آفتاب در محضر* گزیده هایی از انوار امام جعفربن محمد الصادق علیهما السلام*

تب‌های اولیه

7 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
آفتاب در محضر* گزیده هایی از انوار امام جعفربن محمد الصادق علیهما السلام*

رفتیم خدمت امام، رطب آوردند، مشغول خوردن شدیم. یکی، رطب ها را می خورد، هسته هایش را می انداخت دور. امام دستش را گرفت. گفت:(( هسته ها را بکار، دور نریز، اسراف است.))

********************

گفته بودند:(( فلانی پشت سرت بدگویی کرده.)) دست هایش را بالا برد. گفت:(( خدایا من بخشیدمش، تو هم او را ببخش.))

********************

ایستاده بود، نماز میخواند. از خود بی خود شد. به هوش که آمد، پرسیدند: چه شد؟ گفت:(( آنقدر آیات را تکرار کردم که انگار از زبان گوینده اش می شنیدم.))

********************

سر تقسیم ارث دعوا می کردند. مفضّل بردشان خانه، با چهارصد درهم آشتی شان داد. گفت:(( امام این پول ها را داده و گفته هر جا شیعیان اختلاف داشتند، ازین مال اختلافشان را حل کن.))

مدتی به خانه اش رفت و آمد می کرد. می گفت:(( همیشه او را در یکی از این سه حالت می دیدم؛ یا روزه بود، یا نماز می خواند، یا یاد خدا می کرد.))

**************

هیچ کس نمی دانست این مرد ناشناس کیست که هر شب پول و غذا می آورد برای فقیران مدینه.
مدینه که عزادار شد ، فهمیدند. فقط یک نفر میتوانست باشد. امام صادق ع

**************

می لرزید. رنگ به رنگ می شد، گاهی قرمز، گاهی زرد. هربار دربار جدّش، پیامبر، حرف می زد، اینطور دگرگون میشد.

**************

یک بار شمردم، ببینم توی رکوع و سجودش چقدر ذکر می گوید که آنقدر طول می کشد؟! هفتاد بار سبحان الله، هم توی رکوع، هم توی سجده.

**************

هربار که می رفت آدم های تازه ای با خودش می برد. می نشست وسط بیابان، کنار یک قبر، سلام می داد به همه انبیا، بعد خودش را می انداخت روی قبر، سلام می کرد..گریه می کرد.... .
می گفت:(( قبر جدّم، علی ابن ابی طالب است. باید همه این جا را بشناسند و بیایند زیارت.))
تا آن زمان قبر جدّش مخفی بود.

*************

نیمه ی شب، خلوت و تاریک. باران می آمد. تعقیبش کردم. رسید به ظله بنی ساعده. یکی دو تا نان می گذاشت بالای سر فقرا. جلو رفتم و سلام کردم. پرسیدم:(( اینها شیعه اند؟))
گفت:((نه! اگر شیعه بودند نمک هم می آوردم.))

آمده بود پیش امام. پول می خواست. چهارصد درهم به او داد. مرد تشکر کرد. خواست برود، امام صدایش زد. نگین انگشتری اش را داد دستش.
گفت:(( بهترین بخشش آن است که آدم را بی نیاز کند. جدّم فرموده.))
رفت، بی نیاز رفت.

**************

حج. میقات. همه احرام پوشیدند و لبیک گفتند. خواست لبیک بگوید... .
زبانش بند آمد، بی رمق شد. داشت می افتاد از شتر. باز هم خواست لبیک بگوید... زبانش بند آمد، بی رمق شد. پرسیدند:(( چرا نمیگویی؟)) گفت:(( چطور بگویم لبیک وقتی میترسم در جوابم بگویند لا لبّیک؟))

**************

جلوی امام را گرفت و داد زد:(( تو برداشتی. زود باش پولم را بده.)) امام فرستاد برایش کیسه ای پول آوردند، همان قدر که ادّعا می کرد. برگشت خانه اش. دید پولش آنجاست. آمد پول امام را پس بدهد. خجالت زده و شرمنده.
امام نگرفت.
ما چیزی که به کسی ببخشیم، دیگر پس نمی گیریم!

از کل محصول باغ که چهار هزار دینار می شد، فقط چهار صد دینار برای خودش می ماند. خرما ها که می رسید، می گفت یک شکاف درست کنند روی دیوار تا مردم بیایند خرما بخورند. دم در باغ هم خرما می گذاشت. برای پیرها، بچه ها ، و مریض ها که نمی توانستند بیایند، می فرستاد.برای کارگرانش هم کنار می گذاشت. هر چه می ماند می برد مدینه تقسیم می کرد بین فقرا.
از چهار هزار دینار محصول خرما، فقط چهارصد دینار برای خودش می ماند.

***************

دین و ایمان را خرافه می دانست. خندید و گفت:(( این "المص" که توی قران آمده معنی هم داره؟))
امام اخم کرد. رویش را برگرداند. گفت:(( خجالت بکش. ال به حروف ابجد می شود یک، لام می شود سی، میم می شود چهل، صاد میشود نود. روی هم می شود صد و سی و یک. بعد ازین سال ، دولت اربابت از بین می رود.))
همان شد که گفت.

پرسید:(( ما دوستتان داریم. برای همین بچه هایمان را به نام شما و پدرانتان می گذاریم. آیا سودی برای ما دارد؟))
جواب داد: (( بله به خدا قسم! هل الدین الاّ الحب؟))

*****************

برای مهمان کم نمی گذاشت. خوراک گوشت می آورد. خرد می کرد برایشان، تعارف می کرد. خودش ولی سرکه و روغن زیتون می خورد. می گفت:(( این غذای ما و پیامبران است و آن غذای شما))

*****************

رفتن روی پشت بام را ممنوع کرده بود ولی کنیزش گوش نداد. بچه به بغل از نردبان بالا می رفت که امام را دید. ترسید، هول کرد و بچه را انداخت، در جا مرد. رنگ از صورت امام پرید. گفت:(( از مرگ بچه ام ناراحت نیستم، ازین ناراحتم که چرا کنیز از من ترسید.)) آزادش کرد.

خدمتکارش را برای انجام کاری فرستاده بود بیرون. دیر کرده بود. با نگرانی رفت دنبالش. دید کنار کوچه خوابیده. نشست بالای سرش. با بادبزن بادش زد بیدار که شد، امام با مهربانی نگاهش کرد و گفت(( چقدر می خوابی!؟ از این به بعد شب ها بیشتر بخواب و روزها کار کن.))

****************

کیسه های پول را می داد به یکی از دوستانش ببرد برای بنی هاشم. می گفت:(( نگو از طرف من است بگو دوستانتان از عراق فرستادند.)) بنی هاشم می گفتند:(( خدا به تو خیر دهد که به ما کمک می کنی و جزای جعفر پسر محمد را هم بدهد که با این همه ثروت و دارایی ذرّه اب به ما کمک نمی کند.))

****************

مهمان ها که می خواستند کمک کنند نمی گذاشت. خودش کارهایشان را می کرد. می گفت:(( پیامبر ص به ما خانواده اجازه نداده است مهمان هایمان را بکار بگیریم.))

از خدمتکارش پرسید:(( چقدر ذخیره گندم داریم؟)) جواب داد: (( به اندازه چند ماه.))
_ ببر بازار بفروش.
_ اگر بفروشیم دوباره نمی توانیم بخریم. قحطی آمده!
_ مگر بقیه مردم چه می کنند؟
_ یا روزانه می خرند، و یا گندم و جو را مخلوط می کنند و یا فقط با جو نان درست می کنند.))
_ گندم ها را بفروش. از فردا روزانه نان بخر ، مثل همه مردم.

***********

کافر بود. رفت پیش جعفر صادق ع، برای بحث و مجادله. می خواست او را بکوبد. نشست رو به رویش، دو زانو، مودب، سر به زیر، ساکت. امام ع گفت:
(( چرا حرف نمی زنی؟ مگر برای بحث نیامدی؟))
جواب داد:(( من فیلسوف و دانشمند زیاد دیده ام ولی هیچ کدام به این عظمت نبوده اند.))

************

شاگردان زیادی داشت. در همه رشته ها: قران، علم کلام، طب، داروسازی، شیمی، فیزیک، نجوم، اخلاق، و... هر کدامشان هم شاگردان زیادی داشتند.

موضوع قفل شده است