ناوبان یکم شهید محمد هاتفی شرق

تب‌های اولیه

2 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
ناوبان یکم شهید محمد هاتفی شرق

شهید محمد هاتفی شرق در سال 1338 در شهرستان نیشابور به دنیا آمد. مادر در هفت سال اول کودکی، او را در ایام محرم و صفر سیاه پوش می کرد و به مراسمات مذهبی می برد. محمد بعد از آن راهی مدرسه شد و تحصیلات خود را تا سال سوم دبیرستان ادامه داد. او تنها فرزند پسر خانواده بود و هشت خواهر داشت. سپس وارد ارتش شد و مدتی هم برای آموزش تعلیمات نظامی به ایتالیا رفت.
شهید هاتفی بعد از پیروزی انقلاب اسلامی در سال 1357 ازدواج نمود و ثمره این ازدواج سه فرزند دختر می باشد. او فردی مهربان، با اخلاق، مومن و پرتلاش بود. علاقه شدیدی به امام داشت و این علاقه باعث شد که با شوق فراوان به خدمت خود ادامه دهد و حدود یک ماه قبل از شهادت به طور داوطلبانه در جبهه نیروی زمینی خدمت کرد.


هنوز چند روزی از بازگشت او به بوشهر نگذشته بود که برایش مأموریت برای بندرعباس پیش آمد. صبح که عازم مأموریت و رفتن به ناوچه شد. چند بار با همسر و بچه هایش خداحافظی کرد و تا در حیاط رفت و برگشت و مجدداً صورت بچه ها را بوسید. این آخرین دیدار شهید هافتی با همسر و بچه هایش بود. او در همان روز عازم بندرعباس شد و دو روز بعد که مصادف بود با روز اول ماه مبارک رمضان 29 فروردین سال 1367 بر اثر درگیری با ناوگان و هواپیماهای امریکای و اصابت موشک به ناوچه جوشن و برخورد ترکش موشک به شهادت رسید.
ناگفته نماند روزی که شهید هاتفی به ناوچه رفت فرمانده و پرسنل ناوچه همگی اصرار داشتند که برگردد و استراحت کند ولی او قبول نکرد و گفت:
ما همه با هم به این مأموریت می رویم، درست نیست که شما در این مأموریت مهم شرکت داشته باشید و من نباشم. به گفته دوستانش که مجروح شدند شهید هاتفی یک فروند هواپیمایی امریکایی را با دو سرنشین مورد هدف قرار می دهد و آن را سرنگون می کند. مزار این شهید سرافراز و شجاع میهن در استان خراسان رضوی، شهر نیشابور، بهشت فضل واقع شده است.

هنگامی که در خیابان مولوی تهران، پایش را از اتوبوس بر روی زمین گذاشت، خستگی راه را احساس کرد. تهران خیلی با نیشابور تفاوت داشت. آنجا کجا و اینجا کجا؟! آدم های رنگارنگ که هیچ کدام به هم نمی خوردند و همه مسحور زندگی خاکی شده بودند، مدتی نگاهش را به سوی خود جذب کردند. اولین کاری که باید می کرد، رفتن به یک مسافرخانه و کرایه ی اتاق بود.


اول صبح که شد، به طرف محل استخدام نیروی دریایی رفت و مدارکش را تحویل داد. پس از اتمام کار، تا نزدیکی های ناصر خسرو را پیاده رفت. در راه، نگاهش روی اولین تابلو متوقف شد؛ «مسافرخانه ی آسایش». در چوبی رنگ و رو رفته اش را فشار داد و داخل شد. گوشه ی راهرو، دو نفر ایستاده بودند و در حالی که پشتشان به او بود، با صاحب مسافرخانه صحبت می کردند.

ـ اسم؟

ـ ناصر خوش نیت.

ـ اسم شما؟

ـ امیر مقدم.

ـ شناسنامه هایتان را که همراه دارید؟

صاحب مسافرخانه در حالی که شناسنامه ی آن دو نفر را می گرفت، پرسید: «چند شب؟»

یکی از آنها جواب داد:

فقط امشب، ان شاء الله فردا می رویم نیروی دریایی و زحمت را کم می کنیم.
و از آن لحظه بود که نگاه محمد در نگاه امیر و ناصر گره خورد. خودش را به آنها معرفی کرد و فردا صبح، هر سه نفر به سمت ستاد نیروی دریایی به راه افتادند ...
سال ها گذشت و آنها پس از طی دوران آموزشی، به یگان های خود رفتند؛ ولی خاطره ی آن شب و مسافرخانه ی آسایش همچنان در ذهنشان باقی ماند. محمد، مدتی به کشور ایتالیا رفت و در آنجا هم با عزّت نفس زیست. در طول دوره، هیچ گاه نمازش ترک نشد.



هنگامی که به ایران بازگشت، اوج انقلاب بود. طولی نکشید که جنگ هم شروع شد و امیر و ناصر در تاریخ 1359/09/07 در حماسه ی پیکان به شهادت رسیدند. از آن به بعد، محمد نیز حال و هوای دیگری پیدا کرد. مدام در خانه برای سه دخترش، لیلا و سمیه و سمانه، داستان امیر و ناصر را تعریف می کرد و آنها هم هیچ گاه از این داستان خسته نمی شدند. انتظار پیوستن به امیر و ناصر، انتظار شکننده ای بود که هشت سال طول کشید و او سرانجام با شکستن نفس خود، از عرشه ی ناو «سهند» به سوی دوستان قدیمی پرواز کرد. پیکر مطهّرش را به نیشابور بردند و در کنار اشک های سه دختری که دیگر قصّه های بابا را نمی شنیدند، به خاک سپردند.
امروز لیلا، سمیه و سمانه، هرگاه یاد قصه می کنند، سراغ بابا می روند و بابا حدیث عشق را برای دخترانش ترنّم می کند