پرواز شماره 777 ..........

تب‌های اولیه

5 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
پرواز شماره 777 ..........

نصیحت کردن را خوب بلد بود. بلیط هر کدام از مسافرین را که می داد، با حساسیت بالایی سفارش می کرد:
- خانم حتما یک ساعت قبل از پرواز داخل سالن فرودگاه باشین ها. اگه کار عقب افتاده ای دارین واسه روز آخر و دقیقه نود نذارین.
- آقا اگه دیر بیاین جا می مونین. الان میگم که بعدا نگین نگفتی.
- کارهاتون رو از قبل انجام بدین. حداقل نیم ساعت قبل از پرواز اینجا باشین. حداقلش.
- ....
نیم ساعتی مانده بود به پرواز. گزارش کار هفته ی پیش را هنوز تنظیم نکرده بود. از قبل باید کارهایش را ردیف می کرد اما هنوز...
گزارش را نوشت و بلند شد. سه – چهار ساعتی می شد که سر جایش نشسته بود و بلیط می فروخت. روکش پلاستیکی به آرامی از لایه ی چرمی صندلی داشت جدا می شد. کت سورمه ای رنگش را از روی پشتی صندلی برداشت.
نگاهی به بلیط خودش انداخت. پرواز برای ساعت دو بعد از ظهر بود. دستش را چرخاند جلوی صورتش و ساعتش را نگاه کرد. پنج دقیقه ای مانده بود به حرکت. الان باید در گیت کنترل بلیط می بود اما هنوز ...
با عجله درِ اتاقش را بست. همانطور که روی سنگ های صاف و براق سالن به سختی می دوید، کتش را تنش کرد.
- سلام. احوال شما آقای سخنور؟
- سلام. خوبم.
- مسئول فروش بلیط دیگه چرا اینقد دیر باید بیاد؟؟!!! شما که خودت به همه سفارش می کنی زود بیان پس چرا ...
خیلی خشن پرید توی حرفش:
- کار عقب افتاده داشتم. حالا که وقت این سوالا نیس. بذار برم که الان جا می مونم.
- آقای سخنور سالن مال خودتونه ولی اول بلیط رو بدین چک کنم.
دستش را با اکراه توی جیب کتش کرد... به خیال اینکه اشتباه کرده، جیب دیگرش را هم گشت. جیب پیراهنش را هم خالی کرد روی میز جلوی گیت.
مسئول گیت پوزخندی زد و گفت:
- چی شد؟ نکنه واسه خودت بلیط رزرو نکردی؟
همانطور که با عجله به سمت اتاقش دوید، سرش را برگرداند و داد زد:
- توی اتاقم جا گذاشتم. حواست به کیفو وسایلم باشه. الان اومدم.
به دمِ در اتاقش که رسید صدای بلندگو سالن بلند شد:
پرواز شماره 777 به مقصد سعادت آباد هم اکنون از زمین برخواست...

پی نوشت:
حدیثی از پیامبر رحمت (صلی الله علیه و آله و سلم) با این مضمون به چشمم خورد که
جهنمیان از بوی گند عالم بی عمل در اذیت اند. در میان جهنمیان یک گروه از همه بیشتر حسرت و ندامت دارند؛ کسی که در دنیا بنده ای را به سمت خدا راهنمایی کرده و خداوند هم او را پذیرفته است اما خود فرد راهنما به خاطر عمل نکردن به حرف هایش و دنباله روی کردن از هوس هایش به جهنم رانده می شود.

[h=2]نامه ای به خدا
[/h]

یک روز کارمند پستی که به نامه هایی که آدرس نامعلوم دارند رسیدگی می
کرد متوجه نامه ای شد که روی پاکت آن با خطی لرزان نوشته شده بود
نامه ای به خدا !با خودش فکر کرد بهتر است نامه را باز کرده و بخواند.در نامه
این طور نوشته شده بود :خدای عزیزم بیوه زنی ۸۳ ساله هستم که زندگی
ام با حقوق نا چیز باز نشستگی می گذرد.
دیروز یک نفر کیف مرا که صد دلار در آن بود دزدید.این تمام پولی بود که تا
پایان ماه باید خرج می کردم.یکشنبه هفته دیگر عید است و من دو نفر از
دوستانم را برای شام دعوت کرده ام. اما بدون آن پول چیزی نمی توانم
بخرم. هیچ کس را هم ندارم تا از او پول قرض بگیرم.تو ای خدای مهربان تنها
امید من هستی به من کمک کن…
کارمند اداره پست خیلی تحت تاثیر قرار گرفت و نامه را به سایر همکارانش
نشان داد.نتیجه این شد که همه آنها جیب خود را جستجو کردند و هر کدام
چند دلاری روی میز گذاشتند.در پایان ۹۶ دلار جمع شد و برای پیرزن فرستادند…

همه کارمندان اداره پست از اینکه توانسته بودند کار خوبی انجام دهند
خوشحال بودند.عید به پایان رسید و چند روزی از این ماجرا گذشت.تا این که
نامه دیگری از آن پیرزن به اداره پست رسیدکه روی آن
نوشته شده بود: نامه ای به خدا !
همه کارمندان جمع شدند تا نامه را باز کرده و بخوانند. مضمون نامه چنین
بود:خدای عزیزم. چگونه می توانم از کاری که برایم انجام دادی تشکر کنم .
با لطف تو توانستم شامی عالی برای دوستانم مهیا کرده و روز خوبی را با
هم بگذرانیم. من به آنها گفتم که چه هدیه خوبی برایم فرستادی...

البته چهار دلار آن کم بود که مطمئنم کارمندان اداره پست آن را برداشته اند …!!!

[="Tahoma"][="Black"]خداوند كارهايش از روي حكمت است و ما نادانيم
يك روز ؛ شخصي بهمراه دوستش كه دكتر و رئيس يك بخش بيمارستان بود ؛ به بيمارستان آمد و همراه دكتر جهت ويزيت بيماران بداخل بخش آمده و ديد كه دكتر در ويزيت خود براي بيماران نوشت :
بيمار شماره 1 كباب برگ بخورد و بيمار شماره 2 سوپ بخورد وبيمار شماره 3 غذا نخورد و مابقي غذاي معمولي بخورند و پرسنل اطاعت كردند و بيماران نيز از دكتر تشكر كردند .
آن شخص از دكتر پرسيد : چه دشمني و يا دوستي با اين افراد داشتي كه به يك نفر ؛ كباب و به يك نفر سوپ و به يك نفر ديگر هيچ غذائي ندادي ؟
دكتر گفت : شرايط اين 3 بيمار با مابقي فرق داشت ؛ بيمار شماره 1 ضخم معده داشت و بيمار شماره 2 ناراحتي ريوي داشت و بيماره شماره 3 ميبايست به اطاق عمل ميرفت .

آن شخص با فكر اين اتفاق و تجربه ؛ آن شب را نخوابيد وبا خود فكر كرد و بالاخره به نتيجه رسيد و با خود گفت : اگر تصميمات دكتر؛ در جهت نجات انسانها بوده و دشمني نداشته ؛ پس خداوند با اين عظمت كه كارها يش از روي حكمت است ؛ تصميماتش نيز همين گونه است و ما به علت ناداني خودمان ؛ از خدا گلايه ميكنيم كه : چرا خدا فلان چيز را به فلاني داده وبه ما نداده ؟ و............ از خدا طلب بخشش كرد و گفت : خدايا ما را به خاطر گلايه هايمان كه از روي ناداني است ؛ ببخش !!!

[SPOILER]http://baatlaaghe-nejaat.blogfa.com/post-154.aspx[/SPOILER]


[/]

خدا: بنده ي من نماز شب بخوان و آن يازده رکعت است.
بنده: خدايا ! خسته ام! نمي توانم.
خدا: بنده ي من، دو رکعت نماز شفع و يک رکعت نماز وتر بخوان
.
بنده: خدايا ! خسته ام برايم مشکل است نيمه شب بيدار شوم
.
خدا: بنده ي من قبل از خواب اين سه رکعت را بخوان.
بنده: خدايا سه رکعت زياد است
.
خدا: بنده ي من فقط يک رکعت نماز وتر بخوان.
بنده: خدايا ! امروز خيلي خسته ام! آيا راه ديگري ندارد؟

خدا: بنده ي من قبل از خواب وضو بگير و رو به آسمان کن و بگو يا الله

بنده: خدايا! من در رختخواب هستم اگر بلند شوم خواب از سرم مي پرد
!
خدا: بنده ي من همانجا که دراز کشيده اي تيمم کن و بگو يا الله

بنده: خدايا هوا سرد است! نمي توانم دستانم را از زير پتو در بياورم
.
خدا: بنده ي من در دلت بگو يا الله ما نماز شب برايت حساب مي کنيم
.
بنده اعتنايي نمي کند و مي خوابد
خدا
: ملائکه ي من! ببينيد من آنقدر ساده گرفته ام اما او خوابيده است چيزي به اذان صبح نمانده، او را بيدار کنيد دلم برايش تنگ شده است امشب با من حرف نزده.
ملائکه: خداوندا! دوباره او را بيدار کرديم ،اما باز خوابيد
.
خدا: ملائکه ي من در گوشش بگوييد پروردگارت منتظر توست.
ملائکه: پروردگارا! باز هم بيدار نمي شود
!
خدا: اذان صبح را مي گويند هنگام طلوع آفتاب است اي بنده ي من بيدار شو نماز صبحت قضا مي شود خورشيد از مشرق سر بر مي آورد
.
ملائکه:خداوندا نمي خواهي با او قهر کني؟
خدا: او جز من کسي را ندارد...شايد توبه کرد
...بندهی من تو به هنگامی که به نماز می ایستی من آنچنان گوش فرا میدهم که انگارهمین یک بنده را دارم و تو چنان غافلی که گویا صدها خدا داری

یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست.


مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت. در حال کار، گفتگوی جالبی بین آنها در گرفت.



آنها به موضوع «خدا » رسیدند،


آرایشگر گفت: من باور نمی کنم خدا وجود داشته باشد.


مشتری پرسید :چرا؟


آرایشگر گفت : کافی است به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد.


اگر خدا وجود داشت آیا این همه مریض می شدند؟


بچه های بی سرپرست پیدا می شدند؟ اين همه درد و رنج وجود داشت؟


نمی توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه می دهد این چیز ها وجود داشته باشند.


مشتری لحظه ای فکر کرد،اما جوابی نداد؛چون نمی خواست جروبحث کند.


آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت.

در خیابان مردی را دید با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده...

مشتری برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد و به آرایشگر گفت: به نظر من آرایشگرها هم وجود ندارند.


آرایشگر با تعجب گفت: چرا چنین حرفی می زنی؟


من این جا هستم، همین الان موهای تو را کوتاه کردم.


مشتری با اعتراض گفت : نه!!! آرایشگر ها وجود ندارند،چون اگر وجود داشتند،


هیچ کس مثل مردی که آن بیرون است، با موهای بلند و کثیف و ریش اصلاح نکرده پیدا نمی شد.


آرایشگر گفت : نه بابا ؛ آرایشگر ها وجود دارند، موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمی کنند.


مشتری تایید کرد: دقیقا! نکته همین است.


خدا هم وجود دارد!


فقط مردم به او مراجعه نمی کنند و دنبالش نمی گردند.


برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد.

موضوع قفل شده است