یا زهرا (سلام الله علیها) "زندگی نامه و خاطرات شهید محمدرضا تورجی زاده"

تب‌های اولیه

35 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
یا زهرا (سلام الله علیها) "زندگی نامه و خاطرات شهید محمدرضا تورجی زاده"

زندگی نامه شهید محمد رضا تورجی زاده

نام :محمد رضا تورجي زاده

تولد : ۲۳ تیر ماه ۱۳۴۳

فرزند: حسن

شهادت: ۵ اردیبهشت ۱۳۶۶

محل شهادت: بانه _ منطقه عملیاتی کربلای ۱۰

شهید محمد رضا تورجی زاده در سال چهل و سه در شهر شهیدان،اصفهان به دنیا آمد . در همان دوران کودکی عشق و ارادت به خاندان نبوت و امامت داشته و با شور وصف ناپذیر در مجالس عزا داری شرکت می نمود . در کودکی بسیار با وقار بوده به گونه ای که در میان همگان ممتاز بود.

ایشان دوران تحصیل را همراه با کار و همیاری در مغازه پدر آغاز نمود . پدرش به دلیل علایق مذهبی برای دوره ی راهنمایی به مدرسه ی مذهبی احمدیه ثبت نام نمود .

کلاس سوم راهنمایی شهید مقارن با قیام مردم قم شده بود که شهید با جمعی از دوستان هم کلاسی ،چند نوبت تظاهراتی در مدرسه تدارک دیده و از رفتن به کلاس خودداری کرده بودند . با اوج گرفتن انقلاب ، شهید با چند تن از دوستان فعالیت های سیاسی خود را در مسجد ذکر الله آغاز نمود و در تظاهرات ضد حکومت شرکت می نمود که چند بار مورد ضرب و شتم ماموران قرار گرفت . شب ها را شعار نویسی و چاپ عکس حضرت امام روی دیوار ها اقدام می نمود . با پیروزی انقلاب فعالیت های خود را در مسجد ذکر الله و حزب جمهوری اسلامی و دیگر پایگاه های انقلابی پیگیری نمود . وی که از فعالان مبارزه با گروهک های ضد انقلاب و بنی صدر بود بار ها مورد ضرب و شتم طرفداران بنی صدر و اعضای این گروهک ها قرار گرفت .

ایشان به شهید مظلوم بهشتی و آیت الله خامنه ای علاقه ی فراوانی داشتند .

شهید تورجی زاده مداحی و روضه خوانی را در دبیرستان هاتف با دعای کمیل آغاز کرد

شبهای جمعه در جمع دانش آموزان زیبا ترین مناجات را با خدای خویش داشت .

در سال شصت و یک به جبهه عزیمت نمود و در تیپ نجف اشرف ولشكر امام حسين(ع)به خدمت مشغول شد . و در عملایات های محرم والفجر ها و کربلا ها شرکت نمودند .پس از عزیمت به جبهه در جمع رزمندگان به مداحی و نوحه سرایی پرداخت و بسیاری از رزمندگان جذب نوای گرم و دلنشین او می شدند و در وصیت نامه های خود تقاضا داشتند در مراسم هفته ی آن ها ایشان دعای کمیل را بخوانند . این علاقه و تقاضا های رزمندگان بود که باعث شد ایشان هیئت گردان یازهرا را تاسیس کنند که هر دوشنبه در جبهه در محل گردان و در هنگام مرخصی در اصفهان برگذار می شد . که این هیئت بعد ها به هیئت محبان حضرت زهرا و هیئت رزمندگان اسلام شهر اصفهان تغییر نام داد.

شهید به حضرت زهرا سلام الله علیه علاقه ی وافری داشتند و در غالب مداحی هایشان از مصائب ایشان می خواندند . همچنین ایشان وصیت نمودند که بروی سنگ قبر ایشان بنویسند : یا زهرا

ایشان به نماز اول وقت اهمیت فراوانی می دادند . و قران کریم را بسیار تلاوت می نمودند . همیشه دو ساعت قبل از نماز صبح به راز و نیاز می پرداختند . صدای گریه های ایشان بعضا موجب بیدار شدن دیگران می شد . این عبادت و راز و نیاز با معبود تا طلوع آفتاب ادامه داشت .

ایشان در جبهه بار ها مجروح شدند به گونه ای که در میان دوستان به شهید زنده معروف شدند . و هر بار پیش از بهبودی کامل باز به جبهه عزیمت کردند .

سر انجام این مجاهد خستگی ناپذیر در پنجم اردیبهشت سال شصت و شش در ارتفاعات شهر بانه در استان کردستان در ساعت هفت و سی دقیقه صبح حین فرماندهی گردان یا زهرا در سنگر فرماندهی به شهادت رسیدند . جراهتی که موجب شهادت ایشان شد همچون حضرت زهرا بود : جراحاتی بر پهلو و بازو و ترکش ها یی مانند تازیانه بر کمر ایشان .

علی تورجی (برادر شهید) :

از مشهد که برگشت حال و روزش تغییر کرد نشاط عجیبی داشت، از بیشتر دوستان و آشنایان خداحافظی کرد و از همه حلالیت طلبید.


قرار بود فردا با دوستانش عازم جبهه شود، همان روز رفتیم به گلستان شهدا، سر قبر شهید سید رحمان هاشمی. دیگر گریه نمی‌کرد.

دو تن دیگر از دوستانش در کنار رحمان آرمیده بودند، به مزار آن‌ها خیره شد؛ گویی چیزهایی می‌دید که ما از آن‌ها بی خبر بودیم.

رفت سراغ مسئول گلستان شهدا، از او خواست در کنار سید رحمان کسی را دفن نکند.

ایشان هم گفت : من نمی‌توانم قبر را نگه دارم؛ شاید فردا یک شهید آوردند و گفتند می‌خواهیم اینجا دفن کنیم.

محمد نگاهی به صورت پیرمرد انداخت و گفت :

شما فقط یک ماه اینجا را برای من نگهدار.

همان‌طور هم شد و محمد در کنار سید رحمان دفن شد.

مصاحبه با شهید :

در نوار مصاحبه به عنوان آخرین سوال از محمد پرسیدند :

اگر پیامی برای مردم دارید بفرمایید.

محمد گفت:

آخرین پیام من این است که قدر امام و ولایت فقیه را بدانید.

خداوند می‌گوید : اگر شکر نعمت کردید نعمت را افزون می‌کنم، اگر هم کفران نعمت کنید از شما می‌گیرم.

شکرگزاری از خدا فقط دعا به امام نیست بلکه اطاعت از فرمان‌های اوست.

قدر امام را بدانید، مواظب باشید دل امام به درد نیاید و خدای ناکرده از ما به امام زمان شکایت نکند.

ما بر اساس نیازی که به اسلام داریم باید تلاش کنیم، اسلام به ما هیچ نیازی ندارد.

خداوند در قرآن می‌فرماید :

اگر شما امت، اسلام را یاری نکردید، شما را برمیدارم و امت دیگری را قرار می‌دهم که اسلام را یاری کنند.

مسئله دیگر حمایت از شخصیت‌های مملکتی است که پشت سر ولایت قرار دارند. مثل آیت الله خامنه‌ای و مشکینی و...

کلام آیت الله جوادی آملی در خصوص شهید تورجی زاده:

به نقل از شهید سید محمد حسین نواب (روحانی وارسته‌ای که در سال ۷۳ در منطقه بوسنی به شهادت رسید)

تعریفش را از برادرم که همرزم او بود زیاد شنیده بودم، یک‌بار یکی از نوارهایش را گوش دادم؛ حالت عجیبی داشت.

از آنچه فکر می‌کردم زیباتر بود؛ نوایی ملکوتی داشت؛ بعد از آن همیشه در حجره به همراه دیگر طلبه‌ها نوارهایش را گوش می‌کردیم.

بسیاری از دوستان مجذوب صدای او بودند، دعای کمیل و توسل او مسیر زندگی خیلی از افراد را عوض کرد.

شب بود که به همراه چند نفر از دوستان دور هم نشسته بودیم، دعای توسل شهید تورجی زاده در حال پخش بود، هر کس در حال خودش بود، صدای در آمد بلند شدم و در را باز کردم، در نهایت تعجب دیدم استاد گرامی ما حضرت آیت الله جوادی آملی پشت در است؛ با خوشحالی گفتم بفرمایید.

ایشان هم در نهایت ادب قبول کردند و وارد شدند، البته قبلاً هم به حجره‌ها و طلبه‌هایشان سر می‌زدند.

سریع ضبط را خاموش کردیم، استاد در گوشه‌ای از اتاق نشستند، بعد گفتند :

اگر مشکلی نیست ضبط را روشن کنید.

صدای سوزناک و نوای ملکوتی او در حال پخش بود.

استاد پرسیدند: اسم ایشان چیست؟

گفتم : محمد رضا تورجی زاده.

استاد پس از کمی مکث فرمودند :

ایشان (در عشق خدا) سوخته است.

گفتم : ایشان شهید شده. فرمانده گردان یا زهرا (سلام الله علیها) هم بوده.

استاد ادامه داد:

ایشان قبل از شهادت سوخته بوده.

مصاحبه با شهید محمود اسدی (از فرماندهان گمنام و بی مزار گردان یا زهرا) :

بعد از شهادت محمد تا چند روز در اردوگاه فقط نوارهای مداحی و مناجات‌های محمد را پخش می‌کردند،

بیشتر مناجات‌ها و مداحی‌های محمد در مورد امام زمان بود؛ خیلی ناراحت بودم تا اینکه یک شب محمد را در خواب دیدم،

خوشحال بود و بانشاط، لباس فرم سپاه بر تنش بود، چهره‌اش خیلی نورانی‌تر شده بود؛ یاد مداحی‌های او افتادم. پرسیدم :

محمد، این همه در دنیا از آقا خواندی، توانستی او را ببینی؟

محمد در حالی که می‌خندید گفت :

من حتی آقا امام زمان را در آغوش گرفتم.

وصیت‌نامه شهید محمد تورجی زاده

محمد قبل از آخرین سفر وصیت‌نامه‌اش را آماده کرد، محل آن را هم گفت و رفت.

الحمدالله رب‌العالمین، شهادت می‌دهم که معبودی جز الله نیست و برای رشد انسان‌ها پیامبرانی فرستاده که نبی اکرم محمد ابن عبدالله خاتم آنان است.

او نیز برای استمرار راه صحیح این امت و عدم انحراف از مبانی عالیه اسلام حضرت علی (علیه السلام) را به عنوان ولی و وصی بعد از خود معرفی نمود.

شهادت می‌دهم قیامت حق است و میزانی برای سنجش اعمال وجود دارد. بهشت و دوزخ حق است و اجر و جزایی در پی اعمال است.

امشب که قلم بر کاغذ می‌رانم، انشا الله هدفی جز رضای دوست و انجام وظیفه ندارم؛ در راه وظایفی که بر عهده‌ام گذاشته شده از ایثار جان و ... هیچ دریغی ندارم.

زمانی که قدم اول را در این راه برداشتم به نیت لقای خدا و شهادت بود، امروز بعد از گذشت این مدت راغب‌تر شده‌ام که این دنیا محلی نیست که دلی هوای ماندن در آن را بنماید.

خدایا شاهدی که لباس مقدس سپاه را به این عشق و نیت به تن کردم که برای من کفنی باشد آغشته به خون.

خدایا همیشه نگران بودم که عاملی باشم برای ریخته شدن اشک چشم امام عزیز.

اگر در این مدت بر این نعمت بزرگ شکری درخور نکردم و یا از اوامرش تمردی نمودم بر من ببخش.

خدایا معیار سنجش اعمال خلوص است. من می‌دانم اخلاصم کم است، اما اگر مخلص نیستم امیدوارم.

اگر گناه و معصیت کورم کرده، بینای رحمتم. با لطف و کرم خود مرا دریاب که با لیاقت فرسنگ‌ها راه است.

هم رزمانم، سخنی با شما دارم. همیشه گفته‌ام :

بسیجی‌ها، سپاهی‌ها ... این لباسی که بر تن کرده‌اید خلعتی است از جانب فرزند حضرت زهرا (سلام الله علیها) پس لیاقت خود را به اثبات برسانید.

نظم در امور را سرلوحه خود قرار دهید. روز به روز بر معنویت و صفای روح خود بیفزایید، نماز شب را وظیفه خود بدانید، حافظی بر حدود الهی باشید، در اعمال خود دقت کنید که جبهه حرم خداست؛ در این حرم باید از ناپاکی‌ها به دور بود.

عزیزانم، امام را همچون خورشیدی در بر بگیرید، به دورش بچرخید، از مدارش خارج نشوید که نابودیتان حتمی است.

پدر و مادرم سخن با شما بسي مشكل است ميدانم اين داغ با توجه به علاقه‌ای كه به من داشته‌اید بسيار سخت است. پدرم مبادا كمر خم كنيد. مادرم مبادا صداي گریه‌ی شما را كسي بشنود.

پدر و مادرم همان‌طور كه قبلاً مقاوم بوديد در اين فراز از زندگی‌تان نيز صبر كنيد وبا صبرتان دشمن را به ستوه آوريد، دوست دارم جنازه‌ام ملبس به لباس سپاه بوده و به دست شما در قبر گذارده شود؛ مرا از كودكي خود از محبان حسين (ع) و زهرا (س) تربيت كرديد. از طعن دشمنان نهراسيد.

نهايت و اوج محبت فاني شدن در راه معشوق است و من فاني في الله هستم. همه بايد برويم كه انالله و اناالیه راجعون. فقط نحوه‌ی رفتن مهم است وبا چه توشه‌ای رفتن.

برادر و خواهرانم :

در زندگی خود، جز رضای حق را در نظر نگیرید، هرچه می‌کنید و هر چه می‌گویید با رضای او بسنجید؛ به خاطر یک شهید خود را میراث خوار انقلاب ندانید.

اگر نتوانستم حق فرزندی و برادری را برای شما ادا کنم حلالم کنید. من همه را بخشیدم، اگر غیبت و تهمت و ... بوده بخشیدم؛ امیدوارم شما هم مرا عفو نمایید.

ببخشیدم تا خدا هم مرا ببخشد.

اگر جنازه‌ای از من آوردند دوست دارم روی سنگ قبرم بنویسید :

یا زهرا (علیها السلام).

از طرف من از همه فامیل حلالیت بطلبید.

خدایا سختی جان کندن را بر ما آسان فرما.

در آخرین لحظات چشمان ما را به جمال یوسف زهرا (علیهاالسلام) منور فرما.

خدایا کلام آخر ما را یا مهدی و یا زهرا قرار بده.

خدایا در قبر مونسم باش که چراغ و فرش و مونسی به همراه ندارم.

خدایا ما را از سلک شهیدان واقعی که در جوار خودت در عرش الهی در کنار مولا حسین (علیه السلام) هستند قرار بده.

والسلام _ محمد رضا تورجی زاده

شعری از شهید محمد تورجی زاده :

هیهات، مصیبتی است تنها ماندن

هنگام رحیل همرهان جا ماندن

سخت است زمان هجرت هم قفسان

مبهوت قفس شدن ز ره واماندن

در چون و چرای حسرت هستی تا چند

تاچند اسیر خودسری‌ها ماندن

در حسرت پر کشیدن از دام وجود

ماندیم و نبود در خور ما ماندن

مشتاق رحیل و بال و پر سوخته‌ایم

سخت است در این سرا خدایا ماندن

سر انجام این مجاهد خستگی ناپذیر در پنجم اردیبهشت سال شصت و شش در ارتفاعات شهر بانه در استان کردستان در ساعت هفت و سی دقیقه صبح حین فرماندهی گردان یا زهرا در سنگر فرماندهی به شهادت رسیدند . جراحتی که موجب شهادت ایشان شد همچون حضرت زهرا بود : جراحاتی بر پهلو و بازو و ترکش ها یی مانند تازیانه بر کمر ایشان .
بعد از شهادت نيز افراد بسياري با توسل به وي مشكلشان حل شده است به خصوص در زمينه ازدواج جوانان.

دانلود فایل صوتی زیارت عاشورا - با صدای شهید تورجی زاده - 3.42 مگابایت

دانلود فایل صوتی مناجات شهید تورجی زاده - 562 کیلوبایت

پس خوبه منم بهشون متوسل بشم انشاءالله مشکل ما رو هم حل کنه.
ما که از بس گناه کردیم دیگه دعاهامون مستجاب نمیشه.شاید ب واسطه این اولیای الهی بتونیم آدم بشیم و خدا دعامونو مستجاب کنه.

[="Navy"]

روح همه شهداء شاد و راهشان پر رهرو باد.
[/]

در گلزار شهداي اصفهان قدم مي زدم.تصاوير نوراني شهدا را نگاه مي كردم.به مقابل كتاب فروشي رسيدم.شلوغي اطراف مزار يك شهيد توجهم را جلب كرد.افراد مختلفي از زن و مرد و پير و جوان مي آمدند.مشغول قرائت فاتحه مي شدند و مي رفتند.كمي ايستادم.كنار قبر كه خلوت شد جلو رفتم.

يازهرا(عليهاالسلام) اولين جمله اي بود كه بالاي سنگ مزار او حك شده بود.به چهره نوراني او خيره شدم.سيمايي بسيار جذاب و معنوي داشت.با يك نگاه مي شد به نورانيت دروني او پي برد.

دوباره به سنگ مزار او خيره شدم.فرمانده دلير گردان يازهرا(ع)از لشگر امام حسين(ع)شهيد محمرضا تورجي زاده.


نمي دانم چرا ولي جذب چهره نوراني ومعنوي او شده بودم!دست خودم نبود.دقايقي را به همين صورت نشستم.

چند جوان آمدند وكنار مزار او نشستند.با هم صحبت مي كردند.يك از آنها گفتكاين شهيد تورجي مداح بود.سوز عجيبي هم داشت.كمتر مداحي را مثل او ديده بودم.

بعد ادامه داد:او عاشق حضرت زهرا بوده.وقتي هم كه شهيد شد تركش به پهلو و بازوي او اصابت كرده بود!!با آنها صحبت كردم.بچه هاي مسجداباالفضل محله نورباران بودند.
يكي از آنها گفت:شما هروقت بيايي،اينجا شلوغ است.خيلي از مردم در گرفتاريها و مشكلاتشان به سراغ ايشان مي آيند.خدا را به آبروي اين شهيد قسم مي دهندو براي او نذر مي كنند.قرآن مي خوانند.خيرات مي دهند.

بعد به طرز عجيبي مشكلاتشان حل مي شود!مخصوصا اگر مشكل ازدواج باشد!اين را خيلي از جوانهاي اصفهاني مي دانند.

شما كافي است يك شب جمعه بيايي اينجا،بسياري از كساني كه با عنايت اين شهيد مشكل آنها حل شده حضور دارند.

بعد گفت:دوست عزيز اينها نزد خدا خيلي مقام دارند.نشنيدي حضرت امام فرمودند:تربت پاك شهيدان تا قيامت مزار عاشقان و عارفان و دارالشفاي آزادگان خواهد بود.


منبع:كتاب يازهرا،زندگي نامه شهيد محمدرضا تورجي زاده

فقط همین قدر بهتون بگم که این شهید خیلی دمش گرمه، یه وقت چیز کمی ازش نخواید که ضرر می کنید. هر وقت هم خواستید بهش متوسل بشید به حضرت زهرا (س) قسمش بدید.
یاعلی. التماس دعا

سلام دوستان.
این شهید بزرگوار ، شهید تورجی زاذه خودش منو از وقتی که از توی این سایت باهاش آشنا شدم دعوت کرد سر مزارش.
من دانشگاه اصفهان درس می خونم.
خونه مون گلپایگان است. من پنجشنبه از طریق سایت توی گلپایگان با این شهید والامقام آشنا شدم .گفتم ای کاش می تونستم برم سر مزارشون.
جمعه اومدم اصفهان .با شوهر خاله ام که اصفهانی است ، صحبت گلزار شهدا شد و اینکه کی بریم گلزار شهدا.
شوهر خاله ام گفت دو تا از دوستای شهید من اونجا خاک اند. من گفتم من دنبال شهید تورجی زاذه هستم که یهو شوهر خاله ام گفت : شهید تورجی زاده یکی از همون دوستای منه که اول دبیرستان با هم بودیم (و انگار جبهه هم با هم بوده اند. ) که با اون یکی دوستم توی عملیات والفجر 10 شهید شدند و عکسای ایشون را ما تو خونه مون داریم.
منو میگی شاخ در اورده بودم.
الله اکبر!
یعنی واقعا شهید تورجی زاده دوست شوهرخاله من بوده و من خبر نداشته ام.؟؟؟
لا اله الا الله. !

بعد شوهر خاله ام گفت یه روز بریم سر مزارش.
من امروز اومدم دانشگاه .
امروز تا ساعت 4 کلاس داشتیم.
ساعت 4 گفتم دلم گرفته برم کجا ؟ دیدم بهترین جایی که می تونم برم گلزار شهدا است که به دانشگاه تقریبا نزدیکه.
با خودم گفتم الان دیره و تا ساعت 5:30 ممکنه به نماز جماعت خوابگاه نرسم و بمونم تو آمپاس.
ولی دلو زدم به دریا و با اتوبوس 10 دقیقه رفتم گلزار شهدا و قبر شهید را پیدا کردم.
واقعا حالت روحانی عجیبی داشت ، دو سه نفر سر مزارش بودند که بعد از چند دقیقه رفتند .
با شهید خیلی درد دل کردم و بهش قول دادم و گفتم از خدا بخواید مشکل منو حل کنه.
انگار شهید باهام حرف می زد.
بعد از زیارت اومدم سوار اتوبوس شدم و 10 دقیقه ای برگشتم دانشگاه.
اصلا هم دیرم نشد.(به لطف این شهید)
خدا ما رو پیرو اصلیشون قرار بده انشاءالله.
:geryan:

نماز شب

آمده بود خانه. در کنار خانواده حیلی شاد و سرحال بود. می گفت و می خندید. آخر هفته ها همیشه از پادگان به خانه می آمد.
آن زمان من در مقطع دبیرستان تحصیل می کردم. یک شب با هم سر سفره بودیم. من خیلی خسته بودم. بعد از شام رفتم و سریع خوابیدم.
نیمه های شب بود . حدود ساعت سه. با صدایی از خواب پرید! از جا بلند شدم. با تعجب از اتاقم بیرون آمدم. با چشمانی گرد شده به اطراف تگاه می کردم!
به دنبال علت صدا بودم. یک نفر با حالتی محزون گریه می کرد!
صدا از داخل اتاق محمد بود. ناله جانسوزی داشت. مرتب گریه می کرد و می گفت: الهی العفو...
از صدای او خواهرانم هم بیدار شدند. محمد مشغول نماز شب بود. حال عجیبی داشت. حال او تا موقع اذان صبح به این صورت ادامه داشت. بعد هم نماز صبح را خواند.
بعد از نماز تا طلوع آفتاب مشغول زیارت عاشورا و قرآن شد.
البته محمد همیشه اینگونه بود اما این اواخر تجهد و عبادت او بیشتر بود. ساعتی بعد وقتی برای صبحانه آمد حالتش متفاوت بود. شاد بود. می گفت و می خندید.
برای من عجیب بود. گریه نیمه های شب، ناله و ... حالا هم خنده!
بعدها در کلام بزرگان دین این مطلب را خواندم: نماز شب و گریه از خوف خدا، نشاط در روز را به همراه دارد.
بعد از صبحانه با هم رفتیم بیرون. در راه با من صحبت کرد. از اهیت یاد پروردگار گفت. از نماز شب. از بیداری در سحر. بعد پرسید: مگه برای نماز شب بیدار نمی شی!؟
گفتم: چرا، اما بیشتر مواقع با خودم می گم حالا زوده. کمی بخوابم و دوباره بلند شوم. وقتی هم بیدار می شم اذان را گفته اند.
محمد گفت: مواظب باش! شیطان خیلی تلاش می کنه که انسان نماز شب نخونه. بعد به احادیث پیامبر :doa(1): اشاره کرد که می فرمایند:
« بر شما باد نماز شب، حتی اگر یک رکعت باشد. زیرا نماز شب انسان را از گناه باز می دارد. خشم پروردگار را خاموش می کند و سوزش آتش جهنم را برطرف می سازد.(کنزالعمال ج 7 ص 791)


خاطره ای از زندگی
شهید محمد رضا تورجی زاده
راوی:علی تورجی زاده ( برادر
شهید )
منبع: کتاب یا زهرا (س) ( گروه فرهنگی
شهید ابراهیم هادی)

نوه فاطمه;415557 نوشت:
پس خوبه منم بهشون متوسل بشم انشاءالله مشکل ما رو هم حل کنه.
ما که از بس گناه کردیم دیگه دعاهامون مستجاب نمیشه.شاید ب واسطه این اولیای الهی بتونیم آدم بشیم و خدا دعامونو مستجاب کنه.

سلام

مطمئن باشید که با شهیدان می توانید حاجت خود را از خدا را بگیرید.. ولی به خدا بگویید به حق این شهید حاجتم که برآورده شد فقط آنرا تا آخر عمر از تو می دانم و مشرک نمی شوم!

شهید همت به شخصی در خواب گفته بود چرا مردم از ما چیزی نمی خواهند!!

ملتمس دعا

نماز شب

وقتی محمد در خانه بود حتما برای نماز شب بیدار می شد. تهجد و شب زنده داری او عجیب بود. آنقدر از خوف خدا اشک می ریخت که دل های ما را به لرزه می انداخت.
شب هایی که او در خانه بود همه برای نماز شب بیدار می شدیم. مدتی از حضور محمد گذشت. رفتار و نحوه نماز شب محمد برای خواهرم خیلی عجیب بود. برای همین نامه ای برای او نوشت. صبح وقتی می خواست از خانه خارج شود نامه را به محمد داد.
در نامه نوشته بود: برادر عزیزم، نماز شب های شما خواهرانت را با این عمل مقدس آشنا نمود و با توفیق خدا اهل نماز شب شدیم. اما سوالی برای من ایجاد شده! علت این همه ناله ها و گریه ها چیست!؟ کدام گناه کبیره را مرتکب شده ای؟ کدام معصیت را انجام دادی که اینگونه اشک می ریزی!؟
محمد در جواب نوشته بود: خواهذم. مگر باید گناه کبیره کرد و بعد به درگاه خدا بازگشت. اینکه انسان به راحتی از نعمت های پروردگار استفاذه می کند و شکر او را به جا نمی آورد بالاترین معصیت است.
مگر امام سجاد:doa(6): گناهی کرده بود. مگر امام عزیز ما نماز شب طولانی ندارد. انسان وقتی با اشک و ناله به سراغ پروردگار می رود عجز و ناتوانی خود را در محضر حق اثبات می کند. و به خاطر همه خطاهایش از خدا عذر می خواهد...
بعد هم چند داستان آموزنده از اهمیت شب زنده داری نوشته بود.
اما مادر می گفت: من نمی توانم ناله ها و گریه های محمد را بشنوم و تحمل کنم. برای همین محمد وسایلش را برداشت و به زیرزمین برد! شب ها برای خواب به انجا می رفت.


خاطره ای از زندگی
شهید محمد رضا تورجی زاده
راوی:علی تورجی زاده( برادر
شهید)
منبع: کتای یا زهرا(س) ( گروه فرهنگی
شهید ابراهیم هادی)


[="Tahoma"][="Teal"]صحبت هاي شيرين شهيد كميل صفري تبار بر مزار شهيدان تورجي زاده و كاظمي

[FLV]http://host17.aparat.com//public/user_data/flv_video_new/266/ce7707dd5c0a406cbe77797d5d2b44db796223.mp4[/FLV]

[/]

متعلم;481374 نوشت:
مطمئن باشید که با شهیدان می توانید حاجت خود را از خدا را بگیرید.. ولی به خدا بگویید به حق این شهید حاجتم که برآورده شد فقط آنرا تا آخر عمر از تو می دانم و مشرک نمی شوم!

شهید همت به شخصی در خواب گفته بود چرا مردم از ما چیزی نمی خواهند!!

ملتمس دعا

این مطلب رو میدونسم ولی باز با خوندنش خیلی حس خوبی بهم داد

چون امروز سر مزار پاک شهدای گمنام دانشگاهمون بودم وباهاشون صحبت میکردم کلی دلم اروم شد و بعدش رفتم سر کلاس

و مطمئنم که حاجتمو میدن

شکستن نفس

بعد از نماز ظهر بود. کل بچه های گردان دور هم جمع بودند. یکی از مسئولین لشکر آمد و گفت: رفقا دستشویی اروگاه خراب شده. چند نفر رو آوردیم برای تعمیر،
گفتند: باید چاه دستشویی تخلیه بشه! برای همین چندتا نیروی از جان گذشته می خواهیم.
در جریان ماجرا بودم. زیر دستشویی های اردوگاه حالت مخزن داشت. هروقت پر می شد با ماشین مخصوص تخلیه می کردند. اما این بار دیداره های کنار دستشویی ریخته بود. امکان تخلیه با ماشین نبود. برای مرمت دیوار باید چاه تخلیه می شد. از طرفی هیچ دستشویی دیگری برای استفاده بچه ها نبود.
بعد از صحبت ایشان هر کس چیزی می گفت. یکی می گفت: پیف پیف! چه کارهایی از ما میخوان. دیگری می گفت: ما آمده ایم بجنگیم، نه اینکه... خلاصه بساط شوخی و خنده بچ ها راه افتاده بود.
رفتیم برای ناهار. بعد هم مشغول استراحت شدیم. با خودم گفتم: کسی که برای این کار داوطلب بشه کار بزرگی کرده.
نفس خودش رو شکسته. چون خیلی ها حاضرند از جانشان بگذرند اما....
گفتم: تا بچه ها مشغول استراحت هستند بروم سمت دستشویی ها ببینم چه خبره! وقتی به آنجا رسیدم خیلی تعجب کردم. عده ای از بچه های گردان ما مشغول کار شده بودند. از هیچ چیزی هم باکی نداشتند. نجاست بود و کثیفی. اما کار برای خدا این حرف ها را ندارد.
با تعجب به آن ها نگاه کردم. آن ها ده نفر بودند. اول آن ها محمد تورجی بود. بعد رحان هاشمی و ...
تا غروب مشغول کار بودند. بعد هم همگی به حمام رفتند. دستشویی های اردوگاه همان روز راه افتاد. بعضی از بچه ها وقتی این ده نفر را دیدند شوخی می کردند. سر به سرشان می گذاشتندو اما آن ها...
آن ها به دنبال رضایت خدا بودند. آنچه که برای آن ها مهم بود انجام وظیفه بود. نمی دانم چرا ولی من اسامی آن ها را نوشتم و نگه داشتم.
سه ماه بعد به آن اسامی نگاه کردم. درست بعد از عملیات کربلای ده.
نفر اول شهید. نفر دوم شهید نفر سوم.... تا آخر که محمد تورجی بود. به ترتیب یکی پس از دیگری!
گویی این کار آن ها و این شکستن نفس مهر تاییدی بود برای
شهادتشان.


خاطره ای از زندگی
شهید محمدرضا تورجی زاده
راوی: یکی از همرزمان
شهید
منبع: کتاب یا زهرا(س) ( گروه فرهنگی
شهید ابراهیم هادی)

[="Tahoma"][="Teal"]

[="#006666"]شهيد تورجي زاده[/]:

[="#000000"]بررسي وضعيت استراتژيك اسلام[/]

[="#8B4513"]رشادتهاي رزمندگان[/]
[HL]
توصيه و تذكر مهم به بسيجيان[/HL]
[="#008000"]
جنگ با مهمات ايمان[/]
[="#FF0000"]
از جبهه به شهر نمياييم بخاطر حجاب زنان[/]

[FLV]http://host15.aparat.com//public/user_data/flv_video_new/196/1ac9aaa0c11c20438fd75658b07cd703587323.mp4[/FLV]

[/]

احترام به سادات

سن من زیاد نبود. اولین بار بود که به جبهه می آمدم. تعریف گردان یا زهرا:doa(8): را زیاد شنیده بودم. رفتیم برای تقسیم.
چند نفر دیگر هم مثل من دوست داشتند به همین گردان بروند. اما مسئول تقسیم نیرو گفت: ظرفیت این گردان تکمیل است.
از ساختمان آمدم بیرون. جوانی را دیدم که به طرف ساختمان آمد. چهره اش بسیار جذاب و دوست داشتنی بود.
چند نفر به استقبالش رفتند. او را صدا می کردند. فهمیدم خودش است! آن ها سوار تویوتا شدند و آماده حرکت. جلو رفتم و سلام کردم.
بی مقدمه گفتم: آقای تورجی من دوست دارم به گردان یازهرا:doa(8): بیایم. گفت: شرمنده، جا نداریم. بعد گفتم: من می خواهم به گردان مادرم بروم برای چی جا ندارید؟
نگاهی به من کرد و پرسید: اسمت چیه؟ گفتم: سید احمد
یکدفعه پرید تو حرفم و با تعجب گفت: سید هستی! با تکان دادن سر حرفش را تایید کردم. آمد پایین و برگه من را گرفت. رفت داخل پرسنلی و اسم مرا در گردان ثبت کرد.
بعد هم با اصرار من را به جلو فرستاد و خودش در قسمت بار ماشین نشست!
من به گردان آن ها رفتم. تازه فهمیدم که نه تنها من بلکه بیشتر بچه های گردان از سادات هستند. با آن ها هم بسیار با محبت برخورد می کرد.

***


آمدم چادر فرماندهی گروهان. برادر تورجی تنها نشسته بود. جلو رفتم و سلام کردم. طبق معمول به احترم سادات بلند شد. گفتم: شرمنده محمد آقا! من با یکی از دوستانم قرار دارم. باید بروم مرخصی و تا عصر برگردم. بی مقدمه گفت: نه نمی شه! گفتم: من قرار دارم. اون آقا منتظر منه! دوباره با جدیت گفت: همین که شنیدی.
کمی نگاهش کردم. با تمام احترامی که برای سادات داشت اما در فرماندهی خیلی جدی بود.
عصبانی شدم. از چادر بیرون آمدم و با ناراحتی گفتم: شکایت شما رو به مادرم می کنم! هنوز چند قدمی از چادر دور نشده بودم. دوید دنبال من. با پای برهنه.
دستم را گرفت و گفت: این چی بود گفتی؟! به صورتش تگاه کردم. خیس از اشک بود.
بعد ادامه داد: این برگه مرخصی. سفید امضاء کردم. هر چقدر دوست داری بنویس! ااما حرفت رو پس بگیر!
گفت: به خدا شوخی کردم. اصلا منظوری نداشتم. خودم هم بغض کرده بودم. فکر نمی کردم اینگونه به نام مادر سادات حساس باشد!
یک سال از آن ماجرا گذشت. چند ساعت قبل از
شهادتش بود. مرا دید. باز یاد آن خاطره تلخ را برای من زنده کرد و پرسید: راستی اون حرفت رو پس گرفتی؟!
گفتم: به خدا غلط کردم. اشتباه کردم. من به کسی شکایت نکردم. اصلا غلط می کنم چنین کاری انجام بدهم.


***



محمد در عملیات می گفت: بچه سیدها پیشانی بند سبز ببندند. واقعا صحنه زیبایی ایجاد می شد. نیمی از گردان ما پیشانی بند سبز داشتند.
خود محمد به شوخی می گفت: یک اشتباه صورت گرفته من باید سید می شدم! برای همین من شال سبز می بندم!
یادم هست بعد از کربلای پنج گردان به عقب برگشت. آن زمان محمد تورجی فرمانده گردان شده بود. نشسته بود داخل چادر.
برگه ای در مقابلش بود. خیره شده بود و اشک می ریخت. جلو رفتم و سلام کردم. برگه اسامی
شهدای گردان در شلمچه بود. تعداد شهدای ما صد و سی و پنج نفر بود.
محمد گفت: خوب نگاه کم. نود نفر این ها سادات هستند. فرزندان حضرت زهرا:doa(8):. آن هم در عملیاتی که با رمز یا فاطمه الزهرا:doa(8): بود!


خاطره ای از زندگی
شهید محمدرضا تورجی زاده
راوی: دکتر سید احمد نواب
منبع: کتاب یا زهرا(س) ( گروه فرهنگی
شهید ابراهیم هادی)

اسراف

جلسه مسئولین و معاونین گردان با فرمانده لشگر بود. حاج حسین از نیروها خواسته بود هر مشکلی هست بگویند. نوبت به تورجی رسید. خیلی باادب گفت:
حاجی بعضی اتفاقات در لشگر رخ می دهد که بی تاثیر در معنویت نیروها نیست! اشکال کار هم از خود ماست! حاج حسین با تعجب منتظر بقیه صحبت های بود.
محمد ادامه داد: مثلا همین برنامه غذا در لشگر! مسئول تدارکات بدون اینکه آمار دقیق بچه ها را داشته باشد غذا را توزیع می کند. این غذاهای اضافه به خاطر گرما خراب و اسراف می شود. مگر پرسنلی لشگر آمار بچه ها را ندارد. چرا در این کارها دقت نمی کنیم!
حاج حسین هم مطلب را نوشت و گفت: تذکر به جایی بود. حتما پیگیری می کنم.


خاطره ای از زندگی
شهید محمدرضا تورجی زاده
راوی: دکتر سید احمد نواب
منبع: کتاب یازهرا(س) ( گروه فرهنگی
شهید ابراهیم هادی )

محمد بخوان

روزهای آخر عملیات بود. در ستاد لشکر در شلمچه بودم. موقعیت ستاد در محلی بود که هم اکنون یادمان شهدای شلمچه است. مرتب با گردان های عمل کننده در تماس بودیم. یکدفعه دیدم محمد تورجی از در وارد شد. دستش به گردنش بسته شده بود. گوشه ابروی او هم پانسمان شده بود. کمر و گردن او هم همینطور. با خوشحالی به استقبالش رفتم. مشغول صحبت شدیم. به یاد روزهای اولی افتادم که با هم آشنا شدیم. یادش به خیر. سال 63 بود.
آن زمان محمد در گردان امام حسن:doa(6): بود. بیشتر شب ها به گردان آن ها می رفتم. عزاداری های خوبی داشتند. خیلی باصفا بود. یاد مجالس دعا در اردوگاه دارخوئین افتادم. فراموش نمی کنم. همان ایام سال 63 بود. یک روز رفتم پیش محمد. بدون مقدمه گفت: من دیگه مداحی نمی کنم. دیگه نمی خوانم! علتش را می دانستم. عده ای به او تهمت زده بودند! شبیه همین ماجرا برای
شهید ردانی پور هم پیش آمده بود. من هم این خبر را به حاج حسین خرازی گفتم. حاجی خیلی ناراحت شد.
حاج حسین خیلی آرام و خونسرد گفت: برو به تورجی سلام برسان و بگو فلانی گفت: محمد بخوان، به حرف کسی هم کاری نداشته باش.

***


محمد گفت: آقا محمود، می تونی ردیف کنی بریم خط؟ گفتم: آخه با این وضعیت؟! گفت: ببین چیکار می تونی بکنی. گفتم: باشه اما باید با حاج حسین هماهنگ کنم.
موقع ناهار بود. آن روز بعد از مدت ها غذای حسابی آوردند. چلوکباب! ما همگی مشغول شدیم. بی سیم چی مشغول صحبت با حاج اسماعیل صادقی بود. حاج حسین هم آنجا بود. ما هم مشغول ناهار. بعد گوشی را داد به محمد تورجی و گفت: حاج اسماعیل شما رو کار داره.
تورجی گفت: آخه الان! بعد به سفره و ظرف چلوکباب اشاره کرد. خندید و به شوخی گفت: اگه بیام از قافله عقب می مونم!
اما بعد رفت پشت بی سیم. با برادر صادقی صحبت کرد. حاج اسماعیل گفت: محمد، حاج حسین اینجا نشسته می گه برامون بخون!
محمد کمی مکث کرد. یکباره حال و هوای او عوض شد بعد با حالت خاصی شروع کرد:

در بین آن در و دیوار زهرا:doa(5): صدا می زد پدر

دنبال حیدر می دوید از پهلویش خون می چکید

همینطور ادامه داد. همه اشک می ریختند. بعد ها از سردار صادقی شنیدم که گفت: حاج حسین آنجا خیلی گریه کرد. داغ دوستان

شهیدش برای او خیلی سنگین بود. وقتی حال حاج حسین منقلب شد بی سیم را گرفتم و گفتم: محمد ممنون ادامه نده!
بچه های مخابرات صدای محمد را پشت همه بی سیم ها پخش کرده بودند. نگذاشتیم محمد به خط برود. آن روز را در مقر لشکر ماند. غروب همان روز گردان یا زهرا:doa(5): به عقب برگشت. محمد تورجی هم با آن ها به اردوگاه برگشت. برادر صادقی فردا به توصیه حاج حسین خرازی به خط بازگشت.
به محض اینکه با ایشان به خط رسیدیم با یک انفجار حاج حسین خرازی به
شهادت رسید. این یک شوک بزرگ به لشگر حماسه ساز امام حسین:doa(6): بود. پیکر حاجی را برداشتیم. برگشتیم به اردوگاه. مداحی محمد تورجی را فراموش نمی کنم. در کنار پیکر فرمانده اش در مسجد چهارده معصوم دارخوئین آنقدر عاشقانه خواند که همه اشک می ریختتند. بعد هم پیکر حاج حسین را در اردوگاه تشییع کردیم و به اصفهان فرستادیم.

خاطره ای از زندگی

شهید محمدرضا تورجی زاده
راوی: محمود نجیمی
منبع: کتاب یا زهرا(س) ( گروه فرهنگی
شهید ابراهیم هادی )

نمیدونم چی بگم... خدا اجرتون بده که این مطلب رو گذاشتید... خیلی منقلب شدم... علاقه خاصی به تمام شهدا دارم... ولی شرمندشونم... خدا خودش مارو ببخشه...
به امید نگاهی از سویشان ..

تهذیب نفس

اصفهان بودیم. رفتیم جلسه اخلاق آیت الله میردامادی در مسجد عبدالغفور. محمد ارادت خاصی به ایشان داشت. همیشه به جلسات ایشان می رفت. حاج آقا از شاگردان امام و علامه طباطبایی بود. ایشان در ضمن صحبت ها از اوصاف یاران پیامبر:doa(1): گفت. کسانی که روزها را روزه می گرفتند و شب ها را به عبادت می پرداختند.
محمد بعد از جلسه گفت: بیا با هم شروع کنیم! گفتم: چی رو؟!
گفت: اینکه تا وقتی می توانیم شب ها رو عبادت کنیم و روزها روزه بگیریم! گفتم: مگه می شه! اما بعد تصمیم گرفتیم که انجام دهیم.
هفته بعد محمد را دیدم. با هم در مورد همان قضیه صحبت کردیم. گفت: اولش سخت بود اما الان عادی شده. شب ها قرآن و دعا و نماز و ... بعد از سحری و نماز صبح هم استراحت می کنم. کارهای محمد عجیب بود. هرکاری که برای تهذیب نفس لازم بود انجام می داد. محمد دعای کمیل لشکر را می خواند. سوز عجیبی هم در صدایش بود.
همیشه دعا را برای رضای خدا می خواند. به کسی توجه نمی کرد. محمد حال عجیبی داشت. تا یک ساعت بعد از دعا هم نمی شد به سراغ او رفت!
در مدتی که معاون گردان بود، جلوی درب سنگر یا چادر می خوابید. می خواست وقتی برای نماز شب بلند می شود مزاحم کسی نباشد. محل خواب او رو به قبله بود. از همان مکان برای خواندن نماز استفاده می کرد. بهمن ماه بود و هوا بسیار سرد. همه نیروها دو پتو روی خود می انداختند. اما محمد به یک پتو اکتفا می کرد! می گفت: وقتی راحت بخوابم برای نماز سخت بیدار می شوم. معمولا شام را کم می خورد. سعی می کرد کارهایی را که در دین مستحب است انجام دهد. در میان نمازها نماز ظهر را عادی می خواند! چون در دید بچه ها بود. اما در نماز صبح یا مغرب حال عجیبی داشت. این اواخر تهجد و شب زنده داری او خیلی بیشتر شده بود. هر کاری به نیروها دستور می داد خودش هم انجام می داد. همین باعث شده بود بچه ها دستورات او را سریع انجام دهند. بچه ها را برده بود کنار کانال، آنجا پر از گل و لای بود. دستور داد همه سینه خیز بروند. خودش اول وارد شد.
در اصفهان چند خانواده مستحق و یتیم را می شناخت. به بچه ها اعلام کرد خودش هم پیش قدم شد. از بچه ها کمک گرفت و برای آنها می فرستاد.
پیرمردی در گردان بود که به خاطر شرایط مالی نتوانسته بود به مشهد برود. محمد برایش مرخصی گرفت. پنج هزار تومان هم از خودش به او داد و گفت: با خانواده برو زیارت.


خاطره ای از زندگی
شهید محمدرضا تورجی زاده
راوی: جمعی از دوستان
شهید
منبع: کتاب یازهرا(س) (گروه فرهنگی
شهید ابراهیم هادی)

کربلای ده

جلسه فرماندهان برگزار شد. برادر تورجی و معاونش برادر اسدی در جلسه شرکت کردند. قرار است در منطقه کردستان عراق عملیاتی صورت بگیرد. اسامی گردان های عمل کننده دو روز بعد اعلام می شود. طبق شنیده ها قرار است چند گردان از لشکر به منطقه عملیاتی اعزام شوند. چند گردان هم به منطقه فاو جهت کار پدافندی بروند.
روز های آخر ماه شعبان بود. هیئت گردان برگزار شد. مجلس دعا و مناجات خوبی بود. برادر تورجی شروع کرد به خواندن روضه حضرت زهرا:doa(8): حال عجیبی بین بچه ها ایجاد بود. در آخر روضه دستش را مشت کرده بود. می کوبید روی زمین و با گریه می گفت: آی زمین، تو چطور شاهد این همه ظلم بودی!؟
چرا این نامردا رو نابود نکردی!؟ مگه رسول خدا:doa(1): اینقدر سفارش زهرا:doa(8): رو نکرده بود؟!
حال معنوی محمد نسبت به قبل تغییر کرده. دیشب در حین خواندن نماز شب محمد را زیر نظر داشتم. سجده آخر نمازش 45 دقیقه طول کشید. فکر کردم خوابش برده اما شانه هایش از شدت گریه تکان می خورد. صبح فردا طرح عملیات صادر شد. گردان امیرالمومنین:doa(6):، موسی ابن جعفر:doa(6):، اباالفضل:doa(6): و امام حسن:doa(6): به منطقه عملیاتی می روند. گردان یا زهرا:doa(8): با دو گردان دیگر به منطقه پدافندی فاو اعزام می شود. محمد خیلی عصبانی بود. رفت پیش برادر زاهدی و گفت: خیلی ممنون! حالا دیگه نمی خوای ما تو عملیات باشیم!
برادر زاهدی گفت: این چه حرفیه! گردان شما تو کربلای پنج در حد یک تیپ عمل کرد. من گفتم بیشتر بچه های شما مجروح هستند...
تورجی پرید تو حرفش و گفت: شما رو قسم می دم به صاحب نام گردان ما. بچه های ما همه منتظر عملیات هستند. آقای زاهدی حرفی برای گفتن نداشت. کمی مکث کرد و گفت: حاضر بشید، بریم سمت غرب.


خاطره ای از زندگی
شهید محمدرضا تورجی زاده
راوی: جمعی از دوستان
شهید
منبع: کتاب یا زهرا(س) ( گروه فرهنگی
شهید ابراهیم هادی )

سلام.
پس چی شهدا به ابروی سالارشون حسین(ع) حاجتم میدن.
پادشاهی میکنه اونکسی که باشه گدای گدایان زهرا.

[="Tahoma"][="Teal"]

گردان [="#00FF00"]"يا زهرا(ص)"[/] نحوه شهادت اصابت تركش به [="#FF0000"]"پهلو بازو و سر"[/]

[="#008080"]شهید تورجی زاده پشت بیسیم چه خواند که حسین خرازی از هوش رفت؟؟

خط مقدم کارها گره خورده بود خیلی از بچه ها پرپر شده بودند خیلی مجروح
شده بودند . حاجی بی قرار بود اما به رو نمی آورد خیلی ها داشتند باور
میکردند اینجا آخرشه یه وضعی شده بود عجیب تو این گیر و دار حاجی اومد
بیسم چی را صدا زد. حاجی گفت هر جور شده با بی سیم تورجی زاده را
پیدا کن (شهید تورجی زاده فرمانده گردان یازهرا ) مداح با اخلاص و از
بچه های لشکر بود. خلاصه تورجی را پیدا کردند حاجی بیسم را گرفت با
حالت بغض و گریه از پشت بیسیم گفت تورجی چند خط روضه حضرت
زهرا برام بخون. تورجی فقط یک بیت زمزمه کرد که دیدم حاجی از هوش
رفت خدا میدونه نفهمیدیم چی شد وقتی به خودمون اومدیم دیدیم
بچه ها دارند تکبیر میگند خط را گرفته بودند عراقی ها را تارو مار کردند:
تورجی خونده بود :[/]
[="#FF0000"]در بین آن دیوار و در..... زهرا صدا میزد پدر.....
دنبال حیدر می دوید..... از پهلویش خون می چکید......[/]

كليپ:شهيد تورجي زاده

[/]

جمکران

اولین روزهای سال 1363 بود. نشسته بودم داخل چادر فرماندهی، جوان خوش سیمایی وارد شد. سلام کرد و گفت: آقای مسجدسان نیرو نمی خوای!؟ گفتم: تا ببینم کی باشه! گفت: محمد تورجی، گفتم: این محمد آقا کی هست. لبخندی زد و گفت: خودم هستم. نگاهی کردم و گفتم: چیکار بلدی؟ گفت: بعضی وقت ها می خونم. گفتم: اشکالی نداره، همین الان بخون! همانجا نشست و کمی مداحی کرد. سوز درونی عجیبی داشت. صدایش هم زیبا بود. اشعاری در مورد حضرت زهرا:doa(8): خواند.
علت حضورش را در این گردان سوال کردم. فهمیدم به خاطر بعضی مسائل سیاسی از گردان خارج شده. کمی که با او صحبت کردم فهمیدم نیروی پخته و فهمیده ای است.
گفتم: به یک شرط تو رو قبول می کنم. باید بی سیم چی خودم باشی! قبول کرد و به گردان ما ملحق شد.
مدتی گذشت. محمد با من صحبت کرد و گفت: می خواهم بروم بین بقیه نیروها. گفتم: باشه اما باید مسئول دسته شوی. قبول کرد. این اولین باری بود که مسئولیت قبول می کرد. بچه ها خیلی دوستش داشتند. همیشه تعدادی از نیروها اطراف محمد بودند. چند روز بعد گفتم: محمد باید معاون گروهان بشی. قبول نمی کرد، با اصرار من گفت: به شرطی که سه شنبه ها تا عصر چهارشنبه با من کاری نداشته باشی! با تعجب گفتم: چطور! با خنده گفت: جان آقای مسجدی نپرس! قبول کردم و محمد معاون گروهان شد. مدیریت محمد خیلی خوب بود. مدتی بعد دوباره محمد را صدا کردم و گفتم: باید مسئول گروهان بشی.
رفت یکی از دوستان را واسطه کرد که من این کار را نکنم. گفتم: اگه مسئولیت نگیری باید از گردان بری! کمی فکر کرد و گفت: قبول می کنم، اما با همان شرط قبلی!
گفتم: صبر کن ببینم. یعنی چی که تو باید شرط بذاری؟! اصلا بگو ببینم. بعضی هفته ها که نیستی کجا می ری؟ اصرار می کرد که نگوید. من هم اصرار می کردم که باید بگویی کجا می روی. بالاخره گفت. حاجی تا زنده هستم به کسی نگو، من سه شنبه ها از اینجا می رم مسجد جمکران و تا عصر چهارشنبه برمی گردم. با تعجب نگاهش کردم. چیزی نگفتم. بعد ها فهمیدم مسیر 900 کیلومتری دارخوئین تا جمکران را می رود و بعد از خواندن نماز امام زمان:doa(3): برمی گردد! یکبار همراهش رفتم. نیمه های شب برای خوردن آب بلند شدم. نگاهی به محمد انداختم. سرش به شیشه و مشغول خواندن نافله بود. قطرات اشک از چشمانش جاری بود. در مسیر برگشت با او صحبت کردم. می گفت: یکبار 14 بار ماشین عوض کردم تا به جمکران رسیدم. بعد هم نماز را خواندم و سریع برگشتم.


خاطره ای از زندگی
شهید محمدرضا تورجی زاده
راوی: سردار علی مسجدیان ( فرمانده وقت گردان امام حسن (ع) )
منبع: کتاب یازهرا(س) ( گروه فرهنگی
شهید ابراهیم هادی )

آیت الله فاضل

به محل لشکر امام حسین:doa(6): تشریف آوردند. برای بچه ها صحبت کردند. قرار بوذ قبل از ظهر به قم برگردند. با موتور به دنبالشان رفتم. خواهش کردیم به محل گردان ما تشریف بیاورند. ایشان قبول کردند. گفتند: برای اقامه نماز ظهر به آنجا می آیند. نماز ظهر و عصر به پایان رسید. قرار شد ناهار را در کنار رزمندگان باشند. بعد از صرف ناهار محمد و چند نفر دیگر از بچه ها در کنار ایشان نشستند.
آیت الله العظمی لنکرانی سوالات بچه ها را پاسخ می دادند. محمد از آقا خواستند در میان بچه ها بمانند و صحبت کنند. برنامه پرسش و پاسخ تا غروب طول کشید. برای همین نماز مغرب را همانجا خواندند. قرار شد شب را همان جا در گردان امام حسن:doa(6): بمانند. برای استراحت محل فرماندهی را برای ایشان آماده کردیم. نیمه های شب بود. دیدم کسی من را صدا می زند. یکدفعه از خواب پریدم. دیدم حضرت آقای فاضل است. ایشان گفتند: فلانی این صداها چیست!؟
خوب گوش کردم. گفتم: چیزی نیست حاج آقا، بچه ها مشغول نمازشب هستند!
گفتند: من نگاه کردم. کسی در این حوالی نیست! جواب دادم: بچه ها برای نماز به اطراف می روند. ایشان مشتاق دیدار بچه ها بودند. باهم از چادر خارج شدیم. به اطراف درخت ها رفتیم. در آنجا چندین قبر بود. بچه ها برای نمازشب به داخل آن ها می رفتند! آفای فاضل با تعجب نگاه می کرد. در یکی از قبرها محمد تورجی به حالت سجده افتاده بود. از خوف خدا با حالت عجیبی گریه می کرد. آقای فاضل به اطراف محوطه رفت. بقیه بچه ها هم مشغول نماز بودند. هنوز یک ساعت تا اذان صبح مانده بود.
نمی دانم چرا، ولی آقای فاضل حالت عجیبی پیدا کردند! خیلی منقلب شدند. ایشان بعد از ماجرای آن شب یک ماه گردان ما ماندند! همیشه با بچه ها بودند.


خاطره ای از زندگی
شهید محمدرضا تورجی زاده
راوی: سردار علی مسجدیان
منبع: کتاب یازهرا(س) ( گروه فرهنگی
شهید ابراهیم هادی )

ولایت فقیه

همیشه در صحبت ها قسمتی از وصیتنامه یک شهید را می گفت: تندتر از امام( و ولایت فقیه ) نروید که پایتان خرد می شود. از امام هم عقب نمانید که
منحرف می شوید.
می گفت: حول یک محور بروید. یک مثال نظامی هم می زد. می گفت: ببینید، شب ها که می رویم رزم شبانه یک بلدچی جلوی ستون است. فقط او راه را می شناسد. مابقی افراد حتی فرمانده پشت سر اوست. این بلدچی راه را رفته و برگشته. اگر تندتر از او حرکت کنیم روی مین می رویم. اگر هم عقب بمانیم یا اسیر می شویم یا کشته. ما الان در کشورمان یک بلدچی داریم که همه باید پشت سر او باشند. او کسی نیست جز رهبر عزیز ما
محمد در وصیتنامه اش هم به این نکته اشاره کرده بود: عزیزان، امام را همچنون خورشیدی در بر بگیرید و به دورش بگردید. از مدار او خارج نشوید که نابودیتان حتمی است.

***

در نوار مصاحبه به عنوان آخرین سوال از محمد پرسیدند: اگر پیامی برای مردم دارید بفرمایید. محمد هم گفت: آخرین پیام من این است که قدر امام و ولایت فقیه را داشته باشید. خداوند می گوید: اگر شکر نعمت کردید نعمت را افزون می کنم. اگر هم کفران نعمت کنید از شما آن را می گیرم. شکرگزاری از خدا فقط دعا به امام نیست. بلکه اطاعت از فرمان های اوست. قدر امام را بدانید. مواظب باشید دل امام به درد نیاید و خدای ناکرده از ما به امام زمان:doa(3): شکایت نکند.
ما براساس نیازی که به اسلام داریم باید تلاش کنیم. اسلام به ما هیچ نیازی ندارد. خداوند خودش در قرآن می فرماید: اگر شما امت، اسلام را یاری نکردید شما را بر
می دارم و امت دیگری را قرار می دهم که اسلام را یاری کنند. مسئله دیگر حمایت از شخصیت های مملکتی است که پشت سر ولایت قرار دارند. مثل آیت الله خامنه ای و مشکینی و ...
ما ضربه خوردیم.
شهید مظلوم بهشتی را ناجوانمردانه از ما گرفتند. فقدان او درد بزرگی برای جامعه ما بود.


خاطره ای از زندگی
شهید محمدرضا تورجی زاده
برگرفته از نوار مصاحبه و خاطرات دوستان
منبع: کتاب یازهرا (س) ( گروه فرهنگی
شهید ابراهیم هادی )

رفاقت

اواخر سال 65 بود. در ایام عملیات کربلای پنج برادر تورجی به عنوان معاون و سپس فرمانده گردان یا زهرا:doa(8): انتخاب شد. از طرف لشکر برادر حسین خالقی مسئول گروهان ذوالفقار و جایگزین تورجی شد. یک روز در کنار محمد نشسته بودم. همان موقع برادر خالقی وارد شد. با آقای تورجی شروع به صحبت کرد. ایشان بی مقدمه گفت: آقای تورجی این ها کی هستند تو گروهان ذوالفقار جمع کردی!؟ محمد با چشمانی گرد شده از سر تعجب گفت: مگه چی شده!؟
آقای خالقی ادامه داد: وقتی به من گفتند به جای شما به گروهان بیایم خوشحال بودم. فکر می کردم یک گروهان نماز شب خوان تحویل می گیرم! اما حالا پشیمانم. نگاهشان کن! بعد گفت: بیشترشان اهل شوخی، سرکار گذاشتن و ... هستند. حتی بعضی از این ها زمانی جزو لات ها و ... بودند.
برای ما از دعوا ها و چاقو کشی هایشان حرف می زنند. تورجی خندید و گفت: همین بود! ترسیدم. گفتم چی شده! بابا تازه یک هفته است اومدی! تحمل کن.
محمد لبخندی زد و ادامه داد: ببین حسین جان، اگر توانستیم این ها که به قول تو لات و چاقو کش بودند را با خدا رفیق کنیم هنر کرده ایم.
در ثانی ما نیرویی می خواهیم که بتونه شب حمله بزنه به خط دشمن و کُپ نکنه! همین بچه هایی که حرف تو رو گوش نمی دن. یا به قول تو مشکل دارن رو باید توی فاو می دیدی! وقتی زدیم به قرارگاه دشمن نبرد تن به تن بود. همین آدم هایی که اهل نمازسب نیستند یا زیاد اهل حال نیستند پابرهنه شدند! دنبال دشمن می دویدند. پدر عراقی ها رو در آورده بودند. دل شیر داشتند. تو چند ساعت قرارگاه رو پاکسازی کردند. همین آدم ها!
بعد گفت: سعی کن با این نیروها رفیق بشی! تو عالم رفاقت خیلی مشکلات حل می شه! من بعضی از کسانی که تو این عملیات شهید شدند رو می شناختم. وقتی پیکر این شهدا در اصفهان تشییع می شد خیلی ها تعجب می کردند! باور نمی کردند که مثلا فلانی شهید شده باشد.
راست می گفت. خیلی ها را می شناختم که رفاقت با تورجی مسیر زندگی آن ها را عوض کرد. خیلی از آن هایی که الان در گلستان
شهدا آرمیده اند.
چند روز بعد برادر تورجی طرح یک دوره مسابقات فوتبال را داد! همه گروهان و دسته ها تیم دادند. با اصرار تورجی یک تیم هم از مسئولین گردان انتخاب شد! سن آن ها بالاتر از بقیه بود. اکثر آن ها بازی بلد نبودند. زنگ تفریحی بودند برای بقیه تیم ها. بچه ها خیلی می خندیدند. روحیه بچه ها را واقعا عوض کرد. برادر تورجی از این کارها زیاد
می کرد. هر کاری که در شادابی نیروها اثر داشت انجام می داد. با نیروها رفیق بود. همه او را دوست داشتند. این رفتار او تاثیر زیادی در روحیه نیروها داشت. خیلی ها به محض ورود به منطقه سراغ گردان او را می گرفتند. می خواستند جزو نیروهای او باشند. در حالی که اکثر گردان ها با کمبود نیرو مواجه بودند گردان ما همیشه نیرو اضافه داشت! در عملیات ها سخت ترین ماموریت ها به گردان یا زهرا:doa(8): سپرده می شد. گردان هم به خوبی از پس این ماموریت ها بر می آمد. نمونه بارز آن در شلمچه و عملیات کربلای پنج بود.


خاطره ای از زندگی
شهید محمدرضا تورجی زاده
راوی: ابراهیم شاطری پور
منبع: کتاب یا زهرا (س) ( گروه فرهنگی
شهید ابراهیم هادی )

سُفرا

رفتم سراغ محمد. با اصرار از او خواستم بیاید مسجد اردوگاه. چند دقیقه بعد وارد مسجد شدیم. مراسم در حال برگزاری بود. گفتم: محمد نوبت شماست. با تعجب پرسید: چی!؟ گفتم: باید بخونی. این همه میهمان آمده. بهتر از تو هم برای مداحی نداریم. اما هر کاری کردم بی فایده بود. نخواند که نخواند!
باهم رفتیم بیرون. گفتم: حسابی ما رو ضایع کردی! گفت: بیشتر خودم را ضایع کردم! بعد مکثی کرد و گفت: مداحی توی این مجلس برای رضای خدا نبود! ترسیدم ماجرای سُفرا پیش بیاد! با تعجب گفتم قضیه سُفرا چیه؟!

***


عراق دارخوئین را بمباران کرد. از صبح تا غروب مشغول تخلیه
شهدا و مجروحین آنجا بودیم. شب خسته و کوفته به اردوگاه شهید عرب آمدیم. وقتی رسیدیم نماز تمام شده بود. آنقدر خسته بودم که در چادر دراز کشیدم. همان موقع مسئول تبلیغات لشکر دوید دنبال من و گفت: تورجی سریع بیا!
گفتم: چی شده!؟ گفت: سفیران ایران در کشورهای دیگر آمده اند بازدید از جبهه، امشب مهمان لشکر هستند. مداح هم دعوت کردیم ولی نیامده. الان همه منتظر دعای کمیل هستند. سریع بیا که آبروی ما داره می ره! با اصرار او به مسجد آمدم. شروع کردم به خواندن. مجلس خیلی خوبی شد. خودم باور نمی کردم. بعد از دعا حاج حسین خرازی گفته بود: محمد امشب کولاک کرد. وقتی دعا تمام شد برگشتم داخل چادر. خیلی خسته بودم. یکدفعه یادم افتاد نماز نخوانده ام. به خودم گفتم: وای به حال تو. مستحب را گرفتی، واجب رها شد! سریع نماز را خواندم. شام و سوره واقعه و بعد مشغول استراحت شدم. ساعت حدود دوازده بود. یکدفعه یادم افتاد که وضو نداشتم! سریع بلند شدم. وضو گرفتم و دوباره نماز خواندم. اما دیگر نخوابیدم. مناجات من تازه شروع شد. تازه فهمیدم خدا چه لطفی در حق من کرده. غرور من را گرفته بود. با خودم گفته بودم: با اینکه خسته بودی عجب دعایی خواندی! اما خدا گوشمالی خوبی به من داد. به من فهماند: « حال را خدا می دهد. تو که اصلا وضو نداشتی. نماز واجب تو هم رفت! »


***


بعد از آن محمد خیلی به این مسائل توجه می کرد. بارها فرمانده گردان، حتی معاون لشکر از محمد خواسته بودند برای بچه ها بخواند. اما او اول به حال درونی خودش نگاه می کرد. اگر آمادگی درونی نداشت، یا در آن جلسه بوی ریا و غیر خدا حس می کرد نمی خواند. مجالس دعای محمد دریای معرفت بود. محمد اهل مطالعه بود. لا به لای مداحی بچه ها را نصیحت می کرد. از احادیث و آیات می گفت و ...
توسل های او واقعا گره گشا بود. در یکی از مراحل کربلای پنج مهمات ما تمام شد. چند نفری برای مهمات به عقب رفتند. آن ها دیر کردند. هوا در حال روشن شدن بود. هر لحظه ممکن بود عراق پاتک کند. محمد توسل پیدا کرد به حضرت زهرا:doa(8): بچه ها هم همینطور. دقایقی بعد مهمات رسید. همان موقع دشمن حمله کرد اما نتوانست کاری انجام دهد.


خاطره ای از زندگی
شهید محمدرضا تورجی زاده
منبع: کتاب یا زهرا (س) ( گروه فرهنگی
شهید ابراهیم هادی )

فيلم مستند يازهرا-خلاصه اي از زندگي شهيد تورجي زاده

امام رضا:doa(6):

آخرین روزهای اسفند 65 آمد مرخصی. کمتر کسی باور می کند که محمدرضا بیست و دو سال داشته باشد! فکر می کردیم سن او حداقل ده سال بیشتر است. سَر و دست و صورتش پانسمان شده بود! این بار شدیدتر از قبل مجروح شده بود. وقتی حساب کردم دیدم این دهمین باری است که محمد مجروح شده! چند روزی در تعطیلات عید اصفهان بود. با هم رفتیم بیمارستان. دکتر پس از معاینه گفت: شما دیگر نباید به جبهه بروید! ترکش های خمپاره در اطراف ریه شما قرار دارد! خیلی خطرناک است.
اما محمد توجهی نکرد. کارش در اصفهان شده بود رفتن به سر مزار دوستان شهیدش. بیشتر از همه سید رحمان.
می گفت: از اینکه به منازل
شهدا سر بزنم خجالت می کشم. خسته بود و دل شکسته. می گفت: توی گلستان شهدا بیشتر از داخل شهر رفیق دارم.
از خانه کمتر خارج می شد. از شهر بدش می آمد. از مردمی که صبح تا شب به دنبال پول بودند. از کسانی که به خاطر پول همه کار می کردند. از کسانی که گویی هدف خلقت آن ها کسب مال است.
مجلس دعای توسل در گلستان
شهدا برقرار شد. محمد مشغول خواندن بود. اما لحن خواندن های او تغییر کرده! اشک می ریخت و از عمق جان ناله می زد. همیشه برای رزمندگان دعا می کرد. اما این بار بیشتر دعایش آرزوی شهادت بود. می گفت: خدایا دیگه طاقت ماندن ندارم. دنیا برای ما تنگ و کوچک شده! واقعا همینطور بود. محمد مثل کبوتری بود که در قفس زندانی اش کرده اند. دوستانش تماس گرفتند. قرار شد با آن ها به مشهد برود. محمد حداقل سالی یکبار را به مشهد می رفت. اما این بار نمی توانست ساک خودش را بردارد. این توفیق نصیب من شد که با آنها بروم. در راه با آقای سقائیان نژاد که از بچه های هم رزمش بود صحبت کرد. می گفت: هر وقت مشهد آمدی برنامه ریزی کن! هر روز از داخل رواق ها و صحن ها زیارتنامه بخوان. فقط روز آخر داخل حرم برو. کاری کن که زیارت آقا برایت عادی نشود. دوستانش می گفتند: محمد در مشهد داخل حرم نمی آید! همیشه داخل صحن گوهرشاد می نشیند و از همانجا دعا می خواند. صبح روز اول زیارت بود. محمد زودتر از بقیه بلند شد. جلو جلو راه افتاد. ساعتی تا اذان صبح مانده بود. در راه صورتش خیس اشک بود. اذن دخول را خواند. از صحن گوهرشاد وارد حرم شد! من با تعجب به دنبالش بودم! حالت عجیبی داشت. گویی فقط آقا را می دید. از میان جمعیت جلو آمد. به نزدیک ضریح مطهر رسید. همانجا ایستاد. بعد با امام رضا:doa(6): مشغول صحبت شد. گویی آقا در کنارش ایستاده. اشک می ریخت و حرف می زد. سپس به کناری آمد. مشغول خواندن زیارتنامه شد. یک بسته را متبرک کرد. بعدها فهمیدم کفن بوده!
حال محمد خیلی تغییر کرده، تعجب کردیم که چرا همان روز اول به کنار ضریح امد؟! بعدها خودش گفت: همان شب اول آقا را در خواب دیدم. فرمودند: بیا داخل حرم و حاجت خود را بگیر!

***


زیارت باصفایی بود. چند روز مشهد بودیم. محمد صبح ها بعد از نماز در صحن گوهرشاد زیارت عاشورا می خواند. جمعیت زیادی اطراف ما جمع می شد. شب آخر هم داخل صحن، مجلس دعا گرفتیم. محمد با آن صدای ملکوتی مداحی می کرد. بچه ها همه اشک می ریختند. این بار هم جمعیت زیادی اطراف ما جمع شده بو. محمد در این سفر آنچه می خواست از آقا گرفت.


خاطره ای از زندگی
شهید محمدرضا تورجی زاده
راوی: علی تورجی زاده و دوستان
شهید
منبع: کتاب یازهرا (سلام الله علیها) ( گروه فرهنگی
شهید ابراهیم هادی )

ازدواج

مرتب برای خانواده نامه می فرستاد. در این نامه ها همیشه به ما نصیحت می کرد. سفارش های او بیشتر در مورد نماز و حجاب و .. بود. اما این بار یک جمله دیگر به
نامه اش اضافه کرده بود. محمد از ما تقاضایی داشت! نوشته بود: اگر دختر خوب و مناسبی برای من پیدا کردید من حرفی برای ازدواج ندارم! به شرطی که مانع جبهه رفتن من نشود. من تا زمانی که جنگ ادامه داشته باشد و تا زمانی که ولی فقیه زمان بگوید در جبهه خواهم ماند.
تکاپوی خانواده آغاز شد. همه به دنبال دختری مناسب برای محمد بودند. وقتی به مرخصی آمد با او صحبت کردم. گفتم: اگر ازدواج کنی باید حضورت را در جبهه کمتر کنی اما او قبول نکرد. بعد پرسیدم: راستی برای چی به فکر ازدواج افتادی؟! بی مقدمه گفت: به خاطر صحبت های حاج آقای گردان. ایشان گفتند: نماز انسان متاهل هفتاد برابر مجرد است. یا اینکه برای رسیدن به کمال، انسان متاهل زودتر مسیر خودسازی را طی می کند. آن شب محمد برای چندین روایت در مورد ازدواج و ثواب آن خواند. بعد گفت: من از خدا خواستم اگر صلاح می داند من از این ثواب بهره مند شوم. در پایان آخرین نامه به او گفتم: محمد جبهه رفتن تو بس است. برگرد تا برادرت علی به جبهه برود. محمد در جواب ما نوشت: تا محمد به علی تبدیل شود سالها طول می کشد. علی بماند و از لحاظ علمی خود را تقویت کند. بعد ادامه داد: انقلاب ما جهت پیشرفت احتیاج به انسان های عالم و در حین حال باتقوا دارد. من هم اگر روزگاری جنگ به پایان رسید و زنده ماندم تحصیلم را حتما ادامه خواهم داد. تلاش های خانواده برای پیدا کردن همسری مناسب برای محمد ادامه داشت. تا اینکه در آخرین سفر گفت: دیگر دنبال پیدا کردن همسر برای من نباشید! چند روز بعد هم خبر شهادت محمد را اعلام کردند.


خاطره ای از زندگی
شهید محمدرضا تورجی زاده
راوی: خانواده
شهید
منبع: کتاب یا زهرا (سلام الله علیها ) (گروه فرهنگی
شهید ابراهیم هادی)

روزهای آخر

از مشهد که برگشت حال و روزش تغییر کرد. نشاط عجیبی داشت. از بیشتر دوستان و آشنایان خداحافظی کرد. از همه حلالیت طلبید. شنیده بودم بیشتر شهدا در آخرین حضورشان تغییر می کنند. حالا به راستی این را شاهد بودم. محمد خیلی تغییر کرده بود. از مشهد برای همه سوغات آورده بود. سوغاتی همه را تحویل داد. بعد پارچه سفیدی را از ساک بیرون آورد. گفت: این برای خودم است. مادر با تعجب گفت: این چیه! محمد هم گفت: کفن!
همه می دانستیم که
شهید غسل و کفن ندارد. من شک ندارم که می خواست ما را آماده کند. قرار بود با دوستانش عازم جبهه شود. همان روز رفتیم به گلستان شهدا. سر قبر شهید سید رحمان هاشمی. دیگر گریه نمی کرد. دو تن از دوستانش در کنار رحمان آرمیده بودند. به مزار آن ها خیره شد. گویی چیزهایی را می دید که ما از آن ها بی خبر بودیم. رفت سراغ مسئول گلستان شهدا. از او خواست در کنار سید رحمان کسی را دفن نکند! ایشان هم گفت: من نمی تواتنم قبر را نگه دارم. شاید یک شهید آوردند و گفتند می خواهیم اینجا دفن کنیم. محمد نگاهی به صورت پیرمرد انداخت و گفت: شما فقط یک ماه اینجا را برای من نگه دار!!

***

ظهر بود که از خانواده خداحافظی کرد. داخل حیاط ایستاده بود. می خواست چیزی به مادر بگوید اما نگفت! یکی دوبار آمد حرفش را بزند ولی سکوت کرد. مرتب می رفت و می آمد. مادر پرسید: چیزی شده!؟ کمی مکث کرد. بعد گویی حرفش را عوض کرد و گفت: منتظر پدر هستم. به هر حال محمد از همه ما خداحافظی کرد و رفت.
همان شب شوهر خواهرم را دیدم. پرسید: محمد چیزی به شما نگفت؟ گفتم: نه، چطور مگه! گفت: امروز عصر آمد درب مغازه ما. حرف هایی زد که خیلی عجیب بود. حالت وصیت داشت. به من گفت: جنازه من را که آوردند از حسینیه بنی فاطمه:doa(8): تشییع کنید. قبل از دفن لباس سپاه را به من بپوشانید. پیشانی بند یازهرا:doa(8): به سر من ببندید. در گلستان
شهدا در کنار سید رحمان مرا دفن کنید! پدر و مادرم مرا در قبر بگذارند! روی سنگ قبر من هم فقط بنویسید: یازهرا:doa(8):
خیلی نگران بودم. یاد حرف های محمد به مسئول گلستان
شهدا افتادم: یک ماه اینجا را برای من نگه دار! یعنی محمد می داند کی و چگونه شهید می شود!؟ محمد وصیت نامه اش را نوشته بود. آن را در جایی گذاشته و رفته بود. این حوادث اضطراب من را زیاد می کرد. یعنی دیگر محمد را نمی بینم!؟ همه خاطرات کودکی، مدرسه، کار و ... در ذهنم مرور می شد. چند روز بعد نامه ای فرستاد. نصیحت های شخصی برای من بود. مقداری پول در حساب داشت. گفته بود صدقه و رد مظالم بدهم! از افرادی هم پول طلبکار بود. گفت: اگر نیاوردند آن ها را حلال می کنم. در پیایان همان مطالب شوهر خواهرم را تکرار کرد. کجا و چگونه مرا به خاک بسپارید و ...


خاطره ای از زندگی
شهید محمدرضا تورجی زاده
راوی: علی تورجی
منبع: کتاب یازهرا ( سلام الله علیها ) ( گروه فرهنگی
شهید ابراهیم هادی )

سلام
ا شا الله مابتونیم تا حد امکا ن مانند آن بزرگوارا ن باشیم آشنا کردید

سلام
ان ش الله ما بتونیم از این بزرگواران الگو بگیریم
ممنون که مارو بااین بزرگوار آشنا کردید




همس شهيد مسلم خيزاب،شهيد مدافع حرم:

سر قبر شهید تورجی‌زاده که رفتیم، دقایقی با این شهید آهسته درد و دل کرد و گفت: آمین بگو؛ من هم دستم را روی قبر شهید تورجی‌زاده گذاشتم و گفتم هر چه گفته را جدی نگیر اما همسرم دوباره تاکید کرد تو که می‌دانی من چه می‌خواهم، پس دعا کن تا به خواسته‌ام برسم.

منبع

‍ #شهیدمحمدرضا_تورجی_زاده