حضرت موسی (ع)

تب‌های اولیه

21 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
حضرت موسی (ع)

با سلام و وقت بخیر
جواب سوالی که دارم شاید به نظر طولانی برسد، اما فکر می کنم می تواند برای خیلی ها مفید باشد.
لطفا در صورت امکان نقاط مهم زندگانی حضرت موسی (ع) و همچنین ارتباطش با قومش را براساس منابع اسلامی بصورت مفهومی توضیح دهید. بطور مثال آیا هریک از آزمایشات آن حضرت برای قوم خود، مفهوم خاصی برای ما می تواند داشته باشد؟

همچنین لطفا تفاوت های این داستان را در منظر اسلام و اهل کتاب هم بررسی کنید.

باز هم پیشاپیش از وقتی که خواهید گذاشت تشکر می کنم.

با نام الله





کارشناس بحث: استاد عماد

Hrm;396963 نوشت:
با سلام و وقت بخیر
جواب سوالی که دارم شاید به نظر طولانی برسد، اما فکر می کنم می تواند برای خیلی ها مفید باشد.
لطفا در صورت امکان نقاط مهم زندگانی حضرت موسی (ع) و همچنین ارتباطش با قومش را براساس منابع اسلامی بصورت مفهومی توضیح دهید. بطور مثال آیا هریک از آزمایشات آن حضرت برای قوم خود، مفهوم خاصی برای ما می تواند داشته باشد؟

سلام علیکم
با تشکر از تاپیکی که شما ایجاد کرده اید
خدمتتان عرض می کنم که
این سوال شما در حد یک مقاله است و سوال کلی است ، اگر لطف بفرمائید ، جزئی جزئی شما سوال بفائید ما نیز بهتر می توانیم خدمتتان باشیم
شما در هر مقطع از زندگی حضرت موسی سوال دارید بفرمائید پس از پایان آن وسوال و جواب سراغ مقطع دیگر می رویم ، تا هم شما ، وهم بنده وهم کاربران گرامی بتوانند راحتتر بحث را دنبال کنند

بله.........خیلی هم شدید است.باید ار آزمایش ها درس گرفت
می گویند آمدند نزد حضرت رضا ع وگفتند یاابالحسن ما از بنی اسماعیلیم چرا بیشتر آیات قرآن درمورد بنی اسرائیل است حضرت لبخند معنا داری کردند وفرمودند زیرا هرچه برآنان پیش امد برشما نیز پیش می آید
اگر ما دنبال این هستیم که ظهور منجی را نزدیک کنیم باید از پس این امتحان ها برآییم و متاسفانه در زمان ما چه سخت امتحانیست..
.
جهت اطلاعات بیشتر سخنرانی استاد رائفی پور درمورد آزمون های الهی را دانلود کنید

آخرین بت شکن;399067 نوشت:
بله.........خیلی هم شدید است.باید ار آزمایش ها درس گرفت
می گویند آمدند نزد حضرت رضا ع وگفتند یاابالحسن ما از بنی اسماعیلیم چرا بیشتر آیات قرآن درمورد بنی اسرائیل است حضرت لبخند معنا داری کردند وفرمودند زیرا هرچه برآنان پیش امد برشما نیز پیش می آید
اگر ما دنبال این هستیم که ظهور منجی را نزدیک کنیم باید از پس این امتحان ها برآییم و متاسفانه در زمان ما چه سخت امتحانیست..
.
جهت اطلاعات بیشتر سخنرانی استاد رائفی پور درمورد آزمون های الهی را دانلود کنید

ایا امکانش است که لینکی چیزی از این سخنرانی بگذارید؟

[=&quot]خواب ديدن فرعون و کنترل ولادتها[=&quot]
[=&quot]نام مبارک حضرت موسي - عليه السلام - 136 بار در 34 سوره قرآن آمده است، از اين رو مي‌توان گفت؛ قرآن عنايت و توجّه ويژه‌اي به زندگي حضرت موسي - عليه السلام - داشته است. او از پيامبران اولواالعزم، داراي شريعت وکتاب مستقل (به نام تورات) و دعوت جهاني بود. او از نسل حضرت ابراهيم - عليه السلام - است و با شش واسطه به آن حضرت مي‌رسد، به اين ترتيب: «موسي بن عمران بن يصهر بن قاهث بن ليوي (لاوي) بن يعقوب بن اسحاق بن ابراهيم»(1) و 500 سال بعد از ابراهيم خليل - عليه السلام - ظهور کرد و 240 سال عمر نمود.(2)[=&quot]
[=&quot]مادر موسي - عليه السلام - «يوکابد» نام داشت، موسي - عليه السلام - و مادراش هر دو از نژاد بني‌اسرائيل بودند، و جدّشان اسرائيل، يعني حضرت يعقوب - عليه السلام - بود، نظر به اين که حضرت يعقوب - عليه السلام - هفده سال آخر عمر در مصر مي‌زيست، فرزندان و نوادگان او به نام خاندان بزرگ بني‌اسرائيل، از مصر برخاستند و در دنيا منتشر شدند.[=&quot]
[=&quot]شاهان بني‌اسرائيل در مصر را با لقب فراعنه (جمع فرعون) مي‌خواندند، بزرگترين و ديکتاتورترين فرعون‌هاي مصر، سه نفر بودند به نامهاي: 1. اپوفس؛ فرعون معاصر حضرت يوسف - عليه السلام - 2. رامسيس دوم؛ که حضرت موسي - عليه السلام - در عصر سلطنت او متولّد شد 3. منفتاح پسر رامسيس دوّم؛ که موسي و هارون - عليه السلام - از طرف خدا مأمور شدند تا نزد او روند و او را به سوي خداي يکتا دعوت کنند. اين فرعون همان است که با لشکرش در درياي نيل غرق شده و به هلاکت رسيدند.[=&quot]
[=&quot]داستان زندگي پرفراز و نشيب موسي - عليه السلام - را مي‌توان در پنج دوره زير خلاصه کرد:[=&quot]
[=&quot]1. عصر ولادت و کودکي و پرورش او در دامان فرعون.[=&quot]
[=&quot]2. دوران هجرت او از مصر به مَدْين و زندگي او در محضر حضرت شعيب پيامبر - صلي الله عليه و آله - در آن سرزمين (بيش از ده سال)[=&quot]
[=&quot]3. دوران پيامبري و بازگشت او به مصر و مبارزه او با فرعون و فرعونيان.[=&quot]
[=&quot]4. دوران غرق و هلاکت فرعون و فرعونيان و نجات بي‌اسرائيل و حوادث ورود موسي - عليه السلام - همراه بني‌اسرائيل به بيت‌المقدّس.[=&quot]
[=&quot]5. عصر درگيري‌هاي موسي - عليه السلام - با بني‌اسرائيل.[=&quot]
[=&quot]نکته قابل توجّه اينکه از آيات متعدد از جمله آيه 39 عنکبوت و 24 مؤمن فهميده مي‌شود که حضرت موسي - عليه السلام - از سوي خدا، از آغاز براي مبارزه با سه شخص فرستاده شد که عبارتند از: فرعون (سمبل طغيان و سرکشي و حاکميت ظلم) و هامان (سمبل و مظهر شيطنت و طرحهاي شيطاني) و قارون (مظهر سرمايه‌داري استثماري، و ثروت اندوزي ناسالم).[=&quot]
[=&quot]اين سه تن آشکارا با موسي - عليه السلام - مخالفت و دشمني نموده و آن حضرت را به عنوان ساحر و دروغگو متّهم نمودند، و هر سه نفر مذکور گرفتار غضب الهي شده و به هلاکت رسيدند.[=&quot]
[=&quot]خواب وحشتناک فرعون و تعبير آن[=&quot]
[=&quot]فرعون (رامسيس دوّم) طاغوت خودسر و مغرور مصر بود، او مردم را به دو طبقه مستضعف و مستکبر (بردگان و اشرافيان) به نام سبطيان و قِبْطيان، تقسيم نمود، قبطيان همان فرعونيان بودند که در اطراف فرعون به هوسبازي و عيش و نوش و ظلم و ستم سرگرم بودند، و همه اختيارات کشور در دست آنها بود، ولي به عکس، سبطيان طبقه پايين اجتماع، و ستمديدگانِ مستضعف بودند، که همواره زير چکمه و چنگال فرعونيان، رنج مي‌بردند، موسي - عليه السلام - و بني‌اسرائيل از سبطيان بودند، ولي فرعون از قبطيان.[=&quot]
[=&quot]به اين ترتيب نژادپرستي عجيبي در کشور مصر و اطراف، حکمفرما بود، و قبطيان مي‌خواستند، همين وضع ادامه يابد، چهارصد سال اين وضع نابسامان ادامه يافت تا اينکه خداوند بر بني‌اسرائيل لطف کرد، که پيامبري به نام موسي - عليه السلام - بفرستد، و آنها را از زير يوغ استعمار و استثمار فرعون نجات بخشد.[=&quot]
[=&quot]در همين ايام، يک شب فرعون در عالم خواب ديد: آتشي از طرف شام شعله‌ور شد و زبانه کشيد و به طرف مصر آمد و به خانه‌هاي قبطيان افتاد و همه آن خانه‌ها را سوزانيد، و سپس کاخها و باغها و تالارهاي آنها را فراگرفت و همه را به خاکستر و دود تبديل نمود.[=&quot]
[=&quot]فرعون در حالي که بسيار وحشتزده شده بود، از خواب برخاست و در غم و اندوه فرو رفت، ساحران، کاهنان و دانشمندانِ تعبير خواب را به حضور طلبيد، و به آنها رو کرد و گفت: «چنين خوابي را ديده‌ام، تعبيرش چيست؟»[=&quot]
[=&quot]يکي از آنها گفت: «چنين به نظر مي‌رسد که به زودي نوزادي از بني‌اسرائيل به دنيا آيد و واژگوني تخت و تاج فرعون، و نابودي فرعونيان، به دست او انجام شود.»(3)[=&quot]
[=&quot]کنترل شديد براي جلوگيري از تولّد نوزاد[=&quot]
[=&quot]فرعون پس از مشاوره و گفتگو با درباريان و ساحران، دو تصميم خطرناک گرفت، نخست اينکه فرمان داد در آن شبي که منجّمين و ساحران، آن شب را به عنوان شب انعقاد نطفه کودک موعود (موسي) مشخّص کرده بودند، زنان از همسرانشان جدا گردند.[=&quot]
[=&quot]اين فرمان اعلام شد و در همه جا کنترل شديدي به وجود آمد، مردان از شهر بيرون رفتند و زنان در شهر ماندند، و هيچ همسري جرئت نداشت با همسر خود تماس بگيرد.[=&quot]
[=&quot]ولي در نيمه همان شب، عمران که در کنار کاخ فرعون به نگهباني اجباري اشتغال داشت،(4) همسرش يوکابد را ديد که نزدش آمده است، آن دو با هم همبستر شدند و نطفه موسي - عليه السلام - منعقد گرديد.[=&quot]
[=&quot]عمران به همسرش گفت: «مثل اينکه تقدير الهي اين بود که آن کودک موعود از ما پديد آيد. اين راز را پنهان دار و در پوشيدن آن بکوش که وضع بسيار خطرناک است.»[=&quot]
[=&quot]يوکابد با شتاب و نگراني از کنار شوهر دور شد، و در پوشاندن راز، کوشش بسيار کرد.(5)[=&quot]
[=&quot]دوّمين تصميم فرعون، کشتن نوزادان پسر بود که به طور وسيع، و بسيار خطرناکتر از تصميم نخست، اجرا شد، از دربار فرعون خطاب به عموم مردم، اين اعلاميه صادر گرديد:[=&quot]
[=&quot]«همه مأموران و قابله‌ها بايد در ميان بني‌اسرائيل، مراقب اوضاع باشند، هرگاه پسري از آنها به دنيا آمد، بي‌درنگ سر از بدن او جدا کنند و او را بکشند، ولي دختران را براي کنيزي نگهدارند.»[=&quot]
[=&quot]به دنبال اين اعلاميه، جلّادان خون‌آشام حکومت فرعون به جان مردم افتادند، تمام زنهاي باردار تحت مراقبت شديد قرار گرفتند، قابله‌ها از هر سو، زنان را کنترل مي‌کردند، در اين گيرودار، شکم بسياري از زنان شکافته شد، و بسياري از نوزادهايي که در رحم مادرانشان بودند، براثر فشار و لگدزدن مأموران سنگدل، سقط شدند، و کشتن نوزادان پسر به هفتادهزار نفر رسيد.(6)[=&quot]
[=&quot]------------------------------[=&quot]
[=&quot]1- مجمع البيان، ج 4، ص 130.[=&quot]
[=&quot]2- بحارالانوار، ج 13، ص 6.[=&quot]
[=&quot]3- اقتباس از بحارالانوار، ج 13، ص 51؛ تاريخ انبياء، ص 493.[=&quot]
[=&quot]4- بايد توجه داشت که کارهاي سخت، مانند نگهباني شب و... به بني‌اسرائيل واگذار شده بود.[=&quot]
[=&quot]5- تاريخ انبياء (عمادزاده)، ص 495.[=&quot]
[=&quot]6- اقتباس از بحارالانوار، ج 13، ص 50 تا 53؛ در آيه 49 سوره بقره به شکنجه شدن بني‌اسرائيل و کشته شدن پسران آنها به دست فرعونيان اشاره شده است.[=&quot]
[=&quot] [=&quot]
[=&quot]

[=&quot]ماجراي تولد موسي (ع) و نگهداري او[=&quot]
[=&quot]هنگام ولادت موسي - عليه السلام - هرچه نزديکتر مي‌شد، مادر موسي - عليه السلام - نگرانتر مي‌گرديد، و همواره در اين فکر بود که چگونه پسرش را از دست جلّادان فرعون حفظ کند.[=&quot]
[=&quot]امداد و لطف الهي موجب شد که آثار حمل در يوکابد مادر موسي - عليه السلام - چندان آشکار نباشد، از سوي ديگر يوکابد با قابله‌اي دوست بود، و آن قابله به خاطر دوستي، حمل مادر موسي - عليه السلام - را گزارش نمي‌داد.[=&quot]
[=&quot]لحظات تولّد موسي - عليه السلام - فرا رسيد، مادر موسي - عليه السلام - به دنبال دوستِ قابله‌اش فرستاد و از او استمداد نمود، قابله آمد و مادر موسي - عليه السلام - را ياري نمود، موسي - عليه السلام - در مخفيگاه دور از ديد مردم متولد شد، در اين هنگام نور مخصوصي از چهره موسي درخشيد که بدن قابله به لرزه افتاد، همان دم محبّت موسي در قلب قابله جاي گرفت، قابله به مادر موسي گفت:[=&quot]
[=&quot]«من تصميم گرفته بودم تولّد موسي - عليه السلام - را به مأموران خبر دهم (و جايزه‌ام را بگيرم) ولي محبّت اين نوزاد به قدري بر قلبم چيره شد که حتي حاضر نيستم مويي از او کم شود.»[=&quot]
[=&quot]قابله از خانه مادر موسي - عليه السلام - بيرون آمد، بعضي از جاسوسان حکومت، او را ديدند، تصميم گرفتند به خانه مادر موسي وارد گردند، خواهر موسي(1) ماجرا را به يوکابد گفت؛ يوکابد دستپاچه شد که چه کند، در اين ميان از شدّت وحشت، هوش از سرش رفته بود، نوزاد را به پارچه‌اي پيچيد و به تنور انداخت.[=&quot]
[=&quot]مأمورين وارد خانه شدند و در آنجا جز تنور آتش نديدند، تحقيقات از مادر موسي - عليه السلام - شروع شد، به او گفتند: «قابله در اينجا چه مي‌کرد؟»[=&quot]
[=&quot]يوکابد گفت: «او دوست من است و به عنوان ديدار به اينجا آمده بود.» مأمورين مأيوس شده و از خانه خارج شدند.[=&quot]
[=&quot]مادر هنگامي که حال عادي خود را بازيافت به دخترش گفت: «نوزاد کجاست؟» دختر گفت: اطلاع ندارم. در اين لحظه صداي گريه نوزاد از درون تنور بلند شد، مادر به سوي تنور رفت و ديد خداوند آتش را براي موسي خنک و گوارا کرده است، نوزادش را با کمال سلامتي از درون تنور بيرون آورد.[=&quot]
[=&quot]ولي باز مادر نگران بود، چرا که يک بار صداي گريه نوزاد کافي بود که جاسوسان را متوجّه سازد، متوجّه خدا شد و از خدا خواست راه چاره‌اي پيش روي او بگشايد، خداوند با الهام خود به مادر موسي، او را از نگراني حفظ کرد(2) در اين مورد از زبان قرآن چنين مي‌خوانيم:[=&quot]
[=&quot]«وَ أَوْحَينا إِلي أُمِّ مُوسي أَنْ أَرْضِعِيهِ فَإِذا خِفْتِ عَلَيهِ فَأَلْقِيهِ فِي الْيمِّ وَ لا تَخافِي وَ لا تَحْزَنِي إِنَّا رَادُّوهُ إِلَيک وَ جاعِلُوهُ مِنَ الْمُرْسَلِينَ؛ ما به مادر موسي، الهام کرديم او را شير بده و هنگامي که بر او ترسيدي، وي را در دريا(ي) نيل بيفکن و نترس و غمگين مباش که ما او را به تو بازمي‌گردانيم و او را از رسولان قرار مي‌دهيم.»(3)[=&quot]
[=&quot]و از امدادهاي غيبي ديگر اينکه يوکابد سه ماه مخفيانه به موسي - عليه السلام - شير داد، در اين مدت هيچگاه موسي گريه نکرد و حرکتي که موجب باخبر شدن جاسوسان شود از خود نشان نداد.(4)[=&quot]
[=&quot]نهادن موسي - عليه السلام - در ميان صندوق و افکندن آب به دريا[=&quot]
[=&quot]مادر موسي - عليه السلام - طبق الهام الهي تصميم گرفت، کودکش را به دريا بيفکند، به طور محرمانه به سراغ يک نفر نجّار مصري که از فرعونيان بود آمد و از او درخواست يک صندوقچه کرد. [=&quot]
[=&quot]نجّار گرفت: صندوقچه را براي چه مي‌خواهي؟[=&quot]
[=&quot]يوکابد که زبانش به دروغ عادت نکرده بود گفت: من از بني‌اسرائيلم، نوزاد پسري دارم، مي‌خواهم نوزادم را در آن مخفي نمايم.[=&quot]
[=&quot]نجّار مصري تا اين سخن را شنيد، تصميم گرفت اين خبر را به جلّادان برساند، به سراغ آنها رفت، ولي آنچنان وحشتي عظيم بر قلبش مسلّط شد که زبانش از سخن گفتن باز ايستاد، مي‌خواست با اشاره دست، مطلب را بازگو کند، مأمورين از حرکات او چنين برداشت کردند که يک آدم مسخره کننده است، او را زدند و از آنجا بيرون نمودند.[=&quot]
[=&quot]او وقتي که حالت عادي خود را بازيافت، بار ديگر براي گزارش نزد جلّادان رفت، باز مانند اول زبانش گرفت، و اين موضوع سه بار تکرار شد، او وقتي که به حال عادي بازگشت، فهميد که در اين موضوع، يک راز الهي نهفته است، صندوق را ساخت و به مادر موسي - عليه السلام - تحويل داد.(5)[=&quot]
[=&quot]مادر موسي - عليه السلام - نوزاد خود را در ميان آن صندوق نهاد، صبحگاهان هنگامي که خلوت بود، کنار رود نيل آمد و آن صندوق را به رود نيل انداخت، امواج نيل آن صندوق را با خود برد، اين لحظه براي مادر موسي، لحظه بسيار حسّاس و پرهيجاني بود، اگر لطف الهي نبود، مادر فرياد مي‌کشيد و از فراق نورديده‌اش، جيغ مي‌زد و در نتيجه جاسوسان متوجّه مي‌شدند، ولي خطاب «وَ لا تَخافِي وَ لا تَحْزَنِي» (نترس و محزون نباش، ما موسي را به تو برمي‌گردانيم)(6) قلب مادر را آرام کرد، چه بهتر که در اينجا رشته سخن را به پروين اعتصامي بدهيم که مي‌گويد:[=&quot]
[=&quot]مادر موسي چو موسي را به نيل *** درفکند از گفته ربّ جليل[=&quot]
[=&quot]خود ز ساحل کرد با حسرت نگاه *** گفت کاي فرزند خرد بي‌گناه[=&quot]
[=&quot]گر فراموشت کند لطف خداي *** چون رهي زين کشتي بي‌ناخداي؟[=&quot]
[=&quot]وحي آمد کاين چه فکر باطل است *** رهرو ما اينک اندر منزل است[=&quot]
[=&quot]ما گرفتيم آنچه را انداختي *** دست حق را ديدي و نشناختي[=&quot]
[=&quot]سطح آب از گاهوارش خوشتر است *** دايه‌اش سيلاب و موجش مادر است[=&quot]
[=&quot]رودها از خود نه طغيان مي‌کنند *** آنچه مي‌گوييم ما آن مي‌کنند[=&quot]
[=&quot]بِه که برگردي به ما بسپاريش *** کي تو از ما دوستر مي‌داريش[=&quot]
[=&quot]موسي - عليه السلام - در خانه فرعون[=&quot]
[=&quot]فرعون در کاخ خود بود، و همسري به نام «آسيه» داشت(7) آنها فرزندي جز يک دختر (به نام اَنيسا) نداشتند، و او نيز به يک بيماري شديد و بي‌درمان «بَرَص» مبتلا بود، و همه طبيب‌هاي آن عصر از درمان آن درمانده شده بودند، فرعون در مورد شفاي او به کاهنان متوسّل شده بود، کاهنان گفته بودند: «اي فرعون! ما پيش‌بيني مي‌کنيم که از درون اين دريا انساني به اين کاخ گام مي‌نهد که اگر از آب دهانش را به بدن اين دختر بيمار بمالند، شفا مي‌يابد.»[=&quot]
[=&quot]فرعون و همسرش آسيه در انتظار چنين ماجرايي بودند که ناگهان روزي در کنار رود نيل صندوقچه‌اي را ديدند که امواج دريا آن را حرکت مي‌داد، به دستور فرعون بي‌درنگ آن صندوقچه را گرفتند و نزد فرعون آوردند، آسيه درِ صندوق را گشود، ناگاه چشمش به نوزادي نوراني افتاد، همان لحظه محبّت موسي - عليه السلام - در قلب آسيه جاي گرفت. [=&quot]
[=&quot]وقتي که فرعون نوزاد را ديد، خشمگين شد و گفت: «چرا اين پسر کشته نشده است؟!»[=&quot]
[=&quot]آسيه گفت: «اين پسر از بچّه‌هاي اين سال نيست، و تو فرمان داده‌اي که پسرهاي نوزاد اين سال را بکشند، بگذار اين کودک بماند.» در آيه 9 سوره قصص، اين مطلب چنين آمده:[=&quot]
[=&quot]«همسر فرعون (آسيه) گفت او را نکشيد شايد نور چشم من و شما شود، و براي ما مفيد باشد و بتوانيم او را به عنوان پسر خود برگزينيم.»[=&quot]
[=&quot]انيسا دختر فرعون از آب دهان آن کودک به بدنش ماليد و شفا يافت، آن کودک را به بغل گرفت و بوسيد، اطرافيان فرعون به فرعون گفتند: «به گمان ما اين کودک، همان است که موجب واژگوني تخت و تاج تو خواهد شد، فرمان بده او را به دريا بيفکنند، فرعون چنين تصميم گرفت، ولي آسيه نگذاشت و با به کار بردن انواع شيوه‌ها، که شايد يکي از آنها شفاي دخترش بود، از کشتن موسي جلوگيري نمود.[=&quot]
[=&quot]به هرحال مشيت نافذ پروردگار موجب شد که اين نوزاد در درون کاخ فرعون، مهمترين کانون خطر، پرورش يافت.(8)[=&quot]
[=&quot]مادر موسي به خواهر موسي گفت: «به دنبال صندوقچه برو و ماجرا را پي‌گيري کن.»[=&quot]
[=&quot]خواهر موسي - عليه السلام - دستور مادر را انجام داد و از فاصله دور به جستجو پرداخت، و از دور ديد که فرعونيان آن صندوقچه را از آب گرفتند، بسيار شاد شد که برادر کوچکش از خطر آب نجات يافت.[=&quot]
[=&quot]طولي نکشيد که احساس کردند نوزاد گرسنه است و نياز به شير دارد، به دستور آسيه و فرعون، مأمورين به دنبال يافتن دايه حرکت کردند، امّا عجيب اينکه چندين دايه آوردند، ولي نوزاد پستان هيچيک از آنها را نگرفت، مأمورين همچنان در جستجوي دايه بودند که ناگهان در فاصله نه چندان دور به دختري برخورد کردند که گفت: «من خانواده‌اي را مي‌شناسم که مي‌توانند اين کودک را شير دهند و سرپرستي کنند.»[=&quot]
[=&quot]آن دختر، خواهر موسي بود، مأمورين که او را نمي‌شناختند با راهنمايي او نزد مادر موسي - عليه السلام - رفتند و او را به کاخ فرعون آوردند تا به نوزاد شير دهد، نوزاد را به او دادند، نوزاد با اشتياق تمام، پستان او را گرفت و شير خورد، همه حاضران خوشحال شدند، و به مادر موسي - عليه السلام - آفرين گفتند. از آن پس مادر موسي، موسي - عليه السلام - را به خانه‌اش برد و به او شير داد. (يا به کاخ فرعون رفت و آمد مي‌کرد و به موسي شير مي‌داد.)[=&quot]
[=&quot]به اين ترتيب خداوند به وعده‌اش وفا کرد که به مادر موسي - عليه السلام - فرموده بود: «او را به دريا بيفکن، ما او را به تو برمي‌گردانيم.»(9)[=&quot]
[=&quot]به گفته بعضي غيبت موسي از مادرش بيش از سه روز طول نکشيد.[=&quot]
[=&quot]جالب اينکه روزي موسي در دوران شيرخوارگي در آغوش فرعون بود، با دست خويش ريش فرعون را گرفت و کشيد و مقداري از موي ريش او کنده شد، و سيلي محکمي به صورت فرعون زد، و به گفته بعضي با چوب کوچکي بازي مي‌کرد با همان چوب بر سر فرعون کوبيد.[=&quot]
[=&quot]فرعون خشمگين شد و گفت: «اين کودک، دشمن من است»، همان دم به دنبال جلّادان فرستاد تا بيايند و او را بکشند.[=&quot]
[=&quot]آسيه به فرعون گفت: «دست بردار، اين نوزاد است و خوب و بد را نمي‌فهمد، براي اينکه حرف مرا تصديق کني، يک قطعه ياقوت و يک قطعه ذغال آتشين نزدش مي‌گذاري، اگر ياقوت را برداشت، معلوم مي‌شود که مي‌فهمد و اگر آتش را برداشت، معلوم مي‌شود نمي‌فهمد، آنگاه آسيه همين کار را کرد، موسي دست به طرف ياقوت دراز کرد ولي جبرئيل دست او را به طرف آتش برد، موسي ذغال آتشين را برداشت و به دهان گذاشت، زبانش سوخت، آنگاه خشم فرعون فرو نشست و از کشتن او منصرف شد.(10)[=&quot]
[=&quot]مطابق بعضي از روايات ديگر روزي موسي - عليه السلام - عطسه کرد. سپس بي‌درنگ گفت: «الْحَمْدُ لِلَّهِ»، فرعون از شنيدن اين سخن عصباني شد و به موسي سيلي زد، موسي ريش بلند فرعون را گرفت و کشيد، فرعون سخت عصباني شد و تصميم گرفت او را به دست جلّادان بسپرد تا او را بکشند، آسيه همسر فرعون، پادرمياني کرد و به عنوان اينکه موسي کودک است و به کارهاي خود متوجّه نيست، او را از چنگال فرعون نجات داد.(11)[=&quot]
[=&quot]------------------------------[=&quot]
[=&quot]1- در مورد نام خواهر موسي - عليه السلام -، دو قول است، بعضي گفته‌اند نام او مريم بود، و به گفته بعضي نام او کلثمه بود (مجمع البيان، ج 7، ص 242؛ بحارالانوار، ج 13، ص 55).[=&quot]
[=&quot]2- مجمع البيان، ج 7، ص 241؛ بحارالانوار، ج 13، ص 54.[=&quot]
[=&quot]3- قصص، 7.[=&quot]
[=&quot]4- همان مدرک.[=&quot]
[=&quot]5- بحارالانوار، ج 13، ص 54؛ مطابق بعضي از روايات، اين نجّار همان «حزقيل» (يا حزبيل) بود که همين حادثه موجب شد به موسي - عليه السلام - ايمان آورد، و بعدها به عنوان «مؤمن آل‌فرعون» شناخته گرديد که ايمان خود را پنهان مي‌کرد. (بحارالانوار، ج 13، ص 163).[=&quot]
[=&quot]6- قصص، 7.[=&quot]
[=&quot]7- آسيه اصلاً از نژاد بني‌اسرائيل، و از نوه‌هاي پيامبران بود، که فرعون با او ازدواج کرد.[=&quot]
[=&quot]8- اقتباس از بحارالانوار، ج 13، ص 54 و 55؛ مجمع البيان، ج 7، ص 241.[=&quot]
[=&quot]9- چنانکه اين مطلب، در آيه 13 قصص آمده است.[=&quot]
[=&quot]10- بحارالانوار، ج 13، ص 56.[=&quot]
[=&quot]11- تفسير نورالثقلين، ج 4، ص 117.[=&quot]

[=&quot]موسي (ع) و قتل يک جوان[=&quot]
[=&quot]هنگامي که موسي - عليه السلام - به حدّ رشد و بلوغ رسيد، روزي وارد شهر (مصر) شد و در بين مردم عبور مي‌کرد، ديد دو نفر گلاويز شده‌اند و همديگر را مي‌زنند، يکي از آنها از بني‌اسرائيل، و ديگري «قبطي»، يعني از فرعونيان بود، در همين هنگام بني‌اسرائيل از موسي - عليه السلام - استمداد نمود.[=&quot]
[=&quot]از آنجا که موسي - عليه السلام - مي‌دانست فرعونيان از طبقه اشرافي هستند و همواره به بني‌اسرائيل ستم مي‌کنند، به ياري مظلوم شتافت و تصميم گرفت از ظلم ظالم جلوگيري کند.[=&quot]
[=&quot]به گفته بعضي، موسي ديد يکي از آشپزهاي فرعون مي‌خواهد يک نفر بني‌اسرائيل را براي حمل هيزم، به بيگاري کشد، و بر سر همين موضوع با هم گلاويز شده‌اند.[=&quot]
[=&quot]موسي - عليه السلام - به ياري مظلوم شتافت و مشتي محکوم بر سينه مرد فرعوني زد، اما همين يک مشت کار او را ساخت، او بر زمين افتاد و مرد.[=&quot]
[=&quot]موسي - عليه السلام - قصد کشتن او را نداشت، نه از اين جهت که آن مرد مقتول، سزاوار کشته شدن نبود، بلکه به خاطر پيامدهاي دشواري که براي موسي - عليه السلام - و بني‌اسرائيل داشت، از اين رو موسي - عليه السلام - به خاطر اين ترک اولي، از درگاه خدا تقاضاي عفو کرد، و از کار خود اظهار پشيماني نمود.(1)[=&quot]
[=&quot]اين قتل يک قتل ساده نبود، يک جرقّه‌اي براي يک انقلاب، و مقدمه آن به حساب مي‌آمد، لذا موسي - عليه السلام - نگران بود و هر لحظه در انتظار حادثه‌اي به سر مي‌برد، در اين گيرودار در روز بعد، باز موسي - عليه السلام - مردي ديگر از فرعونيان را ديد که با همان مظلوم، گلاويز شده است، و آن مرد مظلوم از موسي - عليه السلام - استمداد نمود، موسي - عليه السلام - به طرف او رفت تا از او دفاع کرده و از ظلم ظالم جلوگيري کند، ظالم به موسي - عليه السلام - گفت: «آيا مي‌خواهي مرا بکشي همانگونه ه ديروز شخصي را کشتي؟»[=&quot]
[=&quot]موسي - عليه السلام - دريافت که حادثه قتل، شايع شده، از اين رو براي اينکه مشکلات ديگري پيش نيايد کوتاه آمد.[=&quot]
[=&quot]حکم اعدام موسي - عليه السلام -[=&quot]
[=&quot]فرعون و اطرافيانش از ماجرا باخبر شدند، و در جلسه مشورت خود، حکم اعدام موسي - عليه السلام - را صادر کردند.[=&quot]
[=&quot]يکي از خويشاوندان فرعون به نام «حزقيل» (که بعدها به عنوان مؤمن آل‌فرعون معروف گرديد) از اخبار جلسه مشورت فرعونيان، اطّلاع يافت، از آنجا که او در نهان به موسي - عليه السلام - ايمان داشت، خود را محرمانه به موسي - عليه السلام - رسانيد و گفت: «اي موسي! اين جمعيت (فرعون و فرعونيان) براي اعدام تو به مشورت پرداخته‌اند، بي‌درنگ از شهر خارج شود که من از خيرخواهان تو هستم.»[=&quot]
[=&quot]موسي - عليه السلام - تصميم گرفت به سوي سرزمين «مَدْينْ» که شهري در جنوب شام و شمال حجاز قرار داشت، و از قلمرو مصر و حکومت فرعونيان جدا بود، برود و از چنگال ستمگران بي‌رحم نجات يابد، گر چه سفري طولاني بود و توشه راه سفر را بهمراه نداشت، ولي چاره‌اي جز اين نداشت، با توکل به خدا و اميد به امدادهاي الهي حرکت کرد، در حالي که مي‌گفت:[=&quot]
[=&quot]«رَبِّ نَجِّنِي مِنَ القَوْمِ الظّالِمينَ؛ خدايا مرا از گزند ستمگران نجات بده.»(2)[=&quot]
[=&quot]------------------------------[=&quot]
[=&quot]1- مضمون آيات 14 تا 17 سوره قصص.[=&quot]
[=&quot]2- مضمون آيه 18 تا 21 سوره قصص، و اقتباس از مجمع البيان، ج 7، ص 245 و 246.[=&quot]
[=&quot] [=&quot]
[=&quot]

[=&quot]موسي و شعيب[=&quot]
[=&quot]موسي - عليه السلام - در صحراي مَدْين، و ياري خواستن او از دختران شعيب - عليه السلام -[=&quot]
[=&quot]موسي بدون توشه راه و سفر، با پاي پياده به سوي مَدْين روانه شد و فاصله بين مصر و مدين را در هشت شبانه‌روز پيمود، در اين مدّت غذاي او سبزي‌هاي بيابان بود و براثر پياده‌روي پايش آبله کرد، هنگامي که به نزديک مَدْين رسيد، گروهي از مردم را در کنار چاهي ديد که از آن چاه با دلو، آب مي‌کشيدند و چهارپايان خود را سيراب مي‌کردند، در کنار آنها دو دختر را ديد که مراقب گوسفندهاي خود هستند و به چاه نزديک نمي‌شوند، نزد آنها رفت و گفت: «چرا کنار ايستاده‌ايد؟ چرا گوسفندهاي خود را آب نمي‌دهيد؟»[=&quot]
[=&quot]دختران گفتند: «پدر ما پيرمرد سالخورده و شکسته‌اي است، و به جاي او ما گوسفندان را مي‌چرانيم، اکنون بر سر اين چاه مردها هستند، در انتظار رفتن آنها هستيم تا بعد از آنها از چاه آب بکشيم.»[=&quot]
[=&quot]در کنار آن چاه، چاه ديگري بود که سنگي بزرگ برسر آن نهاده بودند که سي يا چهل نفر لازم بود تا با هم آن سنگ را بردارند، موسي - عليه السلام - به تنهايي کنار آن چاه آمد، آن سنگ را تنها از سر چاه برداشت و با دلو سنگيني که چند نفر آن را مي‌کشيدند، به تنهايي از آن چاه آب کشيد و گوسفندهاي ان دختران را آب داد، آنگاه موسي، از آنجا فاصله گرفت و به زير سايه‌اي رفت و به خدا متوجّه شد و گفت:[=&quot]
[=&quot]«رَبِّ إِنِّي لِما أَنْزَلْتَ إِلَي مِنْ خَيرٍ فَقِيرٌ؛ پروردگارا! هر خير و نيکي به من برساني، به آن نيازمندم.»(1)[=&quot]
[=&quot]امانت‌داري و پاکدامني موسي - عليه السلام -[=&quot]
[=&quot]دختران به طور سريع نزد پدر پير خود که حضرت شعيب - عليه السلام - پيامبر بود(2)، بازگشتند و ماجرا را تعريف کردند، شعيب يکي از دخترانش (به نام صفورا) را نزد موسي - عليه السلام - فرستاد و گفت: «برو او را به خانه ما دعوت کن، تا مزد کارش را بدهم.»[=&quot]
[=&quot]صفورا در حالي که با نهايت حيا گام برمي‌داشت نزد موسي - عليه السلام - آمد و دعوت پدر را به او ابلاغ نمود، موسي - عليه السلام - به سوي خانه شعيب حرکت کرد، در مسير راه، دختر که براي راهنمايي، جلوتر حرکت مي‌کرد، دربرابر باد قرار گرفت، باد لباسش را به بالا و پايين حرکت مي‌داد، موسي - عليه السلام - به او گفت: «تو پشت سر من بيا، هرگاه از مسير راه منحرف شدم، با انداختن سنگ، راه را به من نشان بده. زيرا ما پسران يعقوب به پشت سر زنان نگاه نمي‌کنيم.»[=&quot]
[=&quot]صفورا پشت سر موسي آمد و به راه خود ادامه دادند تا نزد شعيب - عليه السلام - رسيدند.[=&quot]
[=&quot]ملاقات موسي - عليه السلام - با شعيب - عليه السلام - و مهمان‌نوازي شعيب - عليه السلام -[=&quot]
[=&quot]شعيب - عليه السلام - از موسي - عليه السلام - استقبال گرمي کرد و به او گفت: «هيچگونه نگران نباش از گزند ستمگران رهايي يافته‌اي، اينجا شهري است که از قلمرو حکومت ستمگران فرعوني، خارج است.»[=&quot]
[=&quot]موسي - عليه السلام - ماجراي خود را براي شعيب - عليه السلام - تعريف کرد، شعيب - عليه السلام - او را دلداري داد و به او گفت: «از غربت و تنهايي رنج نبر، همه چيز به لطف خدا حل مي‌شود.»[=&quot]
[=&quot]موسي - عليه السلام - دريافت که در کنار استاد بزرگي قرار گرفته که چشمه‌هاي علم و معرفت از وجودش مي‌جوشد، شعيب نيز احساس کرد که با شاگرد لايق و پاکي روبرو گشته است.[=&quot]
[=&quot]جالب اينکه: نقل شده هنگامي که موسي - عليه السلام - بر شعيب وارد شد، شعيب در کنار سفره غذا نشسته بود و غذايي مي‌خورد، وقتي که نگاهش به موسي (آن جوان غريب و ناشناس) افتاد، گفت: «بنشين از اين غذا بخور.»[=&quot]
[=&quot]موسي گفت: «اَعُوذُ باللهِ؛ پناه مي‌برم به خدا.»[=&quot]
[=&quot]شعيب: چرا اين جمله را گفتي، مگر گرسنه نيستي؟[=&quot]
[=&quot]موسي: چرا گرسنه هستم، ولي از آن نگرانم که اين غذا را مزد من در برابر کمکي که به دخترانت در آب‌کشي از چاه کردم قرار دهي، ولي ما از خانداني هستيم که عمل آخرت را با هيچ چيزي از دنيا، گر چه پر از طلا باشد، عوض نمي‌کنيم.[=&quot]
[=&quot]شعيب گفت: «نه، ما نيز چنين کاري نکرديم، بلکه عادت ما، احترام به مهمان است.» آنگاه موسي کنار سفره نشست، و غذا خورد.(3) در اين ميان يکي از دختران شعيب - عليه السلام - گفت:[=&quot]
[=&quot]«يا أَبَتِ اسْتَأْجِرْهُ إِنَّ خَيرَ مَنِ اسْتَأْجَرْتَ الْقَوِي الْأَمِينُ؛ اي پدر! او (موسي) را استخدام کن، چرا که بهترين کسي را که مي‌تواني استخدام کني همان کسي است که نيرومند و امين باشد.»(4)[=&quot]
[=&quot]شعيب گفت: «نيرومندي او از اين جهت است که او به تنهايي سنگ بزرگ را از سرچاه برداشت و با دلو بزرگ آب کشيد، ولي امين بودن او را از کجا فهميدي؟»[=&quot]
[=&quot]دختر جواب داد: در مسير راه به من گفت: پشت سر من بيا تا باد لباس تو را بالا نزند، و اين دليل عفّت و پاکي و امين بودن او است.(5)[=&quot]
[=&quot]ازدواج موسي - عليه السلام - با دختر شعيب - عليه السلام -[=&quot]
[=&quot]شعيب - عليه السلام - به موسي - عليه السلام - گفت: «من مي‌خواهم يکي از اين دو دخترم را به همسري تو درآورم به اين شرط که هشت سال براي من کار (چوپاني) کني، و اگر تا ده سال کار خود را افزايش دهي محبّتي از طرف تو است، من نمي‌خواهم کار سنگيني بر دوش تو نهم، اِن شاءَ الله مرا از شايستگان خواهي يافت.»[=&quot]
[=&quot]موسي - عليه السلام - با پيشنهاد شعيب موافقت کرد.(6)[=&quot]
[=&quot]به اين ترتيب موسي - عليه السلام - با کمال آسايش در مَدْين ماند و با صفورا ازدواج کرد و به چوپاني و دامداري پرداخت و به بندگي خدا ادامه داد تا روزي فرارسد که به مصر بازگردد و در فرصت مناسبي، بني‌اسرائيل را از يوغ طاغوتيان فرعوني رهايي بخشد.[=&quot]
[=&quot]موسي - عليه السلام - چوپاني مهربان! و پاداش او[=&quot]
[=&quot]روزي حضرت موسي - عليه السلام - در صحرا و دامنه کوه به چراندن گوسفندها سرگرم بود، يکي از گوسفندها از گله خارج شد و تنها به سوي بيابان دويد، موسي به طرف او رفت تا او را گرفته و برگرداند، موسي - عليه السلام - به دنبال او، بسيار دويد و از گله، فاصله زيادي گرفت تا شب شد، سرانجام موسي - عليه السلام - به گوسفند رسيد، با اينکه بسيار خسته شده بود، به آن گوسفند مهرباني کرد و دست مرحمت بر پشت او کشيد و مانند مادر نسبت به فرزندش، او را نوازش داد، ذرّه‌اي نامهرباني با او نکرد، به او گفت: «گيرم به من رحم نکردي، ولي چرا به خود ستم نمودي؟»[=&quot]
[=&quot]گوسفند از ماندگي شد سست و ماند *** پس کليم الله گرد از وي فشاند[=&quot]
[=&quot]کف همي ماليد بر پشت و سرش *** مي‌نوازش کرد همچون مادرش[=&quot]
[=&quot]نيم ذرّه تيرگي و خشم ني *** غير مهر و رحم و آب چشم ني[=&quot]
[=&quot]گفت گيرم بر منت رحمي نبود *** طبع تو بر خود چرا اِستم نمود؟[=&quot]
[=&quot]وقتي که خداوند اين صبر، تحمّل و مهر را از موسي - عليه السلام - ديد، به فرشتگان فرمود: «موسي - عليه السلام - شايسته مقام پيامبري است.»[=&quot]
[=&quot]با ملائک گفت يزدان آن زمان *** که نبوّت را همي زيبد فلان[=&quot]
[=&quot]بي‌شباني کردن و آن امتحان *** حق ندادش پيشوايي جهان[=&quot]
[=&quot]پيامبر اسلام - صلي الله عليه و آله - فرمود: «خداوند همه پيامبران را مدتي چوپان کرد و تا آنها را در مورد چوپاني نيازمود، رهبر مردم نکرد، هدف اين بود که آنها صبر و وقار را در عمل بيازمايند، تا در رهبري انسانها، باپاي آزموده قدم به ميدان نهند.»(7)[=&quot]
[=&quot]گفت سائل که تو هم اي پهلوان گفت: من هم بوده‌ام ديري شبان(8)[=&quot]
[=&quot]بازگشت موسي به مصر با عصاي مخصوص و گوسفندان بسيار[=&quot]
[=&quot]موسي پس از ده سال سکونت در مَدْين، در آخرين سال سکونتش، به شعيب - عليه السلام - چنين گفت: «من ناگزير بايد به وطنم بازگردم و از مادر و خويشانم ديدار کنم، در اين مدّت که در خدمت تو بودم، در نزد تو چه دارم؟»[=&quot]
[=&quot]شعيب گفت: «امسال هر گوسفندي که زائيد و نوزاد او اَبْلَق (دو رنگ و سياه و سفيد) بود مال تو باشد.»[=&quot]
[=&quot]موسي - عليه السلام - (با اجازه شعيب) هنگام جفت‌گيري گوسفندان، چوبي را در زمين نصب کرد و پارچه دورنگي روي آن افکند، همين پارچه دورنگ در روبروي چشم گوسفندان بود، هنگام انعقاد نطفه، در نوزاد آنها اثر کرد و آن سال همه نوزادهاي گوسفندها، ابلق شدند، آن سال به پايان رسيد، موسي اثاث و گوسفندان و اهل و عيال خود را آماده ساخت تا به سوي مصر حرکت کنند.[=&quot]
[=&quot]موسي هنگام خروج به شعيب گفت: «يک عدد عصا به من بده تا همراه من باشد.» با توجّه به اينکه چندين عصا از پيامبران گذشته مانده بود، و شعيب آنها را در خانه مخصوصي نگهداري مي‌کرد، شعيب به موسي گفت: «به آن خانه برو، و يک عصا از ميان آن عصاها براي خود بردار.»[=&quot]
[=&quot]موسي - عليه السلام - به آن خانه رفت، ناگاه عصاي نوح و ابراهيم - عليه السلام - به طرف موسي - عليه السلام - جهيد(9) و در دستش قرار گرفت، شعيب گفت: «آن را به جاي خود بگذار و عصاي ديگري بردار.» موسي - عليه السلام - آن را سرجاي خود نهاد تا عصاي ديگري بردارد، باز همان عصا به طرف موسي جهيد و در دست او قرار گرفت، و اين حادثه، سه بار تکرار شد.[=&quot]
[=&quot]وقتي که شعيب آن منظره عجيب را ديد، به موسي - عليه السلام - گفت: «همان عصا را براي خود بردار، خداوند آن را به تو اختصاص داده است.»[=&quot]
[=&quot]موسي - عليه السلام - آن عصا را به دست گرفت و با همان عصا گوسفندان خود را به سوي مصر حرکت مي‌داد، همين عصا بود که در مسير راه نزديک کوه طور، به اذن خدا به صورت ماري درآمد، و از نشانه‌هاي نبوّت موسي - عليه السلام - گرديد(10) که در قرآن آيه 17 تا 21 سوره طه مي‌خوانيم:[=&quot]
[=&quot]«خداوند به موسي فرمود: آن چيست که در دست راستت است؟ موسي گفت: اين عصاي من است، بر آن تکيه مي‌کنم، برگ درختان را با آن براي گوسفندانم فرو مي‌ريزم، و نيازهاي ديگري را نيز با آن برطرف مي‌سازم. خداوند فرمود: اي موسي! آن را بيفکن. موسي آن را افکند، ناگهان مار عظيمي شد و به حرکت درآمد. خدا فرمود: آن را بگير و نترس، ما آن را به همان صورت اول باز مي‌گردانيم.»[=&quot]
[=&quot]------------------------------[=&quot]
[=&quot]1- قصص، 24.[=&quot]
[=&quot]2- داستان‌هاي زندگي شعيب - عليه السلام - قبلاً خاطر نشان گرديد.[=&quot]
[=&quot]3- بحارالانوار، ج 13، ص 21 و 58.[=&quot]
[=&quot]4- قصص، 26.[=&quot]
[=&quot]5- بحارالانوار، ج 13، ص 58 و 59.[=&quot]
[=&quot]6- قصص، 27 و 28؛ گر چه در ظاهر به نظر مي‌رسد که شعيب - عليه السلام - براي موسي - عليه السلام - مهريه سنگيني قرار داد (با اينکه مهريه سنگين مکروه است) ولي با توجّه به اينکه همه مخارج زندگي موسي - عليه السلام - بر عهده شعيب بود، و شعيب مي‌خواست با اين کار، مهمان عزيز خود را نزد خود نگهدارد، و براي موسي - عليه السلام - مصلحت مادي و معنوي بود که در خدمت شعيب پير تجربه، کلاس ببيند و تجربه‌ها بياموزد، پاسخ به سؤال فوق (مهريه سنگين) روشن مي‌شود.[=&quot]
[=&quot]7- جابربن عبدالله انصاري مي‌گويد: ما به رسول خدا - صلي الله عليه و آله - عرض کرديم: گويا چوپاني گوسفندان کرده‌اي؟ فرمود: «آري مگر پيامبري هست که چوپاني نکرده باشد؟» (صحيح مسلم، ج 6، ص 125).[=&quot]
[=&quot]8- ديوان مثنوي، به خط ميرخاني، ص 610 و 611؛ تفسير و نقد مثنوي (استاد محمد تقي جعفري) ج 14، ص 293 تا 296.[=&quot]
[=&quot]روايت شده: آن روز هوا تابستاني و بسيار گرم بود، و آن گوسفند فراري بز بود، موسي - عليه السلام - در بالاي کوه او را گرفت و صورتش بوسيد و دست نوازش بر سر پشتش کشيد و با زبان عذرخواهي به او گفت: «اي حيوان امروز تو را به زحمت افکندم، ولي منظورم حفظ تو از حمله گرگ بود.» سپس آن را به دوش گرفت و به گله رسانيد.[=&quot]
[=&quot]روزي موسي - عليه السلام - عرض کرد: «خدايا! براي چه مرا شايسته مقام پيامبري دانستي و هم کلام خود نمودي؟!» خداوند فرمود: «به خاطر مهربانيت در فلان روز به آن بز.» (لئالي الاخبار، ج 2، ص 153).[=&quot]
[=&quot]9- اين عصا در عصر نوح - عليه السلام - در دست نوح - عليه السلام - بود، و در عصر ابراهيم - عليه السلام - به دست ابراهيم افتاد، از اين رو به هر دو منسوب بود.[=&quot]
[=&quot]10- بحارالانوار، ج 13، ص 29 و 30.[=&quot]

[=&quot]بعثت موسي (ع) در کنار کوه طور[=&quot]
[=&quot]بعثت موسي - عليه السلام - در کنار کوه طور[=&quot]
[=&quot]موسي - عليه السلام - اثاث زندگي و گوسفندان خود و عصاي اهدايي شعيب را برداشت و همراه خانواده‌اش، مدين را به مقصد مصر، ترک کرد و قدم در راه گذاشت، راهي که لازم بود با پيمودن آن در طي هشت شبانه روز، به مصر برسد، موسي - عليه السلام - در مسير، راه را گم کرد، و شايد گم کردن راه از اين رو بود که او براي گرفتار نشدن در چنگال متجاوزان شام، از بيراهه مي‌رفت.[=&quot]
[=&quot]موسي در اين وقت در جانب راست غربي کوه طور بود، ابرهاي تيره سراسر آسمان را فراگرفته بود و رعد و برق شديدي از هر سو شنيده و ديده مي‌شد، از سوي ديگر درد زايمان به سراغ همسرش آمده بود، موسي - عليه السلام - در آن شرايط سخت و در هواي تاريک، حيران و سرگردان بود. ناگهان نوري در کوه طور مشاهده کرد. گمان برد در آنجا آتشي وجود دارد، به خانواده خود گفت:[=&quot]
[=&quot]«همين جا بمانيد، تا من به جانب کوه طور بروم، شايد اندکي آتش براي گرم کردن شما بياورم.»[=&quot]
[=&quot]وقتي که به نزديک آن نور رسيد، ديد آتش عظيمي از آسمان تا درخت بزرگي که در آنجا بود، امتداد يافته است، موسي - عليه السلام - با ديدن آن منظره ترسيد و نگران شد، زيرا آتشِ بدون دودي را ديد که از درون درخت سبزي شعله‌ور بود و لحظه به لحظه شعله‌ورتر مي‌شد.(1) اندکي نزديک شد، ولي همان لحظه از ترس آن، چند قدم بازگشت. اما نياز او و خانواده‌اش به آتش او را از بازگشتن منصرف ساخت. نزديک شد تا اندکي از آتش را بردارد، ناگهان از ساحل راست وادي، در آن سرزمين بلند و پربرکت از ميان يک درخت ندا داده شد:[=&quot]
[=&quot]«يا مُوسي اِنِّي اَنَا اللهُ رَبُّ الْعالَمِينِ؛ اي موسي! منم خداوند، پروردگار جهانيان.»[=&quot]
[=&quot]عصاي خود را بيفکن.[=&quot]
[=&quot]وقتي که موسي - عليه السلام - عصاي خود را افکند، مشاهده کرد که عصا چون ماري با سرعت به حرکت درآمد، ترسيد و به عقب برگشت، حتي پشت سر خود را نگاه نکرد، به او گفته شد: برگرد و نترس تو در امان هستي، اکنون دستت را در گريبانت فرو بر، هنگامي که خارج مي‌شود، سفيد و درخشنده است! و اين دو برهان روشن از پروردگارت به سوي فرعون و اطرافيان او است که آنها قوم فاسقي هستند.»(2)[=&quot]
[=&quot]به اين ترتيب موسي - عليه السلام - به مقام پيامبري رسيد و نخستين نداي وحي را شنيد که با دو معجزه (اژدها شدن عصا و يد بيضاء) همراه بود(3) و مأمور شد که براي دعوت فرعون به توحيد، حرکت کند.[=&quot]
[=&quot]مأموريت موسي و هارون براي دعوت فرعون[=&quot]
[=&quot]حضرت موسي به مصر نزديک شد، خداوند به هارون برادر موسي که در مصر زندگي مي‌کرد، الهام نمود که برخيز و به برادرت موسي - عليه السلام - بپيوند.[=&quot]
[=&quot]هارون به استقبال برادر شتافت و کنار دروازه مصر، با موسي ملاقات کرد، همديگر را در آغوش گرفتند و با هم وارد شهر شدند.[=&quot]
[=&quot]يوکابد مادر موسي از آمدن فرزندش آگاه شد، دويد و موسي - عليه السلام - را دربر کشيد و بوسيد و بوييد.[=&quot]
[=&quot]حضرت موسي - عليه السلام - برادرش هارون را از نبوّت خودآگاه ساخت و سه روز در خانه مادر ماند و در آنجا با بني‌اسرائيل ديدار کرد و مقام پيامبري خود را به آنها ابلاغ نمود و به آنها گفت: «من از طرف خدا به سوي شما آمده‌ام تا شما را به پرستش خداوند يکتا دعوت کنم.»[=&quot]
[=&quot]آنها دعوت موسي را پذيرفتند و بسيار شاد شدند.[=&quot]
[=&quot]از جانب خداوند به موسي - عليه السلام - خطاب شد که همراه هارون نزد فرعون برويد، و او را با نرمي و اخلاق نيک به سوي خدا دعوت کنيد، شايد پند گيرد و ايمان آورد.[=&quot]
[=&quot]موسي و هارون عرض کردند: «پروردگارا! از اين مي‌ترسيم که او بر ما پيشي گيرد يا طغيان کند.»[=&quot]
[=&quot]خداوند فرمود: «نترسيد من با شما هستم، همه چير را مي‌شنوم و مي‌بينم.»(4)[=&quot]
[=&quot]موسي و هارون با زحمات بسيار توانستند با شخص فرعون روبرو شوند، آن دو، دعوت خود را در پنج جمله کوتاه امّا پرمحتوا و قاطع بيان کردند:[=&quot]
[=&quot]1. ما فرستادگان پروردگار توايم.[=&quot]
[=&quot]2. بني‌اسرائيل را همراه ما بفرست و به آنها آزار نرسان.[=&quot]
[=&quot]3. ما بيهوده و بي‌دليل سخن نمي‌گوييم، بلکه از طرف پروردگارت نشانه (و معجزه)اي براي تو آورده‌ايم.[=&quot]
[=&quot]4. سلام و درود بر آنها که از راه هدايت پيروي کنند.[=&quot]
[=&quot]5. به ما وحي شده است که عذاب الهي دامان کساني را که آياتش را تکذيب کنند، و سرکشي نمايند خواهد گرفت.[=&quot]
[=&quot]فرعون: اي موسي! پروردگار شما کيست؟[=&quot]
[=&quot]موسي: پروردگار ما کسي است که به هر موجودي آنچه را لازمه آفرينش او بود داده، سپس راهنمائيش کرده است.[=&quot]
[=&quot]فرعون: پس تکليف پيشينيان ما چه خواهد شد که به خدا ايمان نياوردند؟[=&quot]
[=&quot]موسي: آگاهي مربوط به آنها نزد پروردگارم در کتابي ثبت است، پروردگار من هرگز گمراه نمي‌شود و فراموش نمي‌کند.[=&quot]
[=&quot]همان خدايي که زمين را براي شما محل آسايش قرار داد، و راه‌هايي را در آن پديد آورد، و از آسمان آبي فرستاد که به وسيله آن، انواع گوناگون گياهان را (از خاک تيره) برآورديم...(5)[=&quot]
[=&quot]فرعون خيره‌سر در برابر گفتار منطقي و نرم موسي - عليه السلام - و هارون نه تنها هيچگونه تمايلي نشان نداد، بلکه به رجال و شخصيت‌هاي اطراف خود رو کرد و گفت:[=&quot]
[=&quot]«يا أَيهَا الْمَلَأُ ما عَلِمْتُ لَکمْ مِنْ إِلهٍ غَيرِي؛ اي جمعيت (درباريان) من معبودي جز خودم براي شما سراغ ندارم.»(6)[=&quot]
[=&quot]سپس فرعون با کمال غرور و گستاخي به وزيرش هامان گفت: «قصر و برجي بسيار بلند، براي من بساز، تا بر بالاي آن روم و خبر از خداي موسي بگيرم، به گمانم موسي از دروغگويان است.»[=&quot]
[=&quot]هامان دستور داد در زمين بسيار وسيعي، به ساختن کاخ و برجي بلند مشغول شدند، پنجاه هزار بنّا و معمار مشغول کار گشتند و ده‌ها هزار کارگر، شبانه‌روز به کار خود ادامه دادند، و در همه جا سر و صداي آن پيچيد. به گفته بعضي، معماران آن را چنان ساختند که از پلّه‌هاي مارپيچ آن، مرد اسب‌سواري مي‌توانست بر فراز برج قرار گيرد.[=&quot]
[=&quot]پس از پايان کار ساختمان، فرعون شخصاً برفراز برج رفت، نگاهي به آسمان کرد، منظره آسمان را همانگونه ديد که از روي زمين صاف معمولي مي‌ديد، تيري به کمان گذاشت و به آسمان پرتاب کرد، تير بر اثر اصابت به پرنده (يا طبق توطئه قبلي خودش) خون‌آلود بازگشت، فرعون از فراز برج پايين آمد و به مردم گفت: «برويد فکرتان راحت باشد، خداي موسي را کشتم.»[=&quot]
[=&quot]فرعون با اين گونه تزوير و نيرنگ و نمايش قدرت، به عوام‌فريبي پرداخت و مدّتي با اين حرکات بيهوده، مردم را به امور پوچ و توخالي، سرگرم کرد و با اين سرگرمي‌هاي خنده‌آور، مي‌خواست مردم را از موسي و خداي موسي - عليه السلام - غافل و بي‌خبر سازد و با ايجاد مسائل انحرافي، آنها را از مسائل اصلي دور نگهدارد، ولي به قدرت الهي برج آسمانخراش او به لرزه افتاد و فروريخت و جمعي در ميان آن کشته شدند.(7)[=&quot]
[=&quot]طبق بعضي از روايات، جبرئيل از سوي خدا به سوي آن برج آمد و با پرِ خود به آن زد، برج به سه قسمت شد و هر قسمتي به جايي سقوط کرد.(8)[=&quot]
[=&quot]------------------------------[=&quot]
[=&quot]1- در حقيقت آن شعله، آتش نبود، بلکه يکپارچه نور بود که نمايي مانند آتش داشت.[=&quot]
[=&quot]2- مضمون آيات 29 تا 32 سوره قصص؛ بحارالانوار، ج 13، ص 61.[=&quot]
[=&quot]3- دو معجزه عصا و يد بيضاء، در آيه 20 تا 22 سوره طه نيز، ذکر شده است.[=&quot]
[=&quot]4- سوره طه، آيه 42 تا 46.[=&quot]
[=&quot]5- سوره طه، آيه 56 تا 64.[=&quot]
[=&quot]6- قصص، 38.[=&quot]
[=&quot]7- اقتباس از تفسير ابوالفتوح رازي، ج 8، ص 464؛ تفسير نمونه، ج 12، ص 85 تا 88.[=&quot]
[=&quot]8- بحارالانوار، ج 13، ص 151.[=&quot]

[=&quot]ماجراي سامري منافق[=&quot]
[=&quot]گفتيم حضرت موسي - عليه السلام - اکنون که از دست فرعونيان نجات يافته، مي‌خواهد براي ملّت بني‌اسرائيل، حکومت تشکيل دهد و هر حکومتي نياز به قانون دارد. او با گروهي از برجستگان بني‌اسرائيل به کوه طور رفت، تا الواح تورات را از درگاه خدا بگيرد، تا همان کتاب آسماني، قانون اساسي مردم گردد.[=&quot]
[=&quot]نخست طبق وعده خدا، به بني‌اسرائيل فرمود: «من سي روز از ميان شما غايب هستم، جانشين من برادرم هارون است. در پرتو راهنمايي‌هاي او به زندگي ادامه دهيد تا من بازگردم.»[=&quot]
[=&quot]موسي - عليه السلام - به کوه طور رفت و به مناجات و عبادت پرداخت. سي شبانه‌روز به پايان رسيد، خداوند ده روز ديگر را به آن افزود و مجموع آن چهل روز گرديد.[=&quot]
[=&quot]از آنجا که در آغاز هر انقلابي، حوادثي انحرافي رخ مي‌دهد، و خود انقلاب کرده‌ها، گاهي حزب و گروه خاصّي را به دو خود جمع مي‌کنند، قوم موسي - عليه السلام - نيز از اين انحراف مصون نماندند. موسي بن ظفر که بعداً به نام «سامري» معروف شد، از بني‌اسرائيل بود (او همان کسي بود که در ماجراي درگيري او با قبطي، موسي به کمک او شتافت و قبطي را کشت) سامري با اينکه سابقه انقلابي داشت، و از ياران موسي بود، پس از پيروزي موسي - عليه السلام - جزء منافقين گرديد و در غياب موسي - عليه السلام -، و از زمينه‌اي که در ميان بني‌اسرائيل وجود داشت سوء استفاده کرده و از طلاهاي فرعونيان، که جمع شده بود، با زيرکي خاصّي مجسّمه گوساله‌اي درست کرد، و مردم را به پرستش آن دعوت نمود.[=&quot]
[=&quot]براثر وزش باد از سوراخهاي بدن اين مجسّمه صدايي همچون صداي گوساله بيرون مي‌آمد و به اين ترتيب اکثريت قاطع جاهلان بني‌اسرائيل، از راه توحيد خارج شده و گوساله‌پرست شدند.[=&quot]
[=&quot]هارون هرچه قوم را نصيحت کرد، و آنها را از گوساله‌پرستي برحذر داشت، به سخنش اعتنا نکردند، حتي با جوسازي‌ها و هياهوي خود نزديک بود او را بکشند.[=&quot]
[=&quot]برخورد شديد موسي - عليه السلام - با آشوب سامري[=&quot]
[=&quot]خداوند ماجراي گمراهي قوم توسّط سامري را به موسي - عليه السلام - وحي کرد، موسي - عليه السلام - با ناراحتي و خشم از کوه طور به سوي قوم خود بازگشت و آنها را زيررگبار سرزنش خود قرار داد.(1)[=&quot]
[=&quot]موسي - عليه السلام - از شدّت خشم و ناراحتي، الواح تورات را بر زمين زد و شکست، بني‌اسرائيل به پيش آمده و گفتند: «ما در اين کار تقصيري نداريم، بلکه سامري اين کار را کرد.»[=&quot]
[=&quot]موسي - عليه السلام - به برادرش هارون متوجّه شد و از شدّت خشم، سر و ريش او را گرفت و گفت: «چرا وقتي که ديدي آنها گمراه شدند، از من پيروي نکردي؟ آيا از من نافرماني نمودي؟»[=&quot]
[=&quot]هارون: «اي فرزند مادرم! ريش و سرم را مگير، من ترسيدم بگويي تو ميان بني‌اسرائيل تفرقه انداختي، و سفارش مرا به کار نبستي.»[=&quot]
[=&quot]موسي - عليه السلام - متوجّه سامري شد و او را محکوم و سرزنش کرد و سپس فرمود: «برو که بهره تو در زندگي دنيا اين است که هر کس به تو نزديک شود، خواهي گفت که با من تماس نگيرد.»(2)[=&quot]
[=&quot]آري سامري که منافقي خودخواه ولي باهوش بود، از نقاط ضعف بني‌اسرائيل سوء استفاده کرد و فتنه عظيمي بپا نمود، سرانجام موسي - عليه السلام - او را آن چنان مجازات کرد که از کشتن بدتر بود يعني او را از جامعه طرد کرد و مردم او را به عنوان يک مرد نجس و آلوده مي‌دانستند و با او تماس نمي‌گرفتند.[=&quot]
[=&quot]روايت شده: سامري به بيماري مرموز و واگيردار «لامساس» گرفتار شد، هرکس با او تماس مي‌گرفت به آن بيماري مبتلا شده و بدنش آن چنان مي‌سوخت که گويي در ميان آتش افتاده است.[=&quot]
[=&quot]او سر به بيابانها نهاد و همچنان گرفتار بيماري و نفرت جامعه بود تا به هلاکت رسيد.(3)[=&quot]
[=&quot]گر چه سامري، ضربه شديدي بر وحدت و انسجام بني‌اسرائيل وارد ساخت، ولي موسي - عليه السلام - به زودي به فرياد آنها رسيد، و با مقاومت و شدّت عمل و برنامه‌هاي انقلابي غائله سامري را به زباله‌دان تاريخ سپرد، و فريب‌خوردگان را بازسازي نمود و براي چندمين بار، بني‌اسرائيل را از انحراف و سقوط نجات داد، آنها از کرده خود پشيمان شده و توبه کردند، و به فرمان موسي - عليه السلام - مجسّمه گوساله را خرد کرده و ريزه‌هاي آن را به رود نيل انداختند.(4)[=&quot]
[=&quot]قرار گرفتن کوه بر بالاي سر بني‌اسرائيل، و رفع آن به برکت توبه[=&quot]
[=&quot]هنگامي که موسي - عليه السلام - از کوه طور بازگشت، تورات را با خود آورد و آن را به قوم خود عرضه کرد و فرمود: کتاب آسماني آورده‌ام که حاوي دستورهاي ديني و حلال و حرام است، دستورهايي که خداوند آن را برنامه کار شما قرار داده است. آن را بگيريد و به احکام آن عمل کنيد.[=&quot]
[=&quot]يهود به بهانه اينکه موسي - عليه السلام - تکاليف دشواري براي آنان آورده بناي نافرماني و سرکشي گذاشتند، خداوند فرشتگاني را مأمور کرد تا قطعه عظيمي از کوه طور را بالاي سر آنها قرار دهند. فرشتگان چنين کردند. يهوديان وحشت‌زده شدند.[=&quot]
[=&quot]موسي - عليه السلام - در اين هنگام به آنها چنين اعلام کرد: «چنانچه پيمان ببنديد و به دستورهاي خدا عمل کنيد و از تمرّد و سرکشي توبه نماييد، اين عذاب و کيفر از شما برداشته و برطرف ميغشود و گرنه همه به هلاکت مي‌رسيد.»[=&quot]
[=&quot]آنها تسليم شدند و براي خدا سجده نمود و تورات را پذيرفتند و در حالي که هر لحظه انتظار سقوط کوه بر سر آنها مي‌رفت، به برکت توبه، آن عذاب از سر آنها برطرف گرديد.(5)[=&quot]
[=&quot]------------------------------[=&quot]
[=&quot]1- مضمون آيات 83 تا 90 سوره طه.[=&quot]
[=&quot]2- آيه 92 تا 96 سوره طه.[=&quot]
[=&quot]3- تاريخ انبياء، ص 551.[=&quot]
[=&quot]4- بحارالانوار، ج 13، ص 246.[=&quot]
[=&quot]5- مجمع البيان، ج 1، ص 128؛ در آيه 63 بقره، و 171 اعراف به اين مطلب اشاره شده است.[=&quot]

[=&quot]شهادت همسر حزقيل و آسيه[=&quot]
[=&quot]قابل توجّه اينکه: دستگاه طاغوتي فرعون به قدري جبّار و بي‌رحم بود، که براي پايدار ماندن خود به صغير و کبير و زن و مرد رحم نمي‌کردند در اين راستا نظر شما را به دو ماجراي زير جلب مي‌کنيم:[=&quot]
[=&quot]1. فرعون در کاخش براي دخترانش آرايشگر مخصوصي داشت که همسر حزقيل (مؤمن آل‌فرعون) بود(1) که ايمان خود را مخفي مي‌داشت. روزي او در قصر فرعون مشغول آرايش کردن سر و صورت دختر فرعون بود ناگهان شانه از دستش افتاد و او طبق عادت خود گفت: «بِسْمِ الله» (به نام خدا)، دختر فرعون گفت: آيا منظور از خدا، در اين کلمه پدرم فرعون بود؟[=&quot]
[=&quot]آرايشگر: نه، بلکه منظورم پروردگار خودم، پروردگار تو و پروردگار پدرت بود.[=&quot]
[=&quot]دختر فرعون: اين مطلب را به پدر خبر خواهم داد.[=&quot]
[=&quot]آرايشگر: برو خبر بده، باکي نيست. او نزد پدر رفت و ماجرا را گزارش داد. فرعون آرايشگر و فرزندانش را طلبيد و به او گفت: «پروردگار تو کيست؟»[=&quot]
[=&quot]آرايشگر: پروردگار من و تو خداست![=&quot]
[=&quot]فرعون دستور داد تنوري را که از مس ساخته بودند پر از آتش کردند تا او و فرزندانش را در آن تنور بسوزانند. آرايشگر به فرعون گفت: من يک تقاضا دارم و آن اينکه استخوانهاي من و فرزندانم را در يکجا جمع کرده و دفن کنيد. فرعون گفت: «چون بر گردن ما حق داري، اين کار را انجام مي‌دهم!»[=&quot]
[=&quot]فرعون براي اينکه زن اعتراف به خدا بودنش کند، فرمان داد نخست فرزندان آرايشگر را يکي يکي در درون تنور انداختند، ولي او همچنان مقاومت کرد و فرعون را خدا نخواند، سپس نوبت به کودک شيرخوارش، که آخرين فرزندش بود رسيد، جلّادان او را از آغوش مادر کشيدند تا به درون تنور بيفکنند (مادر بسيار مضطرب شد) کودک به زبان آمد و گفت:[=&quot]
[=&quot]«اِصْبِرِي يا اُمّاه! اِنَّک عَلَي الْحَقِّ؛ مادرم صبر کن تو بر حق هستي.»[=&quot]
[=&quot]آنگاه او و کودکش را در ميان تنور انداخته، سوزاندند.[=&quot]
[=&quot]رسول خدا - صلي الله عليه و آله - پس از نقل اين حادثه جگرسوز فرمود: در شب معراج در آسمان بوي بسيار خوشي به مشامم رسيد، از جبرئيل پرسيدم اين بوي خوش از چيست؟ جبرئيل گفت: اين بوي خوش (از خاکستر) آرايشگر دختران فرعون است که به شهادت رسيد.(2)[=&quot]
[=&quot]2. آسيه همسر فرعون از بانوان محترم بني‌اسرائيل بود و به طور مخفي خداي حقيقي را مي‌پرستيد. فرعون نزد او آمد و ماجراي شهادت آرايشگر و فرزندانش را به او خبر داد.[=&quot]
[=&quot]آسيه: واي بر تو اي فرعون! چه چيز باعث شده که اين گونه بر خداوند متعال جرأت يابي و گستاخي کني؟[=&quot]
[=&quot]فرعون: گويا تو نيز مانند آن آرايشگر ديوانه شده‌اي؟![=&quot]
[=&quot]آسيه: ديوانه نشده‌ام، بلکه ايمان دارم به خداوند متعال، پروردگار خودم و پروردگار تو و پروردگار جهانيان.[=&quot]
[=&quot]فرعون مادر آسيه را طلبيد و به او گفت: «دخترت ديوانه شده، سوگند ياد کرده‌ام اگر به خداي موسي کافر نگردد او را با آتش بسوزانم.»[=&quot]
[=&quot]مادر آسيه در خلوت با آسيه صحبت کرد: «که خود را به کشتن نده و با شوهرت توافق کن...» ولي آسيه، سخن بيهوده مادر را گوش نکرد و گفت: «هرگز به خداوند متعال، کافر نخواهم شد.»[=&quot]
[=&quot]فرعون فرمان داد دستها و پاهاي آسيه را به چهارميخي که در زمين نصب کرده بودند بستند.(3) و او را در برابر تابش سوزان خورشيد نهادند، و سنگ بسيار بزرگي را روي سينه‌اش گذاشتند. او نيمه نيمه نفس مي‌کشيد و در زير شکنجه بسيار سختي قرار داشت.[=&quot]
[=&quot]موسي - عليه السلام - از کنار او عبور کرد، او با انگشتانش از موسي - عليه السلام - استمداد نمود، موسي - عليه السلام - براي او دعا کرد و به برکت دعاي موسي - عليه السلام - او ديگر احساس درد نکرد و به خدا متوجّه شد و عرض کرد: «خدايا! خانه‌اي در بهشت براي من فراهم ساز.»[=&quot]
[=&quot]خداوند همان دم روح او را به بهشت برد، او از غذاها و نوشيدني‌هاي بهشت مي‌خورد و مي‌نوشيد، خداوند به او وحي کرد: سرت را بلند کن، او سرش را بلند کرد و خانه خود را در بهشت که از مرواريد ساخته شده بود، مشاهده کرد و از خوشحالي خنديد. فرعون به حاضران گفت: «ديوانگي اين زن را ببينيد در زيرفشار چنين شکنجه سختي مي‌خندد!!»[=&quot]
[=&quot]به اين ترتيب اين بانوي مقاوم و مهربان، که حق بسياري بر موسي - عليه السلام - داشت و او را در موارد گوناگوني از گزند دشمن نجات داده بود، به شهادت رسيد.(4)[=&quot]
[=&quot]------------------------------[=&quot]
[=&quot]1- در چندين روايت آمده، به دستور فرعون، حزقيل را نيز به شهادت رساندند و بدنش را قطعه قطعه کردند. (تفسير نورالثقلين، ج 4، ص 521).[=&quot]
[=&quot]2- بحارالانوار، ج 13، ص 163.[=&quot]
[=&quot]3- از اين رو در قرآن، فرعون به عنوان ذو الاوتاد (صاحب ميخها) ياد شده است. (فجر، 89).[=&quot]
[=&quot]4- بحارالانوار، ج 13، ص 164؛ مجمع البيان، ج 10، ص 319.

[=&quot]بلا و گرفتاري فرعونيان[=&quot]
[=&quot]گرفتاري فرعونيان به نُه بلا و غرور آنها[=&quot]
[=&quot]پس از ماجراي پيروزي موسي - عليه السلام - بر ساحران، گروه‌هاي بسياري از بني‌اسرائيل و... به موسي - عليه السلام - ايمان آوردند. موسي - عليه السلام - طرفداران بسياري پيدا کرد و از آن پس بين بني‌اسرائيل (پيروان موسي) و قبطيان (فرعونيان) همواره درگيري و کشمکش بود، فرعونيان همواره به ظلم و آزار بني‌اسرائيل مي‌پرداختند، و موسي - عليه السلام - همواره پيروان خود را به صبر و مقاومت دعوت مي‌کرد، و امدادهاي غيبي الهي را به ياد آنها مي‌آورد، و به آنها مژده مي‌داد که بزودي وارث زمين مي‌شوند و دشمنان دستخوش بلاهاي گوناگون و سخت خواهند گرديد.(1)[=&quot]
[=&quot]بلاهاي گوناگوني که پياپي (در فاصله سال به سال، يا ماه به ماه) بر فرعونيان وارد شد عبارت از بلاهاي نُه‌گانه زير بود:[=&quot]
[=&quot]1. عصاي موسي 2. يد بيضاء 3. قحطي و خشکسالي 4. کمبود ميوه‌ها 5. طوفان 6. ملخ 7. آفت‌هاي گياهي (مانند کنه، شپش و مورچه‌هاي ريز) 8. افزايش قورباغه 9. خون شدن آب رود نيل، يا ابتلاي عموم مردم به خون دماغ.(2)[=&quot]
[=&quot]ولي فرعون و طرفداران مغرور و خيره‌سر او، با اينکه براثر اين بلاها، تلفات و خسارات زياد ديدن، درعين حال عبرت نگرفتند و به لجاجت و عناد خود افزودند، و آن نشانه‌ها را سحر خواندند و با صراحت به موسي - عليه السلام - گفتند: «هر زمان نشانه (و معجزه)اي براي ما بياوري، که سحرمان کني، ما به تو ايمان نمي‌آوريم.»(3)[=&quot]
[=&quot]در اينجا به عنوان نمونه نظر شما را به گوشه‌اي از بلاي خون (يکي از بلاهاي نُه‌گانه جلب مي‌کنيم:[=&quot]
[=&quot]فرعونيان ديدند آب رود نيل به خون مبدّل شد که نه براي آشاميدن قابل استفاده بود و نه براي کشاورزي. اين آب به طور معجزه‌آسايي فقط براي فرعونيان چنين بود، ولي براي موسي و پيروانش آب سالم و گوارا بود.[=&quot]
[=&quot]روزي يکي از قبطيان از شدّت تشنگي نزد يکي از سبطي‌ها (پيروان موسي) آمد و گفت: «من از دوستان و خويشان توام، امروز از روي نياز به تو رو آورده‌ام، موسي - عليه السلام - جادويي کرده و آب نيل را به خون تبديل نموده است، ولي آن آب براي سبطي‌ها صاف و گوارا است. من يار ديرين تو هستم، اين کاسه را بگيرد و پر از آب کن و به من بده بلکه به طفيل تو، آب صاف بياشامم و از خطر تشنگي نجات يابم.»[=&quot]
[=&quot]سبطي جواب مثبت به او داد. کاسه را گرفت و از آب رود نيل پر کرد و نيمي از آب آن را خود نوشيد، و نيم ديگر را به قبطي داد و گفت: «اين آب صاف است، آن را بياشام.» ولي همان لحظه، آب آن کاسه به خون مبدّل شد، قبطي خشمگين شد. ساعتي بعد که خشمش فرو نشست، به سبطي گفت: «چاره چيست؟ چگونه از اين بدبختي نجات يابم؟»[=&quot]
[=&quot]سبطي گفت: «از پيروي فرعون خارج شو، و در صف پيروان موسي درآي.»[=&quot]
[=&quot]قبطي گفت: «من لياقت آن را ندارم، تو برايم دعا کن تا به اين توفيق دست يابم.»[=&quot]
[=&quot]سبطي براي او بسيار دعا کرد، سرانجام دعايش مستجاب شد، و قبطي به موسي - عليه السلام - ايمان آورد، آنگاه آب براي او صاف و گوارا گرديد، از آن آب آشاميد و گفت: «چون من شربتي از عطاياي خداوند خريدار انسانها نوشيدم، ديگر تا قيامت، تشنه نخواهد شد! چشمه معنويت از طرف خداي چشمه‌آفرين در درونم جوشيد، در اين صورت آب مادي نزدم خوار گشت.[=&quot]
[=&quot]شربتي خوردم ز اَلله اِشْتَري *** تا به محشر تشنگي نايد مرا[=&quot]
[=&quot]آنکه جوي و چشمه‌ها را آب داد *** چشمه‌اي اندر درون من گشاد[=&quot]
[=&quot]اين جگر که بود گرم و آبخور *** گشت پيش همّت او آب، خوار(4)[=&quot]
[=&quot]غرق شدن فرعونيان و نجات موسويان[=&quot]
[=&quot]هربار که بلا مي‌آمد، فرعونيان دست به دامن موسي - عليه السلام - مي‌شدند، تا از خدا بخواهد بلا برطرف گردد و قول مي‌دادند که در صورت رفع بلا، ايمان بياورند، چندين بار براثر دعاي موسي - عليه السلام -، بلا برطرف شد، ولي آنها پيمان‌شکني کردند و به کفر خود ادامه دادند، سرانجام بلاي عمومي غرق شدن فرعونيان در دريا و نجات بني‌اسرائيل پيش آمد.(5)[=&quot]
[=&quot]موسي - عليه السلام - و پيروانش از ظلم فرعونيان به ستوه آمده بودند، و همچنان در فشار و سختي به سر مي‌بردند، سرانجام موسي - عليه السلام - تصميم گرفت که با پيروانش، به سوي فلسطين (بيت‌المقدس) هجرت نمايد.[=&quot]
[=&quot]خداوند به موسي - عليه السلام - وحي کرد: «پيروان خود را شبانه از مصر خارج کن». موسي - عليه السلام - و پيروانش، شبانه از مصر به سوي فلسطين حرکت کردند، در مسير راه به درياي سرخ رسيدند، و از آنجا نتوانستند عبور کنند، سپاه تا دندان مسلّح و بي‌کران فرعون مچنان به پيش مي‌آمد، شيون و غوغاي بني‌اسرائيل به آسمان رفت و نزديک بود از شدّت ترس، جانشان از کالبدشان پرواز کند.[=&quot]
[=&quot]در آن ميان «يوشع بن نون» (وصي موسي) فرياد زد: «اي موسي! تدبيرت چه شد؟ مگر طوفان حوادث را نمي‌نگري، اينک پيش‌روي ما دريا و پشت سرمان سپاه دشمن است، و چاره و راه فراري از مرگ نداريم.[=&quot]
[=&quot]شب تاريک و بيم موج و گردابي چنين حائل کجا دانند حال ما سبکباران ساحل‌ها[=&quot]
[=&quot]در اين بحران شديد، خداوند با لطف خاصّ خود به موسي - عليه السلام - وحي کرد: «عصاي خود را به دريا بزن»(6) و نيز فرمود:[=&quot]
[=&quot]«فَاضْرِبْ لَهُمْ طَرِيقاً فِي الْبَحْرِ يبَساً لا تَخافُ دَرَکاً وَ لا تَخْشي؛ براي بني‌اسرائيل راهي خشک در دريا بگشا که نه از تعقيب (فرعونيان) خواهي ترسيد و نه از غرق شدن در دريا»(7)[=&quot]
[=&quot]موسي - عليه السلام - به فرمان خدا عصاي خود را به دريا زد. آب دريا شکافته شد و زمين درون دريا آشکار گشت، موسي و بني‌اسرائيل از همان راه حرکت نموده و از طرف ديگر به سلامت خارج شدند.[=&quot]
[=&quot]فرعون و سپاهيانش فرارسيدند و از همان راهي که در ميان دريا پيدا شده بود، بني‌اسرائيل را تعقيب کردند، غرور آنچنان بر فرعون چيره بود که به سپاه خود رو کرد و گفت: «تماشا کنيد چگونه به فرمان من دريا شکافته شد و راه داد تا بردگان فراري خود (بني اسرائيل) را تعقيب کنم.»[=&quot]
[=&quot]وقتي که تا آخرين نفر از لشگر فرعون وارد راه باز شده دريا شدند، ناگهان به فرمان خدا آبها از هرسو به هم پيوستند و همه فرعونيان را به کام مرگ فرو بردند.(8)[=&quot]
[=&quot]در همان لحظه طوفاني که فرعون خود را در خطر شديد مرگ مي‌ديد، غرورهايش فرو ريخت و درک کرد که همه عمرش پوچ بوده و اشتباه کرده است، با چشمي گريان به خداي جهان متوجّه شد و گفت:[=&quot]
[=&quot]«آمَنْتُ أَنَّهُ لا إِلهَ إِلاَّ الَّذِي آمَنَتْ بِهِ بَنُوا إِسْرائِيلَ وَ أَنَا مِنَ الْمُسْلِمِينَ؛ ايمان آوردم که هيچ معبودي جز معبودي که بني‌اسرائيل به او ايمان آورده‌اند وجود ندارد، و من از تسليم‌شدگان هستم.»(9)[=&quot]
[=&quot]ولي ديگر وقت و فرصت گذشته بود، و لحظه‌اي براي توبه نمانده بود، امواج سهمگين دريا، فرعون را غرق کرد و سپس کالبد بي‌جان او را به بيرون دريا پرتاب نمد، تا مايه عبرت براي آيندگان گردد.(10)[=&quot]
[=&quot]روايت شده، هنگامي که فرعون در لحظه مرگ گفت: «به خداي موسي ايمان آوردم.» جبرئيل مشتي خاک بر دهان او زد و گفت:[=&quot]
[=&quot]«اي خاک بر دهانت! تا در ناز و نعمت بودي، دم از خدايي زدي و مکرّر با موسي مخالفت کردي و پيمان‌شکني نمودي و به بني اسرائيل ستم کردي و آنها را رنج دادي، اينک که در بن‌بست قرار گرفته‌اي، همان دروغهاي قبل را تکرار مي‌کني؟!»(11)[=&quot]
[=&quot]از آن سوي دريا، بني‌اسرائيل همراه موسي - عليه السلام - و هارون - عليه السلام - به حرکت خود به سوي بيت‌المقدس ادامه دادند و براي هميشه از دست فرعون و فرعونيان نجات يافتند و فصل جديدي در زندگي آنها پديدار شد.[=&quot]
[=&quot]تمايل بني‌اسرائيل به بت‌پرستي و سرزنش موسي از آنها[=&quot]
[=&quot]با واژگوني رژيم طاغوتي فرعون، گرفتاري‌هاي داخلي سنگيني براي موسي - عليه السلام - پديدار شد، از جمله اينکه: بني‌اسرائيل که تازه از دريا به ساحل رسيده بودند و به سوي فلسطين حرکت مي‌کردند، در مسير راه، قومي را ديدند که با خضوع خاصّي اطراف بتهاي خود را گرفته و آنها را مي‌پرستند.[=&quot]
[=&quot]افراد جاهل و بي‌خرد از بني‌اسرائيل، تحت تأثير آن منظره بت‌پرستي قرار گرفته و به موسي گفتند: «براي ما نيز معبودي قرار بده، همانگونه که آنها (بت‌پرستان) معبوداني دارند.»[=&quot]
[=&quot](موسي - عليه السلام - که چهل سال فرعونيان را به سوي توحيد دعوت کرده و از بت‌پرستي و شخص‌پرستي برحذر داشته بود، اکنون در برابر جاهلاني قرار گرفته بود که تقاضاي بت‌پرستي مي‌کردند، براستي اين پيشنهاد احمقانه چقدر دل موسي - عليه السلام - را آزرد و اعصابش را خُرد کرد.)[=&quot]
[=&quot]موسي به سرزنش آنها پرداخت و فرمود:[=&quot]
[=&quot]«شما جمعيتي نادان هستيد - اين بت‌پرستان را بنگريد، سرانجام کارشان هلاکت است، و آنچه انجام مي‌دهند، باطل و بيهوده مي‌باشد - آيا جز خداي يکتا معبودي براي شما بطلبم، خدايي که شما را از مردم عصرتان برتري داد و از ظلم و ستم فرعون و فرعونيان رهايي بخشيد. اينک مراقب گفتار و کردارتان باشيد که در آزمايشي بزرگ قرار گرفته‌ايد.(12)[=&quot]
[=&quot]روزي يکي از يهوديان از روي شماتت به يکي از مسلمانان گفت: «شما هنوز پيامبرتان را به خاک نسپرده بوديد بين خود اختلاف نموديد.» حضرت علي - عليه السلام - به او فرمود:[=&quot]
[=&quot]«ما درباره دستورهاي پيامبر - صلي الله عليه و آله - اختلاف نموده‌ايم، نه درباره اصل نبوّتش (تا چه رسد به يکتايي خدا)، ولي شما هنوز پايتان از آب دريا خشک نشده بود، به پيامبرتان پيشنهاد بت‌پرستي کرديد و پيامبرتان موسي - عليه السلام -، شما را سرزنش کرد و فرمود: «شما قومي جاهل و نادان هستيد.»(13)[=&quot]
[=&quot]------------------------------[=&quot]
[=&quot]1- مضمون آيات، 127 تا 129 سوره اعراف. [=&quot]
[=&quot]2- اين معجزات نه‌گانه، در آيات 106 و 107 و 130 و 133 سوره اعراف ذکر شده است.[=&quot]
[=&quot]3- اعراف، 132.[=&quot]
[=&quot]4- ديوان مثنوي، بخط ميرخاني، ص 411 (دفتر چهارم).[=&quot]
[=&quot]5- مضمون آيه 134 تا 136 سوره اعراف.[=&quot]
[=&quot]6- «فَأَوْحَيْنا إِلي مُوسي أَنِ اضْرِبْ بِعَصاک الْبَحْرَ...»، (شعراء، 63).[=&quot]
[=&quot]7- طه، 77.[=&quot]
[=&quot]8- اقتباس از قصص قرآن بلاغي، ص 146.[=&quot]
[=&quot]9- يونس، 90.[=&quot]
[=&quot]10- مضمون آيه 90 تا 92 سوره يونس.[=&quot]
[=&quot]11- تاريخ انبياء، ص 531.[=&quot]
[=&quot]12- مضمون آيات 138 تا 141 سوره اعراف.[=&quot]
[=&quot]13- نهج البلاغه، حکمت 317.[=&quot]

[=&quot]رفتن موسي (ع) به کوه طور و ماجراي سامري[=&quot]
[=&quot]رفتن موسي - عليه السلام - تا آن عصر، پيرو آيين ابراهيم - عليه السلام - بود، و همان را براي بني‌اسرائيل تبليغ مي‌کرد.[=&quot]
[=&quot]قوم موسي - عليه السلام - در انتظار برنامه‌هاي جديد و کتاب آسماني جديد موسي - عليه السلام - بودند، تا به آن عمل کنند.[=&quot]
[=&quot]موسي - عليه السلام - به آنها فرمود: «برادرم هارون را در ميان شما مي‌گذارم و براي سي روز از ميان شما غيبت مي‌کنم، و به کوه طور مي‌روم تا احکام شريعت (و الواح تورات) را براي شما بياورم.»[=&quot]
[=&quot]از سوي ديگر جمعي از بني‌اسرائيل با اصرار و تأکيد از موسي - عليه السلام - خواستند که خدا را مشاهده کننند، و اگر او را مشاهده نکنند هرگز ايمان نخواهند آورد، موسي - عليه السلام - هرچه آنها را نصيحت کرد، فايده نداشت، سرانجام موسي - عليه السلام - از ميان آنها هفتادنفر را برگزيد و همراه خود به ميعادگاه پروردگار (کوه طور) برد، موسي - عليه السلام - در کوه طور تقاضاي بني‌اسرائيل را چنين به خدا عرض کرد:[=&quot]
[=&quot]«رَبِّ أَرِنِي أَنْظُرْ إِلَيک؛ پروردگارا خودت را به من نشان بده تا تو را ببينم.»[=&quot]
[=&quot]خداوند فرمود: «هرگز مرا نخواهي ديد، ولي به کوه بنگر اگر در جاي خود ثابت ماند، مرا خواهي ديد.»[=&quot]
[=&quot]ناگاه موسي - عليه السلام - ديد تجلّي خداوند باعث شد که کوه نابود شود، و همسان زمين گردد، موسي - عليه السلام - از مشاهده اين صحنه هول‌انگيز، چنان وحشت‌زده شد که مدهوش بر روي زمين افتاد. وقتي که به هوش آمد، عرض کرد: پروردگارا! تو منزّه هستي، من به سوي تو باز مي‌گردم و توبه مي‌کنم، و من از نخستين مؤمنان هستم.(1)[=&quot]
[=&quot]و در آيه 155 سوره اعراف چنين آمده:[=&quot]
[=&quot]«موسي از قوم خود هفتاد نفر از مردان را براي ميعادگاه ما برگزيد وقتي که آنها را به کوه طور برد زمين لرزه آنها را فراگرفت و همه آنها هلاک شدند.»[=&quot]
[=&quot]اين همان تجلّي قدرت خدا بر کوه بود، چرا که قوم موسي - عليه السلام - از موسي - عليه السلام - خواسته بودند از خدا بخواهد که خود را نشان دهد، با اينکه خداوند ديدني نيست، تجلّي خدا بر کوه طور و هلاکت هفتادنفر از قوم موسي - عليه السلام - و مدهوش شدن خود موسي - عليه السلام -، همه مجازات آنها بود که چرا چنين تقاضايي کرده‌اند و هم نشان دادن قدرت الهي بود، تا آنجا با ديدن جلوه‌هاي قدرت الهي، با چشم باطن خدا را بنگرند.[=&quot]
[=&quot]موسي - عليه السلام - وقتي که به هوش آمد و هلاکت نمايندگان بني‌اسرائيل را ديد، عرض کرد: «پروردگارا! اگر تو مي‌خواستي مي‌توانستي آنها و مرا پيش از اين هلاک کني (يعني من چگونه پاسخ قوم را بگويم که بر نمايندگان آنها چنين گذشت) آيا ما را به خاطر کار سفيهان از ما هلاک مي‌کني؟»(2)[=&quot]
[=&quot]سپس با تضرّع و زاري گفت: پروردگارا مي‌دانيم که اين آزمايش تو بود که هر که را بخواهي (و سزاوار بداني) با آن گمراه مي‌کني، و هرکس را بخواهي (و شايسته ببيني) هدايت مي‌نمايي.[=&quot]
[=&quot]بارالها! تنها تو ولي و سرپرست ما هستي، ما را ببخش و مشمول رحمت خود قرار ده، تو بهترين آمرزندگان هستي.(3)[=&quot]
[=&quot]سرانجام هلاک‌شدگان زنده شدند و به همراه موسي - عليه السلام - به سوي بني‌اسرائيل بازگشتند و آنچه را ديده بودند براي آنها بازگو کردند.[=&quot]
[=&quot]موسي - عليه السلام - در همين سفر الواح تورات را از خداوند گرفت. و خداوند در کوه طور به موسي - عليه السلام - فرمود: «اي موسي! من تو را با رسالتهاي خويش و سخن گفتنم (با تو) بر مردم برگزيدم، پس آنچه را به تو داده‌ام محکم بگير و از شکرگزاران باش.[=&quot]
[=&quot]و براي مردم در الواح (تورات) از هر موضوعي اندرزي نوشتيم، و از هرچيز بياني کرديم، پس آن را با جديت بگير، و به قوم خود بگو به نيکوترين آنها عمل کنند و آنها که به مخالفت برمي‌خيزند کيفرشان دوزخ است و به زودي خانه فاسقان را به شما نشان خواهيم داد.»(4)[=&quot]
[=&quot]به اين ترتيب موسي - عليه السلام - در ميعادگاه طور، شرايع و قوانين آيين خود را به صورت صفحه‌هايي از تورات، از درگاه الهي گرفت و به سوي قوم بازگشت تا آنها را در پرتو اين کتاب آسماني و قانون اساسي، هدايت کند و به سوي تکامل برساند.[=&quot]
[=&quot]------------------------------[=&quot]
[=&quot]1- اعراف، 143.[=&quot]
[=&quot]2- اعراف، 155.[=&quot]
[=&quot]3- اعراف، 155 و 156.[=&quot]
[=&quot]4- اعراف، 144 و 145.[=&quot]
[=&quot] [=&quot]
[=&quot]

[=&quot]برخورد موسي و قارون[=&quot]
[=&quot]سرپيچي قارون از دستور موسي - عليه السلام -[=&quot]
[=&quot]موسي - عليه السلام - پس از نجات از شرّ فرعون و فرعونيان و سپس سامري، به شرّ ديگري در رابطه با قارون، دچار شد.[=&quot]
[=&quot]«قارون بن يصْهُر بن قاهث» پسرعمو يا پسرخاله حضرت موسي - عليه السلام - بود(1) و از علم و حکمت بهره وافر داشت، به طوري که جمعيت بني‌اسرائيل به دو بخش تقسيم مي‌شد، موسي - عليه السلام - عهده‌دار قضاوت در يک بخش بود، و قارون دادستان بخش ديگر.[=&quot]
[=&quot]قارون، داراي ثروت کلاني شد که تنها کليدهاي خزانه‌هاي ثروت او را شصت قاطر (و به نقلي چهل قاطر) حمل مي‌کردند.[=&quot]
[=&quot]قرآن در اين مورد مي‌گويد:[=&quot]
[=&quot]«وَ آتَيناهُ مِنَ الْکنُوزِ ما إِنَّ مَفاتِحَهُ لَتَنُوأُ بِالْعُصْبَة أُولِي الْقُوَّة؛ و ما آنقدر گنجها به او داده بوديم که حمل کليدهاي آن، براي يک گروه زورمند، مشکل و زحمت بود.»(2)[=&quot]
[=&quot]تا اين زمان، بين او و موسي - عليه السلام - دشمني و جار و جنجال نبود، وقتي که فرمان گرفتن زکات، از طرف خداوند بر موسي - عليه السلام - صادر شد، موسي - عليه السلام - نزد قارون رفت و از او مطالبه زکات نمود، آن هم زکات اندک يعني از هر هزار دينار، يک دينار و از هر هزار درهم، يک درهم. و از هر هزار نوع کالا، يک نوع.[=&quot]
[=&quot]قارون در آغاز از اين دستور، سرپيچي نکرد، ولي به خانه‌اش آمد و به حسابرسي پرداخت، متوجه شد زکات مالش بسيار مي‌شود. حرص و دنياپرستي باعث گرديد که براي حفظ مال خود، به يک آشوب ناجوانمردانه دست بزند.[=&quot]
[=&quot]خنثي شدن تصميم ناجوانمردانه قارون[=&quot]
[=&quot]قارون، بني‌اسرائيل را جمع کرد و براي آنها سخنراني نمود. در آن سخنراني گفت:[=&quot]
[=&quot]«اي بني‌اسرائيل، موسي - عليه السلام - شما را به هرچيزي دستور داد، از او اطاعت کرديد، ولي اينک مي‌خواهد (به عنوان زکات) اموال و ثروت شما را از دستتان خارج سازد.»[=&quot]
[=&quot]جمعيتي از بني‌اسرائيل فريب اين سخنراني را خوردند و گفتند: «اي قارون تو سرور و بزرگ ما هستي، ما مطيع تو هستيم. هرگونه تو دستور دهي، اطاعت مي‌کنيم.»[=&quot]
[=&quot]قارون گفت: به شما دستور مي‌دهم فلان زن بي‌عفّت را به اينجا بياوريد و با او قرار بگذاريد تا او (در مقابل گرفتن فلان مبلغ رشوه) در انظار مردم بگويد: «موسي با من زنا کرد.»[=&quot]
[=&quot]آنها نزد آن زن رفتند و قراردادي در اين مورد با او بستند، و آن زن قبول کرد. تا روزي قارون بني‌اسرائيل را در يکجا جمع کرد، و سپس نزد موسي - عليه السلام - آمد و گفت: «اي موسي! قوم تو براي استماع سخنراني و موعظه شما، اجتماع کرده‌اند.»[=&quot]
[=&quot]موسي - عليه السلام - نزد قوم خود آمد، و شروع به سخن کرد، تا به اينجا رسيد، گفت: «اي بني‌اسرائيل! کسي که دزدي کند، دستش را جدا مي‌کنيم، کسي که نسبت زنا (از روي دروغ) به کسي بدهد، هشتاد شلّاق به او مي‌زنيم، و اگر کسي زنا کند ولي همسر نداشته باشد، صد تازيانه به او مي‌زنيم، ولي اگر همسر داشته باشد، او را سنگسار مي‌کنيم تا جان بدهد.»[=&quot]
[=&quot]ناگهان قارون در ميان جمعيت فرياد زد: «وَ اِنْ کنْتَ اَنْتَ؛ اگر چه زناکار خودت باشي؟!»[=&quot]
[=&quot]موسي گفت: «وَ اِنْ کنْتُ اَنَا؛ اگر چه خودم باشم.»[=&quot]
[=&quot]قارون گفت: بني‌اسرائيل مي‌گويند تو با فلان زن روسپي زنا کرده‌اي.»[=&quot]
[=&quot]موسي - عليه السلام - گفت: آن زن را به اينجا بياوريد، اگر گفت با من زنا کرده، سخن او را بگيريد و مرا سنگسار کنيد.[=&quot]
[=&quot]عده‌اي رفتند و آن زن را آوردند، موسي - عليه السلام - به او رو کرد و گفت: «اي زن آيا من با تو زنا کرده‌ام؟! آن گونه که اين قوم مي‌گويند؟»[=&quot]
[=&quot]زن گفت: «نه، آنها دروغ مي‌گويند، آنها با من قرارداد بستند که اين نسبت دروغ را به تو بدهم.»[=&quot]
[=&quot]موسي - عليه السلام - به خاک افتاد و سجده شکر بجا آورد که خداوند آبرويش را حفظ نمود. در اينجا بود که مجازات قارون زشت سيرت، از طرف خدا صادر شد.[=&quot]
[=&quot]خداوند بر قارون و آن جمعيت، غضب کرد و به موسي - عليه السلام - فرمود: به زمين فرمان بده تا قارون و خانه‌اش را در کام خود فرو برد.[=&quot]
[=&quot]موسي - عليه السلام - به زمين گفت: «آنها را بگير.» زمين آنها را تا ساق پايشان گرفت، بارديگر موسي گفت: «اي زمين آنها را بگير.» زمين آنها را تا زانوانشان گرفت، بارديگر موسي - عليه السلام - گفت: «اي زمين آنها را بگير.» زمين آنها را تا گردنهايشان گرفت، آنها ناله و گريه مي‌کردند و به موسي التماس مي‌نمودند که به آنها رحم کند، موسي براي آخرين بار گفت: «اي زمين آنها را بگير.» زمين همه آنها را در کام خود فروبرد.[=&quot]
[=&quot]خداوند به موسي - عليه السلام - وحي کرد: «به التماس آنها توجّه و ترحّم نکردي، ولي اگر آنها به من استغاثه مي‌کردند، من جواب مثبت به آنها مي‌دادم.»(3)[=&quot]
[=&quot]توهين قارون به موسي - عليه السلام - و نفرين موسي - عليه السلام -[=&quot]
[=&quot]طبق بعضي از روايات، هنگامي که بني‌اسرائيل در مسير خود به بيت‌المقدّس، چهل سال در بيابان تيه، ماندند، براي نجات خود از سرگرداني، همواره به قرائت تورات و دعا و گريه اشتغال داشتند. قارون بسيار خوش صدا بود و تورات و دعاها را با صداي شيواي خود مي‌خواند، و براثر آگاهي به علم کيمياگري، ثروت کلاني به دست آورد. وقتي که ماندگار شدن بني‌اسرائيل به طول انجاميد، قارون از آنها کناره گرفت و در مجالس مناجات و دعاي آنها شرکت نمي‌کرد. روزي موسي - عليه السلام - نزد او رفت و به او هشدار داد که: «اگر از جمعيت ما کناره بگيري و در مجالس ما شرکت نکني، مشمول عذاب الهي خواهي شد.»[=&quot]
[=&quot]قارون براثر خواخواهي گفتار موسي - عليه السلام - را به باد استهزاء گرفت، موسي - عليه السلام - با غم و اندوه از نزد او خارج شد، و در کنار قصر او نشست، قارون به خدمتکارانش دستور داد که خاکستري را با آب تر کنند و به سر و صورت موسي - عليه السلام - بريزند، آنها اين اهانت را به آن حضرت نمودند، موسي - عليه السلام - بسيار ناراحت و دل‌شکسته شد و در مورد قارون نفرين کرد، خداوند آسمانها و زمين را مطيع موسي - عليه السلام - قرار داد، موسي - عليه السلام - به زمين فرمان داد: «قارون و کاخ قارون را در کام خود فرو ببر.»[=&quot]
[=&quot]زمين، قارون و کاخش را در کام خود فرو برد...(4)[=&quot]
[=&quot]حسرتي که تبديل به تنفّر شد[=&quot]
[=&quot]قارون با ثروتهاي کلان و اسکورتهاي مجلّل و مرکبهاي راهوار از خانه بيرون مي‌آمد(5) و براثر جنون نمايش ثروت، ثروت خود را به رخ مردم مي‌کشيد.[=&quot]
[=&quot]حتي بعضي نوشته‌اند: قارون با يک جمعيت چهل هزار نفري در ميان بني‌اسرائيل رژه رفت، در حالي که چهارهزار نفر بر اسبهاي گرانقيمت با پوشش‌هاي سرخ سوار بودند و نيز کنيزان سپيدرو با خود آورد که بر زين‌هاي طلايي که بر استرهاي سفيدرنگ قرار داشت سوار بودند، لباسهايشان سرخ بود و همه غرق در زينت آلات طلا جلوه مي‌کردند، و مطابق گفته بعضي، تعداد آنها هفتادهزار نفر بود.[=&quot]
[=&quot]اکثريت دنياپرست که عقلشان در چشمشان بود، وقتي که آن صحنه پرزرق و برق را ديدند، با حسرت عميق، آه سوزان از دل برمي‌کشيدند و چنين آرزو مي‌کردند که اي کاش به جاي قارون بودند، و حتي يک روز و يک ساعت و يک لحظه مانند قارون بودند. و مي‌گفتند: «به راستي که قارون داراي بهره عظيمي از نعمتها است. آفرين بر قارون و ثروت سرشارش، چه جاه و جلالي و چه حشمتي که تاريخ نظير آن را سراغ ندارد؟!»[=&quot]
[=&quot]در حقيقت هم قارون و هم آن آرزو کنندگان در کوره عظيم امتحان الهي قرار گرفته بودند.[=&quot]
[=&quot]ولي در مقابل اين اکثريت دنياپرست، گروه اندکي از آگاهان و پرهيزکاران نيز بودند که مي‌گفتند:[=&quot]
[=&quot]«وَيلَکمْ ثَوابُ اللهِ خَيرٌ لِمَنْ آمَنَ و عَمِلَ صالِحاً؛ واي بر شما، ثواب و پاداش الهي براي کساني که ايمان آورده و عمل صالح انجام مي‌دهند بهتر است.»(6)[=&quot]
[=&quot]اما طولي نکشيد که همان اکثريت دنياپرست نيز، حقيقت را درک کردند، و بجاي حسرت و آه، اظهار تنفّر به زرق و برق قارون مي‌نمودند، و اين در آن هنگام بود که خداوند بر قارون غضب کرد، و همه خانه و تشکيلاتش را در کام زمين فروبرد. در اين وقت همان آرزومندان پرحسرت مي‌گفتند: «واي بر ما گويي خداوند روزي را بر هرکس بخواهد گسترش مي‌دهد، و بر هرکس بخواهد تنگ مي‌گيرد، و کليد آن تنها در دست خدا است.»[=&quot]
[=&quot]از اين رو در اين فکر فرو رفتند که اگر آرزوي مصرّانه ديروز آنها به اجابت مي‌رسيد، و خدا آنها را به جاي قارون قرار مي‌داد، چه خاکي بر سر مي‌کردند. از اين رو در مقام شکر برآمده و گفتند: «اگر خداوند بر ما منّت نگذارده بود، ما را هم به قعر زمين فرو مي‌برد، اي واي مثل اينکه کافران هرگز رستگار نمي‌شوند.(7) اکنون حقيقت را با چشم خود مي‌نگريم، و نتيجه غرور و سرکشي و شهوت‌پرستي را مي‌بينيم و مي‌فهميم که اين گونه زندگي‌هايي که دورنماي دل‌انگيزي دارد، بسيار وحشت‌زا است.»[=&quot]
[=&quot]آري قارون که يک روز از دانشمندان مورد احترام بني‌اسرائيل بود، امروز بر اثر غرور اين گونه به خاک مذلّت نشست.[=&quot]
[=&quot]------------------------------[=&quot]
[=&quot]1- بحارالانوار، ج 13، ص 252.[=&quot]
[=&quot]2- قصص، 76.[=&quot]
[=&quot]3- اَمّا لَوْ اسْتَغا ثُوابي لاَجَبْتُهُمْ و لاَغَثْتُهُمْ (اقتباس از تاريخ طبري، ط بيروت، ج 1، ص 262-265).[=&quot]
[=&quot]4- بحارالانوار، ج 13، ص 251.[=&quot]
[=&quot]5- درباره اينکه قارون آن همه ثروت را از کجا آورده بود، مطالب گوناگوني گفته شده است، از بعضي از آيات استفاده مي‌شود که او همکار مخفي فرعونيان بود، و مطابق بعضي از تواريخ، او نماينده فرعون در ميان بني‌اسرائيل بود و از سوي ديگر خزانه‌دار گنجهاي فرعون، فرعون توسّط اين منافق سرشناس، ثروت بني‌اسرائيل را به غارت مي‌برد، و پس از هلاکت فرعونيان، مقدار عظيمي از آن گنجها به دست قارون افتاد، و موسي - عليه السلام - تا آن زمان مجال آن را نيافته بود تا آن ثروت بادآورده را، مصادره کرده و به نفع مستضعفان به کارگيرد.[=&quot]
[=&quot]6- مضمون آيه 79 و 80 سوره قصص.[=&quot]
[=&quot]7- قصص، 82.[=&quot]


_________________________________________________
سرگرداني بني‌اسرائيل و ويژگي‌هاي آنها
پس از هلاکت فرعون و فرعونيان، بني‌اسرائيل همراه موسي - عليه السلام - از چنگال آنها نجات يافتند خداوند به بني‌اسرائيل فرمان داد تا به سرزمين مقدّس فلسطين حرکت کنند و آنجا را محل سکونت خود قرار دهند. موسي - عليه السلام - فرمان خداوند را به آنها ابلاغ کرد.
بني‌اسرائيل گفتند: «تا ستمگران (يعني قوم عمالقه) از فلسطين بيرون نروند، ما به اين فرمان عمل نمي‌کنيم و وارد سرزمين فلسطين نمي‌شويم.»
موسي - عليه السلام - از اين سخن، سخت ناراحت شد، و به پيشگاه خداوند شکايت کرد، خداوند بر بني‌اسرائيل غضب کرد و چنين مقرّر داشت که آنها چهل سال در بيابان (صحراي سينا) سرگردان بمانند.
گروهي از آنان از کار خود، سخت پشيمان شدند، و به درگاه خداوند روي آوردند، خداوند بار ديگر بني‌اسرائيل را مشمول نعمتهاي خود قرار داد که قسمتي از آنها در آيه 57 سوره بقره بازگو شده است آنجا که مي‌خوانيم:
«و ابر را بر شما سايبان ساختيم و با مَنّ (شيره مخصوص و لذيذ درختان) و سَلْوي (پرندگان مخصوص شبيه کبوتر) از شما پذيرايي به عمل آورديم و گفتيم از نعمتهاي پاکيزه‌اي که به شما روزي داديم بخوريد.»
آري بني‌اسرائيل در بيابان خشک و سوزان براي يک مدّت طولاني (چهل سال) نياز به مواد غذايي کافي داشتند، اين مشکل را نيز خداوند براي آنها حل کرد. و يک سايه گوارا همچون سايه ابر، براي آنها تشکيل داد که از آزار تابش سوزان آفتاب در امان بمانند.
از يک سو پرندگان از فضاهاي دور مي‌آمدند، و بني‌اسرائيل آنها را صيد کرده و غذاي لذيذ از گوشت آنها تهيه مي‌کردند، و از سوي ديگر براثر بارش بارانها، درختاني در بيابان روييد و سبز شد، و داراي صمغ و شيره مخصوصي شدند، و به اين ترتيب از گرسنگي و تشنگي نجات يافتند.(1)
جوشيدن چشمه آب در بيابان بر اثر ضربه عصاي موسي - عليه السلام -
بني‌اسرائيل همراه موسي - عليه السلام - در بيابان خشک و سوزان صحراي سينا همچنان ادامه زندگي مي‌دادند، آنها از جهت آب در مضيقه سختي قرار گرفتند، نزد موسي - عليه السلام - آمده و وضع ناهنجار خود را به او گفتند، و از او استمداد نمودند.
موسي - عليه السلام - از درگاه خداوند براي قوم خود تقاضاي آب کرد، خداوند اين تقاضا را قبول نمود و به موسي - عليه السلام - دستور داد که عصاي خود را بر آن سنگ مخصوص که در آن بيابان بود بزند.
موسي - عليه السلام - عصاي خود را بر آن سنگ زد، ناگهان آب از آن جوشيد و دوازده چشمه آب (به تعداد قبايل بني‌اسرائيل که دوازده قبيله بودند) با شدّت و سرعت جاري شد.
موسي - عليه السلام - طبق فرمان خداوند به بني‌اسرائيل فرمود: «از روزي‌هاي الهي بخوريد و بياشاميد و در زمين فساد نکنيد و موجب گسترش فساد نشويد.»(2)
توقّع بيجا
بني‌اسرائيل در عين آنکه همواره توسّط موسي - عليه السلام - مشمول مواهب و نعمتهاي الهي مي‌شدند، ولي از بهانه‌جويي دست نمي‌کشيدند. اين بار به آن غذاهاي «مَنّ و سَلْوي» (شيره درخت و گوشت پرندگان) اکتفا نکرده نزد موسي - عليه السلام - آمده و تقاضاي غذاهاي متنوّع نمودند و چنين گفتند: «اي موسي! از خداي خود بخواه از آنچه از زمين مي‌رويد از سبزيجات، خيار، سير، عدس و پياز براي ما بروياند، ما هرگز حاضر نيستيم به يک نوع غذا اکتفا کنيم.»
موسي - عليه السلام - به آنها گفت: «آيا شما غذاي پست‌تر از آنچه خدا به شما داده انتخاب مي‌کنيد؟ اکنون که چنين است وارد شهر (سرزمين فلسطين) شويد، زيرا آنچه مي‌خواهيد در آنجا وجود دارد.»(3)
ولي آنها که حاضر نبودند با حاکمان جبّار فلسطين جهاد کنند و در اين راه سستي مي‌کردند، چگونه مي‌توانستند وارد سرزمين فلسطين و شام شوند، از اين رو گرفتار غضب الهي و ذلّت و پريشاني گشتند(4) و چهل سال در بيابان ماندند، اين است وضع ذلّت‌بار آنان که در امر جهاد سستي مي‌کردند، چنانکه در داستان بعد خاطرنشان مي‌شود.
سستي بني‌اسرائيل در جهاد و ذلّت آنها
حضرت موسي - عليه السلام - در بيابان سينا به بني‌اسرائيل گفت: «به سرزمين مقدّس (بيت‌المقدس و شام) که خداوند براي شما مقرّر داشته وارد شويد، و به پشت سر خود بازنگرديد و عقب‌نشيني نکنيد که زيانکار خواهيد شد.»
بني‌اسرائيل گفتند: «اي موسي در آن سرزمين جمعيتي ستمگر (يعني عمالقه که مردمي جبّار و ياغي بودند) هستند، ما هرگز به آن سرزمين وارد نمي‌شويم تا آنها از آن سرزمين خارج شوند.»(5)
اين پاسخ بني‌اسرائيل بيانگر ضعف و سستي آنها در مسأله جهاد است، استعمار فرعوني آن چنان آنها را ذليل و زبون نموده بود که آنها هرگز حاضر نبودند براي حفظ عزّت خود، با ياغيان بجنگند، و خود را به رنج و زحمت جهاد بيفکنند، آنها حتّي به موسي گفتند:
«فَاِذْهَبْ اَنْتَ و رَبُّک فَقاتِلا اِنّا ههُنا قاعِدُونَ؛ تو و پروردگارت برويد و با آنان بجنگيد، ما همين جا نشسته‌ايم.»
ولي در ميان بني‌اسرائيل، دو نفر رادمرد که از خدا مي‌ترسيدند و خداوند به آنها نعمت عقل و ايمان و شهامت داده بود گفتند: «شما وارد دروازه شهر آنان شويد، هنگامي که وارد شديد پيروز خواهيد شد و بر خدا توکل کنيد اگر ايمان داريد.»(6)
اين دو نفر يوشع بن نون (وصي موسي) و کالب بن يوفنا بودند، مطابق پاره‌اي از روايات، حضرت موسي - عليه السلام - يوشع را پيشاپيش بني‌اسرائيل به جنگ عمالقه فرستاد. آنها به فرماندهي يوشع به شهر اَريحا هجوم بردند و با ستمگران آنجا جنگيدند تا بر آنها پيروز شدند. موسي - عليه السلام - وارد شهر اَريحا شد و پس از مدّتي در آنجا از دنيا رفت.
يوشع جانشين موسي - عليه السلام - شد و به عنوان يکي از پيامبران، زمام امور بني‌اسرائيل را به دست گرفت و راه موسي - عليه السلام - را ادامه داد، و سرانجام بر همه سرزمين شام مسلط شد، و پس از 27 سال زندگي بعد از موسي - عليه السلام - از دنيا رفت.
در اين هنگام کالب بن يوفنا جانشين او شد و زمام رهبري بني‌اسرائيل را به دست گرفت.(7)
------------------------------
1- سرگرداني چهل سال آنها در بيابان، براثر کوتاهي و گناه خودشان بود که ذلّت را بر جهاد ترجيح دادند، اگر آنها وارد شهر فلسطين مي‌شدند و با عمالقه مي‌جنگيدند و آن ستمگران را از آنجا بيرون مي‌کردند، اين گونه گرفتار بيابان نمي‌شدند، گويي لازم بود چهل سال بگذر تا نسل انقلابي جديد روي کار آيند و به جنگ عمالقه بروند، و خود و مردم را از حاکمان زورمند و ياغي نجات دهند.
2- بقره، 60.
3- بقره، 61.
4- اقتباس از آيه 61 بقره.
5- مائده، 22 و 21.
6- مائده، 24 و 23.
7- اقتباس از بحارالانوار، ج 13، ص 374-375.

[=&quot]ماجراي بَلْعم باعورا[=&quot]
[=&quot]بلعم باعورا از علماي بني‌اسرائيل بود، و کارش به قدري بالا گرفت که اسم اعظم مي‌دانست و دعايش به استجابت مي‌رسيد.[=&quot]
[=&quot]روايت شده: موسي - عليه السلام - با جمعيتي از بني‌اسرائيل به فرماندهي يوشع بن نون و کالب بن يوفنا از بيابان تيه بيرون آمده و به سوي شهر (بيت‌المقدس و شام) حرکت کردند، تا آن را فتح کنند و از زير يوغ حاکمان ستمگر عمالقه خارج سازند.[=&quot]
[=&quot]وقتي که به نزديک شهر رسيدند، حاکمان ظالم نزد بلعم باعورا (عالم معروف بني‌اسرائيل) رفته و گفتند از موقعيت خود استفاده کن و چون اسم اعظم الهي را مي‌داني، در مورد موسي و بني‌اسرائيل نفرين کن. بَلْعَم باعورا گفت: «من چگونه در مورد مؤمناني که پيامبر خدا و فرشتگان، همراهشان هستند، نفرين کنم؟ چنين کاري نخواهم کرد.»[=&quot]
[=&quot]آنها بار ديگر نزد بَلْعم باعورا آمدند و تقاضا کردند نفرين کند، او نپذيرفت، سرانجام همسر بلعم باعورا را واسطه قرار دادند، همسر او با نيرنگ و ترفند آنقدر شوهرش را وسوسه کرد، که سرانجام بَلْعم حاضر شد بالاي کوهي که مشرف بر بني‌اسرائيل است برود و آنها را نفرين کند.[=&quot]
[=&quot]بَلْعم سوار بر الاغ خود شد تا بالاي کوه رود، الاغ پس از اندکي حرکت سينه‌اش را بر زمين مي‌نهاد و برنمي‌خاست و حرکت نمي‌کرد، بَلْعم پياده مي‌شد و آنقدر به الاغ مي‌زد تا اندکي حرکت مي‌نمود. بار سوم همان الاغ به اذن الهي به سخن آمد و به بَلْعم گفت: «واي بر تو اي بَلْعم کجا مي‌روي؟ آيا نمي‌داني فرشتگان از حرکت من جلوگيري مي‌کنند.» بَلْعم در عين حال از تصميم خود منصرف نشد، الاغ را رها کرد و پياده به بالاي کوه رفت، و در آنجا همين که خواست اسم اعظم را به زبان بياورد و بني‌اسرائيل را نفرين کند اسم اعظم را فراموش کرد و زبانش وارونه مي‌شد به طوري که قوم خود را نفرين مي‌کرد و براي بني‌اسرائيل دعا مي‌نمود.[=&quot]
[=&quot]به او گفتند: چرا چنين مي‌کني؟ گفت: «خداوند بر اراده من غالب شده است و زبانم را زير و رو مي‌کند.»[=&quot]
[=&quot]در اين هنگام بَلْعم باعورا به حاکمان ظالم گفت: اکنون دنيا و آخرت من از من گرفته شد، و جز حيله و نيرنگ باقي نمانده است. آنگاه چنين دستور داد: «زنان را آراسته و آرايش کنيد و کالاهاي مختلف به دست آنها بدهيد تا به ميان بني‌اسرائيل براي خريد و فروش ببرند، و به زنان سفارش کنيد که اگر افراد لشکر موسي - عليه السلام - خواستند از آنها کامجويي کنند و عمل منافي عفّت انجام دهند، خود را در اختيار آنها بگذارند، اگر يک نفر از لشکر موسي - عليه السلام - زنا کند، ما بر آنها پيروز خواهيم شد.»[=&quot]
[=&quot]آنها دستور بلعم باعورا را اجرا نمودند، زنان آرايش کرده به عنوان خريد و فروش وارد لشکر بني‌اسرائيل شدند، کار به جايي رسيد که «زمري بن شلوم» رئيس قبيله شمعون دست يکي از آن زنان را گرفت و نزد موسي - عليه السلام - آورد و گفت: «گمان مي‌کنم که مي‌گويي اين زن بر من حرام است، سوگند به خدا از دستو تو اطاعت نمي‌کنم.»[=&quot]
[=&quot]آنگاه آن زن را به خيمه خود برد و با او زنا کرد، و اين چنين بود که بيماري واگير طاعون به سراغ بني‌اسرائيل آمد و همه آنها در خطر مرگ قرار گرفتند.[=&quot]
[=&quot]در اين هنگام «فنحاص بن عيزار» نوه برادر موسي - عليه السلام - که رادمردي قوي پنجه از امراي لشکر موسي - عليه السلام - بود از سفر سررسيد، به ميان قوم آمد و از ماجراي طاعون و علّت آن باخبر شد، به سراغ زمري بن شلوم رفت. هنگامي که او را با زن ناپاک ديد، به آنها حمله نموده هر دو را کشت، در اين هنگام بيماري طاعون برطرف گرديد.[=&quot]
[=&quot]در عين حال همين بيماري طاعون بيست هزار نفر از لشکر موسي - عليه السلام - را کشت. موسي - عليه السلام - بقيه لشکر را به فرماندهي يوشع بازسازي کرد و به جبهه فرستاد و سرانجام شهرها را يکي پس از ديگري فتح کردند.(1)[=&quot]
[=&quot]خداوند ماجراي انحراف بلعم باعورا را به طور اشاره و سربسته در آيه 175 و 176 سوره اعراف ذکر کرده، در آيه 176 مي‌فرمايد:[=&quot]
[=&quot]«وَ لَوْ شِئْنا لَرَفَعْناهُ بِها وَ لکنَّهُ أَخْلَدَ إِلَي الْأَرْضِ وَ اتَّبَعَ هَواهُ فَمَثَلُهُ کمَثَلِ الْکلْبِ إِنْ تَحْمِلْ عَلَيهِ يلْهَثْ أَوْ تَتْرُکهُ يلْهَثْ ذلِک مَثَلُ الْقَوْمِ الَّذِينَ کذَّبُوا بِ‌آياتِنا فَاقْصُصِ الْقَصَصَ لَعَلَّهُمْ يتَفَکرُونَ؛ و اگر مي‌خواستيم مقام او (بلعم باعورا) را با اين آيات و علوم و دانشها بالا مي‌برديم، امّا اجبار برخلاف سنّت ما است، او را به حال خود رها کرديم، و او به پستي گراييد و از هواي نفس پيروي کرد، مثل او همچون سگ (هار) است، اگر به او حمله کني دهانش را باز و زبانش را بيرون مي‌آورد، و اگر او را به حال خود واگذاري باز همين کار را مي‌کند (گويي چنان تشنه دنياپرستي است که هرگز سيراب نمي‌شود) اين مَثَل گروهي است که آيات ما را تکذيب کردند، اين داستان‌ها را (براي آنها) بازگو کن شايد بينديشند و بيدار شوند.»(2)[=&quot]
[=&quot]آري اين است نتيجه فرهنگ بي‌عفّتي و انحراف جنسي، که وقتي نيرنگبازان از راه‌هاي ديگر شکست خوردن با رواج دادن فرهنگ غلط، دين و دنياي مردم را تباه مي‌سازند، که به گفته بعضي طاعون موجب هلاکت 90 هزار نفر از لشکر موسي - عليه السلام - گرديد.(3)[=&quot]
[=&quot]سه دعاي ناکام[=&quot]
[=&quot]در مورد شأن نزول آيه 175 سوره اعراف (که در داستان قبل ذکر شد) روايت ديگر شده که نظر شما را به آن جلب مي‌کنيم:[=&quot]
[=&quot]در بني‌اسرائيل زاهدي زندگي مي‌کرد، خداوند (توسط پيامبر آن عصر) به او ابلاغ کرد که سه دعاي تو به استجابت خواهد رسيد، آن زاهد بي‌همّت و نادان در اين فکر فرورفت که اين دعاها را در کجا به کار برد، با همسرش مشورت کرد، همسرش گفت: «سالها است که در خدمت تو هستم و در سختي و آسايش با تو همراهي کرده‌ام، يکي از آن دعاها را در مورد من مصرف کن و از خدا بخواه مرا از زيباترين زنان بني‌اسرائيل گرداند، تا تو از زيبايي من بهره‌مند گردي.»[=&quot]
[=&quot]زاهد پيشنهاد او را پذيرفت و دعا کرد، او از زيباترين زنان شد، آوازه زيبايي او به همه جا رسيد، مردم از هرسو براي او نامه‌هاي عاشقانه نوشتند، و آرزوي ازدواج با او نمودند، او مغرور شد و بناي ناسازگاري با شوهرش نهاد، سرانجام شوهرش خشمگين شد و از دعاي دوّم استفاده نموده و گفت: «خدايا از دست اين زن جانم به لبم رسيده، او را مسخ گردان.» دعايش مستجاب شد و زن به صورت خرس درآمد، وقتي که چنين شد، فرزندان او به زاهد اعتراض کردند، اعتراض آنها شديد شد و زاهد ناگزير از دعاي سوم خود استفاده کرد و گفت: «خدايا همسرم را به صورت نخستين خود بازگردان.» زن به صورت اوّل بازگشت. به اين ترتيب سه دعاي مورد اجابت زاهد به هدر رفت. و آن زاهد نادان بر اثر مشورت با زن نادانتر از خود، سه گنجينه را که مي‌توانست به وسيله آن، سعادت دنيا و آخرتش را تحصيل کند، باطل و نابود نمود.(4)[=&quot]
[=&quot]------------------------------[=&quot]
[=&quot]1- بحارالانوار، ج 13، ص 373 و 374.[=&quot]
[=&quot]2- اعراف، 175.[=&quot]
[=&quot]3- بحارالانوار، ج 13، ص 375.[=&quot]
[=&quot]4- جوامع الحکايات محمد عوفي به قلم روان از نگارنده)، ص 322. در کتاب سياستنامه، ص 222، از اين شوهر و زن به نامهاي يوسف و کرْسُف ياد شده است. ناگفته نماند که در روايات ما، آيه مذکور (175 اعراف) درباره «بلعم باعورا» دانشمند معروف بني‌اسرائيل نازل شده که به خاطر داشتن مقام اسم اعظم، دعايش مستجاب مي‌شد و بر اثر سازش با مخالفان موسي - عليه السلام - اين مقام از او سلب گرديد و ديگر دعايش به استجابت نمي‌رسيد. (چنانکه خاطرنشان شد).[=&quot]

[=&quot]داستان گاو بني‌اسرائيل[=&quot]
[=&quot]ماجراي گاو بني‌اسرائيل، مختلف نقل شده، ما در اينجا نظر شما را به ذکر يکي از آن روايات، با توجّه به روايات ديگر و آيات 67 تا 73 سوره بقره، جلب مي‌کنيم.[=&quot]
[=&quot]مرد نيکوکاري به پدر و مادر خود احترام مي‌کرد. در يکي از روزها که پدرش در خواب بود معامله پر سودي برايش پيش آمد، ولي مغازه‌اش بسته بود و کليد مغازه نزد پدرش بود و پدرش نيز در آن وقت خوابيده بود. فروختن کالا، بستگي به بيدار کردن پدر داشت، تا کليدي را که در نزد پدر بود بگيرد. مرد نيکوکار آن معامله پرسود را به خاطر بيدار نکردن پدر، انجام نداد (و به خاطر احترام به پدر، از سود کلاني که معادل 70 هزار درهم بود، گذشت) و مشتري رفت. وقتي پدر بيدار شد و از ماجرا اطّلاع يافت، از پسر مهربانش تشکر کرد و گاوي را که داشت به پسرش بخشيد و گفت: «اميدوارم خير و برکت بسيار، از ناحيه اين گاو به تو برسد.»[=&quot]
[=&quot]اين از يک سو، و از سوي ديگر يکي از جوانان نيک بني‌اسرائيل از دختري خواستگاري کرد، به او جواب مثبت دادند، پسرعموي او که جوان آلوده به گناه بود، از همان دختر خواستگاري کرد. خواستگاري او را رد کردند، او کينه پسرعمويش را به دل گرفت تا اينکه شبي او را غافلگير کرده و کشت و جنازه‌اش را در يکي از محلّه‌ها انداخت. فرداي آن روز کنار جنازه آمد و با گريه و داد و فرياد، تقاضاي خونبها کرد و گفت: «هر کس او را کشته، خونبهايش به من مي‌رسد، و اگر قاتل پيدا نشد، اهل آن محل بايد خونبها را بپردازند!»[=&quot]
[=&quot]موضوع پيچيده شد و اختلاف، شديد گرديد، چون تعيين قاتل از طريق عادي ممکن نبود و ادامه اين وضع ممکن بود موجب فتنه و قتل عظيم شود، نزد موسي - عليه السلام - آمدند تا او از خدا بخواهد قاتل را معرّفي کند.[=&quot]
[=&quot]موسي - عليه السلام - حلّ مشکل را از درگاه خدا خواست، خداوند دستوري به او داد، موسي - عليه السلام - آن دستور را به قوم خود چنين بيان کرد:[=&quot]
[=&quot]خداوند به شما دستور مي‌دهد ماده گاوي را ذبح کنيد و قطعه‌اي از بدن آن را به مقتول بزنيد، تا زنده شود و قاتل را معرّفي کند و درگيري پايان يابد.[=&quot]
[=&quot]بني‌اسرائيل: آيا ما را مسخره مي‌کني؟[=&quot]
[=&quot]موسي: به خدا پناه مي‌برم از اينکه از جاهلان باشم.[=&quot]
[=&quot]بني‌اسرائيل اگر کار را در همين جا ختم مي‌کردند، زود به نتيجه مي‌رسيدند، ولي بر اثر سؤالهاي مکرّر، خودشان کار خود را دشوار نمودند، به موسي گفتند: «از خدا بخواه براي ما روشن کند که اين ماده گاو، بايد چگونه باشد؟»[=&quot]
[=&quot]موسي: خدا مي‌فرمايد: ماده گاوي که نه پير و از کار افتاده، و نه جوان باشد، بلکه ميان اين دو باشد، آنچه به شما دستور داده شد زود انجام دهيد.[=&quot]
[=&quot]بني‌اسرائيل: از خدا بخواهد که چه رنگي داشته باشد.[=&quot]
[=&quot]موسي: خداوند مي‌فرمايد: گاوي زردرنگ که رنگ آن بينندگان را شاد سازد.[=&quot]
[=&quot]بني‌اسرائيل: از خدا بخواه بيشتر توضيح دهد، زيرا چگونگي اين گاو براي ما مبهم است، اگر خدابخواهد ما هدايت خواهيم شد.[=&quot]
[=&quot]موسي: خداوند مي‌فرمايد: گاوي باشد که براي شخم زدن رام نشده، و براي زراعت آبکشي ننموده است و هيچ عيب و رنگ ديگري در او نيست.[=&quot]
[=&quot]بني‌اسرائيل: اکنون مطلب روشن شد. حقّ مطلب را براي ما آوردي.(1)[=&quot]
[=&quot]بني‌اسرائيل به جستجو پرداختند تا گاوي را با همين اوصاف بيابند، سرانجام چنين گاوي را از خانه همان مرد نيکوکاري که به پدر و مادر احترام مي‌کرد و پدرش گاوي به او بخشيده بود يافتند، آن گاو را پس از چانه‌زني‌هاي مکرّر به قيمت بسيار گران يعني به پُر بودن پوست آن از طلا، خريدند و گاو را آوردند. به دستور موسي - عليه السلام - آن گاو را ذبح کرده، دم او را قطع کردند و به مقتول زدند، او به اذن خدا زنده شد و گفت: «فلان پسرعمويم که ادّعاي خونبهاي مرا دارد، قاتل من است.»[=&quot]
[=&quot]معمّا حل شد و قاتل به مجازات رسيد و مقتول زنده شده با دختر عموي خود ازدواج کرد و مدّت زماني با هم زندگي کردند و آن مرد نيکوکار، که به پدر و مادر نيکي مي‌کرد به سود کلاني رسيد و پاداش نيکوکاريش را گرفت، حضرت موسي - عليه السلام - فرمود:[=&quot]
[=&quot]«اُنْطُرُوا اِلي الْبِرِّ ما بَلَغَ بِاَهْلِهِ؛ به نيکي بنگريد که چه پاداش سودمندي به صاحبش مي‌بخشد!»(2)[=&quot]
[=&quot]------------------------------[=&quot]
[=&quot]1- مضمون آيات 67 تا 71 سوره بقره.[=&quot]
[=&quot]2- اقتباس از بحارالانوار، ج 13، ص 259 به بعد؛ عيون اخبار الرّضا، ج 2، ص 13؛ مجمع البيان و تفسير قمي، ذيل آيات مورد بحث.[=&quot]

[=&quot]ارتباط موسي (ع) با خداوند[=&quot]
[=&quot]راز لقب «کليمُ الله» براي موسي - عليه السلام -[=&quot]
[=&quot]امام صادق - عليه السلام - فرمود: خداوند به حضرت موسي بن عمران - عليه السلام - وحي کرد: «اي موسي! آيا مي‌داني که چرا تو را براي هم کلامي خودم برگزيدم، نه ديگران را؟!» (با تو هم‌سخن شدم و تو به مقام کليم الله» نائل شدي)[=&quot]
[=&quot]موسي - عليه السلام - عرض کرد: «نه، راز اين مطلب را نمي‌دانم!»[=&quot]
[=&quot]خداوند، به او وحي کرد: «اي موسي! من بندگانم را زير و رو (و بررسي کامل) نمودم در ميان آنها هيچکس را در برابر خودم، متواضعتر و فروتن‌تر از تو نديدم.[=&quot]
[=&quot]«يا موسي اِنَّک اِذا صَلَّيتَ، وَضَعْتَ خَدَّک عَلَي التُّرابِ؛ اي موسي! تو هرگاه، نماز مي‌گزاري، گونه خود را روي خاک مي‌نهي و چهره‌ات را روي زمين مي‌گذاري.»(1)[=&quot]
[=&quot]به اين ترتيب، در مي‌يابيم که عاليترين مرحله عبادت، کوچکي نمودن بيشتر در برابر خدا است.[=&quot]
[=&quot]عدالت دقيق خداوند[=&quot]
[=&quot]روزي حضرت موسي - عليه السلام - از کنار کوهي عبور مي‌کرد، چشمه‌اي در آنجا ديد، از آب آن وضو گرفت، به بالاي کوه رفت، و مشغول نماز شد.[=&quot]
[=&quot]در اين هنگام ديد اسب‌سواري کنار چشمه آمد و از آب آن نوشيد، و کيسه‌اش را که پر از درهم بود از روي فراموشي در آنجا گذاشت و رفت.[=&quot]
[=&quot]پس از رفتن او، چوپاني کنار چشمه آمد (تا از آب چشمه بنوشد) چشمش به کيسه پول افتاد، آن را برداشت و رفت.[=&quot]
[=&quot]سپس پيرمردي خسته، که بار هيزمي برسر نهاده بود کنار چشمه آمد، بار هيزمش را بر زمين گذاشت و به استراحت پرداخت.[=&quot]
[=&quot]در اين هنگام، اسب‌سوار در جستجوي کيسه پول خود به کنار چشمه بازگشت و چون کيسه‌اش را نيافت به سراغ پيرمرد که خوابيده بود رفته و گفت: کيسه مرا تو برداشته‌اي، چون غير از تو کسي اينجا نيست. پيرمرد گفت: من از کيسه تو خبر ندارم. گفتگو بين اسب‌سوار و پيرمرد شديد شد و منجر به درگيري گرديد. اسب‌سوار، پيرمرد را کشت و از آنجا دور شد.[=&quot]
[=&quot]موسي - عليه السلام - (که ظاهر حادثه را عجيب و برخلاف عدالت مي‌ديد) عرض کرد:[=&quot]
[=&quot]«يا رَبِّ کيفَ الْعَدْلُ فِي هذِهِ الْاُمُورِ؛ پروردگارا! عدالت در اين امور چگونه است.»[=&quot]
[=&quot]خداوند به موسي - عليه السلام - وحي کرد: آن پيرمرد هيزم‌شکن، پدر اسب‌سوار را کشته بود. (امروز توسط پسر مقتول قصاص شد) و پدر اسب‌سوار به همان اندازه پولي که در کيسه بود به پدرچوپان بدهکار بود، امروز چوپان به حقّ خود رسيد. به اين ترتيب قصاص و اداي دَين انجام شد، و انا حکمٌ عدلٌ؛ و من داور عادل هستم.(2)[=&quot]
[=&quot]نگاه به آن سوي پرده‌ها[=&quot]
[=&quot]امام باقر - عليه السلام - فرمود: روزي موسي - عليه السلام - در کنار دريا عبور مي‌کرد، ناگاه ديد صيادي کنار دريا آمد و دربرابر خورشيد سجده کرد و سخنان شرک‌آلود گفت، سپس تور خود را به دريا انداخت و بيرون کشيد، آن تور پر از ماهي بود، و اين کار سه بار تکرار شد، در هر سه بار، تور او پر از ماهي بود.[=&quot]
[=&quot]او ماهي‌ها را برداشت و از آنجا رفت. سپس صياد ديگري به آنجا آمد و وضو گرفت و نماز خواند و حمد و شکر الهي را بجا آورد، آنگاه تور خود را به دريا افکند و بيرون کشيد، ديد توخالي است. بار دوّم تور خود را به دريا افکند و بيرون کشيد، ديد تنها يک ماهي کوچک در ميان تور است. حمد و سپاس الهي گفت و از آنجا رفت.[=&quot]
[=&quot]موسي - عليه السلام - عرض کرد: «خدايا! چرا بنده کافر تو با اينکه با حالت کفر آمد آن همه ماهي نصيب او شد، ولي نصيب بنده با ايمان تو، تنها يک ماهي کوچک بود؟»[=&quot]
[=&quot]خداوند به موسي - عليه السلام - چنين وحي کرد: «به جانب راست خود نگاه کن.» موسي نگاه کرد، نعمت‌هاي فراواني را که خداوند براي بنده مؤمن فراهم کرده مشاهده نمود. سپس خداوند به موسي وحي کرد: «به جانب چپ خود نگاه کن.» موسي - عليه السلام - نگاه کرد، آنچه از عذاب‌هاي سخت را که خداوند براي بنده کافرش مهيا نموده ديد.[=&quot]
[=&quot]سپس خداوند فرمود: «اي موسي! با آن همه عذاب که در کمين کافر است آنچه را که به او (از ماهي‌هاي فراوان) دادم، چه سودي به حال او دارد؟ و با آن همه از نعمت‌هاي فراوان که براي بنده مؤمن ذخيره کرده‌ام، آنچه را که امروز از او بازداشته‌ام، چه ضرري به حال او خواهد داشت؟»[=&quot]
[=&quot]موسي - عليه السلام - عرض کرد:[=&quot]
[=&quot]«يا رَبِّ يحِقُّ لِمَنْ عَرَفَک اَنْ يرْضي بِما صَنَعْتَ؛ پروردگارا! براي کسي که تو را شناخته سزاوار است که به آنچه انجام دهي راضي و خشنود باشد.»(3)[=&quot]
[=&quot]راضي شدن به مقدّرات الهي بهتر است[=&quot]
[=&quot]امام صادق - عليه السلام - فرمود: گروهي از بني‌اسرائيل نزد موسي - عليه السلام - آمدند و گفتند: «از خدا بخواه هر وقت ما خواستيم براي ما باران بفرستد.» موسي - عليه السلام - از درگاه خدا چنين خواست، خدا جواب مثبت داد.[=&quot]
[=&quot]آنها هروقت باران مي‌خواستند، باران مي‌باريد، زراعت آنها بسيار رونق گرفت و رشد فوق‌العاده نمود، ولي هنگام درو و چيدن محصول، ديدند محصول همه پوچ و فاسد شده است، آنها ماجرا را به موسي - عليه السلام - گفتند، موسي - عليه السلام - شکايت آنها را به خدا عرض کرد، خداوند فرمود:[=&quot]
[=&quot]«يا مُوسي! اَنَا کنْتُ الْمُقَدِّرُ لِبَنِي اِسْرائِيلَ فَلَمْ يرْضَوْا بَتَقْدِيرِي فَاَجَبْتُهُم اِلي اِرادَتِهِم؛ اي موسي! من تقدير کننده مدبّر براي بني‌اسرائيل هستم، آنها به تقديرات من راضي نشدند، از اين رو طبق خواست آنها به آنها پاسخ دادم.»(4)[=&quot]
[=&quot]ارزش نهي از منکر و هدايت کردن[=&quot]
[=&quot]امام صادق - عليه السلام - فرمود: در ميان بني‌اسرائيل عابدي بود، هرگز گناه نمي‌کرد و همواره به عبادت خدا مشغول بود، ابليس بسيار ناراحت شد، با دميدن به دماغش اعلام کرد تا فرزندانش به حضور بيايند، به دنبال اين اعلام همه شيطانها در نزد ابليس (پدرشان) اجتماع کردند، ابليس گفت: «چه کسي از ميان شما مي‌توان فلان عابد را گمراه کند که بي‌گناهي او سخت مرا ناراحت کرده است؟!»[=&quot]
[=&quot]هريک از آنها سخني گفتند، يکي گفت: من از ناحيه زنان او را گمراه مي‌کنم، ابليس گفت: اين پيشنهاد تو بي‌فايده است، او فريب زنان را نمي‌خورد.[=&quot]
[=&quot]ديگري گفت: من به وسيله شراب و ساير نوشيدني‌هاي لذيذ او را فريب مي‌دهم. ابليس گفت: «فايده ندارد، او گول لذّتهاي دنيا را نمي‌خورد.» ديگري گفت: من او را مي‌توانم فريب دهم، ابليس گفت: چگونه؟ او گفت: از راه عبادت، ابليس گفت: «پيشنهاد خوبي کردي، همين کار را دنبال کن.»[=&quot]
[=&quot]آن شيطان به صورت انسان وارد عبادتگاه عابد شد، و در پيش روي او مشغول به نماز و عبادت شد و شب و روز بدون استراحت به عبادت خود ادامه داد.[=&quot]
[=&quot]عابد تعجّب کرد و با خود مي‌گفت: اين عابد تازه وارد، چقدر توفيق سرشار براي عبادت دارد، از او سؤال مي‌کرد، ولي شيطان اعتنا نکرده و به عبادتش ادامه مي‌داد. تا اينکه به طور مکرّر گفت: «اي بنده خدا بگو بدانم به خاطر چه عاملي اين گونه براي انجام عبادت آمادگي يافته‌اي؟!»[=&quot]
[=&quot]سرانجام شيطان به عابد گفت: «من يک گناهي را انجام داده‌ام، هروقت به ياد آن مي‌افتم، از ترس آن، بيشتر مشتاق عبادت مي‌شوم» (تا باعبادت خود جبران کنم و آن گناه را به طور کلي از زندگي خود دور سازم).[=&quot]
[=&quot]عابد: آن گناه چه گناهي بوده، به من خبر بده تا من نيز آن را انجام دهم و سپس توبه کنم و به توفيق سرشار براي عبادت دست يابم.[=&quot]
[=&quot]شيطان: اين دو درهم را از من بگير و وارد شهر شو، و در فلان جا به در خانه‌اي برو، در آنجا زني هست با او زنا کن، و سپس بازگرد.[=&quot]
[=&quot]عابد جاهل وارد شهر شد و آدرس آن زن را از مردم پرسيد، مردم خانه او را به عابد نشان دادند و پيش خود مي‌گفتند: لابد عابد مي‌خواهد آن زن بدکار را موعظه و هدايت کند.[=&quot]
[=&quot]عابد به سوي خانه آن زن رفت، و پس از اجازه وارد خانه او شد، زن وقتي که شکل و لباس عابد را ديد، گفت: «آمدن تو با اين قيافه به اينجا تناسب ندارد، براي چه به اينجا آمده‌اي؟» عابد قصّه خود را نقل کرد.[=&quot]
[=&quot]آن زن گفت: اي بنده خدا! اوّلاً: ترک گناه براي کسب توبه، راهوارتر است، ثانياً: از کجا هرکسي توبه کرد، توبه‌اش پذيرفته مي‌شود؟ بدان که آن راهنماي تو شيطان بوده است که خواسته به اين طريق تو را گول بزند، اينک به معبد خود برگرد ببين او در آنجا نيست، عابد به معبد خود بازگشت و در آنجا کسي را نديد.[=&quot]
[=&quot]آن زن شب آن روز از دنيا رفت، صبح آن شب ناگاه مردم ديدند بر در خانه او اين جمله نوشته شده:[=&quot]
[=&quot]«اُحْضُرُوا فُلانَة فَاِنَّها مِنْ اَهْلِ الْجَنَّة؛ براي تشييع جنازه اين زن حاضر شويد که او اهل بهشت است.»[=&quot]
[=&quot]مردم در شک افتادند، که اين جمله با اعمال آن زن تناسب ندارد، سه روز از اين قضيه گذشت، در اين هنگام خداوند به حضرت موسي - عليه السلام - چنين وحي کرد:[=&quot]
[=&quot]«کنار جنازه آن زن حاضر شو، و بر آن نماز بخوان، و به مردم امر کن که بر آن جنازه نماز بخوانند، زيرا من او را آمرزيدم و بهشت را بر او واجب کردم، چرا که او بنده من (فلان عابد) را از گناه کردن باز داشت.»(5)[=&quot]
[=&quot]موسي - عليه السلام - فرمان خدا را اجرا کرد، و به اين ترتيب يک بانوي غريق در آلودگي بر اثر امر به معروف و نهي از منکر، و بازداشتن انساني از گناه، آن چنان مشمول رحمت الهي شد، که خداوند او را از اهل بهشت قرار داد و به پيامبر اولوالعزمش موسي - عليه السلام - فرمان داد تا با مردم، حاضر گردند و با تجليل و احترام جنازه او را بردارند و به خاک بسپارند.[=&quot]
[=&quot]راز محبوبيت موسي - عليه السلام - نزد خدا[=&quot]
[=&quot]خداوند به موسي - عليه السلام - وحي کرد: «اي برگزيده‌ام تو را بسيار دوست دارم.»[=&quot]
[=&quot]موسي: کدام خصلت من است که مرا محبوب پيشگاهت نموده است؟[=&quot]
[=&quot]خداوند: تو نسبت به ما مانند آن کودکي هستي که حتّي هنگام قهر مادرش، به مادر پناه مي‌برد، و تنها او را حامي خود مي‌داند، تو وقتي در درگاه ما مناجات مي‌کني و مي‌گويي «اي خدا تنها تو را مي‌پرستم و تنها از تو کمک مي‌جويم»، در حقيقت تنها مرا مي‌پرستي و تنها از من کمک مي‌جويي، اين است راز محبوبيت ويژه تو در پيشگاه من.»[=&quot]
[=&quot]غير من پيشت چون سنگست و کلوخ *** گر صبّي و گر جوان و گر شيوخ[=&quot]
[=&quot]خاطر تو هم ز مادر خير و شر *** التفاتش نيست در جاي دگر(6)[=&quot]
[=&quot]راز مستجاب شدن دعا[=&quot]
[=&quot]موسي - عليه السلام - از محلي عبور مي‌کرد، ديد شخصي با گريه و راز و نياز، مکرّر مي‌گويد: «خدايا خواسته‌ام را برآور.» موسي از آنجا گذشت و پس از يک هفته به آنجا بازگشت، ديد هنوز آن شخص مشغول دعا است و خواسته‌اش را از خدا مي‌طلبد، خداوند به موسي چنين وحي کرد: «اگر اين شخص آنقدر دعا کند که زبانش بريده گردد و از دهانش بيرون بيفتد، دعايش را مستجاب نمي‌کنم، زيرا او مرا از غير طريقي که تعيين کرده‌ام (بدون اعتقاد به رهبري تو) دعا مي‌کند.»(7)[=&quot]
[=&quot]------------------------------[=&quot]
[=&quot]1- اصول کافي، ج 2، ص 123.[=&quot]
[=&quot]2- بحارالانوار، ج 64، ص 117 و 118.[=&quot]
[=&quot]3- اعلام الدين ديلمي، بحارالانوار، ج 13، ص 349 و 350.[=&quot]
[=&quot]4- بحارالانوار، ج 14، ص 489.[=&quot]
[=&quot]5- روضة الکافي، ص 384 و 385.[=&quot]
[=&quot]6- ديوان مثنوي، به خط ميرخاني، ص 397، (دفتر چهارم).[=&quot]
[=&quot]7- بحارالانوار، ج 27، ص 180.[=&quot]

داستان موسي و خضر (ع)
از داستان‌هاي جالب زندگي موسي - عليه السلام - ماجراي شيرين او با حضرت خضر - عليه السلام - است که در قرآن سوره کهف آمده و داراي نکات و درسهاي آموزنده گوناگوني است، در اين راستا نظر شما به فرازهايي زير از آن داستان جلب مي‌کنيم.
سخنراني موسي - عليه السلام - و ترک اولي او
هنگامي که فرعون و فرعونيان در درياي نيل غرق شده و به هلاکت رسيدند، بني‌اسرائيل به رهبري حضرت موسي - عليه السلام - پس از سالها مبارزه، پيروز شدند و زمام امور رهبري به دست موسي - عليه السلام - افتاد.
او در يک اجتماع بسيار بزرگ (که مي‌توان آن را به عنوان جشن پيروزي ناميد) در حضور بني‌اسرائيل سخنراني کرد، مجلس بسيار باشکوه بود، ناگاه يک نفر از موسي - عليه السلام - پرسيد: «آيا کسي را مي‌شناسي که نسبت به تو اعلم (عالم‌تر) باشد؟»
موسي - عليه السلام - در پاسخ گفت: نه.
و مطابق بعضي از روايات، پس از نزول تورات و سخن گفتن مستقيم خدا با موسي - عليه السلام -، موسي در ذهن خود به خودش گفت: «خداوند هيچکس را عالم‌تر از من نيافريده است.» در اين هنگام خداوند به جبرئيل وحي کرد موسي را درياب که در وادي هلاکت افتاده. (يعني براثر حالتي شبيه خودخواهي، در سراشيبي نزول از مقامات عاليه معنوي قرار گرفته، به ياريش بشتاب تا اصلاح شود. جبرئيل به سراغ موسي آمد...)
خداوند همان دم به موسي - عليه السلام - وحي کرد: آري داناتر از تو عبد و بنده ما خضر - عليه السلام - است، او اکنون در تنگه دو دريا،(1) در کنار سنگي عظيم است.
موسي - عليه السلام - عرض کرد: «چگونه به حضور او نايل شوم؟»
خداوند فرمود: «يک عدد ماهي بگير و در ميان زنبيل خود بگذار، و به سوي آن تنگه دو دريا برو، در هر جا که آن ماهي را گم کردي، آن عالم در همانجا است.»(2)
موسي - عليه السلام - در جستجوي استاد
موسي - عليه السلام - که دانش‌دوست بود، گفت: من دست از جستجو برنمي‌دارم تا به محل آن تنگه دو دريا برسم، هرچند مدّت طولاني به راه خود ادامه دهم.
موسي دوست و همسفري براي خود انتخاب کرد که همان مرد رشيد و شجاع و با ايمان بني‌اسرائيل به نام يوشع بن نون بود، موسي يک عدد ماهي در ميان زنبيل نهاد و اندکي زاد و توشه راه برداشت و همراه يوشع به سوي تنگه دو دريا حرکت کردند. هنگامي که به آنجا رسيدند در کنار صخره‌اي اندکي استراحت کردند، در همان جا موسي و يوشع، ماهي‌اي را به همراه داشتند، فراموش کردند. بعد معلوم شد که ماهي براثر رسيدن قطرات آب به طور معجزه‌آسايي خود را در همان تنگه به دريا افکنده و ناپديد شده است.
موسي و همسفرش از آن محل گذشتند، طولاني بودن راه و سفر موجب خستگي و گرسنگي آنها گرديد، در اين هنگام موسي - عليه السلام - به خاطرش آمد که غذايي به همراه خود آورده‌اند، به يوشع گفت: «غذاي ما را بياور که از اين سفر سخت خسته شده‌ايم.»
يوشع گفت: آيا به خاطر داري هنگامي که ما به کنار آن صخره پناه برديم، من در آنجا فراموش کردم که ماجراي ماهي را بازگو کنم، و اين شيطان بود که ياد آن را از خاطر من ربود، و ماهي راهش را به طرز شگفت‌انگيز در دريا پيش گرفت و ناپديد شد.
و از آنجا که اين موضوع به صورت نشانه‌اي براي موسي - عليه السلام - در رابطه با پيدا کردن عالِم، بيان شده بود موسي - عليه السلام - مطلب را دريافت و گفت: اين همان چيزي است که ما مي‌خواستيم و به دنبال آن مي‌گشتيم. در اين هنگام از همانجا بازگشتند و به جستجوي آن عالِم پرداختند، وقتي که به تنگه رسيدند حضرت خضر - عليه السلام - را در آنجا ديدند.(3) پس از احوالپرسي، موسي - عليه السلام - به او گفت:
«آيا من از تو پيروي کنم تا از آنچه به تو تعليم داده شده است و مايه رشد و صلاح است به من بياموزي؟»
خضر: تو هرگز نميغتواني همراه من صبر و تحمّل کني، و چگونه مي‌تواني در مورد رموز و اسراري که به آن آگاهي نداري شکيبا باشي؟
موسي: به خواست خدا مرا شکيبا خواهي يافت، و در هيچ کاري مخالفت فرمان تو را نخواهم کرد.
خضر: پس اگر مي‌خواهي به دنبال من بيايي از هيچ چيز سؤال نکن، تا خودم به موقع، آن را براي تو بازگو کنم.
موسي - عليه السلام - مجدّداً اين تعهّد را داد که با صبر و تحمّل همراه استاد حرکت کند و به اين ترتيب همراه خضر - عليه السلام - به راه افتاد.(4)
ديدار موسي از سه حادثه عجيب
موسي و يوشع و خضر - عليه السلام - با هم به کنار دريا آمدند و در آنجا سوار کشتي شدند آن کشتي پر از مسافر بود، در عين حال صاحبان کشتي آنها را سوار کردند. پس از آنکه کشتي مقداري حرکت کرد، خضر - عليه السلام - برخاست و گوشه‌اي از کشتي را سوراخ کرد و آن قسمت را شکست و سپس آن قسمت ويران شده را با پارچه و گل محکم نمود که آب وارد کشتي نشود.
موسي - عليه السلام - وقتي اين منظره نامناسب را که موجب خطر جان مسافران مي‌شد ديد، بسيار خشمگين شد و به خضر گفت: «آيا کشتي را سوراخ کردي که اهلش را غرق کني، راستي چه کار بدي انجام دادي؟»
حضرت خضر - عليه السلام - گفت: «آيا نگفتم که تو نمي‌تواني همراه من صبر و تحمّل کني؟!»
موسي گفت: مرا به خاطر اين فراموشکاري، بازخواست نکن و بر من به خاطر اين اعتراض سخت نگير.
از آنجا گذشتند و از کشتي پياده شدند به راه خود ادامه دادند، در مسير راه خضر - عليه السلام - کودکي را ديد که همراه خردسالان بازي مي‌کرد، خضر به سوي او حمله کرد و او را گرفت و کشت.
موسي - عليه السلام - با ديدن اين منظره وحشتناک تاب نياورد و با خشم به خضر - عليه السلام - گفت: «آيا انسان پاک را بي‌آنکه قتلي کرده باشد کشتي؟ به راستي کار زشتي انجام دادي.» حتّي موسي - عليه السلام - بر اثر شدّت ناراحتي به خضر - عليه السلام - حمله کرد و او را گرفت و به زمين کوبيد که چرا اين کار را کردي؟
خضر گفت: به تو نگفتم تو هرگز توانايي نداري با من صبر کني؟
موسي - عليه السلام - گفت: اگر بعد از اين از تو درباره چيزي سؤال کنم، ديگر با من مصاحبت نکن، چرا که از ناحيه من معذور خواهي بود.
از آنجا حرکت کردند تا اينکه شب به قريه‌اي به نام ناصره رسيدند، آنها از مردم آنجا غذا و آب خواستند، مردم ناصره، غذايي به آنها ندادند و آنها را مهمان خود ننمودند، در اين هنگام خضر - عليه السلام - به ديواري که در حال ويران شدن بود نگاه کرد و به موسي - عليه السلام - گفت: به اذن خدا برخيز تا اين ديوار را تعمير و استوار کنيم تا خراب نشود. خضر - عليه السلام - مشغول تعمير شد.
موسي - عليه السلام - که خسته و کوفته و گرسنه بود، و از همه مهمتر احساس مي‌کرد شخصيت والاي او و استادش به خاطر عمل نامناسب اهل آن آبادي سخت جريحه‌دار شده و در عين حال خضر - عليه السلام - به تعمير ديوار آن آبادي مي‌پردازد، بار ديگر تعهّد خود را به کلّي فراموش کرد و زبان به اعتراض گشود، اما اعتراضي سبکتر و ملايمتر از گذشته، گفت: «مي‌خواستي در مقابل اين کار اجرتي بگيري؟» اينجا بود که خضر - عليه السلام - به موسي - عليه السلام - گفت:
«هذا فِراقُ بَينِي وَ بَينِک...؛ اينک وقت جدايي من و تو است، اما به زودي راز آنچه را که نتوانستي بر آن صبر کني، براي تو بازگو مي‌کنم.»(5)
موسي - عليه السلام - سخني نگفت، و دريافت که نمي‌تواند همراه خضر - عليه السلام - باشد و دربرابر کارهاي عجيب او صبر و تحمّل داشته باشد.
توضيحات خضر - عليه السلام - در مورد سه حادثه عجيب
حضرت خضر - عليه السلام - راز سه حادثه شگفت‌انگيز فوق را براي موسي - عليه السلام - چنين توضيح داد:
اما آن کشتي مال گروهي از مستمندان بود که با آن در دريا کار مي‌کردند، و من خواستم آن را معيوب کنم و به اين وسيله آن کشتي را از غصب ستمگر زمان برهانم. چرا که پشت سرشان پادشاه ستمگري بود که هر کشتي سالمي را به زور مي‌گرفت. معيوب کردن من، براي نگهداري کشتي براي صاحبانش بود.
و امّا آن نوجوان، پدر و مادرش با ايمان بودند و بيم داشتيم که آنان را به طغيان و کفر وادارد، از اين رو خواستيم که پروردگارشان به جاي او فرزندي پاک‌سرشت و با محبّت به آن دو بدهد.(6)
و امّا آن ديوار از آنِ دو نوجوان يتيم در آن شهر بود، گنجي متعلّق به آن يتيمان در زير ديوار وجد داشت، و پدرشان مرد صالحي بود، و پروردگار تو مي‌خواست آنها به حدّ بلوغ برسند و گنجشان را استخراج کنند. اين رحمتي از پروردگار تو بود، من آن کارها را انجام دادم تا زير ديوار محفوظ بماند و آن گنج خارج نشود و به دست بيگانه نيفتد، من اين کارها را خودسرانه انجام ندادم. اين بود راز کارهايي که نتوانستي در برابر آنها تحمّل کني.(7)
موسي - عليه السلام - از توضيحات حضرت خضر - عليه السلام - قانع شد.
توصيه خضر - عليه السلام - و نوشته لوح گنج
هنگام جدايي خضر - عليه السلام - از موسي - عليه السلام -، موسي به او گفت: مرا سفارش و موعظه کن، خضر مطالبي فرمود از جمله گفت: «از سه چيز بپرهيز و دوري کن: 1. لجاجت 2. و از راه رفتن بي‌هدف و بدون نياز 3. و از خنده بدون تعجّب، خطاهايت را بياد بياور و از تجسّس در خطاهاي مردم پرهيز کن.»
از حضرت رضا - عليه السلام - نقل شده آن گنجي که زير ديوار مخفي بود، لوح طلايي بود که در آن چنين نوشته شده بود:
«بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيم، مُحَمَّدٌ رَسولُ اللهِ، عَجِبْتُ لِمَنْ اَيقَنَ بِالمَوْتِ کيفَ يفْرَحُ، عَجِبْتُ لِمَنْ اَيقَنَ بِالْقَدَرِ کيفَ يحْزَنُ؟ و عَجِبْتُ لِمَنْ رأي الدُّنيا و تَقَلُّبَها بِاَهْلِها کيفَ يرْکنُ اِلَيها، و ينْبَغِي لِمَنْ غَفَلَ عَنِ اللهِ اَلّا يتَّهَمَ اللهُ تَبارَک و تَعالي في قَضائِهِ و لا يسْتَبْطِئَهُ فِي رِزْقِهِ؛ به نام خداوند بخشنده مهربان - تعجّب مي‌کنم براي کسي که يقين به مرگ دارد چگونه شادي مستانه مي‌کند؟ تعجّب مي‌کنم براي کسي که يقين به قضا و قدر الهي دارد، چگونه اندوهگين مي‌شود، تعجّب مي‌کنم براي کسي که دنيا و دگرگونيهاي آن را با اهلش مي‌نگرد، چگونه بر آن اعتماد مي‌کند؟ و سزاوار است آن کسي که از خداوند غافل مي‌گردد، خداوند متعال را در قضاوتش متّهم نکند، و در رزق و روزي رساندن او را به کندي و تأخير ياد ننمايد.»(8)
نيز روايت شده: بين آن پدر صالح و يتيمان که آن گنج را براي فرزندانش ذخيره کرده بود، هفتاد پدر واسطه بود، خداوند به خاطر نيکوکاري آن پدر (جدّ هفتادم) گنج او را به دو يتيم از نوه‌هايش رسانيد، و پاداش نيکوکاري او را اين گونه ادا کرد.(9)
ملاقات ابليس با موسي - عليه السلام -
رسول خدا - صلي الله عليه و آله - فرمود: موسي - عليه السلام - در مکاني نشسته بود، ناگاه شيطان که کلاه دراز و رنگارنگي بر سر داشت، نزد موسي - عليه السلام - آمد و (به عنوان احترام موسي) کلاهش را از سرش برداشت و دربرابر موسي - عليه السلام - ايستاد و سلام کرد، و بين آن دو چنين گفتگو شد:
موسي: تو کيستي؟
ابليس: من شيطان هستم.
موسي: ابليس تو هستي، خدا تو را دربدر و آواره کند.
ابليس: من نزد تو آمده‌ام تا به خاطر مقامي که در پيشگاه خدا داري، به تو سلام کنم.
موسي: اين کلاه چيست که بر سر داري؟
ابليس: با (رنگها و زرق و برق) اين کلاه دل مردم را مي‌ربايم.
موسي: به من از گناهي خبر بده که هرگاه انسان مرتکب آن گردد، تو بر او مسلط گردي.
ابليس گفت: «اِذا اَعْجَبَتْهُ نَفْسُهُ، وَ اسْتَکثَرَ عَمَلَهُ وَ صَغُرَفِي عَينيهِ ذَنْبُهُ؛
در سه مورد بر انسان مسلّط مي‌شوم: 1. هنگامي که او از خود راضي شود (و اعمال خود را بپسندد و خودبين باشد) 2. هنگامي که او عملش را زياد تصوّر کند 3. هنگامي که او گناهش را کوچک بشمرد.»(10)
ديدار موسي - عليه السلام - از غذاي کرم در دل سنگ
هنگامي که حضرت موسي - عليه السلام - از طرف خداوند، براي رفتن به سوي فرعون و دعوت او به خداپرستي، مأمور گرديد، موسي - عليه السلام - (که احساس خطر مي‌کرد) به فکر خانواده و بچّه‌هاي خود افتاد، و به خدا عرض کرد: «پروردگارا چه کسي از خانواده بچّه‌هاي من، سرپرستي مي‌کند؟!»
خداوند به موسي - عليه السلام - فرمان داد: «عصاي خود را بر سنگ بزن.»
موسي - عليه السلام - عصايش را بر سنگ زد، آن سنگ شکست، در درون آن، سنگ ديگري نمايان شد، با عصاي خود يک ضربه ديگر بر سر آن سنگ زد، آن نيز شکسته شد و در درونش سنگ ديگري پيدا گرديد، موسي - عليه السلام - ضربه ديگري با عصاي خود بر سنگ سوم زد، و آن سنگ نيز شکسته شد، او در درون آن سنگ، کرمي را ديد که چيزي به دهان گرفته و آن را مي‌خورد.
پرده‌هاي حجاب از گوش موسي - عليه السلام - به کنار رفت و شنيد آن کرم مي‌گويد:
«سُبْحانَ مَنْ يرانِي و يسْمَعُ کلامِي و يعْرِفُ مَکانِي و يذْکرُنِي و لا ينْسانِي؛ پاک و منزه است آن خداوندي که مرا مي‌بيند، و سخن مرا مي‌شنود، و به جايگاه من آگاه است، و به ياد من هست، و مرا فراموش نمي‌کند.»(11)
به اين ترتيب، موسي - عليه السلام - دريافت که خداوند عهده‌دار رزق و روزي بندگان است، و با توکل بر او، کارها سامان مي‌يابد.
توبه‌اي که موجب بارندگي پربرکت شد
عصر حضرت موسي - عليه السلام - بود، مدّتي باران نيامد و زراعتها خشک شدند و بلاي قحطي همه جا را فراگرفته بود، مردم به محضر موسي - عليه السلام - آمدند و با التماس از او خواستند، نماز استسقاء بخواند تا باران بيايد. موسي - عليه السلام - با جمعيتي بالغ بر هفتادهزار نفر به صحرا رفتند و نماز باران خواندند و هرچه دعا کردند، باران نيامد. موسي - عليه السلام - عرض کرد: «خدايا! با هفتادهزار نفر، هرچه دعا مي‌کنيم باران نمي‌آيد، علّتش چيست؟ مگر مقام و منزلت من در پيشگاهت کهنه شده است.»
خداوند به موسي - عليه السلام - خطاب کرد: «در ميان شما يک نفر است که چهل سال است معصيت مرا مي‌کند، به او بگو از ميان جمعيت خارج شود، تا دعايت مستجاب گردد.»
موسي - عليه السلام - عرض کرد: صداي من ضعيف است و به هفتادهزار نفر جمعيت نمي‌رسد. خداوند فرمود: «تو اعلام کن من صدايت را به همه مي‌رسانم.» موسي - عليه السلام - اعلام کرد، همه شنيدند. آن مرد گنهکار ديد هيچکس خارج نشد، دريافت که آن شخص خودش است، با خود گفت: اگر برخيزم و بيرون روم، رسوا مي‌شوم، و اگر بيرون نروم، باران نمي‌آيد.» همانجا نشست و توبه حقيقي کرد، پس از آن بيدرنگ باران پربرکت آمد. موسي - عليه السلام - عرض کرد: خدايا! کسي از ميان جمعيت خارج نشد، پس چطور شد باران آمد؟
خداوند فرمود: «سَقَيتُکمْ بِالَّذِي مَنَعْتُکمْ بِهِ؛ شما را به خاطر همان شخصي که به سبب او باران را قطع کرده بودم، سيراب کردم.» (يعني توبه او باعث باريدن باران گرديد)
موسي - عليه السلام - عرض کرد: «خدايا! او را نشان بده تا زيارتش کنم» خداوند فرمود: «آنگاه که او گناه مي‌کرد رسوايش نکردم، حالا که توبه کرده رسوايش کنم، من که نمّامي را دشمن دارم هرگز نمّامي نمي‌کنم، من که عيب‌پوش هستم هرگز عيب کسي را فاش نمي‌سازم و آبروي کسي را نمي‌ريزم.»(12)
عذرخواهي موسي - عليه السلام - از خداوند
روزي حضرت موسي - عليه السلام - هنگام عبور فقير برهنه و تهيدستي را ديد که بر روي ريگ بيابان خوابيده بود، او وقتي که موسي - عليه السلام - را ديد، نزدش آمد و گفت: «اي موسي! دعا کن تا خداوند هزينه اندکي به من بدهد که از نداري و فقر جانم به لب رسيده است.»
موسي - عليه السلام - براي او دعا کرد، و از آنجا گذشت و به سوي کوه طور براي مناجات رفت. پس از مدّتي از همان مسير بازمي‌گشت ديد مردم همان فقير را دستگير کرده و جمعيتي بسيار در گِردش اجتماع نموده‌اند، پرسيد: «چه حادثه‌اي رخ داده است؟»
حاضران گفتند: اين مرد شراب خورده و با عربده و جنگ‌طلبي، به يک نفر حمله کرده و او را کشته است، اکنون او را دستگير کرده‌اند، تا به عنوان قصاص اعدام کنند. به گفته لطيفه‌گوها:
گربه مسکين اگر پر داشتي *** تخم گنجشک در زمين نگذاشتي
موسي به حکم الهي اقرار کرد و از جسارت خود در مورد آن فقير بد سيرت استغفار نمود.
بنده چو جاه آمد و سيم و زرش *** سيلي خواهد به ضرورت سرش
آن نشنيدي که فِلاطون چه گفت؟ *** مور همان به که نباشد پَرَش(13)
------------------------------
1- به گفته اکثر مفسّران، منظور از اين تنگه دو دريا، محل اتّصال خليج عقبه با خليج سوئز است.
2- بحارالانوار، ج 13، ص 278.
3- در حديثي از پيامبر - صلي الله عليه و آله - نقل شده فرمود: هنگامي که موسي - عليه السلام - با خضر - عليه السلام - در کنار دريا ملاقات کرد، پرنده‌اي در برابر آن دو ظاهر شد، قطره‌اي آب دريا با منقارش برداشت، خضر به موسي - عليه السلام - گفت: «آيا مي‌داني اين پرنده چه مي‌گويد؟ موسي گفت: چه مي‌گويد؟
خضر گفت: مي‌گويد «وَ رَبِّ السَّماواتِ و الاَرضِ وَ رَبِّ الْبَحْرِ ما عِلْمُکما مِنْ عِلْمِ اللهِ اِلّا قَدْرَ ما اَخَذْتُ بِمِنْقارِي مِنْ هذَا الْبَحْرِ؛ و سوگند به پروردگار آسمانها و زمين و پروردگار دريا، دانش شما دو نفر (موسي و خضر) در مقايسه با علم خدا نيست مگر به اندازه آنچه از آب در منقارم گرفته‌ام نسبت به اين دريا» (بحارالانوار، ج 13، ص 302).
و در روايت ديگر آمده: «اين پرنده کوچکتر از گنجشک بود و از نوع پرستو بود و گفت: «علم شما در مقابل علم محمّد و آل محمّد - صلي الله عليه و آله - به اندازه مقدار آبي است که به منقار گرفته‌ام نسبت به دريا.» (همان مدرک؛ پاورقي).
4- مضمون آيات 60 تا 70 سوره کهف.
5- کهف، 71 تا 78؛ بحارالانوار، ج 13، ص 280. روايت شده: پيامبر - صلي الله عليه و آله - فرمود: «خدا برادرم موسي - عليه السلام - را رحمت کند، اگر تحمّل مي‌کرد، عجيبترين شگفتي‌ها را (از دست خضر) مي‌ديد و نيز فرمود: اگر صبر مي‌کرد، هزار شگفتي مي‌ديد. (نورالثقلين، ج 3، ص 282) و از امام باقر - عليه السلام - يا امام صادق - عليه السلام - نقل شده فرمود: «لَوْ صَبَرَ مُوسي لَاَراهُ الْعالِمُ سَبْعِينَ اُعْجُوبَة؛ اگر موسي - عليه السلام - صبر و تحمّل مي‌کرد، آن عالِم (خضر) هفتاد حادثه عجيب به موسي - عليه السلام - نشان مي‌داد.» (بحارالانوار، ج 13، ص 284 و 301).
نيز روايت شده: از موسي - عليه السلام - پرسيدند: سخت‌ترين حادثه زندگي تو چه بود؟ موسي - عليه السلام - در پاسخ گفت: «هيچيک از آن همه مشکلات (عصر فرعون و عصر حکومت بني‌اسرائيل با آن همه رنجها) همانند گفتار خضر - عليه السلام - برايم رنج‌آور نبود که خبر از فراق و جدايي خود از من داد و مرا از علوم خود محروم ساخت.» (تفسير ابوالفتوح رازي، ذيل آيه 78 کهف).
6- کارهاي خضر - عليه السلام - به خصوص کشتن نوجوان گر چه ظاهري بسيار زننده داشت، ولي بايد توجّه داشت که فرق است بين نظام تشريع و تکوين، خداوند حاکم بر هر دو نظام است، در اين صورت هيچ مانعي ندارد که خداوند گروهي مانند موسي - عليه السلام - را مأمور اجراي نظام تشريع کند، و گروهي يا شخصي (مانند خضر) را مأمور اجراي نظام تکوين، از نظر نظام تکوين، هيچ مانعي ندارد که خداوند حتّي کودک نابالغي را دچار حادثه‌اي کند که جان بسپارد، چرا که وجودش ممکن است در آينده موجب خطرهاي عظيم گردد، مانند اينکه پزشک دست يا پاي کسي را قطع مي‌کند تا ميکرب سرطان از آن به ساير اعضاء سرايت ننمايد.
کارهاي حضرت خضر - عليه السلام - در ماجراي فوق در محدوده نظام تکوين بوده، ولي حضرت موسي - عليه السلام - مأمور کارها در محدوده تشريع بود، از اين رو مقام موسي - عليه السلام - در اين راستا از حضرت خضر - عليه السلام - بالاتر بود، اگر چه در محدوده نظام تکوين، مقام خضر - عليه السلام - بالاتر بود.
از سوي ديگر اين کار خضر - عليه السلام - از نشانه‌هاي رحمت الهي و پاداش او به پدر و مادر با ايمان بود، خضر به دستور خدا آن کودک کافر را - که اگر مي‌ماند موجب کفر و انحراف پدر و مادر مي‌شد، کشت، ولي به جاي آن کودک، خداوند دختري به آن پدر و مادر مرحمت فرمود، که کانون ايمان و تقوا بود و به فرموده امام صادق - عليه السلام - از نسل او هفتاد پيامبر، به وجود آمد. (تفسير نورالثقلين، ج 3، ص 286).
7- کهف، 79 تا 83.
8- بحارالانوار، ج 13، ص 294.
9- همان، ص 289.
10- اصول کافي، ج 2، ص 624.
11- تفسير روح البيان، ج 4، ص 96 و 97.
12- ثمرات الحياة، ج 3.
13- گلستان سعدي، باب سوم.

صندوق عهد و رحلت موسي (ع)
سپردن موسي - عليه السلام - صندوق عهد را به يوشع
در آيه 248 سوره بقره سخن از تابوت (صندوق عهد موسي) به ميان آمده و در آن آيه چنين مي‌خوانيم:
«و پيامبرشان (اشموئيل) به بني‌اسرائيل گفت: نشانه صحّت حکومت و فرماندهي طالوت آن است که تابوت (صندوق عهد) به سوي شما خواهد آمد، که در آن، آرامشي از پروردگار شما، و يادگارهاي خاندان موسي - عليه السلام - قرار دارد، در حالي که فرشتگان آن را حمل مي‌کنند. در اين موضوع نشانه روشن براي شما است، اگر ايمان داشته باشيد.»
توضيح اينکه موسي - عليه السلام - در روزهاي آخر عمر خود، الواح مقدّس تورات، کتاب آسماني را به ضميمه زره خود و يادگارهاي ديگر در ميان صندوقي نهاد و آن را به وصي خود يوشع بن نون سپرد، اين صندوق چنانکه از آيه فوق استفاده مي‌شود، داراي اعتبار و عظمت خاصّي براي بني‌اسرائيل، و مايه اطمينان و آرامش خاطر براي آنها بود.
از گفتار اهلبيت - عليهم السلام - و مفسّران برمي‌آيد که اين صندوق همان صندوقي بود که مادر موسي، موسي را هنگام خردسالي در ميان آن نهاده و به رود نيل انداخت، آب آن را تا کنار کاخ فرعون آورد، و به وسيله کارگران فرعون از آب گرفته شد، و نزد فرعون فرستاده شد، موسي - عليه السلام - را از ميان آن بيرون آوردند و اين صندوق در دستگاه فرعون نگهداري مي‌شد. سپس به دست بني‌اسرائيل افتاد و چون داراي خاطره شيرين نجات موسي - عليه السلام - بود، در نزد بني‌اسرائيل، بسيار احترام داشت. آنها از آن صندوق استمداد مي‌جستند، و در جنگهايي که با عمالقه و دشمنان داشتند، آن را همراه خود مي‌بردند، و آن صندوق اثر معنوي و رواني خاصّي در بالا رفتن روحيه آنها داشت، سرانجام در يکي از جنگها، دشمنان آن صندوق را از بني‌اسرائيل گرفتند و اين حادثه براي بني‌اسرائيل بسيار تلخ بود و موجب ضعف آنها شد، چرا که آنها آن صندوق را شعار و پرچم بلند خود مي‌دانستند، و اکنون آن را از دست داده بودند.(1)
به اين ترتيب موسي - عليه السلام - در واپسين روزهاي عمرش، چنين صندوقي را به وصي خود يوشع سپرد، و در داستان اشموئيل ماجراي بازگشت اين صندوق به دست بني‌اسرائيل، خاطرنشان مي‌شود.
رحلت آرام و آسوده موسي - عليه السلام -
240 سال از عمر موسي - عليه السلام - گذشت، روزي عزرائيل نزد او آمد و گفت: «سلام بر تو اي همسخن خدا.»
موسي - عليه السلام - جواب سلام او را داد و پرسيد: تو کيستي؟
او گفت: من فرشته مرگ هستم.
موسي: براي چه به اينجا آمده‌اي؟
عزرائيل: آمده‌ام تا روحت را قبض کنم.
موسي: روحم را از کجاي بدنم خارج مي‌سازي؟
عزرائيل: از دهانت.
موسي: چرا از دهانم، با اينکه من با همين دهانم با خدا گفتگو کرده‌ام؟
عزرائيل: از دستهايت.
موسي: چرا از دستهايم، با اينکه تورات را با اين دستهايم گرفته‌ام؟
عزرائيل: از پاهايت.
موسي: چرا از پاهايم، با اينکه با همين پاهايم به کوه طور (براي مناجات) رفته‌ام؟
عزرائيل: از چشمهايت.
موسي: چرا از چشمهايم، با اينکه همواره چشمهايم را به سوي اميد پروردگار کشيده‌ام؟
عزرائيل: از گوشهايت.
موسي: چرا از گوشهايم، با اينکه سخن خداوند متعال را با گوشهايم شنيده‌ام.
خداوند به عزرائيل وحي کرد: «روح موسي - عليه السلام - را قبض نکن تا هروقت که خودش بخواهد.»
عزرائيل از آنجا رفت، و موسي - عليه السلام - سالها زندگي کرد تا اينکه: روزي «يوشع بن نون» را طلبيد و وصيتهاي خود را به او نمود، سپس به تنهايي به سوي کوه طور رفت، مردي را ديد مشغول کندن قبر است، نزد او رفت و گفت: «آيا مي‌خواهي تو را کمک کنم؟» او گفت: آري، موسي او را کمک کرد. وقتي که کار کندن قبر تمام شد، موسي - عليه السلام - وارد قبر گرديد و در ميان آن خوابيد تا ببيند اندازه لَحَد قبر، درست است يا نه، در همان لحظه خداوند پرده را از جلو چشم او برداشت، موسي - عليه السلام - مقام خود در بهشت را ديد، عرض کرد: «خدايا روحم را به سويت ببر.» همان دم عزرائيل روح او را قبض کرد، و همان قبر را مرقد موسي - عليه السلام - قرار داد، و آن قبر را پوشانيد، و آن مرد قبر کن، عزرائيل بود که به آن صورت درآمده بود.
در اين وقت منادي حق در آسمان، با صداي بلند گفت:
«مات موسي کلِيمُ اللهِ، فَاَي نَفْسٍ لا تَمُوتُ؛ موسي کليم خدا مرد، چه کسي است که نمي‌ميرد؟»(2)
مطابق بعضي از روايات، قبر حضرت موسي - عليه السلام - در کوه طور (واقع در نجف اشرف، يا سرزمين سينا) مي‌باشد.(3)
------------------------------
1- اقتباس مجمع البيان، ج 2، ص 353.
2- بحارالانوار، ج 13، ص 365 و 366.
3- همان، ص 253.

موضوع قفل شده است