واقعه فتح مكه

تب‌های اولیه

1 پست / 0 جدید
واقعه فتح مكه

واقعه فتح مكه پيش از اين در جريان صلح حديبيه گفته شد كه از جمله مواد قرارداد صلح اين بودكه هر يك از قبايل عرب بخواهند با قريش و يا پيغمبر اسلام هم‏پيمان شوند آزاد باشند و از اين رو دو دسته از قبايل مزبور به نام‏«بنى بكر»و«خزاعه‏»كه سالها بود ميانشان اختلاف و نزاع بود هر كدام در پيمان يكى از دو طرف در آمدند.
«خزاعة‏»با پيغمبر اسلام همپيمان شدند و«بنى بكر»با قريش.
نزديك دو سال از اين پيمان گذشته بود و اين دو قبيله بدون جنگ با همديگر روزگار را مى‏گذراندند و اتفاقى ميان آنها رخ نداد، ولى اين وضع به هم خورد و بنى بكر در صدد حمله به‏«خزاعه‏»بر آمد و به دنبال اين فكر به مكه رفتند و با برخى از بزرگان قريش مانند عكرمة بن ابى جهل و صفوان بن اميه در اين باره مذاكره كرد آنها را نيز با خود همراه ساخته و نقشه حمله به‏«خزاعه‏»را با آنها طرح نموده از آنها نيز در اين باره كمك گرفتند.
و برخى احتمال داده‏اند كه عقب نشينى مسلمانان در جنگ مؤته سبب شد كه بنى بكر به اين فكر بيفتند زيرا فكر مى‏كردند با عقب نشينى مسلمانان در مؤته نفوذ آنها در جزيرة العرب متزلزل گشته و مى‏توانند ضربه‏اى بر آنها وارد كنند.
و به هر صورت شبى كه خزاعه بى‏خبر از همه جا در منزلهاى خود آرميده بودند مورد حمله بنى بكر و دستياران قريشى آنها واقع شده و مطابق نقلى بيست نفر آنها به دست‏بنى بكر كشته شد و با اينكه خود را به نزديكى مكه رساندند و داخل حرم شدند باز هم بنى بكر دست‏بردار نبودند و به كشتار و جنگ با آنها ادامه دادند.
رسول خدا(ص)در مسجد مدينه نشسته بود كه عمرو بن سالم خزاعى با گروهى سراسيمه وارد مسجد شد و خبر اين حمله ناجوانمردانه و نقض پيمان بنى بكر - و قريش - را به اطلاع آن حضرت رسانيد، و از او كمك و يارى طلبيد.
رسول خدا(ص)كه از شنيدن اين خبر متاثر شده بود و عده يارى و كمك به آنها را به وى داد و آماده بسيج لشكر به سوى مكه و جنگ با قريش گرديد.
ابو سفيان به مدينه مى‏آيد
از آن سو قريش از كرده خود پشيمان شده و فكر حمله متقابل پيغمبر اسلام آنهارا سخت مضطرب و نگران كرد و در صدد جبران و تلافى اين عمل بر آمده و ابو سفيان را مامور كردند به مدينه برود و به هر ترتيب مى‏تواند قرارداد صلح را تجديد كند و جلو حمله احتمالى مسلمانان را به مكه بگيرد.
به همين منظور ابو سفيان به مدينه آمد و روى حسابى كه پيش خود كرده بود يكسر به خانه دخترش ام حبيبه كه جزء همسران پيغمبر بود وارد شد.
ابو سفيان فكر كرده بود با ورود به خانه او مى‏تواند به طور خصوصى پيغمبر اسلام را ديدار كرده و به ترتيبى كار را اصلاح كند، اما همين كه وارد اتاق دخترش گرديد با بى‏اعتنايى ام حبيبه مواجه گرديد و چون خواست روى فرش بنشيند ام حبيبه بسرعت پيش رفت و فرش را از زير پاى او جمع كرد!
ابو سفيان با ناراحتى پرسيد: دخترم آيا مرا لايق اين فرش ندانستى يا آن را در خور من نديدى؟
ام حبيبه پاسخ داد: نه، بلكه اين فرش مخصوص پيغمبر اسلام است و تو مرد مشرك و نجسى هستى بدين جهت نخواستم روى آن بنشينى!
ابو سفيان با خشم گفت: اى دختر گويا پس از من به تو شرى و گزندى رسيده است!
اين سخن را گفت و از خانه او بيرون آمد و خود را به پيغمبر(ص)رسانده گفت: اى محمد خون قوم خود را حفظ كن و قريش را پناه ده و پيمان را تجديد كن!
پيغمبر فرمود: مگر پيمان شكنى كرده‏ايد اى ابو سفيان؟گفت: نه، فرمود: پس ما سر همان پيمانى كه بوديم هستيم!
ابو سفيان ديگر نتوانست‏سخنى بگويد و برخاسته پيش ابو بكر آمد و از وى خواست تا پيش پيغمبر وساطت كند ولى ابو بكر حاضر به اين كار نشد، از اين رو به نزد عمر رفت و او نيز با تندى ابو سفيان را از پيش خود براند، از آنجا به نزد على بن ابيطالب(ع)رفت و به آن حضرت اظهار كرد: يا على قرابت و خويشى تو از همه كس به من نزديكتر است و من براى انجام حاجتى به اين شهر آمده‏ام و از تو درخواست دارم نگذارى من نااميد از اين شهر بروم و پيش پيغمبر در انجام كار من وساطت كنى!
على(ع)بدو فرمود: اى ابو سفيان واى بر تو مگر نمى‏دانى كه پيغمبر چون تصميم به‏كارى گرفت كسى نمى‏تواند در آن باره با او سخنى بگويد.
ابو سفيان رو به فاطمه دختر رسول خدا(ص)كه با دو فرزندش حسن و حسين(ع)در اتاق نشسته بودند كرده گفت: اى دختر محمد ممكن است‏به اين كودكان خود دستور دهى تا كسى را در پناه خود گيرند و براى هميشه آقا و بزرگ عرب باشند؟
فاطمه(ع)فرمود: فرزندان من هنوز به آن مرتبه نرسيده‏اند كه بدون اجازه پيغمبر كسى را در پناه خود گيرند.
كار بر ابو سفيان سخت‏شده بود و داشت راه چاره بر او مسدود مى‏شد و نمى‏دانست چه بايد بكند از اين رو دوباره متوسل به على(ع)شده گفت:
اى ابا الحسن راه چاره بر من بسته شده تو راهى پيش پاى من بگذار و بگو تا من چه بكنم؟
على(ع)كه ديد اگر بخواهد با ابو سفيان تندى كند و او را با خشونت از پيش خود براند يكى از دو زيان را دارد: يا ابو سفيان در مدينه مى‏ماند و به وسايل ديگرى متشبث مى‏شود و ممكن است پيغمبر اسلام را در محذور بزرگى قرار دهد و مانع فتح مكه گردد و يا اينكه مايوس و خشمگين به مكه باز مى‏گردد و با تحريك قريش و ساير قبايل همپيمان آنها، جنگ تازه‏اى به راه مى‏اندازد و لااقل آنكه مشكلى سر راه نشر توحيد و پاك كردن هر چه زودتر شهر مكه و خانه خدا از بت و بت پرستى ايجاد مى‏كند.
از اين رو كمى فكر كرده و بدو گفت: اى ابو سفيان به خدا سوگند من اكنون راهى را كه براى تو سودمند باشد سراغ ندارم جز آنكه تو بزرگ بنى كنانه هستى اينك برخيز و به ميان مردم برو و آنها را زنهار بده و در پناه خويش در آور و تمديد قرارداد صلح را از طرف خود به مردم اعلام كن و آن گاه به مكه باز گرد!
ابو سفيان پرسيد: آيا اين كار براى من سودى دارد؟
على(ع)فرمود: گمان ندارم سودى داشته باشد اما چيز ديگرى اكنون به نظرم نمى‏رسد.
ابو سفيان برخاسته به مسجد آمد و طبق راهنمايى على(ع)در ميان مردم ايستاده‏گفت: اى مردم من همه شما را در پناه خويش قرار داده و قرارداد صلح را تمديد كردم!اين سخن را گفته و شتر خود را سوار شد و به مكه بازگشت.
بزرگان قريش كه از آمدن ابو سفيان مطلع شدند، به نزد او آمده و پرسيدند: چه كردى؟گفت: به نزد محمد رفتم و با او گفتگو كردم ولى نتيجه‏اى نگرفتم، پس به نزد پسر ابى قحافه رفتم در او هم خيرى نديدم، آن گاه به نزد پسر خطاب رفتم او را نيز سخت ديدم، از آنجا به نزد على رفتم و او را نرمتر از ديگران ديدم، و او راهى پيش پاى من گذارد و من انجام دادم و به خدا هر چه فكر مى‏كنم نمى‏دانم آيا كارى را كه به دستور او انجام داده‏ام فايده‏اى دارد يا نه؟
از او پرسيدند: چه راهى؟
گفت: به من دستور داد مردم را پناه دهم و من هم اين كار را كردم!
بدو گفتند: آيا محمد هم آن را امضا كرد؟
گفت: نه!
گفتند: به خدا على تو را مسخره كرده، آخر اين كار چه سودى داشت؟
ابو سفيان گفت: به خدا راهى جز اين نداشتم.
تجهيز لشكر
پس از رفتن ابو سفيان رسول خدا(ص)به مردم دستور داد آماده سفر شوند و به خانواده خود نيز دستور داد وسايل سفر او را تهيه كنند اما مقصد را اظهار نكرد، و به قبايل اطراف و همپيمانان خود نيز دستور بسيج داد و چون آماده حركت‏شدند مقصد را به آنها خبر داد كه شهر مكه است و براى فتح مكه مى‏رود و كوشش داشت كه لشكر با جديت و سرعت هر چه بيشتر بروند تا قريش از حركت او آگاه نشود و در اين باب دعا هم كرده از خدا نيز خواست كه اخبار او را از قريش پنهان دارد و هنگام ركت‏سپاهى گران كه مركب از ده هزار لشكر بود آماده حركت‏شد و نخستين بار بود كه مدينه چنين سپاهى را به خود مى‏ديد.
نامه حاطب بن ابى بلتعه به قريش
اما از آن سو حاطب بن ابى بلتعه كه در زمره مسلمانان در مدينه به سر مى‏برد ولى زن و بچه‏اش در مكه بودند نامه‏اى براى قريش نوشت‏بدين مضمون:
«ان رسول الله جاءكم بجيش كالليل يسير كالسيل‏»
[پيغمبر خدا با لشكرى همچون توده‏هاى تاريك شب و بسرعت‏سيل به سوى شما مى‏آيد. ]
اين نامه را به زنى داد كه نامش ساره بود و چنانكه نقل شده پيش از آن در مكه به خوانندگى روزگار مى‏گذرانيد ولى پس از جنگ بدر و عزادار شدن مردم در آن شهر كارش كساد شده بود و مشترى نداشت از اين رو به مدينه آمد وى به آن زن ده دينار پول داد كه آن را مخفيانه و بسرعت‏به مكه برساند.
ساره نامه را گرفت و در ميان گيسوان خود پنهان كرد و راهى مكه شد.
از آن سو جبرئيل بر پيغمبر نازل شد و آن حضرت را از ماجراى نامه حاطب بن ابى بلتعه مطلع ساخت، پيغمبر بى‏درنگ على بن ابيطالب و زبير بن عوام را به دنبال آن زن فرستاد و بدانها گفت: زنى به اين نام و نشان براى قريش نامه مى‏برد، نامه را از او بگيريد و او را به مدينه باز گردانيد.
آن دو بسرعت آمدند و در ذى الحليفه - يك فرسخى مدينه - يا جاى ديگر به آن زن رسيدند و او را متوقف كرده و بار و اثاثش را جستجو كردند و چيزى نيافتند، در اين وقت على(ع)پيش رفت و از روى تهديد به آن زن فرمود: به خدا سوگند نه به رسول خدا(ص)دروغ گفته شده و نه او به ما دروغ گفته است اكنون يا خودت نامه را بده يا به ناچار جامه‏ات را بيرون مى‏كنم و نامه را به دست مى‏آورم، آن زن كه على(ع)را مصمم ديد گفت: به كنارى برو و سپس نامه را كه در ميان گيسوانش پنهان كرده بود بيرون آورد و به على(ع)داد. (1) على(ع)نامه را گرفت و آن زن را به مدينه بازگرداندند.
پيغمبر(ص)حاطب بن ابى بلتعه را خواست و بدو فرمود: چه سبب شد كه تو اين نامه را به قريش بنويسى؟عرض كرد: يا رسول الله به خدا سوگند من به خدا و رسول او ايمان دارم و هيچ گونه تزلزلى براى من در دين پيدا نشده ولى من در ميان مردم اين شهر عشيره و فاميلى ندارم و زن و فرزند من نيز در شهر مكه است‏خواستم از اين راه خدمتى به آنها كرده باشم كه احيانا(اگر جنگى پيش آمد و آنها پيروز شدند)در قت‏حاجت از آنها براى حفاظت زن و فرزند خود كمك بگيرم.
در روايت‏شيخ مفيد(ره)است كه چون على(ع)نامه را آورد پيغمبر(ص)دستور داد مردم را به مسجد بخوانند و سپس به منبر رفت و فرمود: مردم!من از خدا درخواست كردم تا جريان حركت ما را از قريش پنهان دارد ولى مردى از شما به مردم مكه نامه نوشته و خبر ما را به آنها گزارش داده اكنون آن كس كه نامه نوشته برخيزد و خود را معرفى كند و يا آنكه وحى الهى او را معرفى كرده و رسوا خواهد شد!
كسى برنخاست و چون بار دوم تكرار كرد حاطب بن ابى بلتعه در حالى كه همچون بيد مى‏لرزيد از جا برخاست و عرض كرد: نويسنده نامه من هستم و به خدا سوگند اين كار را از روى شك به نبوت شما و نفاق در دين انجام ندادم - و سپس همان سخنان را كه در بالا ذكر كرديم اظهار داشت - .
در اين وقت عمر بن خطاب پيش آمد و گفت: يا رسول الله اين مرد منافق شده دستور مى‏دهيد تا من او را بكشم، پيغمبر او را از اين كار منع كرد و سپس دستور داد او را از مسجد بيرون كنند و مردم برخاسته او را از مسجد بيرون كردند ولى حاطب بن ابى بلتعه با نگاههاى معذرت خواهانه خود به آن حضرت نگاه مى‏كرد از اين رو رسول خدا(ص)دستور داد او را به مسجد بازگرداندند، و بدو فرمود: من تو رابخشيدم و از خطاى تو در گذشتم از خدا بخواه كه تو را بيامرزد و ديگر به چنين كارى دست نزنى!
و به گفته مفسران آيه ذيل در شان حاطب بن ابى بلتعه و در اين ماجرا نازل شد:
«يا ايها الذين آمنوا لا تتخذوا عدوى و عدوكم اولياء تلقون اليهم بالمودة و قد كفروا بما جاءكم من الحق. . . » (2) تا به آخر.
[اى مؤمنان دشمن من و دشمن خود را به دوستى نگيريد(و براى خود دوست انتخاب نكنيد) كه مودت خود را(از طريق مكاتبه)به آنها هديه كنيد، با اينكه بدان حقى كه براى شما آمده كافر شدند. . . ]تا به آخر.
حركت‏سپاه به سوى مكه
روز دهم ماه رمضان بود كه سپاه ده هزار نفرى اسلام، مدينه را به قصد فتح مكه ترك كرد و مردم مهاجر و انصار عموما در اين سفر همراه رسول خدا(ص)حركت كردند و از قبايل اطراف نيز گروه زيادى به آنها ملحق شده بودند، و تمام كوشش پيغمبر اسلام كه مى‏خواست‏خبر حركت او به قريش نرسد براى آن بود كه مقاومتى از قريش در برابر آنها نشود و قريش به جنگ و مقاومت‏برنخيزد و خونى در مكه ريخته نشود و بدين ترتيب حرمت‏خانه كعبه و حرم خدا شكسته نگردد، از اين رو پس از حركت نيز دستور داد لشكر بسرعت‏حركت كنند و به نقل مورخين اين فاصله زياد را به يك هفته طى كردند، و شب هنگام به‏«مر الظهران‏»يك منزلى مكه رسيدند و در آنجا توقف كردند بى آنكه مردم مكه از ورود آنان اطلاعى داشته باشند.
عباس بن عبد المطلب عموى پيغمبر نيز با چند تن از خويشان آن حضرت كه به قصد مهاجرت به مدينه از مكه بيرون آمده بودند در بين راه به رسول خدا رسيده و به آن حضرت ملحق شدند.
مورخين نوشته‏اند: در آن وقت عباس بن عبد المطلب به فكر افتاد تا به وسيله‏اى مردم مكه را از ورود اين سپاه عظيم مطلع سازد و فكر جنگ و مقاومت را از سر آنها دور كند و آنها را براى ورود لشكر اسلام آماده سازد و به همين منظور از ميان لشكراسلام بيرون آمده و به سمت مكه به راه افتاد تا به وسيله‏اى اين خبر را به مردم مكه برساند و برخى احتمال داده‏اند كه شايد در اين باره با پيغمبر نيز مشورت كرده و از آن حضرت اجازه اين كار را گرفته باشد، ولى به نظر مى‏رسد اين احتمال را تاريخ نويسانى كه عموما جيره خواران خلفاى بنى عباس بوده و يا از كانال آنها به مردم مى‏رسيد و كنترل مى‏شد و به وسيله كنترل كنندگان در تاريخ آمده باشد، و الله العالم.
از آن سو ابو سفيان و برخى از سران قريش كه از عكس العمل پيغمبر اسلام در نقض پيمان صلح حديبيه واهمه و بيم داشتند براى كسب خبر و اطلاع از تصميم و يا حركت لشكر اسلام، شبها كه مى‏شد از مكه خارج مى‏شدند و از مسافران و افرادى كه از سمت مدينه به شهر وارد مى‏شدند تفحص و جستجو مى‏كردند تا اطلاعى به دست آورند و تا به آن شب از كسى در اين باره چيزى نشنيده بودند.
رسول خدا(ص)در آن شب دستور داد لشكر در بيابان پراكنده شوند و هر يك آتشى برافروزند تا اگر كسى از قريش آنها را ببيند عظمت و كثرت آنها را بدانند و از اين راه به هدف خود نيز - كه فتح مكه بدون جنگ و خونريزى بود - كمك كرده باشد.
آن شب ابو سفيان با بديل بن ورقاء خود را به بالاى دره‏اى كه مشرف به‏«مر الظهران‏»و محل توقف سپاهيان اسلام بود رساندند و ناگاه مشاهده كردند در سرتاسر آن بيابان پهناور آتش روشن شده و دانستند سپاه عظيمى در آن صحرا فرود آمده!
ابو سفيان با تعجب و وحشت رو به بديل كرده گفت: به خدا سوگند تاكنون من اين همه آتش و اين قدر لشكر نديده بودم!
بديل بن ورقاء گفت: گمان مى‏كنم اينان مردم قبيله خزاعه هستند كه به منظور حمله به بنى بكر و انتقام از آنها بدينجا آمده‏اند!
ابو سفيان گفت: قبيله خزاعه كمتر از آن است كه اين همه آتش و چنين جمعيتى داشته باشد!
در اين وقت عباس بن عبد المطلب كه بر استر مخصوص رسول خدا(ص)سوار شده‏بود و در آن نزديكى گردش مى‏كرد صداى ابو سفيان را شنيد و خود را بدو رسانده گفت: اى ابا حنظله!
ابو سفيان صداى عباس را شناخت و گفت: اى ابا فضل!
آن دو به هم نزديك شده و به گفتگو پرداختند.
ابو سفيان پرسيد: چه خبر است؟و اينها كيان‏اند؟
عباس گفت: اينها مسلمانان هستند كه به همراه پيغمبر اسلام براى فتح مكه آمده‏اند!
ابو سفيان گفت: پدر و مادرم به قربانت‏بگو اينك چاره چيست و چه بايد كرد؟
عباس گفت: اگر تو را ببينند گردنت را مى‏زنند چاره اين است كه پشت‏سر من سوار شوى تا تو را به نزد پيغمبر ببرم و از آن حضرت براى تو امان بگيرم.
ابو سفيان بى‏تامل پشت‏سر عباس بر استر پيغمبر سوار شد و عباس بسرعت‏به سوى اردوگاه بازگشت و راه خيمه پيغمبر اسلام را در پيش گرفت و به هر آتشى كه مى‏رسيد لشكريان نگاه مى‏كردند چون استر پيغمبر را مى‏ديدند راه را باز كرده و متعرض سواران نمى‏شدند تا نزديكى سراپرده رسول خدا(ص)به آتشى كه عمر افروخته بود برخوردند، عمر در ابتدا وقتى استر پيغمبر و بر پشت آن عباس عموى آن حضرت را ديد، راه را باز كرد ولى وقتى پشت‏سر عباس، ابو سفيان را مشاهده كرد با ناراحتى فرياد زد:
اين دشمن خدا ابو سفيان است كه بدون امان به دست ما افتاده بايد او را كشت، اين سخن را گفت و به سوى خيمه پيغمبر دويد تا اجازه قتل او را از پيغمبر بگيرد، عباس كه متوجه موضوع شد بسرعت‏خود را به خيمه آن حضرت رسانيد و داد زد: من ابو سفيان را امان داده‏ام و بدين ترتيب مشاجره سختى بين عباس و عمر در گرفت و سرانجام پيغمبر آن دو را آرام كرده و دستور داد عباس ابو سفيان را به خيمه خود ببرد و تا صبح نزد خود نگاه دارد و چون صبح شود او را به خيمه آن حضرت بياورد. (3)
ابو سفيان در خيمه رسول خدا
همين كه صبح شد و صداى بلال - مؤذن مخصوص - بلند شد ابو سفيان از عباس پرسيد: اين صدا چيست؟پاسخ داد: اين صداى مؤذن پيغمبر است كه براى نماز اذان مى‏گويد و پس از آن ابو سفيان را به خارج خيمه آورد و ابو سفيان مشاهده كرد چگونه مسلمانان اطراف پيغمبر را گرفته و نمى‏گذارند آب وضوى او به زمين بريزد، ابو سفيان در شگفت‏شد و به عباس گفت:
- بالله لم ار كاليوم كسرى و قيصر!.
[به خدا سوگند پادشاه ايران و امپراتور روم را اين چنين بزرگ و عزيز نديده‏ام!]و چون نماز بر پا شد و آن صفوف منظم را پشت‏سر پيغمبر ديد و نماز به پايان رسيد سخت تحت تاثير عظمت و شكوه آنان قرار گرفته بود، پس از اتمام نماز او را به نزد رسول خدا(ص)بردند و پيغمبر در حالى كه بزرگان مهاجر و انصار در حضورش بودند ابو سفيان را مخاطب ساخته فرمود:
واى بر تو اى ابا سفيان هنوز وقت آن نرسيده كه بدانى معبودى جز خداى يگانه نيست؟
ابو سفيان گفت: پدر و مادرم به قربانت. راستى كه چه اندازه بردبار و كريم و نسبت‏به خويشاوندان خود مهربان و رئوف هستى!به خدا من فكر مى‏كنم اگر به جز خداى يگانه معبودى بود تاكنون براى من كارى صورت داده بود.
پيغمبر فرمود: واى بر تو اى ابا سفيان هنوز وقت آن نشده كه بدانى من فرستاده ازجانب خدا و پيغمبر او هستم؟
ابو سفيان گفت: پدر و مادرم به فداى تو!چقدر رحيم و بزرگوار و نسبت‏به خويشان مهربانى و به خدا من هنوز در اين باره انديشه و فكر مى‏كنم!
در اينجا عباس سخن او را قطع كرده و با پرخاش به او گفت: واى بر تو چرا معطلى تا گردنت را نزده‏اند مسلمان شو!
ابو سفيان از روى ناچارى مسلمان شد، و عباس (4) به رسول خدا عرض كرد: يا رسول الله ابو سفيان مرد جاه طلبى است‏خوب است او را افتخارى بدهيد؟پيغمبر فرمود: آرى هر كس به خانه ابو سفيان برود در امان است!و هر كس به مسجد الحرام پناه برد در امان است و هر كس به خانه خود برود و در را به روى خويش ببندد در امان است.
و همين كه ابو سفيان برخاست كه برود رسول خدا(ص)به عباس فرمود: او را در تنگه دره روى دماغه كوه نگهدارد تا لشكر اسلام از آنجا و از پيش روى ابو سفيان عبور كنند و آن وقت او را رها سازد.
رسول خدا(ص)باز هم به منظور همان هدفى كه داشت و مى‏خواست در جريان فتح مكه خونى ريخته نشود و قريش به فكر مقاومت نيفتند اين دستور را داد تا ابو سفيان از نزديك سپاه منظم و عظيم اسلام را ببيند و مرعوب گردد.
عباس كنار ابو سفيان نشست و دسته‏هاى منظم سپاه از پيش روى آن دو مى‏گذشتند و عباس يك يك آنها را به ابو سفيان معرفى مى‏كرد كه اينها قبيله سليم‏اند. . . اينها مزينه هستند. . . اينها كيان‏اند. . .
ابو سفيان سخت مرعوب شده بود بخصوص وقتى‏«كتيبة الخضراء»و محافظين مخصوص رسول خدا(ص)را كه غرق در اسلحه بودند و فقط چشمانشان از زير كله خود پيدا بود مشاهده كرد به عباس گفت: هيچ كس تاب مقاومت در برابر اينها را ندارد!به خدا سوگند اى عباس سلطنت‏برادر زاده‏ات عظيم گشته است!در اين وقت عباس ابو سفيان را رها كرد و او بسرعت از لشكر اسلام جلو افتاده خود را به مكه رسانيد و فرياد زد: اى گروه قريش اين محمد است كه با سپاهى گران مى‏آيد، سپاهى كه هيچ يك از شما تاب مقاومت در برابر آنها را نداريد، و بدانيد كه هر كس به خانه من در آيد در امان است!
هند - دختر عتبه - كه همسر ابو سفيان بود وقتى اين خبر را از شوهرش شنيد برخاست و سبيلهاى او را به دست گرفت و فرياد زد:
اين انبانه پر از باد و بى‏خاصيت را بكشيد!رويت زشت‏باد با اين خبرى كه آوردى! ابو سفيان گفت: واى بر شما اين زن شما را فريب ندهد كه شما تاب مقاومت‏با اين سپاه را نداريد بدانيد هر كس داخل خانه من شود در امان است!
مردم گفتند: خدايت‏بكشد آخر خانه تو گنجايش ندارد!
گفت: هر كس هم كه به خانه خود برود و در را بروى خود ببندد در امان است و هر كس نيز كه به مسجد برود در امان است!
مردم ديگر درنگ نكرده و جمعى به خانه‏هاى خود و گروهى هم به مسجد رفتند.
در ذى طوى
سپاه مجهز اسلام به‏«ذى طوى‏»رسيد - جايى كه مكه نمايان مى‏شد - از طرف قريش هيچ گونه مقاومت و عكس العملى ديده نمى‏شد و سكوت شهر مكه را فرا گرفته در اين وقت رسول خدا(ص)دستور توقف داد و ناگهان به ياد روزى كه تنها از ترس مشركان از اين شهر خارج شده بود افتاد و به عنوان شكر گزارى پيشانى خود را بر پالان شتر نهاد تا براى خداى بزرگ و مهربانى كه او را به اين عظمت رسانده سجده شكر گزارد و سپس لشكر را بر چهار دسته تقسيم كرد و هر دسته را مامور ساخت از سمتى وارد شهر شوند و به فرماندهان دستور داد با كسى جنگ و زد و خورد نكنند مگر آنكه حمله و تعرض از طرف آنها شروع شود، فقط چند نفر بودند كه به خاطر سوابق سويى كه داشتند و هيچ گونه اميدى به اصلاحشان نبود خونشان را هدر كرد و فرمان داد آنها را هر كجا يافتند بكشند و بعدا نيز چند تن از آنها را طبق دستور بعدى‏بخشيد و مورد عفو قرار داد.
فرماندهان - چنانكه گفته‏اند - عبارت بودند از زبير بن عوام، خالد بن وليد، ابو عبيده جراح و سعد بن عباده.
سعد بن عباده كه يكى از فرماندهان بود پرچم را به دست گرفته و با خواندن اين رجز
«اليوم يوم الملحمة
اليوم تسبى الحرمة‏» (5)
شعار جنگ را زنده كرد، اما وقتى پيغمبر آن را شنيد به على بن ابيطالب(ع)دستور داد خود را به سعد برساند و پرچم را از دست او گرفته و به جاى آن بگويد«اليوم يوم المرحمة‏» (6) و بدين ترتيب اين شعار هم خاموش شد.
گروههاى چهارگانه از چهار سمت وارد مكه شدند، خود پيغمبر نيز از طريق‏«اذاخر»به شهر در آمد و در كنار قبر ابو طالب و خديجه قبه و سراپرده‏اى براى آن حضرت نصب كردند كه در آن سكونت كند.
مردم شهر به خانه‏هاى خود رفته و گروه زيادى هم به مسجد رفته بودند و مكه حالت تسليم به خود گرفته بود تنها در يكى از محله‏هاى شهر كه گروهى از قبيله هذيل و بنى بكر - يعنى همان قبيله‏اى كه با شبيخون زدن به خزاعه سبب نقض پيمان حديبيه شده بودند - سكونت داشتند به تحريك عكرمة بن ابى جهل و صفوان بن اميه سر راه را بر سپاهيان اسلام گرفته و آماده جنگ شدند، و در جايى به نام‏«خندمه‏»موضع گرفتند.
سپاهى كه از آن محله مى‏گذشت‏سپاهى بود كه تحت فرماندهى خالد بن وليد پيش مى‏رفت، خالد كه از جريان مطلع شد دستور جنگ داد و شمشيرها كشيده شد و مشركان را تا نزديكى مسجد الحرام به عقب راندند و در اين گيرودار بيست نفر از بنى بكر كشته شد و بقيه از جمله عكرمه و صفوان فرار كردند و رسول خدا(ص)كه از دور چشمش به برق شمشيرها افتاد دانست كه در آنجا درگيرى و جنگ رخ داده و چون دستور داد تا به آنها پيغام دهند كه دست از جنگ بردارند كار پايان پذيرفته بود و مشركان پس از به جاى گذاشتن بيست نفر كشته فرار كرده و تسليم شده بودند. (7)
در كنار خانه كعبه
گروههاى چهارگانه از چهار سمت مكه خود را به كنار مسجد الحرام رساندند، رهبر عالى قدر اسلام نيز پس از آنكه سر و صورت را از گرد راه بشست و غسل كرد از خيمه مخصوص بيرون آمد و سوار بر شتر شده به سمت مسجد الحرام حركت كرد، شهر مكه كه روزى تمام نيروى خود را براى مبارزه با دعوت الهى پيغمبر اسلام و در هم كوبيدن نداى مقدس آن بزرگوار به كار گرفته بود، اكنون سكوتى توام با خضوع و ترس به خود گرفته و مردم از شكاف درهاى خانه و گروهى از بالاى كوهها آن همه عظمت و شكوه نواده عبد المطلب و پيامبر بزگوار اسلام را مشاهده مى‏كردند.
خود پيغمبر نيز آن خاطرات تلخ و تمسخر و تكذيب‏هايى را كه در اين شهر از دست مشركان و بت پرستان در طول سيزده سال ديده بود از نظر مى‏گذراند و از اين همه نعمت و قدرت كه خداى تعالى به او ارزانى داشته با دل و زبان سپاسگزارى‏مى‏كرد و گاهى هم اشك شوق در ديدگان حق بينش حلقه مى‏زد و كوچه‏هاى مكه را يكى پس از ديگرى پشت‏سر مى‏گذارد و به سوى خانه كعبه كه به دست قهرمان توحيد در جهان، حضرت ابراهيم خليل الرحمان جد امجدش بر پا شده بود، پيش مى‏رفت.
لشكر اسلام آماده شد تا در ركاب پيشواى عالى قدر و آسمانى خود مراسم طواف خانه كعبه را انجام دهد، و براى ورود آن حضرت كوچه داده و راه باز كرده‏اند پيغمبر اسلام در حالى كه مهار شترش در دست محمد بن مسلمه بود و جانبازان اسلام دورش حلقه زده بودند به كنار خانه رسيد و همچنان كه سواره بود طواف كرد و سپس با چوبدستى كه در دست داشت استلام حجر نمود و پس از استلام حجر پياده شد و دست‏به كار پايين آوردن بتهايى كه بر ديوار كعبه آويخته بودند گرديد تا آنها را بشكند و چون در دسترس نبود به على(ع)دستور داد پا بر شانه او بگذارد و آنها را به زير افكند (8) ، و در سيره حلبيه و بسيارى از كتابهاى شيعه و اهل سنت آمده كه از على(ع) پرسيدند: هنگامى كه بر شانه پيغمبر(ص)بالا رفتى خود را چگونه ديدى؟فرمود: چنان ديدم كه اگر مى‏خواستم ستاره ثريا را در دست‏بگيرم مى‏توانستم. آن گاه عثمان بن طلحه را كه كليددار كعبه بود خواست تا در خانه را بگشايد سپس وارد خانه‏كعبه شد و تصويرهايى را كه مشركين از پيمبران و فرشتگان ساخته و در كعبه آويخته بودند با چوبدستى خود بر زمين ريخت و اين آيه را تلاوت مى‏كرد:
«قل جاء الحق و زهق الباطل ان الباطل كان زهوقا».
[بگو حق آمد و باطل نابود شد كه براستى باطل نابود شدنى است. ]
مشركان مكه و سركردگان و سخنوران آنها مانند ابو سفيان و سهيل بن عمرو و ديگران در كنار مسجد الحرام صف كشيده‏اند و با خود فكر مى‏كنند آيا اكنون كه پيغمبر اسلام مكه را فتح كرده پاسخ آن همه شكنجه‏ها و تهمت و افتراها و تمسخر و تكذيبها و سرانجام آن همه لشكر كشى‏ها و توطئه‏هايى را كه در طول بيست‏سال تمام بر ضد او كردند تا جايى كه براى كشتن و قتل او همدست‏شدند و او را ناچار كردند شبانه از شهر و ديار و كعبه آمال خود فرار كند، چه خواهد داد و چه تصميمى درباره آنها خواهد گرفت و از سوى ديگر ده هزار سپاهى اسلام كه از طواف فراغت‏حاصل كرده فضاى مسجد را پر نموده و جاى ايستادن را بر مردم تنگ ساخته و همه سركشيده‏اند تا سرانجام كار را ببينند، ناگهان ديدند چهره زيبا و درخشان محمد(ص)از ميان درهاى كعبه نمودار شد و دو دست‏خود را به دو طرف در گرفت و نگاهى به چهره‏هاى رنگ پريده و اجساد لرزان مكيان كرد و با يك نگاه ممتد همه را از زير نظر گذرانيد!
مردم مى‏خواهند بدانند آيا اين رادمرد الهى و قهرمان مبارزه با شرك و بت‏پرستى اكنون چه مى‏خواهد بگويد و با دشمنان خود چه رفتارى مى‏خواهد انجام دهد.
چشمها به لب پيغمبر دوخته شد و سكوت مبهمى سراسر مسجد را فرا گرفته، در يك قسمت مسجد كه مشركين صف زده‏اند دلها از ترس مى‏تپد و قسمت ديگر را كه لشكر پيروز اسلام پوشانده قلبها لبريز از شوق و پيروزى است، قرشيان مرگ و حيات خود را در ميان لبان پيغمبر مى‏بينند و خشم و رحمت را در چشمان رسول خدا(ص)و نگاههايش مى‏خوانند.
آنان كه اكثرا هنوز محمد(ص)را به نبوت نشناخته بودند و او را پيامبر الهى نمى‏دانستند حق داشتند وحشت و اضطراب داشته باشند، زيرا اگر آن روز پيغمبربزرگوار اسلام مانند سرداران فاتح ديگرى كه آنها سابقه‏شان را داشتند با گفتن يك جمله‏«القتل‏»، «النهب‏»و يا«الاسر»فرمان قتل و يا غارت و اسارت آنها را صادر مى‏كرد، مردى از قريش زنده نمى‏ماند و خانه‏اى به جاى نبود، اما نمى‏دانستند كه او پيامبر الهى است و به تعبير قرآن كريم‏«رحمة للعالمين‏»است، و در هنگام اقتدار و پيروزى مغرور قدرت نشده و تحت تاثير هوا و هوسهاى شخصى و نفسانى قرار نخواهد گرفت.
بارى لحظه‏هاى پراضطراب و تاريخى آن روز براى آنان بكندى گذشت و انتظار به پايان رسيد و صداى روح افزاى فاتح مكه در فضا طنين انداز شد و با همان جمله‏اى كه بيست‏سال پيش دعوت آسمانى خود را با آن آغاز كرد بود سخن را آغاز كرد و گفت:
«لا اله الا الله وحده لا شريك له، صدق وعده و نصر عبده و هزم الاحزاب وحده‏».
[معبودى جز خداى يگانه نيست كه شريكى ندارد، وعده‏اش راست در آمد و بنده‏اش را نصرت و يارى داد و احزاب را بتنهايى منهزم ساخت. . . ]
آن گاه براى آنكه خيال قرشيان را از هرگونه انتقامى كه فكر مى‏كردند پيغمبر از آنها بگيرد آزاد سازد و دلشان را آرام كند آنها را مخاطب ساخته فرمود:
«ماذا تقولون و ماذا تظنون؟»
[آيا در(باره من)چه مى‏گوييد و چه فكر مى‏كنيد؟]
و با اين دو جمله كوتاه مى‏خواست نظريه آنها را نسبت‏به خود و رفتارش با آنها بفهمد؟
قرشيان كه سخت تحت تاثير قدرت و شوكت پيامبر اسلام قرار گرفته بودند با زبانى تضرع آميز و پوزش‏طلبانه گفتند:
«نقول خيرا و نظن خيرا، اخ كريم و ابن اخ كريم و قد قدرت‏»!
[ما جز خير و خوبى درباره تو چيزى نمى‏گوييم و جز خير و نيكى گمانى به تو نمى‏بريم!تو برادرى مهربان و كريم هستى و برادرزاده(و فاميل)بزرگوار مايى كه‏اكنون همه گونه قدرتى هم دارى!]
دقت در همين چند جمله كوتاه كمال اضطراب و نگرانى آنها را بخوبى روشن مى‏سازد و ضمنا با تعبير بسيار كوتاه و جالبى با اقرار به پذيرفتن حاكميت آن بزرگوار از رفتار گذشته خود پوزشخواهى كرده و انتظار گذشت و عفو خود را از آن حضرت درخواست نمودند. رسول خدا(ص)نيز با ذكر چند جمله نگرانيشان را برطرف كرد و فرمان عفو عمومى آنها را صادر فرمود، و بدانها گفت:
«فانى اقول لكم ما قال اخى يوسف: لا تثريب عليكم اليوم يغفر الله لكم و هو ارحم الراحمين‏».
[من همانى را به شما مى‏گويم كه برادرم يوسف(هنگامى كه برادران او را شناختند)گفت: امروز ملامتى بر شما نيست‏خدايتان بيامرزد كه او مهربانترين مهربانان است. ]
و سپس افزود:
[براستى كه شما بد مردمانى بوديد كه پيغمبر خود را تكذيب كرديد و او را از شهر و ديار خود آواره ساختيد و به اين راضى نشديد تا آنجا كه در بلاد ديگر هم به جنگ من آمديد. ]
اين سخنان شايد دوباره برخى دلها را مضطرب ساخت كه نباشد پيغمبر اسلام دوباره به ياد آن همه آزارها و شكنجه‏ها افتاده و بخواهد تلافى كند، اما رسول خدا(ص)براى رفع اين نگرانى هم بلادرنگ دنبال سخنان بالا فرمود:
«فاذهبوا فانتم الطلقاء»!
[برويد كه همه‏تان آزاديد!]
در تاريخ و روايات آمده است كه وقتى رسول خدا اين سخنان را گفت، مردم همانند مردگانى كه از گورها سر بيرون آورده و آزاد شده‏اند از مسجد الحرام بيرون دويدند و همين بزرگوارى و گذشت‏شگفت‏انگيز پيامبر اسلام سبب شد تا بيشتر آنان به دين اسلام در آيند و اين آيين مقدس را بپذيرند.
فرازهايى از سخنان رسول خدا
در اينجا سخنانى از رسول خدا(ص)در تواريخ نقل شده كه برخى را ظاهرا پيش از خروج مردم از مسجد و قسمتى را پس از رفتن به بالاى صفا و يا جاهاى ديگر ايراد فرمود كه مى‏توان گفت: سخنان مزبور عصاره و فشرده‏اى از سخنانى است كه در سخنرانيهاى گذشته در مكه و مدينه ايراد فرموده و خلاصه‏اى است از آنچه به خاطر آن مبعوث گشته و داروى نافعى است‏براى بيماريهاى كشنده و مهلكى كه جامعه آن روز و جامعه‏هاى بيمار ديگر بدان دچار و مبتلا گشته:
«ايها الناس ان الله قد اذهب عنكم نخوة الجاهلية و تفاخرها بابائها، الا انكم من آدم و آدم من طين، ان العربية ليست‏باب والد و لكنها لسان ناطق، فمن قصر به عمله لم يبلغ به حسبه، ان الناس من عهد آدم الى يومنا هذا مثل اسنان المشط لا فضل لعربى على عجمى و لا للاحمر على الاسود الا بالتقوى، الا ان كل مال و ماثرة و دم فى الجاهلية كان تحت قدمى هاتين‏».
[اى گروه مردم خداوند نخوت و افتخارات دوران جاهليت و مباهات كردن به پدران را از ميان شما برده، هان بدانيد كه همگى شما از آدم آفريده شده‏ايد و آدم نيز از گل(و خاك)خلق شده، آگاه باشيد كه بهترين بندگان خدا آن بنده‏اى است كه از گناه و نافرمانى خدا پرهيز و خوددارى كند.
«هان اى مردم!عرب بودن(هيچگاه)ملاك شخصيت‏شما نخواهد بود بلكه آن تنها زبانى است گويا!و هر كس در انجام وظيفه و عمل كوتاهى كند افتخارات فاميل، او را به جايى نمى‏رساند.
همه مردم از روز خلقت آدم تا به امروز همانند داندانه‏هاى شانه مساوى و يكسان‏اند، عرب بر عجم، و سرخ بر سياه، فضيلت و برترى ندارد جز به تقوى و پرهيزكارى.
هان بدانيد كه هر ادعايى مربوط به جان و مال و افتخارات موهوم زمان جاهليت است همه را زير پاى خود نهادم و پايان يافته و بى‏اساس مى‏دانم. ]و در پاره‏اى از نقلها جمله زير را نيز اضافه كرده‏اند كه فرمود:
«المسلم اخو المسلم و المسلمون اخوة و هم يد على من سواهم تتكافؤ دمائهم يسعى بذمتهم ادناهم‏».
[مسلمان برادر مسلمان است، و همه مسلمانان برادر يكديگرند و در برابر دشمنان و بيگانگان حكم يك دست را دارند، خون هر يك با ديگرى برابر است، كوچكترين فرد آنها اختيار دارد تا از طرف مسلمانان ديگر تعهد نمايد. . . ]
و از آن جمله از مسجد بيرون آمد و به بلندى صفا بالا رفت و خويشان و نزديكان خود را مخاطب ساخته فرمود:
«يا بنى هاشم، يا بنى عبد المطلب انى رسول الله اليكم و انى شفيق عليكم، لا تقولوا ان محمدا منا، فو الله ما اوليائى منكم و من غيركم الا المتقون، فلا اعرفكم تاتونى يوم القيامة تحملون الدنيا على رقابكم و ياتى الناس يحملون الآخرة، الا و انى قد اعذرت فيما بينى و بينكم و فيما بين الله عز و جل و بينكم و ان لى عملى و لكم عملكم‏».
[اى بنى هاشم و اى فرزندان عبد المطلب من پيامبر خدا به سوى شما هستم و سبت‏به شما دلسوز و مهربانم!نگوييد محمد از ماست(و بدان مغرور شويد)كه به خدا سوگند دوستان و نزديكان من چه از شما و چه از ديگران تنها پرهيزكاران هستند، چنان نباشد كه روز قيامت‏شما را ببينم كه آمده‏ايد و دنيا را بر گردنهاى خود بار كرده(و زندگى دنيا را به جمع‏آورى مال دنيا و ثروت گذرانده و از توشه آخرت تهى دست‏باشيد)و ديگران بيايند و آخرت را همراه آورده باشند(و از رهگذر دنيا براى آخرت خود توشه‏اى برگرفته باشند)آگاه باشيد كه من در برابر شما و خداى عز و جل وظيفه خود را انجام دادم و آنچه را لازم بود به شما تذكر دادم و همانا من در گرو عمل خويش و شما نيز در گرو عمل خود هستيد!]
بلال اذان نماز را گفت
ديگر وقت نماز ظهر شده بود و پيغمبر خدا بلال را مامور كرد تا اذان نماز را بر فراز خانه كعبه بگويد و نداى توحيد را از فراز خانه خدا پس از قرنها به گوش مردم مكه برساند و همين كه صداى بلال بلند شد، آنها كه هنوز در دل تسليم نشده بودند سخنانى كه حكايت از عناد و دشمنى‏شان مى‏كرد بر زبان جارى كردند از آن جمله عكرمة بن ابى جهل گفت:
به خدا من كه بدم مى‏آيد پسر رباح بر بام كعبه صداى الاغ كند!حارث بن هشام گفت: كاش قبل از اين روز مرده بودم!
خالد بن اسيد گفت: سپاس خداى را كه پدرم ابو عتاب زنده نبود تا اين روزگار را ببيند كه پسر رباح بر بام كعبه رود!
سهيل بن عمرو گفت: اين كعبه خانه خداست و او ماجرا را مى‏بيند و اگر خدا بخواهد اين وضع را دگرگون مى‏سازد.
ابو سفيان گفت: من كه چيزى نمى‏گويم، به خدا مى‏ترسم اگر چيزى بر زبان آرم اين ديوارها سخنم را به گوش محمد برساند!
در اين وقت جبرئيل بر پيغمبر نازل شد و سخنانى را كه آنها گفته بودند به اطلاع آن حضرت رسانيد و رسول خدا(ص)ايشان را خواست و آنچه را گفته بودند به آنها باز گفت، در اين وقت‏خالد بن اسيد و برخى ديگر مسلمان شده و از گفته خود توبه كردند و رسول خدا آنها را بخشيد!
بيعت مردان و زنان قريش
سپس پيغمبر به صفا آمد و در آنجا نشست و مردان قريش يك يك مى‏آمدند و با آن حضرت بيعت مى‏كردند و اسلام اختيار مى‏نمودند، آن گاه نوبت زنان رسيد و چون پيغمبر اسلام از وضع اعمال زشت و آلودگى بسيارى از زنان قريش بخصوص اعيان و اشراف آنها اطلاع داشت دستور داد ظرف آبى حاضر كردند و دستهاى خود را در آن آب كرد و آيه زير را كه در مورد بيعت زنان بر پيغمبر نازل شده و حاوى چند ماده بود براى بيعت آنها قرائت كرد:
«يا ايها النبى اذا جاءك المؤمنات يبايعنك على ان لا يشركن بالله شيئا و لا يسرقن و لا يزنين و لا يقتلن اولادهن و لا ياتين ببهتان يفترينه بين ايديهن و ارجلهن و لا يعصينك فى معروف فبايعهن و استغفر لهن الله ان الله غفور رحيم‏» (9) .
[اى پيغمبر چون زنان مؤمن پيش تو آيند و با تو بيعت كنند كه چيزى را با خدا شريك نسازند و دزدى نكنند و زنا نكنند و فرزندان خويش را نكشند و دروغ وبهتان نزنند و در كارهاى شايسته عصيان و نافرمانى تو را نكنند، در اين صورت با ايشان بيعت كن و از خدا براى آنها آمرزش بخواه كه خدا آمرزنده و مهربان است. ]
پيغمبر اسلام پس از خواندن آيه فوق دست‏خود را از ظرف آب بيرون آورد و دستور داد زنانى كه مى‏خواهند بيعت كنند بيايند و دستهاى خود را به نشانه بيعت‏با پيغمبر اسلام در ظرف آب كنند و براى انجام دستورهاى فوق متعهد شوند.
زنان قريش بدين ترتيب مى‏آمدند و دست‏خود را در ظرف آب كرده و بيعت مى‏كردند و از جمله هند دختر عتبه و همسر ابو سفيان بود كه به خاطر جنايتى كه در جنگ احد كرده بود و به تحريك او وحشى حمزة سيد الشهدا را به قتل رسانده بود به صورت ناشناس آمد و چون به گفتگو پرداخت پيغمبر او را شناخت و فرمود: تو هند هستى؟
هند نگران شد و گفت: اكنون مرا عفو فرما خدا تو را عفو كند!
ترس انصار از توقف پيغمبر در شهر مكه
انصار مدينه كه اين جريانات را يكى پس از ديگرى مشاهده مى‏كردند، و تسليم شدن كامل شهر مكه و قريش را در برابر پيغمبر اسلام از نزديك مى‏ديدند كم كم به فكر فرو رفتند و نگران شدند كه مبادا رسول خدا(ص)از اين پس بخواهد در وطن اصلى و ميان عشيره و فاميل خود بماند و توقف در مكه را بر مراجعت‏به مدينه ترجيح دهد، بخصوص كه مكه قبله مسلمانان بود و خانه خدا و مسجد الحرام در آن قرار داشت و اقامت در آن شهر آرزوى هر مسلمانى بود چه رسد به رهبر اسلام و كسى كه وطن اصلى او همان شهر بوده و روزگارى را به صورت اجبار و ناچارى در خارج آن شهر زيسته بود.
ولى مثل اين بود كه ماجراى پيمان عقبه را فراموش كرده بودند و قولى را كه پيغمبر اسلام در مورد توقف در مدينه تا پايان عمر به آنها داده بود از ياد برده بودند از اين رو نگرانى آنها زياد شد تا جايى كه پيغمبر اسلام از ماجرا با خبر شد و به نزد آنها آمده و براى اطمينان خاطر آنها فرمود: چنين چيزى نخواهد بود، زندگى من با شما و مرگم نيز با شما خواهد بود!
اعزام دسته‏هايى براى ويران كردن بتخانه‏ها و جنايتى كه خالد كرد
رسول خدا(ص)پس از فتح مكه پانزده روز در آنجا ماند و در اين مدت به مردم تازه مسلمان مكه دستور داد هر كس در خانه خود بتى دارد آن را از بين ببرد و ترتيبى داد كه مردم مى‏آمدند و مسائل و احكام دين را از آن حضرت مى‏آموختند و در ضمن دسته‏هايى را به اطراف فرستاد تا بتخانه‏هاى اطراف را ويران كرده و مردم را به اسلام دعوت كنند. و به همه آنها دستور مى‏داد با كسى جنگ و قتال نكنند.
كه از آن جمله غالب بن عبد الله را به سوى بنى مدلج فرستاد، عمرو بن اميه ضمرى را به سوى بنى الديل اعزام كرد، عبد الله بن سهيل بن عمرو را به سوى بنى محارب بن فهر فرستاد و خالد بن وليد را نيز به سوى بنى جذيمه اعزام فرمود، كه البته قبايل مزبور برخى مسلمان شده و فرامين پيغمبر اسلام را پذيرفتند و برخى هم زير بار نرفته و يا در پذيرش اسلام تعلل كرده و به بعدها موكول نمودند و فرستادگان مزبور نيز به دستور پيغمبر هيچ جا دست‏به جنگ و كشتار نزدند.
از آن جمله عمرو بن عاص را براى ويران ساختن بتخانه‏«سواع‏»فرستاد و سعد بن زيد را مامور ويران كردن‏«مناة‏»كرد، و آنها نيز بدون برخورد با مانع و دست زدن به جنگ، بتخانه‏هاى مزبور را ويران كرده و بازگشتند.
تنها در ميان فرستادگان مزبور خالد بن وليد دست‏به كشتار بى‏رحمانه و جنايت هولناكى زد كه سبب شد رسول خدا(ص)براى تلافى جنايت او على(ع)را بفرستد و خونبهاى كشتگان و ساير خسارتهاى وارده را به تمامى بپردازد.
و ابتداى ماموريت‏خالد به گفته برخى از اهل تاريخ و سيره نويسان از اينجا شروع شد كه مى‏نويسند:
در اطراف مكه بتخانه معروفى بود به نام‏«عزى‏»كه در سرزمين‏«نخله‏»واقع شده بود و مورد پرستش و احترام عموم قبايل و بخصوص قبيله‏هاى اطراف آن منطقه بود.
پيغمبر خدا براى ويران كردن آن بتكده، خالد بن وليد را مامور كرد بدان ناحيه‏برود و آن بتكده را ويران سازد (10) و در ضمن به او دستور داد به نزد قبيله بنى جذيمه برود و آنها را نيز به اسلام دعوت نمايد و به او سفارش كرد كه مبادا در اين راه خونى از كسى بريزد و دست‏به خونريزى و كشتار بزند، و عبد الرحمن بن عوف را نيز به عنوان معاون و مشاور در كارها به همراه او گسيل داشت.
و به گفته شيخ مفيد(ره)علت انتخاب خالد براى اين ماموريت نيز سابقه خونريزى و دشمنى بود كه ميان خالد و عبد الرحمن بن عوف با قبيله مزبور وجود داشت (11) و گرنه خالد شايستگى امارت و فرماندهى مسلمانان را نداشت و در خور چنين مقامى نبود و پيغمبر خدا مى‏خواست‏بدين وسيله با تماسى كه از نزديك ميان آنها برقرار مى‏شود در پرتو تعاليم اسلام كينه‏هاى ديرينه و سابقه‏اى كه از زمان جاهليت ميان آنها وجود داشت‏برطرف گردد.
خالد ابتدا به سرزمين نخله رفت و بتكده عزى را ويران كرد و سپس به سوى بنى جذيمه رهسپار گرديد.
همين كه بنى جذيمه از ورود خالد مطلع شدند روى سابقه‏اى كه با او داشتند از وى بيمناك گشته و مسلح شدند و به استقبال خالد آمدند و بدو گفتند: اينكه ما مسلح شده‏ايم نه به خاطر آن است كه خواسته باشيم از اطاعت‏خدا و پيغمبرش سرپيچى كرده و نافرمانى كنيم بلكه احتياط كار خود را كرده و از شخص تو روى سابقه زمان اهليت‏بيمناكيم و ما مسلمان هستيم، اكنون اگر پيغمبر اسلام از ما چيزى مى‏خواهد اين شتران و گوسفندان ماست، بگو تا هر چه خواسته است از آنها بدهيم؟
خالد گفت: بايد اسلحه را زمين بگذاريد چون همگى مسلمان شده‏اند، در اين وقت ميان بنى جذيمه درباره خلع سلاح اختلاف شد و سرانجام به تصويب سران قبيله، قرار شد اسلحه را زمين بگذارند و تسليم شوند.
اما وقتى تسليم شدند خالد بن وليد با كمال بى رحمى و بر خلاف دستور صريح پيغمبر اسلام دستور داد دستهاى آنها را از پشت‏بستند و سپس جمع زيادى از آنها راكشت.
همه اهل تاريخ نوشته‏اند وقتى اين خبر به گوش پيغمبر اسلام رسيد سخت متاثر و ناراحت‏شد و هماندم دستهاى خود را به سوى آسمان بلند كرده گفت:
«اللهم انى ابرء اليك مما صنع خالد».
[خدايا من از كارى كه خالد انجام داده به درگاه تو بيزارى مى‏جويم(و هرگز به كار او راضى نبودم). ]
سپس براى تلافى و جبران اين عمل ناهنجار و جنايت هولناك على بن ابيطالب(ع)را مامور كرد به سوى قبيله مزبور برود و خونبهاى افرادى را كه به دست‏خالد كشته شده‏اند و خسارتهاى مالى ديگرى را كه در اين ماجرا به آنها رسيده دقيقا بپردازد. على(ع)به نزد قبيله مزبور آمد و سران آنها را خواست و خونبهاى تمام كشتگان و خسارتهاى ديگر را پرداخت نمود، حتى مى‏نويسند: قيمت ظرف چوبى كه سگان قبيله در آن آب مى‏خوردند و در ماجراى حمله خالد شكسته شده بود پرداخت نمود و پس از انجام اين كارها مبلغى هم به طور رايگان به ايشان داد تا اگر ضررهاى ديگرى متوجه آنها شده و آگاهى ندارند جبران شود، حتى مبلغى نيز به افرادى كه از حمله خالد وحشت كرده و ترسيده بودند پرداخت نمود و از افراد قبيله مزبور با كمال مهربانى دلجويى كرده به نزد پيغمبر بازگشت و گزارش كارهاى خود را به آن حضرت داد، و رسول خدا(ص)ضمن تحسين و تقدير او درباره‏اش دعا كرده گفت:
«ارضيتنى رضى الله عنك‏».
[اى على تو رضايت مرا به دست آوردى خدا از تو راضى باشد!]
و به دنبال آن فرمود:
[اى على تو راهنماى امت من هستى، براستى رستگار آن كسى است كه تو را وست‏بدارد و راه تو را دنبال كند، و بدبخت كامل كسى است كه با تو مخالفت كند و از راه تو منحرف گردد. ]
پى‏نوشتها:
1. و در ارشاد مفيد است كه ابتدا زبير به نزد آن زن رفت و از او جريان نامه را پرسيد و آن زن انكار كرد و سوگند ياد كرد كه چنين نامه‏اى نزد او نيست و سپس گريست، زبير گفت: يا ابا الحسن من گمان ندارم اين زن نامه‏اى داشته باشد بيا تا به نزد پيغمبر بازگرديم، على(ع)فرمود: پيغمبر خدا به ما خبر داده كه نامه‏اى همراه اين زن است و به ما دستور داده آن را از او بگيريم و تو مى‏گويى: نامه‏اى همراه او نيست!سپس شمشير خود را كشيد و پيش آن زن آمده فرمود: يا نامه را بيرون آر و يا جامه‏ات را بيرون آورده و سپس گردنت را مى‏زنم!زن كه چنان ديد نامه را از ميان گيسوان خود بيرون آورد.
2. سوره ممتحنه، آيه 5.
3. و در اعلام الورى طبرسى و برخى تواريخ ديگر است كه در آن شب پيغمبر به ابو سفيان فرمود:
اى ابو سفيان آيا هنوز وقت آن نرسيده كه به يگانگى خدا و رسالت من از جانب او گواهى دهى؟
در جواب گفت: آرى اگر خدايى جز او بود در جنگ بدر و احد به كار ما مى‏خورد، اما در مورد رسالت تو هنوز در دلم چيزى هست؟
عباس با تندى بدو گفت: زود باش كه هم اكنون عمر گردنت را مى‏زند شهادتين را بر زبان جارى كن، ابو سفيان از روى ترس و اجبار و بريده بريده شهادتين را گفت ولى به دنبال آن رو به عباس كرده گفت: فما نصنع باللات و العزى؟
[پس با«لات‏»و«عزى‏» - آن دو بت‏بزرگ - چه كنيم؟]
عمر گفت: «اسلخ عليهما»!!
4. ما نمى‏دانيم اگر عباس يك مسلمان متعهدى بود چرا اين قدر براى حفظ جان يك دشمن سرسخت اسلام و خطرناك و بهادادن به او مى‏كوشد و چرا با او نرد عشق مى‏بازد. . . و شگفت آنكه چگونه اين اخبار حدود سه قرن از كانال خبرى بنى عباس كه سعى داشتند بهترين چهره را از عباس در اسلام بسازند عبور كرده و بدون حذف و اسقاط به دست ما رسيده است!
5. [امروز روز كشتار و جنگ است، امروز روز اسارت پرده نشينان است!]
6. [امروز روز مرحمت و مهربانى است!]
7. از داستانهاى جالبى كه ابن هشام در اين باره نقل كرده مى‏گويد: هنگامى كه مشركان مزبور مى‏خواستند در«خندمه‏»موضع گيرند مردى بود به نام حماس بن قيس قبل از ورود لشكر اسلام خود را براى جنگ آماده مى‏كرد و در ميان خانه شمشير خود را اصلاح مى‏نمود، زنش كه چنان ديد پيش آمده از او پرسيد: براى چه شمشيرت را اصلاح مى‏كنى؟گفت: براى محمد و يارانش!
زن گفت: گمان ندارم امروز كسى بتواند در برابر محمد و سپاهيانش مقاومت كند!
حماس در جوابش گفت: ولى من به خدا انتظار آن ساعتى را مى‏كشم كه يكى از ياران او را براى خدمتكارى تو(به صورت اسارت)به خانه آورم!
حماس بيرون رفت و ناگهان با عجله و سراسيمه حال پشت در خانه آمد و بشدت در را كوبيد، زن بسرعت دويد و در را باز كرد و چون به خانه وارد شد بدو گفت:
پس چه شد آنچه مى‏گفتى؟
در پاسخش گفت:
انك لو شهدت يوم الخندمة
اذفر صفوان و فر عكرمة
و بو يزيد قائم كالمؤتمة
و استقبلتهم بالسيوف المسلمة
يقطعن كل ساعد و جمجمة
ضربا فلا يسمع الا غمغمة
لهم نهيت‏خلفنا و همهمة
لم تنطقى فى اللوم ادنى كلمة
[اگر تو در خندمه بودى و مشاهده مى‏كرد كه چگونه عكرمه و صفوان گريختند و ابو يزيد(سهيل بن عمرو)مانند ستونى(بى‏حركت)ايستاده بودند، و شمشيرهاى مسلمانان را رو به رويشان مى‏ديدى كه چگونه سرها و بازوها را روى هم مى‏ريختند و چنان شمشير مى‏زدند كه جز هياهو و صداى همهمه آنها چيزى شنيده نمى‏شد كوچكترين كلمه و سخنى درباره ملامت و سرزنش من بر زبان جارى نمى‏كردى؟]
8. داستان پا نهادن على(ع)را بر شانه پيغمبر(ص)بسيارى از محدثين اهل سنت نقل كرده‏اند از آن جمله احمد بن حنبل در مسند(ج 1، ص 84)و نسائى در خصائص(ص 31)و ابن جوزى در صفوة الصفوة و ديگران كه حدود 34 نفر هستند به شرحى كه در احقاق الحق ج 8، صص 691 - 680 ذكر شده با اين تفاوت كه جمعى چون احمد بن حنبل، نسايى، ابن جوزى، طبرى، هيثمى، قندوزى و ديگران آن را مربوط به قبل از هجرت دانسته و با مختصر اختلافى از خود على(ع)نقل كرده‏اند كه آن حضرت فرمود: من و رسول خدا با هم به مسجد رفتيم و من پا بر دوش پيغمبر گذاردم و بتى را كه به كعبه آويزان بود بر زمين افكندم و صداى شكستن آن همچون شكستن شيشه بلند شد و من و رسول خدا(ص)پس از اين كار گريختيم و در يكى از خانه‏ها پنهان شديم.
و جمعى نيز مانند ابن مغازى و شيخ عبد الله حنفى و عبد الله شافعى و ديگران آن را در داستان فتح مكه ذكر كرده‏اند - چنانكه در بالا نقل شد - و از حسان بن ثابت اشعار زير را نيز نقل كرده‏اند كه در اين باره گويد:
قيل لى قل لعلى مدحا
مدحه يخمد نارا مؤصدة
قلت لا اقدم فى مدح امرء
ضل ذو اللب الى ان عبده
و النبى المصطفى قال لنا
ليلة المعراج لما صعده
وضع الله بظهرى يده
فاحس القلب ان قد ابرده
و على واضح اقدامه
فى محل وضع الله يده
9. سوره ممتحنه آيه 12.
10. به گفته برخى اين ماموريت پس از رفتن او به سوى بنى جذيمه بود و به تعبير ديگر دو ماموريت‏بود نه يكى.
11. براى اطلاع بيشتر از اصل ماجرا و سابقه خونريزى ميان آنها به ترجمه سيره ابن هشام، ج 2، ص 287 مراجعه شود.

نويسنده: رسولى محلاتى
منبع:راهنمای پایگاه پیامبر(ص)