حکایت زیبا و خواندنی از معصومین(ع)

تب‌های اولیه

50 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
حکایت زیبا و خواندنی از معصومین(ع)

سلام دوستان:Gol:
در این تاپیک ها انشاءالله حکایت زیبا از امامان معصوم(ع) ایجاد می شود، انشاءالله مورد رضایت شما عزیزان و خداوند متعال باشد.
از نام این تاپیک مشخص است که به موضوعاتی پرداخته می می شود اما فقط به یک چیز نیاز داریم! اون هم همت و همکاری است، که انشاءالله توسط من و شما صورت می گیرد!
باید دو نکته در مورد این تاپیک عرض کنم:
1_ حکایت با ذکر منبع
2- فقط از معصومین(ع) باشد
انشاءالله با همت شما بزرگواران این موضوع ادامه پیدا خواهد کرد!
موفق باشید
:Gol:

برچسب: 

روزی مردی در برابر امام حسن علیه السلام ایستاد و گفت : ای پسر امیر المؤ منین ! به خدائی كه به تو نعمت بخشیده است قسم می دهم كه حق مرا از دشمنم بگیری كه بسیار مستبد و ظالم است ، نه به پیر مرد احترام می گذارد و نه به كودك رحم می كند. امام علیه السلام كه تكیه داده بود با شنیدن سخنان او از جا حركت كرد و گفت : دشمن تو كیست تا حقت را از او بگیرم ؟ آن مرد گفت : فقر. امام علیه السلام مدتی سر به زیر انداخت ، آنگاه سرش را بسوی خادم خود بلند كرد و به او فرمود: آنچه پول نقد هست بیاور. خادم پنجاه هزار درهم آماده كرد. امام علیه السلام فرمود: همه را به آن مرد بده ، سپس به او فرمود: به همان قسمهائی كه به من دادی قسمت می دهم كه هرگاه دشمن ظالم تو دوباره آمد به نزد من آیی!
قصه هاي تربيتي چهارده معصوم (عليهم السلام) / محمد رضا اکبري

سلام علیکم
فقط پست ها را مطالعه نکنید، خودتان هم ایجاد کننده مطلب باشید!
التماس دعا
:Gol:

سلام
ممنون از تاپیک شما
ولی باید روایات را در کنار هم دید. ائمه خودشان اهل تلاش علمی و کاری بودند
در کنار یتیم و فقیر نوازی اشتغال ایجاد می کردند و تشویق به کار و اجتناب از اهمالکاری می کردند

[=&quot]اَنَس بن مالك مي­گوید: هنگامي كه رسول خدا (صلي الله عليه و آله) از جنگ تبوك بازگشت. سعد انصاري به استقبال ايشان آمد و پيامبر (صلي الله عليه و آله) با او احول پرسی کرد و دست داد. سپس به او فرمود: چرا دستانت خشن و زبر شده؟گفت: اي پيامبر خدا (صلي الله عليه و آله) طناب مي­كشم و بيل مي­زنم تا خرجي خانواده ام را فراهم آورم. پيامبر (صلي الله عليه و آله) دست او را بوسيد و فرمود: اين دستي است كه آتش دوزخ به آن نمي­رسد.[=&quot][1]


[/HR] [=&quot][=&quot][1][=&quot]. اُسد الغابة في معرفة الصحابة، ابن اثير، ج ،2 ص 420؛[=&quot] اِنَّ رَسُولَ اللهِ لَمّا أَقْبَلَ مِنْ غَزْوَةِ تَبُوكَ إِسْتَقْبَلَهُ سَعْدُ الْاَنْصارِيُّ فَصافَحَهُ النَّبِيُّ ثُمَّ قالَ لَهُ : ما هَذَا الَّذِي أَكْتَبَ يَدَيْكَ؟ قالَ: يا رَسُولَ اللهِ (ص)، أَضْرِبُ بِالْمَرِّ وَ الْمِسْحاةِ فَاُنْفِقُهُ عَلي عِيالِي فَقَبَّلَ يَدَهُ رَسُولُ اللهِ (ص) وَ قالَ هذِهِ يَدٌ لا تَمَسُّهَا النّارُ.[=&quot] [=&quot] [=&quot] [=&quot]

.

دو نفر زن که یکی مؤمن و دیگری از دشمنان اسلام بود، در مطلبی دینی با هم اختلاف نظر داشتند.
برای حل اختلاف، محضر حضرت فاطمه(س) رسیدند و موضوع را طرح کردند. چون حق با زن مؤمن بود، حضرت فاطمه (س) گفتارش را با دلیل و برهان تایید کرد و بدین وسیله زن مؤمن بر زن دشمن پیروز گشت و از این پیروزی خوشحال شد.
حضرت فاطمه (س) به زن مؤمن فرمود: فرشتگان خدا بیشتر از تو شادمان گشتند و غم و اندوه شیطان و پیروانش نیز بیشتر از غم و اندوه زن دشمن می باشد.

امام حسن عسکری(ع) می فرماید: بدین جهت خداوند به فرشتگان فرمود: «در عوض خدمتی که فاطمه به این زن مؤمن کرد، بهشت و نعمت های بهشتی اش را هزار هزار برابر آنچه قبلا تعیین شده بود، قرار دهید و همین روش را درباره هر دانشمندی که با علمش مؤمنی را تقویت کند- که بر معاندی پیروز گردد- مراعات کنید و ثوابش را هزار هزار برابر قرار دهید!»

منبع:
۱- بحارالانوار،ج۲،ص۸.
۲- داستانهای بحار الانوار،ص۶۳.

مادر

مردی نزد پیامبر ص امد و گفت :
یا رسول الله به چه کسی احسان کنم؟
به مادرت
سپس به چه کسی؟
به مادرت
سپس به چه کسی؟
به مادرت
سپس به چه کسی؟
به پدرت

منبع :چرا قیام نمی کنی؟
در ادامه ی داستان راستان(از داستان های اصول کافی و ...)

انس بن مالك گوید: رسول خدا (ص) نماز صبح را با جماعت خواند و پس ‍ از نماز به جمعیت رو كرد و فرمود: ای گروه مردم ! كسی كه خورشید بر او ناپدید شد، به ماه تمسّك كند، و هرگاه ماه ناپدید شد به ستاره زهره ، متمسك شود، و اگر ستاره زهره ناپدید شد، به ستاره فرقدان (دوستاره درخشنده ای كه نزدیك قطب شمالی دیده می شوند و در فارسی به آن دو برادر گویند) متمسك گردد. سپس فرمود: من خورشیدم ، و علی (ع) ماه است ، وستاره زهره ، حضرت زهرا(ع) است ، و دو ستاره فرقدان ، حسن وحسین (ع) می باشند، و همچنین به كتاب خدا متمسك شوید و این دو (قرآن و عترت) از همدیگر جدا نشوند (و بهم دیگر پیوند دارند) تا آن هنگام كه در روز قیامت كنار حوض ‍ كوثر بر من وارد گردند. و در بعضی عبارات آمده آنحضرت فرموده : از خورشید پیروی كنید و بعد از آن از ماه و بعد از آن از فرقدان ، سپس هر یك از این امور را به مطالب فوق تفسیر فرمود.
داستان دوستان / محمد محمدي اشتهاردي

کمک و بخشش

حضرت امام صادق علیه السلام می فرماید: مردی به عثمان بن عفان در حالی که در مسجد نشسته بود گذشت، از او درخواست کمک کرد. به دستور عثمان، پنج در هم به او پرداختند، مرد به عثمان گفت مرا به جایی که دردم را دوا کنند راهنمایی کن. عثمان گفت: نزد آن جوانمردان که آنان را می بینی برو و با دستش اشاره به ناحیه ای از مسجد کرد که حضرت امام حسن و امام حسین علیهما السلام و عبدالله بن جعفر در آن قرار داشتند. آن مرد به سوی آنان رفت ، سلام کرد و از آنان درخواست کمک نمود. امام حسن علیه السلام به او فرمود: سؤال از دیگران جز در سه مورد جایز نیست: یا برای دیه ای که دل سوختگی دارد، یا وامی که دل شکستگی آرد، یا فقری که غیر قابل تجمل است؛ تو دچار کدام یک از این سه موردی؟
گفت: دچار یکی از آنها هستم. امام مجتبی علیه السلام فرمان داد پنجاه دینار به او بپردازند و حضرت امام حسین علیه السلام دستور به چهل و نه دینار داد و عبدالله بن جعفر فرمان به چهل و هشت دینار.
آن مرد پس از دریافت دینارها برگشت و بر عثمان گذر کرد. عثمان گفت: چه کردی؟ مرد گفت: بر تو گدشتم، جهت کمک به من به پنج دینار فرمان دادی و چیزی هم از من نپرسیدی. ولی آن بزرگواری که گیسوی پرپشت دارد چیزهایی را از من پرسید و پنحاه دینار به من عطا کرد و دومی آنان چهل و نه دینار و سومی چهل و هشت دینار؛ عثمان گفت: چه کسی برای دوای درد تو مانند این جوانمردان است؟ اینان دانش و آگاهی را به خود اختصاص داده اند و خیر و حکمت را در خود جمع کرده اند

(الخصال: 1/135، حدیث 149؛
بحار الأنوار:43/332، باب 16، حدیث 4).

روزی رسول خدا روبه اصحاب کردند و فرمودند :هر کس برود و علی را برای من بیاورد من یکی از آرزوهای او را برآورده می کنم.سلمان رفت و توانست علی (ع) را پیدا کند.سلمان ماجرا را به حضرت علی (ع) گفت.علی (ع) به سلمان فرمود که اگر خواستی از رسول خدا چیزی درخواست کنی به ایشان بگو که یکی از رازهای معراج را برای تو بازگو کند.سپس دو تایی نزد پیامبر رفتند.سلمان خواسته خود را عرض کرد.پیامبر فرمود یک کاسه آب و یک سوزن بیاورید.پیامبر سوزن را در آب زدند و به علی (ع) و سلمان فرمودند به قطرات آب روی این سوزن نگاه کنید.سپس فرمود هر کس به اندازه ای این قطرات آب روی سوزن علی(ع) و ولایت او را قبول داشته باشد وارد بهشت میشود

(کتاب نصايح - سخنان چهارده معصوم - هزار و يک سخن : ص 233) به نقل از کتاب داستانهايي از بسم الله الرحمن الرحيم (جلد 2) تاليف قاسم مير خلف زاده )

محمدبن عجلان گوید: خدمت امام صادق علیه السلام بودم كه یكی از شیعیان او واردشد و سلام كرد. حضرت از او پرسید: برادرانت كه از نزد آنها آمدی چگونه بودند؟ اودر پاسخ آنها را ستود و پاك و نیكو معرفی كرد.
امام علیه السلام فرمود: عیادت ثروتمندان از فقرا چگونه بود؟ عرض كردم : بسیار ناچیز است . امام علیه السلام فرمود: دیدار و احوالپرسی ثروتمندان از فقرا چگونه بود؟ عرض كردم : اندك است .
حضرت فرمود: دستگیری ثروتمندان از فقرا چگونه بود؟ عرض كردم : شما از اخلاق و صفاتی سوال می كنید كه در بین مردم ما كمباب است . حضرت فرمود: پس چگونه آنها خود را شیعه می دانند؟
قصه هاي تربيتي چهارده معصوم (عليهم السلام)

[=Courier New]فرعون پادشاه مصر ادعای خدایی میکرد. روزی مردی نزد او آمد و در حضور همه خوشه انگوری به او داد و گفت اگر تو خدا هستی پس این خوشه را تبدیل به طلا کن. فرعون یک روز از او فرصت گرفت. شب هنگام در این اندیشه بود که چه چاره ای بیندیشد و همچنان عاجز مانده بود که ناگهان کسی درب خوابگاهش را به صدا در آورد. فرعون پرسید کیستی؟ ناگهان دید که شیطان وارد شد. شیطان گفت خاک بر سر خدایی که نمیداند پشت در کیست. سپس وردی بر خوشه انگور خواند و خوشه انگور طلا شد. بعد خطاب به فرعون گفت من با این همه توانایی لیاقت بندگی خدا را نداشتم آنوقت تو با این همه حقارت ادعای خدایی می کنی؟ پس شیطان عازم رفتن شد که فرعون گفت چرا انسان را سجده نکردی تا از درگاه خدا رانده شدی. شیطان پاسخ داد زیرا میدانستم که از نسل او همانند تو به وجود می آید.
[=courier new, courier, mono] منبع:{{انسان و شیطان
http://ghetee64.loxblog.ir

[="Black"]

دلتنگ آسمان;387793 نوشت:
زیرا میدانستم که از نسل او همانند تو به وجود می آید.

سلام و عرض ادب

ببخشید وسط خاطرات زیبای دوستان این سوال را میپرسم و فاصله میندازم

ولی واقعا دلیل سجده نکردن شیطان این مسئله بوده ؟![/]

بسیاری از بزرگان همانند مرحوم كلینی ، راوندی ، طبرسی ، ابن شهرآشوب و ... رضوان اللّه علیهم آورده اند: روزی متوكّل عبّاسی سخت مریض شد و پزشكان از درمان وی عاجز شدند و او در بستر مرگ قرار گرفت ، مادرش نذر كرد كه چنانچه متوكّل شفا یابد، هدیه قابل توجّهی برای حضرت ابوالحسن ، امام هادی علیه السلام إ رسال دارد. در همین اثناء فتح بن خاقان نزد متوكّل آمد و اظهار داشت : اكنون كه تمام اطبّاء از درمان ، عاجز مانده اند، آیا اجازه می دهی كه با ابوالحسن هادی علیه السلام نسبت به مداوا و درمان مرض و ناراحتی شما، مشورتی كنیم ؟ متوكّل پیشنهاد فتح بن خاقان را پذیرفت .
پس از آن ، شخصی را خدمت حضرت فرستادند، تا موضوع را با وی مطرح نموده و دستورالعملی را جهت درمان متوكّل ، از آن حضرت دریافت دارد. هنگامی كه ماءمور نزد امام علیه السلام آمد و موضوع را بیان كرد، حضرت فرمود: مقداری سرگین گوسفند تهیّه و آن را با آب گلاب بجوشانند و سپس تفاله آن را روی زخم چركین بگذارند، ان شاءاللّه سودمند خواهد بود. همین كه پزشكانِ معالج ، چنین دستورالعملی را شنیدند، مسخره و استهزاء كردند. فتح بن خاقان گفت : آیا ضرر هم دارد؟ گفتند: خیر، بلكه احتمال بهبودی هم در آن هست . پس دستورالعمل حضرت را اجراء كردند و چون مقداری از آن را روی زخم دُمل قرار دادند، پس از گذشت لحظاتی كوتاه سر باز كرد و مقدار زیادی خون و چرك از آن خارج شد و متوكّل آرام گرفت و با استفاده از طبابت امام هادی علیه السلام ، سالم گشت . وقتی كه خبر سلامتی متوكّل به مادرش رسید، بسیار خوشحال شد و مبلغ ده هزار دینار به همراه یك انگشتر نفیس برای آن حضرت ارسال داشت . ادی علیه السلام بسیار حسادت می ورزید، نزد متوكّل رفت و نسبت به حضرت بدگوئی و سخن چینی كرد و نیز نسبت هائی را به آن حضرت داد، به طوری كه متوكّل تحت تأ ثیر قرار گرفت و معتقد شد بر این كه امام هادی علیه السلام برای یك شورش و كودتا مشغول جمع اسلحه و امكانات است . به همین جهت ، متوكّل به سعید حاجب دستور داد تا شبانه به منزل حضرت هجوم آورند و هر آنچه در منزل او یافتند، جمع آوری كرده و نزد متوكّل بیاورند. سعید حاجب گوید: شبانه از دیوار منزل امام علیه السلام بالا رفتم و در آن تاریكی ندانستم چگونه فرود آیم ، ناگهان متوجّه شدم كه حضرت مرا با اسم صدا كرد و فرمود: صبر كن تا برایت چراغ بیاورم ، سپس شمعی را روشن نمود و برایم آورد. و من به راحتی از دیوار پائین آمدم ؛ و چون وارد بر حضرت شدم ، دیدم كه لباسی پشمین بر تن كرده و كلاهی بر سر نهاده و روی جانمازی از حصیر رو به قبله نشسته است . هنگامی كه چشمش به من افتاد، فرمود: مانعی نیست ، برو تمام اتاق ها را جستجو كن . سعید گوید: تمام اتاق ها و نیز وسائل حضرت را مورد بررسی قرار دادم و فقط دو كیسه - كه یكی از آن ها به وسیله مهر و انگشتر مادر متوكّل ممهور شده بود - یافتم . بعد از آن كه همه جا را جستجو كردم و خدمت حضرت بازگشتم ، فرمود: ای سعید! اطراف و زیر جانماز و همه جا را به خوبی جستجو بكن . پس چون جانماز را برداشتم ، شمشیری در قلاف نهاده بود كه آن را نیز به همراه دیگر اموال برداشتم و نزد متوكّل آوردم . همین كه متوكّل چشمش بر آن دو كیسه و مُهر مادرش افتاد، از مادر توضیح خواست كه این ها چیست ؟ مادرش در پاسخ گفت : آن موقعی كه مریض شده بودی ، این ها را برای شفای تو، نذر آن حضرت كردم ؛ و چون سلامتی خود را باز یافتی ، آن ها را برایش ارسال داشتم . پس متوكّل دستور داد تا كیسه ای دیگر ضمیمه آن ها شود و با تمامی آنچه آورده بودیم ، برای امام هادی علیه السلام ارجاع و تحویل آن حضرت گردید. سعید افزود: چون خدمت حضرت هادی علیه السلام بازگشتم ، ضمن عذرخواهی و پوزش از جسارتی كه كرده بودم ، اموال را تحویل ایشان دادم . و سپس حضرت فرمود: ظالمین جزای ستم های خود را به زودی خواهند دید!
چهل داستان و چهل حديث از امام هادي(ع)

دوستان سلام:Gol:
تا به حال دوستان خوب همکاری کردند، اما توقع بنده بیشتر از این ها بود!:ok:
انشاءالله دوستان از این به بعد مطالب خود را ایجاد کنند!
منتظر هستم...

[=Times New Roman]مناظرات امام باقر علیه السلام

تفسير قمى صفحه 89 مرحوم كلينى در روضه صفحه 122 ذكر نموده.
عمرو بن عبد الله الثقفى گفت هشام بن عبد الملك امام باقر عليه السلام را از مدينه به شام خواست و مجالسى پيش آمد كه امام را با خود در آنجا مى‏نشاند. يك روز حضرت باقر نشسته بود و گروهى نيز از ايشان سؤال مى‏كردند، ناگهان ديد گروهى از نصرانيان وارد كوه روبرو مى‏شوند. فرمود چه شده اينها عيد دارند؟ گفتند نه يا ابن رسول الله صلى الله عليه و آله اينها مى‏روند پيش عالم خود كه در اين كوه ساكن است و هر سال در چنين روزى او را از محلش خارج مى‏كنند و سؤالات خود را مى‏نمايند و مشكلاتى كه در آن سال پيش آمده. امام عليه السلام پرسيد عالم است؟
گفتند بلى از داناترين مردم است او شاگردان حواريين عيسى را مشاهده كرده فرمود برويم آنجا. گفتند مايليد مى‏رويم.
امام عليه السلام سر خود را با لباس خويش پوشاند و به همراه اصحاب و ياران خود داخل آنها شد و به طرف كوه رفتند. امام با ياران خود در وسط جمعيت نصارى نشست. نصرانيان فرش گستردند و تشك و پشتى نهادند. بعد داخل كوه شده او را خارج كردند. چشمهايش را قبلا بسته بودند وقتى گشودند مانند چشم افعى مى‏درخشيد. روى به جانب حضرت باقر عليه السلام نموده گفت تو از ما هستى يا از امت مرحومه؟ فرمود از امت مرحومه. گفت از دانشمندان آنهائى يا از نادانانشان؟
فرمود از نادانان نيستم.
نصرانى گفت تو از من مى‏پرسى يا من از تو بپرسم؟ امام فرمود تو بپرس.
نصرانى گفت مردم نصارى! يك نفر از امت محمد صلى الله عليه و آله مى‏گويد از من بپرس اين شخص به مسائل وارد است.
آنگاه گفت بگو ببينم كدام ساعت است كه نه از شب و نه از روز است؟ فرمود بين طلوع فجر تا طلوع خورشيد. گفت اگر از ساعات شب و روز نباشد پس از كدام ساعات است؟ فرمود از ساعات بهشت است كه مريض در آن بهوش مى‏آيد.
نصرانى گفت صحيح است. اينك يا تو سؤال كن يا من. حضرت باقر فرمود تو سؤال كن. نصرانى گفت اى نصرانيان اين شخص متفكر به من مى‏گويد اهل بهشت چگونه غذا مى‏خورند ولى مدفوع ندارند مثال از دنيا برايم بزن.
حضرت باقر فرمود جنين همين طور است در شكم مادر خود از آنچه مادر مى‏خورد استفاده مى‏كند ولى مدفوع ندارد. گفت صحيح است چرا پس نگفتى من از علماى آنهايم. فرمود من گفتم از نادانان نيستم. باز گفت يا تو سؤال كن يا من. گفت نصرانيان! به خدا قسم سؤالى مى‏كنم كه چون حمار در گل فرو ماند. فرمود بپرس گفت مردى با زن خود نزديكى كرد حامله به دو پسر شد در يك ساعت آن دو مردند در ساعت دفن شدند در يك قبر در يك ساعت يكى از آن دو صد و پنجاه سال زندگى كرد و ديگرى پنجاه سال. آن دو كه بودند؟
حضرت باقر فرمود آن دو عزير و عزره بودند. همان طور كه گفتى مادرشان حامله شد و وضع حمل نمود هر دو سى سال از عمرشان گذشت بعد خداوند عزير را مى‏راند صد سال ولى عزره زنده بود. سپس خداوند عزير را برانگيخت و با عزره بيست سال زندگى كرد. نصرانى گفت نصرانيان! من احدى را نديده‏ام تاكنون كه داناتر از اين مرد باشد تا وقتى او در شام است از من سؤالى نكنيد. مرا برگردانيد. او را به غار خودش برگرداندند. نصرانيان با حضرت باقر عليه السلام برگشتند.
روايت ديگرى از خرايج نقل مى‏شود كه عبد الملك مروان امام باقر عليه السلام را از مدينه به شام خواست. موارد اختلاف اين روايت را ذكر مى‏كنيم ضمنا روايت‏ اول سؤالهاى نصرانى زيادتر از اين روايت است ولى اول مى‏پرسد اهل بهشت كه در آنجا غذا مى‏خورند و از نعمتهاى بهشت استفاده مى‏نمايند آيا چيزى كم مى‏شود؟
فرمود نه. گفت نظير آن در دنيا چيست؟ فرمود: مگر از تورات و انجيل و زبور و فرقان استفاده نمى‏كنند و چيزى از آن كاسته نمى‏شود در آخر سؤالها پيرمرد غش مى‏كند. امام عليه السلام از جاى حركت مى‏نمايد و از دير خارج مى‏شود اما متعاقب آن چند نفر از دير خارج مى‏شوند و مى‏گويند رئيس ما شما را مى‏خواهد.
حضرت باقر مى‏فرمايد ما به او كارى نداريم اگر او به ما كارى دارد بيايد اينجا.
برگشتند و پيرمرد را آوردند. گفت پسر اسم شما چيست؟ فرمود محمد است. گفت تو محمد پيامبرى؟ فرمود نه من پسر دختر اويم. گفت اسم مادرت چيست؟ جواب داد فاطمه. گفت پدرت چه نام داشت؟ فرمود على. گفت تو پسر اليا بعبرانى و على بعربى هستى؟ گفت آرى. پرسيد پسر شبر يا شبيرى؟ جواب داد من پسر شبيرم.
پير مرد گفت اشهد ان لا اله الا الله وحده لا شريك له و گواهى مى‏دهم كه جدت محمد صلى الله عليه و آله رسول الله است.
بعد كوچ كرديم تا رسيديم به شام و نزد عبد الملك. او از تخت به زير آمد و به استقبال پدرم شتافت و گفت سؤالى برايم پيش آمده كه علماء جواب آن را ندانسته‏اند. بگو ببينم وقتى اين امت امام واجب الاطاعه خود را بكشند چه عبرتى خداوند به آنها نشان مى‏دهد؟ پدرم فرمود در چنين موقعى سنگى را بر نمى‏دارند مگر اينكه زيرش خون تازه مى‏جوشد. عبد الملك سر پدرم را بوسيد گفت راست گفتى روزى كه پدرت على بن ابى طالب از دنيا رفت بر در خانه پدرم مروان سنگ عظيمى بود. دستور داد سنگ را بردارند. زير آن خون تازه مى‏جوشيد. من خودم نيز حوض بزرگى در باغم داشتم كه اطراف آن را سنگ سياه كار گذاشته بودم دستور دادم آن سنگ‏هاى سياه را بردارند و سنگ سفيدى بجايش بگذارند. در آن روز حضرت حسن عليه السلام را شهيد كرده بودند و ديدم از زير سنگ خون تازه مى‏جوشد.
عبد الملك به پدرم پيشنهاد كرد پيش ما مى‏مانى با عزت و احترام يا بر مى‏گردى؟ پدرم فرمود برمى‏گردم كنار قبر جدم. اجازه بازگشت داد. جلوتر از حركت ما پيكى را فرستاده بود كه در تمام شهرهاى بين راه ما اطلاع دهند به ما چيزى از خوراكى ندهند و اجازه فرود آمدن نيز ندهند تا از گرسنگى بميريم. به هر منزلى كه مى‏رسيديم ما را طرد مى‏كردند، بالاخره خوراكى ما تمام شد تا رسيديم به مدين شعيب. درب دروازه را بسته بودند. پدرم بر فراز كوهى رفت كه مشرف به شهر و محل مرتفعى بود. اين آيه را قرائت كرد وَ إِلى‏ مَدْيَنَ أَخاهُمْ شُعَيْباً قالَ يا قَوْمِ اعْبُدُوا اللَّهَ ما لَكُمْ مِنْ إِلهٍ غَيْرُهُ وَ لا تَنْقُصُوا الْمِكْيالَ وَ الْمِيزانَ‏ بِالْقِسْطِ وَ لا تَبْخَسُوا النَّاسَ أَشْياءَهُمْ وَ لا تَعْثَوْا فِي الْأَرْضِ مُفْسِدِينَ بَقِيَّتُ اللَّهِ خَيْرٌ لَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ‏.
بعد صدا را بلند نموده فرمود به خدا قسم من بقية الله هستم. به پيرمردى كه در آنجا بود جريان ورود ما و وضعمان را اطلاع دادند. پيرمرد را خدمت پدرم آوردند با غذا و خوراكى زياد و از ما پذيرائى شايانى كردند. اما فرماندار دستور داد دست و پاى پيرمرد را بستند تا او را پيش عبد الملك ببرند. چون خلاف فرمان او را انجام داده.
امام صادق عليه السلام فرمود من خيلى غمگين شدم و گريه كردم. پدرم فرمود پيرمرد را از طرف عبد الملك گزندى نخواهد رسيد او در اولين منزل كه رهسپار مى‏شوند از دنيا خواهد رفت. از مدين كوچ كرديم و با سختى تمام به مدينه رسيديم.

حتجاجات ( ترجمه جلد 9 بحار الأنوار)، ج‏2، ص:149 -146
مجلسى، محمد باقر بن محمد تقى، احتجاجات ( ترجمه جلد 9 بحار الأنوار)، 2جلد، اسلاميه - تهران، چاپ: اول، 1379ش.

الحمد لله رب العالمین


يكى از فضايل والاى انسانى و اسلامى، رعايت ادب است. ادب در برابر بزرگان و مقدسات و در همه موارد زندگى، زينت اخلاق بوده و از عوامل و اركان مهم شخصيت معنوى انسان است. اميرمومنان على عليه‌السلام ضمن سفارش به فرزندش امام حسن عليه‌السلام در فراگيرى ادب ، فرمود: يا بنى ! الادب لقاح العقل ، و ذكا القلب و عنوان الفضل
پسرم ادب ، مايه بارور شدن عقل و بيدارى قلب و سرلوحه فضل و بزرگوارى است. نيز فرمود: من اخر عدم ادبه ، لم يقدمه كثافه حسبه كسى كه بى ادبى ، او را عقب انداخت ، عظمت و كثرت فاميل، او را به جلو نخواهد انداخت(1) نيز فرمود: لا ميراث كالادب ، هيچ ارثى ارزشمندتر از ادب نيست(2) بر همين اساس حضرت على عليه‌السلام فرزندانش را بخوبى تربيت كرد، و آنها از باادبترين افراد جامعه خود بودند. حضرت ابوالفضل العباس عليه‌السلام از همين مكتب درخشان، درس ادب آموخته بود، كه از ويژگي‌هاى زندگى سراسر درخشان وى ادب او در همه دوران‌هاى زندگيش از كودكى تا آخر عمر بود. در اين زمينه نظر شما را به چند نمونه زير جلب مى كنيم :
1. روايت شده: حضرت ابوالفضل العباس عليه‌السلام بدون اجازه در كنار امام حسين عليه‌السلام نمى نشست، و اگر پس از اجازه مى نشست، مانند عبد خاضع دو زانو در برابر مولايش مى نشست.(3)
2. روايت شده: در طول 34 سال عمر حضرت ابوالفضل العباس ‍ عليه‌السلام آن بزرگوار هرگز به برادرش امام حسين عليه‌السلام برادر خطاب نكرد، بلكه با تعبيراتى مانند سيدى، مولاى، يابن رسول الله، آقاى من ، سرور من ، اى پسر رسول خدا، آن حضرت را صدا مى زد، جز در آخرين ساعت عمر، در آستانه شهادت ، كه صدا زد: (برادر، برادرت را درياب !)اين تعبير نيز يك نوع ادب بود، زيرا بيانگر آن بود كه برادرت رسم برادرى را با بهترين وجه ادا كرد، اكنون تو نيز اى برادر، با مهر برادرى به من بنگر! در كتاب مستطرف الاحاديث آمده است : روزى امام حسين عليه‌السلام در مسجد آب خواست. حضرت ابوالفضل العباس عليه‌السلام كه در آن هنگام كودك بود، بى آنكه به كسى بگويد باشتاب از مسجد بيرون آمد. پس از چند لحظه ديدند، ظرفى را پر از آب كرده و با احترام خاصى ظرف آب را به برادرش امام حسين عليه‌السلام تقديم مى كند. روز ديگر، خوشه انگورى را به او دادند. او با اينكه كودك بود، با شتاب از خانه بيرون آمد، پرسيدند: كجا مى روى ؟ فرمود:(مى خواهم اين انگور را براى مولايم حسين عليه‌السلام ببرم )(4)
در همان خردسالى حضرت ابوالفضل العباس عليه‌السلام حضرت امام على عليه‌السلام توجه خاصى به ادب وى داشت و او را به تلاش‌ها و كارهاى مهم و سخت مانند كشاورزى، تقويت روح و جسم، تيراندازى و شمشير زنى و ساير فضايل اخلاقى، تعليم و عادت داده بود. حضرت ابوالفضل العباس عليه‌السلام گاهى در كنار پدر مشغول كشاورزى و باغدارى و نخلستان‌ها بود و زمانى احاديث و برنامه هاى اسلام را در مسجد به ديگران مى آموخت و به تهيدستان و بينوايان كمك مى كرد. او به برادران و خواهرانش احترام شايان مى نمود و دوش به دوش آنان در بالا بردن سطح فرهنگ مردم مى كوشيد و در يك كلام، بازوى پرتوان پدر و چشم نافذ اسلام و مطيع برادرانش امام حسن و امام حسين عليهماالسلام بود. سخن حضرت على عليه‌السلام در زبان، سيماى حضرت امام حسن عليه‌السلام در چهره، و خون حضرت امام حسين عليه‌السلام را در رگ‌ها داشت .(5)

پي نوشت ها:

1.غرر الحكم : كلمه 513
2.نهج البلاغه : حكمت 51
3.معالى السبطين : ج 1، ص 443
4. شخصيت ابوالفضل العباس عليه السلام از: عطايى خراسانى ، ص 116 - 117
5.اقتباس از پرچمدار نينوا، تحليلى از زندگانى حضرت عباس عليه‌السلام ، اثر دانشمند محترم نويسنده درد آشنا و دلسوز، مروج مكتب قرآن و اهل بيت عليهم السلام آقاى حاج شيخ محمد محمدى اشتهاردى .

الحمد لله رب العالمین

بسم الله الرحمن الرحیم
حضرت باقرالعلوم علیه السّلام صفات و خصلتهایی را پیرامون پدرش، حضرت سجّاد، زین العابدین علیه ‏السّلام بیان فرموده است كه بسیار قابل توجّه و است:

***در هر شبانه روز همچون امیرالمؤمنین علی علیه السّلام هزار ركعت نماز به جا می‌آورد، پانصد درخت خرما ‏داشت كه كنار هر درختی دو ركعت نماز می‌خواند.
چون آماده نماز می‌گردید، رنگ چهره‌اش دگرگون می‌گشت و به هنگام ایستادن به نماز، همچون عبدی ‏ذلیل و فروتن كه در برابر پادشاهی عظیم و جلیل قرار گرفته؛ و تمام اعضاء بدنش از ترس و خوف الهی ‏می‌لرزید.

نمازش همانند كسی بود كه در حال وداع و آخرین ملاقات و دیدار با پروردگارش باشد.

هنگام نماز به هیچ كسی و هیچ سمتی توجّه نداشت؛ و تمام توجّهش به خدای متعال بود، به طوری كه ‏گاهی عبایش از روی شانه هایش می‌افتاد و اهمیّتی نمی‌داد، وقتی به حضرتش گفته می‌شد، در پاسخ ‏می‌فرمود: آیا نمی‌دانید در مقابل چه قدرتی ایستاده و با چه كسی سخن می‌گویم؟!

می گفتند: پس وای بر حال ما كه به جهت نمازهایمان بیچاره و هلاك خواهیم گشت؛ و حضرت می‌فرمود: ‏نافله بخوانید، همانا كه نمازهای نافله جبران ضعف‌ها را می‌نماید. حضرت در شب‌های تاریك كیسه‌های آرد و خرما و مبالغی دینار و درهم بر پشت خود حمل می‌نمود و چه ‏بسا چهره خود را می‌پوشانید؛ و آن‌ها را بین فقرا و نیازمندان توزیع و تقسیم می‌نمود.
و چون حضرتش وفات یافت، مردم متوجّه شدند كه او امام و پیشوایشان، حضرت سجّاد امام زین العابدین ‏علیه السّلام بوده است
الحمد لله رب العالمین

شیخ مفید از محمد بن جعفر و دیگران روایت کرده است که مردی از خویشاوندان امام زین ‌العابدین علیه السلام در برابر آن حضرت ایستاد و به فحش و ناسزا و دشنام پرداخت. امام پاسخی نداد. بعد از رفتن آن مرد، حضرت به همراهانش فرمود: شما گفته‌های این مرد را شنیدید، اکنون دوست دارم با من بیایید تا پاسخ مرا نیز بشنوید، عرض کردند: می‌آییم، ما نیز دوست داریم وی را پاسخ گوییم و ما هم حرفمان را به او بزنیم.

امام کفشش را پوشید و به راه افتاد. در بین راه این آیه کریمه را تلاوت می‌فرمود: … والکاظمین الغیظ و العافین عن الناس و الله یحب المحسنین.( آل عمران /۱۳۴‌)

«آن کسانی که خشم خویش را فرو می‌خورند و از خطای مردم در می‌گذرند (نیکوکارند و) خدا نیکوکاران را دوست دارد.»

ما (با خواندن این آیه) دانستیم که برخورد امام علیه السلام با آن شخص آن طور که ما فکر می‌کردیم نخواهد بود. حضرت رفت تا به در خانه آن مرد رسید و فرمود: به صاحب خانه بگویید علی بن الحسین (علیهماالسلام) بیرون در ایستاده! وی در حالی که آماده شرارت بود از خانه بیرون آمد و شک نداشت که امام علیه السلام برای تلافی آمده است.

اما امام سجاد علیه السلام با نرمی فرمود: برادر! تو اندکی پیش نزد من آمدی و آنچه خواستی گفتی، اگر آنچه گفتی در من هست من هم اکنون از خداوند آمرزش می‌طلبم و اگر در من نیست از خدا می‌خواهم تو را بیامرزد. آن مرد (شرمنده و خجل زده) میان دو چشمان حضرت را بوسید و عرض کرد: من چیزهایی را گفتم که در شما نبود و خودم بدانچه گفتم سزاوارترم.

راوی حدیث می‌گوید: آن مرد حسن بن الحسن (یعنی حسن مثنی) بوده است.(۲)

العَفوُ زَکاةُ الظَّفَرِ.(۳)

زکات پیروزی، گذشت است. (نهج‌البلاغه، ترجمه شهیدی،ص ۳۹۷)

ارشاد مفید، ج ۲، ص ۱۴۵- ۱۴۶٫

سلام علیکم

(شهادت امام صادق(ع) را خدمت دوستان اسک دین تسلیت عرض می کنم)

سفیان ثوری از صوفیان عصر امام صادق (ع) بود، روزی به حضور امام صادق (ع) آمد، دید لباس سفید براقی پوشیده كه سفیدی آن مانند پوسته نرم تخم مرغ ، سفید و شفاف است ، به عنوان اعتراض به امام گفت : چنین لباسی ، لباس تو نخواهد بود،)یعنی این لباس ، مناسب زهد و پارسایی نیست ( امام صادق (ع) به او فرمود:سخن مرا بشنو و به خاطرت بسپار، كه موجب سعادت دنیا و آخرت تو است ، اگر در راستای سنت پیامبر(ص) بمیری ، نه در راه بدعت ، منحرفان ، به تو خیر می دهم كه رسول خدا(ص) در زمانی كه زندگی می كرد كه مردم فقیر بودند، ناداری و قحطی همه جا را فرا گرفته بود ولی وقتی كه مواهب دنیا در جامعه ای فراوان شد، شایسته ترین افراد برای بهره گیری از نعمتهای الهی ، نیكان هستند، نه منحرفان و گنهكاران ، مؤمنان و مسلمانان ، شایسته مواهب خدا هستند نه منافقان و كافران ، ای ثوری ! یقین بدان من با این حال و با این لباس كه در تن دارم هرگونه حقی را كه خدا برایم تكلیف كرده ، انجام داده ام ، و هرگز حق الهی را ترك ننموده ام. (بنابراین كسی كه وظایف دینی خود را به خوبی انجام دهد، در عین حال كه جامعه ای كه اقتصاد خوب دارد، لباس زیبا و خوب بپوشد، از نعمت های الهی ، بهره مند شده و باكی بر او نیست)
داستانهاي شنيدني از چهارده معصوم(عليهم السلام)

محمدی;389004 نوشت:
سلام علیکم
(شهادت امام صادق(ع) را خدمت دوستان اسک دین تسلیت عرض می کنم)
سفیان ثوری از صوفیان عصر امام صادق (ع) بود، روزی به حضور امام صادق (ع) آمد، دید لباس سفید براقی پوشیده كه سفیدی آن مانند پوسته نرم تخم مرغ ، سفید و شفاف است ، به عنوان اعتراض به امام گفت : چنین لباسی ، لباس تو نخواهد بود،)یعنی این لباس ، مناسب زهد و پارسایی نیست ( امام صادق (ع) به او فرمود:سخن مرا بشنو و به خاطرت بسپار، كه موجب سعادت دنیا و آخرت تو است ، اگر در راستای سنت پیامبر(ص) بمیری ، نه در راه بدعت ، منحرفان ، به تو خیر می دهم كه رسول خدا(ص) در زمانی كه زندگی می كرد كه مردم فقیر بودند، ناداری و قحطی همه جا را فرا گرفته بود ولی وقتی كه مواهب دنیا در جامعه ای فراوان شد، شایسته ترین افراد برای بهره گیری از نعمتهای الهی ، نیكان هستند، نه منحرفان و گنهكاران ، مؤمنان و مسلمانان ، شایسته مواهب خدا هستند نه منافقان و كافران ، ای ثوری ! یقین بدان من با این حال و با این لباس كه در تن دارم هرگونه حقی را كه خدا برایم تكلیف كرده ، انجام داده ام ، و هرگز حق الهی را ترك ننموده ام. (بنابراین كسی كه وظایف دینی خود را به خوبی انجام دهد، در عین حال كه جامعه ای كه اقتصاد خوب دارد، لباس زیبا و خوب بپوشد، از نعمت های الهی ، بهره مند شده و باكی بر او نیست)
داستانهاي شنيدني از چهارده معصوم(عليهم السلام)
سلام ازین همه تلاش سپاس گذارم.
بنده شنیدم که حضرت در زیر این لباسهای براق وزیبا لباس زبری میپوشیدند تا بدنشان به لباس نرم عادت نکند

shaparak;389045 نوشت:
سلام ازین همه تلاش سپاس گذارم.
بنده شنیدم که حضرت در زیر این لباسهای براق وزیبا لباس زبری میپوشیدند تا بدنشان به لباس نرم عادت نکند


سلام علیکم
تسلیت عرض می کنم شهادت امام صادق(ع) را خدمت شما خواهر گرامی
این کار ها وظیفه است.
اگر سخنی که عرض کردید با سند باشه برسی می کنم!
و تاپیک را ویرایش می کنم!

منصور دوانیقی (دومین خلیفه ظالم و طاغوت عباسی) در نیمه های شب منشی خود ابوایوب خوزی را خواست ، وقتی كه ابوایوب نزد منصور آمد، منصور در حالی كه گریه می كرد نامه ای نزد ابوایوب انداخت و گفت : این نامه محمد بن سلیمان است كه به ما خبر داده كه جعفر بن محمد (امام صادق) از دنیا رفت . انالله و انا الیه راجعون : همه ما از آن خدائیم و به سوی او باز می گردیم ، ولی دیگر كجا مثل جعفر (علیه السلام) پیدا می شود؟. سپس به ابوایوب گفت : در جواب نامه بنویس ، اگر به شخص معینی وصیت (به امامت) كرده او را بطلب و گردنش را بزن . ابوایوب نامه را نوشت ، جواب آمد كه : حضرت صادق (علیه السلام) به پنج نفر وصیت كرده است 1 - ابوجعفر منصور دوانیقی 2 - محمد بن سلیمان 3 - عبدالله 4 - موسی (علیه السلام) 5 - حمید. منصور دوانیقی گفت : برای من راهی نیست كه همه اینها را بكشم . به این ترتیب ، امام صادق (علیه السلام) جان وصی حقیقی خود امام موسی بن جعفر (علیه السلام) را حفظ كرد.
داستان صاحبدلان / محمد محمدي اشتهاردي

امام صادق (ع) یک غلامی داشت كه هر گاه امام به مسجد می رفت ، همراه امام بود و استر امام را نگه می داشت تا امام از مسجد بیرون آید، به این ترتیب سعادت ملازمت با امام صادق (ع) نصیب او شده بود. اتفاقا در آن ایام ، جمعی از شیعیان خراسانی برای زیارت به مدینه آمده بودند، یكی از آنها نزد آن غلام آمد و گفت : من اموال بسیار دارم ، حاضرم بجای تو غلامی امام كنم و تو صاحب همه آن اموال گردی ، نزد امام برو از او خواهش كن تا غلامی مرا بپذیرد، و سپس به خراسان برو و همه آن اموال مرا برای خود ضبط كن . غلام به حضور امام صادق (ع) آمد و عرض كرد: فدایت شوم ، می دانی كه خدمتكار مخلص هستم و سالها است بر این خدمت می گذرد، حال اگر خداوند خیر و بركتی به من برساند، آیا شما از آن جلوگیری می كنید؟ امام فرمود: اگر آن خیر نزد من باشد به تو می دهم ، و اگر دیگری به تو رسانید هرگز از آن جلوگیری نخواهم كرد. غلام قصه خود را با ثروتمند خراسانی بیان كرد.
امام فرمود: مانعی ندارد اگر تو بی میل شده ای ، ولی او خدمت را پذیرفته است ، او را بجای تو پذیرفتم و تو را آزاد نمودم . آن غلام برای خداحافظی نزد امام آمد و خداحافظی نمود، و حركت كرد كه برود، چند قدم كه برداشت ، امام (ع) او را طلبید و به او فرمود: به خاطر طول خدمتی كه نزد ما داشتی ، می خواهم كه یك نصیحت به تو بكنم ، آنگاه مختار هستی ، آن نصیحت این است كه وقتی روز قیامت شود، رسول خدا(ص) به نور خدا چسبیده ، و علی (ع) به رسول خدا(ص) چسبیده و ما امامان به امیرمؤمنان علی (ع) چسبیده ایم ، و شیعیان ما به ما آویخته اند، آنگاه هر جا ما وارد گردیم آنها نیز وارد گردند. غلام تا این نصیحت را شنید، پشیمان شد و گفت : من در خدمت خود باقی می مانم ، و آخرت را به دنیا نمی فروشم ، سپس نزد آن مرد خراسانی آمد، مرد خراسانی از قیافه غلام دریافت كه پشیمان شده ، به او گفت : این گونه كه چهره ات نشان می دهد، آمادگی جابجائی نداری . غلام ، نصیحت امام را نقل كرد و گفت : این نصیحت مرا منقلب كرد و از تصمیم خود برگشتم ، آنگاه غلام ، مرد خراسانی را نزد امام صادق (ع) برد، امام از محبت مرد خراسانی تقدیر كرد، و مقام ولاء و دوستی او را پذیرفت ، سپس دستور داد هزار دینار به غلام دادند.
داستان دوستان / محمد محمدي اشتهاردي

امام جعفر صادق علیه السلام حکایت فرموده است :
محمّد بن منکدر (۱) معتقد بود که پس از حضرت سجّاد، امام زین العابدین علیه السلام کسى در فضل و علم و عبادت ، هم ردیف آن حضرت نخواهد بود.

تا آن که روزى از روزها، در یکى از باغستان هاى اطراف شهر مدینه ، حضرت باقرالعلوم علیه السلام را مشاهده کرد که مشغول کارگرى و کشاورزى است .
با خود گفت : باید او را نصیحت کنم تا خود را در این کهولت سنّ و سنگینى بدن به زحمت نیندازد، پس در حالى که امام محمّد باقر علیه السلام در اثر خستگى بر دو غلام خود تکیه زده بود محمّد بن منکدر جلو آمد.
و چون نزدیک امام علیه السلام رسید، سلام کرد و حضرت با حالتى گرفته و ناراحتى ، جواب سلام او را داد.
سپس محمّد بن منکدر حضرت را مخاطب قرار داد و اظهار داشت : یاابن رسول اللّه ! خداوند امور تو را اصلاح نماید، شما در این کهولت سنّ؛ و با این که یکى از بزرگان قریش هستى ، در این گرماى سخت ، در طلب و تحصیل دنیا مى باشى ؟!
اگر در چنین حالتى مرگ فرا رسد چه خواهى کرد؟
و در پیشگاه خداوند چه جوابى دارى ؟
امام باقر علیه السلام خود را از آن دو غلام کنار گرفت و آزاد روى پاى خود ایستاد و سپس فرمود:
به خدا سوگند، چنانچه در این حالت ، مرگ سراغ من آید در بهترین حالت ها خواهم بود؛ چون که مشغول طاعت خدا هستم و مى خواهم خود را از افرادى همانند تو بى نیاز گردانم و سربار جامعه نباشم ؛ زیرا هر که سربار جامعه باشد، گناه و معصیت خداى تعالى را کرده است .
امام جعفر صادق علیه السلام افزود: در این هنگام محمّد بن منکدر اظهار داشت :
خداوند تو را مورد رحمت خویش قرار دهد، خواستم تو را نصیحتى نمایم ؛ ولیکن تو مرا ارشاد و نصیحت نمودى .

منبع : أ عیان الشّیعه : ج ۱، ص ۶۵۲

روزی منصور (خلیفه عباسی) مشغول طواف بود مردی به نام ربیع نزد او آمد و گفت : فلان غلام آزاد شده ات مرده و غلام دیگرت سر از بدن او جدا كرده است . منصور بسیار خشمگین شده اتفاقا ابن شبرمه و ابن ابی لیلی و چند تن از قضات و فقهای دیگر نزد او بودند، منصور حكم مساءله را از آن جویا شد، ولی هیچكس از آنان به او پاسخ نداد. منصور متردد بود، نمی دانست او را بكشد یا نه ؟ بعضی از حاضران به منصور گفتند: در این ساعت شخصی آمده كه اگر این مساءله پاسخی داشته باشد نزد اوست . او امام جعفر صادق علیه السلام است كه الان مشغول سعی شده است . ربیع به دستور منصور نزد امام رفت و موقعی كه آن حضرت در مروه بود مساءله را از آن حضرت سوال نمود. امام علیه السلام به وی فرمود: می بینی كه من مشغول سعی هستم برو به منصور بگو فقها و دانشمندان نزد تو بسیارند مساءله را از آنها بپرس ! ربیع جریان عدم پاسخگویی آنان را خدمت امام عرضه داشت ولی دستور امام را اجرا كرده نزد منصور برگشت و پیغام آن حضرت را رساند. منصور مجددا او را خدمت امام فرستاد، ربیع خدمت آن حضرت رسید، امام به او فرمود: اندكی حوصله كن تا از سعی فارغ شوم . و چون فارغ گردید در گوشه ای از مسجدالحرام نشست و به ربیع فرمود: نزد منصور برو و به او بگو كسی كه سر میت را بریده صد دینار بدهكار است ربیع نزد منصور رفت و پاسخ آن حضرت را گفت . حضار به ربیع گفتند: برو از او بپرس چرا صد دینار؟ ربیع نزد امام برگشت و فلسفه حكم را سوال نمود. حضرت به وی فرمود: زیرا دیه نطفه بیست دینار، و علقه چهل دینار، و مضغه شصت دینار، و استخوان هشتاد دینار، و گوشت صد دینار، می باشد، و خداوند می فرماید: ثم انشاناه خلقا آخر یعنی پس از مرحله گوشت ، او را آفرینشی دیگر پدید آوردیم ، و میت به منزله جنین است كه در رحم مادر گوشت و استخوان شده ولیكن روح در او ندمیده است كه دیه اش صد دینار می باشد. ربیع نزد منصور برگشت و پاسخ آن حضرت را رساند، حضار از این استنباط بسی در شگفت شده باز به ربیع گفتند: نزد حضرت برو و بپرس این صد دینار مال چه كسی می باشد؟ امام علیه السلام در پاسخ فرمود: مال ورثه نیستند، زیرا این مال را پس از مرگ مستحق شده است ؛ و باید با این پول برایش حج بدهند، یا صدقه و یا در راه خیر دیگری صرف نمایند.
قضاوت هاي امير المؤمنين علي (ع) / محمد تقي تستري

[="Black"]

shaparak;389045 نوشت:
سلام ازین همه تلاش سپاس گذارم.
بنده شنیدم که حضرت در زیر این لباسهای براق وزیبا لباس زبری میپوشیدند تا بدنشان به لباس نرم عادت نکند

سلام و عرض ادب
من هم چنین مطلبی را در مورد یکی از ائمه(اگر اشتباه نکنم امام حسن عسگری(ع)) شنیده ام[/]

یكی از اصحاب نزدیك امام جعفر صادق(ع) به نام زید شحّام حكایت كند: روزی به همراه عدّه ای در محضر پربركت آن حضرت بودیم ، یكی از شعراء به نام جعفر بن عفّان وارد شد و حضرت او را نزد خود فرا خواند و كنار خود نشانید و فرمود: ای جعفر! شنیده ام كه درباره جدّم ، حسین علیه السلام شعر گفته ای ؟ جعفر شاعر پاسخ داد: بلی ، فدایت گردم .
حضرت فرمود: چند بیتی از آن اشعار را برایم بخوان . همین كه جعفر مشغول خواندن اشعار در رثای امام حسین علیه السلام شد، امام صادق علیه السلام به قدری گریست كه تمام محاسن شریفش خیس ‍ گردید؛ و تمام اهل منزل نیز گریه ای بسیار كردند. سپس حضرت فرمود: به خدا قسم ، ملائكه مقرّب الهی در این مجلس ‍ حضور دارند و همانند ما مرثیّه جدّم حسین علیه السلام را می شنوند؛ و بر مصیبت آن بزگوار می گریند. آن گاه خطاب به جعفر بن عفّان نمود و اظهار داشت : خداوند تو را به جهت آن كه بر مصائب حسین سلام اللّه علیه ، مرثیّه سرائی می كنی اهل بهشت قرار داد و گناهان تو را نیز مورد مغفرت و آمرزش خود قرار داد. بعد از آن ، امام علیه السلام فرمود: آیا مایل هستی بیش از این درباره فضیلت مرثیّه خوانی و گریه برای جدّم ، حسین علیه السلام ، برایت بگویم ؟ جعفر بن عفّان شاعر گفت : بلی ، ای سرورم . حضرت فرمود: هركس درباره حسین علیه السلام شعری بگوید و بگرید و دیگران را نیز بگریاند، خداوند او را می آمرزد و اهل بهشت قرارش ‍ می دهد.
چهل داستان و چهل حديث از امام جعفر صادق(ع)/ عبدالله صالحي

سلام عرض می کنم خدمت عاشقان اهل بیت(ع):Gol:
علی بن المسیب گفت : مرا و مولای من ، موسی بن جعفر علیه السلام را از مدینه به بغداد آوردند و محبوس كردند (و مدت حبس ‍ درازا كشید.) مشتاق اهل بیت و عیال شدم . موسی بن جعفر علیه السلام بدانست ، گفت : دلت با اهل و عیال است كه در مدینه اند؟ گفتم : بلی . یابن رسول الله ! گفت : (در آن پوشش رو و) غسل كن و پیش من آی . چنان كردم . برخاست و دو ركعت نماز بگزارد و گفت : بگو: بسم الله و دست به من ده و چشم برهم نه . چنان كردم . گفت : چشم باز كن . باز كردم . بر سر تربت حسین علیه السلام بودم . گفت : این تربت جدم حسین است . نماز كرد و نماز كردم . گفت : چشم بر هم نه . بر هم نهادم . گفت : بگشا. بگشادم . بر سر تربت امیرالمؤمنین علی بن ابی طالب علیه السلام بودم . گفت : چشم بر هم نه . چشم بر هم نهادم . گفت : بگشا. بگشادم . بر سر تربت رسول الله بودم . گفت : تربت جدم رسول صلی الله علیه و آله و سلم است . اینكه سرای تو برو و عهد تازه كن . در رفتم و ایشان را ملاقات كردم و به تعجیل با پیش وی آمدم . گفت : دست به من ده و چشم بر هم نه . چنان كردم . گفت : بگشا. بگشادم . خود را به سر كوه دیدم كه از آسمان آب بدان كوه ریخته می شد. بدان آب وضو كردیم و آن حضرت بانگ نماز بگفت و در نماز ایستاد. چهل مرد دیدم كه در عقب سر وی نماز می كردند. چون نماز بگزاردم ، گفت : كوه قاف است و اینان اولیا و اصفیااند. از حق تعالی در خواسته اند تا میان من و ایشان ملاقات شود. پس آن قوم را وداع كردیم و مرا گفت : چشم بر هم نه . چنان كردم . باز كردم . در زندان بغداد بودم . دوستی وی در دل من ثابت شد.
داستان عارفان

سلام علیکم
دوستان منتظر حکایت های شما از معصومین(ع) هستم...
موفق باشید
:Gol:

محمدی;389062 نوشت:
منصور دوانیقی (دومین خلیفه ظالم و طاغوت عباسی)

سلام چرا بعد از اسمش لعنه الله علیه نمیگی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
حتما واسه حفظ اتحاد . هااا؟؟؟؟؟
اونقدر با اشخاصی که باید لعنتشون کنیم مدارا کردیم که دیگه از دستمون در میره به افراد ظالمی مثل منصور لعنه الله علیه هم لعنت بفرستیم
واقعا که ...

^سعید^;389864 نوشت:
سلام چرا بعد از اسمش لعنه الله علیه نمیگی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
حتما واسه حفظ اتحاد . هااا؟؟؟؟؟
اونقدر با اشخاصی که باید لعنتشون کنیم مدارا کردیم که دیگه از دستمون در میره به افراد ظالمی مثل منصور لعنه الله علیه هم لعنت بفرستیم
واقعا که ...

سلام عرض می کنم خدمت شما بزرگوار
دوست من!
بنده عرض کردم ظالم اما هواس نبود که لعنه الله هم کنارش تایپ کنم!
از دیگر دوستان هم درخواست دارم که از این گونه مسائل در تاپیک پرهیز کنند.
اگر مسئله ای وجود دارد در مورد تاپیک ها به خود بنده عرض کنند. و در تاپیک ایجاد نکنند.
موفق باشید
:Gol:

کوه و دیگ
راوی: ابا صلت هروی
همراه و در خدمت امام وارد «مرو» شدیم. نزدیک «ده سرخ» توقف کردیم. مؤذن کاروان، نگاهی به خورشید کرد و رو به امام گفت: «آقا! ظهر شده است». امام پیاده شدند و آب خواستند. نگاهی به صحرا کردیم. اثری از آب نبود. نگران برگشتیم. امّا از تعجّب زبانمان بند آمد. امام با دست‏شان مقداری از خاک را گود کرده بود و چشمه‏ای ظاهر شده بود. وارد «سناباد» شدیم. کوهی نزدیک سناباد بود که از سنگ آن، دیگ‏های سنگی می‏ساختند. امام به تخته سنگی از کوه تکیه دادند و رو به آسمان گفتند: «خدایا!... غذاهایی را که مردم با دیگ‏های این کوه می‏پزند، مورد لطفت قرار ده و به این غذاها برکت عطا کن!»
فکر می‏کنم خدا به برکت دعای امام، به کوه، نظر خاصی کرد. چون امام خواستند که از آن روز به بعد، غذایشان را فقط در دیگ‏هایی بپزیم که از سنگ آن کوه ساخته شده باشد.
روز بعد، پس از کمی استراحت، امام به طرف محلی که «هارون»، پدر مأمون، در آن دفن شده بود، حرکت کردند. مأموران حکومتی جار زدند که امام می‏خواهند قبر هارون را زیارت کنند، امّا امام با یک حرکت ساده، نقشه‏های مأموران را نقش بر آب کرد. آن حرکت هم این بود که کنار قبر هارون ایستادند و با انگشت، خطی در کنار قبر، کشیدند. بعد رو به ما فرمودند: "این‏جا قبر من خواهد شد... شیعیان ما به این جا خواهند آمد و مرا زیارت خواهند کرد... و هرکس به دیدار قبرم بیاید، خدا لطفش را شامل حال او خواهد کرد."
بعد رو به قبله ایستادند و نماز خواندند و با سجده‏ای طولانی، چیزهایی را زیر لب زمزمه کردند. اشک در چشمم جمع شده بود.
http://shohadagodin.blogfa.com/post-82.aspx

[=simplified arabic]قيس بن سعد روايت مى كند: روزى پيامبر اكرم بر من عبور كرد در حالى كه از خواندن نماز فارغ شده بودم .
ايشان به من فرمودند: آيا تو را به درى از درهاى بهشت راهنمايى كنم ؟ عرض كردم : آرى .
فرمود: لا حول و لا قوة الا بالله يكى از درهاى بهشت است

[=simplified arabic]الغدير، ج 3، ص 162.[=simplified arabic]

یک روز ظهر جنازه مردی که بر دستان اقوامش حمل می شد، نمایان شد مردم از پیامبر خواستند که بر این جنازه نماز بگذارد.

پیامبر ص فرمود: این مرده به کسی بدهکار است؟

گفتند: دو دینار بدهی دارد.

پیامبر ص از نماز بر او امتناع کرد و فرمود: خودتان بر او نماز کنید!

امام علی ع برای محروم نشدن میت از نماز رسول خدا به سرعت خود را به ایشان رسانید و عرض کرد:

یا رسول الله... آن دو دینار بر عهده من

پیامبر ص بر میت نماز گزاردند. و خطاب به امام علی ع فرمودند:

خدا به تو جزای خیر دهد. خدا تو را برهاند همان طور که برادرت را از دین رهاندی

میت زیر بار بدهی خود است و کسی که مرده ای را از بدهی نجات دهد خداوند او را در روز قیامت نجات می دهد.

سلام علیکم:Gol:
منتظر حکایات دوستان هستم...
عصر خلافت امام علی (ع) بود، قصابی را كه چاقوی خون آلود در دست داشت ، در خرابه ای دیدند و در كنار او جنازه خون آلود شخصی افتاده بود، قرائن نشان می داد كه كشنده او همین قصاب است ، او را دستگیر كرده و به حضور امام علی (ع) آوردند. امام علی (ع) به قصاب گفت : در مورد كشته شدن آن مرد، چه نظر داری ؟ قصاب گفت : من او را كشته ام .
امام بر اساس ظاهر جریان ، و اقرار قصاب ، دستور داد تا قصاب را ببرند و به عنوان قصاص ، اعدام كنند. در این حال كه ماءمورین ، او را به قتلگاه می بردند، قاتل حقیقی با شتاب به دنبال ماءمورین دوید و به آنها گفت : عجله نكنید و این قصاب را به حضور امام علی (ع) بازگردانید. ماءمورین او را به حضور علی (ع) باز گرداندند، قاتل حقیقی به حضور علی (ع) آمد و گفت : ای امیر مؤمنان ! سوگند به خدا، قاتل آن شخص این قصاب نیست ، بلكه او را من كشته ام . امام به قصاب فرمود: چه موجب شد كه تو اعتراف نمودی من او را كشته ام ؟ قصاب گفت : من در یك بن بستی قرار گرفتم كه غیر از این چاره ای نداشتم ، زیرا افرادی مانند این ماءمورین ، مرا كنار جنازه بخون آغشته با چاقوی خون آلود بدست دیدند، همه چیز بیانگر آن بود كه من او را كشته ام ، از كتك خوردن ترسیدم و اقرار نمودم كه من كشته ام ، ولی حقیقت این است كه من گوسفندی را نزدیك آن خرابه كشتم ، سپس ادرار بر من فشار آورد، در همان حال كه چاقوی خون آلود در دستم بود، به آن خرابه برای تخلّی رفتم ، جنازه بخون آغشته آن مقتول را در آنجا دیدم ، در حالی كه دهشت زده شده بودم ، برخاستم ، در همین هنگام این گروه به سر رسیدند و مرا به عنوان قاتل دستگیر نمودند. امیرمؤمنان علی (ع) فرمود: این قصاب و این شخص كه خود را قاتل معرفی می كند را به حضور امام حسن (ع) ببرید تا او قضاوت نماید. ماءمورین آنها را نزد امام حسن (ع) آوردند و جریان را به عرض ‍ رساندند. امام حسن (ع) فرمود: به امیر مؤمنان علی (ع) عرض كنید، اگر این مرد قاتل ، آن شخص را كشته است ، در عوض جان قصاب را حفظ نموده است ، و خداوند در قرآن می فرماید: و من احیاها فكانّما احیا الناس جمیعا.
و هر كس انسانی را از مرگ نجات دهد، چنان است كه گوئی همه مردم را نجات بخشیده است (مائده 32). آنگاه هم قاتل و هم آن قصاب را آزاد نمود، و دیه مقتول را از بیت المال به ورثه او عطا فرمود. به این ترتیب ، ارفاق و تشویق اسلام شامل حال آن قاتل شد كه مردانگی كرد و موجب نجات یك نفر بی گناه گردید، و با این كار جوانمردانه اش ، تا حدود زیادی گناه خود را جبران نمود.
داستان دوستان / محمد محمدي اشتهاردی

سلام علیکم
ضمن تشکر از دوستان و همکاران بزرگوار، بابت فعالیت در تاپیک!
از شما عزیزان در خواست دارم حکایات معصومین(ع) را نقل کنید تا دیگر دوستان هم مطالعه کنند.
منتظر حکایات شما هستم...
موفق باشید
:Gol:

سلام:Gol:
هنگامی كه امام رضا(ع) در خراسان بود گروهی از راه دور برای زیارت او به درب منزل حضرت آمدند و اجازه خواستند به حضور او شرفیاب گردند. دربان حضرت به حضور او رسید و عرض كرد: گروهی آمده اند و می خواهند به محضر شما برسند و می گویند ما شیعه علی علیه السلام هستیم.
امام رضا علیه السلام فرمود: من مشغولم ، به آنها بگو برگردند.
دربان كنار در آمد و به آنها گفت : حضرت مشغول است و كسی را نمی پذیرد.
آنها رفتند و روز دوم آمدند و همان سخن خود را تكرار كردند و امام علیه السلام آنها را نپذیرفت تا دو ماه هر روز می آمدند و می گفتند: ما شیعه علی علیه السلام هستیم و می خواهیم به حضور امام علیه السلام برسیم و حضرت آنها را نمی پذیرفت تا اینكه از ملاقات امام مایوس شدند و به دربان گفتند: به مولای ما بگو ما شیعیان پدرت علی بن ابیطالب علیه السلام هستیم و با این نپذیرفتن شما دشمنانمان ما را مورد شماتت قرار می دهند، ما این بار بر می گردیم و بخاطر شرمندگی و خجالت و عجز از تحمل شماتت دشمنان از دیار خود هم می گریزیم.
پیام آنها را به حضرت رسانید. آنگاه امام علیه السلام به دربان فرمود: اجازه بده وارد شوند، آنها به حضور آن حضرت رسیدند و سلام كردند اما امام علیه السلام جواب آنها را كه نداد اجازه نشستن نیز به آنها نداد و همین طور ایستاده بودند تا اینكه گفتند: یا بن رسول اللّه ! این چه ستم بزرگی است كه بعد از دو ماه نپذیرفتن و در بدری به ما می رسد و چه آبروئی بعد از این از ما می ماند؟
امام علیه السلام فرمود: این آیه را بخوانید: و ما اصابكم من مصیبه فبما كسبت ایدیكم و یعفو عن كثیر (یعنی: آنچه از سختی به شما رسید از خود شما بود و خداوند بسیاری از گناهان را می آمرزد.)
من جز به پروردگارم و به رسول خدا و امیرالمؤمنین و پدران پاك و معصومم علیهم السلام اقتدا نكردم ، شما خود را سرزنش كنید، من از آنها پیروی كردم.
گفتند: چرا ای پسر رسول خدا؟
فرمود: بخاطر اینكه ادعا كردید شیعه علی بن ابیطالب هستید.
وای بر شما، شیعه علی همانا حسن و حسین و ابوذر و سلمان و مقداد و عمار و محمد بن ابی بكرند كه هیچ یك با امر و نهی او مخالفت نكردند اما شما ادعای پیروی از او را دارید در حالی كه در اكثر اعمال خود مخالف او هستید و در بسیاری از واجبات مقصرید، در بسیاری از حقوق برادران دینی خودی سستی می كنید و آنجا كه نباید تقیه كنید تقیه می كنید و آنجا كه باید تقیه كنید نمی كنید.
اگر می گفتید دوستدار علی علیه السلام هستید و دوستدار دوستان او می باشید و دشمن دشمنان او هستید مخالف سخن شما نبودم ، اما شما ادعای مرتبه بزرگی (شیعه علی علیه السلام) را نمودید كه اگر قول و عمل شما یكی نباشد هلاك می شوید مگر اینكه رحمت خدا شما را حفظ كند.

گفتند: یابن رسول اللّه ! ما از سخن خود را خداوند استغفار كرده و بسوی او توبه می كنیم و همان گونه كه به ما آموختید می گوییم ما دوستدار شما و دوستان شما و دشمن دشمنان شما هستیم.
امام علیه السلام فرمود: مرحبا ای برادران و دوستان من ، بیایید، بیایید، بیایید و همه را یك به یك در آغوش گرفت و به دربان فرمود: چند مرتبه مانع ورود آنها شدی؟
دربان عرض كرد: شصت بار.
حضرت فرمود: شصت بار متوالی نزد آنها برو و به آنها سلام كن و سلام مرا به آنها برسان كه با استغفار و توبه ای كه كردند گناهان آنها بخشیده شد و بخاطر محبتی كه به ما دارند مستحق كرامت شدند، به امور آنها و خانواده شان رسیدگی كن و مشكلاتشان را بر طرف نما و از پول و بخششهای دیگر بهره مندشان گردان!
قصه هاي تربيتي چهارده معصوم (عليهم السلام)

حکمتی از حضرت عیسی(ع):

گویند دو مرد بر سر مالکیت قطعه زمینی اختلاف داشتند عیسی(ع) بر انها میگذشت حضرت را به قضاوت دعوت کردند یکی گفت یا عیسی این زمین مال من است و دیگری گفت او اشتباه میکند و زمین در اصل متعلق بمن میباشد حضرت عیسی(ع) نگاه معنی داری به هر دوی انها کرد و فرمود و زمین میگوید این دو نفر مال من هستند!!!

الحمد لله رب العالمین

ابراهیم بن عباس گوید: هرگز ندیدم امام رضا (علیه السلام) به كسی - ولو به یك كلمه - جفا و بی مهری كند و نیز ندیدم كه سخن شخصی را قطع نماید، بلكه صبر می كرد تا سخن او به آخر برسد، و ندیدم كه آن حضرت تا آنجا كه امكان داشت ، تقاضای كسی را رد نماید، او هرگز پاهایش را كنار افرادی كه در حضورش بودند دراز نمی نمود و هرگز در حضور افراد تكیه نمی كرد، و هرگز ندیدم كه آن حضرت به خدمتكاران و غلامان آزاد شده اش ناسزا بگوید، و ندیدم او را كه آب دهانش را بیرون بیندازد، و هرگز او را ندیدم كه خنده با صدا بكند بلكه خنده اش تبسم و لبخند بود، وقتی كه خلوت می كرد و كنار سفره می نشست همه خدمتكاران و غلامان حتی دربانهای اسطبلها را كنار سفره می نشاند و با هم غذا می خوردند. آن حضرت شب كم می خوابید، بسیار سحر خیز بود، بیشتر شبها را از آغاز تا صبح به عبادت می پرداخت ، بسیار روزه می گرفت و روزه سه روز در هر ماه را حتما انجام می داد و می فرمود: روزه سه روز هر ماه ، معادل روزه همه زمانها است ، او كارهای نیك بسیار می كرد و غالبا آن را در شبهای تاریك انجام می داد.
داستان صاحبدلان

یاسر، خادم مامون گوید: در حضور حضرت رضا (علیه السلام) بودیم ناگهان صدای قفل دربی كه از خانه مامون به خانه حضرت رضا (علیه السلام) باز می شد به صدا در آمد، امام به حاضران فرمود: متفرق شوید، آنها رفتند، مامون از همان در وارد شد، امام خواست جلو پای مامون برخیزد مامون آن حضرت را به رسول خدا (صلی الله علیه وآله) سوگند داد برنخیزد، سپس امام را در آغوش گرفت و بوسید و كنارش ‍ نشست ، و نامه ای در آورد و خواند كه در آن نوشته بود سپاه اسلام قریه های كابل را فتح كرده اند... امام به مامون فرمود: از فتح این قریه ها خوشحال شدی ؟ امام فرمود: ای رئیس ! در مورد امت محمد (صلی الله علیه وآله) و در مورد سلطنتی كه بر آنها داری از خدا بترس و پرهیزكار باش چرا كه تو امور مسلمانان را تباه ساخته ای و شوون آنها را به غیر آنها واگذاشته ای كه هر طور خود بخواهند انجام می دهند، تو این قریه ها را فتح كرده ای ولی مركز وحی و هجرت (مدینه) را فراموش كرده ای ، مهاجران و انصار مورد ظلم قرار می گیرند، یك عمر بر مظلوم می گذرد و همچنان در سختی بسر می برد و از تامین زندگی ابتدائی عاجز است و كسی نیست تا شكایت خود را به او بكند و دستش به تو نمی رسد، از خدا بترس ، در مورد شوون مسلمانان ، برو به مدینه خانه نبوت و مركز مهاجران و انصار، آیا نمی دانی كه حاكم مسلمانان همچون عمود (ستون) خیمه است كه در وسط خیمه قرار گرفته و هر كس بخواهد دستش به آن می رسد؟ مامون گفت : چه باید كرد؟
امام فرمود: به حجاز برو و به شوون مسلمانان برس و مستقیما با مردم آنجا صحبت كن و دردهای آنها را بشنو و به حوائج آنها رسیدگی كن ، فردای قیامت خداوند تو را به حساب می كشد و از تو باز خواست می كند. مامون تحت تاثیر گفتار امام رضا (علیه السلام) قرار گرفت ، اما ذوالریاستین ، مامون را از تصمیم خود به رفتن حجاز پشیمان كرد.
داستان صاحبدلان

علت ترس از مرگ

مرحوم شیخ مفید رضوان اللّه تعالی علیه حكایت نموده است :
روزی شخصی از حضرت جوادالا ئمّه ، امام محمّد تقی علیه السلام سؤ ال شد: چرا اكثر مردم از مرگ می ترسند و و از آن هراسناك می باشند؟ امام جواد علیه السلام در پاسخ اظهار داشت : چون مردم نسبت به مرگ نادان هستند و از آن اطّلاعی ندارند، وحشت می كنند. و چنانچه انسان ها مرگ را می شناختند و خود را از بنده خداوند متعال و نیز از دوستان و پیروان و اهل بیت عصمت و طهارت علیهم السلام قرار می دادند، نسبت به آن خوش بین و شادمان می گشتند و می فهمیدند كه سرای آخرت برای آنان از دنیا و سرای فانی ، به مراتب بهتر است . پس از آن فرمود: آیا می دانید كه چرا كودكان و دیوانگان نسبت به بعضی از داروها و درمان ها بدبین هستند و خوششان نمی آید، با این كه برای سلامتی آن ها مفید و سودمند می باشد؛ و درد و ناراحتی آن ها را برطرف می كند؟ چون آنان جاهل و نادان هستند و نمی دانند كه دارو نجات بخش خواهد بود. سپس افزود: سوگند به آن خدائی ، كه محمّد مصطفی صلی الله علیه و آله را به حقّانیّت مبعوث نمود، كسی كه هر لحظه خود را آماده مرگ بداند و نسبت به اعمال و رفتار خود بی تفاوت و بی توجّه نباشد، مرگ برایش بهترین درمان و نجات خواهد بود. و نیز مرگ تاءمین كننده سعادت و خوش بختی او در جهان جاوید می باشد؛ و او در آن سرای جاوید از انواع نعمت های وافر الهی ، بهره مند و برخوردار خواهد بود.
___________
چهل داستان و چهل حديث از امام جواد(ع)

سلام علیکم
تبریک عرض می کنیم ولادت امام هادی(ع) را خدمت شما دوستان عزیز:Gol:
یكی از خوانین و سرمایه داران یاغی و مغرور عصر امام جواد (ع) و امام هادی (ع) شخصی بنام عمر از خاندان فرج بود، كه مدتی فرماندار مدینه شد، و نسبت به خاندان نبوت ، بسیار خشن بود، او گستاخی رابه جائی رسانید كه روزی با كمال پرروئی به امام جواد (ع) گفت : به گمانم تو مست هستی . امام جواد (ع) گفت : خدایا تو می دانی كه من امروز رابرای رضای تو روزه داشتم ، طعم غارت شدن و خواری و اسارت را به عمر بن فرج بچشان طولی نكشید كه در سال 233 هجری قمری متوكل بر او غضب كرد، و دستور داد به عنوان مالیات ، 120 هزار دینار از او، و 150 هزار دینار از برادرش گرفتند، و بار دیگر بر او غضب كرد و دستور داد هر چه می توانند بر پشت گردن او ضربه بزنند، شش هزار پس گردانی بر او زدند بار سوم بر او غضب كرد، كشان كشان او را به بغداد بردند و همانجا اسیر بود تا از دنیا رفت (عدو شود سبب خیر، گر خدا خواهد). محمد بن سنان (ره) می گویند: به حضور امام هادی (ع) رسیدم ، فرمود: آیا برای آل فرج ، پیش آمدی شده است ؟. عرض : آری عمر بن فرج وفات كرد.
حضرت فرمود: الحمدلله ، و تا 24 بار شمردم كه به شكرانه مرگ عمر بن فرج ، گفت : الحمدلله . عرض كردم : ای آقای من ! اگر می دانستم كه شما، این گونه از خبر من خوشحال می شوید، پا برهنه و دوان دوان نزد شما می آمدم و خبر را می دادم . امام هادی (ع) فرمود: آری ، او به پدرم نسبت مستی داد، پدرم او را نفرین كرد كه به غارت و ذلت اسارت ، گرفتار گردد، طولی نكشید كه همه اموالش ‍ را غارت كردند و او را اسیر كرده و به ذلت انداختند و اكنون نیز مرده است ، خداوند او را رحمت نكند، خداوند از او انتقام گرفت ، و همواره انتقام دوستانش رااز دشمنان می گیرد.
داستانهاي شنيدني از چهارده معصوم(عليهم السلام)

هنگامی كه زینب كبری (ع) را همراه بازماندگان شهدای كربلا وارد مجلس ‍ عبیداللّه زیاد (استاندار یزید در كوفه) نمودند. زینب (ع) به طور ناشناس در گوشه ای نشست . ابن زیاد - این زن كیست ؟
گفته شد، زینب (ع) دختر علی (ع) است . ابن زیاد خطاب به زینب سپاس خداوندی را كه شما را رسوا كرد و دروغ شما را در گفتارتان نمایاند. زینب خطاب به ابن زیاد - تنها آدم فاسق ، رسوا می شود، و بدكار دروغ می گوید، و او دیگری است ، نه ما. ابن زیاد - دیدی خدا با برادر و خاندانت چه كرد؟ زینب - ما رایت الا جمیلا...: بجز خوبی ، ندیدم ، اینها افرادی بودند كه خداوند شهادت را برای آنها مقدر كرد، و آنها به نبردگاه خود شتافتند و به همین زودی خداوند میان تو و آنها، جمع كند، تا تو را به محاكمه كشند، بنگر كه در آن دادگاه ، پیروزی از آن كیست ؟، مادرت به عزایت بنیشیند ای پسر زن بدكاره . روایت كننده گوید: ابن زیاد با شنیدن این گفتار(كوبنده) به خشم آمد و با كمال گستاخی گفت : با كشته شدن حسین گردنكش و افرادی از بستگانت كه از فرمان من سرپیچی كردند، خداوند دلم را شفا داد. زینب لعمری لقد كهلی و قطعت فرعی واجتثثت اصلی فان كان هذا شفاك فقد شفیت . : سوگند به جانم ، كه تو بزرگ فامیل مرا كشتی ، و شاخه های مرا بریدی ، و ریشه مرا كندی ، اگر شفای دل تو در این است باشد. ابن زیاد - این زن ، چه با قافیه ، سخن می گوید و بجان خودم ، پدرش علی (ع) نیز شاعری بود قافیه پرداز. زینب - زن را با قافیه چكار؟.
___________
داستان دوستان / محمد محمدي اشتهاردي

:Sham:

منهال بن عمرو گوید: از كوفه بسفر حج رفتم و خدمت امام سجاد علیه السلام رسیدم . آن جناب از من پرسید از حرمله بن كاهل (قاتل شش ‍ ماهه علی اصغر بود) چه خبر داری ؟ عرضكردم در كوفه زنده است ؛ حضرت دست به نفرین او برداشت و از خدا خواست حرارت آتش و آهن را در دنیا به او بچشاند. منهال گوید: چون به كوفه برگشتم ، روزی بدیدن مختار رفتم ، مختار اسب طلبید و سوار شد، مرا نیز سوار كرد و با هم رفتیم به كناسه كوفه ، لحظه ای صبر كرد مثل كسیكه منتظر چیزی باشد، كه ناگاه دیدم حرمله را گرفته و نزد او آوردند. مختار حمد خدای بجای آورد و امر كرد ، دست و پای او را قطع كنند، و پس از آن او را در آتش اندازند. من چون چنین دیدم سبحان الله گفتم ، مختار گفت : برای چه تسبیح خدای كردی ؟ حكایت نفرین امام سجاد بر حرمله را و استجابت دعای او را نقل كردم . مختار از اسب خویش پیاده شد و دو ركعت نماز طولانی بجای آورد و سجده شكر كرد و سجده را طول داد. با هم برگشتیم ، چون نزدیك خانه رسیدیم او را به خانه خود دعوت كردم كه غذا میل كند! مختار فرمود: ای منهال تو مرا خبر دادی كه امام سجاد دعا كرد كه به دست من نفرین او بر حرمله مستجاب شده ، از من خواهش ‍ خوردن طعام داری ، امروز روز روزه است كه به جهت شكر این مطلب باید روزه باشم.
____________
يک صد موضوع 500 داستان

علامه مجلسى مينويسد: از زرافه حاجب و دربان متوكل كه مردى شيعه مذهب بود نقل شده او گفت: متوكل به فتح بن خاقان خيلى علاقه داشت و او را بر تمام مردم حتى فرزندان و خويشاوندان خود مقدم ميداشت روزى تصميم گرفت كه بمردم بفهماند كه چقدر بفتح علاقه دارد و مقام او را گرامى ميدارد دستور داد تمام اعيان مملكت از خويشاوندان خود و ديگران امراء و وزراء و سرلشكران و ساير فرماندهان و مردمان متشخص با بهترين لباسهاى خود و گرانمايه‏ترين اندوخته‏هاى خويش حاضر شوند و همه پياده جلو او حركت كنند هيچ كس حق ندارد جز خود متوكل و فتح بن خاقان سواره باشد.
تمام مردم پياده براه افتادند در سامرا روز گرمى بود حضرت هادى عليه السّلام نيز پياده بود گرما و ناراحتى خيلي آن جناب را به مشقت انداخت.
زرافه گفت: من خدمت آن جناب رسيده عرضكردم آقا خيلى بر من دشوار است اين ناراحتي شما و ستمى كه از اين ستمگر مى‏بينيد دست ايشان را گرفتم و بر من تكيه داد آنگاه فرمود: زرافه ناقه صالح گرامى‏تر از من نبود (يا مقامش بالاتر از من نبود) پيوسته از آن جناب مسائلى ميپرسيدم و استفاده ميكردم تا اينكه متوكل پياده شد و مردم را مرخص كرد.
وسيله سوارى هر كدام را آوردند سوار شده رفتند بمنزل خود. قاطر امام عليه السّلام را نيز آوردند سوار شد من نيز سواره در خدمت آن جناب رفتم تا بمنزل خود وارد شدند از ايشان جدا شدم و بمنزل خود آمدم.
پسرم معلمى داشت شيعه مذهب كه از اهل علم و دانش بود من عادت داشتم غذا را با او صرف ميكردم. آن روز با هم غذا ميخورديم سخن ما جريان سوار شدن متوكل و فتح بن خاقان و پياده رفتن تمام شخصيت‏هاى بزرگ مملكت بود جريان حضرت هادى عليه السّلام را نيز نقل كردم و فرمايش آن جناب را كه ناقه صالح گرامى‏تر از من در نزد خدا نيست.
در اين موقع معلم دست از غذا كشيده گفت ترا بخدا اين حرف را از امام شنيدى؟ گفتم: آرى. گفت بدان كه متوكل بيش از سه روز حكومت نخواهد كرد و از دنيا خواهد رفت متوجه خود باش هر احتياطى كه لازم است بكن مبادا مرگ او موجب زيان تو شود و اموال تو نابود گردد.
گفتم: تو از كجا فهميدى گفت: قرآن را در مورد ناقه صالح نخوانده‏اى تَمَتَّعُوا فِي دارِكُمْ ثَلاثَةَ أَيَّامٍ ذلِكَ وَعْدٌ غَيْرُ مَكْذُوبٍ سخن امام خلاف ندارد.
زرافه گفت: بخدا قسم هنوز روز سوم نيامده بود كه منتصر بكمك بغاء و وصيف و تركان بر متوكل شوريدند و او را با فتح بن خاقان قطعه قطعه كردند بطورى كه پيكر آن دو از يك ديگر تميز داده نميشد خداوند قدرت او را از بين برد بعد از اين جريان من خدمت حضرت هادى رسيدم و جريان معلم فرزندم را براى ايشان نقل كردم.
فرمود: راست گفته وقتى من از دست اينها آنقدر ناراحت شدم پناه بردم بگنجينه‏اى كه از آباء گرام خود بيادگار دارم كه بهتر از سلاحهاى جنگى و دژهاى محكم و هر نوع وسائل دفاعى است و آن دعاى مظلوم است كه از ستم ظالم ميخواند خداوند با همان دعا او را هلاك كرد.

زندگانى حضرت جواد و عسكريين عليهم السلام، ص: 172و173

مردی به محضر امام سجاد(ع) آمد، و از حال و روزگار دنیای خود شكایت كرد، امام سجاد(ع) فرمود: مسكین ابن آدم ، له فی كلّ یوم ثلاث مصائب لایعتبر بواحده منهن ، و لو اعتبر لهانت المصائب و امر الدنیا... : بیچاره انسان كه در هر روز، دستخوش سه مصیبت است كه از هیچیك عبرت نمی گیرد، در صورتی كه اگر عبرت می گرفت ، مصائب دنیا برای او آسان می شد. 1 هر روز كه از عمر او می گذرد از عمر او كاسته می گردد، در صورتی كه اگر از مال او چیزی كاسته می شد قابل جبران بود، ولی كاهش عمر قابل جبران نیست . 2 هر روز، رزقی كه به او می رسد اگر از راه حلال باشد، حساب دارد، و گرنه عقاب دارد (و این حساب و عقاب در دادگاه الهی در انتظار او است .) 3 مصیبت سو از همه بزرگتر است ، و آن اینكه هر روز كه از عمر انسان می گذرد، به همان اندازه به آخرت نزدیك می گردد، ولی نمی داند كه رهسپار بهشت است یا دوزخ ؟ اگر براستی در فكر این سه مصیبت باشد، گرفتاریهای مادی ، در برابر آنها ناچیز است و آسان خواهد شد.
_____________
داستان دوستان / محمد محمدي اشتهاردي

شخصی به محضر مبارك امام حسین (ع) رسید و پس از سلام گفت : ای فرزند پیامبر (ص) سؤالی دارم . امام فرمود: بپرس .
او پرسید: بین ایمان و یقین ، چقدر فاصله است ؟. امام فرمود: به اندازه چهار انگشت . او پرسید: چگونه ؟ امام فرمود: ایمان ، آن چیزی است كه شنیده باشیم ، و یقین چیزی است كه آن را ببینیم ، و بین گوش و چشم ، چهار انگشت فاصله است . او پرسید: بین زمین و آسمان ، چقدر فاصله است ؟ امام فرمود: به مقدار استجابت یك دعا. او پرسید: بین مشرق و مغرب چقدر فاصله است ؟.
امام فرمود: به اندازه سیر یك روز خورشید. او پرسید: عزت انسان در چیست ؟. امام فرمود: در بی نیازی از مردم . او پرسید: زشت ترین چیزها چیست ؟ امام فرمود: فسق و گناه در پیرمرد، سختگیری و تندی در فرمانروا، دروغ از افراد سرشناس و بزرگ ، بخل از ثروتمند، و حرص و آز، از دانشمند. او عرض كرد: ای فرزند پیامبر (ص) راست فرمودی ، اینك از تعداد امامان آگاهم ساز. امام فرمود: آنها همانند برگزیدگان بنی اسرائیل ، دوازده نفر می باشند. او عرض كرد: نام آنها را بشمار.
امام حسین (ع) اندكی درنگ نمود و سپس سرش را بلند كرد و فرمود: ای برادر عرب ، نام آنها را برای تو می شمارم امام و خلیفه بعد از رسول خدا (ص)
1- امیر مؤمنان علی بن ابیطالب 2- و برادرم حسن 3- و خودم و 9 فرزندم می باشیم كه آن 9 نفر عبارتند از: 4- پسرم علی 5- محمد بن علی 6- جعفر بن محمد 7- موسی بن جعفر 8- علی بن موسی 9- محمد بن علی 10- علی بن محمد 11- حسن بن علی و پس از او فرزندش مهدی (ع) كه نهمین فرزند من است و در آخرالزمان برای زنده كردن دین ، قیام خواهد كرد.
________
داستان دوستان / محمد محمدي اشتهاردي

:Gol:
چون صدر كاینات و خلاصه موجودات هجرت كرد از مكه به مدینه و مسجد بنا كرد، مهاجران هر یك در پهلوی مسجد خانه ساختند و دری در مسجد گشادند. چون اسلام قوی شد، جبرئیل آمد كه حق تعالی می فرماید كه درهایی كه در مسجد گشاده اند، برآرند. جماعتی از صحابه گفتند: همانا این خطاب با ما نباشد. اول كسی كه ساز آن كرد كه در بر آرد، شاه مردان بود. خواجه صلی الله علیه و آله و سلم به حجره فاطمه در آمد و علی را گفت : ای علی ! این خطاب نه با توست ، زیرا كه تو از منی و من از تو: انت منی و انا منك . عباس آمد كه مرا چه می فرمایی ؟ گفت : در، برآر. گفت : چرا در علی گشاده می گذاری و در مرا بر می آری ؟ رسول صلی الله علیه و آله و سلم گفت : ای عم ! حكم خدا گردن باید نهاد، جبرئیل حاضر است ، می فرماید كه ای عم رسول خدا! اگر ببینی منزلت علی را به نزدیك حق تعالی ، و محل شریف او را به نزدیك فرشتگان مقرب ، و بزرگی او را در اعلا علیین ، آنچه اینجا می بینی اندك شمری . اگر اهل آسمانها و زمینها علی را دشمن دارند، حق تعالی همه را هلاك كند و اگر جمله كافران علی را دوست دارند، حق تعالی ایشان را توفیق ایمان دهد و بر ایشان رحمت كند. دوستی علی در هر ترازو كه نهند راجح آید بر جمله سیئات او و دشمنی علی بر هر ترازو كه نهند راجح آید بر جمله حسنات او. عباس ‍ تسلیم و راضی شد. جبرئیل رسول را خبر داد كه جمله فرشتگان بر عباس صلوات دادند از برای تسلیم و رضای وی در فضیلت علی . پس عمر پیش رسول آمد و گفت : یا رسول الله ! اجازت هست كه سوراخی بگذارم كه در جمال مبارك تو بنگرم . گفت : نه . گفت : آن مقدار كه یك چشم بر آنجا نهم . گفت : نه . منافقان چون بدیدند كه در علی بگشاد و درهای دیگران برآورد. گفتند: الا ان محمدا قد ضل فی علی . محمد در حق علی گمراه شد. حق تعالی این آیت فرستاد كه : والنجم اذا هوی ما ضل صاحبكم و ماغوی رسول صلی الله علیه و آله و سلم به منبر برآمد و گفت : والله ما سددت ابوابكم و لافتحت باب علی بل الله سد ابوابكم و فتح باب علی . به خدا كه من نفرمودم كه درهای شما برآرند و در علی بگذارند خدای تعالی فرمود كه در شما برآرند و در علی بگذارند؛ پس حكم را گردن نهید تا به خشم و عذاب او گرفتار نشوید.
___________
داستان عارفان / کاظم مقدم

سلام و عرض ادب
ضمن تبریک ولادت با سعادت حضرت زهرا(س) خدمت شما دوستان عزیز
:Mohabbat::Gol:
ان شاءالله که شفاعت این بزرگواران نصیب شما بشود
از ازدواج حضرت زهرا (س) با حضرت علی (ع) چندان نگذشته بود پیامبر (ص) به دیدار آن ها آمد به آن ها مباركباد گفت و پس از ساعاتی علی (ع) برای كاری از خانه بیرون رفت . پیامبر (ص) به فاطمه (س) فرمود: حالت چطور است ؟شوهرت را چگونه یافتی ؟ فاطمه (س): پدر جان شوهرم را به بهترین شوهر یافتم ولی جمعی از زنان قریش نزد من آمدند و به من گفتند: رسول خدا (ص) تو را همسر یك نفر مرد فقیر و تهیدست نموده است پیامبر: دخترم !نه پدرت فقیر است ، و نه شوهرت ، خداوند گنجینه های طلا چو نقره تمام زمین را در اختیار من نهاده است ولی من از آنها چشم پوشیدم ، و پاداشی را كه در پیشگاه خدا است برگزیدم . دخترم ! اگر آنچه را كه پدرت می داند، می دانستی دنیا در نظرت ناچیز جلوه می كرد، سوگند به خدا در نصیحت و آموزش تو كوتاهی نكردم .شوهر تو در تقدم به اسلام و در علم و حلم از همه مقدمتر و بهتر است ، دخترم وقتی كه خداوند بر سراسر زمین نگاه كرد دو مرد را برگزید یكی از آن دو را پدر تو قرار داد و دیگری را شوهر تو. یا بنته نعم الزوج زوجك لاتعصی له امرا :
دختر عزیزم ! شوهر تو، نیكو شوهری است همواره در همه امور، از او اطاعت كن سپس پیامبر (ص) علی (ع) را به حضور طلبید و در شاءن و مقام فاطمه (س) مطالبی گفت ، از جمله فرمود: فاطمه (س) پاره تن من است هر كه او را برنجاند مرا رنجانده و هر كس او را شاد كند مرا شاد كرده است .امام علی (ع) در شاءن زهرا (س) می گوید: سوگند به خدا هیچگونه فاطمه (س) را خشمگین و مجبور به كاری نكردم تا آن زمان كه خداوند روح او را به سوی خود قبض كرد، و او نیز هیچگاه مرا ناراحت نكرد و از من نافرمانی ننمود، هر زمان به او نگاه می كردم همه اندوهها و حزنها و رنجهایم برطرف می شد.
_______
داستانهاي شنيدني از چهارده معصوم(عليهم السلام)/ محمد محمدي اشتهاردي