«حکایات شیخ مرتضی انصاری»

تب‌های اولیه

14 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
«حکایات شیخ مرتضی انصاری»

سلام علیکم
شیخ مرتضی انصاری، نامی آشنا.
در مورد شیخ چقدر می دانی؟
متاسفانه بیشتر بزرگان ما نا آشنا هستن! و ما وظیفه داریم در همه جا از آنان حکایات نقل کنیم تا نام آنانان زنده شود!
انشاءالله به یاری خداوند بنده نام این بزرگان را در پست های مختلف ایجاد خواهم کرد.
اما از شیخ مرتضی انصاری آغاز می کنیم!
او در ۱۸ ذیحجه سال ۱۲۱۴، در روز غدیر، در دزفول به دنیا آمد. والدینش به مناسبت روز تولد، او را مرتضی نامیدند.از دوران کودکی قرآن و معارف اسلامی را فراگرفت. پس از خواندن قرآن و ادبیات عرب به خواندن فقه و اصول پرداخت و در این دو رشته، در جوانی به درجه اجتهاد رسید!
تحصیلات:
مرتضی ادبیات عرب و مقدمات را نزد پدرش و دانشوران دزفول گذراند و فقه و اصول و دوره سطح را نزد شیخ حسین انصاری (عموزاده‌اش) آموخت. او در سال ۱۲۳۲ به همراه پدرش به عتبات (کربلا و نجف) برای تکمیل دروس سفر کرد. شیخ مرتضی چهار سال از درس سید مجاهد و شریف العلماء استفاده کرد. در سال چهارم، شیخ به زادگاهش دزفول بازگشت، اما پس از یک سال در سال ۱۲۳۷ بار دیگر به عتبات بازگشت!
آثار:
کتاب رسائل (در علم اصول فقه) معروف به فرائد الاصول
کتاب المکاسب (در خصوص مسائل کسب و تجارت)
کتاب الصلاة (در مورد مسائل نماز)
کتاب الطهارة
رساله‌ای در تقیه
رساله‌ای در رضاع و نشر حرمت آن
رساله‌ای در قضا میت
رساله‌ای در مواسعه و مضایقه
رساله‌ای در عدالت
رساله‌ای در مصاهره
رساله‌ای در ملک اقرار
رساله‌ای در تبیین قاعده لاضرر و لاضرار
رساله‌ای در خمس
رساله‌ای در زکات
رساله‌ای در خلل صلوة
رساله‌ای در ارث
رساله‌ای در تیمم
رساله‌ای در قاعده تسامح
رساله‌ای در باب حجیت اخبار
رساله‌ای در قرعه
رساله‌ای در متعه
رساله‌ای در تقلید
رساله‌ای در قطع و جزم
رساله‌ای در ظن
رساله‌ای در اصالة البرائه
رساله‌ای در مناسک حج
حاشیه‌ای بر مبحث استصحاب
حاشیه‌ای بر نجاة العباد (رساله عملیه)
کتابی در علم رجال (از وجیزه علامه مجلسی بزرگتر است)
تالیفی در اصول الفقه
حواشی بر عوائد نراقی
حاشیه‌ای بر بغیة الطالب
اثبات التسامح فی ادلة السنن
التعادل و التراجیح
رساله‌ای در تقیه
رساله‌ای در التیمم الاستدلالی
رساله‌ای در خمس
با ما همراه باشید تا با اخلاق این بزرگوار آشنا شوید!
منتظر حکایات باشید...


سلام
تو حوزه عمده مكاسب و رسائل شيخ باب است
كه الحق و الانصاف تجزيه و تحليل و پرداختن به فروعات ايشان در سطح بي نظيري است
بنده شخصا روش تحليل و پرداختن به مسائل رو از ايشان ياد گرفتم
خدا بهش بده هر چي مي خواد...
كو تا انقلاب ديگه اي تو حوزه ايجاد بشه
هرچند شهيد صدر سعي خودشو كرد
اما مگه ميشه جاي اين دو كتاب رو پر كرد

یکی از شاگردان شیخ انصاری در خواب شیطان را می‌بیند که به او می‌گوید: روز گذشته یکی از طناب‌های محکم را به گردن شیخ انصاری انداختم و او را از اتاقش تا وسط کوچه کشیدم...

شیخ مرتضی انصاری در سال 1214 قمری به دنیا آمد و پس از طی مراحل تحصیل، سال‌ها بر کرسی تدریس تکیه زد و شاگردانی محقق و مجتهد در مکتبش پرورش یافتند؛ همه فقها و مراجع بعد از ایشان، بی‌واسطه یا با واسطه، خوشه‌چین محضر پرفیضش بودند.
دو کتاب گرانسنگ وی، مکاسب و فرائد، سال‌هاست که محور تدریس در حوزه‌های علمیه است، سال‌های متمادی زمام مرجعیت و رهبری جهان تشیع به دست با کفایت شیخ مرتضی انصاری اداره شد. این فقیه عالی‌قدر سرانجام در سال 1281 قمری به سوی حق شتافت و در جوار ضریح سالار شهیدان، حسین بن علی علیه‌السلام، به خاک سپرده شد.
همگام با فقیران
شیخ انصاری با وجود آن همه وجوهات که از 40 میلیون شیعه نزدش می‌آوردند، مانند فقرا زندگی می‌کرد، حتی اموالی که به عنوان هدایا خدمتش داده می‌شد را بین طلاب و مستمندان قسمت می‌کرد و مقداری از آن را هم برای آزادی زائرانی که در راه مشهد اسیر ترکمان می‌شدند، ارسال می‌کرد.
چه هنری؟
استاد شهید مرتضی مطهری درباره دقت شیخ انصاری در مصرف بیت‌المال می‌نویسد: «شیخ انصاری آن مردی که مرجع کل فی الکل شیعه می‌شود، آن روزی که می‌میرد،‌ با آن ساعتی که به صورت یک طلبه فقیر دزفولی وارد نجف شده است، فرقی نکرده است. وقتی که خانه او را نگاه می‌کنند، می‌ببینند، مثل فقیرترین مردم زندگی می‌کند. یک نفر به ایشان می‌گوید: آقا! خیلی هنر می‌کنید که این همه وجوه به دست شما می‌رسد، هیچ تصرفی در آنها نمی‌کنید.
می‌فرماید: چه هنری کرده‌ام؟ عرض می‌کند: چه هنری از این بالاتر؟!
می‌فرماید: «حداکثر کار من، کار خرک‌چی‌های کاشان است که تا اصفهان می‌روند و برمی‌گردند، خرک‌چی‌های کاشان را که پول به آنها می‌دهند که بروند از اصفهان کالا بخرند و کاشان بیاورند، آیا دیده‌اید که به مال مردم، خیانت کنند؟ آنها امین هستند و حق ندارند.
شیخ و شاهزاده
آن روز دختر ناصر‌الدین شاه، برای دیدار شیخ انصاری، وارد منزل وی در نجف اشرف شد، کمی سرگین که به جای ذغال در منقل مشتعل بود، سفره حصیری آویزان به دیوار و پیه‌سوز سفالی که اتاق را نیمه روشن کرده بود، توجهش را جلب کرد، شاهزاده وقتی وضع اتاق را دید، نتوانست احساس خویش را پنهان کند، از این روز گفت: اگر مجتهد این است، پس حاج ملا علی کنی چه می‌گوید؟ هنوز سخنش تمام نشده بود که شیخ انصاری از جا برخاست و با ناراحتی فرمود: «چه گفتی؟ این کلام کفرآمیز چه بود؟ بدان که خود را جهنمی کردی، برخیز و از نزد من دور شو، حتی یک لحظه هم در اینجا نمان، زیرا می‌ترسم عقوبت تو، مرا هم بگیرد ...»
شاهزاده از تهدیدات شیخ به گریه افتاد و گفت: آقا توبه کردم، نفهمیدم، مرا عفو کنید، شیخ خطایش را بخشید و فرمود: «تو کجا و اظهار نظر درباره ملا علی کنی کجا؟! او حق دارد و باید آن طور زندگی کند، زیرا در مقابل پدر تو باید به همان گونه زندگی کرد، ولی من در میان طلاب و مستمندان هستم؛ باید وضعم و امور زندگیم همانند همین انسان‌ها باشد»
جهیزیه دختر شیخ
سبط الشیخ نوه دختری شیخ انصاری نقل می‌کند: مرحوم شیخ دخترش را شوهر داده بود و طبق معمول بین عقد و عروسی فاصله‌ای می‌افتد، خانواده ایشان به خدمت شیخ رسید عرض کردند: آقا امشب شب عروسی دختر شماست دستوری دهید همراه دختر چه بفرستیم؟ شیخ فرمود: یک سبد خرما! خانم آشفت و گفت: شب عروسی است و مردم همراه دخترانشان چیزهای گرانبها می‌فرستند، من چگونه دخترم را با دست خالی بفرستم؟!
شیخ در گنجه‌ای (کمدی) را که کنارش بود، به روی خانم گشود، خانم شیخ دید از پایین تا بالای گنجه کیسه‌های پول روی هم چیده شده است، شیخ فرمود: آن مقدار که من می‌توانم در حضور پیامبر خدا جواب بدهم، همین سبد خرماست، شما هم هر چه می‌توانید جواب بدهید بردارید.»
خانم عرض کرد: شما که شیخ انصاری هستید و نمی‌توانید جواب دهید، من چگونه می‌توانم جواب دهم؟!
فروش فرش
زمانی حدود بیست هزار تومان نزد شیخ آوردند، شیخ مشغول تقسیم آن شد، شخصی آمد و درخواست چهار تومان طلب خود را از شیخ کرد و گفت فلان وقت گندم برایتان آورده‌ام و مبلغ آن را نداده‌اید، شیخ فرمود: چند روز مهلت بده،‌ آن مرد قبول کرد و رفت، یکی از علما پرسید: استاد، این مقدار اموال در دست شماست، چرا طلب مرد کاسب را ندادید؟
شیخ پاسخ داد: اینها مال فقراست، ربطی به من ندارد، از مال خود چیزی ندارم که بدهم، قصد دارم این فرش را بفروشم و ادای دین خود کنم به این لحاظ مهلت خواستم.
نان و تره
دختر شیخ می‌گفت: در روزگار کودکی که به مکتب می‌رفتم، رسم بود بعضی از روزها ناهار دانش‌آموزان را به مکتب می‌آوردند و دسته جمعی با خانم معلم غذا می‌خوردیم.
روزی به مادر گفتم: از منزل ... (نام چند نفر از علما) سینی‌های غذا که در آن چند نوع از طعام یافت می‌شود، به مکتب می‌آورند؛ ولی شما همیشه برایم نان و قدری تره می‌فرستید، طوری که من شرمنده می‌شوم.
شیخ تا کلام مرا فهمید، با حالت تغییر فرمودند: دفعه بعد نان تنها برای او بفرستید تا نان و تره به دهنش خوش آید!
دارایی شیخ هنگام وفات، معادل با هفده تومان پول ایرانی بود که همان مقدار هم بدهکار بود، حتی بازماندگانش توان تهیه لوازم معمولی اقامه عزا را نداشتند.
اعتراض مادر شیخ
روزی مادر شیخ زبان به اعتراض گشود و گفت: با این همه وجوهاتی که شیعیان از اطراف نزد شما می‌آورند، چرا برادرت منصور را کمتر رعایت می‌کنی و به او مخارج مکفی نمی‌دهی؟
شیخ بی‌درنگ کلید اطاقی را که وجوه شرعیه در آنجا بود، در آورد و گفت: «هر قدر صلاح می‌دانی به فرزندت بده، ولی در روز واپسین هم با خودت باشد، مادر از این کار امتناع ورزید و گفت: هیچ گاه برای رفاه چند روزه فرزندم، خود را در قیامت گرفتار نخواهم کرد.
چادر شب
همسر شیخ انصاری خواهش کرد؛ تا چادر شبی برای پوشاندن رختخواب‌های منزل خریداری کند. شیخ به این کار، تن نداد، همسرش که از مشخص بودن رختخواب‌ها در گوشه اطاق، در برابر دوستان، ناراحت بود پس از مأیوس شدن از جلب موافقت شیخ در خرید گوشت صرفه‌جویی کرد، او به جای سه سیر، تا مدتی دو سیر و نیم گوشت خرید کرد و از راه ذخیره پول نیم سیر گوشت، چادر شبی خرید.
شیخ وقتی چادر شب را در منزل دید و به نحوه خرید آن پی برد، با ناراحتی گفت: «ای وای که تا به حال مقداری از وجوه بیت‌المال بی جهت مصرف شد، خیال می‌کردم، سه سیر گوشت حداقلی است که ما می‌توانیم با آن زندگی کنیم»، آن‌گاه دستور داد تا چادر شب را پس بدهند، از آن پس به جای سه سیر گوشت دو سیر و نیم خریداری کنند.
وجوه شرعی در نظر شیخ
در دوران مرجعیت شیخ انصاری هنگامی که سیل حقوق شرعی از اطراف جهان تشیع به سوی او سرازیر بود، خانواده‌اش در وضع سختی به سر می‌بردند، آنان از نظر اقتصادی در تنگنا بودند، زیرا شیخ برای هزینه منزل، مبلغ بسیار ناچیزی اختصاص داده بود.
خانواده شیخ پیش یکی از علما که نزد شیخ از احترام و منزلتی برخوردار بود، از کمی مقرری خود شکایت کردند و از او خواستند تا در این باره، با شیخ گفتگو کند، شاید اندکی بر مقرری افزوده شود.
آن عالم بزرگوار خدمت شیخ آمد و خواسته خانواده را باز گفت، شیخ که به سخنان وی، کاملاً گوش می‌داد، هیچ پاسخی نداد. روز بعد، وقتی شیخ انصاری به منزل آمد، به همسرش فرمود: وقتی لباس‌های مرا می‌شورید، پساب آنها را نگه‌دار و دور مریز، همسر شیخ نیز چنین کرد.
استاد اعظم فرمود: آب را بیاور، وقتی حاضر شد رو به همسر کرد و فرمود: بنوش!
- بنوشم؟! این چه دستوری است؟ هیچ عاقل چنین کاری نمی‌کند!
-این مال‌هایی که نزد من است، در نظرم مانند همین آب چرکین است، همان‌گونه که تو نمی‌توانی از این آب بنوشی؛ من هم حق ندارم و برایم جایز نیست، بیش از آنچه اکنون می‌دهم، به شما بپردازم، زیرا این اموال، حقوق فقراست، در مقابل آن شما و سایر مستمندان در نظرم برابرید.
دام‌های شیطان
یکی از شاگردان شیخ انصاری(ره) می‌گوید: «زمانی که در نجف اشرف و نزد شیخ انصاری به تحصیل مشغول بودم، شبی شیطان را در خواب دیدم که طناب‌های متعددی در دست داشت، پرسیدم: این بندها برای چیست؟ پاسخ داد: اینها را به گردن مردم می‌اندازم و آنها را به سمت خویش می‌کشم و به دام می‌اندازم، روز گذشته یکی از طناب‌های محکم را، به گردن شیخ مرتضی انصاری انداختم و او را از اتاقش تا وسط کوچه کشیدم، ولی افسوس که علی‌رغم زحمات زیادم، شیخ از قید رها شد و برگشت.
وقتی از خواب بیدار شدم، در تعبیر آن به فکر فرو رفتم. پیش خود گفتم: خوب است از خود شیخ بپرسم؛ از این رو، به حضور ایشان شرفیاب شده، خواب خود را برایش باز گفتم.
شیخ فرمود: شیطان راست گفته است؛ زیرا آن ملعون می‌خواست مرا فریب دهد که به لطف خدا از دامش گریختم.
دیروز، من پول نداشتم، اتفاقاً چیزی در منزل لازم داشتیم، با خود گفتم: یک ریال از مال امام زمان (عج) نزدم موجود است و هنوز وقت مصرفش نرسیده است، به عنوان قرض بر می‌دارم و روزهای بعد ادا خواهم کرد.
یک ریال برداشته از منزل خارج شدم، همین که خواستم پول را خرج کنم، با خود گفتم: از کجا که من بتوانم این قرض را ادا کنم؟ و در همین اندیشه و تردید بودم که تصمیم خود را گرفتم، چیزی نخریدم و به خانه برگشتم، پول را سر جای خود گذاشتم.

شیخ و کودکی:
مرتضی از کودکی چنان شوق تحصیل داشته و با کوشش بسیار به درس و مطالعه مشغول بوده که کمتر به بازیهای بچگانه می پرادخته است، چنانکه در دهسالگی کوچه های نزدیک به خانه خود را نمی شناخته، گویند روزی پدرش خواست او را به جایی بفرستد که تا خانه آنها راه چندانی نبود، به پدرش گفت : کوچه ای را که نام می بری نمی دانم کجاست!

در حالی که در همان زمان روزی جمعی از طلاب مشایخ انصار که به سن از او بسیار بزرگتر بودند، در اطاق شیخون درباره معنای کلمه اَشنی بحث می کنند، مرتضای دهساله به آنها می گوید: اَسنی یعنی روشنتر و توجه آنها را به شعر نصاب الصیبان: ضیاء نور و سنی روشنی افق چه کران ... جلب کرد و به مباحثه و قیل و قال آنها خاتمه داد.

شیخ مرتضی به روزگار نوجوانی طلبه ای پرکار و خوشفکر و خداترس بود، غالبا" تا نیمه شب به مطالعه و نوشتن درسهای خود مشغول بود، اول شب شام نمی خورد تا خوابش نیاید و پس از رسیدگی به دروس خود شام می خورد .

شیخ مرتضی ادبیات عرب و مقدمات را نزد پدرش و فضلای دزفول خواند و فقه و اصول دوره سطح را خدمت عموزاده خود شیخ انصاری که از فقهای درجه اول دزفول بود، تحصیل کرد و سپس به همراه پدرش برای تکمیل تحصییلات به عتبات ـ کربلا و نجف ـ رفت.

درختر ناصر الدین شاه:
دختر شیخ انصاری (ره) فرمود: روزی دختر ناصرالدین شاه برای زیارت و دیدار با پدرم وارد منزل ما در نجف اشرف شد. آثار زهد عیسوی و علائم ورع یحیوی را در پیشانی شیخ یافت.
در اتاق او کمی پشکل ـ بجای زغال ـ در منقل مشتعل بود و یک سفره حصیری به دیوار آویزان.
در کنار منقل گلی یک « پیه سوز سفالی» اتاق را نیمه روشن کرده بود. اینها بود اسباب اتاق آن قطب دائره فقاهت!
شاهزاده وقتی وضع اتاق را برانداز کرد نتوانست از اظهار مطلب درونی خود خودداری کند از این رو گفت: اگر ملا و مجتهد این است پس حاج ملا علی کنی چه می گوید؟!
سخنش هنوز تمام نشده بود که شیخ انصاری از جای برخاست و با ناراحتی فرمود: چه گفتی؟ این کلام کفرآمیز چه بود؟ بدان که خود را جهنمی کردی، برخیز و از نزد من دور شو، و حتی یک لحظه اینجا نمان؛ زیرا می ترسم عقوبت تو مرا هم بگیرد و ...
شاهزاده از تهدیدات شیخ به گریه افتاد و گفت: آقا! توبه کردم، نفهمیدم مرا عفو کنید دیگر از این غلطها نمی کنم!
شیخ از خطای او گذشت و فرمود: تو کجا و اظهار نظر درباره ملا علی کنی کجا ؟ ..

[=Times New Roman]

بسم الله الرحمن الرحیم

قلل من احتیاطک فان الشریعه سمحه سهله

شیخ انصاری ( ره ) با سعید العلماء مازندرانی* در کربلا هم درس بود و او را در آن موقع بر خود ترجیح میداده بدین سبب پس از فوت مرحوم صاحب جواهر از فتوی دادن خود داری نموده نامه به سعید العلماء به این مضمون نوشت :
هنگامیکه شما در کربلا بودید با هم از محضر شریف العلماء استفاده می بردیم
استفاده و فهم تو از من بیشتر بود حال سزاوار است به نجف آمده و این امر مهم را متکلف شوی
سعید العلماء در جواب نوشت : آری لیک شما در این مدت در آنجا مشغول به تدریس و مباحثه بوده و من در اینجا گرفتار امورات مردم می باشم و شما در این امر از من سزاوارتر هستید.

شیخ پس از رسیدن این نامه به حرم مطهر حضرت امیرالمومنین علیه السلام مشرف شده از او خواست که وی را در این امر بزرگ و خطیر کمک نموده و از لغزش و خطا حفظش فرمایند.
از یکی از خدام حرم حضرت امیر المومنین علیه السلام نقل شده گوید طبق معمول برای روشن کردن حرم ساعتی پیش از طلوع فجر بآنجا رفتم . ناگهان صدای گریه ای جانسوز و ناله ای سوزناک از پائین پای حضرت بگوشم رسید تعجب نمودم که این صدای کیست و این گریه بلند از کجاست زیرا در این وقت از شب کسی از زوار مشرف به حرم نمیشود آهسته آهسته جلو آمدم تا از جریان مطلع شوم دیدم شیخ انصاری ( ره ) صورتش را بر ضریح گذاشته و مثل مادری جوان مرده گریه میکند و به زبان دزفولی با سوز و گذار خطاب به امام علیه السلام میگوید آقای من مولای من ای اباالحسن ای امیرالمومنین این مسئولیتی که اینک به دوشم آمده مهم و خطیر است از تو میخواهم که مرا از لغزش و اشتباه و عدم عمل به وظیفه حفظم نمائی و در طوفانهای حوادث ناگوار همیشه راهنمایم باشی و الا از زیر بار مسئولیت ( مرجعیت ) فرار خواهم کردو آنرا نخواهم پذیرفت.

_____________________________________

* ملا محمد سعید بارفروش مازندرانی معروف به سعید العلماء از مفاخر علمای شیعه در سده سیزدهم هجری در فصاحت و بیان و نطق یگانه بوده و ریاست علمی و مذهبی متنابهی در ایران داشته و مورد توجهات خاصه ناصرالدین شاه بوده و بعضی وی را هم سنگ شیخ دانسته اند و فقه و اصولش مسلم همه بوده او از شاگردان شریف العلمای مازندرانی است و خودش نیز شاگردانی مانند ملا محمد اشرفی و شیخ زین العابدین مازندرانی تربیت کرده . سعید العلماء در حدود سال 1270 ه.ق دار فانی را وداع گفت.

[="Times New Roman"][="Navy"]

صاحب جواهر شیخ را بر بالین خود نشاند و دستش را گرفته بر بالای قلب خود نهاد و گفت : الان طاب لی الموت یعنی حالا مرگ بر من گواراست

سپس به حاضرین فرمود : هذا مرجعکم من بعدی

این مرد پس از من مرجع شما خواهد بود و بعد به شیخ هم گفت : قلل من احتیاطک فان الشریعه سمحه سهله
یعنی تو هم از احتیاط های خود کم کن که دین اسلام سهل و آسان است*.

_______________________________________

* این قضیه را آقا شیخ عبدالرسول فرزند شیخ شریف ابن شیخ عبدالحسین بن صاحب جواهر در سالی که خدمت والد با عتاب متبرکه مشرف شده بودم برای والد نقل میفرمود .

منبع : کتاب زندگانی و شخصیت شیخ انصاری ( قدس سره ) تالیف آیت الله حاج شیخ مرتضی انصاری - ص 82 و 83 / چاپ چاپخانه شریعت انتشارات قم.[/]

[="Times New Roman"][="Navy"]

ریش شاگرد !!


از فاضل ایروانی که از شاگردان شیخ است نقل شده که روزی با جمعی دیگر شرفیاب محضر شیخ بودیم یکی از تلامذه ایشان که میخواست بوطن خود بازگردد برای خداحافظی خدمت ایشان آمد و فرمودند التماس دعا !

بعضی از حاضرین تلویحا بشیخ عرض کردند که او برای اجازه آمده تا توانسته باشد در شهر خود در حقوق شرعیه تصرف نماید شیخ صریحا فرمود
اجازه نمیدهم

خدمتش عرض کرد : آیا مرا عادل نمی دانید ؟
فرمود : بله شما را عادل میدانم
سپس با اصرار علت را پرسید فرمود : مدتی است که مرا از سفر شما مطلع ساخته اند و میبینم که محاسن خود را در این روزها بلندتر از همیشه قرار داده اید
کسی که گرفتار هوای نفس است تا بین مردم مورد توجه قرار گیرد چگونه میتوانم اختیار بیت المال را به او بدهم *

___________________________________________
* فاضل ایروانی این حکایت را صفحه اول رسائل خود نگاشته است.[/]

واسطه فیض!
حاج عبدالکریم مجتهد شوشتری نقل می کند :
روزی از سر نیاز و حاجت فوق العاده به حرم حضرت عباس علیه السلام مشرف شده و عرض کردم :
یا ابا ابوالفضل من تو را وسیله قرار می دهم تا از خدا بخواهی سه حاجت و خواسته مرا لباس عمل بپوشاند:
1- مبلغ دویست تومان بدهکارم، این مقدار را لطف کنید تا بوسیله آن قرضم را بدهم.
2- مبلغی هم برای نیازمندیهای زندگی به من مرحمت فرمایید.
3- حج خانه خدا برایم فراهم آید.
بامداد ملا عبدالرحمن که یکی از کارگزاران مرحوم شیخ بود نزد آقای شوشتری آمد و گفت:
شیخ انصاری تو را احضار کرده است، مرحوم شوشتری می گوید به ملاقات شیخ انصاری رفتم.
پس از عرض سلام شیخ فرمود:
این دویست تومان را بگیر و قرضت را بپرداز و این مبلغ دیگر را در نیازمندیهای زندگی خود به مصرف برسان. فهمیدم که حواله ای از سوی مولایم خضرت عباس علیه السلام صادر شده و مقام محترم شیخ انصاری مأمور پرداخت آن گردیده است.
گفتم:
خواسته دیگری نیز داشتم و آن تشرف به مکه معظمه است.
فرمود: من طلاح نمی دانم فعلا" به این سفر مشرف شوی.
گفتم برای چه؟
فرمود: خطری پیش بینی می شود. گفتم: استخاره نمایید بعد از استخاره این آیه آمد: ولله علی الناس حج البیت من استطاع الیه سبیلا" ...» یعنی « ... هر کس که توانایی داشته باشد حج و زیارت خانه خدا بر او واجب می شود...»
گفتم: من عازم می شوم.
فرمود: میل خودت است اینک هزینه سفر مکه را در بگیر و برو. به سوی مکه روانه شدم اما همانطوری که شیخ پیش بینی کرده بود گروهی راهزن مرا گرفتند و یکی از آنها مرا بر زمین زد و خنجر بر گلویم نهاد.
گفتم: اگر منظور شما پول است هر چه دارم بردارید و مرا نکشید آنقدر گریه و زاری و التماس کردم تا اینکه دست از سرم برداشت و مرا بدون پول و لباس در بیابان گذاشتند و رفتند با مشقت بسیار به نجف برگشتم و خدمت شیخ رسیدم و داستان را عرض کردم و فرمود: من به تو گفتم خطر در پیش است به هر حال از برکت لطف و کرم مولایم عباس علیه السلام حاجاتم تأمین شد. در ضمن فهمیدم که مرحوم شیخ انصاری تا چه اندازه مورد توجه پیشوایان و بزرگان مذهب و دارای موقعیتی حساس است.

[="Times New Roman"][="Navy"]ادای دین

سید علی دزفولی که چنان احتیاطاتش زیاد بود که به محطاط معروف است از یکی از خویشاوندان نقل کرده که در نجف اشرف بسبب فقری که بمن روی آورد خدمت شیخ رفتم و او را از حال خود آگاه ساختم .

شیخ فرمود فعلا از وجوه چیزی نزد من نیست ولی
نزد فلانی برو و به او بگو ( هزینه ) دو سال نماز به تو بدهد . پول آنها را برای خود نگه دار نمازها را خود می خوانم.

همان ص 92[/]

[="Times New Roman"][="Navy"]

ماجرای اول : دین شیخ به کاسب و استمهال

از بعض فحول علما بر نویسنده کتاب نقل شده که
زمانیکه حدود بیست هزار تومان ( وجوه شرعیه ) نزد شیخ آورده بودند و مشغول تقسیم آن بود
شخصی آمده مطالبه چهار تومان طلب خود را از شیخ مینمود که فلان وقت گندم بجهت شما آورده ام و مبلغ آن نرسیده و طول کشیده .

شیخ فرمود چند روز مهلت بده . آن مرد اجابت کرد و رفت.
من گفتم شیخنا این مقدار از اموال در دست شماست چرا طلب کاسب را ندهید و از او استمهال می کنید ؟

شیخ فرمود این مال الفقرا است ربطی به من ندارد . لذا تا زمانیکه این فرش را بفروشم و ادای دین کنم استمهال کردم.

...[/]

[="Times New Roman"][="Navy"]


ماجرای دوم : صورت وضعیت خانه شیخ !

فاضل ایروانی در لمعات خود نقل کرده که

در ایام نجیب پاشا قرار شد که کسی جز اهل نظام تفنگ در کربلا و نجف داخل نکند و حتی زائری که تفنگ بهمراه داشت بر در دروازه شهر میگرفتند و اسم صاحبش را بر وصله کاغذی نوشته و بآن می چسباندند و چون از شهر بیرون میآمد تفنگش را به او تسلیم می نمودند.

بعضی از ساعیان که بغض شیخ اعظم را به دل داشتند بحاکم نجف رساندند که تفنگ بسیاری را مردم در خانه شیخ مرتضی پنهان کرده اند برسم امانت . حاکم نیز صاحب منصبی از اهل نظام را که سنی متعصبی بود مامور نمود با یکدسته عسکر به خانه شیخ وارد شوند و هرچه تفنگ در آنجا ببینند بیاورند.

آنها بی خبر و بی اطلاع احدی در خانه استاد اعظم آمدند و اطاق بعد از اطاق و سردابه بعد از سردابه و چاه خانه و دیوارهای خانه را بدقت ملاحظه کردند و گذشته از تفنگ هیچ وسیله جنگی ای را ندیدند بلکه
خانه او را مفروش نیافتند مگر چند وصله گلیم کهنه و لحافهای بروجردی مستعمل و اندکی از مسینه آلات مانند آفتابه و مسخنه و دیگ شام و دیگر آلات ضروریه که در خانه های فقراء نیز موجودند.

مامور متعجب گردید و نزد حاکم آمد و عرض نمود که مردم خلاف بعرض رسانده اند و این مرد در نهایت زهادت و کناره گیری از دنیا و اشیاء دنیاست کــــــــــانه سیــــــــدنا عمر بن خطاب !

چون این خبر به استاد اعظم رسید بسیار بخندید و فرمود بسیار ترقی کرده ایم که شبیه پسر خطاب شده ایم.

همان صفحات 99 و 101[/]

[=Times New Roman]

سب و ربع ریال و مدح


شیخ حاجی مولی نصرالله تراب دزفولی صاحب لمعات البیان در شرح مسافرت حجاز میگوید : روزی با استاد اعظم در حجر اسماعیل نشسته بودم . دیدم یکی از خدمه که از خوجه های سیاه بود نزدیک ما شد و روبروی ما و پشت به خانه کعبه نشست . استاد از از این نحو نشستن بسیار در خشم شد لیکن منع او ممکن نبود.
او با عتاب رو به ما گفت :
انتم العجم بالتمام کفار و کلاب و خنازیر بل انجس
در این موقع استاد دست در جیب نمود و ربع ریال به او داد سپس آن سیاه روی را فقط بسوی بیت گردانید و گفت :
و رب هذا البیت العجم کلهم اخیار و ابرار و طیبون !
بعد برخاست و روانه شد .
استاد فرمود اگر میدانستم با ربع ریالی اینهمه مدح عجم مینماید در اول باو میدادم که ما را سگ و خنزیر و کافر خطاب نکند.

....

[=Times New Roman]


شیخ اعظم و سلسله شیخیه

شیخ حاجی مولی نصرالله تراب دزفولی صاحب لمعات البیان نقل کرده که در سفری از کربلا به نجف همراه شیخ بودم مشغول شام خوردن بودیم که شخصی آمد و نگاهی کرد و برگردید و بازآمد و کیسه پولی که پنجاه تومان در آن بود خدمت استاد نهاد و عرض نمود اینها را سید کاظم رشتی * فرستاده از برای شما.
شیخ فرمود ما را احتیاجی بپول نیست . آنرا بردار . آن شخص کیسه را برداشت و برفت . پس از اندکی بازآمد و عرض نمود که جناب سید میفرماید اینها مال امام (ع) هستند اگر مرا لایق در صرف آنها میدانید بیان فرمائید و هرگاه لایق نمی دانید بر شما لازم است اینها را بگیرید.
در آنوقت استاد دست دراز نمود و کیسه پول را گرفت . از این قضیه بر ما ظاهر شد که سید را لایق در تصرف مال امام علیه السلام نمیداند و الله هوالعالم.

________________________________________________________________

* سیدکاظم فرزند سید قاسم حسینی گیلانی رشتی حائری از علمای شیخیه اواسط سده سیزدهم و از شاگردان شیخ احمد احسائی است که بعد از وفات احمد احسائی نائب مناب و در تمام امور دینیه مرجع و پیشوای سلسله شیخیه شد.

منبع : همان ص.121 و 122 - با اندکی تخلیص

والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته

موضوع قفل شده است