چی شد با شهدا آشنا شدم؟

تب‌های اولیه

47 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
چی شد با شهدا آشنا شدم؟

خط شهدا خطی ممتد است که از هبوط آدم آغاز شده و تا عروج آخرین انسان ادامه خواهد داشت
تا حق و باطل هست و مادام که سکوت نمی کنی، مبارزه هست و همواره دو امامند که هل من ناصر میگویند
تا عملکرد ما، ما را در کدامین گروه قرار دهد

به راستی در دفاع مقدس امروز ما در کدامین جبهه ایم؟

السلام عليكم يا اولياء اللّه و احبائه

السلام عليكم يا اصفياء اللّه و اودائه
السلام عليكم يا انصار دين اللّه

به تاریکی خو نگرفتید آنقدر به دنبال نور بودید که مثل ستاره شدید
راه را با این ستاره ها می توان یافت
آشنایی با شما نور را به دلهای ظلمت زده برمی گرداند

آشنایی با شما ، معنی ناب انسان بودن را تذکر می دهد
آشنایی با شما زیبا زندگی کردن را می آموزد، عاشق بودن را، جان فشاندن در راه معشوق را

شکاف نسل ها، الگوهای دروغین و تبلیغات مسموم نباید بین ما و شما فاصله بیندازد
ای کاش همه با حقیقت شما آشنا شوند-هرکس در حد سعه اش-

دستمان را بگیرید که شما زنده ی جاویدید و ما ... منتظر

ابتدا از مسئولین این بخش {سرکارافلاکیان،سرکار سلیلة الزهرا ،سرکار آدینه و سرکار تمنای وصال} تقاضا دارم سیره آشناییشون با شهدا را برای ما شرح دهند سپس
کاربران دیگر هم در صورت تمایل خاطراتشون رو ازآشنایی با شهدا برای ما نقل کنند.

باتشکر

:parvaneh::parvaneh::parvaneh:

سلام علیکم
اجازه هست؟:makhfi:

من دایی ام شهید شده تو جبهه های غرب، وقتی سرباز بوده. و پدرم هم درصد کمی جانبازی دارن و هم ایشون و هم مرحوم پدربزرگم تو جبهه های غرب، رزمنده بودن چندماهی، چندتا از دوستای بابام هم شهید شدن.

پس از بچگی برام آشنا بود مفهوم شهید. از بچگی دلم که می گرفت با عزیزانی که از دستشون داده بودم صحبت میکردم اما این داییم یه چیز دیگه بود. چون یه سالم نشده بود که شهید شدن خیلی دوس داشتم ببینمشون باهاشون صحبت کنم. شنیده بودم موقع ظهور برخی از شهدا و انسانای بزرگ برمیگردن و خیلی کودکانه دعا میکردم زودتر ظهور اتفاق بیفته داییم بیاد ببینمش!

سالای راهنمایی یه کم فاصله گرفتم ازش؛ محبتم کمرنگ تر از کودکیام شده بود؛ ولی حس میکردم داییم تحویلم نمی گیره! نمیخواد جوابمو بده! یه مدت بود دیگه اون نشونه ای که بین من و خودش بود رو تو رویاهام نمیدیدم.
اول دبیرستان، اسمم دراومد برا اردوی راهیان.
اونجا بردنمون زید کاملاً اتفاقی.
از کاروان خودمون جا موندیم و راوی از تو همون اتوبوس، بخاطر آشنایی یا مسئولین پادگان هماهنگ کرد ! اتفاقاً تازه شهید تفحص کرده بودن.

نمیشه اون لحظاتو وصف کنم بعد ده سال، هنوز قلبم تند تند میزنه وقتی اون لحظه که دستم ازرو پارچه سفید، استخوناشو لمس کرد، یاد میارم.
مراسم زیارت عاشورا خونی بود اما من از وسطاش دیگه گرم صحبت با دایی بودم.

یخ این چندسال فاصله بینمون آب شده بود، حس میکردم داره باهام حرف میزنه.
اون اردو منشأ خیرات زیادی تو زندگیم شد.
خدا روسپاس گزارم و امیدوارم به راوی وهمه دست اندکارانی که ما رو به زید بردن خیر کثیر عنایت کنه.

[="Tahoma"][="#4169e1"]سکوت علامت رضاست، نگفتین اجازه نیست، منم دل و جرئت پیدا کردم:ok:
یه خواهرزاده دارم نوجوونه(البته اصرار داره که خودشو جوون بدونه:khandeh!:)
بااینکه شرایط زندگیش طوریه که سالی تفریحی چندین بار شمال و یه سره با اقوام پدریش مهمونی و تو خونه هم ماهواره و خلاصه همه چی مهیاس براش که کلاً دنبال شناخت بیشتر از دین خدا نباشه اما قلب پاک خواهرم یا سلامت خودش، نمیدونم هرچی هست، لطف خداس که بسیجی شده و دلش برا مشهد پرمیکشه و تاحالا بدون خونوادش دوبار با ما اومده مشهد،خیلیم دوس داره هرچی بیشتر از شهدا بدونه. حتی زنگخور گوشیش یه مدت خداحافظ رفیق بود.

نوروز امسال باهم رفتیم راهیان. من و خواهر زاده و دخترعمه اش از طرف پایگاه.
اونم اولین بارش بود. اولین بار بود که سبک زندگی شهدا رو می شنید. مناطق جنگی رو میدید.
اولاش بیشتر حس کنجکاویش بود چون قبلش چیزی از شهدا نمیدونست.
اما کم کم بهش غبطه خوردم. به دل پاکش. به حس زیبایی که تو مناطق پیدا میکرد. به عهدایی که بست و مردونه پاش وایساد.
خیلی فرصت نکردم بپرسم کجا خیلی بیشتر متحول شد اما تاجایی که خودم باهاش بودم شهدای هویزه، مخصوصاً که رفتیم و مقتل شهید علم الهدی رو هم دیدیم خیلی تو ذهنش پررنگ مونده بود.

از وقتی برگشتیم از اردو، نمازش قضا نمیشه و دیگه هرجا میره با چادر میره.
دعا کنین هم برا اون که بتونه این دل پاک و فطرت خدایی رو تا آخر عمرش حفظ کنه.
و هم برا من، که همچین دل پاکی پیدا کنم.:Sham:[/]

بسم رب الشهدا و الصدیقین

عرض سلام و تبریک فرا رسیدن هفته دفاع مقدس

با تشکر از سرکار باغ بهشت به خاطر تاپیک خوبی که زدند

راستش من تا قبل از اینکه در پایه سوم دبیرستان نرفته بودم اردوی راهیان نور با شهدا نه خیلی آشنای داشتم و نه خیلی مانوس بودم ، اما بعد از اینکه خدا قسمت کرد و شهدا دعوتمون کردند و اسمم تو قرعه کشی(پس از استعفای چند نفر قبل خودم) برای اعزام به راهیان نور دراومد کلا رابطم با شهدا از این رو به اون رو شد

ما در روز سوم فروردین قرار بود به جنوب بریم اما بیمه من و چند نفر از دوستانم به دلیل برخی کوتاهی مسئولین درست نشده بودم.مسئولین به ما گفتند چون بیمه ندارید و تعطیلی هم هست ما نمیتونیم بیمتون را درست کنیم در نتیجه نمیتونید به اردو بیایید! این را که شنیدم خیلی دلم شکست و اشک تو چشمام جمع شد و تو دلم به شهدا میگفتم چقدر نامردید!شما که نمیخواستید من بیام پس چرا تا اینجا دعوتم کردید و...

همه دیگه سوار اتوبوس شده بودند و ما چند نفر بیرون بودیم و اتوبوس تا چند دقیقه دیگه راه میفتاد اصرار ما هم برای بدون بیمه رفتن به اردو کارساز نبود!
در همین مواقع بود که مسئولین بین خودشون حرفایی زدند.ظاهر شماره کارت بیمه را از یکی از مسئولین دیگر گرفته بودند و با استفاده از خودپرداز به حساب بیمه ریختند!بهمون گفتبرید سوار بشید خدا میدونه چقدر خوشحال شدیم...!

به یادماندنی ترین زیارت عاشورایی که تا الان خوندم روز چهارم فروردین در شلمچه بود.واقعا حس و حال عجیبی داشم.(اما میون جبهه ها شلمچه بیشتر از همه گرفته بوی فاطمه...)

بعد هم طلائیه و هویزه،شهدای گمنام و...کلا اردوی خیلی خوب و تاثیر گذاری بود

از اون به بعد رابطم با شهدا خیلی بیشتر و بهتر شد و در فضای مجازی هم شروع به فعالیت هایی مثل وبلگ نویسی در این حوزه کردم

البته سعی کردم تا حد امکان خلاصه نویسی کنم تا مطلب طولانی نشه و حوصله دوستان سر بره

انشاالله قسمت همه اسک دینی ها بشه حداقل برای یک بار هم که شده به مناطق عملیاتی برن :Gol:

التماس دعا


اولین بار که خواهرام از سفر جنوب برگشتن ،از اونجا گفتن ،یه سی دی هم نشون دادن ،که در رابطه با سفر جنوب بود،اون موقع کنجکاو شدم شلمچه کجاست ؟طلائیه چه طلائیه ؟
سال بعدش برای این سفر ثبت نام کردم ، شبش حالم بد شد ، صبح به یکی از خواهرام گفتن که جای من بره ،اونم مشتاقانه قبول کرد ، دلم گرفته بود ،بهشون گفتم اگه قرار بود نیام ،پس چرا به دلم انداختید که میام ،بعداز ظهر همون روز صدای تلفن بلند شد ، گوشی رو برداشتم ، دختر خالم بود ، نه سلام و نه علیکی ، گفت : تقصیره توئه ،اتوبوس داره برمیگرده ، گفتم : چی ؟ گفت اتوبوس برای ناهار کنار جاده نگه میداره و همه پیاده میشن الا یه مادر شهید، همون موقع یه کامیون به اتوبوس که کنار جاده پارک شده بوده برخورد میکنه و مادر شهید صدمه میبینه و در نهایت فوت میکنه ، سال بعد دانشگاهمون برای اردوی جنوب ثبت نام میکرد ،اولین اسم در جدول ثبت نام ،اسم من بود

سال 90 (سال فارغ التحصیلیمون)با دوستایه دانشگاهیم از طرف بسیج دانشگاه به سفر جنوب رفتیم ، بچه ها خیلی تاثیر گرفتن ، حجابشون ،نمازشون ، اخلاقشون،...
سال 91 فقط از طریق اعلامیه هایی که توی سایت میزد از اردو هاش مطلع میشدیم ، هر روز به سایت دانشگاهمون سر میزدم که اگه خواستن جنوب ببرن ثبت نام کنیم البته جزء بچه های فارغ التحصیل، طبق معمول هماهنگی با دوستام به عهده من بود ، چند روزی در دی ماه سیستم اینترنت شرکتمون مشکل داشت ، هر روز میخواستم به سایت دانشگاه سر بزنم ولی نمیشد،تا اینکه بالاخره موفق شدم و دانشگاه اعلامیه ثبت نام جنوب رو تو سایت زده بود حول شده بودم ، زنگ زدم به بسیج دانشگاهمون که ما 5 نفرو ثبت نام کنه ، فکر میکنید چی گفت : ظرفیت تکمیله ، داشتم سکته میکردم ،فقط یه روز از تاریخ ثبت اعلامیه توی سایت میگذشت ، گفتم اسممون رو توی ذخیره بنویسید، تعدادمون هم زیاد بود به این راحتی جا باز نمیشد،هر کدوم از بچه ها به شهید خودشون متوسل شدن ، من شهید خاصی مد نظرم نبود،من به جاوید الاثر حاج احمد متوسلیان ( آخه نزدیکه شرکتمون یه بنر بزرک از صورتش هست و من هر روز صبح بهش لبخند میزنم و سلام میکنم ) روبروی عکسش بهش گفتم که یه لطفی به ما بکن و از دوستات بخواه که ما 5 نفرو با هم دعوت کنن،تا اینکه بالاخره از طرف بسیج دانشگاهمون زنگ زدن و گفتن که همسفرشون میشیم ،توی قطار یکی از بچه ها گفت که بچه ها این سفرمون رو از فلان شهید داریم ،دلم یه جوری شد ،پیش خودم گفتم که یعنی حاج احمد صدای منو نشنیده ، دلم گرفت،روز اول سفرمون توی دو کوهه ،حسینیه شهید همت یه برنامه ای بود ، یه آقایی خاطره تعریف کرد ، فکر میکنید فقط و فقط از کی خاطره گفت : از حاج احمد متوسلیان ، لبخندی زدم و مطمئن شدم که صدامو شنیده و فهمیده که من ناراحت شدم ،تازه اونجا بود که با اخلاقیات و شخصیت حاج احمد آشنا شدم، میدونم که بعضی ها شهید گمنام شدن ،بعضیا پیکرشون بر نگشت ، ولی حاج احمد چیزی متفاوت و شاید بشه گفت که نه نام گمنامی و نه عبارت شهید ،با این حال که جزء شجاع ترین فرماندهانه

سلام میشه رو خاک جبهه نماز بخونیم به عنوان مهر!؟؟؟؟!؟!:please:

mahan;400005 نوشت:
سلام میشه رو خاک جبهه نماز بخونیم به عنوان مهر!؟؟؟؟!؟!

سلام
روی هر خاکی که پاک باشه میشه نماز خوند. ولی خب، خاک جبهه صفای دیگه ای داره

من تا قبل از ازدواجم نسبت به شهدا کم لطفی می کردم و احساس خاصی بهشون نداشتم. شاید تنها ارتباطی که برقرار کردم، وقتی بود که کتاب «اینک شوکران» زندگینامه شهید منوچهر مدق رو خوندم. البته در دبیرستان ما بچه ها به خاطر مشکل با نظام، گاهی نسبت به شهدا جسارت می کردن و من خیلی ناراحت میشدم اما هیچ وقت اعتماد به نفس اینکه از شهدا دفاع کنم رو نداشتم. امیدوارم خدا به خاطر این کوتاهی منو ببخشه
اما با وجود همه این بی لیاقتی ها، توفیق پیدا کردم که عروس یک خانواده شهید بشم. از اون به بعد سر مزار پدرشوهرم باهاشون درد دل می کنم ولی هنوز هم انگار اونطور که میخوام ارتباطم عمیق نیست
در سال آخر دانشگاه با راهیان نور رفتیم مناطق جنوب. واقعا عجیب بود. هیچ وقت همچین حسی نسبت به رزمندگان وشهدا پیدا نکرده بودم. چقدر تو منطقه فکه ضجه زدیم، چه حال خوبی داشتیم هویزه، کنار مرقد شهید علم الهدی... خلاصه یه جورایی سالهای بی اعتناییم نسبت به شهدا جبران شد. تو اون روزها خیلی از پدرشوهرم خواستم که یک بارم که شده به خواب همسرم بیاد، چون تاحالا هیچوقت این اتفاق نیفتاده و همسرم واقعا حسرت دیدن باباشو داره؛ اما نشد... نمیدونم حکمتش چی بود
و این روزها؛ با شنیدن صدای سعید حدادیان که یاد امام و شهدا رو میخونه، حسابی هوایی میشم که دوباره برم جنوب.............

سلام

خیلی ممنونم بابت این تاپیک.

همه کاربران پست دهنده در یک نکته مشترک هستند.(رفتن به جنوب):Gig:

خیلی جالب بود:Gol:

التماس دعا

سلام

ممنون از تاپیک خوبی که زدید.

بالطبع از بین شهدا هرکی با یک شهید بیشتر مأنوسه و عموما با یک حادثه یا یک جرقه با اون شهید آشنا شده.

تا قبل از اینکه اردوی جهادی برم(برای دیدن یکی از دوستام رفتم، خودم توفیق خدمت در این اردوهارو نداشتم) هر وقت اسم شهید میومد

بیشتر ذهنم سمت شهدایی که از آشناهامون بودن می رفت.

وقتی اون روز رفتم اردو، مسئول فرهنگی اردوگاه، با یک جامی در دستش خیلی اتفاقی داشت از حیاط عبور میکرد. بااینکه نمیشناختمشون

وایسادن احوالپرسی کردن و اون جام رو طرفم گرفتن. گفتن ما توی این جام اسامی چند تن از شهدا رو نوشتیم. بچه هایی که دوست شهید

ندارن بهشون میگیم یکی از این اسامی رو بردارن و در موردش بیشتر تحقیق کنن، شما هم اگه دوست داری یکی بردار.

به نظرم جالب اومد. یکی برداشتم، در کمال ناباوری اسم شهید "شهید برونسی" بود. حس خوبی داشتم.

بعداً کتاب خاکهای نرم کوشک رو خوندم و ارادتم نسبت به ایشون بیشتر شد.

پیشنهاد میکنم هرکی تا حالا این کتاب رو نخونده حتما بخونه، صداقت و سادگی این شهید بزرگوار واقعا قابل ستایشه.

http://www.askdin.com/thread3507.html




:Gol:روحشون شاد :Gol:

من یادمه تازه میرفتم مدرسه اون خیابونی که برای رفتن به مدرسه طی میکردم سر یه چهارراهی
یه تابلوی بزرگی زده بودن که روش عکس چهره شهدا رو زده بودن
این برام سوال بود که اینا چیکار کردن که این قدر بزرگ شدن و عکشونو زدن اونجا؟
یه روز از معلممون در مورد شهدا پرسیدم بعد اقا معلم کلی در مورد شهدا حرف زد
گفت: اینا مردانی هستن که دل بزرگی داشتن و به خاطر دین اسلام در راه خدا جونشونو از دست دادن
از اون موقع ها من با شهدا اشنا شده ام
در مورد بزرگی دلشون...
پاک بودن قلبشون...
عشقشون به خدا...
پیروی بدون چون و چرا از رهبرشون ...
و...
فکر میکردم
و خدا رو شکر الان هم بیشتر با شهدا مانوس هستم و این انس با شهدا یه ارامش خاصی داره.

سلام و عرض ادب
اولین سالگرد شهادتی که رفتم یادم نیست ولی از وقتی یادم میاد هر سال یه هفته مونده به عید نوروز جمع میشدیم خونه عمه م برا مراسم سالگرد پسر عمه م.
چقد سخت گذشته برا مادرای شهدا:Ghamgin:
التماس دعا یاعلی

با سلام..اولین بار توسط پدرم با شهدا آشنا شدم ، پدرم 20 درصد جانبازه و ترکش هنوز هم توی پایش هست ، از رفاقتهای اون موقع میگفت ، از دوستی ها و محبت ها ، یه خاطره ی خیلی جالبی واسم تعریف کرد ، پدرم یه دوستی از اون زمانها داره که هنوزم با هم دوستن و رفت و آمد خانوادگی داریم ، پدرم اینطور تعریف کرد :
من و محمدرضا توی یه سنگر بودیم ، یه روز خواب بودم محمد رضا اومد به شوخی یه پارچ آب ریخت روی سرم و فرار کرد ، منم واقعا عصبانی شده بودم افتادم دنبالش رسیدم بهش زدمش زمین یه مشت خاک مالوندم توی صورتش ؛ بعدش دیگه باهاش حرف نزدم ، ولی محمدرضا اصلا ناراحت نشد ، مدتی که با هم قهر بودیم محمدرضا می دونست من پنیر خیلی دوست دارم ، پنیر صبحانشو میزاشت توی ظرف من و میرفت ، بدون هیچ حرف و منتی..با اینکه با هم قهر بودن..

و یک خاطره دیگه رو پدرم اینطوری تعریف کرد :
به دوستی داشتم پدرش سر کوچمون کبابی داشت ، من و رضا خیلی با هم صمیمی بودیم ، یه روز پشت خاکریز داشتم راه می رفتم یه دفعه عراقی ها خمپاره زدن ، سریع خوابیدم رو زمین پناه گرفتم ، بعد از چند لحظه سرمو با ترس آوردم بالا ، هنوز درازکش بودم ، با چشمم دنبال پاهام میگشتم ، فکر می کردم پاهام قطع شدن پرت شدن یه گوشه ، دیگه با ترس بلند شدم ، بدنم سر بود متوجه نبودم ، چند قدم راه رفتم افتادم رو زمین ، تمام پامو خون گرفته بود ، داشتم از درد میمردم ، اولین کسی که رسید بالا سرم رضا بود ، اومدن سوار آمبولانسم کردن که ببرنم بیمارستان ، رضا گیر داده بود که منم باید همراهش باشم ، قبول نمی کردن ، با اصرار و التماس رضا باهام اومد ، بعد که بستری شدم یه کم حالم بهتر شد رضا برگشت ، اما توی مسیر که داره بر میگرده از فاصله ی دور با تیر میزنن وسط سرش شهید میشه..
هنوزم که هنوز عکس کهنه ای که از دوستش داره رو نگه داشته و همیشه به نیکی ازش یاد می کنه..

[=times new roman]نوروز 91 برای اولین بار رفتم شهدای شلمچه ، خیلی احساس امنیت می کردم اونجا ، و واقعا اشکهایی که اونجا ریختم رو فراموش نمی کنم ، خیلی دلم سبک شده بود ، روی خاکها راحت نشستم ، انگار یکی توی مغزم میگفت : خجالت نکش جوون ، زمینه خدا که خجالت نداره ، غرورتو بزار کنار ، بیا بشین اینقدر ادعا نداشته باش ،
هیچوقت فراموش نمی کنم ، داشتن نمایش اجرا می کردند اونجا از یه عملیات ، دلم میخواست زمین دهن باز کنه برم تو زمین اینقدر درد میکشیدم ، هیچوقت فراموش نمی کنم....

[=microsoft sans serif]سلام
[=microsoft sans serif]تشکر از دوستان عزیز به خاطر تایپک مفیدشون ..اجرشان با شهدا:Sham:
[=microsoft sans serif]-----
[=microsoft sans serif]راستش رو بگم همیشه ارادت داشتم به شهدا و این که عموی من هم شهید هستش.شهید محمد حسین انارکی
[=microsoft sans serif]ولی تا همین تقریبا 6 ماه پیش که در یه انجمن همکار بخش مذهبی شدم
[=microsoft sans serif]و انگار خود عموی بزرگوارم میخواست من با اونجا اشنابشم چون دقیقا روز سالگرد عموم بود...
[=microsoft sans serif]ازاون موقع به بعد سعی کردم بیشتر از قبل به وصیت هاشون مخصوصا نماز اول وقت و حجاب عمل کنم
التماس دعا از شما خوبان
یا حق
:Rose:

سلام دوستان
واقعیتش اینه که درسته بنده این موضوع رو ایجاد کردم اما متاسفانه اونجور که دوستان در خاطره هاشون تعریف کردن من خاطره چندانی ندارم .
خیلی دلم میخواد شهدا دعوتم کنن به سرزمینشون ... اما متاسفانه تا به حال شرایطش پیش نیمده ...
اما یه داستان کوچولو براتون از یه شهید گمنام بگم:
حدود چند سال پیش که تو بسیج فعالیت داشتم از طرف بسیجمون ما رو بردن زیارت شهدای گمنام تو همین شهر خودمون تهران،قطعه شهدای گمنام !
اولین باری بود که به مزار شهدا میرفتم . در دوران فعالیتم تو بسیج این اتفاق زیاد برام پیش نیمد ...
تا اینکه حدود سه چهار سال پیش،انقدر دلم زیارت شهدا میخواست که آژانس میگرفتم خودم تنهایی میرفتم مزار شهدا .
وقتی وارد مزار شهدا شدم،ناخوداگاه راهم به سمت مزار یکی از شهدای گمنام کشیده شد...بالای سرش رفتم و بعد از خواندن چند دعا و زیارت اونجارو ترک کردم...
هفته های دیگه که به مزار شهدا میرفتم ، اولین جایی که میرفتم مزار همون شهید گمنامی بود که دفعه قبل خودش منو به مزارش کشوند...
تا اینکه قسمت نشد چند هفته به گلزار شهدا برم .
بعد از چند هفته که دوباره مزار شهدا رفتم، میخواستم برم بالا سر همون شهیدی که هر هفته میرفتم اما هرچی گشتم مزارش رو پیدا نکردم !!!
خلاصه اون روز کلی ناراحت شدم که چرا نتونستم مزارش رو پیدا کنم.چندتا شهید رو زیارت کردم و برگشتم خونه ...
کلی تو فکر بودم که چرا من نتونستم مزارش رو پیدا کنم !!! خیلی ناراحت بودم.
تا اینکه باز هفته بعدش به گلزار شهدا رفتم ...
به همون شهید گمنامی که اوایل باهاش مانوس شده بودم گفتم منو ببخش و خودتو بهم نشون بده .بعد کلی گریه و زاری و ... گشتم و گشتم تا اینکه یه دفعه چشمم به مزار
همون شهیدی افتاد که مدتها دنبالش میگشتم.
کلی ذوق کردم . وقتی بالای قبر رفتم به اون شهید گمنام گله کردم که چرا تو این مدت منو اذیت کرده و .....
متاسفانه حدود سه ساله که قسمتم نشده همین مزار شهدای شهر خودمون برم و از این بابت شرمنده شهدا هستم که برای همه چیز وقت گذاشتم الا اون عزیزان ...

سلام باتوچه به حضور پدر حقیر در جبه های حق علیه باطل بنده از دوران ک.ودکی باشهدا اشنا شده بودم و پس از بهبودی از مشکلی که به مدد اهلبیت (ع)رفع شد سعی کردم همواره باشهدا مانوس باشم یاعلی مدد

سلام و عرض ادب خدمت دوستان اسک دینی

ابتدا عرض تشکر از خانم باغ بهشت که تاپیک را ایجاد کردند و سایر دوستانی که درمورد آنچه که در رابطه با شهدا با دلشون بازی شده بود برامون گفتند .

حقیقتش من از زدن پست اینجا اکراه داشتم و به نوعی فرار میکردم ... بنا به دلایلی شخصی ...

اما لاجرم باید گفت ...

راستش من تا زمانی که مجرد بودم آشنایی چندانی از انقلاب و شهدا نداشتم . در نزدیکانمون اصلا شهیدی نمیشناختم و تقریبا زیاد حرفی از این مسائل هم نمیشد ...
ولیکن ...خداوند توفیق همسری یک شهید زنده را نصیبم کرد . همسر بنده جانباز هستند . اگر بخوام از میزان جانبازی و تفکر ایشون در این مورد ومسائل پیرامونش بگم خودش یه کتابه پس صرف نظر میکنیم از این مقوله.
از زمانی که با ایشون ازدواج کردم ،خاطرات ایشون از جنگ و همرزمانشون که تقریبا همگی شهید شدند و عکسهایی که دارند جزئی از زندگی ما بود و به نوعی حس میکردم که در زمان جنگ خودم حضور داشتم .. از اون زمان احساس قرابت خاصی با جنگ و جبهه و .. دارم . گرچه تا مدتی پیش این قرابت صرفا یک حس فطری بود و بدون مطالعه زندگی و خصوصیات شهدا بود . تا اینکه توسط یکی از دوستان عزیزم با این انجمن آشنا شدم و به مدد الهی به این بخش رهنمون شدم . در این مدتی که اسک دین میام خیلی چیزا یاد گرفتم که همگی مکمل اون حسی بود که از بیان خاطرات همسرم و دیدن عکسها داشتم .
خدا رو شاکرم بخاطر چنین موقعیتهای نابی که توی زندگیم قرار داده . ولیکن هنوز یک حسرت بزرگ روی دلم مونده و اونم اینه که هنووووووز توفیق زیارت مناطق جنگی را نداشتم . به قول معروف اون موقع که میتونستم ندونستم . حالا که میدونم ....میدونم از بی لیاقتی خودم بوده که طلبیده نشدم . از تمام دوستان اسک دینی عاجزانه میخوام دعا کنند لایق طلبیدن بشم . خاطرات شما دوستان را که میخونم با تمام وجودم غبطه میخورم و دلم پر میزنه ....
فکر میکنم یکمی طولانی تر از موضوع تاپیک شد :ok: عذر تقصیر
التماس دعا

رحیمی;402287 نوشت:
سلام

خیلی ممنونم بابت این تاپیک.

همه کاربران پست دهنده در یک نکته مشترک هستند.(رفتن به جنوب):Gig:

خیلی جالب بود:Gol:

التماس دعا

جناب رحیمی :hamdel:سلام و صلوات خدا بر حضرتعالی باد:Gol:

ولی من بر خلاف دوستان از جبهه غرب براتون بگم

از جایی که در زمستانش تا 20 متر برف می بارید

از جایی که در راه رساندن مایحتاج رزمندگان به خط مقدم 47 کیلومتر با پای پیاده پیت نفت به دوش توی برفها می بایست حرکت کنی

یادش به خیر گاهی قاطر و الاغی هم که همراهمان بود در برف فرو میرفت و در آوردن حیوان زبان بسته خودش داستانی بود

از جایی که دشمن بعثی با قناسه (اگر درست تلفظ کرده باشم) در همین مسیر مورد اصابت گلوله قرار میداد

در جایی که وقتی شب میرفتی نگهبانی می دادی امید نداشتی برگردی

در جایی که بریدن سر بچه های سپاهی و بسیجی در پای عروس و داماد توسط نیروهای کومله و دموکرات افتخاری شیطانی محسوب می شد

و تامین کننده بزم شادی ننگین آنها بود

در جایی که بچه بسیجی برای آوردن آب به پائین قله رفت ولی هرگز برنگشت

در محوری که اسمش " راه خون " بود و چه سرهایی که بریده نشد و چه خونهای پاکی که در آنجا در راه مهین و زنده شدن دین ریخته نشد

دوستانی که در شهرستان پاوه زندگی می کنند حتما اسم قله شمشیری به گوششان آشناست

همان قله ایی که با سربلندی تمام درکناره محور " راه خون " و هم شعاع با شهر حلبچه سر بر فلک کشیده شده بود

میدانید چه سالی را میگویم ؟؟؟

زمستان سال 1365 بهار سال 1366 را می گویم

و چه زیبا زمستانی بود و چه زیبا بهاری

سلام و صلوات خداوند تبارک و تعالی بر ارواح مقدسه جهاد گران هشت سال دفاع مقدس و ملکوتی
سلام و درود ملائکه مقرب الهی بر قدیسینی که جان پاک و عزیزشان را در طبق اخلاص و عبودیت پروردگار نهادند و به درجه علیین رسیدند
و درود و سلام و صلوات خدا و ملائکه مقرب الهی بر باز ماندگان و یادگاران هشت سال جانفشانی و عظمت و ایثار در مقابل رژیم دژخیم بعثی
که به حق و انصاف وجودشان برکتی برای تمامی ملتهای آزاده در تمام قرون و اعصار و امصار است و البته برای کسانی که مانند کبک سرشان را
در زیر برف جهالت و غرور و نخوت کردند حجتی تمام شده است همانهایی که ذات قدسی ربوبی در کلام وحیانی اش در وصفشان میفرماید

مِنَ الْمُؤْمِنِينَ رِجالٌ صَدَقُوا ما عاهَدُوا اللَّهَ عَلَيْهِ فَمِنْهُمْ مَنْ قَضى‏ نَحْبَهُ وَ مِنْهُمْ مَنْ يَنْتَظِرُ وَ ما بَدَّلُوا تَبْدِيلا

بعضى از مؤمنان مردانى هستند كه بر هر چه با خدا عهد بستند وفا كردند، پس بعضى‏شان از دنيا رفتند، و بعضى ديگر منتظرند و هيچ چيز را تبديل نكردند:Gol:

برای شادی ارواح طیبه و تابناک شهدای افتخار آفرین هشت سال دفاع مقدس رحمه الله من قراء الفاتحه مع الصلوات

سلام
بنده حقیر با فعالیت در پایگاه مقاومت محله مان با شهدا آشنا شدم البته این زمانی بود که از جنگ و پرکشیدن شهدا چند سالی گذشته بود
شهدای محله برای ما بچه ها به نوعی الگو بودند آشنایی با زندگی و خاطرات ایشان از زبان دوستانی که دوستان نزدیک شهدا بودند یک کار معمول برای ما بود
در یک برنامه ای که جزو مقدمات همایش بزرگداشت شهدای محله مان بود هم قرار شد از خانواده شهدا و خاطراتشان فیلم تهیه کنیم و چون حقیر مسوول فرهنگی بودم کار بر عهده من بود لذا ارتباط نزدیکتر و اشنایی بیشتری با ابعاد زندگی شهدایمان پیداکردم . یادم است در دیدار با یکی از خانواده ها مادر پیر شهید خیلی ساده و جدی می گفت :
شهید به من سر می زنه و گاهی تو کارها بهم کمک میکنه
دوتن از شهدای محله ما جزو سرداران شهیدند(سردار شهید نجفعلی مفید و شعبانعلی عفیفه) و ما تحت تاثیر ویژگیهای شخصیتی این دو بزرگوار بودیم و خیلی سعی می کردیم خودمان را به این دو نزدیک کنیم .
شهدا در منظومه ای از ارزشهای دینی و الهی تعریف می شوند که دنیای پرزرق و برق امروزی با آنها سر و کاری ندارد در عین حال چندگانگی ابعاد وجودی شهدا این ظرفیت را ایجاد می کند که ما بتوانیم به هر قشری بعدی را معرفی کنیم که مطلوب اوست . و البته در لابلای تغذیه فکری مطلوب طرف مقابل می توان اشاراتی هم به ابعاد ارزشی خاص شهدا مثل عشق و زهدو سادگی وووو کرد
امیدواریم همیشه با شهدا بمانیم
الهی به حق کشتگان مهرت
والله الموفق

بسم الله الرحمن الرحیم

سلام به همه دوستای اسک دین

آشنایی من با شهدا از همان دوران کودکی بود چون کار پدرم در ارتباط با شهدا بود و این رابطه بسیار عمیق بود و هست اما عمق ارتباط من با شهدا از حدود 5 یا 6 سال پیش شروع میشه. پنجشنبه هایی که گه گاهی می طلبیدن میرفتیم مزار شهدا : مزار شهید صیاد شیرازی، مزار شهید آوینی و از همه باصفاتر مزار شهدای گمنام (در بهشت زهرای تهران)

اوایل خیلی نمی فهمیدم که چی به چی هست

تااینکه یه روز اتفاقی افتاد که من رو بیش از پیش به شهدا نزدیک کرد

حدود پنج سال پیش بود که مامانم سر یک موضوع بسیار دلشکسته بود. آخر خاله من به خاطر کار همسرش باید میرفتن آمریکا و چند سالی اونجا اقامت میکردن. اما مامان من اصلا راضی به این رفتن نبود و میگفت اونجا سرزمین کفره و خیلی ناراحت و دلشکسته بود همون پنجشنبه که ما به مزار شهدا رفتیم خاله ام پرواز داشت.
از طرفی برادرم که فارغ التحصیل شده بود دنبال یک کار مناسب میگشت، اما مدتی بود این امر هم میسر نمی شد.

آن روز مادرم به قدری گریه کرده بود که چشمانش قرمز شده بود. و از حال و احوالات او ما نیز بارانی بودیم و بسیار غصه میخوردیم.

بعد از اینکه نماز را درمیان شهدا خواندیم (آخر هر پنجشنبه وقت نماز مغرب و عشا موکت پهن میکنند و نماز جماعتی با حال و صفا برپا میکنند که به حق نماز در بین آن همه خوبان استثنایی است و حال و هوایی دارد که تا طعم آن را تا خود نچشی حرف مرا نخواهی فهمید) به سمت درب خروجی بهشت زهرا حرکت کردیم .

هوا بسیار تاریک و نور و چراغ بسیار کم بود. ما ماشین نداشتیم و می خواستیم با مترو به خانه برویم و مسافت مزار شهدا تا مترو کمی طولانی بود.

همان طور که پیاده و دوان دوان به درب خروجی بهشت زهرا نزدیک میشدیم دیدیم جوانکی با حالتی روحانی و بسیار سر به زیر به سمت ما نزدیک میشود فکر کردیم شاید میخواهد سوالی بپرسد و او گفت:

"مدتی است که با ماشین کنار درب خروجی ایستاده تا زائرین مزار شهدا را به حرم حضرت شاه عبدالعظیم حسنی ببرد اما نزدیک یک ساعت است که هیچ کی از اینجا رد نشده.(گویا از خادمین حرم حضرت شاه عبدالعظیم حسنی بوده و مامور به این کار شده بود) تا اینکه قسمت بود ما از آنجا رد بشویم."

ما که به هیچ وجه قصد زیارت شاه عبدالعظیم حسنی را نداشتیم (یعنی چون وقت گذشته بود و تا رسیدن به خانه هم وقت زیادی صرف میشد وگرنه از خدایمان بود) اما گویا طلبیده شده بودیم و از این اتفاق سر از پا نمیشناختیم.

مامانم بسیار بی قراری میکرد و این اتفاق حال و هوای او را بسیار دگرگون کرده بود. البته همه ما به نحوی دگرگون بودیم ولی مامانم یه جور دیگر.

در ماشین جوانک سوال میپرسید و مامانم با حال بیقرار خود به سوالات او جواب میداد. تا آنکه جوان از مامانم پرسید که چرا انقدر ناراحت و بیقرار است:

مامانم به آن جوان گفت: "دنبال کاری مناسب برای پسرم میگردم."

آن جوان تا حرم حضرت شاه عبدالعظیم حسنی به ما چیزی نگفت. وقتی به حرم رسیدیم. رفتیم و جایتان خالی زیارت مفصلی کردیم. بعد هم آن جوان ما را برای شام حضرتی که دلتان نخواسته باشد قیمه بود دعوت کرد.

باورتان میشود!!!
آن روز برای ما روزی از روزهای بهشت بود!!!! هنوز که هنوزه وقتی یاد آن روز در خاطرم مینشیند اشک تمام چشمانم را پر میکند.

موقع رفتن آن جوان مامانم رو به کناری کشید و با او صحبت کرد و به او گفت: روز شنبه پسرتان را بیاورید اینجا. من با مسئول مربوطه صحبت کرده ام. به پسرتان بگویید شنبه بیاید. به لطف خدا و همچنین حضرت شاهزاده همچی درست میشه.

لطف شهدا را تا به این حد ندیده بودم. از آن روز بود که من عاشق شهدا شدم. حالا هر وقت به بهشت زهرا میرویم به نیت رفتن به مزار شهدا می رویم. مواقعی هم که نذر داشته باشیم مثلا آش، یا هر چیز دیگر در مزار شهدا پخش می کنیم

بعد از رفتن به راهیان نور هم ،این شهدا بودند که اجازه زیارت امام علی(ع) و امام حسین (ع) و یار باوفایشان حضرت عباس(ع) و امام کاظم(ع) و امام جواد(ع) و امام هادی(ع) و امام عسگری(ع) را برای ما گرفتن.

با اینکه من برای شهدا هیچ کاری نکردم و همیشه و همیشه شرمنده شان هستم ولی آنها چیزهایی به من دادن به لطف خدا که شاید بدون آنها هرگز به دست نمیآوردم.

راستی دوستان عزیزم

دقیقا نمیدانم معرفی کتاب در کجا انجام میشود ولی دلم میخواد یه جوری دینم رو به شهدا و جانبازان ادا کنم گرچه میدانم هیچ وقت این اتفاق نمیفته و هرگز نمی توانم قدمی برای جبران عنایت شهدای عزیز را داشته باشم.

کتاب "پایی که جا ماند" سید ناصر حسینی پور از انتشارات سوره مهر (تقریظ رهبر معظم انقلاب در مورد این کتاب: تاکنون هیچ کتابی نخوانده و هیچ سخنی نشنیده‌ام که صحنه‌های اسارت مردان ما را در چنگال نامردمان بعثی عراق را، آنچنان که در این کتاب است به تصویر کشیده باشد. این یک روایت استثنایی از حوادث تکان دهنده‌ای است که از سویی صبر و پایداری و عظمت روحی جوانمردان ما را، و از سویی دیگر پستی و خباثت و قساوت نظامیان و گماشتگان صدام را، جزء به جزء و کلمه به کلمه در برابر چشم و دل خواننده می‌گذارد و او را مبهوت می‌کند. احساس خواننده از یک سو شگفتی و تحسین و احساس عزت است، و از سویی دیگر غم و خشم و نفرت. … درود و سلام به خانواده‌های مجاهد و مقاوم حسینی.)
کتاب "نورالدین پسر ایران" فکر کنم نوشته معصومه سپهری از انتشارات سوره مهر

کتاب "کوچه نقاش ها" راحله صبوری از انتشارات سوره مهر

مطالعه بفرمایید بسیار زیباست. واقعا زیبا

رو مطالعه کنید بسیار زیباست .

سلام
آموزش و پرورش شهرمون میخواست برنامه ای برای مدارس روزهای پنج شنبه صبح تو گلزار شهدای شهر ترتیب بده
که بچه ها برن اونجا و در حال و هوای معنویش قرار بگیرن
مسوول برنامه دنبال یک نفر بود و نمیدونم با معرفی چه کسی اومد پیش من حقیر
برنامه رو برام توضیح داد منم با اینکه صبحهای پنج شنبه تدریس داشتم قبول کردم
چون باورم اینه که شخصیت مذهبیم با پایگاه مقاومت و شهدا شکل گرفت لذا مدیون شهدا بوده و هستم
صبحهای پنج شنبه معمولا زودتر از بچه ها میرسیدم اونجا
یک دوری بین قبور مطهر میزدم
میگفتم اقایان بزگوار خودتون کمک بفرمایید کلمات من اثری بده
تقریبا تو اون یک سالی که توفیق حضور در این برنامه رو داشتم برای پسرا از زندگی شهید برونسی و برای دخترا از زندگی شهید فاتحی از شهدای خواهر جنگ می گفتم
خودم مونده بودم دلیلش چیه ؟
و جالب اینه که شهید فاتحی همین امسال بعنوان شهیده برگزیده به جامعه فرهنگی معرفی شد
گاهی وقتا برای بچه ها کلیپ میذاشتیم
یکبار که برای خواهرا کلیپ گذاشتیم همه گریه میکردند کسانی که شاید تا قبل این یکبار هم گلزار شهدا نیومده بودند و از این فضاها گریزان بودند
من اصرار ندارم به گریه
فقط میخوام بگم ظرفیت هست
متاسفانه ما تو این زمینه کم کاریم
فکر میکنم وقتشه که بجای پیامهای مستقیم به فضاسازی بپردازیم یک فضایی که افراد رو جذب کنه بقیه کار با خدا و شهداست
مثلا همین تاپیک اقدام خوبیه برای اینجا
خدای متعال توفیقمان دهد
والله الموفق

سلام
در شهر ما دور از مزار شهدا و قبرستون شهر، در یه جای تفریحی مزار 5 شهید گمنام وجود داره که کنار هم آرمیدن بدون هیچ عنوان و نامی فقط روی سنگ قبرشون نوشته شهید گمنام، وقتی سر مزارشون میری مثل غروبای روز جمعه بدجور دلت میگیره

[=arial narrow]خوشا آنان که با عزت ز گیتی / بساط خویش برچیدند و رفتند

[=arial narrow]ز کالاهای این آشفته بازار / شهادت را پسندیدند و رفتند ...

سلام

راستش بنده با تبلیغاتی که صداوسیما در مورد کتاب برگزیده ی (سال پیش) همان کتاب "دا" ، با کتاب شهدا اشنا شدم.
این کتاب رو که مطالعه کردم ، و چند امداد غیبی دیگه ، باعث شدن زندگیم بیشتر و بیشتر خدایی بشه.
برای اشنایی با شهدا ، چنین کتابهایی رو خوندم:
شکوفه های صبر-نورالدین پسر ایران-دا-خدابود و دیگر هیچ نبود-مردستان4-روزگاران(خاطرات)-روزگاران(خونین شهر)-فرمانده من0-پاییز 59-روزگاران(اسارت)-روزگاران(زنان خرمشهر)-تو که ان بالا نشستی-روزگاران(پرستاران)-ما شنیده ها را دیده ایم-پرواز تا بی نهایت-مهدی باکری در اندیشه و عمل-خاطرات شبهای عملیات دسته 1-پایگاه ذوالفقار-در کمین گل سرخ-5 تا کتاب به روایت همسران شهید-مرگ از من فرار می کند-خاک های نرم کوشک-یادگاران(بیشتر جلدهاش)من مادر مصطفی(مال شهید دانشمند اقای احمدی روشن)و ...

و خداوند شاهدند که یک دنیا حرف و عمل از اونها یاد گرفتم ! اگر بخواهم بنویسم چه چیزهایی یادگرفتم.شاید از یک جلد کتاب بیشتر شود.
بعد کلا افتادم تو خط چنین کتابهایی !و تا الان کتاب های زیادی در مورد شهدا خوندم.گاها سرم درد میگرفت.گاها به دنیای قشنگ اونها میرفتم.و بعضی موقع ها حس شون میکردم.

اشنایی قشنگی بود ! فکر می کنم واقعا کار خدا بود !کار خداوند بود که من شهدا را شناختم.و به واسطه ی اونها دین را با جزئیات بیشتر شناختم.شناخت بیشتر دین باعث شد خداوند رو بیشتر بشناسم.و شناخت خداوند باعث شد تا عملم رو به دستورات خداوند نزدیک تر کنم.

هردفعه میرم کتابخونه ، با خودم میگم : نه این دفعه دیگه به اون بخش کتابهای شهدا نمیرم.میرم کتاب علمی میگیرم.اما اصلا نمیشه ! کتاب های دیگر رو حتی اگر بگیرم هم نمی خونم.حتی اگر مذهبی باشه .فقط کتاب راجب دفاع مقدس و شهدا میخونم.با گوشت و پوست و خونم عجین شده!وقتی بخاطر درس یکم، از شهدا فاصله بگیرم ؛ احساس می کنم ایمانم ضعیف و سست میشه !
به نظر من شهدا زیر نظر معبود بی همتا ، بر ما کنترل دارند ! و واقعا زنده اند و روزی میخورند!


یاعلی

سلام
من هم مثل دیگر دوستان رفتن به اردوی راهیان نور سال 91 خیلی روم تاثیر گذاشت.
یادمه لحظه تحویل سال تو شلمچه بودیم و داشتیم سینه زنی می کردیم. چه حالی داد
ولی از کودکی با شهدا آشنا شدم و البته با شهیدی که همه میشناسنشون
حضرت سیدالشهدا امام حسین(ع)
اللهم ارزقنی شهاده فی سبیلک تحت لواء ولیک

به نام خدا

سلام علیکم

شهیدی که من میشناسم :

بارها و بارها دیده بودمت ... در خواب ... در بیداری ...
دست به دست کودکی ام داده بودی و همبازی ام گشته بودی ...
همبازی منی که گاه اندوه تنهایی ، پشت کودکی ام را خم می کرد .
دیده بودمت اما نمی شناختمت ...آ
ن نیمه شب هق هق گریه هایی ، صبرم را ربود ...
بلند شدم ... یک سرشماری از خانواده ... همه بودند ... همه خواب بودند حتی مادر ... پس پدر کجاست؟!
به سمت اتاقش پر کشیدم ...
پشت ستون تنهایی ام پناه گرفتم و او را نظاره گر شدم .
نوای صادق آهنگران ، زمزمه وار پخش می شد و پدر با صورتی خیس از اشک ،عکسهایت را ورق می زد ...
زمین روبه رویش پر بود از اعلامیه های ترحیم ... پر بود از مجله های قدیمی ... پر بود از عکسهای ریز و درشتی که مثل قطار کنار هم ردیف بودند ... پر بود از خاطره !

***

هیچ وقت پدرم را اینگونه برآشفته ندیده بودم ؛ جز در روزهایی که مادر میگفت نامش نامش عاشورا است و دسته ی عزاداری از مسجد محله بیرون میرفت !ا
ز دور چشم دوختم تا شاید دلیل گریه های پدر را ببینم ... تصویری نامفهوم ... و دیگر هیچ !
شبهای دیگر باز هم کنجکاوی های من و گریه و آلبوم و ستون تکرار می شد اما بی نتیجه !
تصمیم گرفتم کار دیگری بکنم ... امشب آنقدر منتظر خواهم ماند تا ببینم پدر، خاطرات نمناکش را کجا پنهان خواهد کرد !

***
فردا بعد از ظهر ، همینکه مادر، خواهر کوچکم را خواباند به سراغت آمدم ... ی
ک یک خاطراتت را ورق زدم ... عکس ها ، پوسترها ، نامه ها ، وصیت نامه ات ، تک تک لبخندهایت را ... لحظه لحظه ی بودنت را ...
همان بودی ، همان که میدیدمت اما نمیشناختمت !
به ناگاه لا به لای عکسهایت ... چیزی بود که ... !
هیچگاه اینگونه ندیده بودمت ... باز هم همان بودی ... اما همان نبودی ... !
سیل اشکهای بی اختیارم را سدی نبود ... بی مهابا از دیده گانم فرو میریخت ... بی گمان راز گریه های پدر را پیدا کرده بودم ... لبخندت را روی لبان سوخته ات !
همان عموی روی دیوار بودی اما همان نبودی ... این بار خوب شناختمت !

***

نمیدانم چه شد ... آیا خاطراتت را جمع کردم و درون صندوق بابا گذاشتم ؟... نمی دانم چه شد که خود را به خواب زدم تا مادر سرخی چشمانم را نبیند یا خواب بهانه ای باشد برای پف چشمانم ...
نمی دانم چه شد اما یک هفته تب و تشنج کودکانه ام ، مادر را از تب و تاب پیگیری پف صورتم خواباند وفکر پدر را از یافتن کسی که صندوق خاطراتت را به هم ریخته بود .

***

دیگر میشناختمت ... دیگر می دانستم چرا همبازی تنهایی ام هم آن عموی توی قاب روی دیوار است و هم نیست !
بعدها شنیدم که می گفتند : بدنت سوخته بود که آورده بودنت !
شنیدم که می گفتند : بیست و سه روز جسمت زیر آفتاب گرم مرز عراق و ایران مانده بود !
شنیدم که میگفتند : پدر از روی دندانهایت شناسایی ات کرد !
شنیدم که میگفتند : به بی بی نشانت ندادند ، نخواستند تو را آنگونه ببیند !
اما من همانطور شناختمت !
همیشه میشناختمت !
دیگر حتی وقتی گرد و خاک فراوان ، روی شیشه ی قاب عکس بالای مزار شهدا می نشست و هرکس باید شهیدش را از روی سنگ قبر می یافت ، من میشناختمت ...
پیشتر از این برجستگی های تصویر روی سنگ قبرت ، نخل کوچک بالای سرت ، تمیز کردن قاب عکس درون قفسه بالای مزارت ، روشن کردن عود جدید و ... تمام فعالیتی بود که هنگام تازه شدن دیدارمان در بهشت آباد میکردم ...
اما از وقتی بی بی پرکشید ... از وقتی بی بی به دنبالت پر کشید ... همه آن چند دقیقه را باید به فکر شستشوی مزار گرد و خاک گرفته ات باشیم ... خاک که نه شاید گِل !

***

من هنوز هم با تو زندگی میکنم ...
جای بازی کودکانه ام را دردل بزرگانه گرفته است اما تو هنوز هم مثل همیشه برای من وقت داری ...
من با تو زندگی میکنم ! همین هفته گذشته بود که آخرین کتابی را که خریده بودی از قفسه در آوردم تا بخوانمش ! کتابت بوی کهنه ی تازگی می داد ! چاپ اول حلقات شهید صدر ...
واژه ی "غبطه خوردن" برای انعکاس لحظه هایم ناچیز است ! این دیگر حسرت " بی درکی " است !
همبازی کودکی ام ! ... من را ببخش که در میان مشغله هایم دیگر رد پایی از تو نیست ...
من را ببخش که اگر فرصت کنم و آلبوم عکسی را ورق بزنم ، آلبوم عکسهای زیبای تو نیست ...
من را ببخش که گم شدم ... ببخش که تو را گم کردم ...


نمیدانم ... شاید دوباره احتیاج به دیدن راز گریه های پدر دارم ... شاید دوباره ببینمت ... شاید دوباره بشناسمت !


:Gol:

TAHOOR;402555 نوشت:
بارها و بارها دیده بودمت ... در خواب ... در بیداری ...
دست به دست کودکی ام داده بودی و همبازی ام گشته بودی ...
همبازی منی که گاه اندوه تنهایی ، پشت کودکی ام را خم می کرد .
دیده بودمت اما نمی شناختمت ...آ
ن نیمه شب هق هق گریه هایی ، صبرم را ربود ...

:read:....:Ghamgin:...:crying:......:geristan:

[="Times New Roman"][="Navy"]سلام علیکم و رحمه الله

سوال : چی شد با شهداء آشنا شدم ؟

شهداء که اونظور نبود که غریبه باشند بعد نیاز به آشنائی با آنها باشه. بچه همین محله یا کوچه بغل . یا دوتا کوچه آنطرف تر.

بعضی هایشان هم مبصر کوچکترهای محل بودند
بعد که جبهه میرفتند مهرباتر می شدند و چون مبصر خودشان هم شده بودند

غریبه نبودند. آشنا بودند ولی بی تعارف دانشگاهی میرفتند که در دنیا شبیه ندارد.
بقول شهید مهرداد عزیزالهی دانشگاه آدم سازی

بعد از دانشگاه رفتن شان بله نیاز به شناختن بود. فیلم مستند کلیپ و وصیت نامه . شلمچه طلائیه و.. آشنا بود صدا مثل هوا با تن برگ.

کلاس بالا بودن. دیدم باز هم مبصر ما شدند.

یاحق[/]

کشته‌شدگان در راه حفظ دین،معنای قرآنی شهید، شاهد و گواه بر اعمال مردم، در آخرت است.
شَهید یک لفظ تجلیلی است، و برای کسانی به کار می‌رود که در راه اجرای فرمان دینی خود را فدا کرده‌اند، یا به خاطر دفاع از عقیده خود یا دفاع از مرزهای حکومت دینی جان خویش را از دست داده‌اند. کی آشنا شدم؟ از وقتی که معنی کلمه جهاد در راه خدا رو فهمیدم.
با خاطراتی که در مورد جنگ شنیدم از نزدیکترین افراد خانواده یا دوستان

[=arial black]سلام

چون دایی و شوهر خاله ام شهید شده بودند کمی آشنا بودم
ولی وقتی کتاب [=arial black]دا[=arial black] رو خوندم بیش تر آشنا شدم و همین طور کتابای دیگه رو شروع به خوندن کردم تا جایی که هر کتابی که مربوط به شهدا بود رو بیش تر از 10 بار میخوندم
خیلی برام جالب بود که بعضی از شهدا سنشون اندازه ی من بود و یا کوچیک تر بودن
خیلی خیلی دوست دارم برم مناطق جنگی و اونجا هارو ببینم ولی تا به حال قسمت نشده
:Ghamgin:

:Gol::Gol:

[="Tahoma"][="Indigo"]از خدا می خوام به ما بصیرت و غیرت و آزادگی و عزت نفس بده تا به راحتی از خون شهدا مون نگذریم
اللهم صل علی محمد و ال محمد و عجل فرجهم
[/]

سلام بر شما
اتفاقی مطلب شما رو مطالعه کردم.. خیلی خوبه. اینطور ارادت به شهدا داشتن. انشاءالله که خدا توفیقات شما رو روز افزون کنه بزرگوار اما چطور شما یک کتاب را بیش از 10 بار مطالعه کردید؟؟
من خودم کتاب دا رو خوندم و خیلی زیبا بود و ایضا کتاب های دیگری در همین زمینه ی دفاع مقدس ولی صحبت شما برای من جالب بود.. موفق باشید

سلام و تحيت خدا به روح تمام شهداء اسلام بخصوص شهداء دفاع مقدس
من چون چندان رابطه اي با شهداء ندارم خودم رو قابل نميدونم حرفي بزنم
اما همينقدر شنيدم شهادت آخرين و مهمترين آرزوي مردان بزرگه
هرچند از جهات متفاوت باب شهادت بسته نشده است
ولي نمي دانم در شهادت به معناي خاص خود چي نهفته است.
اميدوارم خدا حداقل با دادن اين توفيق به بنده و بقيه دوستانحاضر
عمر مان رو بيمه كند


[=1]

  • [INDENT][=+0]جاده لغزنده [/][=+0] است،[/]
  • [=+0] دشمنان مشغول کارند! [/]
  • [=+0] با احتیاط برانید..[/]
    سبقت ممنوع!

    [=+0]دیر رسیدن به پست و مقام بهتر از هرگز نرسیدن به امام است![/]

    [=+0]حداکثر سرعت، بیشتر از ولی فقیه نباشد، ترمزهای شما مجهز به [/]

    [=+0]قرآن و قانون اساسی باشد..[/]

    [=+0] اگر پشتیبان ولایت نیستید، لااقل کمربند دشمن را نبندید.[/]

    [=+0] با دنده لج حرکت نکنید و با وضو وارد شوید،[/]

    [=+0]این جاده مطهر به[/][=#FF0000][=+0] خون شهیدان است![/][/]

    [/]
    [/INDENT]

  • باغ بهشت;403010 نوشت:
    جاده لغزنده است،
    دشمنان مشغول کارند!
    با احتیاط برانید..
    سبقت ممنوع!
    دیر رسیدن به پست و مقام بهتر از هرگز نرسیدن به امام است!
    حداکثر سرعت، بیشتر از ولی فقیه نباشد، ترمزهای شما مجهز به
    قرآن و قانون اساسی باشد..
    اگر پشتیبان ولایت نیستید، لااقل کمربند دشمن را نبندید.
    با دنده لج حرکت نکنید و با وضو وارد شوید،
    این جاده مطهر به خون شهیدان است!

    خیلی قشنگ بود.
    خیلی خیلی قشنگ بود.
    خیلی خیلی خیلی قشنگ بود
    دوست داشتم آبجی

    [=arial]من وقتی از کتابی خوشم بیاد خیلی خیلی میخونمش
    اصلا هم برام تکراری نمیشه اینجا گفتم ده بار ولی خیلی خیلی بیش تر از 10 بار میخونم
    :khandeh!:

    یا رب

    به دعوت همسنگر گرامی سرکار افلاکیان لبیک گفتیم و اومدیم اینجا اما میخوام خلاصه ترین تاپیک رو بنویسم:

    اول مجله ی امتداد

    و بعدش هم خادمی شهداء.....

    مشتی خاک;403329 نوشت:
    اول مجله ی امتداد

    و بعدش هم خادمی شهداء.....


    فکر کنم خیلی خلاصه شد :ok:

    سلام

    آشنایی من با شهدا از یه قاب عکس روی دیوار خونه مون شروع شد!!! تصویر جوان شهیدی که دایی من بود...

    وقتی وصیت نامه اش رو خوندم و خاطراتی که بزرگترها از داییم تعریف میکردند، فهمیدم که چقدر مشتاق و عاشق شهادت بود. بعد از چندین بار مجروح شدن در نهایت هم به آرزوش رسید و شهید شد.
    بعضی وقتها میگفتم چرا مادر بزرگ و پدربزرگم اجازه دادن تا پسرشون که اونهمه بهش علاقه داشتند بره جبهه! علاقه شون به حدی بود که چند روز بعد از خبر شهادت داییم، پدربزرگم فوت کرد! ولی این علاقه مانع از این نشد که پسرشون رو به میدون جنگ نفرستند!

    زیارت مزار شهدا هم یکی از راههای آشنایی با شهیدان بوده. (البته شهیدان هم شهری و هم استانی! )

    در دانشگاه هم یه آقایی، تصمیم گرفته بود هر هفته مطالبی رو از یکی از شهیدان معروف ایرانی می آورد و توضیحاتی در مورد خصوصیات و عقاید و نحوه ی شهادت و ... میداد .

    یکی از اساتیدمون هم سالیان زیادی رو در جبهه سپری کرده بود... موقع درس هم همیشه از رشادتهای خودش میگفت!!!! :Nishkhand: البته ایشون جانباز بودند... و همچنین از فرماندهانشون، که اشخاص معروفی بودند و شهید شده بودن هم میگفتن.

    آشنایی من در همین حد بوده و هست!!

    با تشکر:Gol:

    سلام دوستان

    عموی من در سن 28 سالگی توی منطقه عملیاتی سومار به شهادت رسید اون پزشکی میخوند وسالهای اخر درسش بود و به عنوان بهیار جبه رفته بود


    منطقه عملیاتی سومار


    دوستان برای شادی روح شهدا همه سوره قدر رو بخونید


    پرسیده ام ز مادرم، او هم خبر نداشت!

    اصلا رفاقت من و تو، از کجا گرفت. . .؟!

    [="Black"]بسم رب الشهدا و الصدیقین

    با تشکر از تمامی کاربرانی که این تاپیک را خوندند و در اون مشارکت کردند

    یک خواهشی از دوستان دارم،لطفا جهت حفظ پیوستگی و انسجام تاپیک ، پست مرتبط با موضوع ارسال کنید و سایر پست هایی که مرتبط با این تاپیک نیست در تاپیک های مربوطه بزنید.

    تاپیک های پیشنهادی:

    [/]

    بسم الله...

    سلام

    آشنایی من با شهدا، از یه کتاب شروع شد.
    اولین کتابی که دراین مورد خوندم، "حکایت زمستانِ" آقای عاکف بود.
    بعد اون به این سبک کتابا علاقه مند شدم و آدمایی که موضوع این کتابا شده بودن هم.....
    بعدشم اردوهای راهیان نور و........
    همین...

    من بچه خرمشهرم با اسم شهدا و محل شهادت و خاطرات شهدا و ... بزرگ شدم

    سال اولی که جامعه قبول شدم
    یه کانون داشتیم به نام شهدا و علما
    اونجا بچه ها خاطرات شهدارو تعریف میکردن
    خیلی قشنگ بود
    اولین اشنایی جدی من با شهدا از اونجا بود
    هرچند قبلش هم باهاشون بیگانه نبودم
    سال 85 هم به طور اتفاقی به عنوان خادم الشهدا رفتیم هویزه
    خیلی خوب بود
    قشنگ تر از همه اینکه فردای روزی که رسیدیم بردنمون دهلاویه اقا اومده بودن منطقه برا عربهای منطقه صحبت کنن مارو هم برده بودن
    هیچ وقت اون سفر و اون دیدار رو فراموش نمیکنم
    خیلی قشنگ بود

    [="Tahoma"]سلام
    آشنايي بنده با شهدا به وسيله پدر و مادرم بود از دوراني كه حتي حرف زدن را نمي دانستم.
    پدرم جانباز هستن و مادرم خواهر شهيد،به همين خاطر صحبت از شهيد و شهادت بسيار بود.
    پدرم از هم سنگري ها و فرماندهان و مادرم از برادر شهيدش مي گفت.
    هر وقت كار خوبي انجام مي دادم مي گفتند آفرين رو دايي خوشحال كردي.واگر اذيت مي كردم مي گفتن دايي ناراحت مي شه ها!!!
    خيلي شيرين بود.
    اما جلسات فرهنگي و قرآني كه مي رفتيم هم خيلي تاثير داشت.
    اوج اين آشنايي يا بهتره بگم علاقه به شهدا،شهيد محمد رضاتورجي زاده بود.فرمانده گردان يازهرا(ع)و فرمانده پدرم.اين شهيد با جوانان ارتباط مي گيرد.به همين خاطر بسياري از جوانان اصفهاني شهيد تورجي زاده را آغاز آشنايي و ارتباطشان با شهدا مي دانند.