خاطره یه معجزه

تب‌های اولیه

1 پست / 0 جدید
خاطره یه معجزه

[=arial, helvetica, sans-serif][=arial, helvetica, sans-serif]
[/]
[=arial, helvetica, sans-serif][/]
باسلام...الان که این خاطره رو مینویسم..دقیقا امروز یکسال شد..از اون روز، روز سخت وامتحانی
[=arial, helvetica, sans-serif]
عجیب
[/][=arial, helvetica, sans-serif]روزهاست...تو دلم نگه داشتم..اما دیگه نتونستم ، تمام خاطرات لحظه به لحظه ش به
ذهنم خطور میکنه
[/][=arial, helvetica, sans-serif]اما هر چه میخونید..بر اساس واقعیته [/][=arial, helvetica, sans-serif]وبا یاد آوری خاطرات لحظه به لحظه اشک ریختم[/]

پس خدایا!!!!!!!!...سپاسگزارم که هیچوقت ناامید مان نمیکنی

اينروزها دلم ابريست و خورشيد مدتهاست كه در آن طلوع نميكند. امروز آسمان شهر هم گرفته بود[/]
[=arial, helvetica, sans-serif]و اشكهايش را به تن خسته من ريخت . آرام بر سنگفرش خيابان قدم ميزنم و بي اراده اشكهاي آسمان[/]
[=arial, helvetica, sans-serif]را زير پا مينهم . كاش دل من هم بعد از باران صاف و آفتابي شود. نمي داني آنروز سرد و زمستاني [/]
[=arial, helvetica, sans-serif]كه رفتنت بر قلب كوچك و مهربانم نقش بست خورشيد در وجودم غروب و زمستان در دلم جا خوش كرد می دانی ..نه [/]
[=arial, helvetica, sans-serif]. نمي داني ..... [/]
[=arial, helvetica, sans-serif]چند روزی میشد علی تلفنشو جواب نمیداد،حتی پیاماشو،نگران شدم..یعنی خیلی نگران شدم، [/]
[=arial, helvetica, sans-serif]حسی عجیب، با کسی دیگه هم تماس نگرفتم که خبرشو بگیرم،فقط بخودم امیدواری دادم[/]
[=arial, helvetica, sans-serif]حتما سرش شلوغه، یا بازم رفته جایی گوشیشو نبرده،استاد دانشگاه و وکیل بود ساکن تهران،[/]
[=arial, helvetica, sans-serif]مرکز بودم..یعنی کاری داشتم.[/][=arial, helvetica, sans-serif]رفتم..غروب شنبه بود برگشتم،بین راه برام یادآوری خاطره ای شد که باهم برمیگشتیم شهرمون[/]
[=arial, helvetica, sans-serif]بین راه روزش داداش علی ، خیلی برام حرف زد...دوباره حس نگرانی به سراغم اومد، نمیدونم چرا[/]
[=arial, helvetica, sans-serif]بازم به گوشیش زنگ زدم ..جوابی نشنیدم...ناخود آگاه اشکام ریخت ، خدایا حاج علی روچی شده [/]
[=arial, helvetica, sans-serif]چرا جواب نمیده، ۲ونیم ساعت بین راه این نگرانی گذشت ، ۹شب بود رسیدم شهرمون، رفتم خونه آبجیم،[/]
[=arial, helvetica, sans-serif]خدایا علی رو میسپارم به تو..این نگرانی ازم دور نمیشد ..چیزی نگفتم بکسی..[/]
[=arial, helvetica, sans-serif]شب با استرس تمام خوابیدم، صبح که نماز خوندم....دوباره یکساعتی خواب رفتم...حدود ساعت ۷ونیم بود [/]
[=arial, helvetica, sans-serif]بیدار شدم..گوشیمو برداشتم..پیام داشتم ....بازکردم...خدایا داداش علی من...اما نه، علی نبود...[/]
[=arial, helvetica, sans-serif]سیده زهرا،(خانم حاج علی ) بود...وای خدای من چی میبینم....داشتم خفه میشدم...خدایا علی من [/]
[=arial, helvetica, sans-serif]تصادف کرده،توراه کرمانشاه به تهران، با یه کامیون که راننده ش خواب آلود بوده تصادف. کرده ، علی من[/]
[=arial, helvetica, sans-serif]تو کما رفته، خوابیده، وفقط دکترا گفتند : فقط ۱۰ درصد..یعنی داداش علی فقط شاید ده درصدزنده بمونه[/]
[=arial, helvetica, sans-serif]یانه ، گفتند ..فقط دعا، دیگه نفهمیدم چی شد..اشک ریختم.. .بافریاد..خدارو صدا زدم..خدایا رحـم کن.[/]
[=arial, helvetica, sans-serif].علی [/][=arial, helvetica, sans-serif]که خوووب بود..داداش علی که بکسی بد نکرده ..یا قمر بنی هاشم، یا باب الحوائج کمک کن آقا ، [/]
[=arial, helvetica, sans-serif]من علی رو به تو سپردم، خدایا .... ...تنها جایی که آرومم میکرد زیارتگاه بود....قدمگاهی که بین راه دوتا [/]
[=arial, helvetica, sans-serif]شهرستان به نام قدمگاه آقام حضرت ابالفضل (ع) ساخته شده..بر اساس خوابی که یکی از اهالی محل دیده[/]
[=arial, helvetica, sans-serif]بوی حرم، بوی کربلا میداد..تمام طول مسیر اشک ریختم، کسانی که منو میشناختن براشون عجیب بو دکه چرا؟[/]
[=arial, helvetica, sans-serif]راننده پرسید؟ گفتم : داداشم ..علی من ..تورو خدا دعا کنید..ناراحت شد و گفت إنشالله خداش شفاش بده[/]
[=arial, helvetica, sans-serif]نذر کردم ، نذر آقام ابالفضل (ع) ..هر چهارشنبه روضه داشتیم...آقا توضامن داداش علی من باش..ضامن [/]
[=arial, helvetica, sans-serif]سلامتیش، قول میدم بازم روضه بگیرم این چهارشنبه...(وسفره ختم صلوات نذر کردم...واسه مسجد...)[/]
[=arial, helvetica, sans-serif]رسیدم...با اشک وزاری از آقا شفای داداش حاج علی مو خواستم..صبح رو تاظهرش اونجا بودم..نماز ظهر خوندم[/]
[=arial, helvetica, sans-serif]دلم نمیامد برگردم..آخه کمی آرومتر شده بودم..اونجا احساس آرامش بیشتری داشتم..ولی بالاخره باید [/]
[=arial, helvetica, sans-serif]برمیگشتم، بالاخره راهی شدم عصررسیدم خونه ، توخونه بازم کاری جز اشک و دعا نبود..آخه علی واسه من [/]
[=arial, helvetica, sans-serif]خیلی بشتر ازبقیه عزیز بود...پیاماشو میخوندم وبازم اشک...همش خبرشو از سیده زهرا میگرفتم...میگفت [/]
[=arial, helvetica, sans-serif]تغییری نکرده...تا پاسی از شب بیدار بودم ، نمیدونم چطوری خواب رفتم، صبح گوشیم واسه نماز زنگ خورد[/]
[=arial, helvetica, sans-serif]بیدار شدم..گوشی وساعت نگاه کردم..بازم پیام داشتم ، خدایا این وقت صبح، چی شده ، کی میتونه باشه[/]
[=arial, helvetica, sans-serif]بازم سیده با گوشی داداش علی....خدایااااااا ..واون لحظه دلم میخواست فریاد بزنم تا همه عالم صدامو بشنوند[/]
[=arial, helvetica, sans-serif]امانمیشد ...پدر ومادری که هردو مشکل قلبی دارن، خوابند ، علی ، علی من تموم کرده ، داداش علی من [/]
[=arial, helvetica, sans-serif]رفته،نه من باور نمیکنم...علی ..علی من ..داداش خوب من باید بمونه ، رفتم تو حیاط، خوبه میتونم اینجا،[/]
[=arial, helvetica, sans-serif]آخه حیاط بزرگی که به باغچه بیرون از حیاط ختم میشد..یا باب الحوائج تو قول دادی ،[/]
[=arial, helvetica, sans-serif]تو یی که باب الحوائجی [/]
[=arial, helvetica, sans-serif]من علی رو از تو میخوام، ولی علی تموم کرده بود...دکترا قطع امید کرده بودن وتمام دستگاهها ی تنفسی [/]
[=arial, helvetica, sans-serif]از علی قطع شده بود...خدایا نه ..من باورم نمیشه من مطمئنم علی من زنده میمونه..خدایا امروز قراره [/]
[=arial, helvetica, sans-serif]سفره ختم صلوات تو مسجد محل برگزار کنیم...خدایا بحق مهدی فاطمه (عج) ناامیدمان نکن...نماز صبح [/]
[=arial, helvetica, sans-serif]رو[/][=arial, helvetica, sans-serif]خوندم..وتلفن رو برداشتم باسیده حرف زدم..سیده هم خون گریه میکرد...ابالفضل علی دیگه بابا نداره...[/][=arial, helvetica, sans-serif] [/]
[=arial, helvetica, sans-serif]دوقلوهاش یکساله ش (حسن ،حسین) باید بدون پدر بزرگ شند...هردو فقط حرف زدیمو اشک ریختیم[/]
[=arial, helvetica, sans-serif]واسه لحظه ای این ارتباط قطع شد..نمیدونم ولی حس امیدی هنوز در وجودم میگفت داداش علی من زنده [/]
[=arial, helvetica, sans-serif]میمونه....نوشتن دیگه داره برام سخت میشه ، خدایا یاریم کن بقیه شو بنویسم، بیست دقیقه ای گذشت، [/]
[=arial, helvetica, sans-serif](یعنی از ۵ صبح تا۷ ونیم بود که منو سیده حرف میزدیم..واشک و دعا..وتنها کاری که میتونستیم به هم دلداری [/]
[=arial, helvetica, sans-serif]بدیم) تلفن جواب نمیده چرا سیده!!! پیام دادم....تورو خدا جواب بده ...سیده جواب داد...[/]
[=arial, helvetica, sans-serif]فرشته جان ..فرشته...[/]
[=arial, helvetica, sans-serif]معجزه شده ..معجزه...دعاها ت مستجاب شد...قلب علی برگشته ...آقا ابالفضل (ع) حاجتتو داد .[/]
[=arial, helvetica, sans-serif].داداش علی قلبش بعد [/][=arial, helvetica, sans-serif]۲ ساعت مرگ..برگشته..باورم نمیشه..یعنی چی؟ درست شنیدم..داداشم زنده شده..داداش علی [/][=arial, helvetica, sans-serif]مرده من بعد ۲ ساعت مرگ دوباره زنده شده...خدایا شکرت..خدایا شکر..هزاران هزار [/]
[=arial, helvetica, sans-serif]مرتبه شکر..وتاظهر احتمال [/][=arial, helvetica, sans-serif]زنده موندنش به۵۰ درصد وتاشب به ۱۰۰ درصد رسید.. وانگار این معجزه [/]
[=arial, helvetica, sans-serif]رو شبکه۳ سیما نشون داده بود[/]
[=arial, helvetica, sans-serif]اون بدن پوف کرده علی عزیزمو....آخه داداش علی عزیزم در حق خیلی از بندگان خدا خوبی کرده بود وکمک ..فوقالعاده ست علی من..
.علی عزیز ودوست داشتنی من از بچگی نماز قضا نداشت ...غروب سفره ختم صلوات تو مسجد برگزارشد..
[/]
[=arial, helvetica, sans-serif]واسه سلامتی همه مریضا دعا کردیم.حالا که قلبش برگشته، ومن دوباره چهارشنبه روضه آقام ابالفضل (ع)[/]
[=arial, helvetica, sans-serif]روگرفتم....اما علی فقط زنده ست ..مغزش ، قلبش ، اما به هوشیاری نرسیده، خدایا تا حالا کمکمون کردی[/]
[=arial, helvetica, sans-serif]بازم محتاج توایم...بالاخره بعد چند روز تونستم برم...اول رفتم قم...حرم بی بی معصومه، وجهت همایشی [/]
[=arial, helvetica, sans-serif]که قراربود برگزار بشه خودمون فقط معرفی کردم وتشریح شرایطم..وعصر راهی تهران شدم..[/]
[=arial, helvetica, sans-serif]نمیدونم مسیر [/][=arial, helvetica, sans-serif]قم به تهران رو چطوری رفتم..خدایا !!!..[/]
[=arial, helvetica, sans-serif]پس چرا سخت میشه این رسیدن..بالاخره رسیدم .....آخه تو این شهر به [/]
[=arial, helvetica, sans-serif]این بزرگی چطوری پیداش کنم...منتظر سیده شدم...تا بیاد.....و... علی من منو نشناخت..یعنی حرف نمیزد[/]
[=arial, helvetica, sans-serif]علی بعد دوهفته تونست به هوشیاری برسه...ومن باید برمیگشتم..وقتی واسه اولین بار تلفنی صداشو شنیدم[/]
[=arial, helvetica, sans-serif]بغض کردم...فقط گفتم سلام داداش علی من خوبی؟دیگه نمیشد حرف بزنم...علی فهمید نمیتونم....داره با [/]
[=arial, helvetica, sans-serif]اون حالش به من دلداری میده..قربونت برم داداش جونم...الهی دورت بگردم....که میشه صداتو بشنوم[/]
بالاخره بعد یکماه داداش علی من از بیمارستان مرخص شد..بسلامتی...وخداروشکر بهبودی تا حدی حاصل
شده بود....وچند روز بعد از مرخص شدنش منو نسیبه رفتیم..کربلا(نسیبه مون ام اس داره لطفا براش دعا کنید).

بالاخره رفتیم پابوس مولامون....
.واسه بار دوم، مشتاقتر از قبل بودم، وبازم علی عزیزم نتونست بیاد بدرقه ، سوم مهر بود...
تاریخ سفرمون،ومن فقط تونستم بازم صداشو از دور بشنومو خداحافظی کنم..وهردو در حسرت دوری ،
ومن تمام لحظات تو حرم مولاوآقام ابالفضل واسه سلامتی داداش علی ، وشفای خیلی از مریضا دعا کردم
چه عشقیه کربلا واقعا...إنشالله نصیب همه عاشقان بشه...وچه زود یه هفته میگذره.....بالاخره وقت برگشتن
بود با اینکه دلت نمیاد ولی بازم....مجبوری
دوماه ونیم بعداز این ماجرا یه شب داداش علی که معمولا تا دیر وقت به دلیل مطالعه پرونده موکلاش بیدار
بود...پیام داد..ٱبجی بیداری؟ بله داداش علی بیدارم..
آبجی جان فقط قول بده ،ناراحت نشی.اشک نریزی.خوب شما بگو حالا
من باید برم....میخواد بره داداش علی من میخواست بره....ورفت ..اواسط آذر ماه ۹۱ رفت...وچه شب
سختی بود اون روزها وشبها..وحالا سختر که۱۰ ماه از رفتنت میگذره ومن نمیدونم..کجای این دنیا ساکنی
وزیر آْسمون خدا....هستی ؟؟خوب نمیدونم...ومن هنوز چشم به راهم...وهر روز با خاطراتت ویاد آوری
لحظه به لحظه زندگی میکنم...وسخت میگذرد این بیخبری...وفقط با پیاماش دلخوشم..که میگفت.آبجی فرشته
مهربونم، خواهر هر دو دنیای من...وحرفای قشنگتو هنوز دارم داداش علی....وامروز مرور شد اون
خاطرات سخت....ونبودنت چه سخت شده این روزا نبودنت...بیخبری ، ندیدنت، هیچکس مث تو نیست علی
عزیزم...داداش مهربون وگلم بیش از حد دوست دارم ...خدایا بحق باب االحوائج کمک کن بازم بتونم صدای
عزیزمو بشنوم..یا قمر بنی هاشم..یاریم کن..کجاست؟خدایا سخت میکذرد دلتنگی
التماس دعای فراوان