نوجوانی که قاسم کربلای خرمشهر شد

تب‌های اولیه

7 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
نوجوانی که قاسم کربلای خرمشهر شد


هنوز چهارده سالش نشده بود که با پیچیده ترین پدیده بشری یعنی جنگ آشنا شد. قرار گرفتن در چنین موقعیتی که انسان را
با فلسفی ترین مفاهیم این عالم (مرگ و زندگی) درگیر می سازد، از وی فیلسوف و عارفی ساخت که تا قرنها نظیر آن در پهنه
سرزمین ایران نخواهد آمد. این انسان متعبد و تکلیف محور کسی نبود جز بهنام محمدی.

بهنام در دوازدهم بهمن ماه 1345 در مسجد سلیمان واقع در شمال استان خوزستان به دنیا آمد؛ اما دست تقدیر وی را به زندگی
در خرمشهر کشاند. بهنام در خرمشهر رشد کرد و این شهر نقطه ثقل آمال و آرزوها و همه هستی وی شد.

وقتی دیکتاتور عراق با چراغ سبز ابرقدرت های آن روزگار جنگ را بر ملت ما تحمیل کرد، اکثر مردم که توان مقابله را داشتند در شهر
ماندند تا از شرافت دینی و میهنی خود به دفاع برخیزند.

بهنام نیز مانند دیگر جوانان غیور شهر، خود را به امواج خروشان مدافعان دلیر خرمشهر سپرد تا همچون دیگر همشهریان خود اسطوره شود

ادامه در پست بعدی....

***

بهنام بارها برای رفتن به خطوط درگیری تلاش کرده بود ولی هربار به خاطر سن و سال کم
با ممانعت فرماندهان و رزمندگان بزرگسال مواجه می شد.

علیرغم مخالفت دوستان در اکثر درگیری ها و مأموریت های شناسایی شرکت می کرد؛
گاهی خود به تنهایی به شناسایی مواضع دشمن می رفت؛ گاهی اوقات گیر می افتاد و کلی
کتک می خورد. برخی مواقع نیز به خانه های تصرف شده می رفت و زمانی که هشیاری دشمن
کاهش می یافت، از سنگرهای دشمن، مهمات سبک می آورد.

بهنام همیشه کاغذ و مداد همراه می برد و دقیقاً مختصات مواضع و استعداد دشمن را شناسایی
می کرد و به فرماندهان گزارش می داد. بهنام با آنکه 13 سال بیشتر نداشت ولی بسیار به شهادت
و مقام شهید فکر می کرد.

ادامه در پست بعدی....

ابوالفضل;412504 نوشت:
***

بهنام بارها برای رفتن به خطوط درگیری تلاش کرده بود ولی هربار به خاطر سن و سال کم
با ممانعت فرماندهان و رزمندگان بزرگسال مواجه می شد.
علیرغم مخالفت دوستان در اکثر درگیری ها و مأموریت های شناسایی شرکت می کرد؛
گاهی خود به تنهایی به شناسایی مواضع دشمن می رفت؛ گاهی اوقات گیر می افتاد و کلی
کتک می خورد. برخی مواقع نیز به خانه های تصرف شده می رفت و زمانی که هشیاری دشمن
کاهش می یافت، از سنگرهای دشمن، مهمات سبک می آورد.
بهنام همیشه کاغذ و مداد همراه می برد و دقیقاً مختصات مواضع و استعداد دشمن را شناسایی
می کرد و به فرماندهان گزارش می داد. بهنام با آنکه 13 سال بیشتر نداشت ولی بسیار به شهادت
و مقام شهید فکر می کرد.

خیلی ممنون ابوالفضل جان
واقعا لازمه که در مورد بهنام عزیز بیشتر از اینها گفته بشه
کسی که به شکل بسیار بدی شهیدش کردن
خوشا به حالش که مثل اربابمون با بدن کوبیده شده شهید شد
واقعا به عنوان همشهری بهش افتخار میکنم ولی شرمندم که تا الان به یادش نبودم و مطالبی ننوشتم
از یادآوریتون ممنونم

*
بارها از سید صالح موسوی درباره بهشت و جایگاه شهدا در نزد خدای متعال سؤال می کرد
و هربار تشنه تر از همیشه به سوی شهادت می دوید. وقتی درگیری ها در حوالی فرمانداری،
پل قدیم خرمشهر و خیابان آرش متمرکز شد، برای کمک به نیروهای درگیر در این محور وارد صحنه درگیری شد.

بهنام نیز همانند دیگر رزم آوران خرمشهر، غصه ی مظلومیت و بی پناهی نیروهای خودی را می خورد
و همیشه نسبت به عملکرد فرمانده کل قوا (بنی صدر) به دلیل عدم رسیدگی به موقع به درخواست
رزمندگان جبهه خرمشهر ناراحت و غمگین می شد.

وی در وصیتنامه خود نیز نوشت که به رزمندگان جبهه خرمشهر خیانت شده است و این مطلب را هم قاطعانه بارها به زبان آورده بود

ادامه در پست بعدی....

الگوی امروز من و تو

*


بهنام محمدی نوجوان 13-12 ساله ای بود که در تمام روزهای مقاومت از 31 شهریور تا 28 مهر 59 در خرمشهر ماند. و به قول تمام بچه های خرمشهر باعث دلگرمی رزمنده ها بود.
اینکه نوجوانی در آن سن و سال و با آن قد و قواره کوچک در شهری که بیشتر از اینکه بوی زندگی بدهد بوی مرگ و خون می دهد مانده، شاید امروز برای من و تو باور پذیر نباشد.

چه می شود نوجوانی که تا قبل از 31 شهریور در کوچه با هم سن و سال های خود بازی می کرد و آماده شروع سال تحصیلی جدید می شد بعد از دو الی سه هفته به مدافعی
تبدیل می شود که بعد از رفتنش همه مدافعان بی تاب اند.

سرانجام در روز بیست و هشتم مهرماه 1359 بر اثر اصابت ترکش به گلویش به شهادت رسید. بهنام همچون «قاسم بن الحسن مجتبی (ع)» در کربلای خرمشهر مردانه ایستادگی
نمود و مزد این ایثار را از خدای متعال دریافت کرد.

مادر بهنام در بیان خاطره ای از این شهید می گوید«هنگام آغاز جنگ تحمیلی بهنام 13 سال و هشت ماه داشت، نخستین فرزندم بود، او در 12 سالگی به من می گفت: «می خواهم
طوری باشم که در آینده سراسر ایران مرا به خوبی یاد کنند و یک قهرمان ملی باشم.» دوران انقلاب، نخستین شعاری که یادش می آمد، با اسپری روی دیوار بنویسد، این بود: «یا مرگ
یا خمینی، مرگ بر شاه ظالم.» شاه را هم، همیشه برعکس می نوشت. پدرش هر چه می گفت که بهنام نرو، عاقبت سربازها تو را می گیرند، توجه نمی کرد. اعلامیه پخش می کرد،
شعار می نوشت و در تظاهرات شرکت می کرد. گاهی نیز با تیر و کمان به جان سربازهای شاه می افتاد».

در وصیت نامه ات به پدرو مادرها سفارش کردی «فرزندان خود را اهل مبارزه و جهاد در راه خدا بار بیارید» و نوشتی :
«هر لحظه در انتظار شهادتم» . برایمان نوشتی : «از بچه ها می خواهم امام را تنها نگذارید تا خداي ناكرده احساس
تنهايي
نكند و خدا را از یاد نبرید و به خدا توکل کنید»

به مادرت گفته بودی :

«مامان، دلم مي خواد برم پيش امام حسين(ع) و بفهمم كه چطوری شهيد شده! »

مادرت نقل کرده بهش ، كاغذي نشون دادی كه توش نوشته بودی : «مامان ! من رو غسل شهادت بده ، چون مي خوام
شهيد بشم، تو هم از خرمشهر برو، اينجا نمون، مي ترسم عراقي ها تو را ببرند.
»

اما اقرار میکنم که این فراز من رو هم آتیش زد ، که برای مادرت نوشتی :

« مادر اگر شهيد بشم برام گريه مي كني؟ »

بهنام جان! مگر غیر از اینه که تو به مولایت حضرت قاسم (ع) اقتدا کردی؟! پس بدون زمین و زمان ، برای تو خواهند گریست