تلخ .............

تب‌های اولیه

34 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
تلخ .............

توی قصابی بودم که یه پیرزن اومد تو و یه گوشه وایستاد .....
یه آقای خوش تیپی هم اومد تو گفت: ابرام آقا قربون دستت پنج کیلو فیله گوساله بکش عجله دارم .....
آقای قصاب شروع کرد به بریدن فیله و جدا کردن اضافه‌هاش .....

همینجور که داشت کارشو می‌کرد رو به پیرزن کرد گفت: چی مِخی نِنه ؟
پیرزن اومد جلو یک پونصد تومنی مچاله گذاشت تو ترازو گفت: هَمینو گُوشت بده نِنه .....
قصاب یه نگاهی به پونصد تومنی کرد گفت: پُونصَد تُومَن فَقَط اّشغال گوشت مِشِه نِنه بدم؟
پیرزن یه فکری کرد گفت بده نِنه!
قصاب اشغال گوشت‌های اون جوون رو می‌کند می‌ذاشت برای پیره زن .....
اون جوونی که فیله سفارش داده بود همین جور که با موبایلش بازی می‌کرد گفت: اینارو واسه سگت می‌خوای مادر؟
پیرزن نگاهی به جوون کرد گفت: سَگ؟
جوون گفت اّره ..... سگ من این فیله‌ها رو هم با ناز می‌خوره ..... سگ شما چجوری اینا رو می‌خوره؟
پیرزن گفت: مُخُوره دیگه نِنه ..... شیکم گشنه سَنگم مُخُوره .....
جوون گفت نژادش چیه مادر؟ پیرزنه گفت بهش مِگن تُوله سَگِ دوپا نِنه ..... اینا رو برا بچه‌هام می‌خام اّبگوشت بار بیذارم!
جوونه رنگش عوض شد ..... یه تیکه از گوشتای فیله رو برداشت گذاشت رو اشغال گوشتای پیرزن .....
پیرزن بهش گفت: تُو مَگه ایناره بره سَگِت نگرفته بُودی؟
جوون گفت: چرا
پیرزن گفت ما غِذای سَگ نِمُخُوریم نِنه .....
بعد گوشت فیله رو گذاشت اون طرف و اشغال گوشتاش رو برداشت و رفت.

در داستان جالبى از امیر المومنین حضرت على(علیه السلام ) به این مضمون نقل شده است كه روزى رو به سوى مردم كرد و فرمود: به نظر شما امید بخش ترین آیه قرآن كدام آیه است ؟ بعضى گفتند آیه "ان الله لا یغفر ان یشرك به و یغفر ما دون ذلك لمن یشاء"(خداوند هرگز شرك را نمى بخشد و پائین تر از آن را براى هر كس كه بخواهد مى بخشد) سوره نساء آیه 48

امام فرمود: خوب است ، ولى آنچه من میخواهم نیست ، بعضى گفتند آیه "و من یعمل سوء او یظلم نفسه ثم یستغفرالله یجد الله غفورا رحیما" (هر كس عمل زشتى انجام دهد یا بر خویشتن ستم كند و سپس از خدا آمرزش بخواهد خدا را غفور و رحیم خواهد یافت) سوره نساء آیه 110
امام فرمود خوبست ولى آنچه را مى خواهم نیست .

بعضى دیگر گفتند آیه "قل یا عبادى الذین اسرفوا على انفسهم لا تقنطوا من رحمة الله ان الله یغفر الذنوب جمیعا انه هو الغفورالرحیم" (اى بندگان من كه دراثر گناه، بر خویشتن زیاده روی کرده اید، ازرحمت خدا مایوس نشوید در حقیقت ‏خدا همه گناهان را مى‏آمرزد كه او خود آمرزنده مهربان است) سوره زمرآیه53
امام فرمود خوبست اما آنچه مى خواهم نیست ! بعضى دیگر گفتند آیه "و الذین اذا فعلوا فاحشة او ظلموا نفسهم ذكروا الله فاستغفروا لذنوبهم و من یغفر الذنوب الا الله" (پرهیزكاران كسانى هستند كه هنگامى كه كار زشتى انجام مى دهند یا به خود ستم مى كنند به یاد خدا مى افتند، از گناهان خویش آمرزش مى طلبند و چه كسى است جز خدا كه گناهان را بیامرزد)
سوره آل عمران آیه135
باز امام فرمود خوبست ولى آنچه مى خواهم نیست . در این هنگام مردم از هر طرف به سوى امام متوجه شدند و همهمه كردند فرمود: چه خبر است اى مسلمانان ؟ عرض كردند: به خدا سوگند ما آیه دیگرى در این زمینه سراغ نداریم . امام فرمود: از حبیب خودم رسول خدا شنیدم كه فرمود:
امید بخش ترین آیه قرآن این آیه است
"واقم الصلوة طرفى النهار و زلفا من اللیل ان الحسنات یذهبن السیئات ذلك ذكرى للذاكرین"
سوره هود آیه 114

و فرمود: اى على! آن خدایى كه مرا به حق مبعوث كرده و بشیر و نذیرم قرار داده یكى از شما كه برمى‏خیزد براى وضو گرفتن، گناهانش از جوارحش مى‏ریزد، و وقتى به روى خود و به قلب خود متوجه خدا مى‏شود از نمازش كنار نمى‏رود مگر آنكه از گناهانش چیزى نمى‏ماند، و مانند روزى كه متولد شده پاك مى‏شود، و اگر بین هر دو نماز گناهى بكند نماز بعدى پاكش می‏كند، آن گاه نمازهاى پنجگانه را شمرد
بعد فرمود: یا على جز این نیست كه نمازهاى پنجگانه براى امت من حكم نهر جارى را دارد كه در خانه آنها واقع باشد، حال چگونه است وضع كسى كه بدنش آلودگى داشته باشد، و خود را روزى پنج نوبت در آن آب بشوید؟ نمازهاى پنجگانه هم به خدا سوگند براى امت من همین حكم را دارد.

دوست دیرینه اش در وسط میدان جنگ افتاده ، می توانست بیزاری و نفرتی که از جنگ تمام وجودش را فرا گرفته ، حس کند.سنگر آنها توسط نیروهای دشمن محاصره شده بود.

سرباز به ستوان گفت که آیا امکان دارد بتواند برود و خودش را به منطقه مابین سنگرهای خود دشمن برساند و دوستش را که آنجا افتاده بود بیاورد؟ ستوان جواب داد: می توانی بروی اما من فکر نمی کنم که ارزشش را داشته باشد، دوست تو احتمالا مرده و تو فقط زندگی خودت را به خطر می اندازی.

حرف های ستوان را شنید ، اما سرباز تصمیم گرفت برود به طرز معجزه آسایی خودش را به دوستش رساند، او را روی شانه های خود گذاشت و به سنگر خودشان برگرداند ترکش هایی هم به چند جای بدنش اصابت کرد.

وقتی که دو مرد با هم بر روی زمین سنگر افتادند، فرمانده سرباز زخمی را نگاه کرد و گفت: من گفته بودم ارزشش را ندارد، دوست تو مرده و روح و جسم تو مجروح و زخمی است.

سرباز گفت: ولی ارزشش را داشت ، ستوان پرسید منظورت چیست؟ او که مرده، سرباز پاسخ داد: بله قربان! اما این کار ارزشش را داشت ، زیرا وقتی من به او رسیدم او هنوز زنده بود و به من گفت: می دانستم که می آیی....

می دانی ؟! همیشه نتیجه مهم نیست . کاری که تو از سر عشق وظیفه انجام می دهی مهم است. مهم آن کسی است یا آن چیزی است که تو باید به خاطرش کاری انجام دهی. پیروزی یعنی همین.

فرعون پادشاه مصر ادعای خدایی میکرد.
روزی مردی نزد او آمد و در حضور همه خوشه انگوری به او داد و گفت: اگر تو خدا هستی پس این خوشه را تبدیل به طلا کن.
فرعون یک روز از او فرصت گرفت. شب هنگام در این اندیشه بود که چه چاره ای بیندیشد و همچنان عاجز مانده بود که ناگهان کسی درب خوابگاهش را به صدا در آورد.
فرعون پرسید کیستی؟ ناگهان دید که شیطان وارد شد.

شیطان گفت: خاک بر سر خدایی که نمیداند پشت در کیست. سپس وردی بر خوشه انگور خواند و خوشه انگور طلا شد!
بعد خطاب به فرعون گفت: من با این همه توانایی لیاقت بندگی خدا را نداشتم آنوقت تو با این همه حقارت ادعای خدایی می کنی؟


پس شیطان عازم رفتن شد که فرعون گفت: چرا انسان را سجده نکردی تا از درگاه خدا رانده شدی؟
شیطان پاسخ داد: زیرا میدانستم که از نسل او همانند تو به وجود می آید.

شخصی به یكی از خلفای دوران خود مراجعه و درخواست كرد، تا در بارگاه او به كاری گمارده شود.

خلیفه از او پرسید: قرآن می‌دانی؟

او گفت: نمی‌دانم و نیاموخته‌ام.

خلیفه گفت: از به كار گماردن كسی كه قرآن خواندن نیاموخته است، معذوریم.

مرد بازگشت و به امید دست یافتن به مقام مورد علاقه‌ی خود، به آموختن قرآن پرداخت.

مدتی گذشت، تا این كه از بركت خواندن و فهم قرآن به مقامی رسید كه دیگر در دل نه آرزوی مقام و منصب داشت و نه تقاضای ملاقات و دیدار با خلیفه.

پس از چندی،خلیفه او را دید و پرسید:

«چه شد كه دیگر سراغی از ما نمی‌گیری؟»

آن آزادمرد پاسخ داد:

«چون قرآن یاد گرفتم، چنان توانگر شدم كه از خلق و از عمل بی‌نیاز گشتم».

خلیفه پرسید:

«كدام آیه تو را این گونه بی‌نیاز كرد؟»

مرد پاسخ داد:

«مَن یَتّقِ اللّه یَجعَل لَهُ مَخرَجاً وَ یَرزُقهُ مِن حَیثُ لایَحتَسِب ؛ هر كس از خدا پروا بدارد و حدود الهی را رعایت نماید، خدا برای بیرون شدن او از تنگناها، راهی پدید می‌آورد و از جایی كه تصور نمی‌كند، به او روزی می‌رساند و نیازهای زندگی‌اش را برطرف می‌سازد». (سوره‌ طلاق، آیات 2 و 3)
منبع




"پسرک در حالی که از خانه دور شده بود چشمش به شیئی درخشان افتاد که در آن سوی خط آهن جلوه گری می کرد، به دنبال آن رفت تا آن را بردارد. او یک سکه پیدا کرده بود. پس با خوشحالی سکه را برداشت و برای آنکه با آن چیزی بخرد به راه افتاد. وقتی می خواست از ریل عبور کند سکه از دستش رها شد و بین سنگریزه ها و ریل آهن افتاد. کودک مصصم بود سکه را به دست بیاورد، بنا بر این روی ریل نشست تا سکه را هر طوری شده از زیر ریل بیرون بکشد. در همین لحظه ها که کودک روی ریل نشسته بود مادر صدای قطار را شنید که نزدیک می شود. پس کنار پنجره رفت تا ازفرزندش بخواهد به داخل خانه برگردد اما دید که فرزندش روی ریل نشسته است و به صدای قطار توجهی نمی کند. سراسیمه از خانه بیرون آمد تا فرزندش را از روی ریل کنار بکشد اما با فرزندش خیلی فاصله داشت و ممکن نبود مادر بتواند زودتر از قطار به فرزندش برسد. در همین لحظه بود که تمام لحظاتی را که او با فرزندش گذرانده بود جلوی چشما نش ظاهر شد. ناگهان او تصمیم بزرگی گرفت ، به جای اینکه به سمت کودک بدود، روی ریل ایستاد و خواست هر طوری شده قطار را متوقف کند. او در حالی که بلند فریاد می زد، از پسرش می خواست تا زودتر از ریل خارج شود، ولی کودک هم چنان بدون توجه به فریادهای مادرش در تکاپوی یافتن سکه بود. در همین لحظه ها راننده قطار با دیدن زن بلافاصله ترمز را کشید اما دیگر دیر شده بود و قطار پس از برخورد با مادر در چند قدمی کودک ایستاد. نجات فرزند به بهای خون مادر تمام شد. ” مبادا ما نیز همچون کودکی باشیم که به بهانه سکه ای مادر و پدرمان را در حالی که با تمام وجود برای ما و به خاطر ما از خودشان می گذرند، نادیده بگیریم...

مهر...;419526 نوشت:

شخصی به یكی از خلفای دوران خود مراجعه و درخواست كرد، تا در بارگاه او به كاری گمارده شود.

خلیفه از او پرسید: قرآن می‌دانی؟

او گفت: نمی‌دانم و نیاموخته‌ام.

خلیفه گفت: از به كار گماردن كسی كه قرآن خواندن نیاموخته است، معذوریم.

مرد بازگشت و به امید دست یافتن به مقام مورد علاقه‌ی خود، به آموختن قرآن پرداخت.

مدتی گذشت، تا این كه از بركت خواندن و فهم قرآن به مقامی رسید كه دیگر در دل نه آرزوی مقام و منصب داشت و نه تقاضای ملاقات و دیدار با خلیفه.

پس از چندی،خلیفه او را دید و پرسید:

«چه شد كه دیگر سراغی از ما نمی‌گیری؟»

آن آزادمرد پاسخ داد:

«چون قرآن یاد گرفتم، چنان توانگر شدم كه از خلق و از عمل بی‌نیاز گشتم».

خلیفه پرسید:

«كدام آیه تو را این گونه بی‌نیاز كرد؟»

مرد پاسخ داد:

«مَن یَتّقِ اللّه یَجعَل لَهُ مَخرَجاً وَ یَرزُقهُ مِن حَیثُ لایَحتَسِب ؛ هر كس از خدا پروا بدارد و حدود الهی را رعایت نماید، خدا برای بیرون شدن او از تنگناها، راهی پدید می‌آورد و از جایی كه تصور نمی‌كند، به او روزی می‌رساند و نیازهای زندگی‌اش را برطرف می‌سازد». (سوره‌ طلاق، آیات 2 و 3)
منبع


یعنی اون شخص دیگه کار نکرد و خدا بهش روزی داد؟
یعنی اگه بابای منم سر کار نره خدا روزیمونو میده ؟

ღ✿ღ Parisa ღ✿ღ;419582 نوشت:
یعنی اون شخص دیگه کار نکرد و خدا بهش روزی داد؟
یعنی اگه بابای منم سر کار نره خدا روزیمونو میده ؟
نه پریسا جان فکر کنم منظورون این بود که به جایی رسید که احتیاجی به دنیا نداشت دیگه البته فکر کنم

shaparak;419583 نوشت:
نه پریسا جان فکر کنم منظورون این بود که به جایی رسید که احتیاجی به دنیا نداشت دیگه البته فکر کنم

واااااا
ینی غذا نمیخورده؟

ღ✿ღ Parisa ღ✿ღ;419585 نوشت:
واااااا
ینی غذا نمیخورده؟
ههه ههه
چرا ولی دیگه پست ومقام برتر بودنو نمیخواد

رامبد کیف مدرسه را با عجله گوشه ای پرتاب کرد و بی درنگ به سمت قلک کوچکی که روی تاقچه بود ، رفت .

همه خستگی روزش را بر سر قلک بیچاره خالی کرد .

پولهای خرد را که هنوز با تکه های قلک قاطی بود در جیبش ریخت و با سرعت از خانه خارج شد .

وارد مغازه شد . با ذوق گفت : ببخشید آقا ! یه کمربند می خواستم . آخه ، آخه فردا تولد پدرم هست ... .

مغازه دار میگه : به به . مبارک باشه . چه جوری باشه ؟ چرم یا معمولی ، مشکی یا قهوه ای ، ...

پسرک چند لحظه به فکر فرو رفت .

- فرقی نداره . فقط ... ، فقط دردش کم باشه !:Ghamgin:

اسفند ماه سال 87 بود... وقتی در یک غروب سرد از میدان انقلاب رد میشدم....
کاش آنجا نبودم و آن صحنه را نمی دیدم. صحنه ای از امید، التماس، یاس و بن بست در چشمان زن جوانی که در کنار میدان جوراب می فروخت. فقط برای کمک به او چند جفت جوراب از او خریدم و به بهانه اینکه عجله دارم باقی پول را از او نگرفتم. اما درد دیدن او همچنان در سراسر وجودم تیر می کشد...
آنشب تا صبح خوابم نبرد و فقط به نوشتن شعر گونه ای از آنچه دیده بودم پرداختم تا آن صحنه برای همیشه در یادم جاودان بماند. تا شاید روزی.........

حباب


غروبی غم فزا از آن زمستان
به وقت گرگ ومیش و باد وباران
درون نکبت این شهر بیمار
که بدآکنده از خلق پریشان
به روی پله سرد و نموری
شکسته، بی جلااز جور دوران
بسان جای جای این خراباد
که بودش دور ازهرعدل و هرداد
زنی کز کرده و آشفته احوال
به سنی کمتر از شایدسه ده سال
نشسته، در کفش چند جفت جوراب
نگاهش بود دوخته برره آب
صدای همهمه، داد و هیاهو
تو گویی نی شنودش از همه سو
روان جریان آب جوی انگار
نشان میداد او را عمر بی بار
نمیدانم چه بود او را به افکار
غریبی، بیکسی یا مرد بیکار
ترو خشک پدر یا مادرپیر
امید یک غذا، یک وعده سیر
فرار از مرد معتاد بد اخلاق
و یا رویای چاردیوار و یک طاق
نمیدانم چه بود اندر نگاهش
که میسوخت رهگذر را سوز آهش
نگاهی با غمی هم وزن دوران
به سختی میفشرد بیدار وجدان
کنارش کودکی شاید به شش سال
محبت میخرید زین زار احوال
دو دستش حلقه بد بر گردن او
تنش جویای گرمی از تن او
تکان و خواهش این طفلک ناز
نبد کافی که مادر را کند ساز
نگاهش همچنان بر آب بودش
تو گویی چشم بازش خواب بودش
تو گویی طفل خود میدید در خواب
درون یک حباب نور در آب
در آنجا غم نبودش راهگاهی
ور آنجا نی شنیدی اشک و آهی
تو گویی مادرش نی بود بیمار
تو گویی همسرش کی بود بیکار
در آن زیبا حباب جاری آب
نبودش غصه یک بستر خواب
نمیدید خشم صاحبخانه هر گاه
نمی نالید مولایش سر چاه
.............
به یک لحظه.....
زمان ساکن
همه ثابت
صدا ها بم و بم تر شد
سکوت مرگ در گوشم طنین افکند
به یکباره صدای انفجاری سخت دنیایش به هم پیچید.....
حباب نور او ترکید


چالشگر
اسفند 87
میدان انقلاب- تهران


.In the world the unique funds of prosperity is kindness
در جهان یگانه مایه نیکبختی انسان ،محبت است.

روزی پزشکی را برای معاینه یک بیمار ویژه و غیر معمولی دعوت کردند. دختری ۱۷ ساله، غمگین با چهره ای رنگ پریده روی کاناپه اتاقی پر زرق و برق با فرش های ابریشمی گران قیمت دراز کشیده بود. چشم هایش نیمه باز، سر در گریبان افکنده با رخساری بی رنگ همچون مجسمه ای مرمرین، چندین پزشک او را معاینه کرده بودند اما ناتوان از تشخیص وضعیت او به این نتیجه رسیده بودند که مشکل او جسمی ،روحی است. پزشک با اولین نگاه، حال او را دریافت .بیمار در قفس پر زرق و برقش اسیر و زندان بان خود خواهی خویش شده بود. از آن رو نمی دانست چاره اش بیرون زدن از لاک خویش و شاد کردن کسانی است که به او نیاز دارند. پزشک از او خواست تا آماده شود و همراه او از خانه بیرون رود. دختر پرسید:” با شما؟ به کجا؟” دکتر با لحن آهسته گفت:” رازی در میان است که فقط برای تو می توانم فاش کنم و فقط به کار تو می آید.” دختر آماده شد و دکتر او را به منطقه ای فقیر نشین برد. آنها همراه خودشان پول و هدیه های بسیاری برده بودند.هنگام بازدید از اولین خانه، دکتر ناچار بود به دختر کمک کند تا تعادلش را هنگام راه رفتن حفظ کند. در دومین خانه دختر از پزشک پیشی گرفت. در سومین خانه ، تقریبا می دویدند. هنگامی که بچه ها دستش را می بوسیدند و زنی بینوا از او تشکر می کرد، اشک شوق می ریخت. این برنامه بیرون زدن از خانه به نظرش بسیار کوتاه و مختصر آمد. از آن پس ، هر روز در پی کسانی بود که بتواند آنها را شادمان کند. او سلامتی خود ار کم کم باز می یافت، لذت و خوشبختی را دریافته بود، چیزی که نه در خانه کاخ گونه اش ، که در کلبه های در هم شکسته بینوایانی یافت که مهر بی دریغش را به آنها ارزانی می داشت. شادمانی ای که به دیگران می بخشیم، به خود ما باز می گردد.

جی۵ لاین . کام

باسلام
چندسال پیش زنی رو دیدم که چهره ای نگران داشت و با بیقراری از یه خیابون بالا و پایین میرفت طاقت نیاوردم رفتم جلو ازش پرسیدم چیزی شده؟ برای چی نگرانی؟
به من نگاه کرد چشماش پر غم بود.
با خودم گفتم خدایا چی شده این بنده خدا اینجوریه؟
خلاصه بعد از کلی انتظار گفت:
چند ماه پیش به پسرم گفتم اگه معدلشو بیست بیاره براش مرغ درست میکنم.
امروز رفتم کارنامه شو گرفتم توی راه خدا خدا کردم که بیست نشده باشه اما .......
اشکی روی گونه هاش غلطید.
الان تو خونه منتظر منه که براش مرغ بخرم و درست کنم . اما من.............
پول ندارم باباش چندساله که مریضه تو خونه خوابیده.
چیکار کنم نباید بهش قول میدادم.

دستشو گرفتم و به سمت مرغ فروشی رفتیم یه مرغ خریدم و دادم ببره با گریه هاش ازم تشکر کرد و رفت.

خوب کرایه خونه رو میزارم چند روز بعد میدم خدا بزرگه.

با سلام

در صحن امامزاده ای مشغول دعا بودم بچه ای رو دیدم که با اینکه هوا گرم بود با کلاه و شال صورتشو پوشونده بودن.
خیلی از مردم داشتن نگاش میکردن. دنبال مادرش گشتم و پیداش کردم.
رفتم جلو پرسیدم: ببخشید چرا این بچه رو اینقدر پوشوندین گرمش نمیشه؟؟
سرشو انداخت پایین و گفت آخه مجبورم اگه صورتش باز باشه همه ازش میترسن.
گفتم: چرا مگه صورتش چه جوریه؟
گفت: کپسول گاز تو خونمون ترکید خونه آتیش گرفت صورت بچه م سوخته دستای منم همینطور، اما خوب دستارو میشه بپوشونی اما صورت،،،،،،،،،

پسرش اومد سمت ما.
کلاه و شال رو از صورت بچه کنار زد.
تمام صورتش پر از گوشت اضافه بود بینی کلا از بین رفته بود فقط سوراخ بینی معلوم بود. ابرو ، گونه ،چونه ، اینا تو صورت بچه نامشخص بود. پر از تاول های بزرگ....

نمیدونستم باید چیکار کنم چه کاری ازم بر میاد.
شماره تلفن ازش گرفتم.
تا چند روز خیلی حالم بد بود تا اینکه با همه در میون گذاشتم و یه کم براش پول جمع کردم.
باهاش تماس گرفتم میگفت تا قبل از مدرسه بهتره جراحی بشه.
مادرش میگفت : فقط بچه ها ازش نترسن برام کافیه بتونه بره مدرسه.

پولهایی که جمع شده بود بهش دادم چند نفر دیگه هم کمک کردن و شکر خدا پسرش جراحی شد.
الان سه سال از این موضوع میگذره.
صورتش کاملا خوب نشده اما خیلی بهتر شده.
اهالی روستایی که توش زندگی میکنن براشون خونه شونو ساختن.

الان بعضی وقتا برام زنگ میزنه و از وضع درس بچه ش میگه.

ماهان عزیز برات آرزوی موفقیت دارم.
یا حق

چـه خوبـه که بموقع بخنـدیم ...
به سرآستین پاره ی کارگری که دیوارت را می چیند و به تو می گوید ارباب.
نخند!
به پسرکی که آدامس می فروشد و تو هرگز نمی خری.
نخند!
به پیرمردی که در پیاده رو به زحمت راه می رود و شاید چندثانیه ی کوتاه معطلت کند.
نخند!
به دبیری که دست و عینکش گچی است و یقه ی پیراهنش جمع شده.
نخند!
به دستان پدرت،
به جاروکردن مادرت،
به همسایه ای که هر صبح نان سنگک می گیرد،
به راننده ی چاق اتوبوس،
به رفتگری که در گرمای تیرماه کلاه پشمی به سردارد،
به راننده ی آژانسی که چرت می زند،
به پلیسی که سرچهارراه با کلاه صورتش را باد می زند،
به مجری نیمه شب رادیو،
به مردی که روی چهارپایه می رود تا شماره ی کنتور برقتان را بنویسد،
به جوانی که قالی پنج متری روی کولش انداخته و درکوچه ها جار می زند،
به بازاریابی که نمونه اجناسش را روی میزت می ریزد،
به پارگی ریز جوراب کسی در مجلسی،
به پشت و رو بودن چادر پیرزنی در خیابان،
به پسری که ته صف نانوایی ایستاده،
به مردی که در خیابانی شلوغ ماشینش پنچر شده،
به مسافری که سوارتاکسی می شود و بلند سلام می گوید،
به فروشنده ای که به جای پول خرد به تو آدامس می دهد،
به زنی که با کیفی بر دوش به دستی نان دارد و به دستی چند کیسه میوه و سبزی،
به هول شدن همکلاسی ات پای تخته،
به مردی که در بانک از تو می خواهد برایش برگه ای پرکنی،
به اشتباه لفظی بازیگری در یک نمایش تاتر،
نخند، نخند که دنیا ارزشش را ندارد که تو به خردترین رفتارهای نابجای آدمها بخندی!
که هرگز نمیدانی چه دنیای بزرگ و پر دردسری دارند!
آدمهایی که هر کدام برای خود وخانواده ای همه چیز و همه کسند!
آدمهایی که به خاطر روزیشان تقلا می کنند،
بار می برند،
بی خوابی می کشند،
کهنه می پوشند،
جار می زنند،
سرما و گرما می کشند،
و گاهی خجالت هم می کشند ...،
بیائیم و هرگز به دیگران نخندیم و زمانی لب به خنده باز کنیم که خودمان را
در شادی و خوشبختی دیگران سهیم بدانیم و بقولی
"به دیگران نه، ولی با دیگران بخندیم"

اِی بابا شما به چه موردهایی برخوردین.... من مدت هاست منتظرم یه آدم واقعاً نیازمند پیدا کنم و کمکش کنم اما............. :Motehayer:
پس بذارید منم بگم!!!

از خدا خواستم یه شغل مناسب نصیبم کنه.... منم 10 درصد حقوقمو هر ماه انفاق می کنم و تو مسیر خیر خرجش می کنم!
به زودی شغل خوش درآمدی نصیبم شد و وقت وفای به عهد شد!!! :shadi:

یه خونواده ای رو پیدا کردم که یه دختر جوون داشتن .... و این دختر خواستگار داشت!
مادرش بهم گفت که پولی نداره که واسه پذیرایی از خواستگارای دخترش خرید کنه و حداقل یه میوه ای جلوشون بذاره!
با خودم گفتم..... پسر خودشه..... کار خیر در خونت و زده!
چشمتون روز بد نبینه به اندازه 80000 تومن میوه و مرغ و گوشت و برنج و اینا خریدم و بردم در خونشون!
مادره یه غیضی به من کرد و گفت: بردار ببر خونه خودتون!!! :Gig:
ما گوشت و مرغ یخ زده نمی خوریم.......... دخترم هم غیر از برنج ایرانی لب نمی زنه....... !

:ajab!:یخ کردم!

آخه ما خودمون از وقتی که یادم میاد گوشت یخ زده می خوردیم و کم پیش میومد برنج ایرانی بخوریم!

(یادم باشه بازم از این داستانای مهیج که البته واقعی هم هستن براتون تعریف کنم)

من و همسر و پسرم علي تازه از شهرستان به قم برگشته بوديم و طبق روال گذشته در تمام آن جيب‌هاي زيادم تنها و تنها يک دويست توماني بيش‌تر نبود؛ دقت کنيد يک اسکناس دويست توماني. با خودم مي‌گفتم خوب است؛ با همين دويست تومان مي‌توانم تعدادي نان سنگک بگيرم و با چيزهايي هم که در خانه داريم مي‌خوريم تا وقت شهريه برسد و يا فرجي حاصل شود.



با تاريک شدن هوا، بلندگوهاي مساجد ـ از ترس تاريکي شب ـ به تکاپو و اضطراب افتادند و ذکر هر روزشان را براي رهايي از تاريکي، نثار خانه‌هاي اطراف خود کردند، آماده رفتن به نماز جماعت شدم. بين دو نماز طبق عادت اهالي آن مسجد، مراسم کاسه‌گرداني اجرا مي‌شد؛ به اين صورت که وقتي کاسه، روبه‌روي هر کسي قرار مي‌گرفت او مختار بود بين اين‌که براي تأمين مخارج مسجد چيزي در کاسه بياندازد و يا نياندازد. طبق آيين «آسياب به نوبت» کاسه در جلوي روي من قرار گرفت و شروع کرد برّ و برّ مرا نگاه کردن، و گويا از پشت تار و پود پارچه‌هاي لباسم، آن دويست توماني را نشانه گرفته بود. وضعيت جالبي نبود از طرفي کاسه تيرش را رها کرده بود آن هم با تمام قدرتش به طوري که چيزي تا شکستن کمان، نمانده بود و تير با سرعت سرسام‌آوري به سوي نشانه مي‌تاخت و از سويي ديگر او تمام هست‌ونيست مرا نشانه رفته بود و مي‌رفت که اثري از سنگک‌ها باقي نماند! هر طوري بود با کمک اين آيات نويدبخش قرآن «من يتق الله يجعل له مخرجا و يرزقه من حيث لا يحتسب» و هم‌چنين «من جاء‌بالحسنه فله عشر امثالها» تصميم خود را گرفتم و نشانه را به تير و يا بهتر بگويم حق را به حق‌دار سپردم.
نماز که تمام شد برگشتم خانه، تلفن داشت خودش را مي‌کشت که او را نجات دادم. در آن سوي تلفن، خواهر مادرشوهر زنم بود که صحبت مي‌کرد. مي‌گفت: با کارواني از تهران براي زيارت آمده‌اند و چون وقت کافي ندارند ـ خدا را شکرـ مي‌خواهند که ما برويم پيش‌شان حرم، تا ما را ببينند. سه نفري پريديم پشت موتور و کوچه 55 خاکفرج را به مقصد صحن ايوان آيينه ترک گفتيم. به آن‌جا که رسيديم بعد از سلام و احوال‌پرسي و صحبت از اين در و از آن در، خداحافظي کرديم که برويم و آن‌ها را تعارف کرديم که بيايند و تعارف هم که از اين بيش‌تر نمي‌شد. موقع خداحافظي همان خانمي که وصفش گذشت کيف پولش را باز کرد و يک اسکناس دوهزار توماني در کف دست من گذاشت و گفت که اين را به علي مي‌دهم، و رفت. من در حالي‌که اشک در چشم‌هايم جمع شده بود با خودم گفتم «من جاء بالحسنه فله عشر امثالها» آن هم در کم‌تر از دو يا سه ساعت.
در اين‌جا من با خدا شرط کرده بودم که من اين دويست تومان را مي‌دهم و ده برابرش را مي‌خواهم، ولي اگر کسي بدهد و شرط نکند، آيا خداوند غني مطلق و بي‌نياز که هرگز خزانه‌اش خالي نمي‌شود و هرگز فقير و درمانده نمي‌شود بيش‌تر از ده برابر و يا حتي بي‌نهايت نمي‌دهد؟!
تو بندگي چو گدايان به شرط مزد مکن که خواجه خود روش بنده‌پروري داند
منبع.

[SPOILER]محمدجواد ـ ز[/SPOILER]
[SPOILER]http://www.sibtayn.com/fa/index.php?option=com_content&view=article&id=11859[/SPOILER]

کنار رودخانه قدم مي‌زد که صحنه عجيبي را ديد؛ عقربي دوان ‌دوان به طرف آب آمد. در کنار آب لاک‌پشتي منتظرش بود. عقرب به سرعت سوار بر لاک‌پشت شد و به آن سوي ديگر نهر رفت. مرد کنجکاو شد و به دنبال لاک‌پشت و عقرب شتافت. عقرب پياده شد و دوان دوان به طرف درختي رفت که در آن‌جا بود. جواني زير درخت استراحت مي‌کرد و ماري خطرناک مي‌خواست جوان خواب را نيش بزند. عقرب به سمت مار حمله کرد و او را کشت.




مرد به کنار جوان آمد، اما ديد آثار مستي در چهره‌اش نمايان است. به او گفت: اي جوان با اين گناه که مرتکب شده‌اي چه عملي انجام داده‌اي که خدا چنين لطفي به تو کرد. جوان گفت: صبح که از منزل بيرون مي‌آمدم مايحتاج مادرم را خريدم و حتي براي اين‌که براي نوشيدن آب آزار نبيند ظرف آبي کنار او گذاشتم و...
به نقل از بحرالمعارف

مجتبي ذاکري

[="Tahoma"][="Black"]

واقعا چرا؟................
فردا قرار مهمی دارم ..تو ذهنم تموم وسایل مورد نیازم و نشون میکنم
همون لحظه صدای زنگ تلفن افکارم و بهم میریزه
تو دلم ارزو میکنم فقط مهمون نباشه
و دقیقا خبر میرسه که قراره مهمون بیاد
تو ذهنم میگم حالا تا قراره مهمون ها بیاد برم به کارهام برسم
اما از شانس گند من ..مامان خونه یادش می افته ..یه بچه داره ..که چند سال بابت اش زحمت کشیده ..و این بچه ..که از قضا داره ول ول تو خونه میچرخه ..باید همین امروز محبت چندین و چند ساله ی مادرش و جبران کنه
چه جوری؟
مثل کوزت باید تموم سرامیک ها رو برق بندازه
تو دلم ارزو میکنم که مهمون ها شب با یه خداحافظی منو خوشحال کنن و زود برن
امااااااااااااا
چونه شون گرم میشه
تو دلم ارزو میکنم که مامان امشب نخواد اداب مهمون داری رو بهم یاد بده و اجازه بده برم زود تر گپه( وای ..حرف زشت) ....لا الا هی الی الله ...
بله داشتم میگفتم زودتر اجازه بده برم بخوابم
اماااااااااااااااا
اد همون شب مامان گرامی میخواد اداب مهمون داری رو تو همین یه جلسه یاد بده ...
و مهمون ها تا ساعت 3 صبح موندگار میشن
وقتی سرم و روی بالشت میزارم از ساعتم خواهش میکنم حتما منو بیدار کنه ..چون اگه به خودم باشه عمرا بیدار بشم
ساعتم خواهشم و ندیده میگیره و صدای جیغ مانند هر روزه اش و مثل لالایی شب تحویلم میده و باعث میشه بیشتر خوابم بگیره
دقیقا تو همون روز ..هر چی لباس داری یا چروکه ..یا ابگوشت روش ریخته ...یا
جزوه ات نیست ...جوراب نایاب شده ..هر چی شئی نوک تیز و میخ هست سد راهت میشه ...کیفت یه دست گیره در گیر میکنه
وقتی به نفس تا سر کوچه میدویی
میفهمی اتوبوس همون 30ثانیه پیش رفته ..خودتم بکشی فایده نداره
همه ی تاکسی هایی که جلوت ظاهر میشن پیکان جوانان مدل 56هست
همه ی تاکسی ها یا دربست میبرن یا هیچی
دقیقا تو همون روز متوجه میشی نرخ همه ی تاکسی ها به طرز معجزه اسایی دو برابر شده
تو تاکسی به ساعت مچی ات التماس میکنی ..میگی تو رو جدت یواش یواش برو امروز تمیرینِ ..مسابقه اصلی فرداس
اما عقربه نیش اش و تا ته باز میکنه و به کارش ادامه میده
به راننده تاکسی میگی جون مادرت تند تر برو
اما راننده بی توجه به صدای التماس امیزت به نوای صبح گاهی رادیو جوان گوش میده
به چهار راه که میرسیم چراغ قرمزه ...
دستم و مشت میکنم و بعد از یه نفس عمیق میگم ..نگران نباش فقط سی ثانیه اس
دقیقا بعد از اتمام جمله ات صدای داد راننده بلند میشه که میگه ننویس سرکار ..جون مادرت ننویس
و تو تازه میفمی بعله
راننده کمربند ایمنی رو نبسته
هییی ...خیلی جلوی خودم و میگیرم که سرم و تو داشبرد ماشین نکوبم ...
یا موهام و ار بیخ نکشم
راننده بعد از کلی فحش و داد به واسطه ی مردم با اعصابی خراب سوار ماشین میشه و
شتلق ....در و بهم میکوبه
و تو بی صدا ..مجبوری به حرف های اعتراض امیز راننده در مورد جامعه ....اقتصاد ..سیاست ..مردم ...همه چی گوش فرا دهی
و از ترس اینکه اعصاب مخشوش اش از این مخشوش تر نشه
هی حرفاش و اینجوری:ok: تایید کنی
وقتی هم به کلاس میرسی
استاد گرانقدر ..تاج سر همه ی ما ...میخواد ..اد همون روز اقتدارش و به رخ بچه های کلاس نشون بده
پس با یه داد ..تو از کلاس اخراج میشی
میدونستم امروز روز گندیه ...از قبل بهم الهام شده بود
به خدا پشت در کلاس اینجوری هم زار :geristan:بزنی کمه

نوشته مهر ...کاربر انجمن گفتگوی دینی -اسک دین

[/]

[="Tahoma"][="Black"]اشک هاش و پاک کرد و تند تند شروع به نوشتن کرد ..درسته به خاطر عجله اش بد خط میشد ...اما مهم نبود ..مهم حرف هایی بود که روی دلش سنگینی میکرد ..حتی دست های سیاهش که به واسطه ی روغن ماشین سیاه شده بود رو هم نشست ..میترسید قول و قرارش از توی ذهنش بیرون بره ..پس با همون دست ها و چشمای اشکی نوشت
یه عمر گفتم منتظر یوسف زهرام بدون اینکه خودمم بدونم چرا ؟ یه عمر خودم و به این در و اون در زدم تا بغض غروب جمعه که حاصل دلتنگیه خفه ام نکنه ....دلیلش و نمیدونم ..کسی بهم نگفته ..یه محبت خود جوشه
امروز وقتی میون یه عالمه سوال موندم داشتم از زور بغض میمیردم
ای کاش میمیردم اما اون طوری ساکت ..مثل ادم های لال به حرفاشون گوشش نمیکردم
برای اولین بار تو عمرم از خدا خواستم کاش علم اش و داشتم و میتونستم قانع شون کنم
امروز بد جور تو کافه نقش ادم های لال و بازی میکردم
ادمی که دلش میخواد داد بزنه واز هنجره اش صدایی تولید کنه اما نمیتونه
اقا من شرمنده ام ..اقا شرمنده ام که ادم بی سواد و بی ارزشی مثل من محب ات شده
اقا شرمنده ام که نتونستم ازت دفاع کنم ..اقا شرمنده ام ...محب بی لیاقتت و ببخش ...میخوام برم دنبال علم ...فقط برای اینکه نمیخوام بگن ادم های اسلامی یه مشت ادم بی سوادن

[="Tahoma"][="Red"]

[=tahoma, verdana, arial, helvetica, sans-serif]مدتها بود که گنجشک با خدا هیچ سخنی نمی گفت......

[=tahoma, verdana, arial, helvetica, sans-serif]فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتند ، [=tahoma, verdana, arial, helvetica, sans-serif]و هر بار خدا به فرشتگان می گفت:

[=tahoma, verdana, arial, helvetica, sans-serif]من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود ، [=tahoma, verdana, arial, helvetica, sans-serif]و یگانه قلبی که دردهایش [=tahoma, verdana, arial, helvetica, sans-serif]را در خود نگه می دارد
[=tahoma, verdana, arial, helvetica, sans-serif]سرانجام گنجشک روی شاخه از درختان دنیا نشست ، [=tahoma, verdana, arial, helvetica, sans-serif]فرشتگان چشم به لب [=tahoma, verdana, arial, helvetica, sans-serif]هایش دوختند...
[=tahoma, verdana, arial, helvetica, sans-serif]گنجشک هیچ نگفت...
[=tahoma, verdana, arial, helvetica, sans-serif]وخدا لب به سخن گشود و گفت:
[=tahoma, verdana, arial, helvetica, sans-serif]با من بگو از آنچه سنگینی سینه توست
[=tahoma, verdana, arial, helvetica, sans-serif]گنجشک گفت:[=tahoma, verdana, arial, helvetica, sans-serif]لانه کوچکی داشتم [=tahoma, verdana, arial, helvetica, sans-serif]آرامگاه خستگی هایم بود [=tahoma, verdana, arial, helvetica, sans-serif]و سرپناه بی کسی ام!
[=tahoma, verdana, arial, helvetica, sans-serif]طوفانت آن را از من گرفت!...
[=tahoma, verdana, arial, helvetica, sans-serif]تنها داراییم همان لانه محقر بود، که آن هم!....
[=tahoma, verdana, arial, helvetica, sans-serif]و سنگینی بغض راه را بر کلامش بست.... سکوتی در عرش طنین انداز شد.....
[=tahoma, verdana, arial, helvetica, sans-serif]همه فرشتگان سر بر زیر انداختند.
[=tahoma, verdana, arial, helvetica, sans-serif]خدا گفت: ماری در راه لانه ات بود و تو خواب بودی. به باد گفتم تا لانه ات را واژگون [=tahoma, verdana, arial, helvetica, sans-serif]کند. آنگاه تو از کمین مار پر گشودی.
[=tahoma, verdana, arial, helvetica, sans-serif]گنجشک خیره در خدایی خدا مانده بود
[=tahoma, verdana, arial, helvetica, sans-serif]خدا گفت: چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به
[=tahoma, verdana, arial, helvetica, sans-serif]دشمنی ام برخاستی....!!!
[=tahoma, verdana, arial, helvetica, sans-serif]اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود. ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت.
[=tahoma, verdana, arial, helvetica, sans-serif]های هایِ گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد .......



[/]

[="Tahoma"][="Red"]

ابتدا به شدت سعی داشتم تا دبیرستان را تمام کنم و دانشکده را شروع کنم

سپس به شدت سعی داشتم تا دانشگاه را تمام کرده و وارد بازار کار شوم

بعد تمام تلاشم این بود که ازدواج کنم و صاحب فرزند شوم

سپس تمام سعی و تلاشم را برای فرزندانم بکار بردم تا آنها را تا حد مناسبی پرورش دهم

سپس می تونستم به کار برگردم، اما برای بازنشستگی تلاش کردم

اما اکنون که در حال مرگ هستم، ناگهان فهمیده ام که فراموش کرده بودم زندگی کنم


لطفا اجازه ندهیم این اتفاق برای ما هم تکرار شود

قدر دان موقعیت فعلی خود باشیم و از هر روز خود لذت ببریم

برای به دست آوردن پول، سلامتی خود را از دست می دهیم

سپس برای بازیابی مجدد سلامتی مان پول مان را از دست می دهیم
به گونه ای زندگی می کنیم که گویا هرگز نخواهیم مرد
و به گونه ای می میریم که گویا هرگز زندگی نکرده ایم
[/]

[="Tahoma"][="Navy"]



مسکینی نزد بخیلی رفت و از او حاجتی خواست.
بخیل گفت: اول تو حاجت مرا روا کن تا من هم حاجت تو را برآورم.
مسکین گفت: حاجت تو چیست؟ گفت: حاجتم این است که از من حاجتی نخواهی.
[/]

[="Tahoma"][="Red"]

از خدا پرسیدم:خدایا چطور می توان بهتر زندگی کرد؟ خدا جواب داد : گذشته ات را بدون هیچ تاسفی بپذیر.
با اعتماد زمان حالت را بگذران و بدون ترس برای آینده آماده شو.

ایمان را نگهدار و ترس را به گوشه ای انداز .

شک هایت را باور نکن و هیچگاه به باورهایت شک نکن.

زندگی شگفت انگیز است فقط اگربدانید که چطور زندگی کنید،

مهم این نیست که قشنگ باشی ، قشنگ این است که مهم باشی! حتی برای 1 نفر

مهم نیست شیر باشی یا آهو مهم این است با تمام توان شروع به دویدن کنی

كوچك باش و عاشق.. كه عشق می داند آئین بزرگ كردنت را

بگذارعشق خاصیت تو باشد نه رابطه خاص تو باکسی

موفقیت پیش رفتن است نه به نقطه ی پایان رسیدن

فرقى نمی كند گودال آب كوچكى باشى یا دریاى بیكران...

زلال كه باشى، آسمان در توست

[/]

مے گن : موجیـ✘ـﮧ ! دیوونـ✘ــﮧ است ! باید ازش دور شد . باید قرصهاش سر موقع به خوردش داد . باید دست و پاش رو به تخت بـــست . باید زندانیـــــش کرد .

مے گن :موجیـ

ـﮧ ! امیــدے بهش نیست ! عقل درستُ حسابے نداره . باید از عاقــل ها دورش کرد باید مـــراقب بود به عقلا آســـیب نزنه . باید ...

مے گن :موجیـ✘ـﮧ !باید بهش بــــرق وصل کرد . اصلا باید خشـ✘ــکش کرد و به دیــــوار زدش !

می گن :موجیـ✘ـﮧ !

اونها نمے فهمند که اون فقط 【【عاشــــــــــــقـﮧ】‌】‌ ...

:geryeh::geryeh::geryeh::geryeh::geryeh:

گنجشکی با عجله و تمام توان به آتش نزدیک می شد و برمی گشت!

پرسیدند : چه می کنی ؟

پاسخ داد : در این نزدیکی چشمه آبی هست و من مرتب نوک خود را پر از آب می کنم و...

آن را روی آتش می ریزم !

گفتند : حجم آتش در مقایسه با آبی که تو می آوری بسیار زیاد است ! و این آب فایده ای ندارد!

گفت : شاید نتوانم آتش را خاموش کنم ، اما آن هنگام که خداوند می پرسد : زمانی که دوستت در آتش می سوخت تو چه کردی؟

پاسخ میدم : هر آنچه از من بر می آمد!

با سلام خدمت کاربران گرامی
خواهشمندم در ارسال مطالب در این تایپیک با استارتر هماهنگ باشید
و الا با عذرخواهی تمام مطالب غیر مرتبط حذف خواهند گردید
موفق باشید
:Gol:

پادشاهی پس از اینکه بیمار شد گفت: “نصف قلمرو پادشاهی‌ام را به کسی می‌دهم که بتواند مرا معالجه کند”. تمام آدم‌های دانا دور هم جمع شدند تا ببیند چطور می شود شاه را معالجه کرد، اما هیچ یک ندانست.
تنها یکی از مردان دانا گفت: “فکر کنم می‌توانم شاه را معالجه کنم. اگر یک آدم خوشبخت را پیدا کنید، پیراهنش را بردارید و تن شاه کنید، شاه معالجه می شود”.

شاه پیک‌هایش را برای پیدا کردن یک آدم خوشبخت فرستاد….
آنها در سرتاسر مملکت سفر کردند ولی نتوانستند آدم خوشبختی پیدا کنند. حتی یک نفر پیدا نشد که کاملا راضی باشد.
آن که ثروتمنداشت، بیمار بود. آن که سالم بود در فقر دست و پا میزد، یا اگر سالم و ثروتمند بود زن و زندگی بدی داشت. یا اگر فرزندی داشت، فرزندانش بد بودند. خلاصه هر آدمی چیزی داشت که از آن گله و شکایت کند.

آخرهای یک شب، پسر شاه از کنارکلبه ای ای محقر و فقیرانه رد میشد که شنید یک نفر دارد چیزهایی می‌گوید. “شکر خدا که کارم را تمام کرده‌ام. سیر و پر غذا خورده‌ام و می‌توانم دراز بکشم و بخوابم! چه چیز دیگری می‌توانم بخواهم؟”

پسر شاه خوشحال شد و دستور داد که پیراهن مرد را بگیرند و پیش شاه بیاورند و به مرد هم هر چقدر بخواهد بدهند.
پیک‌ها برای بیرون آوردن پیراهن مرد توی کلبه رفتند، اما مرد خوشبخت آن قدر فقیر بود که پیراهن نداشت!

داستان چشم مادر
مادر من فقط یک چشم داشت
من از اون متنفر بودم ...
اون همیشه مایه خجالت من بود
اون برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا می پخت
یک روز اومده بود دم در مدرسه که منو به خونه ببره
خیلی خجالت کشیدم .
آخه اون چطور تونست این کار رو بامن بکنه ؟
روز بعد یکی از همکلاسی ها منو مسخره کرد
و گفت مامان تو فقط یک چشم داره
فقط دلم میخواست یک جوری خودم رو گم و گور کنم .
کاش زمین دهن وا میکرد و منو ..
کاش مادرم یه جوری گم و گور میشد...
روز بعد بهش گفتم
اگه واقعا میخوای منو بخندونی و خوشحال کنی
چرا نمیمیری ؟
اون هیچ جوابی نداد....
دلم میخواست از اون خونه برم و دیگه هیچ کاری با اون نداشته باشم
سخت درس خوندم و موفق شدم برای ادامه تحصیل به سنگاپور برم
،اونجا ازدواج کردم ،
واسه خودم خونه خریدم ،
زن و بچه و زندگی...
از زندگی ، بچه ها و آسایشی که داشتم خوشحال بودم
تا اینکه یه روز مادرم اومد به دیدن من
اون
سالها منو ندیده بود
و همینطور نوه ها شو
وقتی ایستاده بود دم در
بچه ها به اون خندیدند
و من سرش داد کشیدم
که چرا خودش رو دعوت کرده که بیاد اینجا
، اونم بی خبر
سرش داد زدم :چطور جرات کردی بیای به خونه من و بجه ها رو بترسونی؟
گم شو از اینجا!
همین حالا
اون به آرامی جواب داد :اوه خیلی معذرت میخوام
مثل اینکه آدرس رو عوضی اومدم
و بعد فورا رفت و از نظر ناپدید شد .
یک روز یک دعوت نامه اومد در خونه من
برای شرکت درجشن تجدید دیدار دانش آموزان مدرسه
ولی من
به همسرم به دروغ گفتم که به یک سفر کاری میرم .
بعد از مراسم
رفتم به اون کلبه قدیمی خودمون
البته فقط از روی کنجکاوی
.همسایه ها گفتن که اون مرده
اونا یک نامه به من دادند که اون ازشون خواسته بود
که بدن به من
متن نامه این بود
ای عزیزترین پسرم
من همیشه به فکر تو بوده ام
منو ببخش که به خونت اومدم و بچه ها تو ترسوندم
خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم داری میآی اینجا
ولی من ممکنه که نتونم از جام بلند شم که بیام تورو ببینم
وقتی داشتی بزرگ میشدی
از اینکه دائم باعث خجالت تو شدم خیلی متاسفم
آخه میدونی ...
وقتی تو خیلی کوچیک بودی
تو یه تصادف
یک چشمت رو از دست دادی
به عنوان یک مادر نمییتونستم تحمل کنم و ببینم
که تو داری بزرگ میشی با یک چشم
بنابراین مال خودم رو دادم به تو
برای من اقتخار بود که پسرم میتونست با اون چشم به جای من دنیای جدید رو بطور کامل ببینه
با همه عشق و علاقه من به تو، مادرت

ﻫَﺮﭼﯽ ﺍَﺯﺵ ﻣﯽ ﭘُﺮﺳﯿﺪﯼ ﺩﺭ ﺟﻮاﺑﺖ ﻣﯽ ﮔﻔﺖ : ﺁﺭﻩ

گفتم : ﻣَﻨﻮ ﻣﯽ شناسی؟ گفت ﺁﺭﻩ

گفتم : اینجا راحتی ؟ گفت: ﺁﺭﻩ

گفتم : خوشحالی که اینجایی؟ گفت: ﺁﺭﻩ

گفتم: می خوای ﺑﺮﯾﻢ ﺑﯿﺮﻭﻥ یه ﺩﻭﺭﯼ ﺑﺰﻧﯿﻢ ﺩﻟﺖ واشه ؟!

یه دفه ﺟﯿﻎ و داد و فریاد کرد و گفت ﻧﻪ ! ﻧﻪ ! ﻧﻪ

و رفت یه گوشه پشتش رو کرد بهم و شروع کرد به گریه کردن !!

ﺩﻟﯿﻠﺶ ﺭﻭ پرستار آسایشگاه میگه:

ﺁﺧﻪ با ﻫﻤﯿﻦ ﺑﻬﻮﻧﻪ گولش زدن و ﺁﻭﺭﺩﻧﺶ خونه‌سالمندان و ﺍﯾﻦ ﺳﻮاﻝ رو ﻧﺒاﯾﺪ ﻣﯽ ﭘﺮﺳﯿﺪﯼ


مــعـلـم مـوضـوع انـشـا داد :
وقـتی بـزرگ شـدیـد می خـواهیـد چـه کاره شویـد ؟
کـــودکـــــ ســـرطــانــی نــوشــت :
مــن بـــزرگــــــــــ نـــخواهـــم شــــد . . . !
سلامتی همه ی بیماران صلوات
.
.
.
.
.

[="Tahoma"]

کليد بي نيازي

[=nassim-bold]مردي از اصحاب پيامبر صلي اللّه عليه و آله به سخني معيشت گرفتار شد. همسرش به او گفت : اي كاش به محضر پيامبر صلي اللّه عليه و آله مي رفتي و از او چيزي در خواست مي كردي.
مرد تنگدست به خدمت پيامبر صلي اللّه عليه و آله آمد و و حضرت از او را مشاهده كرد فرمود: هر كسي از ما بخواهد به او عطا خواهيم كرد و هر كس بي نيازي جويد خداوند او را بي نياز كند.
مرد فقير با خود گفت : مقصود او من بودم . سپس به سوي همسرش بازگشت و او را از سخن حضرت خبردار كرد.
همسرش گفت : رسول خدا صلي اللّه عليه و آله هم بشر است(از حال تو خبر ندارد) او را آگاه كن .
آن مرد دوباره به محضر پيامبر صلي اللّه عليه و آله شرفياب گشت و چون حضرت او را ديد فرمود: هر كسي از ما بخواهد به او خواهيم داد و هر كس بي نيازي جويد خداوند بي نيازيش سازد. سه بار اين تكرار شد و او به محضر پيامبر صلي اللّه عليه و آله مي رفت و بر مي گشت . آنگاه رفت و كلنگي عاريه كرد و براي كندن هيزم حركت كرد و قدري هيزم آورد و به مقداري آرد فروخت و آردها را به منزل برد و از آن استفاده كردند. روز بعد هم رفت و هيزم بيشتري آورد و فروخت و. همواره كار مي كرد و مي اندوخت تا خود كلنگي خريد و گرديد. آنگاه به محضر پيامبر صلي اللّه عليه و آله مشرف گرديد و به اطلاع او رسانيد كه چگونه براي درخواست نزد او آمد و چه جمله اي را از او شنيد. پيامبر اكرم صلي اللّه عليه و آله فرمود: كه من گفتم : هر كه از ما بخواهد به او مي دهيم و هركه بي نيازي گرداند.


قصه هاي تربيتي چهارده معصوم (عليهم السلام)/ محمد رضا اکبري

غذاي دسته جمعي

[=nassim-bold]همينكه رسول اكرم و اصحاب و ياران از مركبها فرود آمدند و بارها را بر زمين نهادند، تصميم جمعيت بر اين شد كه براي غذا گوسفندي را ذبح و آماده كنند. يكي از اصحاب گفت :سر بريدن گوسفند با من .
ديگري :كندن پوست آن با من . سومي :پختن گوشت آن با من . چهارمي : ... رسول اكرم :جمع كردن هيزم از صحرا با من . جمعيت :يا رسول اللّه ! شما زحمت نكشيد و راحت بنشينيد، ما خودمان با كمال افتخار همه اين كارها را مي كنيم . رسول اكرم :مي دانم كه شما مي كنيد، ولي خداوند دوست نمي دارد بنده اش را در ميان يارانش با وضعي متمايز ببيند كه براي خود نسبت به ديگران امتيازي قائل شده باشد. سپس به طرف صحرا رفت و مقدار لازم خار و خاشاك از صحرا جمع كرد و آورد.


داستان راستان / استاد مطهري

موضوع قفل شده است