، لذا فرزند بزرگوارش ، حضرت اباالفضل العباس عليه السلام ، را كه مردى كامل بود خواست و به وى دستور داد از اسب خود پياده شود و لباسهاى خويش را از تن بيرون آورد.
[/]

[="Navy"]
حضرت امير المؤ منين على بن ابى طالب عليه السلام لباسهاى فرزندش ، قمر بنى هاشم عليه السلام را پوشيد و بر اسب وى سوار شد. آنگاه لباسهاى خود را به تن عباس پوشانيد و اسب خويش را نيز به او داد.
اميرالمؤ منين على بن ابى طالب عليه السلام اين عمل را بدين لحاظ انجام داد كه وقتى به ميدان كريب برود، كريب آن حضرت را نشناسد، مبادا بترسد و فرار كند. هنگامى كه حضرت اميرالمؤ منين على بن ابى طالب على عليه السلام در مقابل كريب قرار گرفت ، وى را به ياد عالم آخرت آورد و او را از غضب و سخط خداوند بر حذر داشت .
ولى كريب در جواب اسد الله الغالب گفت : من با اين شمشير افراد زيادى را از قبيل تو كشته ام ! اين را گفت و به حضرت امير المؤ منين على بن ابى طالب عليه السلام حمله كرد. آن شير بيشه شجاعت نيز با فرصتى كه بر برق كريب زد او را دو شقه نمود.
موقعى كه على بن ابى طالب را به خود رسانيد، به مكان خويشتن بازگشت و به فرزند برومندش ، محمد بن حنفيه ، فرمود: تو در كنار كشته كريب توقف كن ، زيرا خونخواه وى پيش خواهد آمد.
محمد امر پدر را اجرا كرد و نزديك پيكر كريب ايستاد. يكى از عموزادگان كريب به ميدان آمد راجع به قاتل وى از او سؤ ال كرد. محمد گفت : من به جاى قاتل كريب مى باشم . وى با محمد به جنگ پرداخت محمد او را كشت . پس از وى ديگرى آمد و محمد او را نيز به اولى ملحق كرد. بدينگونه ، خونخواهان كريب يكى پس از ديگرى به جنگ محمد آمدند تا تعداد كشتگان به هفت نفر رسيد. (201)
[/]

[="Navy"]
جوان نقابدار
علامه محمد باقر بيرجندى (متوفى 1352ق ) در كبريت احمر (جلد 3، صفحه 24) مى گويد: در بعضى كتب معتبر ديدم كه در جنگ صفين هنگامى كه قشون معاويه آب را بر روى اصحاب امير المؤ منين عليه السلام بسته بودند، قمر بنى هاشم عليه السلام در حمله به لشگر معاويه و بيرون آوردن آب از تصرف ايشان با برادرش امام حسين عليه السلام همراه بود. نيز مى گويد: روايت شده كه در يكى از روزهاى جنگ صفين ، مردم ديدند از لشگر اميرالمؤ منين عليه السلام جوانى نقاب به صورت انداخته ، هيبت و صلابت و شجاعت از او ظاهر و هويداست و تقريبا به سن شانزده ساله مى باشد، بيرون آمد و اسب خود را در ميدان جولانى داد و مبارز طلبيد. معاويه ابوالشعثاء را به حرب او فرمان داد. ابوالشعثاء گفت : مردم شام مرا با هزار سوار مقابل مى دانند و تو مى خواهى مرا به جنگ كودكى بفرستى ؟! من هفت پسر دارم ، يكى از آنان را به جنگ او مى فرستم تا حساب او را برسد! ابوالشعثاء پسر اولش را به ميدان فرستاد ولى او كشته شد و پس از وى بترتيب يكايك پسران وى گام در ميدان نهادند و جوان نقابدار آنان را نيز به جهنم فرستاد.
ابوالشعثاء، كه اوضاع را اينچنين ديد، دنيا در نظرش تاريك شده و خود به ميدان آمد اما او نيز كشته شد و ديگر كسى جراءت ميدان رفتن را نكرد. آنگاه جوان نقابدار عنان به جانب لشگر اميرالمؤ منين عليه السلام برگردانيد. اصحاب امير المؤ منين عليه السلام از شجاعت وى سخت در حيرت بودند و از خود مى پرسيدند كه اين جوان نقابدار كيست ؟ تا آنكه اميرالمؤ منين على عليه السلام آن جوان را طلبيد و نقاب از صورت مبارك وى برداشت ، آنگاه بود كه ديد وى قمر بنى هاشم اباالفضل العباس است . (202)
[/]

[="Navy"]
---------------------------------------------------
193-فرسان الهيجاء: صفحه 191.
194-فرسان الهيجاء: صفحه 192.
195-سردار كربلا: صفحه 317.
196-سياحت شرق : صفحه 414- 417، مرحوم آية الله محمد حسن نجفى معروف به آقا نجفى قوچانى متوفى سال 1363 ق / 1322 ش .
197-از آية الله شيخ محمد حسين غروى اصفهانى (كمپانى )
198-نقل از: هفتاد گفتار سرابى ، صفحه 165.
199-اين قصيده غرا، اثر طبع وقاد مرحوم آيت الله شيخ محمد صالح حايرى مازندرانى ، مقيم سمنان ، مى باشد.
200-در كربلا چه گذشت : ترجمه نفس المهموم ، آيت الله محمد باقر كمره اى (قدس السره )
201-ستارگان درخشان : جلد 15 قمر بنى هاشم عليه السلام صفحه 54 چاپ پنجم ، چاپ اسلاميه .
202-فرسان الهيجاء: جلد 1، صفحه 193.
---------------------------------------------
نقل از: کتاب چهره درخشان قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس علیه السلام
[/]

[="Navy"](گفتارى از مرحوم آية الله حاج شيخ جعفر شوشترى )
چنانكه در فصلهاى گذشته ديديم ، يكى از القاب مشهور قمر بنى هاشم عليه السلام ، سقا و يكى از مهمترين مناصب آن حضرت در قيام عاشورا، سقايت و آبرسانى به تشنگان بوده كه در انجام اين وظيفه نيز حداكثر ايثار و فداكارى را از خود نشان داده است ، از اينرو شايسته مى نمايد كه در اين باب ، تاءمل و توضيح بيشترى داشته باشيم :
[/]

[="Navy"]چرا عباس عليه السلام را سقا ناميدند؟
زمانى كه ابن زياد به عمر سعد نامه نوشت كه به من خبر رسيده است امام حسين عليه السلام حفر چاه مى كند اينك امام حسين عليه السلام را از آب منع كن ، و از طرف ديگر نيز ذخيره آب در خيمه هاى امام حسين عليه السلام رو به پايان مى رفت ، امام حسين عليه السلام حضرت عباس عليه السلام سپهسالار كربلا را طلبيد و بيست سوار و سى تن پياده ملازم ركاب آن حضرت كرد تا از شريعه آب آورند.
حضرت عباس عليه السلام صبر كرد تا شب تاريك شد، سپس چون شير غران به سوى شريعه روان شد. زمان حركت ، هلال بن نافع بجلى از پيش روى عباس عليه السلام روان بود و نخستين كسى بود كه وارد شريعه شد. عمر بن حجاج گفت : كيستى و اينجا چه مى كنى ؟ گفت : يك تن ؛ پسر عم تو، آمدم تا آب بنوشم . عمر و گفت بنوش ، بر تو گوارا باد! هلال گفت : اى عمرو مرا آب مى دهى ، ولى پسر پيغمبر و اهل بيت او را تشنه مى گذارى تا از عطش هلاك شوند؟!
[/]

[="Navy"]عمرو گفت : راست گفتى ، لكن چه توان كرد؟ ماءموريت دارم بايد آن را به نهايت برسانم . هلال چون اين سخن بشنيد، ندا در داد كه اى اصحاب حسين در آييد! عباس سلام الله عليه چون شير شرزه با جماعت خود به شريعه در آمد، و از آن سوى عمرو نيز به افراد خود فرمان جنگ داد و تنور رزم افروخته گشت . اصحاب امام حسين عليه السلام نيمى از مقاتلت پرداختند، و نيمى مشكهاى خود را از آب پر كردند. در اين جنگ از لشگر عمرو بن حجاج ، جمعى مقتول و مطروح افتادند و گروهى خسته و مجروح گشتند، ولى از اصحاب امام حسين عليه السلام كسى را آسيبى نرسيد. پس حضرت عباس عليه السلام بسلامت باز گشت و اصحاب امام و اهل بيت عليه السلام سيراب شدند، و از اينجاست كه عباس را سقا ناميدند. (206)[/]

[="Navy"]آب و سقايت
در باب آب و سقايت ، گفتارى از مرحوم آية الله العظمى حاج شيخ جعفر شوشترى را برگزيده ايم كه ذيلا مى خوانيد:
امروز روز هشتم محرم است . امر محاصره امروز سخت شده .
بسيار كار بر امام حسين عليه السلام تنگ شده . لشگر از رزم دوم تا امروز، صبح و عصر آمدند. ابن زياد نامه نوشت ، مثل ديشب امروز، به عمر سعد كه :
انى لم اءجعل لك عذرا فى كثيرة الخيل و الرجال بدرستى كه من براى تو عذرى در بسيارى سواره و پياده نگذاشتم . همه كار اين لشگر احاطه بود. اطراف آن مظلوم را گرفته بودند. به همان طريق كه حر گفت : اين بنده خدا را آوريد، و او را محاصره كرديد به قسمى كه راه نفس بر او بسته شده است ! چقدر شدت داشته است كه به اين كلام تعبير كرده است : و اءخذتم بنفسه . يعنى راه نفس نداشت
همه احاطه براى اين بود كه كسى نيايد به امداد ان حضرت از اطراف . عمده مطلب اين بود، علاوه خود آن حضرت هم به جايى نرود.
[/]

[="Navy"]
مثل ديشبى ، حضرت فرستاد حبيب بن مظاهر را ميان طايفه خودش . حبيب رفت ميان آنها كه نزديكى كربلا بودند، و قدرى ايشان را موعظه كرد. بزرگى از ايشان هدايت يافت . با او نود نفر عازم يارى آن حضرت شدند، و روانه گرديدند.
ابن سعد مطلع شد، و زارق ملعون را با چند هزار نفر فرستاد آنها را شكست دادند و برگشتند. آنها هم مراجعت كردند، و قبيله خود را كوچ دادند، و از كربلا دور شدند. در اين چند روز چهار نفر، يا پنج نفر، از كوفه به يارى امام حسين عليه السلام امدند. جاى ديگر كه آبادى نبود.
حالا كه امام در محاصره مانده است ، در چنين وقتى كسى هم از كوفه نرفت . ببينم شما مى توانيد در عالم معنى برويد، يا آن كه كسى هم از شما نمى رود؟!
[/]

[="Navy"]ان شاء الله تعالى ، در عالم حقيقت ماها رفته ايم به يارى آن امام محاصره شده .
امروز كه به يارى امام رفته ايم و - ان شاء الله - در كربلا حاضر شده ايم ، نگاه مى كنيم به اطراف فرات ، مى بينيم : از ديشب يا ديروز، يا امروز، شريعه فرات را، به قدر نيم فرسخ طول شريعه را، همه سوران نيزه دار احاطه كردند.
از چه باب چنين شد؟ چون كه آن ملعون كه نامه نوشت به ابن سعد كه عذرى برايت نگذاشتم در خصوص لشكر فرستادن ، نوشت : حكمى كه بر تو دارم اين است كه اين قدر كار را بر حسين تنگ بگير، وحل بين الماء و الحسين و اصحابه ...: بين آن جناب و اصحابش و آب فرات حايل بشو. شنيده ام مى خواهند چاه حفر كنند، فرصت به آنها نده !
حكم ديگر كرده بود...
[/]

[="Navy"]سبحان الله ! خدا حكم مى كند، و مطيعهاى از بندگانش مسامحه مى كنند، ولى در حكم ابن زياد - لعنه الله - آن اشقيا نهايت سعى مى كردند كه عمل بيايد! نوشته بود: فلا يذوقوا منه قطره .
پس از اين حكم ، ابن سعد ملعون لشكر را مامور كرده به سر كردگى عمر و بن حجاج ، به قدر نيم فرسخ ، همه مشرعها را گرفتند و ضبط كردند.
اين است كه روز ورود صداى اضطراب بود. امروز حكايت خيمه گاه ، و فريادهاى خيمه گاه ، و جميعا نقل الماء! الماء! بود.
پناه مى برم به خدا - و نعوذ بلك من عين لا تدمع - امروز، از چشمى كه در اين چند روز اشكش جارى نشده است ...
بعضى قساوت دارند. از اين حرفها اشكشان نمى آيد.!
هر كس كه مى بيند امروز هم گريه اش نمى آيد، معلوم است و بداند كه : ابن زياد گناهانش نوشته است به ابن سعد شقاوتش و او موكل كرده است عمر بن حجاج قساوتش را كه : مبادا يك قطره اشك چشم به نور چشم پيغمبر صلى الله عليه و آله بدهد!
اين است كه چون مثل امروز در خيمه گاه غير از آب حكايتى نبود، امروز هم مجلس مجلس آب است . جز اين حكايتى نيست .
[/]

[="Navy"]
بدانيد كه خداوند عالم آبى خلق كرده ، كه نه آسمانى بود، نه زمينى . آب خلق كرده است . در فضايى ... غير از آب نبود، وكان عرشه على الماء . آن آبى است كه مايه خلقت آسمانها و زمينهاست .
بدانيد كه همان آب خلقتش هم از براى امام حسين عليه السلام بود. از بركت امام حسين عليه السلام بود، به واسطه امام حسين عليه السلام بود.
چون خلق همه موجودات به جهت پيغمبر صلى الله عليه و آله است ، به حكم فقره لو لاك لما خلقت الاءفلاك : و پيغمبر صلى الله عليه و آله درباره امام حسين عليه السلام فرمود: حسين منى و اءنا من حسين ، گويا همه از جهت حسين خلق شده اند.
بعد از آنكه خلقت آسمانها و زمينها شد، آن آب كه قدرش محيط است بر زمين ، كه آن نه اين است براى خوردن داشته باشد، حكمت بالغه اش قرار گرفت آبى به آسمان برود، بعد بر زمين داخل شود فاءسكناه فى الاءرض تااين آب براى غذاى مخلوقات نافع باشد و به اين تدبيرى كه خدا قرار داده است كه بايد يك مثلث زمين و دو ثلث آن آب باشد، نه اين آب است ، نه آن آب . اين آب هم از بركت امام حسين عليه السلام است ، اين اصل تكوين آب .
اما آب پاره اى احكام شرعيه دارد كه شارع قرار داده است :
اولا: در قيامت ، اول اجرى كه در اعمال به شخص مى دهند، اجر آب دادن است كه مى دهند، واز اين مطلب معلوم است كه (آب دادن ) خصوصيتى دارد.
[/]

[="Navy"]
بعد از اين ، در آب حقى قرار داده است براى همه . در بعضى از آنها مثل نهرها كه در آنها - اگر چه مالك داشته باشد، صغير هم باشد، چه بدانى راضى هست مالك او يا نه ، يا بدانى كه راضى نيست - مالك حقيقى قرار داده است كه ، تشنگان از اين آب بخورند.
و از احكام خاصه آب دادن اين است كه جگر تشنه را سيراب كردن اجر دارد.
اين اجر، براى جگر تشنه را سيراب كردن هست ، هر كس باشد، حتى كافر. اگر كسى طعامى به كافر بدهد، ثواب ندارد؛ امام به كافر كسى آب بدهد ثواب دارد.
راوى مى گويد كه : من هم محمل حضرت امام صادق عليه السلام بودم . در راه مكه شخصى افتاده در زير سايه درخت مغيلان . حضرت فرمود: برو، مبادا از تشنگى افتاده باشد.
مى گويد: پياده شدم و رفتم . عرض كردم : يابن رسول الله ، نصرانى است ، تشنه شده است و افتاده است . فرمود: آبش بده ! حضرت فرمود: لكل كبد حراء اءجر (207)اجر دارد اين آب دادن به نصرانى . پس مسلمان به مسلمان آب بدهد، اجر دارد؛ مسلم به كافر، اجر دارد؛ كافر به مسلم ، ولو تخفيف گناه و عذاب ؛ كافر به كافر، ولو تخفيف عذاب باشد.
حضرت پيغمبر صلى الله عليه و آله مشغول وضو بود. گربه اى از راه گذشت . نگاه به آب كرد. فرمود: معلوم است گربه تشنه است . وضو را گذاشت . آب را نزد گربه گذاشت . گربه آب خورد. از پس مانده (آب ) گربه وضو را تمام كرد.
[/]

[="Navy"]
از جمله مسائل متعلقه به آب (اين است كه ) اگر كسى در راه سفر باشد، و حيوانى همراه داشته باشد و بترسد كه اگر وضو بگيرد يا غسل كند آن حيوان تشنه بماند، آب را بايد به حيوان بدهد و تيمم كند. بعضى مى گويند كه حيوان كس ديگر، كه در قافله تو باشد، نيز همين حكم را دارد. بعضى ديگر مى گويند كه اگر اهل قافله ذمى باشند چطور است ؟ بعضى مى گويند: بلى ، چون اهل ذمه اند، بايد آب داد به ايشان .
حالا كه معلوم شد فضيلت آب دادن (به ) تشنگان ، مى گويم :
در اين صحرايى كه رفته ايد - ان شاء الله - الان نگاه كنيد. در اين خيمه ها تشنگانى چند جمع شده اند، فرياد مى زنند: الماء!
چه تشنه هايى كه سه امام (همراه خود) دارند: يكى حضرت امام حسين ، ديگر امام سجاد، و يكى امام محمد باقر عليه السلام ، باقى ديگر امامزاده ، اصحاب ايشان از علماء و فضلا، اصحاب اسرار، زهاد و عباد، اطفال و زنها...
حالا بناى آب دادن به تشنگان است . چه تشنگان ، كه در اشعار محتشم است كه مى گويد هنوز فريادشان به عيوق مى رسد.
[/]

[="Navy"]
خدا چهار (سقا) براى اين تشنگان قرار داده
سقاى اول : حضرت خاتم الانبيا محمد بن عبدالله صلى الله عليه و آله كه جام در دست دارد، در ميدان كربلا ايستاده ، وقت مخصوصى دارد.
سقاى دوم : خود امام حسين عليه السلام است كه خودش سقاى اين تشنگان است . حالا بايد كيفيتش گفته شود.
سقاى سوم اين تشنگان : العظيم المراس ، المكين الاءساس ، اءبوالفضل العباس ‍ عليه السلام
سقاى چهارم اين تشنگان : چشمهاى دوستان است .
كيفيت سقايت : سقاى اول بعد از واقعه ميدان است ، يعنى بعد از كشته شدن ، مگر در على اكبر عليه السلام اين احتمال است كه پيغمبر صلى الله عليه و آله در اين عالم به او آب داده باشد .
و شاهد بر بودن (سقاى اول )، قول على اكبر عليه السلام كه عرض كرد: يا اءبتاه ! اين جدم پيغمبر صلى الله عليه و آله است كه مرا سيراب كرده است .
اما (سقاى دوم ) امروز مختصرى از كيفيت سقايت آن حضرت مى خواهم بگويم . ببينيد چه كرد از بابت سقايت . ببينيد چه بر او گذشت و چه بر او وارد آمد از چيزى كه مردم غافلند از آن . بعد از آن از سقاى سوم كه مجلس براى آن است بيان مى شود.
[/]

موضوع قفل شده است