مناظرات معصومين(ع)

تب‌های اولیه

81 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
مناظرات معصومين(ع)

بسم الله الرحمن الرحیم
سلام و عرض ادب
امامان معصوم ما، با اشخاص زیادی مناظره داشتن، اما بنده 60 مناظره امامان را تهیه نموده و ارائه خواهم کرد!
انشاءالله مفید باشه!
التماس دعا
:Gol:

مناظره پيامبر اسلام(ص) با گروهي يهودي

پنج گروه از مخالفین اسلام كه هر گروه پنج نفر و جمعاً 25 نفر بودند، باهم تفاهم كردند و هم رأی شدند كه به حضور پیامبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ شرفیاب شده و به بحث و مناظره بپردازند. این گروه‌ها عبارت بودند از: یهودی، مسیحی، مادّی، مانُوی و بت‌پرست.
این‌ها در مدینه به حضور پیامبر آمدند، دور پیامبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ را گرفتند، پیامبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ با كمال خوش‌روئی، به آن‌ها اجازه داد كه بحث را شروع كنند.
گروه یهودی گفتند:
«ما معتقدیم كه «عُزَیز» پیامبر[1] پسر خدا است آمده‌ایم در این مورد با شما مباحثه كنیم، اگر در این مباحثه، حق با ما شد، و شما نیز با ما هم عقیده شدید كه در این جهت بر شما پیشی گرفته‌ایم و اگر با ما موافقت نكنی مجبور هستیم با تو مخالفت و دشمنی كنیم».
پیامبر اسلام ـ صلّی الله علیه و آله ـ: آیا شما می‌خواهید من بدون دلیل، سخن شما را قبول كنم؟
گروه یهود: نه.
پیامبر: دلیل و منطق شما در مورد این‌كه «عُزَیز» پسر خدا است چیست؟
گروه یهود: كتاب تورات به طور كلی از میان رفته بود، و كسی قدرت احیای آن را نداشت، عزیر آن را زنده كرد، از این رو می‌گوئیم او پسر خدا است.
پیامبر: اگر این منطق، دلیل بر پسر خدا بودن عُزیر باشد، حضرت موسی كه آورنده تورات است، و دارای معجزات بسیار می‌باشد كه خود شما به آن اعتراف دارید، سزاوارتر است كه پسر خدا یا بالاتر از آن باشد! پس چرا درباره موسی كه مقام عالی‌تر داشت چنین نمی‌گوئید؟
وانگهی آیا منظور شما از پسر بودن این است كه او مانند پدران و پسران دیگر از راه ازدواج و آمیزش، متولد شده است، در این صورت شما خدا را همچون یكی از موجودات مادّی و جسمانی و محدود جهان قرار داده‌اید، لازمه این سخن این است كه برای خدا، آفریدگاری تصوّر كنید و او را محتاج به خالق دیگر بدانید.
گروه یهود: منظور ما از پسر بودن عُزیر، و ولادت، این معنی نیست زیرا همان گونه كه فرمودید این معنی، سر از كفر و جهل بیرون می‌آورد، بلكه منظور ما از نظر شرافت و احترام است، چنان‌كه مثلاً بعضی از علمای ما به یكی از شاگردان ممتاز خود كه می‌خواهد او را بر دیگران ترجیح دهد به او می‌گوید: «ای پسرم» یا «او پسر من است» معلوم است كه این پسر بودن، بر اساس آمیزش و ولادت نیست زیرا آن شاگرد، بیگانه است و خویشاوندی با استادش ندارد، هم‌چنین خداوند به‌عنوان احترام و شرافت عُزیر، او را پسر خود خوانده است و ما هم از این رو به او «پسر خدا» می‌گوئیم.
پیامبر: پاسخ شما همان است كه قبلاً گفتم، كه اگر چنین منطقی موجب شود ما عزیر را پسر خدا بدانیم، سزوارتر است كسی را كه از عزیر بالاتر است مثل حضرت موسی را پسر خدا بدانیم.
خداوند گاهی افراد را به وسیله دلائل و اقرار خودشان محكوم می‌كند، دلیل و اقرار شما، حكایت از آن دارد كه شما درباره موسی ـ علیه السّلام ـ بیش از آن‌چه درباره عزیر می‌گوئید بگوئید، شما مثل زدید و گفتید: یكی از بزرگان و اساتید به شاگردش كه هیچ‌گونه خویشاوندی با او ندارد از روی احترام می‌گوید: «ای پسرم» یا «او پسر من است»، بر این اساس روا می‌دارید كه او به شاگرد محبوب‌تر دیگرش بگوید: «این برادر من است» و به دیگری بگوید «این استاد و شیخ من است» یا «این پدر و آقای من است» همه این تعبیرات به‌عنوان شرافت و احترام است، هركه احترام بیشتر دارد، با تعبیرات بالاتر خوانده شود، در این صورت باید شما روا بدانید كه گفته شود: موسی برادر خدا است یا استاد یا مولا و یا پدر خداست زیرا مقام موسی از عزیر بالاتر است.
اكنون می‌پرسم آیا شما جایز می‌دانید كه موسی ـ علیه السّلام ـ برادر خدا یا پدر یا عمو یا استاد یا مولا و رئیس خدا باشد، و خدا به‌عنوان احترام موسی به او بگوید: ای پدرم، ای استادم، ای عمویم، ای رئیسم و....؟
گروه یهود، از پاسخ درماندند، در حالی كه حیران و وازده شده بودند اظهار كردند «اجازه بده در این باره تحقیق و فكر كنیم!»
پیامبر: البتّه اگر شما با قلبی پاك و خالص و پر از انصاف در این باره بیندیشید، خداوند شما را به حقیقت راهنمایی خواهد كرد.
__________________
[1]ـ عُزَیز از پیامبران بنی‌اسرائیل بعد از حضرت موسی ـ علیه السّلام ـ است كه در حمله بخت‌النصر به بیت المقدس، اسیر شد و به شهر بابل (حدود بغداد) تبعید گردید، وی در حدود صد سال در زمان سلطنت پادشاهان هخامنشی، در بابل مشغول دعوت و تبلیغ و تربیت بنی‌اسرائیل بود.
تا این‌كه در سال 458 قبل از میلاد با عدّه‌ای از بنی‌اسرائیل به اورشلیم مسافرت كرد و در آن‌جا كتاب تورات و احكام آن‌را كه در میان بنی‌اسرائیل به كلی فراموش شده بود و اثری از آن باقی نمانده بود، دوباره زنده و اصلاح كرد، سرانجام در سال 430 قبل از میلاد از دنیا رفت، از آن‌جا كه یهودیان و بنی‌اسرائیل او را بسیار دوست داشتند، پس از مرگ درباره او سخنان بسیاری گفتند تا حدی كه گفتند: او «پسر خدا» است.
ولی این عقیده اكنون طرفدار ندارد و از بین رفته است.
احتجاج طبرسي، ج 1، ص 27 ـ 30، نشر اسوه

مناظره پيامبر اكرم(ص) با نصاري نجران

بخش با صفای «نجران»، با هفتاد دهكده تابع خود، در نقطه مرزی حجاز و یمن قرار گرفته است. در آغاز طلوع اسلام، این نقطه تنها منطقه مسیحی‌نشین حجاز بود كه به عللی از بت‌پرستی دست كشیده و به آئین مسیح گرویده بودند.[1]
پیامبر اسلام ـ صلّی الله علیه و آله ـ به موازات مكاتبه با سران دول و مراكز مذهبی جهان، نامه‌ای به اسقف نجران [2]«ابو حارثه» نوشت و حلّی آن نامه، ساكنان نجران را به آئین اسلام و یا پرداخت جزیه[3]ملزم گردانید.
نمایندگان پیامبر اسلام ـ صلّی الله علیه و آله ـ وارد نجران شده، نامه پیامبر اسلام ـ صلّی الله علیه و آله ـ را به اسقف نجران دادند. وی نامه را با دقت تمام خواند و برای تصمیم‌گیری در مورد پاسخ نامه، شورائی مركب از شخصیت‌های بارز نجران تشكیل داد. یكی از افراد طرف مشورت «شرحبیل» نام داشت كه به عقل و درایت و كاردانی معروفیت كامل داشت.
وی در پاسخ «اسقف» گفت: ما مكرر از پیشوایان مذهبی خود شنیده‌ایم كه روزی منصب نبوّت از نسل اسحاق ـ علیه السّلام ـ انتقال خواهد یافت، و هیچ بعید نیست كه محمد كه اولاد اسماعیل است، همان پیامبر موعود باشد!
در پایان جلسه، شوری نظر داد كه گروهی به عنوان هیئت نمایندگی نجران به مدینه بروند تا از نزدیك با محمد ـ صلّی الله علیه و آله ـ تماس گرفته، دلائل نبوت او را مورد بررسی قرار دهند.
هیئت نمایندگی، طرف عصر در حالیكه لباس‌های تجمّلی ابریشمی بر تن و انگشترهای طلا بر دست و صلیب‌ها بر گردن داشتند، وارد مسجد شده به پیامبراسلام ـ صلّی الله علیه و آله ـ سلام كردند. ولی وضع زننده و نامناسب آنان آنهم در مسجد، پیامبر اسلام ـ صلّی الله علیه و آله ـ را سخت ناراحت نمود. آنان احساس كردند كه پیامبراسلام ـ صلّی الله علیه و آله ـ از آنان ناراحت شده است، اما علت ناراحتی را ندانستند. فورا با عثمان‌ بن عفان و عبدالرحمن‌ بن عوف، كه سابقه آشنایی با آنان داشتند، تماس گرفتند، و جریان را به آنها گفتند. آنها اظهار داشتند كه حلّ این گره به دست علی‌بن ابیطالب ـ علیه السّلام ـ است. وقتی به امیرالمؤمنین ـ علیه السّلام ـ مراجعه كردند، علی ـ علیه السّلام ـ در پاسخ آنها فرمود: «شما باید لباس‌های خود را تغییر دهید، و با وضع ساده، بدون زر و زیور به حضور حضرت بیائید. در این صورت، مورد احترام و تكریم قرار خواهید گرفت.»
نمایندگان نجران، با لباس‌ ساده و بدون طلاجات به محضر پیامبر اسلام ـ صلّی الله علیه و آله ـ شرفیات شده، سلام كردند. پیامبر اسلام ـ صلّی الله علیه و آله ـ با احترام خاص، پاسخ سلام آنان را داد، و برخی از هدایائی را كه برای وی آورده بودند، پذیرفت. نمایندگان، پیش از آنكه وارد مذاكره شوند، اظهار كردند كه وقت نماز آنان رسیده است. پیامبر اسلام ـ صلّی الله علیه و آله ـ اجازه داد كه نمازهای خود را در مسجد مدینه، در حالیكه رو به مشرق ایستاده بودند بخوانند.[4]
بیان مناظره:
پیامبر اسلام ـ صلّی الله علیه و آله ـ : من شما را به آئین توحید و پرستش خدای یگانه و تسلیم در برابر اوامر او دعوت می‌كنم. سپس آیاتی از قرآن برای آنان خواند.
نمایندگان نجران: اگر منظور از اسلام، ایمان به خدای یگانه جهان است، ما قبلاً به او ایمان آورده و به احكام وی عمل می‌كنیم.
پیامبر اسلام ـ صلّی الله علیه و آله ـ : اسلام علائمی دارد، برخی از اعمال شما حاكی است كه به اسلام واقعی نگرویده‌اید. چگونه می‌گوئید كه خدای یگانه را پرستش می‌كنید، در صورتی كه شما«عیسی» را می‌پرستید، و از خوردن گوشت خوك پرهیز نمی‌كنید و برای خدا فرزند معتقدید؟
نمایندگان نجران: ما او را خدای می‌دانیم، زیرا او مردگان را زنده كرد، و بیماران را شفا بخشید، و از گِل پرنده‌ای ساخت كه آن را به پرواز درآورد، و تمام این اعمال حاكی است كه او خداست!
پیامبر اسلام ـ صلّی الله علیه و آله ـ : نه! او بنده خدا و مخلوق او است كه او را در رحم مریم قرار داد، و این قدرت و توانائی را خدا به او داده بود.
یكی از نمایندگان: آری او فرزند خداوند است زیرا مادر او مریم، بدون اینكه با كسی ازدواج كند او را به دنیا آورد. پس ناچار باید پدر او همان، خدای جهان باشد.
در این موقع فرشته وحی نازل گردید و به پیامبر اسلام ـ صلّی الله علیه و آله ـ گفت كه به آنان بگو: «وضع حضرت عیسی از این نظر مانند حضرت آدم ـ علیه السّلام ـ است كه او با قدرت بی‌پایان خود، بدون اینكه دارای پدر و مادری باشد از خاك آفرید.[5]پس حضرت آدم برای این منصب شایسته‌تر است، زیرا او نه پدر داشت و نه مادر!
نمایندگان نجران كه خود را در مناظره با پیامبر اسلام ـ صلّی الله علیه و آله ـ محكوم دیدند گفتند: «گفتگو با شما ما را قانع نمی‌كند. راه این است كه در وقت معینی با یكدیگر مباهله كنیم، و بر دروغگو نفرین بفرستیم، و از خداوند بخواهیم دروغگو را هلاك و نابود كند.[6] [7]
چون زمان مباهله فرا رسید، ناگهان قیافه نورانی پیامبر اسلام ـ صلّی الله علیه و آله ـ با چهار تن دیگر كه سه تن از آنها، شاخه‌های شجره او بودند، نمایان گردید. همگی با حالت بهت زده و تحیّر به چهره یكدیگر نگاه كردند و از اینكه او با جگر گوشه‌های معصوم و بی‌گناه و یگانه دختر و یادگار خودرا به صحنه مباهله آورده است، انگشت تعجب به دندان گرفتند. آنان دریافتند كه پیامبر اسلام ـ صلّی الله علیه و آله ـ به دعوت و دعای خود اعتقاد راسخ دارد وگرنه یك فرد مردّد، هرگز عزیزان خود را در معرض بلای آسمانی و عذاب الهی قرار نمی‌دهد.
اسقف نجران گفت: «من چهره‌هایی را می‌بینم كه هر گاه دست به دعا بلند كنند و از درگاه الهی بخواهند كه بزرگترین كوه‌ها را از جای بلند بكند، فوراً كنده می‌شود. بنابراین، هرگز صحیح نیست ما با این چهره‌های نورانی و افراد با فضیلت، مباهله نمائیم، زیرا بعید نیست كه همه ما نابود شویم، و ممكن است دامنه عذاب گسترش پیدا كند، و همه مسیحیان جهان را بگیرد و بر روی زمین یك مسیحی باقی نماند!
هیأت نمایندگی با دیدن وضع یاد شده، وارد شور شدند و به اتفاق آراء تصویب كردند كه هرگز وارد مباهله نشوند، و حاضر شدند كه هر سال مبلغی به عنوان جزیه بپردازند و در برابر آن، حكومت اسلامی از جان و مال آنان دفاع كند.
پیامبر اسلام ـ صلّی الله علیه و آله ـ رضایت خود را اعلام كرد و فرمود: «عذاب، سایه شوم خود را بر سر نمایندگان مردم نجران گسترده بود و اگر از در ملاعنه و مباهله وارد می‌شدند صور انسانی خود را از دست داده و در آتشی كه در بیابان برافروخته می‌شد، می‌سوختند و دامنه عذاب به سرزمین«نجران» كشیده می‌شد.سرگذشت مباهله پیامبر اسلام، با هیئت نمایندگی«نجران» از حوادث جالب و تكان دهنده و شگفت‌انگیز تاریخ اسلام می‌باشد. اگرچه برخی از مفسّران و سیره نویسان اهل سنت در نقل جزئیات آن كوتاهی ورزیده‌اند، ولی گروه زیادی مانند«زمخشری» در تفسیر «كشّاف»[8]و امام فخررازی در تفسیر معروف خود[9] و«ابن اثیر» در«الكامل»[10]در این باره داد سخن داده‌اند. زمخشری گوید:
از عایشه نقل شده است كه روز مباهله، پیامبر اسلام ـ صلّی الله علیه و آله ـ چهار تن از همراهان خود را زیر عبای مشكی رنگی وارد كرد و این آیه را تلاوت نمود: «إِنَّما یُرِیدُ اللَّهُ لِیُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَیْتِ وَ یُطَهِّرَكُمْ تَطْهِیراً».[11]سپس زمخشری به بیان نكات آیه مباهله پرداخته و در پایان بحث می‌نویسد: «سرگذشت مباهله و مفاد این آیه، بزرگترین گواه بر فضیلت اصحاب كساء بوده و سندی زنده بر حقانیت آئین اسلام است»
___________________________
[1] . یاقوت حموی در«معجم البلدان» ج5/267 ـ266 ، علل گرایش آنان را به آئین مسیح بیان كرده است.
[2] . اسقف، معرّب كلمه یونانی«ایسلوپ»، به معنای رقیب و ناظر است، و هم‌اكنون نشانه یك منصب روحانی مافوق كشیش می‌باشد.
[3] . جزیه، مالیاتی است كه غیر مسلمانان به حاكم اسلامی، می‌پردازند تا در مقابل، جان و مال و ناموسشان محفوظ بماند.
[4] . «سیره حلبی» ج3 ص239.
[5] . «إِنَّ مَثَلَ عِیسى عِنْدَ اللَّهِ كَمَثَلِ آدَمَ خَلَقَهُ مِنْ تُرابٍ ثُمَّ قالَ لَهُ كُنْ فَیَكُونُ».(سوره آل عمران، آیه59).
[6] . از آیه مربوط به«مباهله» بر می‌آید كه موضوع مباهله را خود پیامبر اسلام ـ صلّی الله علیه و آله ـ پیشنهاد كرد، چنانكه جمله« تَعالَوْا نَدْعُ أَبْناءَنا » از آن حكایت دارد. آیه مباهله چنین است:« فَمَنْ حَاجَّكَ فِیهِ مِنْ بَعْدِ ما جاءَكَ مِنلْعِلْمِ فَقُلْ تَعالَوْا نَدْعُ أَبْناءَنا وَ أَبْناءَكُمْ وَ نِساءَنا وَ نِساءَكُمْ وَ أَنْفُسَنا وَ أَنْفُسَكُمْ ثُمَّ نَبْتَهِلْ فَنَجْعَلْ لَعْنَتَ اللَّهِ عَلَى الْكاذِبِینَ » سوره آل عمران آیه 61.
[7] . بحارالانوار،ج21،ص32.
[8] . «كشّاف»،ج1، ص282 و283.
[9] . مفاتیح‌الغیب» ج2،ص471و472.
[10] . «الكامل»، ج2،ص112.
[11] . سوره احزاب، آیه 33.

مناظره پيامبر اسلام(ص) با گروه مسيحيان

پنج گروه از مخالفین اسلام كه هر گروه پنج نفر و جمعاً 25 نفر بودند، باهم تفاهم كردند و هم رأی شدند كه به حضور پیامبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ شرفیاب شده و به بحث و مناظره بپردازند.
این گروه‌ها عبارت بودند از: یهودی، مسیحی، مادّی، مانُوی و بت‌پرست.
این‌ها در مدینه به حضور پیامبر آمدند، دور پیامبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ را گرفتند، پیامبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ با كمال خوش‌روئی، به آن‌ها اجازه داد كه بحث را شروع كنند.
گروه مسیحیان گفتند:
«ما معتقدیم كه حضرت عیسی ـ علیه السّلام ـ پسر خدا است، و خدا با او متّحد شده، به حضور شما آمده‌ایم در این باره، مذاكره كنیم، اگر از ما پیروی كنی و با عقیده ما موافق باشی، ما در این عقیده از تو پیشی گرفته‌ایم و در صورت مخالفت، طبعاً با شما مخالف خواهیم بود.»
پیامبر اسلام ـ صلّی الله علیه و آله ـ به آن‌ها رو كرد و گفت: شما می‌گوئید خداوند قدیم، با پسرش حضرت مسیح متّحد شده است، منظورتان از این سخن چیست؟ آیا منظورتان این است كه خدا از قدیم بودن، تنزّل كرده و یك موجود حادث (نوپدید) شده و با موجود حادثی (عیسی) متحد گشته یا به عكس، عیسی كه موجود حادث و محدود است ترقی كرده و با پروردگار قدیم، یكی شده، و یا منظور شما از اتّحاد، از جهت احترام و شرافت حضرت عیسی ـ علیه السّلام ـ است؟!
اگر سخن اوّل را بگویید یعنی وجود قدیم مبدّل به وجود حادث شده این‌كه محال است، زیرا از نظر عقلی محال است یك شیءازلی و نامحدود، حادث و محدود گردد.
اگر سخن دوّم را بگوئید، آن نیز محال است، زیرا از نظر عقلی تبدیل شیء محدود و حادث به شیء نامحدود و ازلی، محال است. و اگر سخن سوّم را بگویید، معنی سخن سوّم این است كه عیسی مانند سایر بندگان حادث است ولی بنده مورد احترام و ممتاز خدا است در این صورت نیز متحد و برابر بودن خدای قدیم با عیسی قابل قبول نخواهد بود.
گروه مسیحی: چون خداوند، حضرت مسیح ـ علیه السّلام ـ را مشمول امتیازات خاصّی كرده است، و معجزات و امور عجیبی را در اختیار او قرار داده، از این رو او را به‌عنوان پسر خود برگزیده است، و این پسر بودن به خاطر شرافت و احترام به اوست!
پیامبر: «عین این مطلب را در گفتگو با گروه یهود داشتیم و شنیدید كه اگر بنا باشد خدا عیسی را به‌خاطر امتیازش پسر خود بداند، كسانی را كه مقام بالاتر از عیسی دارند یا در ردیف عیسی هستند باید پدر یا استاد یا عموی خود بداند...»
گروه مسیحی، در برابر این اشكال جوابی نداشتند، نزدیك بود كه از گردونه بحث خارج گردند كه یكی از آن‌ها گفت:
آیا شما ابراهیم را «خلیل خدا» (دوست خدا) نمی‌دانید؟».
پیامبر: آری می‌دانیم.
مسیحی: بر همین اساس ما هم، عیسی را «پسر خدا» می‌دانیم، چرا ما را از این عقیده منع می‌كنید؟
پیامبر: این دو لقب، باهم تفاوت دارند، كلمه خلیل در اصل لغت از «خلّه» (بر وزن ذرّه) گرفته شده به معنی فقر و نیاز است، نظر به این‌كه حضرت ابراهیم بی‌نهایت به خدا متوجّه بود، و با عفّت نفس و بی‌نیازی از غیر، خود را تنها فقیر و نیازمند درگاه خدا می‌دانست، خدا او را «خلیل» خود دانست، شما به‌خصوص داستان آتش افكندن ابراهیم را به نظر بیاورید. وقتی كه (به دستور نمرود) او را در میان منجنیق گذاشتند تا در دل انبوه آتش بیفكنند، و جبرئیل از طرف خدا به سوی او آمد و در فضا با او ملاقات كرد، به او گفت از طرف خدا آمده‌ام ترا یاری كنم، ابراهیم به او گفت من نیازی به غیر خدا ندارم، یاری او برای من كافی است، او نیكو نگهبان است، خداوند از این رو او را «خلیل» خود نامید، خلیل یعنی فقیر و محتاج خدا و بریده از خلق خدا.
و اگر كلمه خلیل را از ماده «خِلّه» (بر وزن پِلّه) بدانیم به معنی تحقیق در خلال معانی و توجّه به اسرار و رموز حقایق و آفرینش است، در این صورت ابراهیم، خلیل بود، یعنی به اسرار و لطائف آفرینش و حقایق امور آگاه بود، و چنین معنی، موجب تشبیه مخلوق به خالق نمی‌گردد، از این رو اگر ابراهیم، تنها محتاج خدا نمی‌شد، و آگاه به اسرار نبود، خلیل نیز نبود، ولی در موضوع توالد و تناسل، بین پدر و پسر، رابطه و پیوند ذاتی هست، حتّی اگر پدر، پسر را از خود براند و پیوندش را از او قطع كند، باز او پسر اوست، و پیوند پدری و پسری دارند.
وانگهی اگر دلیل شما همین است كه چون ابراهیم، خلیل خدا است، پس عیسی پسر خداست، بنابراین بگوئید موسی نیز پسر خدا است، بلكه همان‌گونه كه به گروه یهود گفتم، اگر بنا است درجه مقام افراد باعث این نسبت‌ها شود، بگوئید موسی، پدر، استاد، عمو، رئیس و مولای خداست... ولی هیچ‌گاه چنین نمی‌گوئید.
یكی از مسیحیان گفت: در كتاب انجیل كه بر حضرت عیسی ـ علیه السّلام ـ نازل شده آمده كه حضرت عیسی گوید: «من به سوی پدر خود و پدر شما می‌روم» بنابراین در این عبارت عیسی خود را، پسر خدا معرفی كرده است!
پیامبر: اگر شما كتاب انجیل را قبول دارید، طبق این سخن عیسی، باید همه مردم را پسر خدا بدانید، زیرا عیسی می‌گوید: «من به سوی پدر خود و پدر شما می‌روم» مفهوم این جمله این است كه هم من پسر خدایم هم شما.
از طرفی این عبارت، سخن شما را كه قبلاً گفتید (در مورد این‌كه چون عیسی دارای امتیازات و شرافت و احترام خاصّی است، خداوند او را به‌عنوان پسر خود خوانده است) مردود می‌شمرد، زیرا حضرت عیسی در این سخن تنها خود را پسر نمی‌داند بلكه همگان را پسر خدا می‌داند.
بنابراین، ملاك پسر بودن، امتیازات و ویژگی‌های فوق‌العاده عیسی نیست، زیرا سایر مردم در عین این‌كه فاقد این امتیازات هستند، از زبان عیسی به‌عنوان پسر خدا خوانده شده‌اند. بنابراین به هر شخص مؤمن و خدا پرست می‌توان گفت: او پسر خدا است، شما سخن عیسی رانقل می‌كنید ولی برخلاف آن سخن می‌گوئید.
چرا شما واژه «پدر و پسر» را كه در سخن عیسی ـ علیه السّلام ـ آمده بر غیر معنی معمولی آن حمل می‌كنید، شاید منظور عیسی ـ علیه السّلام ـ كه می‌گوید: «من به سوی پدر خود و پدر شما می‌روم» همان معنی معمولی‌اش باشد یعنی من به سوی حضرت آدم و نوح كه پدر همه است می‌روم و خداوند مرا نزد آن‌ها می‌برد، آدم و نوح پدر همه ما است، بنابر این چرا از معنی ظاهری و حقیقی الفاظ دوری كنیم و برای آن معنای دیگر اتخاذ نمائیم؟!
گروه مسیحی، آن‌چنان مرعوب و محكوم سخنان مستدل پیامبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ شدند كه گفتند: ما تا امروز كسی را ندیده بودیم كه این چنین ماهرانه با ما مجادله و بحث كند كه تو با ما كردی، به ما فرصتی بده تا در این‌باره بیندیشیم
احتجاج طبرسي، ص 27 و ص 31 ـ 34، نشر اسوه

مناظره پيامبر اسلام(ص) با گروه بت‌پرست


پنج گروه از مخالفین اسلام كه هر گروه پنج نفر و جمعاً 25 نفر بودند، باهم تفاهم كردند و هم رأی شدند كه به حضور پیامبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ شرفیاب شده و به بحث و مناظره بپردازند.
این گروه‌ها عبارت بودند از: یهودی، مسیحی، مادّی، مانُوی و بت‌پرست.
این‌ها در مدینه به حضور پیامبر آمدند، دور پیامبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ را گرفتند، پیامبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ با كمال خوش‌روئی، به آن‌ها اجازه داد كه بحث را شروع كنند.
گروه بت‌پرست گفتند:
«ما معتقدیم بت‌های ما، خدایان ما هستند، آمده‌ایم در این‌باره بحث و گفتگو كنیم، اگر نظر شما با نظر ما موافق باشد معلوم است كه سبقت و برتری با ما است وگرنه با تو دشمنی خواهیم كرد.»
پیامبر اسلام ـ صلّی الله علیه و آله ـ به آن‌ها رو كرد و فرمود: «شما چرا از پرستش خدا رو گردانده و این بت‌ها را می‌پرستید؟»
بت‌پرستان: ما به وسیله این بت‌ها به پیشگاه خدا تقرب می‌جوئیم.
پیامبر: آیا این بت‌ها شنونده هستند؟ و آیا این بتها از فرمان خدا اطاعت می‌كنند و به عبادت و پرستش او بسر می‌برند؟ تا شما با احترام كردن به آن‌ها، به پیشگاه خدا تقرب جوئید.؟
بت‌پرستان: نه این‌ها شنونده و فرمانبر و پرستش كننده خدا نیستند!
پیامبر: آیا شما آن‌ها را با دست خود نتراشیده‌اید و نساخته‌اید؟.
بت‌پرستان: چرا، با دست خود ساخته‌ایم.
پیامبر: بنابراین سازنده و صانع آن‌ها شما هستند، سزاوار این است كه آن‌ها شما را بپرستند نه شما آن‌ها را، وانگهی خداوندی كه به مصالح و عواقب امور شما و به وظائف و مسئولیت‌های شما آگاه و خبیر است، باید فرمان پرستش بت‌ها را به شما بدهد در صورتی كه خدا چنین فرمانی نداده است.
وقتی كه سخن پیامبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ به این‌جا رسید، بت‌پرستان، با هم‌دیگر اختلاف پیدا كردند.
عدّه‌ای گفتند: خدا در هیاكل و كالبد مردانی كه به صورت این بت‌ها است حلول كرده است و منظور ما از پرستش و توجّه به بت‌ها، احترامی از آن هیاكل است.
عدّه دیگر گفتند: این بت‌ها را شبیه صورت‌های اشخاص پرهیزكار و مطیع خدا از پیشینیان ساخته‌ایم، این‌ها را به خاطر تعظیم و احترام خدا می‌پرستیم!
دسته سوّم گفتند: وقتی كه خداوند آدم را آفرید و به فرشتگان فرمان داد آدم را سجده كنند، ما (انسان‌ها) سزاوارتر بودیم كه آدم را سجده كنیم و چون در آن زمان نبودیم و درنتیجه از این سجده محروم شدیم، امروز شبیه صورت آدم را ساخته‌ایم آن‌را به‌عنوان تقرب به پیشگاه خدا سجده می‌كنیم تا محرومیّت سابق جبران گردد، چنان‌كه فرشتگان با سجده كردن آدم، به پیشگاه خدا تقرّب جستند.
و همان‌گونه كه شما با دست خود محراب‌هایی ساخته‌اید و در آن به‌قصد محاذات با كعبه سجده می‌كنید و در مقابل كعبه به قصد تعظیم و احترام خدا سجده و عبادت می‌نمائید ما هم در مقابل این بت‌ها، در حقیقت احترام از خدا می‌كنیم.
پیامبر به هر سه دسته‌رو كرد و فرمود، همه شما راه خطا و انحراف را می‌پیمائید و از حقیقت دورید، آن‌گاه به نوبت و جداگانه متوجّه هر سه دسته شد و به ترتیب ذیل جواب فرمود:
نخست به دسته اوّل رو كرد و فرمود:
امّا شما كه می‌گوئید، خداوند در هیاكل مردانی كه به صورت این بت‌ها بودند، حلول كرده، از این رو ما این‌بت‌ها را شبیه آن مردان ساخته‌ایم و می‌پرستیم، شما با این بیان، خداوند را مانند مخلوقات تعریف كرده‌اید و او را محدود و حادث دانسته‌اید، آیا خداوند جهان در چیزی حلول می‌كند و آن چیز (كه محدود است) خدا را در جوف خود می‌گنجاند؟ بنابراین پس چه فرقی است بین خدا و سایر اموری كه در جسم‌ها حلول می‌كنند مانند رنگ و طعم و بو و نرمی و غلظت و سنگینی و سبكی. روی این اساس چگونه می‌گوئید آن جسم كه محل حلول واقع شده حادث و محدود است ولی خدا كه در درون آن قرار گرفته، قدیم و نامحدود است، در صورتی كه باید عكس آن باشد یعنی احاطه كننده، قدیم باشد و احاطه شده حادث باشد.
وانگهی چگونه ممكن است خداوندی كه همیشه قبل از موجودات جهان مستقل و غنی بوده، و قبل از محل وجود داشته، نیاز به محل داشته باشد، و خود را در آن محل قرار دهد.
و نظر به این‌كه شما باعقیده به حلول خدا در موجودات، خدا را همچون صفات موجودات، حادث و محدود فرض كردید، لازمه این فرض این است كه وجود خدا قابل تغییر و زوال است، زیرا هر چیزی كه حادث و محدود باشد، قابل تغییر و زوال است.
و اگر شما معتقدید حلول كردن موجب تغییر و زوال نیست، باید اموری همچون حركت، سكون، رنگ‌های مختلف سیاه و سفید و سرخ و... را نیز موجب تغییر و زوال ندانید، سپس بگوئید رواست كه هرگونه عوارض و حالات بر وجود خدا عارض گردد و در نتیجه خدا را همچون موجودات محدود و حادث، توصیف كنید و شبیه مخلوقات بدانید.
وقتی كه عقیده حلول خدا در میان هیاكل، بی‌اساس و پوچ بود، بت‌پرستی هم به این عقیده مبتنی است، طبعاً باطل و بی‌اساس خواهد بود.
بت‌پرستان در برابر سخنان مستدل و منطقی پیامبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ در ماندند گفتند به ما مهلت بده تا در این باره بیندیشیم.
______________________
احتجاج طبرسي، ص 27، 39ـ 44، نشر اسوه

مناظره پيامبر اسلام(ص) با گروه دوگانه پرست


پنج گروه از مخالفین اسلام كه هر گروه پنج نفر و جمعاً 25 نفر بودند، باهم تفاهم كردند و هم رأی شدند كه به حضور پیامبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ شرفیاب شده و به بحث و مناظره بپردازند.
این گروه‌ها عبارت بودند از: یهودی، مسیحی، مادّی، مانُوی و بت‌پرست.
این‌ها در مدینه به حضور پیامبر آمدند، دور پیامبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ را گرفتند، پیامبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ با كمال خوش‌روئی، به آن‌ها اجازه داد كه بحث را شروع كنند.
گروه دوگانه پرست به پیش آمده گفتند:
«ما معتقدیم جهان دو مرّبی و تدبیر كننده و دو مبدء دارد یكی مبدء نور و دیگری مبدء ظلمت، برای مناظره به این‌جا آمده‌ایم، اگر در این بحث با ما هم عقیده شدی كه البتّه برتری و سبقت با ما است و در صورت مخالفت، با تو مخالف خواهیم شد.»
پیامبر اسلام ـ صلّی الله علیه و آله ـ به آن‌ها فرمود: شما از چه نظر این عقیده را دارید؟
دوگانه پرستان: ما می‌بینیم جهان از دو بخش تشكیل شده یا خیر و نیكو است و یا شرّ و بد، معلوم است كه این دو ضد هم هستند از این رو معتقدیم كه هر یك خالق جداگانه دارند زیرا یك خالق، دو عمل ضدّ هم را انجام نمی‌دهد، به‌عنوان مثال: محال است برف ایجاد حرارت كند چنان‌كه محال است آتش ایجاد سردی كند، از این رو ثابت كردیم كه در جهان دو آفریدگار قدیم یكی نور (مبدء نیكی‌ها) و دیگری ظلمت (مبدء بدی‌ها) وجود دارد.
پیامبر: آیا شما تصدیق می‌كنید كه در جهان رنگ‌های گوناگون از سیاه، سفید، سرخ، زرد، سبز و كبود هست و هر كدام ضد دیگری است، زیرا دو رقم از آن‌ها در یك‌جا جمع نمی‌شوند، چنان‌كه حرارت و سردی دو ضدّند و محال است در یك جا جمع شوند؟!
دوگانه پرستان: آری تصدیق می‌كنیم!
پیامبر: پس چرا به شماره هر رنگی، معتقد به یك خدا نیستید؟ مگر به عقیده شما هر ضدّی، خالق مستقل ندارد؟ بنابراین چرا به تعداد ضدها نمی‌گوئید خالق وجود دارد؟
دوگانه پرستان در برابر این سؤال دندانشكن در ماندند و در فكر فرو رفتند.
پیامبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ دنبال سخن را گرفت و فرمود: به عقیده شما، چگونه نور و ظلمت دست به دست هم دادند و این جهان را اداره می‌كنند با این‌كه طبیعت نور صعود و ترقّی است و طبیعت ظلمت، تنزّل و فرود است، آیا دو مردی كه یكی به طرف شرق می‌رود و دیگری به طرف غرب، به عقیده شما ممكن است این دو در حالی كه پیوسته این‌گونه در حركتند، در یك‌جا جمع بشوند؟
دوگانه پرستان: نه امكان ندارد.
پیامبر: بنابراین، چگونه نور و ظلمت كه در دو خط متضاد هستند دست به دست هم دادند و با هم به تدبیر و اداره جهان پرداختند، آیا چنین چیزی امكان دارد كه جهان از دو عاملی كه ضدّ هم هستند پدید آید؛ مسلّماً ممكن نیست، پس این دو، مخلوق و حادث‌اند و در تحت تدبیر خداوند قادر و قدیم می‌باشند.
دوگانه‌پرستان در بن بست جواب خلل ناپذیر پیامبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ قرار گرفتند سرها را پائین افكنده گفتند: به ما فرصتی بده تا در این باره بیندیشیم!
________________
احتجاج طبرسي، ص 27و 38 ـ 39، نشر اسوه

مناظره پيامبر اسلام(ص) با گروه ماديون


پنج گروه از مخالفین اسلام كه هر گروه پنج نفر و جمعاً 25 نفر بودند، باهم تفاهم كردند و هم رأی شدند كه به حضور پیامبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ شرفیاب شده و به بحث و مناظره بپردازند.
این گروه‌ها عبارت بودند از: یهودی، مسیحی، مادّی، مانُوی و بت‌پرست.
این‌ها در مدینه به حضور پیامبر آمدند، دور پیامبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ را گرفتند، پیامبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ با كمال خوش‌روئی، به آن‌ها اجازه داد كه بحث را شروع كنند.
گروه مادّیون (منكر خدا) گفتند:
«ما معتقدیم كه پدیده‌های جهان، آغاز و پایانی ندارد، و جهان قدیم و همیشگی است، برای بحث در این باره به این‌جا آمده‌ایم، اگر با ما موافق هستی، معلوم است كه تقدّم و برتری با ما است وگرنه، با شما مخالف خواهیم شد.»
پیامبر اسلام ـ صلّی الله علیه و آله ـ به آن‌ها رو كرد و فرمود: شما معتقدید كه: پدیده‌ها بی آغازند و همیشه تا ابد وجود داشته و دارند؟
گروه منكر خدا: آری این عقیده ما است، زیرا ما حدوث و آغازی برای پدیده‌های ندیده‌ایم، و هم‌چنین فناء و پایانی برای آن‌ها مشاهده نكرده‌ایم، حكم می‌كنیم كه پدیده‌های جهان همیشه بوده‌اند و خواهند بود.
پیامبر: من از آن طرف از شما سؤال می‌كنم، آیا شما همیشگی و قدیم بودن و ابدیّت موجودات را دیده‌اید؟ اگر می‌گویید دیده‌ایم، باید شما با همین عقل و فكر و نیروی بدنی همیشه در ازل و ابد بوده باشید، تا بتوانید ازلیّت و ابدیّت همه موجودات را ببینید، و چنین ادّعائی برخلاف حسّ و واقعیّت عینی است و همه عقلای عالم شما را در این ادّعا تكذیب می‌كنند.
گروه منكر خدا: ما چنین ادعائی نداریم، كه قدیم بودن و بقاء موجودات را دیده باشیم.
پیامبر: بنابراین شما یك‌طرفه قضاوت نكنید، زیرا شما با اقرار خودتان نه موجودات را دیده‌اید و نه قدیم بودن آن‌ها را و هم‌چنین نه نابودی آن‌ها را دیده‌اید و نه بقاء آن‌ها را، پس چگونه می‌توانید، به یك طرف مطلب حكم كنید و بگوئید چون حدوث و فناء موجودات را ندیده‌ایم، پس آن‌ها قدیم و ابدی هستند؟
(سپس پیامبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ سؤالی از آن‌ها كرد كه در ضمن محكوم كردن عقیده آن‌ها، ثابت كند كه موجوادت، حادث هستند) فرمود:
آیا شما شب و روز را می‌بینید كه یكی پشت سر دیگری همواره آمد و شد می‌كنند؟
گروه منكر خدا: آری.
پیامبر: آیا شب و روز را چنین می‌بینید كه همیشه از پیش بوده‌اند و در آینده خواهند بود.
گروه منكر خدا: آری.
پیامبر: آیا به نظر شما امكان دارد كه شب و روز در یك جا جمع شوند؟ و ترتیبشان بهم بخورد؟
گروه منكر خدا: نه
پیامبر: پس در این صورت از همدیگر جدا هستند، وقتی كه مدّت یكی تمام شد، نوبت به دیگری می‌رسد.
گروه منكر خدا: آری همین‌طور است.
پیامبر: شما با این اقرار خودتان، به حدوث آن‌چه از شب و روز مقدّم می‌شود بی‌آن‌كه آن‌را مشاهده كنید، حكم كردید، پس منكر قدرت خدا نشوید[1] سپس پیامبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ چنین ادامه داد:
«آیا شب و روز به عقیده شما آغازی دارد یا آغازی ندارد و ازلی است؟ اگر بگوئید آغازی دارد منظور ما كه همان حدوث است ثابت می‌شود و اگر بگوئید آغازی ندارد لازمه این سخن این است چیزی كه پایان دارد، آغاز نداشته باشد.
(وقتی كه شب و روز از جهت پایان محدود باشد، عقل می‌گوید از جهت آغاز نیز محدود خواهد بود، دلیل محدودیت پایان شب و روز این است كه از هم جدا می‌شوند و سپری می‌گردند و سپس یكی پس از دیگری از نو پدید می‌آیند).
سپس فرمود: شما می‌گویید: جهان، قدیم است آیا این عقیده را به خوبی درك كرده‌اید یا نه؟
گروه منكر خدا: آری می‌دانیم كه چه می‌گوئیم.
پیامبر: آیا می‌بینید كه موجودات جهان باهم پیوند دارند و در بقاء و وجود نیاز به همدیگر دارند، چنان‌كه در یك ساختمان می‌بینیم، اجزاء آن ( از كاه و خاك و سنگ و آجر و آهك) با هم پیوند دارند و برای بقاء ساختمان به همدیگر نیاز دارند.
وقتی كه همه اجزاء جهان چنین بود، چگونه می‌توانیم آن‌ها را قدیم و ثابت بدانیم[2] اگر براستی این اجزائی كه به هم‌دیگر پیوند و نیاز دارند، قدیم باشند، اگر حادث می‌شدند چطوری بودند.
گروه منكر خدا از پاسخ دادن درماندند، و نتوانستند معنی و آثار حدوث را بیان كنند زیرا هرچه می‌خواستند در معنی حدوث بگویند قهراً به همان موجوداتی كه به عقیده آن‌ها قدیم بود، تطبیق می‌كرد، از این رو، سخت سرافكنده شدند و گفتند به ما فرصت بده تا در این باره بیندیشیم.[3]
_________________________
[1] ـ به عبارت روشن‌تر: با توجّه به جدائی شب و روز، پس از گذشته هر كدام، آن‌چه در زمان بعد، پیش می‌آید و سبقت می‌گیرد، حادث است.
[2] ـ یعنی نیاز آن‌ها به هم‌دیگر دلیل حدوث است.
[3]ـ نخست بر این اساس كه «نیافتن، دلیل نبودن نیست» عدم مشاهده حدوث، دلیل بر ازلیت نیست چنان‌كه عدم مشاهد‌ه فناء، دلیل ابدیّت نمی‌باشد.
2ـ ممكن است ما از راه حدوث فعلی، استدلال به حدوث غایب از سنخ حدوث فعلی كنیم، مانند حدوث فعلی شب و روز كه حكایت از حدوث آن در گذشته و آینده نیز می‌كند.
3ـ حكم به محدود بودن حدوث ـ هر چند كه افراد آن بسیار باشد.
4- نیاز همه اجزاء موجودات جهان به همدیگر و پیوند آن‌ها، دلیل حدوث آن‌ها است، زیرا محال است كه شیء قدیم، به چیزی نیاز داشته باشد.

مناظره پيامبر اسلام(ص) با اشراف قريش


در ابتدای بعثت، روزی پیامبر اسلام ـ صلی الله علیه و آله ـ در صحن كعبه نشسته بود، جماعتی از اشراف و بزرگان قریش مانند ابوالبختری، ابوجهل و عاص‌ ابن وائل و... وارد مسجد شدند. پیامبر اسلام ـ صلی الله علیه و آله ـ مشغول یاد ‌دادن قرآن، و قوانین اسلام به چند نفر از یاران خود بود.
اشراف با دیدن پیامبر و یاران، به خود گفتند كم‌كم كار محمد بالا گرفته و فوق‌العاده مهم شده، خوب است برویم او را سرزنش كنیم و با او بحث نمائیم و با باطل نمودن آن چه آورده، او را نزد یارانش خوار و شرمسار نمائیم شاید با این وسیله، دست از گمراهی و عصیان و سركشی خود بردارد. اگر از این راه هم نشد، چاره‌اش شمشیر است.
ابوجهل: بسیار خوب، ولی چه كسی می‌تواند با او بحث كند؟
عبدالله بن ابی امیه: من، آیا تو مرا به عنوان همتای نیرومند او در بحث قبول نداری؟
ابوجهل: چرا
همگی با هم به طرف پیامبر اسلام ـ صلی الله علیه و آله ـ حركت كردند، عبدالله شروع به سخن كرد و گفت: محمد تو ادعای خیلی بزرگی می‌كنی، و گفتار حیرت انگیزی داری، می‌پنداری تو فرستاد‌ه آفریدگار جهان هستی، ولی برای آفریدگار جهان شایسته نیست كه كسی مانند تو را به عنوان رسالت انتخاب كند، زیرا تو هم مانند ما بشری هستی كه می‌خوری و می‌آشامی و در بازارها راه میروی.[1] نگاه كن ببین پادشاه روم و ایران، برای سفارت، كسی را انتخاب می‌كنند كه دارای ثروت كلان، اهمیت اجتماعی فوق العاده، دارای كاخها، خانه‌ها، خیمه‌ها، و دارای چندین برده و خدمتكار باشد. آفریدگار جهان كه از این شاه‌ها مهمتر است، اینها بنده‌های او هستند و بنابراین او تو را با این فقر و تنگدستی به عنوان پیامبر انتخاب نمی‌كند و با این وضع اگر تو سفیر او بودی، حتماًً فرشته‌ای همراهت می‌فرستاد تا ادعای تو را تصدیق كند، و ما آن فرشته را می‌دیدیم.[2] بلكه اساساً اگر خدا می‌خواست پیامبر بفرستد، فرشته‌‌ای را برای رسالت انتخاب می‌كرد [3] نه بشری مانند خود ما، تو را كسی جادو كرده و از این جهت خیال می‌كنی كه پیامبری، ولی واقع این طور نیست.
پیامبر: حرف دیگری هم داری؟
عبدالله: آری، اگر خدا می‌خواست برای ما پیامبری بفرستد، حتماً ثروتمندترین، و پرنفوذ‌ترین افراد ما را انتخاب می‌كرد، نه تو را. این قرآن كه به پندار تو، خداوند بر تو نازل كرده، چرا بر مرد بزرگ و با شخصیتی از مكه، مانند: ولید بن مغیره و یا از طائف، مانند: عروه بن مسعود فرود نیامده؟
پیامبر: حرف دیگری هم داری؟
عبدالله: آری، ما هرگز گفته‌های تو را باور نمی‌كنیم مگر اینكه در مكه چشمه آبی جاری سازی. همانطور كه می‌دانی سراسر این سرزمین را كوه و سنگ فرا گرفته ، اگر می‌خواهی ما به تو ایمان بیاوریم این سنگها را از این سرزمین بردار، و چاههای متعددی حفر كن، و چشمه‌های آبی در مكه جاری ساز كه ما بی‌اندازه به آن محتاجیم.[4] یا باید باغی از خرما و انگور داشته باشی كه مورد استفاده خودت و ما قرار گیرد، و در این باغها جوی‌های آب روان نمائی. یا آسمان را پاره پاره كنی و بر سر ما فروریزی. یا خداوند و فرشتگان را در برابر ما حاضر سازی بطوری كه ما آنها را مشاهده كنیم. یا خانه‌ای از طلا داشته باشی. یا به آسمان بالا روی، ولی بالا رفتن ترا هم باور نمی‌كنیم مگر اینكه نامه‌ای از خداوند بیاوری با این مضمون:
«این نامه از خداوند با اقتدار حكیم است، به عبدالله بن امیه و كسانی كه با او هستند، من لازم دانم، شما به فرستاده من محمد، ایمان بیاورید و گفتارش تصدیق كنید كه او از پیش من آمده است». ولی پس از انجام تمام این كارها كه گفتم، باز هم نمی‌دانم كه شخص من رسالت تو را می‌پذیرد یا نه. بلكه اگر ما را به آسمان هم بالاببری و درهای آنرا باز و ما را در آن وارد سازی می‌گوئیم چشم بندی، و یا جادو كرده‌ای[5]
پیامبر: سخن دیگری نداری؟
عبدالله: این همه ایراد گرفتم كافی نیست؟ نه، دیگر سخنی ندارم، در پاسخ این ایرادها آن چه به نظرت می‌رسد بگو، و از آن چه در دل داری، پرده بردار...
پیامبر اكرم ـ صلی الله علیه و آله ـ، در اینجا خداوند را مخاطب قرار داده، چنین فرمود: «خدایا تو همه آوازها را می‌شنوی، و همه چیز را می‌دانی، می‌دانی كه بندگانت چه گفتند». خداوند آیاتی بر او نازل كرد و پیامبر رو به عبدالله فرمود: «اینكه گفتی من بشری مانند شما هستم، غذا می‌خورم، راه می‌‌‌روم درست است، ولی امر رسالت به دست خدا است، چه می‌شود كرد، خدا مرا شایسته پیامبری دیده، وبه رسالت انتخاب كرده است». اینكه گفتی پادشاهان، سفراء متشخص و ثروتمند انتخاب می‌كنند، چرا خدا مرا انتخاب كرده «معلوم می‌شود اصلاًً هدف رسالت را نمی‌فهمی» خداوند من فقیر را انتخاب كرده، تا قدرت خود را به ما نشان دهد، كه چگونه شما با داشتن تجهیزات كافی و نیرو نمی‌توانید چرا نابود كنید و از نفوذ من در جامعه جلوگیری نمائید. او بزودی مرا بر شما پیروز می‌كند، گروهی از شما را خواهم كشت و گروهی را در بند خواهم كشید و سپس شهر‌های شما را تحت كنترل من در می‌آورد... اینكه گفتی اگر پیامبر بودی فرشته‌ای همرا‌هت می‌آمد كه رسالت تو را گواهی كند، بلكه اگر خدا بخواهد پیامبر بفرستد، فرشته‌ای می‌فرستد «این ایراد هم درست نیست، زیرا شما نمی‌توانید فرشته را ببینید، و بر فرض، قدرت دیدن فرشته را پیدا كنید می‌گوئید آن فرشته نیست، بلكه بشری مانند ما است، چون در این به صورت لازم است بصورت انسانی بر شما ظاهر شود تا بتوانید با او تماس بگیرید و سخنش را بشنوید، و مقصود او را بفهمید، بنابراین آن وقت از كجا می‌فهمید كه او راست می‌گوید؟ بلكه خداوند انسانی را به عنوان پیامبری انتخاب می‌كند، و به او معجزاتی می‌دهد كه انسانهای دیگری كه مانند او هستند به هیچ وجه توانائی انجام آن معجزات را ندارند، و این گواهی علمی خداوند بر پیامبری او است اگر فرشته‌ای بر شما ظاهر می‌شد و معجزاتی انجام می‌داد از آنجا كه ماهیتش با شما تفاوت داشت، نمی‌توانستید باور كنید كه این معجزات مستند به خدا است، و خداوند با دادن این معجزات رسالت او را عملاً گواهی نموده است... اما این‌كه گفتی من در نتیجه جادو گرفتار تخیل نبوت شده‌ام، خود می‌دانید قدرت تشخیص و تفكر من بهتر از شما است، آیا تا به حال از ابتدای كودكی من تا كنون كه چهل سال دارم، دنائت، دروغ، جنایت، خطا در سخن، نابخردی در عقیده، از من مشاهده كرده‌اید؟ اما اینكه ایراد گرفتی كه چرا قرآن بر مردی متشخص از مكه یا طائف نارل نشده؟ خدا مانند تو برای ثروت و ثروتمندی ارزش قائل نیست «هر كس كه شایستگی واقعی داشته باشد او را رهبر جامعه قرار می‌دهد» «و اما خواسته‌هائی را كه به عنوان سند نبوت از من تقاضا كردی، این خواسته‌ها‌ چند نوع است»: نوع اول : اموری كه بر فرض، انجام دهم دلیل نبوت من نمی‌شود و پیامبر خدا نمی‌تواند نادانی مردم را غنیمت بشمرد و به ادله‌ای رسالت خود را ثابت كند كه واقعاًً دلالتی ندارند.
نوع دوم: موجب نابودی تو است، و دلیل آوردن، برای گرایش به مذهب است، نه برای نابود كردن مردم.
نوع سوم: تحقق آن از نظر عقل امكان پذیر نیست.
نوع چهارم: اموری كه ثابت می‌كند تو آدم لجبازی هستی كه به هیچ وجه حاضر نیستی حقیقت را بپذیری، و كسی كه به این بیماری مبتلا باشد، داروی آن بلای آسمانی، و یا دوزخ و یا شمشیر دوستان خدا است. امّا مطلب اولی را كه به عنوان سند نبوت از من می‌خواستی (جاری ساختن چشمه) از سئوالت پیدا است كه دلیل ارتباط انسان را با خدا نمی‌دانی، گیرم كه من چنین كاری كردم، این دلیل نبوت من است؟
ـ : نه.
پیامبر: خود تو، در طائف باغها داری، آیا قسمتی از این باغها پیش از این كه به این صورت درآید زمین‌های سخت و ناهموار و بی آب نبود كه با فعالیت‌های تو هموار شد و چشمه‌های آب در آن جاری گردید؟!
ـ : چرا.
پیامبر: مانند تو كسانی دیگر هم هستند كه نظیر باغ‌های تو را احداث كرده باشند؟
ـ : آری.
پیامبر: با چنین عملی تو و آنها پیامبر شدید؟
ـ : نه.
پیامبر: بنابراین جاری ساختن چشمه، سند نبوت محمد نمی‌تواند باشد، و این گفته تو در واقع مانند این است كه بگوئی ما به تو گرایش پیدا نمی‌كنیم مگر این كه بلند شوی و راه بروی، یا مانند مردم غذا بخوری. و اما درخواست دوم (كه من دارای باغ خرما و انگور باشم) آیا تو و رفقایت در طائف چنین باغ‌هائی ندارید؟... و آیا با داشتن چنین باغ‌ها شما پیامبر شدید؟
عبدالله: نه.
پیامبر: بنابراین چرا از پیامبر به عنوان دلیل ارتباط با خدا، چیزهائی را می‌خواهید كه بر فرض انجام دادن دلالت بر صدق او نمی‌كند بلكه دلیل كذب اوست، چون به اموری استدلال می‌كند، كه از نظر علمی نمی‌توان با آن استدلال كرد. «و اما درخواست سوم» (فرو ریختن آسمان) موجب نابودی شما ـ و بلكه دیگران ـ می‌گردد، و پیامبر خدا، مهرش به تو بیش از این است، او تو را نابود نمی‌كند، بلكه با دلیل، حقیقت را به تو ثابت می‌نماید. ولی دلیل اثبات نبوت معجزه، به انتخاب مردم نیست چون مردم مصالح و مفاسد نمی‌دانند... گاه كارهای محال و نشدنی را انتخاب می‌كنند. سپس: فرمود آیا طبیب، داروی بیماران را به انتخاب خود آنها واگذار می‌كند؟، مسلم اینطور نیست، بلكه آن داروئی كه خود صلاح می‌داند می‌دهد، بیمار، بخواهد یا نخواهد.
__________________
[1] . و قالوما لهذا الرسول یأكل الطعام و یمشی فی الاسواق (فرقان 7).
[2] . لولا انزل الیه ملك فیكون معه نذیرا (فرقان7).
[3] . ولو شاء الله لانزل ملائكه (مؤمنون 24) لقالوا لوشاء ربنا لانزل ملائكه (فصلت14).
[4] . این خواسته و خواسته بعد بطور اجمال در سوره اسراء آیه90 و 93 آمده است.
[5] . ولو فتحنا علیهم بابا من السماء فظلوا فیه یعرجون اقالوا انما سكرت ابصار‌نا بل قوم مسحورون (حجر 15).
بحارالانوار، ج 9 ص، 269 ـ 280 (تلخيص شده)

مناظره پيامبر اسلام(ص) با گروهي از يهود


روزی جمعی به حضور پیامبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ آمده و گفتند ما به قرآن اشكالی داریم، برای مناظره آمده‌ایم، پیامبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ فرمود: «اشكالتان چیست»؟
نخست گفتند: آیا تو فرستاده خدا هستی؟
پیامبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ فرمود: آری
جمعیّت: اشكال ما از قرآن شما این است (در آیه 98 سوره انبیاء) می‌فرماید: اِنَّكُمْ وَ ما تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللهِ حَصَبُ جَهَنَّمَ: «شما و آن‌چه (از معبودانی كه) جز خدا می‌پرستید هیزم دوزخ می‌باشید».
اشكال ما این است كه طبق این عبارت، باید حضرت مسیح ـ علیه السّلام ـ نیز اهل دوزخ باشد زیرا مسیح ـ علیه السّلام ـ را نیز عدّه‌ای می‌پرستند؟!
پیامبر با كمال میل و آرامش، سخنان آن‌ها را گوش كرد و سپس فرمود:
قرآن بر طبق متعارف كلام عرب نازل شده است، در كلام عرب كلمه «مَنْ» نوعاً برای ذوالعقول (افراد صاحب عقل) استعمال می‌شود و كلمه «ما» نوعاً برای امور غیر ذوالعقول (مانند حیوانات و جمادات و گیاهان) امّا كلمه «اَلَّذِی» هم برای ذوالعقول و هم برای غیر ذوی‌العقول استعمال می‌شود، در آیه مورد اشكال شما، كلمه «ما» استعمال شده بنابراین معبودانی را می‌گوید كه صاحب عقل نیستند مثل بتهائی كه از چوب و سنگ و گل و... بنابراین معنی آیه‌ چنین می‌شود: «جایگاه شما غیر خداپرستان، و معبودهائی كه از بت‌های مختلف ساخته‌اید، همگی در دوزخ می‌باشند». آن‌ها قانع شده پیامبر را تصدیق كردند و برخاستند و رفتند.
________________
بحار، طبع جديد، ج 9، ص 282

مناظره پيامبر اسلام(ص) با جمعي از يهود

16 ماه پس از هجرت،در نیمه رجب، پیامبراسلام ـ صلّی الله علیه و آله ـ در مسجد «بنی سلمه» (واقع در یك كیلومتری شمال مسجد احزاب) با جمعی از مسلمین، نماز ظهر را اقامه می كردند، پس از دو ركعت، جبرئیل آیه شریفه:‌ قَدْنَری تَقَلُّبَ وجهك فی السَّماء فَلَنُوللیَنَّكَ قِبْلَهً تَرْضاها فَوَلِّ وَجْهَكَ شَطْرَ المَسجِد ِالحَرامِ وَ حَیْثُ ما كُنْتُمْ فَوَلُّوا وُجُوهَكُمْ شَطْرَهُ...( 139 سوره بقره) را نازل كرد،پیامبراكرم(ص) در حال نماز به طرف كعبه برگشت و دو ركعت بعد را به طرف كعبه خواند، اقتدا كنندگان نیز متابعت كردند، و آن مسجد، به‌نام «مسجد ذو قبلَتَین» معروف گردید.
پس از این ماجرا، این بار یهودیان از هر سو، به این قانون تغییر قبله اعتراض كردند، و از این جهت بر ضدّ اسلام به تبلیغ پرداختند. در این شرئط، بین آن‌ها و پیامبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ توافق شد كه این مسئله در یك جلسه بحث آزاد، مطرح گردد.
جمعی از یهود در آن جلسه شركت كردند، و پس از برقراری جلسه، نخست یهود سخن را به دست گرفته و به صورت سؤال چنین گفتند:
«شما بیش از یك سال كه به مدینه آمده‌اید به سمت بیت‌المقدّس، نماز می‌خواندید ولی اكنون از آن منحرف شده و به سمت كعبه نماز می‌خوانید لطفاً بفرمائید، نمازهائی كه به سوی بیت‌المقدّس می‌خواندید، درست بوده یا باطل بوده است؟
اگر درست بود، قهراً عمل دوّم شما باطل است و اگر باطل بود، ما چگونه به اعمال دیگر شما (كه در حال تغییر است) اطمینان پیدا كنیم، كه همچون قبله فعلی شما، باطل نباشد؟!
پیامبر: هر دو قبله، هر كدام در جای خود درست و حق بوده در این چند ماه، نماز خواندن به سمت بیت‌المقدّس حق بود، اینك ما از طرف خدا مأمور شدیم كه خانه كعبه را قبله خود قرار دهیم.
وَلِلّهِ الْمَشْرِقُ وَالّمَغْرِبُ فَاَیْنَما تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجْهُ اللهِ اِنَّ الله واسِعٌ عَلیِمٌ:
«مشرق و مغرب از آن خداست و به هر سو رو كنید خدا آن‌جا است خداوند بی‌نیاز و دانا است» (سوره بقره، آیه 115)
جمعیّت یهود: ای محمّد! آیا برای خدا «بداء» حاصل شد (یعنی موضوعی برای او در سابق مخفی بود و اكنون آشكار شد، و از دستور قبل پشیمان شده و دستور دیگری داد).
و بر این اساس، قبله جدید معیّن كرد؟ اگر چنین بگوئی خدا را همچون یك انسان نادان و پشیمان شده فرض كرده‌ای؟!
پیامبر: «بَداء» (به این معنی) از برای خدا نیست، خدا آگاه و قادر مطلق است، خطائی از او سر نمی‌زند كه بعد پشیمان گردد و تجدید نظر كند، و هیچ چیزی مانع سر راه او نیست، تا به خاطر آن، وقت‌ها را عوض بدل نماید.
از شما می پرسم: «آیا انسان بیمار، سالم نمی‌شود و یا انسان سالم رنجور و بیمار نمی‌گردد، و یا زنده، نمی‌میرد و زمستان، تابستان نمی‌شود؟ آیا خداوند كه این‌گونه امور را تبدیل به امور دیگر می‌كند، برایش «بَدا‌ء» حاصل می‌شود؟!»
جمعیّت یهود: نه در این امور «بَداء» نیست.
پیامبر: تغییر قبله نیز، از همین قبیل است، خداوند در هر زمان برحسب مصالح بندگان، دستور خاصّی دارد، هر كس اطاعت كند، پاداش می‌برد وگرنه مجازات خواهد شد، نباید باصلاح و تدبیر خدا مخالفت كرد.
__________________
احتجاج طبرسي، ص 83 ـ85، نشر اسوه

مناظره پيامبر اسلام(ص) با عبدالله بن سلام

روزی عبدالله همراه چهل نفر از برجستگان مذهبی یهود، تبانی كردند كه نزد پیامبر آمده و او را در موضوع رسالت و نبوّت در دست انداز بحث آزاد و احتجاج قرار دهند، و با مجادلات خود، حضرت را محكوم نمایند.
وقتی كه به این قصد نزد پیامبر اسلام ـ صلّی الله علیه و آله ـ آمدند، پیامبر به بزرگ آن‌ها یعنی «عبدالله بن‌سلام» متوجّه شد و فرمود: من برای بحث و انتقاد و مناظره آماده‌ام!
یهود موافقت كردند، و بحث و مجادله شروع شد، یهودیان جبهه تهاجمی گرفته و پیامبر را در برابر باران سؤالات پیچیده خود قرار دادند پیامبر به یكایك آن سؤال‌ها پاسخ می‌داد.
تا این‌كه روزی عبدالله، خصوصی به حضور پیامبر آمد و گفت: من سه سؤال دارم كه جز پیامبران جواب آن‌را نمی‌دانند، آیا اجازه هست مطرح كنم؟
پیامبر فرمود: مطرح كن.
عبدالله گفت: برای من بگو اولین نشانه روز رستاخیز چیست؟ و نخستین غذای بهشت چه می‌باشد؟ و علّت این‌كه گاهی فرزند، شبیه پدر و گاهی شبیه مادر است چیست؟
پیامبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ فرمود: هم اكنون جوابش را جبرئیل از طرف خدا می‌آورد و به تو خواهم گفت. تا نام جبرئیل به میان آمد، عبدالله گفت: جبرئیل دشمن یهود است زیرا جبرئیل در موارد متعدّد با ما دشمنی كرده است. بخت النصر به نیروی جبرئیل بر ما غالب شد و شهر بیت‌المقدّس را به آتش كشید و ... پیامبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ در پاسخ او آیه 97 و 98، سوره بقره را خواند كه مضمونش این است.
«جبرئیلی كه وی را دشمن می‌دارید، از پیش خودكاری نمی‌كند، او قرآن را به اذن خدا بر قلب پیامبر نازل كرده است، قرآنی كه با آن‌چه از صفات و نشانه‌های رسول خدا ـ صلّی الله علیه و آله ـ در كتاب‌های پیشین آن‌ها آمده مطابقت دارد و تصدیق كننده آن‌ها است، بین فرشتگان خدا فرقی نیست، اگر كسی یكی از آن‌ها را دشمن دارد با همه آنان و پیامبران و با خدا دشمنی كرده است، زیرا فرشتگان و پیامبران او همه در یك طریق، اجرا كننده فرمان خدا هستند، مأموریت‌های آن‌ها از قبیل تقسیم مأموریت است نه تضاد مأموریت، دشمنی با آن‌ها دشمنی با خداست»[1]
سپس پیامبر به جواب سه سؤال عبدالله پرداخت، فرمود:
نخستین نشانه رستاخیز، آتش پر از دود است كه مردم را از مشرق به سوی مغرب حركت می‌دهد، و نخستین غذای بهشت، جگر ماهی و قطعه اضافی آنست كه گواراترین غذاها است...
و در مورد سؤال سوّم فرمود: در مورد انعقاد نطفه، نطفه هر كدام از زن و مرد بر دیگری غلبه و برتری یافت، نوزاد به او شبیه می‌شود، اگر نطفه مرد غلبه كرد، فرزند به پدر و خویشان او شباهت می‌یابد و اگر نطفه زن غالب شد، فرزند شبیه مادر و خویشان مادر می‌گردد.
عبدالله سلام، پاسخ سئوالاتش را با اخبار تورات و پیامبران قبل تطبیق كرد، درست یافت، همان لحظه به اسلام گروید و شهادت به یكتائی خدا و رسالت پیامبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ را به زبان جاری كرد.
آن‌گاه عبدالله به پیامبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ عرض كرد: من اعلم دانشمندان یهود و فرزند اعلم آن‌ها هستم، اگر آن‌ها از ایمان من به اسلام، آگاه شوند مرا تكذیب خواهند كرد، اكنون ایمان مرا پنهان بدار، تا نظر یهود را در مورد من بدانی چیست؟
پیامبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ از این فرصت كه خود یكنوع دلیل و مجادله در بحث آزاد است، استفاده كرده و آن‌را برای محكوم كردن یهود به كار برد، مجلس مناظره‌ای از یهودیان تشكیل داد، و عبدالله بن سلام را در نزدیك آن مجلس در جائی پنهان كرد، آن‌گاه پیامبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ در ضمن گفتگو به یهودیان فرمود: »من پیامبرم! خدا را در نظر بگیرید، و از هوس‌ها دست بردارید و بیائید مسلمان شوید!»
در پاسخ گفتند: «ما از صحّت دینی بنام اسلام بی‌اطلاع هستیم!»
پیامبر: عبدالله سلام در میان شما چگونه مردی است؟
جمعیت یهود: او پیشوا و پیشوازاده و دانشمند بزرگ ما است.
پیامبر: او اگر مسلمان شود، حاضرید از او متابعت كنید؟
جمعیت یهود: او هرگز مسلمان نخواهد شد.
پیامبر، عبدالله را صدا زد، عبدالله از پنهانی بیرون آمد و در مجلس آشكار شد و گفت: «اشهد ان لا اله الاّالله و انَّ محمّداً رسول الله، ای جمعیت یهود از خدا بترسید و به پیامبر ایمان بیاورید، با این‌كه می‌دانیدی او پیامبر خداست، چرا ایمان نمی‌آورید؟». در این هنگام كه چند دقیقه‌ای از اقرار آن‌ها به عظمت مقام عبدالله نگذشته بود، نسبت به عبدالله اظهار خشم كردند و گفتند «او بدترین فرد ما، و فرزند بدترین افراد ما است و او و پدرش نادان‌ترین افراد ما می‌باشند».
این طرز استدلال پیامبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ براستی كه بسیار جالب است، هر چند یهود در ظاهر به رخ مبارك نیاوردند، ولی در حقیقت محكوم شدند: و برای اندیشمندان منصف، بهانه جوئی و لجاجت آن‌ها ثابت گردید، امّا عبدالله، براستی بنده و تسلیم خدا بود، وقتی حق را فهمید، به آن گروید با این‌كه در آن شرائط، برایش بسیار گران تمام می‌شد، از این رو پیامبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ او را عبدالله (بنده خدا) نامید[2] ایمان او نقش مؤثّری در ایمان آوردن افراد دیگر داشت، طولی نكشید یكی از دانشمندان دیگر یهود بنام «مُخَیرِق» و عدهّ‌ای دیگر نیز به او پیوستند.
__________________
[1] ـ جمعی از مفسّر‌ین، شأن نزول این آیات را در مورد «عبدالله بن صوریا» دانسته‌اند، ولی منافات ندارد كه عبدالله بن اسلام نیز این بحث را مطرح كرده باشد.
[2] ـ با این‌كه چنان‌كه گفتیم نام او«حُصین» بود.

مناظره حضرت زهرا(س) با ابوبکر

سلام به همگی!:hamdel:
ان شاءالله مطالب را مطالعه کرده باشید و مفید واقع شده باشه!
:Gol:
پیغمبر اكرم ـ صلی‎‎‎الله علیه و آله ـ به امر خداوند متعال، فدك را به دخترش فاطمه ـ علیها‎السّلام ـ بخشید و لذا به علی ـ علیه‎السّلام ـ دستور داد تا اینكه قباله‎ای در این مورد بنویسد و آن نوشته را علی ـ علیه‎السّلام ـ و امام حسن ـ علیه‎السّلام ـ و امام حسین ـ علیه‎السّلام ـ و امّ ایمن و امّ سلمه (دو تن از زوجات صالحه پیامبر ـ صلی‎الله علیه و آله ـ) امضاء نمودند و قباله فدك به حضرت زهرا ـ علیها‎السّلام ـ سپرده شد و از سال هفت تا اواخر سال دهم هجری كه سال رحلت رسول گرامی اسلام ـ صلی‎الله علیه و آله ـ است به مدت سه سال در آمد این اراضی را برای فاطمه زهرا ـ علیها‎السّلام ـ می‎آوردند و او به میل خود بین فقرا و مستمندان تقسیم می‎كرد.

چون سقیفه بنی ساعده ایجاد شد و ابوبكر بعنوان خلیفه تراشیده شد، مسلمین اختلاف كردند و چند فرقه شدند، و یك دسته كه حاضر به بیعت با ابوبكر نبودند زكات نمی‎دادند؛ ابوبكر پس از تسلّط بر اوضاع متوجه شد كه درآمد او كفاف مخارج اداره مسلمین را نمی‎دهد، از طرف دیگر دیدند كه از فدك همه ساله عائدات زیادی نصیب حضرت زهرا ـ علیها‎السّلام ـ و علی ـ علیه السّلام ـ می‎شود و آن مخدّره هم مازاد از نفقه خودشان را به مساكین و فقراء تقسیم می‎كند و از باب اینكه گفته‎اند: «النّاسُ عبیدُ الدنیا»لذا جمع زیادی از اهل مدینه كه غالباً هم فقیر بودند به منزل علی ـ علیه‎السّلام ـ آمد و شد داشتند.
ابوبكر به تحریك عمر بیم آن یافت كه اگر فدك در دست فاطمه باشد ممكن است كم كم مردم به دور علی» ـ علیه‎السّلام ـ گرد آیند و خلافتی كه با زحمات بسیاری بدست آورده‎اند بخطر افتد و لذا عاملین زهرا را كه در فدك كار می‎كردند بیرون نمودند و فدك را تصرف كردند.
سید شرف الدین عاملی در فصول المهُمّه می‎نویسد:
«طرفداران علی ـ علیه‎السّلام ـ و هواخواهان اهل بیت ـ علیهم‎السّلام ـ كه تعداد آنها از 270 نفر تجاوز می‎كرد حاضر به بیعت با ابوبكر نبودند، ابوبكر ترسید كه چون اهل بیت ـ علیهم‎السّلام ـ درآمد سرشاری از خمس و نخلستانهای فدك دارند، یك روزی بر او بشورند و لذا در وهله اول تصمیم گرفت دست آنها را تهی نگاه دارد تا قدرت قیام نداشته باشند و دنیا پرستان از اطراف آنها پراكنده شوند.»
عماد زاده در چهارده معصوم می‎نویسد:
«چون عمر در حمایت از ابوبكر زمینه خلافت رابرای خود استوار می‎ساخت به ابوبكر گفت: جز از راه علی كسی در كار تو خللی نمی‎تواند بنماید، این مردم بنده پول ومال دنیا هستند، باید علی و خاندانش را تهی دست نگاه داشت تا مردم دنیا پرست از دور آنها متواری شوند و تا فدك در دست آنان است درآمد سرشاری خواهند داشت، ومردم اطراف آنان را می‎گیرند و شاید روزی بر حكومت تو قیام كنند بهتر است حق خمس و فدك را از آنها برگردانی تا پیروانشان از آنها روی بگردانند.» ابوبكر بی‎درنگ این پیشنهاد را به مرحله اجرا گذاشت و عُمّال فاطمه ـ علیهاالسّلام ـ را از فدك بیرون كرد.[1] بخاری در صحیح خود از عایشه نقل می‎كند:
«فاطمه چند نفر را فرستاد نزد ابوبكر و شكایت از عُمّال او كرد و پیغام داد فدك میراث من است و آنچه از خمس خیبر با قی مانده بهره ما می‎باشد، دستور بده تا فدك را برگردانند.»
ابوبكر به نمایندگان دختر پیغمبر گفت: «من از پیغمبر شنیدم كه فرمود:
«نحنُ معاشرَ الانبیاء لا نُورَثْ» یعنی ما جماعت پیغمبران ارث نمی‎گذاریم.»[2]
ابن ابی الحدید معتزلی می‎گوید: «من از این حدیث و جواب ابوبكر در شگفتم زیرا فاطمه در احتجاج خود با ابوبكر بر سر فدك گفت: تو وارث پیغمبری یا اهل او؟»
ابوبكر جواب داد: «اهل او.»
فاطمه ـ علیهاالسّلام ـ فرمود: «اگر چنین است كه اهل او ارث می‎برند این خلاف حدیثی است كه از پدرم نقل می‎كنی[3]»
باری چون خبر برای فاطمه ـ علیهاالسّلام ـ آوردند كه ابوبكر چنین می‎گوید، دختر پیغمبر چادر و مقنعه خواست و زنان بنی هاشم را خبر كرد و خویشان و نزدیكان را طلبید و به اتفاق همه آنها به مسجد رسول خدا ـ صلی‎الله علیه و آله ـ وارد شد. نكته قابل تأمل اینكه: بانویی كه در حیات پدر بزرگوارش حتی یكبار هم به مسجد نرفت و بلكه از باب«مسْجِدٌ المرءهِ بیتها» همواره در منزل نماز می‎خواند و از طریق دو فرزندش حسن و حسین ـ علیهماالسّلام ـ از منبر و سخنان پدرش در مسجد مطلع می‎گشت اینك باید عازم مسجد گردد تا حق مسلّم خود را از غاصبان و دشمنانش طلب كند.
خطبه حضرت زهرا ـ علیهاالسّلام ـ در مسجد و احتجاج او با ابوبكر:
در كتاب ناسخ التواریخ در این مورد چنین آمده است:
«فاطمه زهرا ـ علیهاالسّلام ـ پس از كسب اجازه از علی ـ علیه‎السّلام ـ در حالی كه جمعی از زنان بنی هاشم آن مخدّره را همراهی می‎نمودند وارد مسجد گردید و در پشت پرده قرار گرفتند.» چون چشم آن حضرت به قبر پدر افتاد و ملاحظه نمود كه ابابكر در عرشه منبر به جای پدر بزرگوارش نشسته است، «أنَّتْ أنَّهً أجهَشَ القومُ لها بالبُكاء» ناله‎ای از دل پر درد كشید و ناله آن مخدره را چون اهل مجلس شنیدند، و دانستند كه فاطمه ـ علیهاالسّلام ـ است كه با آنان قصد صحبت دارد، بی اختیار صدا به ناله بلند كردند؛ حضرت قدری مكث كرد تا اینكه صدای گریه مردم فرونشست، سپس شروع نمودند به انشاء این خطبه شریفه كه ما به قدر حاجت از آن بیان می‎كنیم:
«فقالت (ـ علیهاالسّلام ـ): الحمدُلله علی ما اَنْعَمَ و له الشُّكْرُ بما اَلْهَمَ مِن عمومِ نِعَمِ إبتلاها و مَسبوغِ آلاءٍ أسْلاها»
حمد خداوند راست كه، ابر رحمت بی منتهای او بر ما ریزش دارد و سپاسگزاری می‎نمایم از نعمت‎های او كه شامل حال ما گردیده و هرگز نعمت‎های او به بن‎بست منتهی نخواهد گردید.
«و أشهدُ اَنْ لا إله إلاَ اللّهُ وحده لا شریك له كلمهٌ جَعَلَ الاخلاصَ تأویلُها و ضَمّنَ القلوبَ موصولُها و أنارَ فی الفكرِ مَعقولُها»
شهادت می‎دهم كه خداوند یگانه و بی‎شریك است و دلهای ما را به خلوص عمل و توحید و یگانگی خویش متصف نموده است و عقول بندگان خود را به صفت توحید و پرستش خویش منّور نموده است.
«و أشهد أنَّ أبی محمداً عبدُه و رسولُه، اِختارَهُ و اصْطفاهُ قَبْلَ أن بَعَثَهْ»
و شهادت می‎دهم كه پدرم بنده و فرستاده خداست و خداوند قبل از تفویض رسالت به او، شخص برازنده و منزّه از هر عیب و نقص اخلاقی بود و لذا منتخب خدا بود.
«فلّما ا‏ختارَ اللهُ لِنبیّه دارَ أنبیائه و مَأوی أصفیائِه، ظهَر فیكم حَسیكهُ النفاق. هذا و العَهْدُ قریبٌ و الكَلِمُ رحیبٌ و الجرحُ لمَا یندمل و الرَّسول لمّا یقبر، كیف بكم أنّی تؤفكون؟ أم بغیر الله تحكمون؟ بئسَ للظالمین بَدَلاً، و مَنْ یَبْتَغِ غیرَ الاسلامِ دیناً فلَن یُقبلُ منهُ و هو فی الاخرهِ من الخاسرینَ»
و چون حضرت سبحان اختیار نمود از برای پیغمبر خود خانه‎ای را كه از برای تمام پیغمبران و برگزیدگان از عباد خویش تهیه نموده بود، (شما ای مردم آتش فتنه‎ای را كه در سینه‎یتان نهفته بود ظاهر ساختید) و نفاق اندرونی خویش را بروز دادید و لذا از مرگ پیغمبر چیزی نگذشته بود و جرحه سینه‎ها از مصیبت آن جناب التیام نیافته بود و طولی از دفن پیغمبر نگذشته بود كه اظهار نفاق كردید، به كجا می‎روید؟! آیا به غیر از حكم خداوند می‎خواهید حكمی را اجرا نمائید؟ بد راهی را انتخاب نموده‎اید و بد جایی از برای خود تهیه كرده‎اید، كسی كه به غیر از راه دین اسلام راهی را بپیماید، هرگز از او پذیرفته نخواهد شد و اعمال او قبول نخواهد گشت و در روز قیامت از زیان‎كاران خواهد بود.
پس خطاب به ابوبكر فرمود:
«یابنَ أبی قحافه، أفی كتابِ الله أن ترِثَ اَباكَ ولا اَرِثُ أبی، لقد جئتَ شیئاً فرّیاً، افعلی عمد تركتم كتاب الله و نَبَذْ تُمُوهُ وراءَ ظهورِكم اذ یقول عزَّ اسْمُه «و وَرثَ سُلیمانُ داودَ» و قال فیما اقتصّ من خبر یحیی ابن زكریّا اذ قال «ربِّ هب لی مِن لَدُنْكَ وَلیّاً یَرِثُنی و یَرِثُ مِن آلِ یعقوبَ «و قال عَزَّ اسْمُه: «و اولو الأرحامِ بعضُها أولی ببعضٍ فی كتاب الله» وقال عزّ اسْمه: «یوصیكم اللهُ فی لولادكم للذّكر مثلُ خطّ الاُنثیینِ و قال عزّ اسمه «إنْ تَرَكَ خیراً الوصیّهُ لِلوالدیْنِ و الأقربینَ بِالمعروفِ حقّاً علی المتقینَ» و زَعَمْتُم انْ لا خُطْوَهَ لی ولا أرِثُ من أبی و لا رَحِمَ بیننا، اَفَحُكْمُ الله بآیه أخرِج منها أبی. أم هل تقولون أهل یقین لا یتوارثان و لستُ أنا و أبی من أهلِ مِلَّهٍ واحدَهٍ أم أنتم أعلَم بخصوصِ القرآنِ و عمومِه مِن أبی و ابْن عَمّی، تلقاكَ یوم حشرك، فنِعْمَ الحَكَمُ اللهُ و الزّعیمُ محمد ـ صلی‎الله علیه و آله ـ و الموعد القیامه و عند الساعه ما یخسرون و لا نفعكم اذ تندمون و لِكُلِّ نَبَاءِ مُسْتَقَرٌ و سوف تعلمون مَن یأتیه عذاب یُخزیه و یَحِلٌّ علیه عذابٌ مقیمٌ»
چه كسی گفته فاطمه از میراث پدر محروم است؟ آن كیست كه حصار قانونی ارث را شكسته و آیات قرآن را طبق میل خود تفسیر كرده است، من از گفتار این پیرمرد غرق حیرتم، او فكر می‎كند كه خود می‎‎‎تواند میراث ابوقحانه (پدرش را) را در اختیار گیرد اما میراث محمد ـ صلی‎الله علیه و آله ـ بر فاطمه حرام است؟!
این قرآن است كه بر هر چه مخالف حق است خط بطلان كشیده است، اكنون آیاتی از قرآن كریم را بر شما می‎خوانم تا بنگرید كه روایت ابوبكر كه می‎گوید «نحن معاشرَ النبیاء لا نُورِّث» با قرآن موافق است یا مخالف.

[/HR]1 . چهارده معصوم، ج1،ص 279. ِ
2. صحیح بخاری ج 3 ،ص40، چاپ مصر 1304ه. ق
3. شرح نهج البلاغه، ج 4، ص 84
و اما كتب معتبره اهل تسنن كه متعرض قضیه غصب فدك گردیده‎اند بسیارند و اگر كسی خواسته باشد به آنها مراجعه كند به كتاب شریف الغدیر، تألیف علامه امینی (رحمه الله علیه) مراجعه كند و مع ذلك ما در اینجا به چند كتاب اشاره می‎كنیم:
فتوح البلدان، البلاذری ص38ـ صواعق، لإبن حجر ص22ـ شرح نهج البلاغه لإبن ابی الحدید المعتزلی، ج4 ص78 تا 106،ـ صحیح بخاری، كتاب فرائض ج4 ص101 و كتاب الجهاد، ج1 ص115 و ج3 ص40 سیره حلبی، ج3، ص 390، صحیح بخاری، ج3، ص40، چاپ مصر، سال 1304 ه.ق.

:Sham:

سلام علیکم
تسلیت عرض می کنم فرا رسیدن ایام محرم حسینی را خدمت اسک دینی های بزرگوار
آنگاه از سوره نمل (آیه 15)خواند: «وَ وَرِثَ سُلیمانُ داودَ»، كه قرآن از میراث خواری سلیمان و میراث گذاری داود سخن می‎گوید و آیه 5 و 6 از سوره مریم كه در مورد زكریّا ـ علیه‎السّلام ـ می‎فرماید: آنجناب به خداوند عرضه داشت: «پروردگارا؛ به من فرزندی عنایت كن تا از من و اولاد یعقوب ارث ببرد» و در سوره انفال آیه 75 می‎فرماید: «اقارب و ارحام میّت بعضی در ارث بردن بر برخی دیگر مقدم‎اند» و در سوره نساء آیه 11 می‎فرماید:
«ارث و سهم پسر را دو برابر دختر بدهید» و در سوره بقره آیه 180 می‎فرماید: «هر گاه كسی از دنیا رفت ارث او را در ما بین پدر و مادر و منسوبین او بدرستی تقسیم نمائید.» با چنین آیات روشنی كه خداوند راجع به ارث می‎فرماید چطور می‎گویید من از پدرم ارث و نصیبی ندارم؟ آیا بین ما رابطه پدر و فرزندی وجود ندارد؟ آیا من دختر او نیستم؟ یا اینكه می‎خواهید بگویید من با پدرم از یك ملت نیستیم و از این جهت ارث او را به من نمی‎دهید؟ یا می‎خواهید بگویید من از دین پدرم بیرون رفته‎ام و كافر از مسلمان ارث نمی‎برد؟ یا می‎خواهید بگویید شما به احكام قرآن از عموم و خصوص آن بهتر از پدرم و پسر عمویم علی ـ علیه‎السّلام ـ اطلاع دارید؟
آنگاه با نگاه تندی به ابوبكر گفت:
«من در روز رستاخیز گریبان ترا خواهم گرفت و حق خویش را از تو باز خواهم ستاند، در آن روزی كه حاكم خداست و شاهد محمد ـ صلی‎الله علیه و آله ـ است، روزی كه ندامت و پشیمانی بی‎فایده خواهد بود، زود است كه متوجه شوید، چه كسی را عذاب آخرت خوار و ذلیل می‎كند.» پس از این احتجاج محكم باز خطاب به انصار فرمود:
«یا معشرَ الفتیه و أعضادَ المِلّه و أنصارَ الاسلام! ما هذه الغمیزهُ فی حقّی؟ أما كانَ رسولُ الله ـ صلی‎الله علیه و آله ـ یقول «المرءُ یُحْفَظُ فی وُلْده» أاُهْضَمُ تُراثُ أبی و انتم بمَرْیءً منّی و مُسْمِعٌ و انتم ذوالعدد و العده و عندكم السّلاحُ و الجُنَّه و تأتیكم الصّرخه، فلا تغیثون «ألا تُقاتِلونَ قَوْماً نَكَثُوا أیمانَهُمْ وَ هَمُّوا بِإِخراج الرَّسولِ وَ هُمْ بَدَؤُكُمْ اَوَّلَ مَرَّهٍ، أتَخْشَوْنَهُمْ؟ فاللهُ اَحَقُّ أنْ تَخْشَوْهُ إن كُنْتُمْ مؤمِنینَ»[1] و أنا إبنهَ تذیر لكم بین یَدَیْ عذابٍ شدیدٍ.»
ای گروه مسلمین و ای بازوهای اسلام! این چه سستی است كه درباره من اعمال می‎كنید؟ مگر از پیامبر ـ صلی‎الله علیه و آله ـ نشنیدید كه می‌فرمود: «مقام عظمت پدر، درباره اولادش باید رعایت گردد.» آیا ارث پدر را از من می‎گیرند و شما متوجه هستید و صدای مرا می‎شنوید و با اینكه صاحب قدرت و نفوذ می‎باشید و سلاح‎های برّنده در دست دارید از من دادرسی نمی‎كنید و مبارزه و جنگ آغاز نمی‎نمائید، با مردمی كه نقض پیمان نمودند و پیروی می‎كنند از مردمی كه در صدر اسلام پیغمبر را از خانه خود (مكّه) بیرون كردند، آیا از این مردم می‎ترسید با اینكه سزوار است فقط از خدا بترسید اگر واقعاً به او ایمان دارید. و اینك من دختر پیغمبر شما هستم (و در صورتی كه مرا در گرفتن حقّم یاری نكنید) شما را از عذاب سختی كه در پیش دارید می‎ترسانم.
پاسخ ابوبكر به فاطمه ـ علیها‎السّلام ـ :
فقال: «یا ابْنهَ رسول الله، لقد كان أبوكَ بالمؤمنینَ عطوفاً، كریماً، رَؤُفاً، رحیماً و علی اكافرین عذاباً الیماً و عقاباً عظیماً، لا یُحِبُّكُمْ إلاّ كلّ سعیدٍ ولا یُبْغِضُكُم إلاّ كلّ شقیٍّ، فأنتم عِترهُ رسول الله وأنتِ یا خِیَرَهِ النساءِ و ابْنَهَ خِیَرَه الأنبیاء، صادقهٌ فی قَوْلُكِ، سابقهٌ فی وُفورِ عقلُكِ، غیرُ مردودهٍ عن حقِّكِ، انّی اُشْهِدُ اللهَ و كفی به شهیداً، إنیّ سمعتُ رسولَ الله ـ صلی‎الله علیه و آله ـ یقول: «نحن معاشرَ الأنبیاء لا نُوَرِّثُ ذَهَباً و لا فِضَّهَّ ولا داراً و لا عقاراً و إنما نُوَرِّثُ الكتابَ و الحكمهَ و العلمَ و النُّبُوَّهَ و ما كان لنا من طُعْمَهٍ فَلِوَلیِّ الأمرِ بعدنا أن یَحْكُمَ فیهِ بِحُكْمِهِ» و أنتِ سیَّدهِ اُمَّهِ أبیكَ و الشجره الطَّیبهِ لنبیّكِ، لایُدْفَعُ مالُكِ من فَضْلكِ و لا یُرْصَعُ من فَرْعِكِ و أصْلِكِ، حُكْمُكِ نافِذٌ فیما مَلَكْتُ یَدایْ، فَهَلْ‎ترینَ أن اُخالِفُ فی ذالِكَ أباكِ»
ابابكر گفت: «ای دختر رسول خدا، همانا پدرت نسبت به مؤمنین، بسیار مهربان و با گذشت و رحیم دل و نسبت به كفار، بسیار شدید الغضب وسخت گیر بود و شما (خاندان پیامبر را) دوست ندارد، مگر شخص با سعادت و دشمن ندارد، مگر شخص شقی و بد عاقبت؛ شما عترت پیغمبر ما هستید و تو ای فاطمه بهترین زنان عالم و پدرت بهترین انبیاء گذشته بود، و تو راستگو می‎باشی و هرگز دروغ نمی‎گویی و در عقل و خرد مقام شامخی را دارا هستی و هرگز سزاوار نیست كه كسی تو را از حقّت محروم كند، و من خدا را شاهد می‎گیرم ـ و خداوند بعنوان شاهد كافی است ـ كه من خود از رسول خدا ـ صلی‎الله علیه و آله ـ شنیدم كه فرمود: «ما انبیاء هرگز چیزی به ارث نمی‎گذاریم، از طلا و نقره و خانه و زمین و فقط از ما دانش و نصیحت و علم و فضیلت باقی می‎ماند، و آنچه از متاع دنیویّه از ما باقی بماند مربوط به خلیفه بعد از ما خواهد بود و بهر نحو كه خواسته باشد در آن تصرف می‎كند». آنگاه ابوبكر چنین ادامه داد: ای فاطمه! تو بزرگترین زنان عالم هستی و بمنزله درختی هستی كه طیّب و طاهر است و صاحب گل‎های طیّب است، هرگز كسی حق ندارد تو را از مال و اموالت منع كند و تو را از اصلت (كه از نسل پیامبر ـ صلی‎الله علیه و آله ـ هستی) جدا كند، حكم تو ای فاطمه نسبت به اموالت نافذ است و حتی تمام اموال من در تحت اختیار توست و امر تو در مورد اموال من هم نافذ است لكن هرگز گمان مبر كه من نسبت به دستورات پدرت قدمی بر خلاف بر می‎دارم. (یعنی بی جهت، استدلال می‎آوری و من هرگز فدك را به تو باز نخواهم گرداند.)
پاسخ زهرا ـ علیهااسّلام ـ به أبابكر:
مضمون كلمات حضرت فاطمه ـ علیهاالسّلام ـ در پاسخ أبابكر به نحو فشرده بدین شرح است: «سبحان الله! آیا پدر من بر خلاف قرآن مجید سخنی می‎گوید؟ پس با اینكه در قرآن آیات ارث بسیار است، (چنانچه اشاره شد) و بخصوص اینكه قرآن بالصراحه می‎فرماید: «اولاد‎های انبیاء گذشته از پدرانشان ارث می‎برند» چطور ممكن است كه پدر من بر خلاف صریح قرآن فرموده باشد: «ما انبیاء ارث نمی‎گذاریم.»
و اما اینكه ادعا كردی پیغمبران ارث نمی‎گذارند و آنچه از آنان باقی بماند صدقه است و امر آن صدقات بعد از پیغمبر محوّل به خلیفه او خواهد بود، از چند جهت مخدوش و باطل است:
اول آنكه: این حدیث را پیغمبر كجا فرموده كه به غیر از تو و چند نفر از حامیانت، كسی دیگر نشنیده است؟ اگر بگویی من این حدیث را در حضور مردم، در بالای منبر در جواب تو گفتم و اگر حدیث حقیقت نداشت مسلمین اعتراض می‎كردند خواهم گفت:
«اولاً اكثر اهل مسجد مردمی منافقند و اسلامشان بغیر از لقلقه زبان چیزی نیست و این كسانی كه در مسجد در گرد منبر تو نشسته‎اند همان كسانی هستند كه می‎خواستند پیغمبر را در درّه «عقبه» شهید كنند.
ثانیاً: وقتی عمر خالد را موظف كرده تا با یكصد نفر با شمشیرهای برهنه روی زانوان، به گرد منبر تو بنشینند، چه كسی جرأت می‎كند بر سخنان تو ایرادی بگیرد، هر چند بر خلاف قرآن باشد؟»
دوم اینكه: می‎بایست این حدیث كه جعل نموده‎اید ـ در مورد اینكه پیغمبران ارث نمی‎گذارد، طوری جعل می‎كردید كه بر خلاف صریح قرآن نباشد و لذا باید می‎گفتید: «أنا مِن بین الأنبیاء لا أُوَرَّثُ» یعنی فقط من از میان انبیاء ارث نمی‎گذارم، اما اینكه جعل كرده‎اید «نحن معاشرَ الأنبیاء لا نُوِّرَّث» یعنی «ما طائفه انبیاء ارث نمی‎گذاریم» بر خلاف منطق قرآن است زیرا قرآن می‎فرماید: «و وَرِث سلیمانُ داودَ»[2] و «أولوا الأرحام بعضُها أولی بِبَعْضٍ فی كتابِ اللهِ»[3] و «یوصیكُمُ اللهُ فی أولادِكُم للذَّكَرِ مثلُ حَظِّ الأُنْثَیَیْنِ»[4] و «إنَّ تَرَكَ خَیْراً الوصیّهُ لِلْوالِدَیْنِ و الأقرَبینَ بالمعروفِ حقاً علی المتّقینَ»[5] و از قول یحیی می‎فرماید: «ربَّ هَبْ لی مِنْ لَدُنْكَ وَلیّاً، یَرِثُنی وَ یَرِثُ مِن آلِ یَعقُوبَ»[6]
سوم اینكه می‎گویی ارث پیغمبران اموال نیست بلكه فقط علم و حكمت و نبوت است، اگر می‎خواستی حدیث جعل كنی لا أقل «نبوت، را جزو میراث پیغمبران قرار نمی‎دادی، زیرا یكی از پیغمبران پدر من است و هرگز از آن حضرت نبوت به كسی بعنوان ارث انتقال نیافت، زیرا بر همه معلوم است كه او خاتم پیغمبران است و پس از او پیغمبری نخواهد آمد.
چهارم اینكه: چطور همسران پدرم همه از شوهر ارث می‎برند و اكنون در منزل پدرم از باب به ارث بردن منزل ساكنند، لكن من كه دختر او می‎باشم از پدرم ارث نمی‎برم؟!
پنجم اینكه: مگر فراموش كردی روزی را كه شوهرم علی ـ علیه‎السّلام ـ با عمویش عباس از برای احتجاج نزد تو آمدند و هر یك ادعای ارث پیغمبر را می‎نمودند، تو در پاسخ آنان گفتی: پیغمبر اكرم ـ صلّی الله علیه و آله ـ فرزند دارد و با وجود فرزند نه عمو ارث می‎برد و نه پسر عمو.»
ششم اینكه: اگر پیغمبر ارث نمی‎گذارد پس چرا دختر تو عایشه، گفت: پیغمبر را در حجره من دفن نمائید و بنابر عدم ارث خانه‎های آن حضرت باید تمامی فروخته شود و جزو صدقات تقسیم بر فقراء و مساكین گردد، پس چرا زوجات آن حضرت را از خانه‎هاشان بیرون نمی‎كنی تا فقراء و مساكین مدینه در خانه، جایگزین شوند؟!
هفتم اینكه: اگر (بنابر قبول حدیث جعلی) پیغمبران فرموده باشند ما خانه و عقار و ذهب و فضه به ازث نمی‎گذاریم مراد آنان این است كه مال دنیا آنقدر ارزش ندارد كه ما به آن دل خوش كنیم و بعنوان ارث به كسی دهیم بلكه ارثی كه از ما باقی می‎ماند برازنده و در خور شأن ماست و آن ارث، علم و حكمت و دانش و فقاهت است.
__________________
[1] . سوره توبه آیه 13
[2] . سوره نمل آیه 15.
[3] . سوره انفال آیه 75.
[4] . سوره نساء آیه 11.
[5] . سوره بقره آیه 180.
[6] . سوره مریم آیه 5 و6

:Sham:

هشتم اینكه: ای ابابكر! به من می‎گویی تو راستگوی در قول و رفتار می‎باشی، اگر مرا راستگو می‎دانی، چرا ادعای مرا در مورد ارث بردن از پدر قبول نمی‎كنی؟!
نهم اینكه: مگر قلاع خیبر در سال هفتم هجرت فتح نشد و آیه «و آتِ ذالقربی حقَّهُ»[1] در همان سال بعد از فتح خیبر بر پیغمبر نازل نگردید و آن حضرت از طرف خدا مأمور نگشت تا اینكه فدك را به من بدهد؟ از طرفی فدك در حیات پدرم رسول الله ـ صلی‎الله علیه و آله ـ سه سال در دست من بود و فدك «نِحله» پدرم می‎باشد «و النّحلهُ هیَ الإعطاءُ من طیب النّفس» یعنی نحله، بخششی است كه از روی طیب نفس وكمال رضایت به كسی بدهند، و پدرم فدك را در حال حیاتش به من بخشید و بخشش به «ذی رحم» شرعاً لزوم آور[2] است و بنابراین حتی خود پیغمبر هم حق رجوع به فدك را نداشته است، پس تو به چه دلیلی حق مسّلم مرا غصب كردی؟
دهم اینكه: اگر من فدك را ارث خود می‎دانم به جهت این است كه خواستم به مدارك قرآن بر تو احتجاج كرده باشم (و این از باب مماشات با خصم است) و الاّ فدك حتی در زمان حیات پیغمبر ـ صلی‎الله علیه و آله ـ متعلق به من بوده و پس از نزول آیه «و آت ذالقربی حقّه» از ملك پیغمبر ـ صلی‎الله علیه و آله ـ خارج شده است، و تو ای ابابكر به چه حقّی مِلك متصرّفی مرا در حیات پدرم پیغمبر ـ صلی‎الله علیه و آله ـ از من گرفتی؟!
پاسخ ابوبكر چه بود؟
چون سخنان قاطع و محكم حضرت زهرا ـ علیهاالسّلام ـ به اینجا رسید و ابوبكر خود را محكوم دید بناچار به آخرین حربه خود متوصل شد و گفت:
«آیا در این ادعا كه می‎گویی پدرت فدك را به تو بخشیده است شاهدی هم داری؟» زهرا ـ علیهاالسّلام ـ فرمود: «ای ابو بكر تو با من بر خلاف تمام دستورات شرع رفتار می‎كنی زیرا در اینكه فدك در حیات پیغمبر ـ صلی‎الله علیه و آله ـ به مدت سه سال در تصرف من بوده، هیچ شكّی نیست و تو خود می‎دانی كه تصرف أماره ملكیّت است و از طرفی شما كه مدّعی هستید فدك را پیغمبر ـ صلی‎الله علیه و آله ـ به من نداده است باید شاهد بیاورید، نه من، زیرا طبق قاعده «ألبیّنهُ علی المدّعی و الیمینُ علی من أنكر» شما مدعی هستید و باید اقامه بیّنه و شاهد نمائید معذلك من شاهد هم می‎آورم.»
آنگاه حضرت زهرا ـ علیهاالسّلام ـ فوراً امیرالمؤمنین علی ـ علیه‎السّلام ـ و امام حسن ـ علیه‎السّلام ـ و امام حسین ـ علیه‎السّلام ـ و امّ أیمن را حاضر كرد.
حضرت علی ـ علیه‎السّلام ـ و حسنین ـ علیهما‎السّلام ـ به حقانیت زهرا ـ علیهاالسّلام ـ شهادت دادند و چون نوبت به شهادت امّ ایمن رسید ابتدا رو به ابابكر كرده وگفت: «اول از تو سؤال می‎كنم، آیا از پیغمبر خدا ـ صلی‎الله علیه و آله ـ شنیده‎ای كه درباره من فرمود: «اُمّ أیمن إمرءَهٌ من أهل الجنّه» یعنی اُمّ ایمن از زنان بهشتی است؟»
ابابكر گفت: «آری شنیده‎ام.»
ام ایمن گفت: «فَاُشْهِدُ اَنَّ اللهَ عزَّوجل أَوحی إلی رسولِ اللهِ ـ صلی‎الله علیه و آله ـ «فآتِ ذالقربی حقَّه» فجَعَلَ فدك لها طُعمهً بأمرِالله.»
یعنی: «پس من كه به گفته پیامبر از زنان بهشتی خواهم بود شهادت می‎دهم به اینكه خداوند سبحان وحی فرستاد به سوی پیغمبر خود به اینكه «حق ذالقربی را بده» و آن حضرت فدك را به امر الهی به زهرا داد.»
ابابكر به ناچار نوشت كه فدك را تحویل فاطمه ـ علیهاالسّلام ـ دهند لكن در این أثنا عمر دست دراز كرد و نامه را گرفت و پاره كرد و گفت:
«لا تُقْبَلُ شَهادهُ امرءَهٍ عَجَمِیَّهٍ لا تفصح و أمّا علیُّ فجَرَّ النّارَ الی قُرصِهِ»
یعنی: «ما هرگز شهادت یك زن عجمیّه را قبول نخواهیم كرد و اما علی هم آتش را به روی قرص نان خود می‎كشد تا نانش پخته گردد (كنایه از اینكه قصد دارد تا با شهادت (نعوذ بالله) دروغ ذی نفع گردد) امام حسن ـ علیه‎السّلام ـ و امام حسین ـ علیه‎السّلام ـ هم كه كودك خردسال بیش نیستند ولذا شهادت این دو كودك نیز مورد قبول نیست. (به خدا پناه می‎بریم از هجویّات و مزخرفات و جسارات او).
در اینجا بود كه زهرا ـ علیها‎السّلام ـ حق خود را از دست رفته دید و لذا با غضب و ناراحتی تمام مسجد را ترك كرد و پس از تضرع و زاری بر سر قبر پدر با دلی پر از غم و شكسته خاطر به منزل بازگشت.
[1] .سوره اسراء آیه 26.

مناظره حضرت علي(ع) و ابوبكر با عالم يهودي

:Sham:

در زمان خلافت ابوبكر، روزی یكی ازدانشمندان یهودی پیش او آمد و پرسید: تو خلیفه پیامبر اسلام هستی؟
ابوبكر گفت: آری.
دانشمند: ما در تورات خوانده‌ایم كه جانشینان پیامبران، از تمام پیروان او داناتر هستند، ممكن است شما بفرمائید كه خداوند در آسمان است یا در زمین؟
ـ : خدا در آسمان است بر عرش.
دانشمند: بنابراین، زمین ازخدا خالی است ،و خداوند در یكجا هست ،و در یكجا نیست؟
- این حرف افراد بی دین است «آدم دین‌دار اینطور حرف نمی‌زند» دور شو، وگرنه ترا خواهم كشت.
مرد یهودی با شگفتی از جای برخاست و در حالی كه اسلام را مسخره می‌كرد از پیش ابوبكر بازگشت. بین راه با حضرت علی ـ علیه‌السّلام ـ برخورد كرد، امام به او فرمود: من فهمیدم كه تو از ابوبكر چه پرسیدی و او به تو چه پاسخی داد، ولی بدان كه ما معتقدیم كه خداوند مكان را بوجود آورده و بنابراین نمی‌تواند مكان داشته باشد، و برتر از آن است كه مكانی او را در خود جا دهد، ولی با این وصف، خدا همه جا هست بدون اینكه با چیزی تماس پیدا كند، یا در كنار چیزی واقع شود، از نظر علمی، به تمام مكانها احاطه دارد، و هیچیك از موجودات از تدبیر او خالی نیست.
اگر از كتاب‌های خودتان مطلبی را نقل كنم كه به درستی آنچه گفتم گواهی دهد، مسلمان می‌شوی؟
دانشمند: آری.
امام: در یكی از كتابهای مذهبی شما این مطلب نیست كه: موسی بن عمران روزی نشسته بود كه ناگاه فرشته‌ای از طرف مشرق آمد، موسی از او پرسید: ازكجا آمدی؟
فرشته: از پیش خدا.
فرشته دیگری از غرب آمد، موسی پرسید تو از كجا آمدی؟
گفت: از پیش خدا.
فرشته دیگری آمد، موسی پرسید: تو از كجا آمدی؟
پاسخ داد: از زمین هفتم و از پیش خدا.
موسی با دیدن این منظره با شگفتی گفت: پاك و منزّه است آن خدائی كه هیچ جا از او خالی نیست، و بجائی نزدیكتر از جای دیگر نمی‌باشد.
پس از نقل این داستان، دانشمند یهودی گفت:
گواهی می‌دهم كه آنچه گفتی كاملاًً صحیح است، و تو به جانشینی پیامبرت سزاوارتری.
_______________
احتجاج طبرسي، ج 2 ،ص 313

:Sham:
مناظره حضرت علي(ع) و ابوبكر با يهودي

انس بن مالك گوید: پس از درگذشت پیامبر اسلام ـ صلی الله علیه و آله ـ یك نفر یهودی، برای تحقیق درباره اسلام به مدینه آمد، و از مردم خواست كه او را به كسی‌كه بتواند از عهده پاسخ سؤال‌های او برآید راهنمائی كنند.
مردم، ابوبكر را به او معرفی كردند.
آن مرد پیش ابوبكر آمد و گفت پرسش‌هائی دارم كه جز پیامبر و یا وصی او نمی‌داند؟
ابوبكر: هر چه می‌خواهی بپرس.
آن چیست كه خدا ندارد؟
آن چیست كه نزد خدا نیست؟
و آن چیست كه خدا نمی‌داند؟
ابوبكر عصبانی شد و به وی گفت: این سؤال‌های مردم بی دین است، و تصمیم كشتن او را گرفت، سایر مسلمانان حاضر هم كیفر آن مرد را كشتن می‌دانستند.
ابن عباس كه آنجا حاضر بود، گفت: درباره این مرد، بی انصافی كردید.
ابوبكر: نشنیدی كه الآن چه گفت؟
ابن عباس: اگر می‌توانید جوابش را بدهید، وگرنه او را ببرید پیش امام علی كه تا به او پاسخ ‌دهد، چون من از پیامبر شنیده‌ام كه به علی بن ابیطالب می‌فرمود: «خدایا دلش را هدایت كن، و زبانش را استوار بدار»
ابوبكر گفت: یا ابا الحسن این یهودی از من مانند زنادقه و بی‌دین‌ها سؤال می‌كند.
علی ـ علیه‌السّلام ـ رو به یهودی كرد و فرمود: چه می‌گویی؟
گفت: من سؤال‌هائی دارم كه جز پیامبر یا وصی او، پاسخش را نمی‌داند.
امام علی(ع): مسائل خود را مطرح كن
یهودی همان مسائل را تكرار كرد.
امام علی(ع): اما آنچه خدا نمی‌داند، همان چیزی است كه شما یهودی‌ها می‌گوئید عزیز پسرخدا است، خدا نمی‌داند كه فرزند دارد.
و اما آنچه نزد خدا نیست، ستم به بندگان است كه نزد او نیست و اما آنچه خدا ندارد، همتا است ، كه او بی‌همتا است.
یهودی با شنیدن این سخن، شهادتین را بر زبان جاری كرد ومسلمان شد و ابوبكر و حاضرین امیرالمؤمنین علی ـ علیه‌السّلام ـ را كاشف الكرب (بر طرف كننده اندوه) لقب دادند.
_______________
الغدير ج 7ـ ص 179

:Sham:
مناظره حضرت علي(ع) با اسقف نجران

«انس بن مالك» گوید: اسقف نجران[1]وارد مدینه شد و به حضور عمر آمد تا جزیه[2] خود را بپردازد. عمر بن خطاب او را به اسلام دعوت كرد. اسقف گفت: « ای عمر! شما مسلمانان معتقدید: أنَّ اللهِ «جَنَّهٍ عَرْضُهَا السَّماواتُ وَ الْأَرْضُ»[3] (برای خدا بهشتی است كه عرض آن آسمانها و زمین را فرا می‌گیرد) به من بگو در این صورت آتش دوزخ و جهنم كجاست؟
عمر از جواب دادن عاجز ماند. سپس به ناچار طبق معمول به علی ـ علیه السلام ـ كه در آنجا بود گفت: «یا علی! جواب این اسقف را بده.»
علی ـ علیه السلام ـ به اسقف فرمود: «وقتی كه شب می‌آید، روز در كجاست؟»
اسقف، متوجه جواب شد. و بار دیگر به عمر رو كرد و پرسید: «مرا از زمینی خبر بده كه آفتاب فقط ساعتی بر آن تابید و پیش از آن ساعت و بعد از آن اصلا آفتاب بر آن نتابیده است؟»
عمر گفت: «از علی ـ علیه السلام ـ بپرس».
علی ـ علیه السلام ـ فرمود: «آن زمین، زمین دریای نیل است كه وقتی حضرت موسی ـ علیه السلام ـ و پیروانش، از آن گذشتند، از آب خالی شد و آفتاب بر آن تابید و پس از خروج موسی و پیروانش، آب دریا، مجدداً به آن نقطه بازگشت.»
اسقف گفت: «آفرین! درست گفتی! مرا به چیزی خبر ده كه اهل دنیا هر چه از آن بر می‌دارند، نه كم می‌شود و نه زیاد.»
حضرت فرمود: «آن چیز، قرآن و علوم مختلف است.»
اسقف گفت: «مرا از اول خونی كه در زمین ریخت، خبر ده».
حضرت فرمود: «شما می‌گوئید خون هابیل بود كه توسط برادرش قابیل بر زمین ریخته شد ولی ما می‌گوئیم كه اول خونی كه بر زمین ریخت، خون حیض و نفاس حضرت حوّا بوده است».
اسقف گفت: «یك مسئله دیگر باقیمانده است و آن اینكه: بگو ببینم خدا در كجاست؟» عمر بن خطاب تا این سؤال را از اسقف شنید، در غضب شد. علی ـ علیه السلام ـ به عمر فرمود: «غضب نكن، من جوابش را می‌دهم. اگر غضب كنی، اسقف گمان می‌كند كه ما، در برابر پرسش‌های او وامانده‌ایم.» سپس به اسقف رو كرد و فرمود: «ما روزی نزد رسول خدا ـ صلی الله علیه و آله ـ بودیم. فرشته‌ای نزد رسول خدا آمد، حضرت به فرشته فرمود: «از كجا فرستاده شده‌ای؟» گفت: «از فوق هفت آسمان از نزد پروردگارم.» سپس فرشته دیگری نزد رسول خدا آمد. حضرت به او فرمود : «از كجا به سوی ما اقبال كرده‌ای؟» عرض كرد: «از محل غروب آفتاب از نزد پروردگارم.» خداوند در هر مكان و زمانی كه تصور كنی هست. او جهت خاصی ندارد. «وَسِعَ كُرْسِیُّهُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ» «لَیْسَ كَمِثْلِهِ شَیْ‏ءٌ وَ هُوَ السَّمِیعُ الْبَصِیرُ»[4]
«لا یَعْزُبُ عَنْهُ مِثْقالُ ذَرَّهٍ فِی السَّماواتِ وَ لا فِی الْأَرْضِ»[5]قدرت او آسمان و زمین را گرفته، او همتایی ندارد و شنوا و بینا است، و ذرّه‌ای از آسمان و زمین بر او پوشیده نیست.
اسقف كه علی ـ علیه السلام ـ را منبع علم و كمال یافته بود، به حقّانیت دین اسلام پی برد و به دست مبارك علی ـ علیه السلام ـ مسلمان شد.
_______________________
[1] . اسقف به معنایی پیشوا و رهبر متشخّص مسیحی است و نجران نام محلی است در حدود یمن و آنجا مركز روحانیون مسیحی بوده و داستان «اخدود» كه در قرآن امده مربوط به همین شهر است .
[2] . جزیه، مالیاتی است كه غیر مسلمانان به حاكم اسلامی، می‌پردازند تا در مقابل، جان و مال و ناموسشان محفوظ بماند.
[3] . سوره آل عمران. آیه 133.
[4] . سوره شوری.آیه 11.
[5] . سوره سباء.آیه 3.

:Sham:
مناظره حضرت علي(ع) با مرد شامي

شیخ صدوق در «خصال» و«عیون» و«علل» حدیث كند كه مردی از اهل شام از امیرالمؤمنین سؤال كرد كه چند نفر از انبیاء به عربی تكلّم كردند و چند نفر آنها ختنه شده به دنیا آمدند و چند نفر آنها دو اسم داشتند و اول كسی كه شعر گفت كیست و آن شش موجود زنده‌ای كه بی مادر در دنیا پدید آمدند كدامند؟
حضرت فرمودند: اما پیغمبرانی كه به زبان عربی صحبت كردند پنج نفر بودند: هود و صالح و شعیب و اسماعیل و محمد (ص)
اما كسانی كه ختنه شده متولد شدند: آدم ابوالبشر و فرزند او لیث و ادریس و نوح و سام بن نوح و ابراهیم و داوود و سلیمان و موسی و عیسی و محمد ـ صلّی الله علیه و آله ـ .
و اما پیغمبرانی كه دو نام داشتند عبارتند از: یعقوب كه او را «اسرائیل» هم می‌گفتند و خضر كه او را «قالیا» هم می‌نامیدند و یونس كه او را«ذالنّون» هم می‌نامیدند و یوشع بن نون كه او را«ذوالكفل» نیز می‌گفتند و عیسی كه او را «مسیح» هم می‌نامیدند و محمد ـ صلی الله علیه و آله ـ كه«احمد» نیز نام دارد.
و اما اول كسی كه شعر گفت آدم ابوالبشر بود كه چون هابیل كشته شد در مرثیه او گفت:
تَغَیّرَتِ البلادُ وَ مَن علیها و وجهُ الارضِ معنبر قبیح
تَغَییَّرَ كُلُّ ذی لون وَ طَعْمٍ و قَلَّ بشاشه الوجه الملیح [1]
اما آن شش موجود زنده‌ای كه بی مادر موجود شدند عبارتند از: 1.آدم 2. حوّا 3. قوچی كه فدای اسماعیل شد 4.عصای موسی(كه به صورت اژدها درآمد) 5.ناقه صالح پیامبر 6.پرنده‌ای كه عیسی آنرا با دست خود ساخت و به آن دمید و آن پرنده زنده شد و پرواز كرد به اذن خداوند.
________________
[1] . سرزمین‌ها و ساكنان آنها دگرگون و روی زمین غبارآلود و زشت گردید. رنگ‌ها و طمع‌ها تغییر كرد و خرّمی از صورت‌های نیكو كناره گرفت.
المواعظ العدديه، ص 179

:Sham:
مناظره حضرت علي(ع) با مهاجرين و انصار

عصر خلافت عثمان بود، جمعیّتی از مهاجران و انصار كه تعدادشان بیشتر از دویست نفر بود، در مسجد پیامبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ اجتماع كرده بودند، و گروه گروه با همدیگر گفتگو و مناظره می‌كردند، گروهی در شأن علم و تقوا سخن می‌گفتند و از برتری قریش و سوابق درخشان آن‌ها و هجرتشان و گفتاری كه رسول خدا ـ صلّی الله علیه و آله ـ در فضائل آن‌ها فرموده بود، سخن می‌گفتند، و اظهار می‌داشتند كه پیامبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ فرموده است:
اَلأئمّهُ مِنْ قُرَیشٍ: «امامان، از قریش هستند»،
یا فرموده است:
اَلنّاسُ تَبَعٌ لِقُریشٍ، و قُرَیشٌ اَئمّهُ الْعَرَبِ: «مردم پیرو قریش هستند، و قریش پیشوایان عرب می‌باشند»
به این ترتیب هر گروهی افتخارات دودمان خود را بر می‌شمرد، در میان جمعیّت از مهاجران افرادی مانند: علی ـ علیه السّلام ـ، سعد وقّاص، عبدالرّحمان عوف، طلحه، زُبیر، مقداد، هاشم‌بن عتبه، عبدالله بن عمر، حسن و حسین ـ علیه السّلام ـ، ابن عبّاس، محمّد بن ابوبكر، عبدالله بن جعفر بودند.
و از انصار افرادی مانند اُبَیّ بن كعب، زیدبن ثابت، ابوایّوب انصاری، قیس‌بن سعد، جابربن عبدالله انصاری و انس بن مالك و ... حضور داشتند.
بحث و مناظره دامنه داری بین آن‌ها از بامداد، تا ظهر، ادامه یافت، در حالی كه عثمان در خانه خود به سر می‌برد، و حضرت علی ـ علیه السّلام ـ و بستگانش، سكوت كرده بودند.
در این هنگام، جمعیّت متوجّه امام علی ـ علیه السّلام ـ شده و عرض كردند: «شما چرا سخن نمی‌گوئید؟»
در این هنگام امام علی ـ علیه السّلام ـ فرمود: هر دو گروه شما از مهاجران و انصار، هر كدام از شأن و مقام خود (برای شایستگی به مقام رهبری) سخن گفتید، ولی من از هر دو گروه شما می‌پرسم:
«خداوند به خاطر چه، این افتخار و برتری را به شما عطا كرد؟»
مهاجران و انصار گفتند: به خاطر وجود محمّد ـ صلّی الله علیه و آله ـ و خاندان او، به ما امتیاز بخشید.
امام علی، راست گفتید، آیا نمی‌دانید علّت وصول شما به این سعادت دنیا و آخرت، تنها به خاطر ما خاندان نبوّت بوده است: و پسر عمویم محمّد ـ صلّی الله علیه و آله ـ فرمود: «من و خاندانم چهارده هزار سال قبل از خلقت آدم ـ علیه السّلام ـ، نوری در پیشگاه خدا بودیم سپس خداوند این نور را همواره نسل به نسل در صلب‌های ارجمند و رحم‌های پاك انتقال داد، كه هرگز آلودگی به این نور، راه نیافت ... سپس علی ـ علیه السّلام ـ پاره‌ای از فضائل خود را برشمرد، و حاضران را قسم داد كه آیا چنین است، و حاضران اعتراف نمودند كه رسول خدا ـ صلّی الله علیه و آله ـ در شأن علی ـ علیه السّلام ـ آن فضائل را فرموده است.
از جمله فرمود: «شما را به خدا سوگند می‌دهم كه هركس از شما سخن پیامبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ را درباره خلافت من شنیده است برخیزد و گواهی دهد».
در این هنگام افرادی مانند: سلمان، ابوذر، مقداد، عمّار، زیدبن ارقم، بُراءبن عازب برخاستند و گفتند:
«ما گواهی می‌دهیم كه سخن پیامبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ را به خاطر سپرده‌ایم، آن هنگام كه آن حضرت برفراز منبر بود و تو در كنارش بودی، و آن حضرت فرمود: «خداوند به من فرمان داده تا امام شما و جانشین خودم و وصّی و عهده‌دار كارهای من بعد از خودم را، كه خداوند اطاعت از او را بر مؤمنان واجب نموده، نصب كنم ... ای مردم! امام و مولا و راهنمای شما بعد از من، برادرم علی ـ علیه السّلام ـ است.
وَ هُوَ فِیْكُمْ بِمَنْزِلَتیِ فِیْكُمْ فَقَلّدُوهُ دِینَكُمْ وَ اَطِیعُوهُ فِی جَمیع اُمُورِكُمْ ...
: «و مقام او در میان شما همانند مقام من در میان شما است، در دین خود از او پیروی كنید، و در همه شئون زندگی، از او اطاعت نمائید» به این ترتیب، امام علی ـ علیه السّلام ـ با مناظره خود در میان آن جمعیّت، دلائل امامت و برتری خود را تبیین كرد، و حجّت را بر آن‌ها تمام نمود.
________________
اقتباس و تلخيص از الغدير، ج 1، ص 163 تا 166؛ فرائد السمطين، باب 78، سمط اوّل

مناظره اميرالمؤمنين(ع) با معاويه

ابن ابی الحدید گوید: روزی از روزهای صفین كه معاویه سخت خویش را در تنگنای جنگ گرفتار دید به عمرو عاص گفت:«من به علی نامه‌ای می‌نویسم باشد كه به وسیله این نامه، علی را در كار پیكار به تردید اندازم و خود را از این مخمصه نجات دهم.»
عمروعاص پوزخندی زد و گفت: «ای معاویه! تو كیستی كه بتوانی مردی چون علی را بفریبی؟ بی جهت خود را اذیت مكن. علی هرگز فریب تو را نخواهد خورد.» معاویه به حرف عمروعاص گوش نكرد و نامه‌ای برای حضرت نگاشت كه خلاص‌اش چنین است: «اگر ما می‌دانستیم، این جنگ چه بر سرمان خواهد آورد، هرگز داخلش نمی‌شدیم و اكنون هر دو پشیمان هستیم. تو می‌دانی كه لشگر عرب از هر دو سو(هم بواسطه من و هم بواسطه تو) رو به نابودی است. من و تو، هر دو فرزندان عبدمناف و در نَسَب با هم برابریم. اگر حكومت شام را به من واگذاری، من فرمانت را گردن خواهم نهاد.»[1]
هنگامی كه حضرت آن نامه را ملاحظه كرد چنین پاسخ داد:
«اما اینكه فرمانروایی شام را از من می‌خواستی، بدان كه چیزی را كه من دیروز به تو ندادم البته امروز نیز نخواهم داد. دیگر آنكه گفتی جنگ موجب از بین بردن عرب شد و از لشكریان من و تو جز اندكی باقی نمانده است، بدان كه هر صاحب حقی كه بدست باطل كشته شود زنده جاویدانه و روانه بهشت است و هر باطلی كه توسط حق از بین برود، مخلّد در آتش دوزخ است.
دیگر آنكه گفتی ما و تو در سپاهیان و جنگ و نابود شدن برابریم، پس بدان كه سخت در اشتباهی. زیرا نه تو در شك و تردیدت پایدارتر از من بر یقین می‌باشی و نه شامیان بر دنیا حریص‌تر از عراقیان در امر آخرت می‌باشند. (من و اهل عراق از روی ایمان و یقین و برای پایداری حق می‌جنگیم، اما تو و اهل شام از روی شك و تردید و برای دنیا می‌جنگید).
دیگر این كه گفتی ما هر دو فرزندان عبدمنافیم. آری، لكن حرف اینجاست كه نه امیّه مانند هاشم و نه ابوسفیان مانند عبدالمطلب و نه مهاجر(یعنی من) مانند اسیر و آزاد كرده شده(یعنی تو و پدرت ابوسفیان در فتح مكه) می‌باشد.
ای معاویه! كسی كه نسبش روشن است مانند كسی كه نسبش آلوده و ناپاك است نیست آنكه كمك كار حق است با دنبال كننده باطل یكسان نیست و مؤمن و منافق یكسان نیستند و چه ناخلف فرزندی است، فرزندی كه پیروی كند پدری را كه در آتش نگون سار است.
حالا از تمام اینها كه بگذریم، در دست‌های ماست فضیلت نبوت و پیغمبری و تنها ما هستیم كه منتسب به رسول اكرم ـ صلی‌الله علیه و آله ـ هستیم و بوسیله این منصب هر گردنكشی را خوار و هر ضعیف مسلمانی را سر بلند ساختیم.این را هم بدان كه در آن هنگام كه خداوند عرب را گروه گروه به دینش در آورد و این امّت خواه ناخواه دین اسلام را پذیرفتند، شما بنی امیّه از جمله كسانی بودید كه دخولتان در اسلام بیرون از این دو راه نبود: یا از روی دنیا پرستی تا با تظاهر به اسلام به قدرت برسید و یا از ترس شمشیر اسلامیان.»گویند كه چون این پاسخ دندان شكن به معاویه رسید، تا چند روزی آن را از عمروعاص پنهان می‌داشت تا اینكه بالاخره عمروعاص از جریان مطلع شد و معاویه را به ریشخند گرفت.
معاویه گفت: «تو خجالت نمی‌كشی كه مرا بواسطه این كارم سرزنش و مسخره می‌كنی در حالیكه از ترس علی بن ابیطالب عورت خود را نمایان ساختی؟!»
عمروعاص لبخندی زد و گفت: «بزرگواری و عظمت علی چیزی است كه تو خود آن را بهتر از من می‌دانی. اما در مورد رسوائی من باید بدانی كه در جنگ با علی، رسوا شدن رسوائی نیست.»
[1] . شرح نهج‌البلاغه: ابن ابی الحدید معتزلی،ج3،ص224.
_________________
نهج‌البلاغه، نامه هفدهم

مناظره امام حسن(ع) با معاويه و پادشاه روم

از امام باقر ـ علیه‌السّلام ـ منقول است كه :
«ابوالأصفر»پادشاه روم نامه‌ای به معاویه(علیه الهاویه) نوشت و مسائلی را از او سوال كرد و در آخر نامه نوشت : «اگر تو واقعاً سزاوار خلافت هستی و خود را جانشین پیامبر ـ صلی الله علیه و آله ـ می‌دانی، جواب این مسائل را برای ما بنویس .»
پس از آنكه نامه به دست معاویه رسید، هر چه درباره سؤالها دقت كرد خود را در جواب دادن عاجز دید و لذا طبق معمول یكی از شامیان رانزد علی ـ علیه‌السّلام ـ فرستاد تا بطور محرمانه، از ناحیه حضرت ـ علیه‌السّلام ـ به جواب مسائل مطلع شود، آنگاه بنام خود همان جواب‌هارا برای پادشاه روم بفرستد.
مرد شامی به حضور علی ـ علیه‌السّلام ـ آمد و سؤالهای خود رامطرح كرد .
حضرت ـ علیه‌السّلام ـ فرمودند: «از فرزندان من از«حسن» یا«حسین» یا«محمد حنفیّه» از هر كدام كه می خواهی سؤالات را بپرس.»
مرد شامی در میان آن سه آقا زاده، امام حسن مجتبی ـ علیه‌السّلام ـ را كه در آن وقت نوجوان بود انتخاب كرد و سؤالهای خود را به این ترتیب به عرض رساند:
«بین حق و باطل چقدر فاصله است؟
بین آسمان و زمین چه مقدار مفارقت است؟
بین مشرق و مغرب چه قدر فاصله است؟
آن چشمه‌ای كه ارواح مشركان درآن ساكنند كدام است؟
چشمه‌ای را كه ارواح مؤمنان در كنار آن جمع می‌شوند چه نام دارد؟»
آن ده چیزی كه هر كدام بر دیگری سخت‌‌‌تراند كدام‌اند؟
امام حسن ـ علیه‌السّلام ـ فرمودند:
فاصله بین حق و باطل چهار انگشت است یعنی آنچه به چشم دیدی حق و آنچه به گوش شنیدی (نوعاً ) باطل و دروغ است .
فاصلهبین زمین و آسمان به اندازه آه مظلوم و دید چشم است.
فاصله بین مغرب و مشرق به اندازه مسیر یك روز خورشید است. (یكبار طلوع و غروب خورشید ).
چشمه‌ای كه ارواح مشركان درآن جمع می‌شوند«برهوت» نام دارد.
چشمه‌ای كه مركز تجمع ارواح مؤمنان است «سلمی» نام دارد.
اما آن ده چیزی كه هر كدام از دیگری سخت‌ترند به این ترتیب‌اند: سنگ از همه جمادات سخت‌تر است؛ آهن از سنگ سخت است چون آن را می‌شكند؛ آتش از آهن سخت‌تر است چون آن را نرم می‌كند؛ آب از آتش سخت‌تر است چون آنرا خاموش می‌كند، ابر از آب سخت‌‌تر است چون آنراحمل و نقل می‌كند؛ باد از ابر سخت‌تر است چون آنرا حركت می‌دهد؛ از باد سخت‌تر فرشته‌ای است كه آنرا حركت می‌دهد؛ از آن فرشته سخت‌تر ملك الموت (عزرائیل) است كه آن فرشته را می‌میراند؛ از ملك الموت سخت‌تر، مرگی است كه او را می‌میراند، از آن مرگ سخت‌تر، امر خداوند است كه مرگ را می‌میراند.»
مرد شامی در همان لحظه گفت :«شهادت می‌دهم و اقرار می‌كنم كه تو فرزند رسول خدا ـ صلی الله علیه و آله ـ هستی و پدرت علی ـ علیه‌السّلام ـ به خلافت و مقام اولاالامری از معاویه بهتر است؛»
سپس این جواب‌ها را ضبط كرد و به نزد معاویه برد.
معاویه همین پاسخ‌ها را بنام خود برای پادشاه روم،«ابوالاصفر» فرستاد.
ابو الأصفر برای معاویه نوشت: «به غیر كلام و جواب خود تكلّم نكن، این جواب‌ها از معدن نبوت و منبع رسالت صادر شده است.»
___________________
اقتباس از منتخب التواريخ ص896

مناظره امام مجتبي(ع) با اصحاب معاويه

در كتاب شریف «بحار الانوار» از «أبی مخنف»[1] نقل شده كه: روزی «عمرو بن عثمان» و «عمرو بن العاص» و «عتبه بن ابی سفیان» و «ولید بن عقبه» و «مغیره بن شعبه» نزد معاویه بن ابی سفیان آمدند و اظهار داشتند: «دستور بده تا حسن بن علی را در حضور تو آورند تا ما با او مناظره كنیم و خلافت تو را اثبات و خلافت پدرش علی را با دلائل قوی غیر شرعی و مردود اعلام نماییم و اخباری كه در مذمّت علی بن ابیطالب می‎دانیم به او بگوئیم و آن گاه در حضور حسن بن علی و اهل مجلس علی را سبّ كنیم. بدین طریق از عظمت حسن كاسته خواهد شد و اگر بعضی از نادانان او را سزاوار خلافت می‎دانند و تو را غاصب حق او می‎شمارند از عقیده خویش رفع ید خواهند كرد.»
معاویه گفت: «از این تقاضا بگذرید وهرگز به طرف حریم او پا دراز نكنید. زیرا اگر او را در جلسه عمومی دعوت نمایم و به او اجازه سخن دهم، من و شما را قطعاً مفتضح و رسوا خواهد نمود، و به عكسِ آنچه شما خیال كرده‎اید، محبت خود را زیادتر در قلوب مردم جایگزین خواهد كرد.»
آنها گفتند: «چطور ممكن است او به تنهائی بر ما پنج نفر كه همگی از خطباء آل امیه می‎باشیم غلبه كند و با اینكه ما به حق سخن می‎گوییم و او بر باطل و اكنون كه چنین گمانی را در حق ما، روا داشتی، حتماً باید امر به احضار او نمائی تا اینكه ما غلبه خویش را بر او به خلیفه و تمام اهل مجلس ثابت كنیم.»
معاویه گفت: «بسیار خوب! من او را احضار می‎كنم، لكن مطمئنم كه این جلسه یقیناً بر ضد ما تمام خواهد شد.»
پس معاویه شخصی را حضور امام حسن مجتبی ـ علیه السلام ـ فرستاد و پیغام داد كه: «امروز بعضی از بزرگان در حضور من شركت نموده‎اند. مناسب است، شما هم در جلسه ما شركت فرموده و همگان را به فیض حضور خویش مستفیض فرمائید.»
حضرت ـ علیه السلام ـ به فوریّت لباس عزت در بر نمود و این دعا را خواند و از منزل بیرون آمد: «اَلّلهْم إنّی اَعوذُ بِكُ مِن شُرُورِهِم، و اَستَعینُ بِكُ یا اَرحَمَ الرّاحمین.» و چون وارد مجلس گردید، معاویه از او استقبال كرد و حضرت را در كنار خویش نشانید و عرض كرد: «این گروه كه از آل امیّه می‎باشند، میل دارند در موضوعاتی با شما مباحثه نمایند. از جمله ادعاهای آنان این است كه می‎گویند به تحریك پدر تو، عثمان را مظلومانه كشتند و پس از كشته شدنش، تا سه روز نگذاشتند بدن او را بردارند و به این هم اكتفا نكردند و نگذاشتند بدن آن مظلوم را قبرستان مسلمانها دفن نمایند و لذا او را در قبرستان یهودی‎ها مدفون ساختند، چنان كه ملاحظه می‎فرمائید. و لكن عظمت من مانع تو نشود كه سخنان آنها را به نحو حقیقت جواب گویی!»
حضرت ـ علیه السلام ـ فرمودند: «اوّلاً من از موضوع جلسه خبر نداشتم و الّا جمعی از آل هاشم را به همراه خویش می‎آوردم و ثانیاً قبل از بحث باید به یك شرط پایبند شوند و آن این است كه اكنون كه این جمعیت می‎خواهند با منِ تنها مناظره نمایند ابتدا من به سخنان آنها كاملاً گوش می‎دهم و منتظر می‎مانم تا هر چه و از هر باب كه می‎خواهند سخن بگویند، لكن چون نوبت سخن به من رسید كسی از مجلس بیرون نرود و كسی در میان سخنان من تكلم نكند. آیا این شرایط را قبول دارند؟»
معاویه از طرف آنها، شروط را قبول نمود و آنها ابتداءً شروع به مباحثه نمودند.
عمرو بن عثمان گفت: «سخن من این است كه عثمان بدون جرم و گناه كشته می‎شود و یكی از قاتلین او كه حسن بن علی است تا به امروز زنده می‎ماند و در كمال آزادی و در مجلسی كه بزرگان از آل امیه نشسته‎اند حاضر می‎شود و كسی متعرض او نمی‎شود. ای اهل مجلس! ما نه تنها خون عثمان را از حسن بن علی مطالبه می‎كنیم، بلكه تمام خون‎هایی كه پدرش علی در جنگ بدر و جنگ‎های دیگر از پدران ما بر روی زمین ریخته است را از او مؤاخذه می‎نمائیم. بدین جهت كشتن او از برایِ ما به حكم شرع و از باب اینكه ما، ولیّ دم آن‎ها می‎باشیم هیچ اشكالی ندارد و فقط باید حاكم وقت و سلطان مسلمین، معاویه كه در مجلس شرف حضور دارند اجازه فرمایند تا اینكه حسن بن علی را در عوض آن خون‎های به ناحق ریخته قصاص نمائیم.»
عمرو بن عاص گفت: «خود حسن بن علی می‎داند كه پدرش علی، ابابكر را زهر داد و شهید كرد و پس از آن «ابولؤلؤ» آن مردم عجمی را تحریك كرد تا اینكه شكم خلیفه دوم (عمر) را در هم درید و سپس تحریك به قتل عثمان نمود، به طوری كه پس از سه روز محاصره، عاقبت در حضور زن و فرزندانش، تشنه و گرسنه او را كشتند ولذا اگر امروز خلیفه مسلمین، معاویه، اجازه دهند تا ما او را در عوض آن خونها كه پدرش ریخته قصاص كنیم، حكم به عدالت و دادگستری نموده است و تو ای حسن بن علی، عقل و تدبیر كافی برای سلطنت و خلافت مسلمین را نداری و نخواهی داشت. چنانچه خود، چون به این موضوع واقف بودی خلافت را به اهلش كه معاویه باشد واگذار نمودی و این را هم بدان كه آن شرائطی كه در صلح نامه قید نمودی كه یكی از آنها سبّ نكردن علی باشد، ‌هرگز ما به آن عمل نخواهیم كرد، چنان چه خود معاویه هم در منبرِ اول خود، این مطلب را تذكر داد كه من هرگز به مضمون صلح نامه حسن عمل نخواهم كرد و صلح نامه زیر پاهای من است و همانطور كه جناب معاویه در حضور تمام مردم در بالای منبر، سبّ علی نمود، من هم در این مجلس علی را سبّ می‎كنم.»
آنگاه شروع به سبّ و بدگویی امیرالمؤمنین علی بن ابی طالب ـ علیه السلام ـ كرد و سپس نشست.
عتبه بن ابی سفیان گفت: «ای حسن بن علی! پدرت بدترین خلق خدا بر روی زمین است و لذا این همه خونها را بر روی زمین ریخت كه سرآمد آنها خون عثمان مظلوم بود و لذا اگر ما، در همین مجلس با اجازه معاویه خون تو را بریزیم، ابداً گناهی نكرده‎ایم، بلكه مثاب و مأجود هم می‎باشیم. زیرا قصاص نمودن یكی از دستوراتی است كه خداوند در قرآن مجید به آن اشاره فرموده است.»
ولید بن عقبه گفت: «با اینكه عثمان خوب دامادی بود از برای شما[2] و كوچكترین پرونده خلافی از برای او نبود، پدرت به جهت حرصی كه به این دنیای فانی داشت، مردم نادان را تحریك نمود تا اینكه او را كشتند و آنگاه خلافت را در قبضه قدرت خویش در آورد و لكن خداوند برانگیخت مثل معاویه را تا اینكه با قدرت تمام با او نبرد نماید و خلافت را از او بگیرد و بر سر شما مصیبت از هر طرف حمله ور گردد چنان چه ملاحظه می‎كنید.
مغیره بن شعبه گفت: «پدرت علی نه فقط ابوبكر و عمر و عثمان را شهید كرد، بلكه درصدد قتل پیغمبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ هم بود و لكن خداوند متعال او را حفظ كرد و الا قطعاً پیامبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ هم شهید می‎شد. شما می‎خواستید نبوت و سلطنت را در یك خانواده جمع كنید و لكن خداوند نخواست و لذا سلطنت را از شما گرفت و امروز كه معاویه بر سر سلطنت و خلافت نشسته است، سزاوار است كه امر كند تو و برادرت حسین را در عوض آن خونهایی كه پدرت به ناحق بر روی زمین ریخته است قصاص نماید.»
سخنان آن پنج نفر تمام شد[3] و چون نوبت سخن به امام مجتبی ـ علیه السلام ـ رسید، آن چناب در كمال فصاحت و بلاغت و بدون خوف و ترس فرمود: «الحمدْللهِ الّذی هُدی اَوَّلَكُم بِأوَّلِنا وَ آخِرِكُم بآخِرنا و صلی اللهُ علی سَیّدِنا مُحَمَّدٍ و آله وَ سَلَّمُ» سپس رو به معاویه نمود و فرمود: «تمام این سخنان را من از ناحیه شما می‎بینم. زیرا اگر تو اجازه نمی‎دادی یا راضی نبودی، كسی جرأت نمی‎كرد تا در حضور تو پدرم علی ـ علیه السلام ـ را دشنام گوید و لذا صلاح چنان می‎بینم كه ابتدا، نواقص و مذمّتی كه درباره تو و پدرت ابوسفیان از پیغمبر اكرم ـ صلّی الله علیه و آله ـ به ما رسیده است را عنوان كنم و نیز فضائلی كه درباره پدرم علی ـ علیه السلام ـ ثابت است تذكر دهم و آنگاه در جواب اصحاب تو شروع سخن خواهم كرد.
اما فضایل پدرم: به اتفاق تمام مسلمین اول مردی بود كه دست بیعت به پیغمبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ داد و تا آخر عمر در زیر پرچم دین بود و از پیغمبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ حمایت می‎كرد، در حالی كه تو و پدرت كافر بودید و از مرام بت پرستی و شرك حمایت می‎نمودید.
دیگر آن كه چون پیغمبر اكرم ـ صلّی الله علیه و آله ـ دید، دیگر امكان ماندن در مكه برایش فراهم نیست، شبانه از مكه به مدینه هجرت كرد و برای اینكه مشركین را مشغول سازد، پدرم علی ـ علیه السلام ـ را در جای خود خوابانید و با فداكاریِ پدرم، پیغمبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ به سلامت جان خویش را از دست كفار نجات داد و اگر آن شب پدرم آن جان نثاری را ننموده بود، هرگز جان پیغمبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ حفظ نمی‎شد.
دیگر آن كه در جنگ بدر، پدرم اول كسی بود كه قدم در میدان نبرد با كفّار نهاد و اول خونی كه از كفّار به روی زمین ریخته شد به شمشیر پدرم علی ـ علیه السلام ـ بود و آن روز تو و پدرت در صف كفّار شركت داشتید و به جنگ پیغمبر اكرم ـ صلّی الله علیه و آله ـ و مسلمین آمده بودید.
دیگر آن كه در روز جنگ احد كه تمام مسلمین فرار كردند، پدرم با این كه نود زخم كاری بر بدنش وارد آمده بود، در جلوی پیغمبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ ایستاده بود و از آن وجود مبارك با تمام وجود دفاع می‎كرد و اگر جان نثاری پدرم نبود هرگز حفظ جان پیامبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ نمی‎شد و آن روز پدرت ابوسفیان «هُبَل» كه بت بزرگ شما بود و او را می‎پرستید بر روی شتر بسته بود و مردم را تحریك به جنگ با پیغمبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ می نمود و دستور شعار «اُعلُ هُبَل»[4] می‎داد.
[1] . ابی مخنف گوید: «هنوز در اسلام جلسه مباحثه‌ای مهمتر و پرآشوبتر از مناظره امام حسن مجتبی ـ علیه السّلام ـ با اصحاب معاویه اتفاق نیفتاده است.
[2] . عثمان دوبار به دامادی پیامبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ نائل آمد. یك بار با رقیه ازدواج كرد و چون او بر اثر شكنجه‎ها و آزارهای عثمان عاقبت در روز فتح بدر وفات نمود با دختر دیگر پیامبر به نام ام كلثوم ازدواج كرد. این دو دختر در واقع از شوهر قبلی خدیجه بودند. (مؤلف)
[3] . به دقت از سخنان اصحاب معاویه در می‎یابیم كه ایشان با نقشه از پیش تعیین شده هدفی جز جرم تراشی برای امیر المؤمنین علی ـ علیه السلام ـ نداشتند.
[4] . بر پا باد هُبَل!
_____________________
شرح نهج البلاغه، ابن ابي الحديد، ج 11، ص 283

مناظره امام مجتبي(ع) با اصحاب معاويه

دیگر آنكه در جنگ بنی قریظه و بنی نضیر، پیغمبر اكرم ـ صلّی الله علیه و آله ـ ، روز اول پرچم اسلام را بدست «سعد بن معاذ» داد و او را به میدان جنگ فرستاد و پس از ساعتی بدن او را مجروح از میدان آوردند و در روز بعد پرچم را به دست (ابوبكر)، عمر و (عثمان) داد و ایشان را به میدان فرستاد ولی ایشان بدون جنگ برگشتند در حالی كه بدنشان از ترس می‎لرزید و عمر گفت: «یا رسول الله ـ صلّی الله علیه و آله ـ ! مردمی كه غرق در زره پولادین می‎باشند و در شجاعت معروف هستند در میدان جنگ شركت می‎كند، لذا نبرد با آنها اصلاً صلاح نیست و قطعاً كسی در نبرد بر ایشان فائق نخواهد آمد.»
سخنان عمر، پیامبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ را برآشفت. پس حضرت فرمود: «الاُعطَینَّ الرّآیَهَ غَدّاً رَجُلاً یحبُّ اللهَ وَ رَسُولَهُ و یُحِبُّه اللهُ و رُسولُهُ كَرّارٍ غَیرَ فَرّارٍ، لا یَرْجِعُ حَتّی یَفتَحَ اللهُ علی یَدَیهِ.»[1]
چون مردم این گونه سخنان و فضائل را از پیغمبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ شنیدند، به امید اینكه شاید این خصال و فضائل درباره آنها باشد، شب را به بیداری به سر بردند و صبح به گرد خیمه پیغمبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ صف كشیدند تا اینكه ببینند چه كسی مشمول چنین فضائل و مناقبی خواهد گردید؛ تا اینكه چون آفتاب به نور خود دشت و صحرا را روشن نمود، ناگاه دیدند خورشید جمال حضرت خاتم النّبییّن ـ صلّی الله علیه و آله ـ هم از افق خیمه طلوع كرد و به مردمی كه در گرد خیمه صف بسته بودند توجهی نمود و فرمود: «چطور علی ـ علیه السلام ـ ، پسر عم خود را در بین شما نمی‎بینم؟»
عرض كردند: «او به چشم درد سختی مبتلا گردیده است.»
فرمود: «بروید و دست او را بگرفته و به حضور من آورید.»
چون او را حضور پیغمبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ آوردند، آب دهان به چشمان علی ـ علیه السلام ـ كشید و بالفور چشم‎های پدرم علی ـ علیه السلام ـ شفا یافت و پیغمبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ او را روانه میدان كرد و طولی نكشید كه لشگر كفار را شكست داد و منحدم نمود كه از جمله فراری‎ها خود تو، ای معاویه، بودی و چون حضور پیغمبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ مشرف شد و مژده فتح را داد، حضرت رسول ـ صلّی الله علیه و آله ـ لبخندی زده و فرمودند: «اسلامی كه پشتیبان او تو باشی همه وقت عزیز است.»
چه غم دیوار امّت را كه دارد چون تو پشتیبان چه باك از بیم موج آنرا كه باشد نوح كشتیبان
دیگر آنكه در جنگ تبوك، چون پیغمبر اكرم ـ صلّی الله علیه و آله ـ مسبوق شد، از آنجا كه جمعی از منافقین از شركت در جنگ تخلف ورزیدند، به منظور اینكه چون مدینه خلوت شود، نسبت به حرم پیغمبر اكرم ـ صلّی الله علیه و آله ـ اهانت نمایند و دست به خرابكاری بزنند، لذا پدرم علی ـ علیه السلام ـ از طرف پیغمبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ در مدینه جانشین حضرت شد. منافقین برای اینكه شاید بتوانند علی ـ علیه السلام ـ را از مدینه بیروت كنند تا مقصود خویش را عملی نمایند به او گفتند: «نمی‎دانیم كه پیامبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ چه مدتی از تو به دل گرفته است كه دیگر حاضر نیست، شما را با خود همراه سازد. لیكن چون پدرم این موضوع را حضوراً به پیامبر اكرم ـ صلّی الله علیه و آله ـ تذكر داد، آن جناب فرمودند: «یا علی! أنتَ وصیّی و خلیفتی فی أهلی»[2] سپس رو به مردم مدینه كرد و فرمود: «أیُّها النّاس! مَنْ اَطاعَ عَلِیّاً فَقَد أطاعَنی وَ مَن اَحَبَّ عَلِیّاً فَقَد اَحَبَّنی».[3]
دیگر آنكه تو خود در مرض الموت پیامبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ در بالین آن حضرت حاضر بودی كه آن جناب شروع كرد به گریه كردن و اشك ریختن. چون پدرم سبب گریه او را پرسید، فرمود: «من می‎دانم كه دلها از بغض و عداوت تو پر است و انتظار آن را می‎برند كه من از دنیا بروم و با تو شروع به دشمنی و ابراز مخالفت نمایند.»
پدرم عرض كرد: «یا رسول الله! شما متأثّر نباشید. من هر چه در راه دین بر سرم آید، برای حفظ كیان اسلام ـ صبر خواهم كرد.»
دیگر آن كه پیغمبر اكرم ـ صلّی الله علیه و آله ـ درباره پدرم علی ـ علیه السلام ـ و اولاد او فرمودند: «اَِّنما مَثَلَ اَهلَ بیتی فیكُم كَسَفینهِ نوحٍ؛ مَن دَخَلَ فیها نَجی و مَن تَخَلَّفَ عَنها غَرِقَ»[4]
اما آن چه درباره مذمت تو و پدرت ابوسفیان رسیده است آنكه: در جنگ احزاب، پیغمبر اكرم ـ صلّی الله علیه و آله ـ روزی در سایه خیمه خود نشسته بودند. دیدند پدرت ابوسفیان سوار بر شتری است و تو شتر را گرفته و می‎كشی و برادرت «عُتبه» كه در مجلس حاضر است، شترها را از عقب، هدایت می‎كند و می‎راند. چون پیغمبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ این منظره مشاهده كردند، فرمودند: «اللّهُمّ الْعَن الرّاكِبَ و السائِقَ و القائِدَ» یعنی: خداوندا، ابوسفیان را كه سوار است و معاویه كه شتر را به دنبال خود می‎كشد و عتبه كه شتر را می‎راند، هر سه نفرشان را لعنت كن. و اتفاقاً اكثر حضار مجلس ما، آنجا حاضر بودند و این سخن را از پیغمبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ درباره شما شنیدند. بنابراین خانواده‎ای كه مورد لعن پیغمبر اكرم ـ صلّی الله علیه و آله ـ بوده‎اند با خانواده‎ای كه مورد مدح و ستایش آن حضرت بوده‎اند، بلكه به منزله جان پیغمبر بوده‎اند مبارزه و مناظره نمی‎كنند.
دیگر آنكه چون در فتح مكه معظّمه، عباس عموی پیغمبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ ، پدرت ابوسفیان را در ردیف خود سوار كرد و مخفیانه ـ برای حفظ جانش ـ او را در حضور پیامبر اكرم ـ صلّی الله علیه و آله ـ آورد، پدرت به او گفت: «آیا باید اسلام اختیار كنم؟» عباس گفت: «چاره‎ای نداری جز آنكه اسلام اختیار كنی و الّا كشته خواهی شد.» پدرت گفت: «اگر مسلمان شوم با هُبَل چه كنم كه مدت هفتاد سال او را پرستیده‎ام؟» عباس فرمود: «بر او تَغوَُّط[5] كن.» پس او از روی ترس و به زبان اظهار اسلامیّت نمود. بنابراین تو فرزند كسی هستی كه به اقرار خودش هفتاد سال بت پرستیده و من فرزند كسی هستم كه حتی به اندازه یك چشم برهم زدن، كافر به خدا نبوده است.
دیگر آنكه چون پیغمبر اكرم ـ صلّی الله علیه و آله ـ «خالد بن ولید» را فرستاد تا از طایفه «بنی خزیمه» زكات بگیرد و او به واسطه دشمنی كه با آنها داشت، بسیاری از مردان و زنان و كودكان ایشان را بكشت. چون این خبر به پیغمبر اكرم ـ صلّی الله علیه و آله ـ رسید بسیار ناراحت گشت لذا نماینده خود را در عقب تو فرستاد و تو در آن هنگام مشغول خوردن غذا بودی و گفتی: «به آن جناب بگوئید معاویه فعلاً بر سر سفره غذاست. السّاعه غذا می‎خورد و شرفیاب می‎شود.» فرستاده چون این خبر را به پیامبر اكرم ـ صلّی الله علیه و آله ـ رسانید، پیغمبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ برآشفت و فرمود: «زود به معاویه بگویید بیاید چرا كه امر لازمی با او دارم.» باز فرستاده پیغمبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ نزد تو آمد ولی تو همچنان مشغول خوردن غذا بودی و باز اجابت دعوت پیغمبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ را ننمودی. چون این عمل سه مرتبه بین تو و پیغمبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ تكرار شد و حضور آن جناب نیامدی، پیغمبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ درباره تو نفرین كرده و فرمود: «اللّهمّ لا تَشْبَعُ بَطْنَهُ» یعنی: خداوندا! هرگز شكم او را سیر مگردان.» و تو خود بارها در حضور اغلب این مردم كه در مجلس حاضرند گفته‎ای: «من به نفرین پیامبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ مبتلا شده‎ام و لذا هر چه غذا می‎خورم سیر نمی‎شوم؛ حتی گاهی چانه‎ام به درد می‎آید ولی با میل به غذا دارم.»[6] پس كسی كه مشمول نفرین پیغمبر اكرم ـ صلّی الله علیه و آله ـ است با نور دیده او «حسن» كه فرزند دلبند زهرا ـ سلام الله علیها ـ است طرف نمی‎شود.»
معاویه با قیافه‎ای ناراحت و عصبانی گفت: «خدا شاهد است من راضی نبودم شما را در این مجلس بطلبم و لذا تقاضا دارم بیش از این متعرّض من نشوید وهتك احترام مرا در نزد مردم و اهل مجلس ننمایید.»
پس حضرت در مورد معاویه به همین مقدار اكتفا كرد و آن گاه فرمود: «اما مذمت اصحاب تو ای معاویه!» و رو به جانب عمرو بن عثمان كرد و فرمود: «عجب است از تو كه در بلاهت[7] و حماقت معروف جهانی و در بلاهت، نزد مردم ضرب المثل می‎باشی معذلك برای مباحثه با من حاضر شده‎ای! تو روزی كه مُحِبّ ما بودی، محبت تو نفعی از برای ما نداشت و امروز كه دشمن ما گشته‎ای، از تو ضرری به ما متوجه نیست و مَثَل تو مَثَل پشه‎ای است كه بر روی درخت خرما نشسته بود و چون می‎خواست برخیزد، به درخت خرما گفت: «خود را محكم نگاه دار كه از باد شه پرهای من در وقت پرواز از ریشه كنده نشوی!» درخت خرما به او گفت: «من اصلاً ملتفت و آگاه نشدم كه تو چه موقع بر روی من نشستی تا این كه امروز كه می‎خواهی بروی متوجه شوم. پس تو ای عمرو بن عثمان! با من دوست یا دشمن باشی اثری ندارد و اما اینكه می‎گوئی پدرم علی ـ علیه السلام ـ در روز جنگ بدر هفده نفر از شما را كشت؛ هفده كه چیزی نیست، پدرم در یك روز هفتصد نفر یهودی را از دم شمشیر گذرانید و اگر پدر من خون پدران كافر شما و یهودی‎ها را نمی‎ریخت و پرچم اسلام به اهتزاز در نمی‎آمد، شما امروز نمی‎توانستید در زیر آن پرچم میدان داری نمائید و بتوانید با سپر آن كس كه پرچم اسلام بر سبب زحمات طاقت فرسای او افراشته شده مباحثه كنید و او را در مجلس شوم خود اهانت نمایید.
_____________________
[1] . همانا فردا پرچم را به دست كسی خواهم داد كه خدا و رسول را دوست دارد و خدا و رسول نیز او را دوست دارند پیوسته حمله كند و عقب ننشیند و باز نگردد تا اینكه خداوند پیروزی را نصیب او نماید.
[2] . ای علی! تو وصی و جانشین پس از من هستی.
[3] . ای مردم! هر كه علی را اطاعت كند مرا اطاعت كرده و هر كه علی را دوست بدارد مرا دوست داشته است.
[4] . همانا اهل بیت من، در میان شما، بسان كشتی نوح است هر كه در آن در آید نجات یابد و متخلف غرق خواهد شد.
[5] . تَغَوُّط: مدفوع كردن.
[6] . پس از نفرین پیامبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ پرخوری معاویه در لغت عرب ضرب المثل شد. شاعری در مورد پرخوری دوستش چنین گفته است:
و صاحبٌ لی بَطْنُه كالهاویه كأنَّ فی أمعائِهِ المعاویه
[7] . بلاهت: كودنی.

شرح نهج البلاغه، ابن ابي الحديد، ج 11، ص 283

مناظره امام مجتبي(ع) با اصحاب معاويه

و اما این را هم بدان خلافت را شما از ما گرفتید و این موضوع در عالم بی سابقه نیست بله در اغلب ازمنه، خلفا، جور و كفر شما، حقّ مردان دین را غصب كردند و آنها را خانه نشین نموده و آخر الأمر آنها را مظلومانه كشتند و یا به زندان بلا انداختند. مگر خود شما از پیغمبر اكرم ـ صلّی الله علیه و آله ـ نشنیدید كه فرمود: «روزی در خواب دیدم، بوزینه‎های زیادی از منبر من بالا رفته و مشغول جست و خیزند پس در كمال تأثر از خواب بیدار شدم. جبرئیل نازل شد و عرض كرد: «خداوند می‎فرماید: در حدود هزار ماه منبر تو را آل امیه غصب خواهند كرد و چون عدد آنها به سی نفر برسد بر مردم استیلا پیدا كنند و اموال مردم را به غصب تصرف نمایند. پیغمبر اكرم ـ صلّی الله علیه و آله ـ از این موضوع بسیار متأثر گردید. سپس خداوند برای تسلیت خاطر او سوره قدر را فرستاد كه: «دل غمین مكن. اگر هزار ماه سلطنت را آل امیه بربایند در عوض، یك شب را از برای تو به نام شب قدر قرار دادیم كه از برای تو و امت تو از هزار ماهی كه بنی امیه سلطنت و خلافت را از اهل بیت تو غصب می‎كنند بهتر است.»
بنابراین، مسئله غصب خلافت را (اكنون در دست شماست) خداوند به رسولش خبر داده بود و پیغمبرش را تسلیت و دلداری به سوره قدر داد و ما هم در صبر و تسلیت به آن جناب اقتدا می‎كنیم.»
آنگاه حضرت متوجه عمرو بن عاص شد و فرمود: «تو پسر آن كسی هستی كه پیغمبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ اسلام را سرزنش می‎كرد و می‎گفت: «چون محمد از دنیا برود درب خانه‎اش بسته می‎شود. چون او اولاد ذكور ندارد.» پس خداوند در مذمت پدرت عاص، این آیه را فرستاد: «إِنَّ شانِئَكَ هُوَ الْأَبْتَرُ»[1] یعنی به تحقیق عاص بن وائل كه تو را سرزنش می‎كند به نداشتن اولاد ذكور، خودش ابتر و دنبال بریده و بِلاعقب است. زیرا نسل تو یا رسول الله ـ صلّی الله علیه و آله ـ به واسطه دخترت زهرا ـ سلام الله علیها ـ تا قیامت پابرجاست و این عاص بن وائل است كه بی‎نشان و ابتر خواهد شد.
این هویت پدرت عاص بود. اما اكنون از هویت مادرت سخن می‎گویم: مادر تو از، زنان معروفه در زنا بوده و لذا چون تو را زائید، پنج نفر بر سر تو مرافعه داشتند و هر یك می‎گفت این طفل از آن من است و چون حال تو را از مادرت پرسیدند، گفت: من نمی‎دانم این طفل از چه كسی است؛ فقط می‎دانم كه ابوسفیان، ولید بن مغیره، عثمان بن عارث، نضر بن حارث و عاص بن وائل، همگی در این طفل شریك می‎باشند.» آخر الأمر عاص بر آنها غالب آمد و تو را به خود نسبت داد. پس تو قطعاً ولدالزّنا هستی و لذا سزاوار نیست مثل توئی با مثل من كه پدری چون علی ـ علیه السلام ـ و مادری مثل فاطمه دارم طرف صحبت شود آری. اكنون ادعای اسلام می‎كنی ولی سابقاً دشمن پیغمبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ بودی. تو همان كسی هستی كه هفتاد بیت شعر در هجو پیغمبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ گفتی و چون آن جناب از این موضوع با خبر گشت دست به درگاه الهی بلند كرد و فرمود: «اللهم العَن عمرو بن عاصِ بِكُلِّ بَیتِ شِعرِ لَعنَهً» پس تو مشمول هفتاد لعن پیغمبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ بوده‎ای و كسی كه به كلّ مورد لعن پیغمبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ باشد، تعجبی ندارد كه با پسر پیغمبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ حسن و با داماد پیغمبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ ، علی ـ علیه السلام ـ دشمنی نماید.»
آنگاه رو به جانب ولید بن عقبه كرد و فرمود: «از تو تعجبی نیست كه سبّ به علی ـ علیه السلام ـ كنی زیرا او به تو هشتاد تازیانه حدّ شراب زده و در جنگ بدر به سخت‎ترین وضعی، پدرت را كشت و تو آن كسی هستی كه خداوند، در كلام مجیدش به فسق تو خبر داده است. زیرا همه اهل مجلس می‎دانند كه این آیه در مذمت تو وارد شده است: «إِنْ جاءَكُمْ فاسِقٌ بِنَبَإٍ فَتَبَیَّنُوا أَنْ تُصِیبُوا قَوْماً بِجَهالَهٍ فَتُصْبِحُوا عَلى ما فَعَلْتُمْ نادِمِینَ.»[2] و نیز درباره ایمان پدر من و فسق تو این آیه شریفه نازل شده است: «أَ فَمَنْ كانَ مُؤْمِناً كَمَنْ كانَ فاسِقاً لا یَسْتَوُونَ»[3].
ولید! تو در این مجلس اظهار شجاعت می‎كنی، لكن تو مردی ترسو و بُزدل هستی. اگر تو مرد شجاعی می‎بودی در فلان روز كه وارد خانه خود شدی و دیدی فلان كس با عیال تو مشغول زنا است؛ می‎بایست او را می‎كشتی. چرا كه هیچ گونه مسؤولیتی شرعاً و عرفاً نداشتی. پس چرا از ترس جان خود آن موضوع ننگ آور را ندیده انگاشتی تا آنكه او بار دیگر به سراغ عیال تو بیاید و هتك حرمت ناموس تو كند؟!»
آنگاه حضرت نظر به جانب «عتبه بن ابی سفیان»، نموده و فرمود: «ای عتبه! تو در چنین مجلسی كه برادرت معاویه هم حضور دارد به دروغ می‎گوئی پدر من علی ـ علیه السلام ـ عثمان را كشت و حال آن كه خود معاویه و اغلب اهل مجلس كشندگان عثمان را می‎شناسند، زیرا اغلب مسلمانان چون از خلافت او ناراضی بودند، اقدام بر قتل او كردند و چون آب را از او منع كردند، پدرم به توسط من چند مشك آب از برای او فرستاد تا تشنه كشته نشود و همان‎هایی كه او را كشتند، نگذاشتند او را در قبرستان مسلمین به خاك بسپارند و بعلاوه ای عتبه! تو چه قدر به احكام خدا و قرآن جاهل می‎باشی كه می‎گوئی در عوض آن كه علی ـ علیه السلام ـ ، عثمان را كشت، ما باید خون حسن بن علی را بریزیم! آیا در قرآن شریف از طرف پیغمبر اكرم ـ صلّی الله علیه و آله ـ اشاره به چنین حكمی شده كه هر گاه، پدر كسی را بكشد، فرزند او را در عوض قصاص كنند! و بنابر قول تو باید تمام فرزندان علی ـ علیه السلام ـ در مقابل خون عثمان كشته شوند. زیرا من خصوصیتی ندارم كه به تنهائی به جای پدرم قصاص شوم ولی آیا تا به حال كسی شنیده است كه در عوض یك نفر، چند نفر قصاص شوند؟! پس بهتر آن است كه تو لب فروبندی و بیش از این اهل مجلس را به جهل و نادانی خود متوجه نسازی. آنگاه رو به جانب مغیره بن شعبه نمود و فرمود: «تو آن كسی هستی كه زنای محصنه[4] مرتكب گشتی و عثمان در اثر نسبتی كه با تو داشت، حدّ زنا را بر تو جاری نكرد و هر روزی كه حكومت اسلامی به دست اهلش افتاد، باید تو را فوراً به قتل رساند، زیرا خون تو به حكم شارع مقدس اسلام، مباح و هدر است. ای مغیره! تو در اثر خبث سریره‎ای كه داشتی، با اینكه فضائل مادرم زهرا ـ سلام الله علیها ـ را مكرر از پیغمبر اكرم ـ صلّی الله علیه و آله ـ شنیده بودی، با این وجود روزی كه معاندین به خانه مادرم ریختند تا پدرم را به قهر برای بیعت با ابی بكر ببرند و مادرم برخاست تا از شوهرش كه پیغمبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ سفارش او را كرده بود دفاع نماید، تو جلوی مادرم را سد كردی و به قدری تازیه به بدن مادرم زدی كه بدن آن مظلومه از ضرب تازیانه تو خون آلوده گشت. پس كسی كه با پاره تن پیغمبر ـ ـ صلّی الله علیه و آله ـ چنین معامه‎ای نماید، آیا جای آن هست كه با فرزند او دشمنی نكند و در ایذاء او كوتاهی نماید؟!»
چون حضرت از پاسخ همگان فراغت یافت و به هر یك به نحو وافی پاسخ داد، رو به جانب معاویه كرد و فرمود: «به خدا قسم آیه شریفه «الْخَبِیثاتُ لِلْخَبِیثِینَ وَ الْخَبِیثُونَ لِلْخَبِیثاتِ.» درباره تو و اصحاب تو می‎باشد و آیه شریفه «وَ الطَّیِّباتُ لِلطَّیِّبِینَ وَ الطَّیِّبُونَ لِلطَّیِّباتِ أُولئِكَ مُبَرَّؤُنَ مِمَّا یَقُولُونَ لَهُمْ مَغْفِرَهٌ وَ رِزْقٌ كَرِیمٌ»[5] درباره پدرم علی ـ علیه السلام ـ و شیعیان او نازل گردیده است.
چون سخنان آن حضرت خاتمه یافت از مجلس برخاست و به طرف منزل حركت كرد در حالی كه نگاه‎های تحسین آمیز اهل مجلس، حضرتش را بدرقه می‎كرد.
معاویه كه رنگ باخته بود با نگرانی و اضطراب رو به اصحابش كرده و گفت:
«به خدا سوگند! از سخنان حسن بن علی ـ علیه السلام ـ عالم به نظرم تاریك شده و من یقین داشتم كه شما از عهده مبارزه و مباحثه با او بر نمی‎آیید. زیرا آنان علم و فصاحت و شجاعت را از یكدیگر به ارث برده‎اند و هرگز محكوم نمی‎شوند.
___________
[1] . سوره كوثر،آیه 3.
[2] . هرگاه فاسقی برای شما خبری آورد بلافاصله قبول نكنید بلكه ابتدا در مورد درستی یا نادرستی آن مطلب تحقیق كنید تامبادا به قومی، از روی نادانی گمان نادرست برید و سرانجام بر این عمل خود پشیمان شوید. (سوره حجرات، آیه 6)
[3] . آیا مؤمن (علی ـ علیه السلام ـ ) و فاسق (ولید بن عقبه) یكسانند؟ نه هرگز یكسان نیستند. (سوره سجده، آیه 18)
[4] . زنای محصنه عبارت است از زنای مرد همسر دار یا زن شوهر دار با اجنبی.
[5] . زنان پاك طینت از آن مردان پاك و مردان پاك سرشت از آن زنان پاك سرشت‎اند. ایشان از سخنان ناروائی كه در حقشان گفته می‎شود به دورند برای ایشان است مغفرت و رزقی كریم.
___________
شرح نهج البلاغه، ابن ابي الحديد، ج 11، ص 283

:Sham:
مناظره امام حسين(ع) با کوفيان در روز عاشورا

راوی گوید: آن حضرت این خطبه را در حالی كه بر شمشیرش تكیه زده بود با صدایی بلند، این چنین بیان فرمود:
«اُنُشِدُكُمُ اللهَ هَلْ تَعرفونَنی؟»
«شما را به خدا سوگند می‎دهم آیا مرا می‎شناسید؟»
گفتند: «آری تو را می‎شناسیم؛ تو پسر رسول خدا ـ صلی‌الله علیه و آله ـ و سبط او هستی.»
فرمود: «اُنْشِدُكُمُ اللهِ هَلْ تَعْلَمونَ اَنَّ اُمّی فاطمهُ بنت محمّدٍ؟»
شما را به خدا سوگند، آیا می‎دانید كه مادر من فاطمه زهرا ـ علیهاالسّلام ـ دختر محمد ـ صلی‌الله علیه و آله ـ است؟»
گفتند:«آری می‎دانیم».
فرمود: «اُنْشِدكُمُ اللهِ هَلْ تعلَمونَ أن ابی علیُّ بیُ ابیطالب ـ علیه‌السّلام ـ»
«شما را به خدا سوگند، آیا می‎دانید كه پدر من علی بن ابیطالب ـ علیه‌السّلام ـ است ؟»
گفتند: «آری به خدا سوگند.»
فرمود : «اُنْشِدُكُمُ اللهَ هَلْ تعلمونَ أنّ جدَّتی خدیجهُ بنتِ خوَیلِدٍ، اَوَّلُ نساء هذهِ الامهَإسلاماًّ؟»
«شما را بخدا آیا می‎دانید كه مادر بزرگ من خدیجه دختر خویلد اولین زنی است كه اسلام آورد؟»
گفتند: «آری به خدا سوگند همین طور است.»
فرمود:«اُنْشِدُكُمُ اللهَ هل تعلمونَ اَنَّ الطیَّار فی الجنَّه عمّی»؟ «شما را به‌خدا، آیا جعر طیار كه در بهشت پرواز می‌كند عموی من نیست؟
همگی گفتند: آری به‌خدا سوگند؟
فرمود: «فَانشدكُمُ الله هل تعلمونَ اَنّ هذا سیف رسول‌الله ـ صلی الله علیه و آله ـ انا مُتقَلّدُهُ؟»
«شما را بخدا، آیا می‎دانید كه این شمشیر رسول خدا ـ صلی‎الله علیه و آله ـ است كه من همراه دارم؟»
گفتند :«آری بخدا سوگند.»
فرمود: «اُنْشِدُكُمُ اللهَ هل تعلمونَ أنّ هذهِ عمامه رَسولِ اللهِ ـ صلی‎الله علیه و آله ـ اَنا لا بِسُها؟»
«شما را به خدا سوگند آیا می‎دانید كه علی ـ علیه‎السّلام ـ اولین كسی بود كه اسلام آورد؟ و آیا می‎دانید كه او از نظر دانش از دیگران عالم‎تر بود و از نظر حلم و بردباری از همه برتر بود؟
و او ولی هر مؤمن و مؤمنه‎ای بود؟»
گفتند:«آری بخدا سوگند»
فرمود:«فَبِمَ تَسْتَحِلّونَ دَمی وَ أبی الذّائدُ عَنِ الحَوضِ یَذودُ عنهُ رجالاً كما یُذادُ البعیرُ الصّادرُ عَنِ الماء وَ لِواءُ الحْمد ِفی یدِ أبی یومَ القیامهِ؟»
«پس به چه دلیل و با چه جرأتی خون مرا مباح می‎سازید با اینكه پدرم ساقی و پاسدار حوض كوثر است؛ افرادی را از كنار حوض كوثر می‎راند، همانگونه كه ساربان شتر را از سراب می‎راند، و با اینكه در روز قیامت (لواء و پرچم حمد) در دست پدرم می‎باشد؟»
گفتند: «ای حسین! تمام این مطالب را می‎‎دانیم، ولی ما از تو دست بر نمی‎داریم و آنقدر در مقابل تو می‎ایستیم تا از تشنگی جانت به لب برسد.
___________
بلاغة الحسين ص 188 ـ ناسخ التواريخ

:Sham:
مناظره امام حسين(ع) با عمر بن خطاب

روزی عمربن خطاب روی منبر پیامبر خدا ـ صلی الله علیه و آله ـ نشسته، و برای مردم سخنرانی می‌كرد؛ در ضمن سخنان خود، یاد‌آور شد كه من بر جان و مال مؤمنان ولایت دارم.
امام حسین ـ علیه‌السّلام ـ از گوشه مسجد، خطاب به عمر فرمود:
«اِنْزِل أیُّها الْكَذّابُ عن مِنْبَرِ أبی رَسولِ اللهِ ـ صلی الله علیه و آله ـ لامِنْبَرِ أبیكَ.»
«مردك دروغگو از منبر‌یكه تعلق به پدرم رسول خدا ـ صلی الله علیه و آله ـ دارد، و ربطی به پدرت ندارد پایین بیا»
عمر گفت:«حسین! آری بجان خودم سو‌گند كه این منبر از آن پدر توست نه پدر من، اما چه كسی این سخن را به تو آموخته؟ حتماً پدرت علی این كلمات را به تو یاد داده است؟!.»
حضرت فرمودند: «اگر بفرمان پدرم سخن بگویم و فرمان پدرم را اطاعت كنم. بجان خودم سوگند كه او هدایتگری راستین است و بوسیله او هدایت خواهم شد؛ پدرم علی ـ علیه‌السّلام ـ طبق پیمانی كه پیامبر خدا ـ صلی الله علیه و آله ـ بوسیله جبرئیل و از جانب خداوند آورده است، بر گردن مردم بیعت دارد، و جز افرادیكه منكر كتاب خدا هستند كسی نمی‌تواند این بیعت را انكار نماید، مردم ازاین بیعت و پیمان الهی قلباً آگاهند؛ امازباناً آنرا انكار می‌كنند.
وای بر آنان كه حق ما اهلبیت را انكار می‌نمایند، اینان چگونه با پیامبر خدا ـ صلی الله علیه و آله ـ روبرو خواهند شد با آنكه پیامبر ـ صلی الله علیه و آله ـ بر آنان غضبناك خواهد بود، و برای خو‌یشتن عذابی سخت در پیش دارند؟»
عمر به آن حضرت گفت:«ای حسین! هر كس حق پدرت را انكار كند لعنت خدا بر او باد، لكن بدان كه مردم، ما را به حكومت گماشتند و ما نیز این حكومت را پذیرفتیم، اگر مردم پدرت را امیر خود می‌ساختند، ما نیز فرمان می‌بردیم.»
حضرت به او گفت:
«یَا بْنَ الخَطّاب! فاَیُّ النّاسِ اَمَّرَك عَلی نفْسِهِ قَبْلَ اَنْ تُؤمَّرِ اَبابَكْرِ عَلی نَفْسِكَ لِیُؤَمِّرَكَ علَی النّاسِ بلاحُجَّهٍ مِنْ نبیٍّ وَ لا رِضیً مِنْ آلِ مُحَمَدٍ ـ صلی الله علیه و آله ـ»
«ای پسر خطاب! پیش از آنكه تو ابوبكر را بر خویشتن امیر سازی، تا او هم در مقابل، بدون هیچ‌گونه مدر‌كی از طرف پیامبر ـ صلی الله علیه و آله ـ ، و بدون رضایت اهل بیتش، تو را بر مردم امیر سازد، كدام مردم ترا بر خود امیر كرده بودند؟»
«فَرِضاكُمْ كانَ لُمِحَمَّدٍ ـ صلی الله علیه و آله ـ رِضیً وَ رِضیَ اَهْلِهِ كان سَخَطاً!»
اای عمر!آیاتو چنین می‌پنداری كه رضایت تو موجب خوشنودی حضرت محمّد ـ صلی الله علیه و آله ـ است، اما خشنودی اهل بیتش موجب غضب او خواهد بود؟!»
«أما وَالله لَوْ اَنَّ لِلّسانِ مَقالاً یَطولُ تَصْدیقُهُ وَ فِعْلاً یُعنیهِ المُؤمِنونَ لَما تَخَطََّبْتَ رِقابَ آلِ مُحَمَدٍ ـ صلی الله علیه و آله ـ وَ صِرْتَ الحاكِمُ عَلَیْهُمْ بِكِتابٍ نُزِّل فیهِم لا تَعْرِفُ مُعْجَمَهُ وَ لا تَدْری تَأویلَهُ، اِلاّ‌سَماعُ الاذانِ.»
به خدا سوگند اگر زبانم باز بود كه حقایق را بگویم، و مردم نیز حقایق را تصدیق می‌نمودند، و افراد با ایمانی بودند كه وارد عمل شوند تو نمی‌توانستی روی منبری كه مربوط به خاندان پیامبر ـ صلی الله علیه و آله ـ است قرار‌گیری، و روی سر آنان به سخنرانی پردازی، و با قرآنی كه در این خاندان نازل گشته است بر آنان حكومت كنی، با اینكه كلمات و حروف قرآن را از یكدیگر نمی‌‌شناسی و جز مسمو‌عاتی اندك از تفسیر و تأویل آن سر در نمی‌آوری.
«الُمخْطِیءُ وَ المُصیبُ عِنْدَكَ سَواءٌ، فَجَزاكَ الله جزاءَكَ، وَ سَألَكَ، عَمّا أحْدَثْتَ سؤالاً خفیّاً»«در بی كفایتی تو همین بس كه بین خطا‌كاران و پاكان فرق نمی‌گذاری، خداوند ترا بسزای كرده‌هایت برساند، و درباره این همه بدعت‌ها كه بنیان گذاشتی، سخت مورد بازپرسی‌ات قرار خواهد داد.
____________
تاريخ ابن عساكر

مناظره امام حسين(ع) با عايشه

سلام علیکم
تسلیت عرض می کنم شهادت امام سجاد(ع) را خدمت شما دوستان اسکی
:Sham:
وقتی‌كه امام حسن ـ علیه‎ السّلام ـ وفات نمود،برادر بزرگوارش امام حسین ـ علیه السلام ـ بدن شریفش را بر تابوت گذارده، آنرا بطرف محل نماز پیامبر ـ صلی‎الله علیه و آله ـ برد، در آنجا بر جنازه برادر نماز خوانده، آنگاه آنرا وارد مسجد، پیامبر كرد؛ همینكه حضرت بالای قبر رسول خدا ـ صلی‎الله علیه و آله ـ ایستاد خبر به عایشه رسید، به او گفتند كه: «جنازه حسن بن علی را آورده‎اند تا كنار پیامبر خدا ـ صلی‎الله علیه و آله ـ دفن كنند.»
عایشه بلافاصله سوار بر قاطری زین شده گردید‎( در اسلام اولین زنی كه بر زین سوار شد عایشه بود) فریاد زد:
«فرزندتان را از خانه من دور كنید، كه در خانه من كسی دفن نخواهد شد وكسی حق ندارد كه پرده رسول خدا ـ صلی‎الله علیه و آله ـ را بردَرد!»
اینجا بود كه حضرت حسین ـ علیه‎السّلام ـ به عایشه فرمود:
«قدیماً هَتَكْتِ انتِ و أبوكِ حجابَ رسولِ الله ـ صلی‎الله علیه و آله ـ وَ أدْخَلْتِ بَیْتَهُ مَنْ لا یُحِبُّ رسولُ الله ـ صلی‎الله علیه و آله ـ قُرْبَهُ، و اِنَّ اللهَ یَشأَلُكِ عن ذلكَ یا عایشهُ، اِنَّ اخی اَمَرَنی اَنْ اقَرِّبُهُ مِنْ أبیهِ رَسولِ الله ـ صلی‎الله علیه و آله ـ لِیُحْدِثَ بهِ عًهْداً.»
«تو و پدرت پیش از اینها پرده پیامبر را دریدید، تو كسی را وارد منزل پیامبر ساختی (و در كنار رسول خدا ـ صلی‎الله علیه و آله ـ دفن كردی) كه پیامبر ـ صلی‎الله علیه و آله ـ هرگز جوار و نزدیكی با او را دوست نداشت؛ ای عایشه روزی خواهد آمد كه خداوند درباره این گناه تو را مورد بازپرسی قرار دهد؛ برادرم به من امر كرده است كه او را نزدیك پدرش پیامبر خدا ـ صلی‎الله علیه و آله ـ بگذارم تا با او تجدید عهدی نماید.»
«وَ اعْلَمی أنَّ أخی أعْلَمُ النّآسِ باللهِ و رَسولِهِ، وَ أعْلَمُ بِتَأویلِ كِتابِهِ مِنْ أنْ یَهْتِكَ عَلی رَسُولِ اللهِ سَتْرَهُ لأنَّ اللهَ تبارَكَ و تعالی یقولُ:
«یا أیها الّذینَ آمنُوا لا تَدْخُلوا بُیوتَ النَّبیِ اِلاّ اَنْ یُؤذَنَ لَكُمْ»[1]
«و قَدْ اَدْخَلْتِ اَنْتِ بَیْتَ رسولِ اللهِ الرِّجالَ بِغَیْرِ إذنِهِ.»
این را هم بدان كه برادرم از همه كسی به خدا و رسولش آگاه‎تر است، و از همه كس به تأویل كتاب خدا عالم‎تر است و او كسی نیست كه پرده رسول خدا ـ صلی‎الله علیه و آله ـ را بردرد؛ زیرا خداوند می‏فرماید:
«ای كسانی كه ایمان آورده‎اید، وارد منزل‎‎های پیامبر نشوید، مگر آنگاه كه به شما اجازه دهند». و اما تو ای عایشه بدون اجازه پیامبر مردانی را (ابوبكر و عمر را) وارد منزل او ساختی.
«و قد قالَ اللهُ عزّ وجلّ: «یا ایُّها الّذینَ آمَنوا لا تَرْفعوا أصْواتَكُمْ فَوْقَ صَوْتِ النَّبّیِ[2] وَ لَعَمْری لَقَدْ ضَرَبْتِ اَنْتِ لأبیكِ و فاروقِهِ عِنْدَ اُذُنِ رَسولِ اللهِ ـ صلی‎الله علیه و آله ـ المعاوِلَ، وَ قَدْ قالَ الله عزّوجلّ: «اِنَّ الّذینَ یَغُضُّونَ اَصْواتَهُمْ عِنْدَ رَسولِ اللهِِ، أولئكَ الّذینَ امْتَحَنَ اللهُ قلوبَهُم لِلتَّقوی»[3]
(از طرف دیگر) با اینكه خداوند فرموده است: «ای كسانی كه ایمان آورده‎اید صداهای خویش را بلندتر از صدای پیامبر نسازید»، بجان خودم سوگند كه تو بخاطر پدرت و رفیق پدرت عمر بن الخطاب بیخ گوش پیامبر ـ صلی‎الله علیه و آله ـ كلنگ‎ها بر زمین زدی (و آن دو را كنار پیامبر دفن كردی) با اینكه خداوند متعال فرموده است: «كسانیكه نزد پیامبر آهسته حرف می‎زنند، خداوند دلهایشان را برای تقوی امتحان كرده است».
«وَ لَعَمْری لَقَدْ أدْخَلَ أبُوكِ و َفاروقِهِ عَلی رَسولِ اللهِ ـ صلی‎الله علیه و آله ـ بِقُرْبِهِما مِنْهُ الأذی، وَ مارِ عَیا مِنْ حَقِّهِ ما اَمَرَهُما اللهُ بِه عَلی لِسانِ رَسولُ الله ـ صلی‎الله علیه و آله ـ اِنَّ اللهَ حَرَّمَ عَلیَ المؤمنینَ اَمْواتاً ما حَرَّمَ مِنْهُمْ أحْیاءً وَ تاللهِ یا عایشهُ لو كانَ هذا الَّذی كَرَهْتیهِ مِنْ دَفْنِ الحَسَنِ عِنْدَ أبیهِ جائزاً فیما بَیْنَنا وَ بَیْنَ اللهِ لَعَلمْتِ اَنَّهُ سَیُدْ فَنُ وَ إنْ رَغَمَ مَعْطِسَكِ»
«بجان خودم كه پدرت و رفیقش عمر با نزدیك شدن (و دفن شدن) نزد پیامبر، او را شكنجه داده و اذیت كردند، زیرا در دوران زندگی آن حضرت، حقوقی را كه خداوند بازبان پیامبرش به آنان فرمان داده بود رعایت نكردند (و اشكال نكن كه پیامبر اكنون رحلت كرده) زیرا خداوند برای مرده مؤمنین همان حرمت را كه برای زندگان آنان است در نظر گرفته است.
ای عایشه برادرم وصیت كرده بود كه اگر كسی مانع شد، او را در اینجا دفن نكنم‎ـ بخدا سوگند اگر بینی و بین الله بر خلاف وصیّت برادرم‎ـ جائز بود او را در كنار قبر پیامبر دفن كنم، هر چند كه برای تو ناگوار بود، ولی حتماً برادرم را همین جا دفن می‎كردم تا دماغت بخاك مالیده شود.»
سپس محمد بن حنفیه برادر حضرت، به سخن در آمده گفت:
«ای عایشه تو بخاطر دشمنی با بنی‎هاشم روزی بر قاطر و روزی بر شتر سوار می‎شوی، نه سر از پای خویشتن می‎شناسی ونه در یك سرزمین آرام می‎گیری.»
عایشه از شدّت عصبانیّت رو به محمد حنیفه كرده و گفت: «یابن الحنفیَّه، هؤلاءِ الفواطمُ یتكلَّمونَ، فما كلامُكَ؟»
«ای فرزند حنفیه! اینان پسران فاطمه‎اند كه می‎بینی سخنوری می‎‎كنند، تو را با سخنرانی چه كار؟»
در این لحظه حضرت حسین ـ علیه‎السّلام ـ به دفاع از برادر پرداخته و فرمود:
«وَ انْتِ تَبعُدینَ مُحَّمداً من الفَواطِم؟ فوَاللهِ لَقَدْ وَلَدَتْهُ ثلاثُ فَواطمٍ: فاطمهُ بنتِ عمرانِ بنِ عائذِ بن مخذومٍ، و فاطمهُ بنتِ أسدِ بن هاشمٍ و فاطمهَ بنتِ زائدهِ بنِ الأصمِ بن رُواحهِ ابْنِ حُجْرِ بْنِ مُعَیْصِ بْنِ عامِرٍ
«ای عایشه! تو می‎خواهی برادرم محمد را از فرزندان فاطمه دور سازی؛ بخدا سوگند كه او بجای یك فاطمه از سه فاطمه نسب دارد: فاطمه بنت عمران، فاطمه بنت أسد بن هاشم و فاطمه بنت زائده».
___________________
[1] . سوره احزاب آیه 53
[2] . سوره حجرات آیه 2.
[3] . سوره حجرات آیه 3.
بحارالانوار جلد 1، بلاغة الحسين(ع) ص48

مناظره امام سجاد(ع) با پيرمرد شامي

هنگامی كه در ماجرای كربلا، امام سجّاد ـ علیه السّلام ـ را با همراهانش به صورت اسیر، وارد دمشق كردند، پیرمردی از اهالی شام نزدیك امام سجّاد ـ علیه السّلام ـ و همراهانش آمد و گفت: «حمد و سپاس خدای را كه شما را كشت و شهرهای شما را از مردان شما آسوده كرد، و امیرمؤمنان (یزید) را بر شما مسلّط نمود».
امام سجّاد ـ علیه السّلام ـ با آن پیرمرد كه از مسلمانان ناآگاه بود، چنین مناظره كرد:
امام: ای پیرمرد آیا قرآن خوانده‌ای؟
پیرمرد: آری.
امام: آیا معنی این آیه‌ را به خوبی فهمیده‌ای كه خداوند می‌فرماید: «قُل لا اَسْئَلُكُمْ عَلَیْهِ اَجراً اِلاَّ الْمَوَدَّهَ فِی الْقُربی»
: «بگو من هیچ پاداشی از شما بر رسالتم در خواست نمی‌كنم، جز دوست داشتن خویشانم» (سوره شوری، آیه 23).
پیرمرد: آری این آیه‌ را خوانده‌ام.
امام: خویشاوندان پیامبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ در این آیه، ما هستیم. ای پیرمرد! آیا این آیه را خوانده‌ای كه در سوره اسراء (آیه‌ی 26) آمده است:
وَآتِ ذَالْقُربی حَقَّهُ: «و حق نزدیكان را بپردازید»
پیرمرد: آری خوانده‌ام.
امام: خویشان و نزدیكان پیامبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ در این آیه‌، ما هستیم.
ای پیرمرد! آیا این آیه‌ (41، سوره انفال) را خوانده‌ای:
وَاعْلَمُوا اَنَّما غَنِمْتُمْ مِنْ شَیء فَاِنَّ لِلّهِ خُمُسَهُ وَلِلرَّسُولِ وَلِذِی الْقُربی ... «و بدانید هرگونه غنیمتی به شما رسد، خمس آن برای خدا و برای پیامبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ و برای خویشاوندان نزدیك و ... است»
پیرمرد: آری خوانده‌ام.
امام: خویشان پیامبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ در این آیه، ما هستیم.
ای پیر مرد! آیا این آیه را خوانده‌ای:
اِنَّما یُریُد اللهُ لِیُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ اَهْلَ الْبَیْتِ وَیطَهِّركُمْ تَطْهیِراً : «خداوند فقط می‌خواهد، هرگونه پلیدی را از شما خاندان دور كند، و كاملاً شما را پاك سازد» (احزاب ـ 33)
پیرمرد: آری خوانده‌ام.
امام: ما هستیم آن خاندانی كه خداوند این آیه (آیه تطهیر) را در خصوص ما نازل كرد.
در این هنگام پیرمرد، ساكت شد و حقیقت را دریافت و آثار پشیمانی از آن‌چه گفته بود در چهر‌ه‌اش آشكار شد، و پس از لحظه‌ای به امام سجّاد ـ علیه السّلام ـ گفت: «تو را به خدا آیا شما همانید كه گفتی؟»
امام: «سوگند به خدا، و به حقّ جدّم رسول‌ خدا ـ صلّی الله علیه و آله ـ ما همان خاندان هستیم».
پیرمرد، با شنیدن این جمله، منقلب شد و گریه كرد و دست به آسمان بلند نموده و گفت: «خدایا ما از دشمنان جنّی و انسی آل محمّد بیزار هستیم» آن‌گاه در محضر امام سجّاد ـ علیه السّلام ـ توبه كرد.
ماجرای توبه این پیرمرد، به گوش یزید رسید، یزید دستور اعدام او را داد، آن پیر راه یافته او را به شهادت رساندند.
___________
لهوف سيّد بن طاووس، 177 و 178

مناظره امام سجاد(ع) با عبدالملك مروان

عبدالملك در دوران خلافت خویش، یك سال در مراسم حجّ طواف می‎كرد و امام علی بن الحسین ـ علیه السلام ـ نیز پیشاپیش او سرگرم طواف بود و اصلاً اعتنایی به او نداشت؛ عبدالملك كه حضرت را از نزدیك ندیده بود و او را به قیافه نمی‎شناخت، از اطرافیانش پرسید:
«این مرد كیست كه جلوتر از ما طواف می‎كند و به ما اعتنایی نمی‎كند؟!»
گفتند: «او علی بن الحسین است». عبدالملك در كناری نشست و گفت: «او را نزد من بیاورید!» وقتی كه حضرت نزد او حاضر شد،‌گفت: «ای علی بن الحسین! من قاتل پدر تو نیستم! چرا نزد من نمی‎آیی؟»
امام فرمود: «قاتل پدرم دنیای او را فنا كرد، ولی پدرم آخرت او را تباه ساخت؛ اینك اگر تو هم می‎خواهی قاتل پدرم باشی، باش!»
عبدالملك گفت: «نه مقصودم این است كه نزد ما بیایی تا از امكانات دنیوی ما برخوردار شوی.»
در این هنگام امام ـ علیه السلام ـ روی زمین نشست و دامن لباس خود را پهن كرد و گفت:
«خدایا! قدر و ارزش اولیای خود را به وی نشان بده.» ناگهان دیدند دامن حضرت پر از گهرهای درخشانیست كه چشم‎ها را خیره می‎كند.
آنگاه گفت: «خدایا! اینها را بگیر كه مرا نیازی به اینها نیست!» پس ناگهان تمام جواهرات ناپدید شد.
هشام از مشاهده این منظره بهت زده شد و از تطمیع امام ـ علیه السلام ـ ناامید گردید.
_______
قطب راوندي، الخرايج و الجرايح، قم، انتشارات مصطفوي، ص 222

بسم الله الرحمان الرحیم
اجرت با خدا باشه انشاالله !!استفاده کردم

یا حق

ehsan-nezamloo;450201 نوشت:
اجرت با خدا باشه انشاالله !!استفاده کردم

سلام عزیز!:Gol:
ان شاءالله مفید واقع بشه.
التماس دعا

مناظره امام سجاد(ع) با حسن بصري

حسن بصری یكی از دانشمندان بزرگ اسلام، در قرن اول هجری است، كه دستگاه حكومت بنی‌امیه از چهره مذهبی او برای توجیه جیانت خود فراوان استفاده می‌نموده.
در زمان حكومت امام علی ـ علیه‌السّلام ـ حسن بصری جوانی نورس بود. پس از پایان جنگ جمل و فتح بصره به دست ارتش امام، هنگامیكه امام در میان هیاهوی مردم و موج جمیعت وارد بصره می‌شد، درلابلای مردم، جوانی را دید كه قلم و لوحی در دست دارد و چیزهائی را كه امام می‌گوید یادداشت می‌كند، حضرت با آواز بلند او را صدا زد كه: چه می‌كنی؟
حسن پاسخ داد: آثار شما را یادداشت می‌كنم، تا پس از شما برای مردم بازگو كنم.
امام در اینجا جمله‌ای فرمود كه جالب و قابل توجه است، فرمود: «اما ان لكل قوم سامریا و هذا سامری هذه الامه الانه لایقول لامساس و لكنه یقول لا قتال؛ مردم آگاه باشید كه هر ملتی یك سامری دارد كه با تزویر خود و با چهره مذهبی خویش، جامعه را از مسیر واقعی خود منحرف می‌كند و این (حسن بصری) سامری این امت است، و تنها تفاوتش با سامری زمان موسی ـ علیه‌السّلام ـ این است كه بگر او می‌گفت: (لامساس) كسی با من تماس نگیرد[1] و این می‌گوید: (لاقتال) مبارزه با حكومت جنایتكار بنی امیه غلط است»[2].
پیش بینی امام درست از آب در آمد و این دانشمند، چنان خدمتی به دستگاه بنی‌امیه نمود كه به گفته یكی از محققین اگر زبان حسن بصری و شمشیر حجاج نبود حكومت مروانی در گهواره، زنده به گور می‌شد، مگر نمی‌بینید كه حسن نشسته و در جلوی او عده‌ای بیشمار، صف بسته‌اند و او با مهارتهائی كه در سخن گفتن دارد، ضمن سخنرانی می‌گوید: «پیامبر خدا فرمود: به زمامداران ناسزا نگویند كه آنان اگر نیكی كنند، برای آنها پاداش است و بر شما لازم است سپاس گذاری كنید و اگر بد نمایند، برای آنها است وزر و كیفر كردارشان، و بر شما لازم است شكیبا باشید، كه آنها بلائی هستند كه خداوند به وسیله آنها از هر كس كه بخواهد انتقام می‌گیرد» و همین دانشمند بود كه فتوا داد «اطاعت از پادشاهان بنی‌امیه واجب است هر چند ظلم كنند زیرا خداوند به وسیله آنان اصلاحاتی می‌كند كه از جنایات آنان بیشتر است».
بهر‌حال این دانشمند از چهر‌ه‌های مذهبی معروف زمان امامت امام چهارم، علی بن الحسین ـ علیه‌السّلام ـ بود و امام برای رسوا ساختن او در مجلسی كه سخنرانی می‌كرد با او مناظره و گفتگوی جالبی دارد كه اینك نقل می‌شود:
گفتگوی امام با حسن بصری:
روزی حسن بصری در برابر انبوهی از جمعیت در سرزمین منی مشغول وعظ و سخنرانی بود، امام چهارم از آنجا عبور می‌كرد، وقتی كه منظره این سخنرانی را دید كمی ایستاد و به سخنگو فرمود:
مقداری سكوت كن.
امام: كردار خودت، بین خود و خدا، طوری هست كه اگر فردا مرگ به سراغ تو آید، از عمل خود راضی باشی؟
ـ : نه.
امام: تصمیم داری كردار كنونی خود را ترك كنی، و كرداری پیش گیری كه برای مرگ مورد پسند باشد؟
حسن بصری كمی سرش را پائین انداخت، سپس سر برداشت و گفت با زبان می‌گویم تصمیم دارم ولی بدون حقیقت.
امام: آیا امید داری كه پیامبری پس از محمد، بیاید «و تو با پیروی او سعادتمند شوی»؟
ـ : نه.
امام: آیا امید داری كه جهان دیگری وجود داشته باشد، كه در آنجا به مسئولیتهای خود عمل كنی؟
امام: آیا كسی را دیده‌ای كه با داشتن كمترین شعور، حال تو را برای خویش به بپسندد؟ تو با اعتراف خودت در حالی به سر می‌بری كه از آن راضی نیستی، و تصمیم انتقال از این حال را هم نداری، و به پیامبری دیگر، و جهانی جز این جهان برای عمل، امیدوار نیستی، آن وقت با این وضع اسف انگیز كه خود داری مشغول وعظ و نصیحت دیگرانی؟
منطق نیرومند امام چنان این سخنور زبردست را كوبید، كه دیگر نتوانست چیزی بگوید، همین كه امام از آنها دور شد، حسن بصری پرسید: این كه بود؟
گفتند: این علی بن الحسین ـ علیه‌السّلام ـ بود.
حسن بصری: حقاً او از خاندان علم و دانش است.
پس از این رسوائی، دیگر ندیدند كه حسن بصری مردم را موعظه كند.
[1] . سامری مردی بود كه پیروان حضرت موسی ـ علیه‌السّلام ـ را به گوساله پرستی دعوت كرد و سبب گمراهی گروهی از آنها شد، نقل شده كه پس از اینكار مبتلا به وسواس شد، و هر كسی را كه می‌دید وحشت می‌كرد و فرار می‌نمود و فریاد می‌زد (لامساس) با من تماس نگیر.
[2] . سفینه البحار ج ا، ص 262.
_______________
بحار الانوار ج 10، ص 146

[=microsoft sans serif]سلام علیکم:Gol:[=microsoft sans serif]
چند روزی بود تاپیک مناظرات را فراموش کردم:Nishkhand:
اما اشکال نداره ماهی را هر وقت از آب بگیری تازه هست:Cheshmak:

مجدد ادامه میدهیم!

مناظره امام باقر(ع) با عبدا... بن نافع


«عبدالله بن نافع» از خوارج بود و برای خود طرفداران و دار و دسته‌ای داشت، كه با امام علی ـ علیه السلام ـ به خاطر كشتن خوارج نهروانی دشمن بود.
روزی گفت: اگر بر روی زمین كسی باشد كه مرا قانع كند كه علی ـ علیه السلام ـ در كشتن خوارج، بر حق بود، هر جا كه باشد به محضرش می‌روم و تا آخر عمر مرید او می‌شوم.
یكی از حاضران گفت: آیا به نظر تو هیچ كس از فرزندان علی ـ علیه السلام ـ نیست كه تو را قانع سازد.
عبدالله: آیا در میان فرزندان او دانشمندی وجود دارد؟
یكی از حاضران: همین‌ نشانه ناآگاهی توست. مگر می‌شود در میان فرزندان علی ـ علیه السلام ـ دانشمندی وجود نداشته باشد.
عبدالله: اكنون دانشمند خاندان علی ـ علیه السلام ـ كیست؟
یكی ازحاضران: محمد بن علی معروف به امام باقر ـ علیه السلام ـ است.
عبدالله با برجستگانِ طرفدارش به مدینه سفر كرد و به محضر امام باقر ـ علیه السلام ـ رسید.
امام باقر ـ علیه السلام ـ فرزندان مهاجر و انصار را به آن مجلس دعوت كرد، مجلس از دو طرف پر از جمعیت شد.
امام باقر ـ علیه السلام ـ مثل ماه تابان در میان آنها درخشید. آن گاه پس از حمد و ثنای خداوند مناظره زیر رخ داد:
امام باقر ـ علیه السلام ـ : ای گروه فرزندان مهاجر و انصار! هر كسی از شما كه فضیلتی از علی ـ علیه السلام ـ می‌داند برخیزد و آن را بازگو كند.
آنها از هر سو برخاستند و بخشی از مناقب امام علی ـ علیه السلام ـ را بیان كردند.
عبدالله: من نیز این مناقب را از این محدثان روایت می‌كنم و به همه آنها آگاه هستم،ولی نظر من این است كه علی ـ علیه السلام ـ بعد از ماجرای حَكَمین و در قضیه دَوْمَه الجندل (بعد از جنگ صفین) به خاطر تأیید آن كافرند.
حاضران در ضمن برشمردن مناقب مولی علی ـ علیه السلام ـ به ذكر ماجرای جنگ خیبر پرداختند كه هر روز برای فتح خیبر، گروهی با فرماندهی شخصی (از جمله، ابوبكر و عمر) به جبهه جنگ می‌رفتند و بی‌نتیجه باز می‌گشتند؛ سرانجام رسول خدا ـ صلّی الله علیه و آله ـ فرمود:
«لاُعْطیَنَّ الرّایَهَ غَداً رَجُلاً یُحِبُّ اللهَ وَ رَسُولَهُ، وَ یُحِبُّهُ اللهُ و رسولُهُ كَرّارٍ غَیرَ فَرّارٍ. لا یَرجِعُ حَتّی یَفْتَحَ اللهُ عَلی یَدَیهِ»؛ فردا پرچم را به دست مردی می‌دهم كه خدا و رسولش را دوست دارد، و خدا و رسولش او را دوست دارند، رزمنده شجاعی كه پیاپی به دشمن حمله می‌كند و هرگز پشت به جبهه نمی‌نماید و بر نمی‌گردد مگر مظفّرانه.
امام باقر ـ علیه السلام ـ به عبدالله فرمود: «نظر تو درباره این حدیث چیست؟»
عبدالله: حدیث صحیح است، و شكی در صدق آن ندارم ولی علی ـ علیه السلام ـ بعد از جریان‌های عصر معاویه از ماجرای حكمین كافر شد.و من به ایمان او قبل از جریان جنگ صفین كاری ندارم.
امام باقر ـ علیه السلام ـ : مادرت به عزایت بنشیند، به من بگو آیا آن هنگام كه خداوند علی ـ علیه السلام ـ را دوست می‌داشت، می‌دانست كه آن حضرت ـ علیه السلام ـ خوارج نهروان را می‌كشد یا نمی‌دانست؟ اگر بگویی نمی‌دانست مطلقاً كافر شده‌ای.
عبدالله: خداوند می‌دانست.
امام باقر ـ علیه السلام ـ : آیا خداوند علی را به خاطر اطاعتش دوست می‌داشت یا به خاطر گناهش؟
عبدالله: معلوم است كه به خاطر اطاعتش دوست می‌داشت.
امام باقر ـ علیه السلام ـ : بنابراین برخیز كه محكوم شدی (زیرا اقرار نمودی كه خداوند امام علی ـ علیه السلام ـ را به خاطر این كه می‌دانست تا آخر عمر، اعمال نیك انجام می‌دهد دوست داشت.)
عبدالله برخاست در حالی كه این آیه را می‌خواند:
«حَتَّى یَتَبَیَّنَ لَكُمُ الْخَیْطُ الْأَبْیَضُ مِنَ الْخَیْطِ الْأَسْوَدِ مِنَ الْفَجْرِ»؛[1] یعنی هم چون روشنی سپیده سحر، حقانیت امام علی ـ علیه السلام ـ برایم آشكار گردید.
سپس بیانات مستدل امام باقر ـ علیه السلام ـ را با این جمله قرآن تأیید كرد:
«اللَّهُ اَعْلَمُ حَیْثُ یَجْعَلُ رِسالَتَهُ»؛[2] خداوند آگاهتر است كه رسالت خویش را در كجا قرار دهد (و چه كسانی را به امامت رساند)!
__________
[1] . بقره، 187.
[2] . انعام، 124.

:Gol:
مناظره امام باقر(ع) با قتاده (از بني اميه)

ابوحمزه ثمالی (از یاران با وفای امام باقر ـ علیه‌السّلام ـ) گوید: در مسجد النبی نشسته بودم، كه دیدم مردی به طرفم می‌آید، نزدیك رسید سلام كردم گفت: بنده خدا، كیستی؟
گفتم: مردی از اهل كوفه، چه كار داری؟
گفت: ابو جعفر محمد بن علی را می‌شناسی؟
گفتم: آری، چه كارش داری؟
ـ : چیزی نیست چهل سؤال آماده كرده‌ام كه از او بپرسم، هر كدام درست بود بپذیرم،. و هر كدام نادرست بود رها كنم.
ابوحمزه: آیا خودت قدرت تشخیص درست یا نادرست بودن پاسخ آن سؤال‌ها را داری؟
ـ : آری.
ابوحمزه: در این صورت دیگر چه نیازی به او داری؟
ـ شما مردم كوفه آدم‌های پر‌‌حرفی هستید، خواهشمندم هر وقت او را دیدی مرا خبر كن.
در همین حال بود كه امام باقر ـ علیه‌السّلام ـ در میان جمعی از مردم خراسان، و دیگران وارد مسجد شد، امام نشست و مردم اطرافش را گرفتند، ومسائل مربوط به حج را از او می‌پرسیدند.
آن مرد نیز به آنها پیوست و در آن جمع، نزدیك امام نشست.
ابوحمزه گوید: من نزدیكتر رفتم تا بهتر گفتگوی آنها را بشنوم، پس از اینكه امام پاسخ مسائل آن جمعیت را فرمود و آنها رفتند، امام نگاهی به مرد تازه وارد كرد و فرمود: شما كه هستید؟
قتاده: نام من قتاده، فرزند دعامه، اهل بصره.[1]
امام: فقیه بصره تو هستی؟
قتاده: آری.
امام: وای برتو، ای دانشمند گمراه، و آگاه بی‌مسؤلیت مزدور، خداوند كسانی را آفرید، و آنها را حجت بر آفرید‌ه‌‌های خود قرار داده كه آنها میخ‌های زمین اوهستند، وحدت و یكپارچگی جامعه وابسته به رهبری آنها است، در علم خدا پاك و ستوده‌اند، و پیش از آفرینش، آنها را برگزیده در حالیكه شبح‌هائی در طرف راست عرش بودند.
امام با این سخنان، مسؤلیت‌های بزرگی كه در آن زمان تاریك متوجه این دانشمند خود فروخته بود را بازگو می‌نماید، كه چگونه حقیقت را به بهای ناچیزی می‌فروشد، و به جای معرفی كردن رهبر واقعی منتخب خدا، با چهره مذهبی خود، مردم را به سوی دستگاه جنایتكار بنی امیه متمایل می‌سازد»
پس از تمام شدن سخنان امام، قتاده مدتی طولانی سكوت كرد، و سپس گفت: به خدا من در برابر فقهاء بزرگ، و حتی دانشمند بزرگی مانند ابن عباس نشسته‌ام، ولی در هیچ مجلسی مانند این مجلس، مرا اضطراب نگرفته است.
امام: می‌دانی كجا هستی؟ در برابر چه كسی؟ اكنون تو در برابر خانه‌هایی هستی... كه خداوند فرمان داده آنها را گرامی دارند، و هر بامداد و پسین در آنها یاد او كنند.[2]
قتاده: به خدا راست گفتی، خدا مرا فدای تو كند، به خدا مقصود از خانه‌ها (كه در آیه ذكر شده) ساختما‌نهای معمولی كه از سنگ و گل بنا می‌شوند نیست.
ـ قتاده از شدّت درماندگی، ناگهان صحبت را تغییر داد و گفت: خوردن پنیر به عقیده شما شرعی است؟
امام لبخندی زد و فرمود: مسائل مشكلی را كه برای پرسش آماده كرده بودی به این مسئله ساده بازگشت؟
قتاده: چه كنم همه را فراموش كردم؟
امام باقر ـ علیه‌السّلام ـ فرمود: خوردن پنیر اشكالی ندارد.
_________________
[1] . از فقهاء و دانشمندان بزرگ زمان بنی امیه، كه با حكومت بنی‌امیه روابط نیكو داشت.
[2] . اشاره به آیه 36، سوره نور است: فی بیوت اذن الله ان ترفع و یذكر فیها اسمه یسبح له فیها بالغدو و الاصال.
بحارالانوار ج 46 ص 357 به نقل از كافي ج 6 ص 256

:Gol:
مناظره امام باقر(ع) با طاووس يماني

طاووس یمانی، یكی از شخصیت‎ها و پارسایان و عارف مسلكان معروف عصر امام سجّاد ـ علیه السلام ـ و امام باقر ـ علیه السلام ـ بود كه برای خود شاگردانی داشت كه به اصحاب طاووس معروف بودند.
ابوبصیر می‎گوید:
با جمعی از دوستان، در محضر امام باقر ـ علیه السلام ـ ، در كنار كعبه نشسته بودیم، در این هنگام طاووس یمانی با جمعی از اصحابش به محضر امام باقر ـ علیه السلام ـ آمد و عرض كرد:
«آیا اجازه می‎دهی چند سؤال كنم»؟
امام باقر ـ علیه السلام ـ : بپرس.
طاووس: به من خبر بده در چه زمان یك سوم انسانها مردند؟
امام باقر ـ علیه السلام ـ : ای شیخ! اشتباه كردی. به جای این كه بگویی در چه زمانی یك چهارم انسانها مردند، گفتی یك سوم.
اما پاسخ سؤال این است: در آن هنگام كه قابیل برادرش را كشت، چهار نفر در زمین وجود داشتند كه عبارتند از: آدم و حوّا و هابیل و قابیل. با كشته شدن هابیل، به دست قابیل، یك چهارم آنها نابود شدند.
طاووس: آری من اشتباه كردم و تو درست فرمودی. اینك بفرما از آن دو نفر (قابیل و هابیل) كدام یك پدر انسانهای بعد شدند. قاتل یا مقتول؟
امام باقر ـ علیه السلام ـ : هیچ كدام؛ پدر انسانهای بعد، شیث بن آدم ـ علیه السلام ـ بود.
طاووس: چرا آدم آدم نامیده شد؟
امام باقر ـ علیه السلام ـ : زیرا طینت او از أدیم (روی) زمین برداشته شد.
طاووس: چرا حوا را حوا نامیدند؟
امام باقر ـ علیه السلام ـ : زیرا او از دنده حیّ (انسان زنده) یعنی دنده آدم آفریده شد.
طاووس: چرا ابلیس را ابلیس نامیدند؟
امام باقر ـ علیه السلام ـ : زیرا او از رحمت خدا مأیوس شد و قطع امید كرد. واژه ابلیس از «بَلَسْ» به معنای ناامیدی از رحمت خداست.
طاووس: چرا به جنّ، جنّ می‎گویند؟
امام باقر ـ علیه السلام ـ : زیرا جنیان پوشیده‎اند و دیده نمی‎شوند. (واژه جن به معنای مخفی و پوشیده است.)
طاووس: مرا از اول دروغی كه از صاحبش سر زد خبر بدهید.
امام باقر ـ علیه السلام ـ : آن دروغ از ابلیس بود كه (در برابر فرمان خدا به سجده كردن آدم سركشی كرد و) گفت: من بهتر از آدم هستم، زیرا مرا از آتش (درخشنده) آفریده‌ای و آدم را از گِل (تیره).
طاووس: آن قوم كه گواهی به حق دادند ولی دروغگو بودند چه كسانی هستند؟
امام باقر ـ علیه السلام ـ : آن قوم منافقانند كه به رسول گرامی ـ صلّی الله علیه و آله ـ گفتند: «گواهی می‎دهیم كه تو رسول خدا ـ صلّی الله علیه و آله ـ هستی، ولی خداوند گواهی می‎دهد كه منافقان دروغگو هستند، (و به گفته خود اعتقاد ندارند.)[1]
طاووس: آن پرنده‎ای كه یك بار پرید، ولی قبل از آن و بعد از آن دیگر نپرید، و خداوند آن را در قرآنش یاد كرده چه بود؟
امام باقر ـ علیه السلام ـ : آن پرنده قسمتی از كوه طور بود كه خداوند آن را به پرواز در آورد،
به طوری كه در فضا قرار گرفت و بر بنی اسرائیل سایه افكند. انواع عذاب در آن وجود داشت،‌ تا این كه بنی اسرائیل، تورات را پذیرفتند.[2]
طاووس: آن رسولی كه نه از انسانها بود و نه از جنیان و نه از فرشتگان بود، و خداوند در قرآنش از آن یاد كرده چه بود؟
امام باقر ـ علیه السلام ـ : آن، كلاغ بود كه خداوند او را نزد قابیل فرستاد تا به او بفهماند كه چگونه جنازه برادرش هابیل را دفن كند.[3]
طاووس: آن موجودی كه نه از جن و نه از انس و نه از فرشتگان بود و قوم خود را ترسانید و خداوند در قرآنش از او یاد كرده، چه بوده است؟
امام باقر ـ علیه السلام ـ : آن موجود، مورچه بود كه به قوم خود گفت:
«وارد لانه‎های خود شوید. تا سلیمان و لشگریانش از روی ناآگاهی، شما را پایمان نكنند».[4]
طاووس: به من خبر بده از آن موجودی كه از انسان و جن و فرشتگان نبود و به او نسبت دروغ دادند، و خداوند در قرآن از او یاد كرده است.
امام باقر ـ علیه السلام ـ : آن حیوان، گرگی بود كه برادران یوسف ـ علیه السلام ـ به او نسبت دروغ دادند و گفتند «گرگ یوسف را خورد».[5]
طاووس: به من خبر بده از چیزی كه اندكش حلال و بسیارش حرام است و خداوند از آن در قرآن یاد كرده است.
امام باقر ـ علیه السلام ـ : آن چیز، نهی حضرت طالوت (نماینده حضرت موسی ـ علیه السلام ـ) بوده كه به لشگر خود گفت:
«از آب این نهر جز اندكی (به اندازه یك كف دست) نیاشامید».[6]
طاووس: صلاتی كه نداشتن وضو، و روزه‎ای كه خوردن و نوشیدن به آن صدمه نمی‎زند كدام است؟
امام باقر ـ علیه السلام ـ : صلات بی‎وضو، صلوات بر پیامبر گرامی ـ صلّی الله علیه و آله ـ است، و روزه‎ای كه خوردن و نوشیدن به آن صدمه نمی‎زند، روزه سكوت حضرت مریم ـ سلام الله علیها ـ است كه گفت:
«من برای خداوند نذر كرده‎ام كه روزه بگیرم بدین ترتیب كه با كسی سخن نگویم».[7]
طاووس: آن چیزی كه كم و زیاد می‎شود؟ آن چیزی كه زیاد می‎شود ولی كم نمی‎گردد، و آن چیزی كه كم می‎شود ولی زیاد نمی‎شود چیست؟
اما باقر ـ علیه السلام ـ : آن موجودی كه كم و زیاد می‎شود، ماه است.
و آن چیزی كه زیاد می‎شود و كم نمی‎شود، آب دریا است.
و آن چیزی كه كم می‎شود و زیاد نمی‎گردد عمر است.
به این ترتیب امام باقر ـ علیه السلام ـ به پانزده سؤال پیچیده و معنا گونه طاووس یمانی پاسخ فرمود و حاضران را از جواب خود مات و مبهوت ساخت.
__________
[1] . سوره منافقون، آیه 1.
[2] . ر.ك سوره اعراف، آیه 171.
[3] . سوره مائده: آیه 31.
[4] . سوره نحل، آیه 18.
[5] . سوره یوسف، آیه 17.
[6] . سوره بقره، آیه 249.
[7] . سوره مریم، آیه 26.
احتجاج طبرسي، ج 2، ص 64 تا 66

:Gol:
مناظره امام باقر(ع) با هشام بن عبدالملك

در سال 106 هجری كه هشام بن عبدالملك به عزم حج به مكه رفت، روزی پس از أداء مناسك حج در مسجد الحرام، حضرت امام باقر ـ علیه‌السّلام ـ را دید كه در مسجد جلوس فرموده و اطراف او را گروهی انبوه از مسلمین گرفته‌اند و پرسش‌ها و مسائل خود را از آن حضرت می‌پرسند و پاسخ می‌‌شنوند و مردم نسبت به او كمال ادب و خضوع و احترام را دارند.
هشام از «سالم» مشاور خود پرسید: «این مرد كیست كه تا این حدّ مورد احترام مردم است.»
گفت: «این مرد ابوجعفر محمد بن علی بن الحسین ـ علیه‌السّلام ـ است و مردم فریفته و دوستدار او هستند.»
هشام كه آتش حسد در وجودش شعله‌ور شده بود به او گفت: «برو و از او بپرس: مردم در روز قیامت كه پنجاه هزار سال طول می‌كشد، چه می‌خورند و چه می‌آشامند تا زمانی كه نوبت حساب آنها برسد.»
سالم در جمع مردم نشست و سؤال را پرسید.
حضرت ابی جعفر ـ علیه‌السّلام ـ به او فرمود:
«یَحْشُرُ النّاسُ علی مثل قرصه البدْر النَّقی فیها أنهار متفجّره ، یأكلونَ و یشربونَ حتّی یفرغ من الحسابِ»
یعنی: «در آن روز مردم از نان « حواریون» كه آب گوارا در آن هست می‌خورند و می‌آشامند تا از حساب فراغت یابند.» سالم برگشت و سخن امام ـ علیه‌السّلام ـ را به هشام باز گفت.
هشام اندیشید كه شاید بتواند بر ابوجعفر ـ علیه‌السّلام ـ غالب شود ، لذا گفت: «برو و سؤال كن در آن غوغا و هول هیبت چگونه میل به خوراك پیدا می‌كنند؟»
«سالم» باز آمد و سؤال را مطرح كرد.
حضرت در پاسخ فرمود: «فِی النّارِ أشْغَل یشغلُو عَنْ أنْ قالوُ «أفیضوا عَلَیْنا مِن الماء أو ممّا رَزَقَكُمُ اللهُ»[1]
اشتغال اهل آتش، از آتش بیشتر است از اشتغال اهل محشر به هول و هیبت حساب؛ با این وجود كسانی كه در جهنم و در میان آتشند، به فكر خوردن و آشامیدن هستند و می‌گویند:
«به ما دهید از آب از آنچه به شما روزی شده.»
هشام با شنیدن این پاسخ سر به زیر انداخت و خاموش شد.
________________
[1] . سوره اعراف آیه 50.
احتجاج طبرسي،ج1 ،ص 176 ـ بحار الانوارج 11ـ ناسخ التواريخ 1ص 501

در عیون اخبار الرضا هم مناظرات امام رضا علیه السلام با سران مذاهب نقل شده است

:Gol:
مناظره امام باقر(ع) با اسقف مسيحي

خود كامگی و غرور، خلیفه اموی «هشام بن عبدالملك» را وا داشت كه امام محمد باقر ـ علیه‎السّلام ـ پیشوای پنجم شیعیان را از مدینه به شام تبعید كند.
امام باقر ـ علیه‎السّلام ـ در مدت اقامت خود در شام با مردم آنجا رفت وآمد داشت، روزی دید گروهی از نصاری به سوی كوهی كه در شام بود می‎روند، حضرت از همراهان پرسید: «آیا امروز نصاری عیدی دارند كه این طور با ازدحام به جانب كوه رهسپارند؟»
در پاسخ گفتند: «خیر امروز عید نصاری نیست بلكه یكی از دانشمندان نصاری در آن كوه منزل دارد؛ مسیحیان می‎گویند او زمان حواریون (شاگردان حضرت عیسی ـ علیه‎السّلام ـ) را درك كرده است و هر سال در چنین روزی به دیدار آن عالم می‎روند ومسائل خود را از او می‎پرسند.»
حضرت به همراهانش فرمود: «بیائید ما هم به همراه آنان نزد آن عالم برویم.»
آنها اطاعت كردند و به همراهی امام باقر ـ علیه‎السّلام ـ به طرف منزل او حركت كردند.
او در درون غاری سكونت داشت؛ نصاری، فرشی را به درون غار برده او را بیرون آورده و بر روی تختی نشانیدند، در حالتی كه بسیار پیر و سالخورده بود و از شدت پیری ابروهایش بروی چشمانش افتاده بود، پس ابروهایش را با حریر زردی به سرش بسته بودند.
حضرت و سایر مردم به گرد او حلقه زدند، وقتی كه آن عالم چشم باز كرد مجذوب و متوجه امام باقر ـ علیه‎السّلام ـ شد؛ رو به حضرت كرد و گفت: «آیا شما از نصاری هستید یا از امّت مرحومه (اسلام) می‎باشید؟»
امام ـ علیه‎السّلام ـ : «از امّت مرحومه و جزو مسلمانان می‎باشم.»
عالم: «آیا از دانشمندان هستی یا از نادانان.»
امام ـ علیه‎السّلام ـ : «از نادانان نیستم.»
عالم: «شما سؤال می‎كنید یا من سؤال كنم؟»
امام ـ علیه‎السّلام‎ ـ‎: «هر چه خواهی بپرس من آماده جوابم.»
آن عالم پیر نصرانی، رو به نصاری كرد و گفت: «این مرد از امّت محمد ـ صلی‎الله علیه و آله ـ است و ادعای دانش دارد و می‎گوید: آنچه می‎‎خواهی سؤال كن، من آماده جوابم، الحال سزاوار است كه چند مسئله از او بپرسم.»
آنگاه رو به حضرت كرده و چنین سؤال كرد:
«خبر بده مرا از ساعتی كه نه شب است و نه روز، آن چه ساعتی است؟»
امام ـ علیه‎السّلام ـ: «آن ساعت، از طلوع فجر تا طلوع خورشید است.»
عالم: «آن ساعت كه نه از شب است و نه از روز، پس از چه ساعتهایی است.»
امام ـ علیه‎السّلام ـ: «آن ساعت از ساعات بهشت است، لذا در آن ساعت بیماران به هوش می‎آیند و دردها ساكن می‎شوند و كسی كه شب را نخوابیده در این ساعت به خواب می‎رود و خداوند این ساعت را در دنیا موجب علاقه كسانی كه به آخرت رغبت دارند گردانیده و از برای عمل كنندگان آخرت دلیلی واضح ساخته و برای منكرین آخرت حجتی گردانیده است.»
عالم: «درست گفتی اینك باز من سؤالی كنم یا تو سؤال می‎كنی؟»
امام ـ علیه‎السّلام ـ: «آنچه می‎خواهی سؤال كن.»
عالم رو به نصاری كرد و گفت: «این شخص (امام باقر ـ علیه‎السّلام ـ) بر مسائل بسیاری واقف است و سپس رو به امام كرد و پرسید:
«خبر بده مرا از ساكنین بهشت كه چگونه غذا می‎خورند و می‎آشامند ولی تخلیه ندارند، (هرگز به مستراح نمی‎روند) آیا نظیرش در دنیا و جود دارد؟»
امام ـ علیه‎السّلام ـ: «مَثَل آنها بسان «جنین» است كه در شكم مادر می‎خورد ولی بول و غائط از او جدا نمی‎شود.»
عالم: «كاملاً درست گفتی ولی باز من سؤال كنم یا تو سؤال می‎كنی؟»
امام ـ علیه‎السّلام ـ: «سؤال كن آنچه را می‎خواهی.»
عالم: «خبر دهید مرا از آنچه مشهور است كه میوه‎های بهشت كم نمی‎شود و هر مقدار كه از آنها خورده شود، باز به حالت اول خود باقی است، آیا در دنیا هم نظیری دارد؟»
امام ـ علیه‎السّلام ـ: «نظیرش در دنیا شمع افروخته یا چراغ است كه اگر صد هزار چراغ از او روشن كنند نورش كم نمی‎شود و به حالت خود باقی است.»
عالم پیر نصرانی گفت: «درست گفتی و اكنون سؤالی می‎كنم كه هرگز پاسخش را نتوانی گفت و آن سؤال این است: خبر دهید مرا از مردی كه با عیال خود همبستر شد و سپس آن زن به دو پسر حامله گردید و هر دو (بصورت دو قلو) در یك ساعت متولّد شدند و هر دو در یك ساعت از دنیا رفتند ولی یكی از آنها صد و پنجاه سال و دیگری پنجاه سال عمر كرد، آنها كیستند و قصه آنها از چه قرار است؟»
امام ـ علیه‎السّلام ـ: «آن دو پسر، «عزیز» و «عُزَیر» بودند؛ آن دو در یك ساعت متولّد شدند و با هم سی سال زندگی كردند، آنگاه خداوند «عُزیر» را قبض روح كرد و یك صد سال در صف مردگان بود، ولی «عزیز» همچنان در دنیا زندگی می‎كرد. پس از صد سال خداوند «عُزیر» را زنده كرد و او را دوباره به دنیا برگرداند و او بیست سال با برادرش «عزیز» زندگی كرد و سپس هر دو با هم در یك ساعت از دنیا رفتند، روی این حساب «عُزیر» پنجاه سال عمر كرد ولی «عزیز» صد و پنجاه سال عمر نمود.»
عالم نصرانی كه از علم امام حیرت زده شده بود حركت كرد و گفت: «از من داناتر و بهتری را آورده‎اید تا مرا رسوا نمائید، به خداوند قسم، تا این مرد دانشمند و بزرگوار در شام است من با شما نصاری سخن نمی‎گویم و از من چیزی نپرسید؛ اینك مرا به مسكنم باز گردانید.»
او را به درون غار بردند و از آن پس هر چه سؤال داشتند از امام باقر ـ علیه‎السّلام ـ می‎پرسیدند و جواب كافی می‎گرفتند.
_______________
اقتباس از تفسير جامع، ج1، ص412 ـ مفاخر الولايه، كاظميني بروجردي ص 189

:Gol:
مناظره امام صادق(ع) با جعفر بن درهم مشرك

عصر امام صادق ـ علیه السّلام ـ بود، شخصی به نام «جعد بن درهم» به بدعت‌گذاری و مخالفت با اسلام پرداخت و دارای جمعی طرفدار شد، و سرانجام در روز عید قربان، اعدام گردید.
او روزی مقداری خاك و آب در میان شیشه‌ای ریخت، و پس از چند روز، حشرات و كرم‌هائی در میان آن شیشه، تولید شدند، او در میان مردم آمد و چنین ادّعا كرد: «این حشرات و كرمها را من آفریدم، زیرا من سبب پیدایش آن‌ها شدم، بنابراین آفریدگار (و خدای) آن‌ها من هستم»
گروهی از مسلمین این موضوع را به امام صادق ـ علیه السّلام ـ خبر دادند، آن حضرت فرمود: «به او بگوئید: تعداد آن حشرات داخل شیشه چقدر است؟ تعداد نر و ماده آن‌ها چقدر است؟، وزن آن‌ها چقدر است؟، و از او بخواهید كه آن‌ها را به شكل دیگری، تغییر دهد، زیرا كسی كه خالق آن‌ها است، توانائی برای تغییر شكل آن‌ها نیز خواهد داشت»
آن گروه، با طرح همین پرسش‌ها، با آن شخص خدانما، مناظره كردند، او از پاسخ به آن پرسش‌ها فروماند، و به این ترتیب، نقشه‌اش نقش بر آب گردید، و ترفند و حیله‌اش فرو پاشید.
___________
سفينة البحار، ج 1، ص 157

:Gol:
مناظره امام صادق(ع) با دوگانه پرست


دوگانه پرستی به حضور امام صادق ـ علیه السّلام ـ آمد، و از عقیده خود دفاع می‌كرد، عقیده‌اش این بود كه جهان هستی دارای دو خدا است، یكی خدای نیكی‌ها و دیگری خدای بدی‌ها و ...)
امام صادق ـ علیه السّلام ـ در ردّ عقیده او و هرگونه دوگانه‌پرستی چنین فرمود:
این‌كه تو می‌گوئی خدا دو تا است، بیرون از این تصوّرات نیستند:
1ـ یا هر دو نیرومند و قدیم هستند.
2ـ یا هر دو ناتوان هستند.
3ـ یا یكی قوی، و دیگری ناتوان است.
در صورت اوّل، پس چرا یكی از آن‌ها دیگری را از صحنه خارج نمی‌كند، تا خود به تنهایی بر جهان حكومت كند؟ (نظام واحد جهان حاكی است كه یك حاكم در جهان وجود دارد، بنابراین خدا، یك قویّ مطلق است)
صورت سوّم نیز بیان‌گروه منكر خدا یكتائی خدا است، و گفتار ما را ثابت می‌كند، زیرا همان قویّ خدا است، ولی دیگری خدا نیست به دلیل ضعفی كه دارد
در مورد صورت دوّم (ضعف هر دو خدا) یا آن‌ها از جهتی با هم متّفق هستند و از جهتی مختلف در این صورت لازم است كه بین آن دو، یك «ما بِهِ الاِمتیِاز» (چیزی كه یكی از آن خدایان دارد و دیگری ندارد) باشد، و نیز لازم است كه آن «ما به الامتیاز» امر وجودیِ قدیم باشد، و از اوّل همراه آن دو خدا بوده، تا دوئیت آن‌ها، صحیح باشد، در این صورت «سه خدا» به وجود می‌آید، و به همین ترتیب چهار خدا و پنج خدا و بیشتر می‌شود، و باید معتقد به بی‌نهایت خدا شد.
هشام می‌گوید: یكی از سؤالات آن دوگانه پرست این بود كه (بحث در مورد دوگانه پرستی را به اصل وجود خدا كشانید) به امام صادق ـ علیه السّلام ـ گفت: دلیل شما بر وجود خدا چیست؟
امام: وجود آن همه ساخته‌ها بیان‌گر وجود سازنده است، چنان‌كه وقتی كه تو ساختمان استوار و محكم و سر برافراشته‌ای را دیدی، یقین پیدا می‌كنی كه آن ساختمان، بنّائی داشته است، گرچه تو آن بنّا را ندیده باشی.
دوگانه پرست: خدا چیست؟
امام: خدا چیزی است بر خلاف همه چیز، به عبارت دیگر ثابت كردن معنائی است، چیزی است به حقیقت چیز بودن، ولی جسم و شكل ندارد، و به هیچ‌یك از حواسّ، درك نمی‌شود، و خیال‌ها او را در نمی‌یابند، و گذشت زمان، او را كاهش و دگرگون نسازد».
_________
اصول كافي، ج 1، ص 80 و 81، حديث 5

:Gol:
مناظره امام صادق(ع) با طبيب هندي (منكر خدا)

طبیبی بود اهل یكی از شهرهای هندوستان، كه زیاد پیش امام صادق ـ علیه‌السّلام ـ می‌آمد و همیشه درباره عقیده خود، با امام صادق ـ علیه‌السّلام ـ بحث می‌كرد. یك روز در حالیكه مشغول كوبیدن هلیله‌ای[1]بود تا برای ساختن دارو آماده شود، باز سخن‌های سابق را پیش كشید و گفت: جهان همیشه بوده و همیشه خواهد بود، درختی می‌روید، و درختی از بین می‌رود، یكنفر متوّلد می‌شود و دیگری می‌میرد. و چنین پنداشت كه هیچگونه دلیلی، ادعای مرا در مورد شناخت خدا تأیید نمی‌كند، و این عقیده، سنتی است كه از پیشینیان به ما به ارث رسیده و كوچكترها به تقلید از بزرگترها یاد گرفته‌اند، و تنها راه شناخت موجودات گوناگون ، حواس پنجگانه است. سپس گفت: با توجه به اینكه تنها راه شناخت، حس است، شما از چه راهی برای شناخت خدا استفاده می‌كنید؟ امام: از راه عقل و دلیلهای عقلی.
طبیب: عقل بدون حواس پنجگانه هیچ چیز را نمی‌تواند درك كند، بنابراین عقل شما بوسیله چشم، خدا را دیده، یا بوسیله گوش، آوازش را شنیده، و یا بوسیله حواس دیگر آنرا درك كرده است؟ امام: «پیش از اینكه وارد بحث شویم یك سؤال از تو می‌كنم»: تو منكر خدا هستی، و من معترف بوجود او، ناچار در واقع یكی از ما راست می‌گوید، و دیگری دروغ، فرض دیگری هم هست؟ ‌
طبیب: نه.
امام: اگر در واقع عقیده تو درست باشد، من خطری در پیش دارم؟
طبیب: نه.
امام: اگر در واقع عقیده من درست باشد، آیا اینطور نیست كه من قطعاًً هیچ خطری در پیش ندارم، و با انكار خدا، هلاكت و بدبختی گریبانگیر تو شده؟
طبیب: چرا.
امام: بنابراین كدام یك از ما دور اندیش‌تر و به نجات نزدیكتریم.
طبیب: تو، ولی عقیده تو به وجود خدا بر اساس ادعا و تردید است ولی عقیده من به نبودن خدا بر اساس علم و یقین استوار است، زیرا هر چیزی كه با حواس پنجگانه، قابل درك نباشد وجود ندارد، و خدا با هیچیك از حواس قابل درك نیست.
امام: تو چون با حواس پنجگانه نمی‌توانی خدا را درك كنی، وجود او را انكار می‌كنی ولی من، چون با حواس پنجگانه نمی‌توانم خدا را درك كنم، بوجود او اعتراف می‌نمایم.
طبیب: چطور؟
امام: برای اینكه چیزی كه با حواس پنجگانه قابل درك باشد (مانند اجسام و رنگها و صداها) تغییر پذیر و از بین رفتنی است، و امكان ندارد كه آفریدگار هم مانند آفریده قابل دگرگونی و زوال باشد.
طبیب: این حرفی است «ولی دلیل وجود خدا نمی‌شود» چون من معتقدم كه تنها راه شناخت حس است و بدون حس امكان ندارد عقل چیزی را درك كند؟.
امام: عین ایرادی كه به من داری، به خودت وارد است، چون می‌گوئی هر چیزی را كه حس درك نكند وجود ندارد.
طبیب: چطور، نفهمیدم؟
امام: به من ایراد گرفتی كه ادعای من بوجود خدا بدون دلیل است این ایراد به تو هم وارد است زیرا دلیلی بر نبودن خدا نداری. بر فرض عقیده تو درست باشد (كه هر چیزی كه حس آن را درك نكند وجود ندارد) مگر تو سراسر جهان را جستجو كرده‌ای و خدا را نیافته‌ای كه می‌گوئی چون او را احساس نمی‌كنم وجود ندارد؟
طبیب: نه، من چنین جستجوئی نكرده‌ام.
امام: بنابراین چه می‌دانی؟ ، شاید این چیزی را كه عقل تو آن را انكار می‌كند، در بعضی از آن مواردی كه حواس تو درك نكرده، و تو احاطه علمی نسبت به آنجاها نداری وجود داشته باشد؟
طبیب: نمی‌دانم، شاید در آنجاها مدبری وجود داشته باشد و شاید هم وجود نداشته باشد؟[2]
امام: بنابراین حرف اول خودت را پس گرفتی، تو می‌گفتی من یقین دارم خدائی وجود ندارد، و اكنون می‌گویی شاید باشد و شاید نباشد پس از مرز انكار خدا بیرون آمدی، و به مرز شك رسیدی، اكنون امیدوارم كه از مرز شك هم بگذری و خدا شناس گردی.
طبیب: از چه راهی یقین به خدای كنم كه حواسم آن را درك نمی‌كند؟
امام: از راه همین هلیله كه می‌خواهی با آن دارو بسازی.
طبیب: اگر چنین باشد مطلب بهتر ثابت می‌شود، زیرا این دلیل، تجربی است و مورد پذیرش علم قرار گرفته است.
امام: من هم می‌خواهم از راه این (هلیله) خدا را برای تو ثابت كنم چون نزدیكترین چیزها است بتو، و اگر چیزی نزدیكتر از آن بود با آن استدلال می‌كردم، زیرا هر چیزی را كه تصور كنی دارای تركیب خاصی است كه دلا‌لت بر مصنوع بودن آن می‌كند...
امام:این(هلیله) را می‌بینی؟
طبیب: آری.
امام: آیا آنچه را كه در میان این هلیله پنهان است مشاهده می‌كنی؟[3]
طبیب: «تا نبینم» نه.
امام: قبول داری كه میان (هلیله) دارای هسته‌ای است كه تو آن را نمی‌بینی؟
طبیب: «تا ندیده‌ام» چه می‌دانم، شاید هیچ چیز در آن نباشد.
امام: قبول داری كه در پس این پوست، مغز یا چیز دیگری وجود دارد كه فعلاً از تو پنهان است؟
طبیب: «تا نبینم» نمی‌دانم، شاید باشد و شاید نباشد...
امام: قبول داری این (هلیله) در زمینی می‌روید؟
طبیب: آن زمین، و این یك هلیله را دیده‌ام.
امام: این هلیله را كه می‌بینی آیا دلالت بر وجود هلیله‌ های دیگری كه ندیده‌ای(و در سلسله پدید آورنده‌های این هلیله قرار گرفته‌اند)نمی‌كند؟
طبیب: چه می‌دانم، شاید در دنیا، غیر از این هلیله، هلیله دیگری نیست، «اگر هلیله دیگری راهم دیدم بوجود آن اعتراف می‌كنم»
امام: بگو ببینم كه آیا قبول داری كه این (هلیله) از درختی بیرون آمده یا اینكه می‌گویی بدون درخت موجود شده؟
طبیب: نه، بلكه از درختی بوجود آمده.
امام: تو بوسیله یكی از حواس پنجگانه‌ات، آن درخت را كه فعلاًپیش تو حاضر نیست درك كرده‌ای؟
طبیب: نه.
امام: بنابراین بوجود درختی اعتراف كردی كه با هیچ یك از حواس آن را درك نكردی «در صورتی كه می‌گفتی هر چه را حواس پنجگانه‌ام درك نكند اعتراف بوجود آن نمی‌كنم».
طبیب: درست است كه من آن درخت را ندیده‌ام، ولی من می‌گویم (هلیله) و درخت آن و تمام موجودات از قدیم قابل درك با حواس بوده‌اند «ولی خدایی كه شما ادعا می‌كنی هیچگاه قابل درك با حواس نیست» در این مورد پاسخی داری كه سخنم را رد كنی؟
امام: آری، بگو ببینم، درخت این هلیله را پیش از روئیدن هلیله دیده‌ای؟
طبیب: آری در آن وقت آیا هلیله را در آن مشاهده می‌كردی؟
طبیب: نه.
امام: اینطور نیست كه یك وقت به سراغ درخت رفتی كه هلیله نداشت و پس از چندی دوباره آن را دیدی، هلیله در آن یافتی، دیدی در آن پدید آمده كه قبلاًً وجود نداشت؟
طبیب: نمی‌توانم پدید آمدن هلیله را انكار كنم ولی می‌گویم (هلیله) قبل از روئیدن، اجزاء آن بطور پراكنده در داخل آن درخت وجود داشته است.
امام: بگو ببینم آیا هلیله‌ای را كه این درخت از آن بوجود آمده است قبل از كاشتن دیده‌ای؟
طبیب: آری.
امام: آیا احتمال می‌دهی این درخت با تنه، و ریشه، و شاخه‌ها و پوستها، و تمام میوه‌ها‌ئی كه از آن چیده می‌شود، و برگهائی كه می‌ریزند، در هلیله ‌ای باشد كه آن را بوجود آورده؟
طبیب: نه، عقل این احتمال را نمی‌دهد، و دل نمی‌پذیرد.
امام: بنا‌بر‌این اموری كه ذكر شد، در درخت پدید آمده؟
طبیب: آری، ولی از كجا ثابت می‌كنی كه پدیده آمدن هلیله در درخت دارای سازنده است، این را می‌توانی ثابت كنی؟
امام: آری، ولی قول می‌دهی كه با دیدن تدبیر به مدبر آن، و با دیدن نقشه به نقاش آن اعتراف كنی؟
طبیب: چاره‌ای جز این نیست.
امام: می‌دانی كه این هلیله با اندازه‌گیری معین، و نقاشی، و تركیب خاصی صورت‌بندی شده، و اجزاء مختلف و رنگهای گوناگون آن در داخل یكدیگر جا داده شده است، سفید در زرد، و نرم بر سخت. و هریك از طبقات مختلف آن دارای خاصیتی جداگانه است. هلیله دارای پوستی است كه آن را آب می‌دهد، و عروقی است كه آب در آن جریان دارد، و برگ پوشش آن است كه آن را از سرما و گرما حفظ می‌كند و مانع می‌شود كه باد، طراوت و شادابی هلیله را از بین ببرد.
طبیب: اگر برگ روی هلیله را فرا می‌گرفت بهتر نبود؟
امام: تدبیر خدا بهتر است، اگر چنان كه می‌گویی بود، نسیمی به آن نمی‌رسد تا شادابش كند، و نه سرمائی می‌دید تا آن را سخت نماید، و در این صورت متعفن می‌شد‌، و از طرفی چون نور خورشید نمی‌دید، كامل نمی‌شد و نمی‌رسید. ولی گاه خورشید گاه باد، و گاه سرما می‌بیند، تا كامل می‌گردد، و این امور را خداوند با قدرت دقیق و تدبیر حكیمانه خود مقرر فرموده است.
طبیب: این مقدار توضیح برای شناخت نقشه و شكل هلیله كافی است. اكنون همان طور كه وعده دادید، بفرمائید چه تدبیری در آن بكار رفته است؟
امام: این هلیله را پیش از كامل شدن در آن وقت كه دانه كوچكی بود و چیزی جز آب در میانش نبود، و هسته، و مغز، پوست، رنگ، مزه، و سختی نداشت، دیده‌ای؟
طبیب: آری دیده‌ام.
امام: بگو بدانم اگر طراح حكیم و دانا و توانائی در سازمان دهی آن دانه بسیار كوچكی كه جز آب در میان ندارد دخالت نمی‌كرد، امكان داشت كه قسمتهای مختلف هلیله با نظامی كه توضیح داده شد تشكیل گردد؟ اگر طراح هنرمندی در این دانه، طرح ریزی وجود هلیله را نمی‌نمود نهایت این بود با بزرگ شدن آن، آبش زیاد می‌شد، ولی هرگز هلیله به وجود نمی‌آید.
طبیب: بوجود طراح و صانع هلیله اعتراف می‌كنم، از بیان شما كاملاًً روشن است كه نه تنها هلیله بلكه تمام موجودات هستی، طراح و سازنده دارند، این اعتراف به معنای اعتراف به خدا نیست، زیرا از كجا معلوم كه هلیله و سایر موجودات، طراح و سازنده خود نباشند؟
امام: با توجه به نظام دقیق و حكیمانه كه مشاهده كردی، تصدیق نمی‌كنی كه سازنده هلیله و سایر موجودات باید حكیم و دانا باشد؟
طبیب: چرا، تصدیق می‌كنم.
[1] . هلیله‌ (بفتح هاء و كسر‌ لام) ثمر درختی است كه در هندوستان می‌روید، آن درخت بزرگ، برگهایش باریك و دراز، ثمر آن خوشه‌دار و باندازه مویز، رنگش زرد یا سیاه، در طب بكار می‌رود، بعربی (اهلیلج) می‌گویند (فرهنگ عمید).
[2] . روی همین اساس (اگوست كنت) كه یكی از پایه‌گذاران فلسفه حسی در عصر اخیر است گفته «چون ما از آغاز و انجام جهان بی‌خبریم نمی‌توانیم وجود یك موجود سابق یا لاحقی را انكار كنیم همچنانكه نمی‌توانیم آنرا اثبات كنیم» و این یكی از حساسترین نقاط ضعف مكتب ماتریا‌لیست است كه از نظر علمی نمی‌توانند نبودن خدا را اثبات كند.
[3] . در این قسمت از بحث، امام می‌خواهد برای طبیب اثبات كند كه ممكن است چیزی وجود داشته باشد ولی با حواس پنجگانه درك نشود، و طبیب با اصرار تمام می‌خواهد این معنی را نپذیرد، و بهمین جهت گاهی حتی منكر بدیهیات می‌شود.

______________
بحارالانوار جلد 3 صفحة 152ـ 193

:Gol:
مناظره امام صادق(ع) با طبيب هندي (منكر خدا)

امام: آیا امكان دارد حكیم و دانای جهان هستی پد‌یده باشد؟
طبیب: نه.
امام: این (هلیله) را هنگام پدید آمدن، و پس از اینكه فاسد می‌شود و از بین می‌رود ملاحظه كرده‌ای؟
طبیب: آری، ولی من اعتراف كردم كه (هلیله) پدیده است، نگفتم صانع نمی‌شود پدیده باشد تا نتواند خود را بیافریند.
امام: تو ابتدا گفتی كه آفریننده حكیم ممكن نیست پدیده باشد، و بعد اعتراف كردی كه (هلیله) پدیده است، نتیجه این دو اعتراف این می‌شود كه (هلیله) مصنوع است، و خداوند عزوجل صانع و سازنده آن، اكنون اگر برگردی و باز بگوئی (هلیله) خودش را ساخته، به آن چه انكار كردی(پدیده بودن صانع) اعتراف می‌كنی. علاوه بر این تو با اعتراف به سازنده حكیم و دانا اعتراف به خدا كرده‌ای ولی در نام‌گذاری اشتباه می‌كنی؟
طبیب: چطور؟
امام: چون تو به وجود داشتن یك موجود حكیم و با دقت و تدبیر اعتراف می‌كنی، ولی وقتی از تو می‌پرسم كه آن چیست؟ ، می‌گوئی (هلیله) بنابراین، تو به وجود خدا اعتراف می‌كنی ولی در نام‌گذاری اشتباه می‌نمائی و نام خدا را (هلیله)می‌گذاری، و اگر دقت كنی می‌فهمی كه (هلیله) كمتر از آن است كه بتواند خود را بیافریند، و ناتوانتر از آن كه مدبر خود باشد.
طبیب كه خود را از پاسخ ناتوان دید، گفت: آیا جز این، دلیل دیگری هم داری؟
امام: آری، بر اساس گفته تو باید هلیله بتواند طراح و سازنده خود باشد، و باید بداند كه چگونه خود را بسازد، بنا‌براین چرا خود را كوچك و ناتوان، و ناقص ساخت، و چرا از شكستن امتناع نمی‌كند و مانع از خوردن خود نمی‌شود؟ چرا خود را پست، قابل خوردن، تلخ، بدشكل، بی‌طراوت و خشك ساخت؟
طبیب: چون بیش از این قدرت نداشت، و یا قدرت داشت ولی مایل بود خود را اینطور بسازد.
امام: بگو ببینم چه وقتی این(هلیله) خود را ساخته و به تدبیر وجود خود پرداخته؟، آیا پیش از اینكه وجود پیدا كند، یا پس از وجود پیدا كردن؟ اگر بگوئی پس از وجود پیدا كردن، خود را آفریده، كه این سخن از روشن‌ترین محالها است، چگونه می‌شود (هلیله) موجود باشد و مصنوع. سپس باز دوباره خود را بسازد، بنا‌براین نتیجه كلام تو این می‌شود كه یك (هلیله) دوبار وجود پیدا كرده و ساخته شده است و اگر بگوئی، پیش از وجود پیدا‌كردن، خود را آفریده، و تدبیر نموده، بطلان این سخن و دروغ بودن آن نیازی به توضیح ندارد زیرا (هلیله) قبل از وجود، چیزی نبوده، تا بتواند خود را بوجود آورد. تو چطور به من ایراد می‌گیری كه می‌گو‌یم: چیزی كه وجود داشته (خدا) چیزهائی را كه وجود نداشته‌اند بوجود آورده، ولی به سخن خودت ایراد نمی‌گیری كه می‌گوئی: چیزی كه نیست (هلیله قبل از وجود)، چیزی را كه وجود ندارد بوجود می‌آورد، فكر كن ببین عقیده كدامیك به حق نزدیكتر است؟
طبیب: عقیده شما.
امام: بنابراین چه مانعی دارد كه با من هم عقیده شوی؟
طبیب: تا كنون برایم روشن شده كه موجودات مختلف و از جمله هلیله طراح و سازنده خود نیستند، ولی این مطلب به ذهنم رسید كه درخت، سازنده هلیله است، زیرا هلیله از آن بیرون می‌آید.
امام: بنا‌براین، درخت را كه ساخته.
طبیب: هلیله‌ای دیگر.
امام: بالأخره چی؟ رشته هلیله‌ها و درختها‌ئی كه آنها را بوجود آورده دنبال می‌كنیم، تا به اولین درخت برسیم، یا باید بگوئی اولین درخت را خدا ساخته و یا باید بگوئی بی‌نهایت درخت و هلیله وجود داشته است كه اگر صورت دوم را انتخاب كنی از تو سئوالی داریم.
طبیب: بپرس.
امام: تصدیق می‌كنی كه تادانه هلیله در دل خاك نرود و هستی خود را از دست ندهد درخت از آن بوجود نمی‌آید؟
طبیب: درست می‌فرمائید.
امام: پس از اینكه هلیله هستی خود را از دست داد، درخت صد سال زندگی می‌كند بنا‌براین مدبر و مربی درخت در این مدت كیست؟ چاره‌ای نداری جز اینكه مگوئی، آفریننده درخت. زیرا اگر بازبگوئی هلیله با فرض این كه در مدت مذكور هلیله‌ای وجود ندارد منافات دارد.
طبیب: نه، نمی‌گویم مدبر درخت در این مدت هلیله است.
امام: بنابراین بوجود خداوند بعنوان آفریدگار و سازنده پدیده‌ها اعتراف می‌كنی یا باز هم تردید داری؟
طبیب: توقف دارم.
امام كه می‌دانست علت توقف او حل نشدن «مسئله شناخت» است و چون طبیب راه شناخت را تنها حس ‌پندارد نمی‌تواند به وجود خدا اعتراف كند، به این جهت با اینكه سابقاًً توضیحات نسبتاًً كافی در این زمینه داده بود، دوباره سخن را به مسئله شناخت، كشاند و فرمود: بر خلاف آن چه تو می‌پنداری كه (عقل برای شناخت موجودات نیازمند به حس است) من معتقدم كه حس، برای شناخت موجودات نیازمند به عقل است.[1]
طبیب: من این مطلب را بدون دلیل روشن نخواهم پذیرفت.
امام: این را می‌دانی كه گاهی تمام حواس یا بعضی از آنها موقتاًً تعطیل می‌شود و روح تدبیر بدن را بعهده می‌گیرد.
طبیب: این سخن شبیه به دلیل است، ولی به بیان دیگری مطلب را توضیح دهید؟
امام: این را قبول نداری كه روح پس از تعطیل شدن موقتی حواس در بدن باقی است؟
طبیب: چرا،‌ ولی وقتی حواس تعطیل شد دیگر نمی‌تواند چیزی را درك كند.
امام: می‌دانی كه كودك هنگام ولادت نمی‌تواند از حواس پنجگانه‌اش استفاده كند؟
طبیب: مطلب همینطور است.
امام: اگر اینطور است بنابراین كدام حس كودك را هنگام گرسنگی به خواستن شیر راهنمایی می‌كند، و كدام حس او را به هنگام سیر شدن، پس از گریه به خنده وا می‌دارد؟ كدام یك از حواس پرندگان گوشت‌خوار و پرندگان دانه‌خوار آنها را راهنمائی می‌كند كه در برابر جوجه‌های خود گوشت و یا دانه بریزند، و آنگاه گوشت‌خواران بسوی گوشت و دانه‌خوران بسوی دانه حركت كنند؟ اگرحواس پنجگانه سبب شناخت آنها است، این دو نوع پرنده هر دو دارای حواس پنجگانه‌اند، پس چرا یكی بطرف دانه می‌رود، و یكی بسوی گوشت، آن حس كه به یكی می‌فهماند دانه با دستگاه هاضمه او مناسب است، و به دیگری می‌فهماند، گوشت برای او خوب است كدام حس است؟ چرا جوجه‌های پرندگانی كه در آب زندگی می‌كنند وقتی در آب انداخته می‌شوند شنا می‌كنند، ولی جوجه‌های پرندگان صحرا، در آب غرق می‌شوند در صورتیكه هر دو دارای حواس پنجگانه‌اند؟، و چرا این حواس برای پرندگان نوع اول مفید است و آنها را در شنا یاری می‌دهد، ولی برای پرندگان نوع دوم مفید نیست ؟ ...
چرا مورچه‌ای كه اصلاًً آب ندیده، وقتی در آب انداخته می‌شود شنا می‌كند، ولی آدم پنجاه ساله نیرومند و دانا در صورتیكه شنا نداند غرق می‌شود؟
اگر تنها راه شناخت، حواس پنجگانه است، چرا او با آن عقل و حواس سالم و تجربه كافی، آنچه مورچه آن را شناخته، نمی‌تواند درك كند؟
آیا مطلب گذشته كافی نیست كه بفهمی آنچه كودك را به سوی شیر بسیج می‌كند، و پرنده دانه‌خوار را به جمع آوری دانه، و گوشت‌خوار را به خوردن گوشت وا می‌دارد روح است، كه مركز عقل می‌باشد؟
طبیب كه كاملا در پاسخ گیر كرده بود، گفت:
من نمی‌توانم بفهمم كه عقل بدون حواس چیزی را درك كند.
در اینجا امام چون می‌بیند كه طبیب خیلی علاقه‌مند است از راه حس خدا را درك كند بطور مشروح بیان می‌فرماید كه چگونه عقل از راه حواس پنجگانه با مطالعه پدیده‌های هستی می‌تواند بوجود خدا پی‌برد، وسپس در توضیح این معنی كه روح (مركز عقل) بدون حواس پنجگانه می‌تواند ادراكاتی داشته باشد می‌فرماید: آیا خواب دیده‌ای كه مشغول خوردن و آشامیدنی بطوری كه احساس لذت كنی؟
طبیب: آری.
امام: خود را در خواب، در حال خنده و گریه، و یا در حال گردش در شهرهائی كه قبلاًً آن را دیده‌ای، یا اصلاً آن را ندیده‌ای، مشاهده كرده‌ای، بطوری كه مشخصاتی را كه از آن شهرها می‌دانی در خواب بینی؟
طبیب: آری، بی اندازه.
امام: آیا یكی از اقوام و خویشاوندان خود را كه مرده است، در خواب دیده‌ای كه مانند پیش از مرگ،آنها را بشناسی؟
طبیب: آری، خیلی زیاد.
امام: در حال خواب به كمك كدام یك از حواس، عقل تو مرده‌ها را شناخته و با آنها سخن گفته و از غذای آنها خورده، و در شهر گردش كرده و خنده، یا گریه نموده است؟
طبیب: نمی‌توانم بگویم با كدام حس، این كارها در حال خواب از حواس ساخته نیست، چون حواس، در حال خواب مانند مرده می‌شوند و نه می‌بینند و نه می‌شنوند.
امام: پس از بیدار شدن آنچه در خواب دیده‌ای كاملاً بیاد داری و برای دوستان نقل می‌كنی؟
طبیب: آری همین طور است ـ بلكه ـ گاه می‌شود واقعه‌ای را پیش از وقوع در خواب می‌بینم، و پیش از اینكه شب شود آن واقعه در خارج اتفاق می‌افتد.
امام: كدام حس سبب می‌شود كه آنچه را در خواب دیده‌ای در حافظه تو بماند تا پس از بیداری یادت باشد؟
طبیب: در این امر، حس دخالتی ندارد.
امام: باز هم اعتراف نمی‌كنی كه در حال خواب، امور مذكور را روح كه مركز عقل است درك می‌كند.
طبیب: آنچه در خواب می‌بینم مانند سراب است چگونه وقتی كسی از دور سراب را می‌بیند آب می‌پندارد ولی وقتی نزدیك می‌شود می‌بیند چیزی نیست، خواب هم همین طور.
امام: چگونه آنچه را در خواب دیده‌ای مانند خوردن غذای ترش و شیرین و سرور و غم، به سراب تشبیه می‌كنی؟
طبیب: چون وقتی به مكان سراب میرسم، هیچ می‌شود، همان طور وقتی كه بیدار می‌گردم آنچه در خواب دیده‌ام، نابود می‌گردد.
[1] . برای تحقیق بیشتر به كتاب (فلسفه ما) نوشته آیت الله سید محمد باقر صدر 27 تحت عنوان (نظریهحسی) و ص 47 تحت عنوان (منطق تجربی) مراجعه فرمائید.
___________
بحارالانوار جلد 3 صفحة 152ـ 193

:Gol:
مناظره امام صادق(ع) با طبيب هندي (منكر خدا)

[=microsoft sans serif]امام: اگر چیزی را بگویم كه در خواب دیده‌ای «و بر خلاف سراب كه هیچگونه اثر عینی ندارد، در تو اثر گذاشته باشد، و از آن لذت برده باشی» سخنم را تصدیق می‌كنی؟
طبیب: آری.
امام: تا به حال در خواب آمیزش جنسی با زنی ناشناس پاشناس انجام داده‌ای تا اینكه محتلم شوی؟
طبیب: آری بی‌اندازه.
امام: آیا بهمان اندازه كه در بیداری از آمیزش جنسی لذت میبری، در خواب لذت نمی‌بری، و به همان اندازه كه در بیداری از تو منی خارج می‌شود در خواب خارج نمی‌شود؟ ، این معنی ادعای ترا در مورد تساوی خواب و سراب باطل می‌كند.
طبیب: كسی كه در خواب محتلم می‌شود در خواب همان چیزهائی را می‌بینید كه در بیداری بوسیله حواس دیده.
امام: این سخن، نظریه مرا تایید می‌كند، زیرا «ناخود آگاه» تو اعتراف كردی كه عقل پس از تعطیل شدن حواس می‌تواند چیزهایی را درك كند، بنا‌براین چگونه شناخت عقل را در حالی كه حواس تعطیل نشده‌اند انكار ‌می‌كنی؟
طبیب: فكر می‌كردم نمی‌توانی«مسأله شناخت را حل كنی» و اكنون مطالبی می‌گویی كه قدرت پاسخ گوئی ندارم.
امام: گواه صدق مطالب گذشته را در همین جلسه برایت بیان می‌كنم.
طبیب: بفرمائید كه من در این مسأله سرگردان شده‌ام؟
امام: در مورد كارهای تجاری، و یا صنعتی، و یا ساختمانی، آیا اینطور نیست كه ابتدا فكر می‌كنی، و پس از تفكر در مقام عمل، طرحی را كه درست و زیبا تشخیص داده‌ای پیاده می‌كنی؟
طبیب: چرا همین طور است.
امام: آیا در فكر كردن از هیچیك از حواس خود كمك می‌گیری؟
طبیب: نه.
امام: آیا نمی‌دانی كه پیام عقلت به تو حقیقت دارد؟
طبیب: قطعاًً مطلب همین طور است، بیشتر توضیح بدهید تا بطور كلی شك و تردید از دلم پاك شود.
امام به سخن ادامه داد، و گفتگو بین او و امام طول كشید تا آنجا كه هیچ شبه‌ای در مسأله شناخت خدا در دل طبیب نماند، و با كمال صراحت اعلام كرد:
«گواهی میدهم خدائی جز الله وجود ندارد و او یكتا و بی همتا است»
_______________
بحارالانوار جلد 3 صفحة 152ـ 193

:Gol:
مناظره امام صادق(ع) با عبدالملك (منكر خدا)

در سرزمین مصر، مردی به نام «عبدالملك» می‌زیست، نظر به این‌كه پسرش به نام عبدالله بود، به او «ابو عبدالله» (پدر عبدالله) می‌گفتند. عبدالملك منكر خدا بود، و اعتقاد داشت جهان هستی خود به خود آفریده شده است، او شنیده بود كه امام شیعیان، حضرت صادق ـ علیه السّلام ـ در مدینه زندگی می‌كند، به مدینه مسافرت كرد، به این قصد تا درباره خدایابی و خداشناسی، با امام صادق ـ علیه السّلام ـ مناظره كند، وقتی كه به مدینه رسید و از امام صادق ـ علیه السّلام ـ سراغ گرفت، به او گفتند: «امام صادق ـ علیه السّلام ـ برای انجام مراسم حجّ به مكّه رفته است»، او به مكّه رهسپار شد، كنار كعبه دید امام صادق ـ علیه السّلام ـ مشغول طواف كعبه است، وارد صفوف طواف كنندگان گردید، (و از روی عناد) به امام صادق ـ علیه السّلام ـ تنه زد، امام با كمال ملایمت به فرمود:
نامت چیست؟
او گفت: عبدالمَلِك (بنده سلطان)
امام: كُنیه تو چیست؟
عبدالملك: ابوعبدالله (پدر بنده خدا).
امام: «این مَلِكی كه (یعنی این حكمفرمائی كه) تو بنده او هستی (چنان‌كه از نامت چنین فهمیده می‌شود) از حاكمان زمین است یا از حاكمان آسمان؟ وانگهی (مطابق كنیه تو) پسر تو بنده خداست. بگو بدانم او بنده خدای آسمان است، یا بنده خدای زمین؟ هر پاسخی بدهی محكوم می‌گردی».
عبدالملك چیزی نگفت، هشام بن‌حكم، شاگرد دانشمند امام صادق ـ علیه السّلام ـ در آن‌جا حاضر بود، به عبدالملك گفت: «چرا پاسخ امام را نمی‌دهی؟»
عبدالملك از سخن هشام بدش آمد، و قیافه‌اش را درهم شد.
امام صادق ـ علیه السّلام ـ با كمال ملایمت به عبدالملك گفت، صبر كن تا طواف من تمام شود، بعد از طواف نزد من بیا تا با هم گفتگو كنیم، هنگامی كه امام از طواف فارغ شد، او نزد امام آمد و در برابرش نشست، گروهی از شاگردان امام ـ علیه السّلام ـ نیز حاضر بودند، آن‌گاه بین امام و او این گونه مناظره شروع شد:
امام: آیا قبول داری كه این زمین زیر و رو و ظاهر و باطن دارد؟
منكر خدا: آری.
امام: آیا زیر زمین رفته‌ای؟
منكر خدا: «نه».
امام: پس چه می‌دانی كه در زیر زمین چه خبر است؟
منكر خدا: چیزی از زیر زمین نمی‌دانم، ولی گمان می‌كنم كه در زیرزمین، چیزی وجود ندارد.
امام: گمان و شك، یك‌نوع درماندگی است، آن‌جا كه نمی‌توانی به چیزی یقین پیدا كنی، آن‌گاه امام به او فرمود: آیا به آسمان بالا رفته‌ای؟
منكر خدا: نه.
امام: آیا می‌دانی كه در آسمان چه خبر است و چه چیزها وجود دارد؟
منكر خدا: «نه».
امام: «عجب! تو كه نه به مشرق رفته‌ای و نه به مغرب رفته‌ای، نه به داخل زمین فرو رفته‌ای و نه به آسمان بالا رفته‌ای، و نه بر صفحه آسمان‌ها عبور كرده‌ای تا بدانی در آن‌جا چیست، و با آن همه جهل و ناآگاهی، باز منكر می‌باشی (تو كه از موجودات بالا و پائین و نظم و تدبیر آن‌ها كه حاكی از وجود خداست ناآگاهی، چرا منكر خدا می‌باشی؟) آیا شخص عاقل به چیزی كه ناآگاه است، آن را انكار می‌كند؟»
منكر خدا: تا كنون هیچ‌ كسی با من این‌گونه، سخن نگفته (مرا این چنین در تنگنای سخن قرار نداده است)
امام: بنابراین تو در این راستا، شك داری، كه شاید چیزهائی در بالای آسمان و درون زمین باشد یا نباشد؟
منكر خدا: آری شاید چنین باشد (به این ترتیب، منكر خدا از مرحله انكار، به مرحله شك و تردید رسید).
امام: كسی كه آگاهی ندارد، بر كسی كه آگاهی دارد، نمی‌تواند برهان و دلیل بیاورد.
ای برادر مصری! از من بشنو و فراگیر، ما هرگز درباره وجود خدا شك نداریم، مگر تو خورشید و ماه و شب و روز را نمی‌بینی كه در صفحه افق آشكار می‌شوند و به ناچار در مسیرتعیین شده خود گردش كرده و سپس باز می‌گردند، و آن‌ها در حركت در مسیر خود، مجبور می‌باشند، اكنون از تو می‌پرسم: اگر خورشید و ماه، نیروی رفتن (و اختیار) دارند، پس چرا برمی‌گردند، و اگر مجبور به حركت در مسیر خود نیستند، پس چرا شب، روز نمی‌شود، و به عكس، روز شب نمی‌گردد؟
ای برادر مصری! به خدا سوگند، آن‌ها در مسیر و حركت خود مجبورند، و آن كسی كه آن‌ها را مجبور كرده، از آن‌ها فرمانرواتر و استوارتر است.
منكر خدا: راست گفتی.
امام: ای برادر مصری! بگو بدانم، آن‌چه شما به آن معتقدید، و گمان می‌كنید «دهر» (روزگار) گرداننده موجودات است، و مردم را می‌برد، پس چرا «دهر» آن‌ها را بر نمی‌گرداند، و اگر بر می‌گرداند، چرا نمی‌برد؟
ای برادر مصری! همه مجبور و ناگزیرند، چرا آسمان در بالا، و زمین در پائین قرار گرفته، چرا آسمان بر زمین نمی‌افتد، و چرا زمین از بالای طبقات خود فرو نمی‌آید، و به آسمان نمی‌چسبد، و موجودات روی آن به هم نمی‌چسبند؟!
(وقتی كه گفتار و استدلال‌های محكم امام به این‌جا رسید، عبدالملك، از مرحله شكّ نیز رد شد، و به مرحله ایمان رسید) در حضور امام صادق ـ علیه السّلام ـ ایمان آورد و گواهی به یكتائی خدا و حقانیّت اسلام داد و آشكارا گفت: «آن خدا است كه پروردگار و حكم فرمای زمین و آسمان‌ها است، و آن‌ها را نگه داشته است!!
«حُمران»، یكی از شاگردان امام كه در آن‌جا حاضر بود، به امام صادق ـ علیه السّلام ـ رو كرد و گفت: «فدایت گردم، اگر منكران خدا به دست شما، ایمان آورده و مسلمان شدند، كافران نیز به‌دست پدرت (پیامبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ) ایمان آوردند.
عبدالملك تازه مسلمان به امام عرض كرد: «مرا به‌عنوان شاگرد، بپذیر!»
امام صادق ـ علیه السّلام ـ به هشام بن حكم (شاگرد برجسته‌اش) فرمود: «عبدالملك را نزد خود ببر، و احكام اسلام را به او بیاموز»
هشام كه آموزگار زبردست ایمان، برای مردم شام و مصر بود، عبدالملك را نزد خود طلبید، و اصول عقائد و احكام اسلام را به او آموخت، تا این‌كه او دارای عقیده پاك و راستین گردید، به گونه‌ای كه امام صادق ـ علیه السّلام ـ ایمان آن مؤمن (و شیوه تعلیم هشام) را پسندید.
_______________
اصول كافي، ج 1، ص 72 و 73، نشر دارالكتب الاسلامي

:Gol:
مناظره امام صادق(ع)با دانشمند مادي

دانشمندی مادی و منكر ماوراء طبیعت، نزد امام صادق ـ علیه‌السّلام ـ آمد و مسائل مختلفی را مطرح نمود كه از جمله آن مسائل، این پرسش‌ها بود:
پرستش خدا با رؤیت او:
مادی: چگونه این مردم خدا را می‌پرستند، با اینكه او را ندیده‌اند؟
امام: دلها در پرتو روشنائی ایمان، او را می‌بینند، و عقل‌های بیدار همانند چشم، وجود او را اثبات می‌كنند، بلكه چشم‌ها هم با دیدن نظام دقیق و حساب شده جهان هستی او را مشاهده می‌نمایند. علاوه بر این، پیامبران، و نشانه‌هائی كه به عنوان سند نبوت همراه آنها بود، و كتابهای آسمانی با محتوای عمیق خود، نیز وجود خدا را اثبات می‌كنند.
دانشمندان به مشاهده آثار عظمت خداوند اكتفا، می‌كنند و نیازی به دیدن او ـ در اثبات وجودش ـ ندارند.
مادی: آیا خداوند نمی‌تواند خود را به مردم نشان دهد، تا او را ببینند و بشناسند، و در نهایت او از روی یقین و اعتقاد كامل، مورد پرستش قرار گیرد؟
امام این كار امكان پذیر نیست و محال پاسخی ندارد.[1]
نبوت عامه:
مادی: از كجا ثابت می‌كنی كه خداوند دارای انبیاء و فرستادگان است؟
امام: با اثبات چند مقدمه:
الف: ما دارای آفریدگاری هستیم برتر از ما و از تمام آفریده‌ها.
ج: آفریدگار جهان حكیم است و كار بیهوده انجام نمی‌دهد.
د: امكان ندارد كه همه مردم با او تماس بگیرند و برنامه زندگی و تكامل خود را از او دریافت نمایند.
با این مقدمات ثابت می‌شود كه باید خداوند پیامبرانی داشته باشد كه آنها، مردم را به راه تكامل خویش راهنمائی كنند، وگرنه هدف خداوند از آفرینش انسان كه تكامل اوست از بین می‌رود، و آفرینش انسان بیهوده می‌گردد»[2]
ـ ازلیت ماده:
مادی: موجودات از چه چیز آفریده شده‌اند؟
امام: از چیزی آفریده نشده‌اند، سابقه نیستی دارند.
مادی: چگونه می‌شود كه از نیستی، هستی بوجود آید؟
امام: موجودات از دو حال خارج نیستند:
الف: اینكه این موجودات از موادی ساخته شده‌اند كه آن مواد همیشه وجود داشته است.
ب: اینكه موجودات جهان سابقه نیستی داشته ، و جهان پدیده است. با سه دلیل ثابت می‌كنیم كه فرض اول درست نیست:
1. بر اساس فرض اول، مواد جهان همیشه بوده، و چیزی كه همیشه بوده و وجودش ازلی است امكان ندارد پدیده باشد و علت بخواهد بنابراین، این باید واجب الوجود باشد و هستیش از ذات خود بجوشد، و در نتیجه، دگرگونی و فنا در آن راه نیابد.
2. آن ماده قدیم، یك جوهر بیش نیست، و یك رنگ بیشتر ندارد، پس این رنگهای مختلف، و حقائق گوناگون و فراوان كه در این جهان موجود است از كجا آمده؟[3]
3. اگر مواد قدیم جهان ذاتاً زنده بوده‌اند، چگونه مرگ بر آنها عارض شد، و اگر ذاتاً فاقد حیات بوده‌اند، پیدایش حیات در آنها چگونه امكان دارد؟
4. و اگر موجودات زنده از عناصر زنده، و موجودات فاقد حیات از عناصر فاقد حیات بوجود آمده‌اند، این‌هم درست نیست، زیرا ذاتی كه فاقد حیات است، نمی‌تواند قدیم باشد، چون موجود فاقد حیات توانائی و بقاء ندارد و این معنی با قدیم بودن، یعنی در هستی، نیاز به علت نداشتن منافات دارد (دقت فرمائید).
مادی: اگر سخن شما صحیح است، چگونه گفته‌اند كه موجودات ازلی هستند؟
امام: این عقیده كسانی است كه مدبر جهان را انكار كرده و فرستادگان خدا را تكذیب نموده و كتابهای آنان را افسانه‌های پیشینیان خوانده و آئینی به دلخواه خود بوجود آورده‌اند.
موجودات جهان، خود دلالت بر پدیده بودن خویش می‌نمایند...
حركت زمین با آنچه بر آن است، دگرگونی زمانها، تفاوت پیدا كردن وقتها و پدیده‌ها‌ئیكه در جهان می‌آیند: زیاد شدن ، كم شدن، مرگ، فرسودگی، و همچنین اینكه انسان وجداناً خود را ناچار می‌بیند كه به ‌سازنده و مدبر خویش اعتراف كند «تمام این امور نحواه حدوث جهان، و وجود خدا است»...
مادی: آیا سازنده جهان پیش از آفرینش موجودات، علم به آنها داشته؟
امام: آری خداوند از ازل دانا بوده، و آنچه را می‌دانسته، آفریده است.
ـ : آیا اجزاء خداوند با یكدیگر اختلاف دارد یا مانند هم است؟
امام: این سؤال غلط است، زیرا اساساً اختلاف و عدم اختلاف در خداوند معنی ندارد، چون اختلاف و عدم اختلاف اجزاء، در موجودی است كه دارای جزء باشد، كه آن وقت این سؤال پیش می‌آید: آیا آن اجزاء همانند یكدیگرند یا همانند یكدیگر نیستند.
یكتائی خدا:
مادی: بنابراین چگونه خداوند یكی است؟
امام: مقصود از یكی بودن خداوند این است كه ذات خداوند یكتا است و همانند ندارد، چون جز خداوند هر یكتائیرا كه تصور كنی دارای جزء است و تنها خداوند متعال یكتائی است كه قابل تجزیه نیست، و قابل شمردن نمی‌باشد.
فلسفه آفرینش:
مادی: با در نظر گرفتن این معنی كه خداوند نیازی به آفریده‌ها ندارد، و مجبور به آفرینش آنها نبود، و شایسته نیست كه ما را برای بازی و عبث آفریده باشد فلسفه آفرینش چیست؟
امام: آنها را آفریده تا آفرینش دقیق و حكیمانه خود را آشكار سازد و به دانائی خویش عینیت بخشد، و تدبر خود را در نظام هستی پیاده كند.
فلسفه معاد:
مادی: چرا خداوند به آفریدن همین جهان اكتفا نكرد و آن را خانه پاداش و كیفر خود قرار نداد؟
امام: این جهان، آزمایشگاه و تجارتخانه و جایگاه تحصیل كمال و موجبات لطف و عنایت خدا است. خداوند این جهان را لبریز از كام و ناكامی نموده تا مردم را «در این مدرسه كمال» بیازماید، و بر این اساس، جایگاه كار، و محل نتیجه را از هم جدا ساخته است.[4]
آفرینش شیطان:
مادی: این هم از حكمت اوست كه برای خویش دشمنی آفریده؟
او بود و دشمنی نداشت، وسپس ـ به پندار تو ـ شیطان را آفرید و بر بندگان خویش مسلط نمود كه آنها را به نافرمانی او وادار نمود، و آنچنان او را نیرومند نمود كه با نیرنگ‌های دقیق، خود را به دل بندگان خدا می‌رساند و وسوسه می‌كند، تا اینكه آنها را نسبت به پروردگارشان مشكوك می‌نماید، تا آنجا كه عده‌ای منكر وجود او می‌شوند، و دیگری را می‌پرستند؟
مادی: اگر او حكیم است، چرا دشمن خود را بر بند‌گان خویش مسلط نموده و راه گمراه نمودن آنان را بر او هموار ساخته است؟
امام: این دشمنی كه از آن نام بردی، دشمنی او برای خداوند زیان آور نیست، و دوستیش سودی برای او ندارد. بیم از دشمن در صورتی است كه او بتواند زیانی برساند، یا سودی عائد گرداند، اگر تصمیم گرفت كه ملكی را بگیرد، با تكیه به قدرت خود اخذ نماید، و یا اگر تصمیم گرفت قدرتی را نابود سازد، تصمیم خود را جامه عمل پوشد.
و اما شیطان یكی از بندگان خداوند است، كه خداوند او را برای پرستش خود آفریده، و به هنگام آفرینشش می‌دانست كه او چیست، و چه خواهد شد، او مدتها با فرشتگان ، خدا را عبادت می‌كرد، تا اینكه خداوند او را با فرمان سجده به آدم آزمایش[5] كرد، ولی او به خاطر حسدی كه داشت و چیرگی شقاوت، از امتثال این فرمان امتناع ورزید، و در نتیجه مورد طرد ولعن خداوند قرار گرفت و همین امر باعث شد كه كینه آدم و فرزندانش را به دل گیرد و با او دشمنی نماید، ولی هیچگونه تسلطی بر بنی آدم ندارد مگر وسوسه كردن و دعوت نمودن به گمراهی.[6]
تبعیض در آفرینش:
مادی: چرا خداوند تبعیض قائل شده، یك دسته را شریف، و دسته دیگر را پست آفریده؟
امام: شریف، كسی است كه اطاعت خدا كند، و پست، كسی است كه نافرمانی او نماید.
مادی: آیا درمیان مردم بعضی بهتر از بعضی دیگر نیستند؟
امام: ملاك برتری، تنها تقوا است.
مادی: بنابراین به عقیده شما فرزندان آدم (تمام مردم)، در اصل یكسان هستند، و ملاك امتیاز تنها تقوا است؟
امام: آری، من چنین یافتم كه اصل آفریده‌ها خاك است، پدر، آدم، مادر، حوا، خدائی یكتا آنها را آفریده، و آنها بندگان خدایند البته خداوند عزوجل از فرزندان آدم گروهی را انتخاب كرده كه تولد آنها را پاكیزه ساخته، و بدنهای آنان را پاك نموده، و در صلب پدران و رحم مادران، آنها را از آلودگی حفظ نموده، و از میان آنان انبیاء و رسل را خارج ساخته است، كه اینان پاكیزه‌ترین شاخه‌های آدم هستند... و فلسفه این امتیاز این است كه خداوند هنگام آفرینش آنها می‌دانست كه آنها از او اطاعت می‌كنند، و همتائی برای او نمی‌گیرند، بدین جهت مورد این لطف و عنایت خداوند قرار گرفته‌اند...[7]
آفرینش بدها:
مادی: چرا خداوند همه مردم را مطیع و موحد نیافرید؟ در صورتی كه می‌توانست؟
امام: چون دراین صورت، كارهای نیكی كه از مردم صادر می‌شد، كار خدا بود، نه مردم، و روی این حساب، پاداش و كیفر، و بهشت و دوزخ معنا نداشت.
خداوند مردم را آفریده، و به آنها دستور داده كه به قوانین او عمل كنند، و به وسیله انبیاء و كتابهای آسمانی حقیقت را كاملاًً برای آنها ثابت نموده و راه هرگونه عذر و بهانه جوئی را بر آنها بسته است، و سپس آنها را آزاد گذاشته تا به انتخاب خود، اطاعت كنند و یا نافرمانی او نمایند تا استحقاق پاداش یا كیفر داشته باشند.
جبر:
مادی: بنابراین، كار نیك و بد را انسان، خود انجام می‌دهد؟
امام: كارنیك را انسان انجام می‌دهد، و خداوند به انجام آن فرمان داده، كار بد را انسان انجام می‌دهد، و خداوند از انجام آن نهی كرده است.
مادی: آیا انسان، كار بد را با ابزاری كه خدا به او داده است انجام نمی‌دهد؟
امام: چرا، ولی با همان ابزاری كه كار نیك می‌كند، قدرت بر انجام كار زشتی دارد كه خداوند از آن نهی كرده است.
_____________
[1] . برای وجود پیدا كردن هر پدیده دو شرط باید محقق شود: یكی اینكه آن پدیده قابلیت شدن، و وجود پیدا كردن، داشته باشد، ودیگر اینكه قدرتی كه بتواند آنرا انجام دهد با آن قابلیت جمع شود، بنابراین، وجود قدرت، بدون قابلیت، تاًثیری در پیداش پدیده ندارد اموری كه عقلاًً تحقق آن محال است، نقص در قابلیت آنها است، نه در قدرت خدا.
[2] . برای توضیح بیشتر به كتاب «شناخت پیامبران» مراجعه شود.
[3] . برای توضیح بیشتر، ر.ك: به كتاب فلسفه ما، آیت الله سید محمد باقر صدر، ص 542. تحت عنوان «ماده در پرتو فیزیك».
[4] . نگاه كنید به ص 75.
2. نگاه كنید به ص 72.
[5] . مقصود از آزمایش خدا فراهم ساختن زمینه پرورش و تكامل است.
[6] . و ماكان لی علیكم من سلطان الاان دعوتكم فا ستجبم لی (ابراهیم 22) و ماكان له علیهم من سلطان الا لنعلم من یؤ من بالاخره ممن هومنها فی شك(سبا ـ 21).
[7] . برای توضیح این سخن به كتاب (شناخت پیامبران) مبحث «عصمت» مراجعه فرمائید.
_____________
بحار الانوار ج10 ص 164 ـ 180


:Gol:
مناظره امام صادق(ع)با دانشمند مادي

مادی: بنابراین انسان در انجام كار نیك و یابد، آزاد است، و دارای اراده و اختیار؟
امام: خداوند انسان را از هیچ كاری باز نداشته مگر اینكه می‌دانسته كه انسان قدرت ترك آن را دارد، و به هیچ كاری فرمان نداده مگر اینكه می‌دانسته قدرت انجام آن را دارد، زیراكه خداوند ظالم نیست و كار عبث و بیهوده نمی‌كند، و قانونی وضع نمی‌نماید كه انسان توانائی عمل به آن را نداشته باشد.
مادی: بنابراین كسی كه خداوند او را كافر آفریده می‌تواند مؤمن شود؟
امام: خداوند تمام مردم را با سرشت اسلام پدید آورده، و آنها را به كارهائی فرمان داده، و از كارهائی بازداشته است، و كفر صفتی است كه پس از انجام عمل خاصی، انسان به آن متصف می‌گردد، خداوند هیچ كس را در هنگام آفرینش كافر نیا‌فریده، و موقعی انسان كافر می‌شود كه آن قدر رشد پیدا كند كه توانائی شناخت حقیقت را داشته باشد، و حق بر او عرضه شود و انكار كند، كه در این صورت كافر می‌گردد...
مادی: بگو بدانم، كه آیا خداوند در آفرینش، همتا دارد و یا در اداره كردن جهان، كسی با او در ستیزه است؟
امام: نه
مادی: پس آفریننده شرور كیست؟ درندگان زیان بخش، جانوران خطرناك، زشت رویان فراوان، یا كرم، پشه، مارها، عقربها را كه آفریده است؟ در صورتی كه بعقیده شما چیزی را بیهوده نیا‌فریده و آفرینش هر چیزی، برای غرض و هدف و فائده‌ای است.
امام: آیا به نظر تو داروئی كه از عقرب تهیه می‌شود برای درد مثانه و از بین بردن سنگ آن مفید نیست؟
و آیا بهترین تریاق [1] از گوشت افعی تهیه نمی‌شود؟
و یا گوشت آن برای كسیكه مبتلا به جذام باشد نافع نیست؟
و كرم سرخی كه از زیر زمین بدست می‌آید برای درمان خوره، سودمند نمی‌باشد؟
مادی: چرا همینطور است توجه نداشتم كه همین موجودات نام برده نقش بسیار مهمی در زندگی انسان دارند.
امام: اما، پشه و كك و امثال اینها، یكی از حكمتهای آفرینش آنها این است كه پرندگان از آنها تغذیه كنند.
مادی: آیا می‌توان گفت تدبیر خداوند در مورد بعضی از پدیده‌ها ناقص است؟
امام: نه.
مادی: خداوند مردها را ختنه نكرده آفریده، آیا آفرینش قسمت زائد، حكمتی داشته، و یا بی‌فائده و بر خلاف حكمت بوده؟
امام: حتماً دارای مصلحت و حكمت بوده؟
مادی : پس چرا آفریده خدا را تغییر می‌دهید، و ختنه كردن را كه كار شما است بهتر از آنچه خدا آفریده می‌دانید. ختنه نكردن را عیب می‌دانید در صورتی كه خدا مردها را ختنه نكرده آفرید، و ختنه كردن را نیك می‌دانید. در صورتیكه این عمل كار خودتان است؟ آیا می‌گویید این كار از خدا اشتباه و بر خلاف حكمت بوده؟
امام: هم فعل خدا «ختنه نكرده آفریدن» حكمت دارد، و هم فعل ما «ختنه كردن»، و منافاتی ندارد كه هر دو فعل مصلحت داشته باشد، همانطور كه می‌بینیم كودك وقتی متولد می‌شود از راه بند ناف به مادر متصل است، و خداوند حكیم او را به این صورت آفریده، ولی به انسان دستور داده كه آن را پس از تولد قطع كند، و اگر قطع نشود هم برای مادر زیان دارد و هم برای فرزند.
و همچنین ناخنهای انسان كه خداوند می‌توانست از ابتدا ناخن را طوری بیا‌فریند كه بلند نشود.
و همچنین است آفرینش مو، كه ممكن بود طوری باشد كه بلند نشود. و نیز آفرینش تخم، در گاوهای نر، در صورتیكه خته كردن آنها بهتر است.
در هیچ‌یك از این امور، ایرادی به حكمت خداوند نمی‌توان گرفت، بلكه هم كار خداوند در این موارد بر اساس حكمت است، و هم كار انسان.
دعا:
مادی: آیا شما نمی‌گوئید كه خدا فرموده: «مرا بخوانید تا خواسته شما را انجام دهم»؟ در صورتیكه ما می‌بینیم كه بیچاره‌ای او را دعا می‌كند، ولی اجابت نمی‌كند، مظلوم او را بر علیه ظالم دعوت می‌كند، ولی او یاریش نمی‌نماید؟
امام: هیچ كس نیست كه خدا را بخواند، مگر اینكه خدا دعای او را مستجاب می‌كند، اما ظالم دعایش مردود است تا توبه كند، و اما غیر ظالم اگر اجابت دعایش بصلاح او باشد، دعایش را مستجاب می‌كند، و اگر بصلاح او نباشد خداوند بلاهائی را بطوریكه خودش هم متوجه نیست از او دفع می‌كند، و پاداش فراوانی برای روز نیازش ذخیره می‌نماید. شخص با ایمان و خدا‌شناس گاه می‌شود در موردی كه در واقع نمی‌داند بصلاح اوست یا نه، دعا كردن برایش مشكل است. گاه می‌شود انسان دعا می‌كند برای از بین رفتن كسی كه بر اساس سنت تغییر ناپذیر آفرینش هنوز هنگام از بین رفتنش نرسیده. گاه می‌شود دعا برای باران می‌كند، و شاید در واقع باران آمدن در آن وقت صلاح نیست، چون خداوند به تدبیر جهان آگاه‌تر است. این امور و امثال آن، كه زیاد است در بسیاری از موارد مانع اجابت دعا می‌گردد، خوب دقت كن.
ارتباط با آسمان:
مادی: ای حكیم، چرا هیچكس از آسمان پائین نمی‌آید، و هیچ انسانی نمی‌تواند به آن بالا رود، و راهی برای بالا رفتن آن نیست در صورتی كه اگر مردم در هر زمان این منظره را مشاهده كنند، خدائی خدا، بهتر ثابت می‌شود، و شك و تردید بهتر از دل بیرون می‌رود، و یقین انسان نیرومندتر می‌گردد، و بهتر مردم می‌فهمند كه آنجا مدبری هست كه كسی به سوی او می‌رود و از طرف او باز می‌گردد؟
امام: آنچه تدبیر در زمین مشاهده می‌كنی از آسمان فرود می‌آید كه بعضی از آنها آشكار است، نمی‌بینی كه خورشید از آسمان طلوع می‌كند، و آن روشنی روز است و زندگی به آن بستگی دارد، و ماه از آسمان طلوع می‌نماید، و آن نور شب است بوسیله آن سال و ماه و روز حساب می‌شود، و اگر از حركت آن جلوگیری شود مردم حیران می‌شوند، و تدبیر جهان به هم می‌خورد... تمام اینها علامت این است كه در آسمان مدبّری وجود دارد كه تدبیر همه چیز را به عهده گرفته است.
علاوه بر این، خداوند با موسی سخن گفت، و عیسی را به آسمان بالا برد و فرشتگان از آسمان فرود می‌آیند، چیزیكه هست تو آنچه را نمی‌بینی باور نمی‌كنی، ولی آنچه چشم تو می‌بیند، برای فهمیدن حقیقت كافی است.
مادی: خوب بود كه خداوند هر صد سالی یكبار مرده‌ای را زنده می‌كرد، تا ما از او درباره گذشتگان خود سؤال می‌كردیم كه كجا رفتند، و حالشان چگونه است، و پس از مرگ چه دیده‌اند، و با آنها چه كرده‌اند، تا مردم بر اساس یقین عمل می‌كردند، وشك آنها زائل می‌شد، و كینه از دل آنهابیرون می‌رفت؟
امام: اینگونه سخن را كسی می‌گوید كه سخن پیامبران را انكار می‌كند و آنها را تكذیب می‌نماید... خداوند در كتاب خود به زبان انبیاء كیفیت حال كسانی از ما را كه مرده‌اند بیان كرده، و آیا كسی هست كه راستگوتر از خدا و پیامبران او باشد؟
علاوه بر این، خداوند عده زیادی از كسانی را كه مرده‌اند زنده نموده خداوند اصحاب كهف را، پس را سیصد و نه سال كه از مرگ آنها می‌گذشت در زمان قومی كه منكر معاد بودند زنده كرد، تا عملاً قدرت خود را برای زنده ساختن مردگان در روز قیامت نشان دهد.
و دیگر «ارمیا» یكی از پیامبران بود كه صد سال پس از مرگش زنده شد.[2]
و گروهی دیگر را خداوند به دعای حضرت حزقیل زنده نمود[3] و همچنین گروهی را كه موسی آنها را بكوه طور برده بود پس از تقاضای دیدن خدا، خداوند آنها را میراند، و سپس زنده نمود.[4]
داستان مانی:
مادی: داستان مانی چیست؟
امام: مانی كاوشگری بود كه مقداری از آئین مجوسی گرفت، و مقداری از آئین مسیحی و بهم آمیخت، و آئینی ساخت كه با هیچیك جور در نمی‌آمد. مانی معتقد بود كه جهان را دو خدا تدبیر می‌كند، یكی خدای روشنائی و دیگری خدای تاریكی، و روشنائی در حصاری از تاریكی است، مسیحی‌ها او را تكذیب كردند، و مجوسی‌ها پذیرفتند.
پیامبرمجوس:
مادی: آیا خداوند برای مجوسی‌ها پیامبر فرستاده؟ من كتابهائی از آنها دیده‌ام كه دارای مطالب ارزنده و پندهای مفید، و مثال‌های آموزنده بود، آنها هم به پاداش و كیفر پس از مرگ اعتراف دارند، و از نظر مذهبی دارای قوانین خاصی هستند كه به آن عمل می‌كنند؟
امام: هیچ امتی نبوده مگر اینكه پیامبری داشته است. خداوند برای مجوسی‌ها هم پیامبر فرستاده ولی او را نپذیرفتند و كتابش را تكذیب كردند.
مادی: پیامبر آنها كیست؟ بعضی خیال می‌كنند كه پیامبر آنها خالد بن سنان بوده؟
امام: خالد، عربی صحرا نشین بود، پیامبر نبوده، این چیزی است كه در بین مردم شایع است.
مادی: آیا پیامبرشان، زردشت بوده؟
امام: زردشت زمزمه را برای آنها آورد[5] و ادعای نبوت نمود، و عده‌ای از آنها به او ایمان آوردند، و عده‌ای او را تكذیب نمودند، و از جامعه خود بیرونش كردند و طعمه درندگان صحرا شد.
مادی: آیا مجوس به حق نزدیكتر بودند یا عرب در زمان جاهلیت؟
امام: عرب جاهلیت، چون مجوس تمام پیامبران را تكذیب كردند و هیچیك از سنن آنها را در جامعه خود پیاده ننمودند. كیخسرو پادشاه مجوس سیصد پیامبر را كشته. مجوس غسل جنابت نمی‌نمود، ولی عرب جاهلیت این فریضه را انجام می‌داد، و غسل جنابت یكی از كارهای خاص دین حنیف است. مجوس ختنه نمی‌كرد، در صورتیكه ختنه از سنتهای انبیاء است... ولی عرب، به این سنت عمل می‌نمود.
مجوسی‌ها مرده‌های خود را غسل نمی‌دادند و كفن نمی‌كردند، و آنها را در بیابانها و میان سنگها می‌انداختند، ولی عرب بر اساس سنت پیامبران، مرده‌های خود را غسل می‌داد و كفن می‌كرد و دفن می‌نمود.
مجوس ازدواج با مادر و دختر و خواهر را تجویز می‌كرد و عرب آن را تحریم نموده بود...
_____
[1] . داروئی است برای درمان زهرها.
[2] . او كالذی مر علی قریه و هی خاویه علی عروشها... (بقره 259).
[3] . الم ترالی الذین خرجوا من دیارهم و هم الوف حذر الموت (بقره 243).
[4] . فاخذتكم الصاعقه و انتم تنظرون ثم بعثناكم من بعد موتكم (بقره55).
[5] . زمزمه، آواز خاصی است كه مجوسی‌ها موقع غذا خوردن می‌خواندند. ر.ك: بحارالانوار ج 10.، ص 179.
______
بحار الانوار ج10 ص 164 ـ 180

مناظره امام حسین با عاشیه

وقتی‌كه امام حسن ـ علیه‎السّلام ـ وفات نمود،برادر بزرگوارش امام حسین ـ علیه السلام ـ بدن شریفش را بر تابوت گذارده، آنرا بطرف محل نماز پیامبر ـ صلی‎الله علیه و آله ـ برد، در آنجا بر جنازه برادر نماز خوانده، آنگاه آنرا وارد مسجد، پیامبر كرد؛ همینكه حضرت بالای قبر رسول خدا ـ صلی‎الله علیه و آله ـ ایستاد خبر به عایشه رسید، به او گفتند كه: «جنازه حسن بن علی را آورده‎اند تا كنار پیامبر خدا ـ صلی‎الله علیه و آله ـ دفن كنند.»
عایشه بلافاصله سوار بر قاطری زین شده گردید‎( در اسلام اولین زنی كه بر زین سوار شد عایشه بود) فریاد زد:
«فرزندتان را از خانه من دور كنید، كه در خانه من كسی دفن نخواهد شد وكسی حق ندارد كه پرده رسول خدا ـ صلی‎الله علیه و آله ـ را بردَرد!»
اینجا بود كه حضرت حسین ـ علیه‎السّلام ـ به عایشه فرمود:
«قدیماً هَتَكْتِ انتِ و أبوكِ حجابَ رسولِ الله ـ صلی‎الله علیه و آله ـ وَ أدْخَلْتِ بَیْتَهُ مَنْ لا یُحِبُّ رسولُ الله ـ صلی‎الله علیه و آله ـ قُرْبَهُ، و اِنَّ اللهَ یَشأَلُكِ عن ذلكَ یا عایشهُ، اِنَّ اخی اَمَرَنی اَنْ اقَرِّبُهُ مِنْ أبیهِ رَسولِ الله ـ صلی‎الله علیه و آله ـ لِیُحْدِثَ بهِ عًهْداً.»
«تو و پدرت پیش از اینها پرده پیامبر را دریدید، تو كسی را وارد منزل پیامبر ساختی (و در كنار رسول خدا ـ صلی‎الله علیه و آله ـ دفن كردی) كه پیامبر ـ صلی‎الله علیه و آله ـ هرگز جوار و نزدیكی با او را دوست نداشت؛ ای عایشه روزی خواهد آمد كه خداوند درباره این گناه تو را مورد بازپرسی قرار دهد؛ برادرم به من امر كرده است كه او را نزدیك پدرش پیامبر خدا ـ صلی‎الله علیه و آله ـ بگذارم تا با او تجدید عهدی نماید.»
«وَ اعْلَمی أنَّ أخی أعْلَمُ النّآسِ باللهِ و رَسولِهِ، وَ أعْلَمُ بِتَأویلِ كِتابِهِ مِنْ أنْ یَهْتِكَ عَلی رَسُولِ اللهِ سَتْرَهُ لأنَّ اللهَ تبارَكَ و تعالی یقولُ:
«یا أیها الّذینَ آمنُوا لا تَدْخُلوا بُیوتَ النَّبیِ اِلاّ اَنْ یُؤذَنَ لَكُمْ»[1]
«و قَدْ اَدْخَلْتِ اَنْتِ بَیْتَ رسولِ اللهِ الرِّجالَ بِغَیْرِ إذنِهِ.»
این را هم بدان كه برادرم از همه كسی به خدا و رسولش آگاه‎تر است، و از همه كس به تأویل كتاب خدا عالم‎تر است و او كسی نیست كه پرده رسول خدا ـ صلی‎الله علیه و آله ـ را بردرد؛ زیرا خداوند می‏فرماید:
«ای كسانی كه ایمان آورده‎اید، وارد منزل‎‎های پیامبر نشوید، مگر آنگاه كه به شما اجازه دهند». و اما تو ای عایشه بدون اجازه پیامبر مردانی را (ابوبكر و عمر را) وارد منزل او ساختی.
«و قد قالَ اللهُ عزّ وجلّ: «یا ایُّها الّذینَ آمَنوا لا تَرْفعوا أصْواتَكُمْ فَوْقَ صَوْتِ النَّبّیِ[2] وَ لَعَمْری لَقَدْ ضَرَبْتِ اَنْتِ لأبیكِ و فاروقِهِ عِنْدَ اُذُنِ رَسولِ اللهِ ـ صلی‎الله علیه و آله ـ المعاوِلَ، وَ قَدْ قالَ الله عزّوجلّ: «اِنَّ الّذینَ یَغُضُّونَ اَصْواتَهُمْ عِنْدَ رَسولِ اللهِِ، أولئكَ الّذینَ امْتَحَنَ اللهُ قلوبَهُم لِلتَّقوی»[3]
(از طرف دیگر) با اینكه خداوند فرموده است: «ای كسانی كه ایمان آورده‎اید صداهای خویش را بلندتر از صدای پیامبر نسازید»، بجان خودم سوگند كه تو بخاطر پدرت و رفیق پدرت عمر بن الخطاب بیخ گوش پیامبر ـ صلی‎الله علیه و آله ـ كلنگ‎ها بر زمین زدی (و آن دو را كنار پیامبر دفن كردی) با اینكه خداوند متعال فرموده است: «كسانیكه نزد پیامبر آهسته حرف می‎زنند، خداوند دلهایشان را برای تقوی امتحان كرده است».
«وَ لَعَمْری لَقَدْ أدْخَلَ أبُوكِ و َفاروقِهِ عَلی رَسولِ اللهِ ـ صلی‎الله علیه و آله ـ بِقُرْبِهِما مِنْهُ الأذی، وَ مارِ عَیا مِنْ حَقِّهِ ما اَمَرَهُما اللهُ بِه عَلی لِسانِ رَسولُ الله ـ صلی‎الله علیه و آله ـ اِنَّ اللهَ حَرَّمَ عَلیَ المؤمنینَ اَمْواتاً ما حَرَّمَ مِنْهُمْ أحْیاءً وَ تاللهِ یا عایشهُ لو كانَ هذا الَّذی كَرَهْتیهِ مِنْ دَفْنِ الحَسَنِ عِنْدَ أبیهِ جائزاً فیما بَیْنَنا وَ بَیْنَ اللهِ لَعَلمْتِ اَنَّهُ سَیُدْ فَنُ وَ إنْ رَغَمَ مَعْطِسَكِ»
«بجان خودم كه پدرت و رفیقش عمر با نزدیك شدن (و دفن شدن) نزد پیامبر، او را شكنجه داده و اذیت كردند، زیرا در دوران زندگی آن حضرت، حقوقی را كه خداوند بازبان پیامبرش به آنان فرمان داده بود رعایت نكردند (و اشكال نكن كه پیامبر اكنون رحلت كرده) زیرا خداوند برای مرده مؤمنین همان حرمت را كه برای زندگان آنان است در نظر گرفته است.
ای عایشه برادرم وصیت كرده بود كه اگر كسی مانع شد، او را در اینجا دفن نكنم‎ـ بخدا سوگند اگر بینی و بین الله بر خلاف وصیّت برادرم‎ـ جائز بود او را در كنار قبر پیامبر دفن كنم، هر چند كه برای تو ناگوار بود، ولی حتماً برادرم را همین جا دفن می‎كردم تا دماغت بخاك مالیده شود.»
سپس محمد بن حنفیه برادر حضرت، به سخن در آمده گفت:
«ای عایشه تو بخاطر دشمنی با بنی‎هاشم روزی بر قاطر و روزی بر شتر سوار می‎شوی، نه سر از پای خویشتن می‎شناسی ونه در یك سرزمین آرام می‎گیری.»
عایشه از شدّت عصبانیّت رو به محمد حنیفه كرده و گفت: «یابن الحنفیَّه، هؤلاءِ الفواطمُ یتكلَّمونَ، فما كلامُكَ؟»
«ای فرزند حنفیه! اینان پسران فاطمه‎اند كه می‎بینی سخنوری می‎‎كنند، تو را با سخنرانی چه كار؟»
در این لحظه حضرت حسین ـ علیه‎السّلام ـ به دفاع از برادر پرداخته و فرمود:
«وَ انْتِ تَبعُدینَ مُحَّمداً من الفَواطِم؟ فوَاللهِ لَقَدْ وَلَدَتْهُ ثلاثُ فَواطمٍ: فاطمهُ بنتِ عمرانِ بنِ عائذِ بن مخذومٍ، و فاطمهُ بنتِ أسدِ بن هاشمٍ و فاطمهَ بنتِ زائدهِ بنِ الأصمِ بن رُواحهِ ابْنِ حُجْرِ بْنِ مُعَیْصِ بْنِ عامِرٍ[4]»
«ای عایشه! تو می‎خواهی برادرم محمد را از فرزندان فاطمه دور سازی؛ بخدا سوگند كه او بجای یك فاطمه از سه فاطمه نسب دارد: فاطمه بنت عمران، فاطمه بنت أسد بن هاشم و فاطمه بنت زائده».

امام رضا "عليه السلام" فرمود: مردى از اشراف قبيله بنى تميم بنام عمرو سه روز پيش از شهادت اميرالمؤ منين "عليه السلام" به حضور آن حضرت رسيد و عرض كرد: اى مولاى من تقاضا دارم داستان اصحاب رس را براى من بيان فرماييد تا بدانم آنها در چه عصر و زمانى زندگى مى كرده اند و سرزمين آنها در كجا بوده است و پادشاه آنها چه كسى بوده است؟ آيا خداوند پيغمبرى براى آن قوم مبعوث فرموده و به چه علت آنها به هلاكت رسيدند؟ زيرا كه در قرآن كريم آز آنها نام برده شده ولى شرح حال آنها بيان نشده است. اميرالمؤ منين على "عليه السلام" فرمودند: پرسشى نمودى كه پيش از تو كسى از من سؤ ال ننموده و بعد از من نيز كسى خبر آنها را به تو نخواهد گفت مگر آنكه از من حديث كند. بدان اى مرد در كتاب خدا هيچ آيه اى نيست مگر آنكه تفسير آنرا من مى دانم و حتى موقع نزول و شاءن نزول آن را مطلع هستم سپس به سينه مبارك خود اشاره نموده و فرمودند: در اينجا علم و دانش بى پايانى است اما جويندگان آن بسيار كم هستند و بزودى وقتى كه ديگر مرا در بين خود نبينند پشيمان خواهند شد.
اى تميمى! اصحاب رس مردمى بودند كه درخت صنوبر را پرستش مى كردند و آن را در فارسى شاه درخت مى ناميدند آن درخت را یافث فرزند نوح نبی پس از طوفان در کنار نهر "روشن اب" کاشت تا رشد و نمو کرد.قوم مزبور بعد از عصر حضرت سليمان در روى زمين مى زيستند و دوازده شهر در كنار رود ارس در بلاد مشرق زمين بنا كرده بودند و به همين مناسبت آنها را اصحاب رس ناميده اند در آن زمان در روى زمين نهرى پر آب تر و بهتر و گواراتر از رود ارس وجود نداشت و هيچ شهر و ديارى آبادتر از شهرهاى ايشان نبود. نام دوازده شهر آنها عبارت بود از: آبان، آذر، دى، به من، اسفندار، فروردين، ارديبهشت، خرداد، تير، مرداد، شهريور و مهر. مركز كشور و سلطنت آنها شهر بزرگ اسفندار و نام پادشاه ايشان تركوذبن غابوربن يارش بن ساذبن نمرود بن كنعان بود... چشمه روشن اب و اولين صنوبر در شهر اسفندار بود.


ام اهل بيت عليهم السلام زيور کشتي نوح (ع)
[h=2]از پيامبران بزرگواري که به نام مقدس اهل بيت تبرک جست، و از آنان مدد خواهي کرد. حضرت نوح (ع) است. شاهد بر اين کلام تخته چوبهايي است که در جستجوهاي دانشمندان معدن شناس شوروي(سابق) کشف شد. در ژوئيه‌ي سال 1951 ميلادي گروهي از معدن شناسان شوروي(سابق) براي معدن يابي مشغول زمين کاوي بودند، که به تخته چوبهايي پوسيده برخوردند... از علائم موجود در چوبها دريافتند که بايد اين چوبها غير عادي و مشتمل بر رازهاي نهفته باشد... در آن ميان، تخته چوب مستطيلي شکل يافتند که همه را به حيرت انداخت، زيرا بر اثر گذشت زمان کهنه‌گي و پوسيدگي به تمام چوبها راه يافته بود جز اين تخته که 14 اينچ طول و 10 اينچ عرض داشت و حروفي بر روي آن منقش بود. دولت شوروي(سابق)، براي تحقيق و بررسي درباره‌ي اين تخته چوب در 27 فوريه‌ي سال 1953 ميلادي، کميته اي تشکيل داد که اعضاي آن باستان شناسان و اساتيد شناخت زبانهاي کهن بودند... بالاخره پس از 8 ماه تحقيق و بررسي اسرار آن تخته چوب براي کميته کشف گرديد، و معلوم شد براي تيمن و مدد خواهي چيزهايي بر آن نوشته و بر کشتي نصب کرده‌اند. کميته‌ي تحقيق پس از8 ماه فکر، دقت و زحمت، نوشته‌ي مذکور را خواندند وبه حروف روسي درآوردند.[/h] [h=2]سپس استاد زبانهاي باستاني بريتانيا « Mr.N.F.Maks» الفاظ مذکور را به انگليسي ترجمه کرد[/h] [h=2]ترجمه‌ي متن به انگليسي:[/h] [h=2]O

.my god, my helper. Keep my hand with mercy and with your holybodies: Mohammad, Alia, Shabbar, Shabbir, Fatema. They all are biggest and honorable. The World established for them. Help me by their names.You can reform to right. [h=2]ترجمه‌ي انگليسي به فارسي:[/h] [h=2]اي خداي من، اي مدد کار من، به لطف و مرحمت خود، وبه طفيل ذوات مقدس: محمد، ايليا، شبر، شبير، فاطمه. دست مرا بگير. اين پنج وجود مقدس از همه با عظمت‌تر و واجب الاحترام هستند. پروردگارا به واسطه‌ي نامشان، مرا مدد فرماي. تو مي‌تواني همه را به راه راست هدايت نمايي.[/h]



در آيه‌ي شريفه «النّبي اولي بالمؤمنين من انفسهم و ازواجه امهاتهم‌»[1] به‌احترام زنان پيامبر(صلي الله عليه و آله وسلم) تصريح شده است‌. با اين حال‌، چرا شيعه عايشه رانكوهش مي‌كند؟
به چند دليل مفهوم اين آيه شامل عايشه نمي‌گردد و اگر شامل او نيز باشد حضرت‌علي‌(عليه السلام) آنرا درباره‌ي عايشه رعايت كرده است‌. اين دليل‌ها عبارت است از:
1 ـ اين‌كه در آيه از زنان پيامبر به عنوان مادران مؤمنان‌، آن هم مادر معنوي و روحاني‌نه جسماني ياد شده است‌. تنها تأثير اين ارتباط و پيوند معنوي مسأله‌ي حفظ احترام وحرمت ازدواج با زنان پيامبر(صلي الله عليه و آله وسلم) بود، چنان كه در آيات همين سوره (احزاب‌) حكم‌صريح تحريم ازدواج با آنان‌، پس از رحلت پيامبر(صلي الله عليه و آله
) آمده است‌. در غير اين صورت‌، ازنظر مسأله‌ي ارث و ديگر محرّمات نسبي و سببي كم‌ترين اثري ندارد؛ يعني مسلمانان‌حق داشتند، با دختران پيامبر ازدواج كنند، در حالي‌كه هيچ‌كس با دختر مادر خودنمي‌تواند ازدواج كند. هم‌چنين نگاه كردن به همسران پيامبر(صلي الله عليه و آله) براي هيچ كس جزمحارم آنان مجاز نبود.
در حديثي آمده است كه زني به عايشه گفت‌: اي مادر! عايشه پاسخ داد: من مادر تونيستم‌، مادر مردان شما هستم‌. اشاره مي‌كنيم كه هدف از اين تعبير، حرمت ازدواج است‌و اين تنها در مورد مردان امت صادق است‌. با اين حال‌، همان گونه كه گفتيم جز مسأله‌ي‌ازدواج‌، موضوع احترام و بزرگداشت نيز مطرح است‌. از اين رو، زنان مسلمان نيزمي‌توانستند به عنوان احترام‌، همسران پيامبر(صلي الله عليه و آله) را مادر خود خطاب كنند. به همين‌دليل‌، در
عبارتي از «ام سلمه‌» (يكي ديگر از زنان پيامبر(صلي الله عليه و آله) ) مي‌خوانيم كه مي‌گويد:
انا ام الرجال منكم و النساء.
من مادر مردان و زنان شما هستم‌.[2]

:Gol:
مناظره امام صادق(ع) با عبدالله ديصاني


روزی عبدالله دَیصانی، نزد امام جعفر صادق ـ علیه السلام ـ آمد و گفت: «ای جعفر بن محمد! من قائل به پروردگار نیستم، اگر می‌توانی مرا به معبودم راهنمایی كن».
امام: نامت چیست؟
عبدالله، بدون این كه كلمه‌ای بر زبان جاری كند، سر به زیر انداخت و بیرون رفت. دوستانش به او گفتند: «چرا نامت را نگفتی؟!»
در جواب گفت: اگر نامم را (كه عبدالله = بنده خدا) است می‌گفتم، از من می‌پرسید: آن كه تو بنده او هستی كیست؟
دوستان عبدالله گفتند: نزد امام برگرد و بگو: مرا به معبودم راهنمایی كن و از نامم مپرس.
امام اشاره به جایی كرد و فرمود: آنجا بنشین.
عبدالله نشست. در همین هنگام، یكی از كودكان امام ـ علیه السلام ـ كه تخم مرغی در دست داشت و با آن بازی می‌كرد، به آن جا آمد؛ امام به كودك فرمود: «فرزندم! آن تخم مرغ را چند لحظه به من بده!»
كودك تخم مرغ را به امام داد.
امام، آن را به دست گرفت و به عبدالله رو كرد و فرمود: «ای دیصانی! این تخم مرغ را خوب نگاه كن كه سنگری پوشیده است، دارای: 1. پوست كلفتی است؛ 2. زیر پوست كلفت، پوست نازكی قرار دارد؛ 3. زیر آن پوست نازك مایعی مانند نقره است به صورت روان.[1]
4. سپس طلائی است آب شده[2] نه طلای آب شده با نقره روان بیامیزد، و نه آن نقره روان با آن طلای روان مخلوط گردد، و به همین وضع باقی است؛ نه سامان دهنده‌ای از میان آن بیرون آمده كه بگوید: من آن را آن گونه ساخته‌ام، و نه تباه‌ كننده‌ای از بیرون به درونش رفته كه بگوید من آن را تباه ساخته‌ام، و روشن نیست كه برای تولید فرزند نر، درست شده، یا برای تولید فرزند ماده. ناگاه پس از مدتی شكافته می‌شود و پرنده‌ای مانند طاووس رنگارنگ، از آن بیرون می‌آید. آیا به نظر تو چنین تشكیلات ظریف و دقیقی، دارای تدبیر كننده‌ای نیست؟»

عبدالله دیصانی در برابر این سؤال مدتی سر به زیر افكند و آن گاه گفت: «گواهی می‌دهم كه معبودی جز خدای یكتا نیست و او یكتا و بی‌همتاست، و گواهی می‌دهم كه محمد ـ صلّی الله علیه و آله ـ، بنده و رسول اوست، و تو امام و حجت از طرف خدا بر مردم هستی و من از عقیده باطل خود پشیمانم و از كرده خود توبه كردم.»[3]
______
[1] . منظور امام ـ علیه السلام ـ، سفیده تخم مرغ است.
[2] . منظور امام ـ علیه السلام ـ، زرده تخم مرغ است.
اصول كافي، ج 1، ص 80

:Gol:
مناظره ابن ابوالعوجاء با امام صادق(ع)

عبدالكریم، معروف به «ابن اَبی العَوجاء»، روز ی به حضور امام صادق ـ علیه السّلام ـ برای مناظره آمد، دید گروهی در مجلس آن حضرت حاضرند، نزدیك امام آمد و خاموش نشست.
امام: «گویا آمده‌ای تا به بررسی بعضی از مطالبی كه بین من و شما بود بپردازی».
ابن ابی العوجاء: آری به همین منظور آمده‌ام ای پسر پیغمبر!
امام: از تو تعجّب می‌كنم كه خدا را انكار می‌كنی، ولی گواهی می‌دهی كه من پسر پیغمبر هستم و می‌گویی ای پسر پیغمبر!
ابن‌ابی العوجاء: عادت، مرا به گفتن این كلام، وادار می‌كند.
امام: پس چرا خاموش هستی؟
ابن ابی العوجاء: شكوه و جلال شما باعث می‌شود كه زبانم را یاری سخن گفتن در برابر شما نیست، من دانشمندان و سخنوران زبردست را دیده‌ام و با آن‌ها هم سخن شده‌ام، ولی آن شكوهی كه از شما مرا مرعوب می‌كند، از هیچ دانشمندی مرا مرعوب نكرده است.
امام: اینك كه تو خاموش هستی، من در سخن را می‌گشایم، آن‌گاه به او فرمود: «آیا تو مصنوع (ساخته شده) هستی یا مصنوع نیستی؟»
ابن ابی العوجاء: من ساخته شده نیستم.
امام: بگو بدانم، اگر ساخته شده بودی، چگونه بودی؟
ابن ابی العوجاء مدّت طولانی سر در گریبان فرو برد و چوبی را كه در كنارش بود دست به دست می‌كرد، و آن‌گاه (چگونگی اوصاف مصنوعی را چنین بیان كرد): دراز، پهن، گود، كوتاه، با حركت، بی‌حركت، همه این‌ها از ویژگی‌های چیز مخلوق و ساخته شده است.
امام: اگر برای مصنوع (ساخته شده) صفتی غیر از این صفات را ندانی، بنابراین خودت نیز مصنوع هستی و باید خود را نیز مصنوع بدانی، زیرا این صفات را در وجود خودت، حادث شده می‌یابی.
ابن ابی العوجاء: از من سؤالی كردی كه تا كنون كسی چنین سؤالی از من نكرده و در آینده نیز كسی این سؤال را نمی‌كند.
امام: فرضاً بدانی كه قبلاً كسی چنین پرسشی از تو نكرده، ولی از كجا می‌دانی كه در آینده كسی این سؤال را از تو نپرسد؟ وانگهی تو با این سخنت، گفتارت را نقض نمودی، زیرا تو اعتقاد داری كه همه چیز از گذشته و حال و آینده، مساوی و برابرند، بنابراین چگونه چیزی را مقدّم و چیزی را مؤخر می‌دانی و در گفتارت، گذشته و آینده را می‌آوری.
ای عبدالكریم! توضیح بیشتری بدهم، اگر تو یك همیان پر از سكّه طلا داشته باشی و كسی به تو بگوید در آن همیان سكّه‌های طلا وجود دارد، و تو در جواب بگوئی نه، چیزی در آن نیست، او به تو بگوید: سكّه طلا را تعریف كن، اگر تو اوصاف سكّه طلا را ندانی، آیا می‌توانی ندانسته بگویی، سكّه در میان همیان نیست؟.
ابن ابی العوجاء: نه، اگر ندانم، نمی‌توانم بگویم نیست.
امام: درازا و وسعت جهان هستی، از همیان، بیشتر است، اینك می‌پرسم شاید در این جهان پهناور هستی، مصنوعی باشد زیرا تو ویژگی‌های مصنوع را از غیر مصنوع نمی‌شناسی.
وقتی كه سخن به این‌جا رسید، ابن ابی العوجاء، درمانده و خاموش شد، بعضی از هم مسلكانش مسلمان شدند و بعضی در كفر خود باقی ماندند.
________________
اصول كافي، ج 1، ص 76 و 77

:Gol:
مناظره امام صادق(ع) با ابن ابوالعجاء

روز سوّم، ابن ابی‌العَوجاء، تصمیم گرفت به میدان مناظره با امام صادق ـ علیه السّلام ـ بیاید و آغاز سخن كند و به مناظره ادامه دهد، نزد امام ـ علیه السّلام ـ آمد و گفت: «امروز می‌خواهم سؤال را من مطرح كنم».
امام: «هرچه می‌خواهی بپرس».
ابن ابی‌العَوجاء: به چه دلیل، جهان هستی، حادث است (قبلاً نبود و بعد به وجود آمده است؟)
امام: هر چیز كوچك و بزرگ را تصوّر كنی، اگر چیزی مانندش را به آن ضمیمه نمایی، آن چیز بزرگ‌تر می‌شود، همین است انتقال از حالت اوّل (كوچك بودن) به حالت دوّم (بزرگ شدن) (و معنی حادث شدن همین است) اگر آن چیز، قدیم بود (از اوّل بود و) به صورت دیگر در نمی‌آمد، زیرا هر چیزی كه نابود یا متغیّر شود، قابل پیدا شدن و نابودی است، بنابراین نابود شدن پس از نیستی، شكل حادث شدن می‌گیرد، اگر فرضاً او قدیم بود، اكنون با بزرگ شدن تغییر كرد و حادث شد (و همین بیان‌گر قدیم نبودن اشیاء است). و یك چیز نمی‌تواند هم ازل و عدم باشد و هم حادث و قدیم.
ابن ابی‌العَوجاء: فرض در جریان حالت كوچكی و بزرگی در گذشته و آینده همان است كه شما تقریر نمودی، كه حاكی از حدوث جهان هستی است، ولی اگر همه چیز، به حالت كوچكی خود باقی بماند در این صورت دلیل شما بر حدوث آن‌ها چیست؟
امام: محور بحث ما همین جهان موجود است، (كه در حال تغییر می‌باشد) حال اگر این جهان را برداریم و جهان دیگری را تصوّر كنیم و مورد بحث قرار دهیم، باز جهانی نابود شده و جهان دیگری به جای آن آمده، و این همان معنی حادث شدن است، در عین حال به فرض تو (كه هر كوچكی به حال خود باقی بماند) جواب می‌دهم، می‌گوئیم فرضاً هر چیز كوچكی به حال خود باقی باشد، در عالم فرض صحیح است كه هر چیز كوچكی رابه چیز كوچك دیگری مانند آن ضمیمه كرد، كه با ضمیمه كردن آن، بزرگ‌تر می‌شود، و روا بودن چنین تصوّری، كه همان روا بودن تغییر است بیان‌ گرحادث بودن است، ای عبدالكریم! در برابر این سخن، دیگر سخنی نخواهی داشت.
____
اصول كافي، ج 1، ص 77
موضوع قفل شده است