مثل آب باشیم نه سنگ !!!

تب‌های اولیه

6 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
مثل آب باشیم نه سنگ !!!

دو قطره آب كه به هم نزدیك شوند، تشكیل یك قطره بزرگتر میدهند...

اما دوتكه سنگ هیچگاه با هم یكی نمی شوند !
پس هر چه سخت تر و قالبی تر باشیم،
فهم دیگران برایمان مشكل تر، و در نتیجه
امکان بزرگتر شدنمان نیز كاهش می یابد...
آب در عین نرمی و لطافت در مقایسه با سنگ،
به مراتب سر سخت تر، و در رسیدن به هدف خود
لجوجتر و مصمم تر است.
سنگ، پشت اولین مانع جدی می ایستد.
اما آب... راه خود را به سمت دریا می یابد.
در زندگی، معنای واقعی
سرسختی، استواری و مصمم بودن را،
در دل نرمی و گذشت باید جستجو كرد.
گاهی لازم است كوتاه بیایی...
گاهی نمیتوان بخشید و گذشت...
اما می توان چشمان را بست وعبور کرد
گاهی مجبور می شوی نادیده بگیری...
گاهی نگاهت را به سمت دیگر بدوزی که نبینی....
ولی با آگاهی و شناخت
و آنگاه بخشیدن را خواهی آموخت

[="DarkGreen"]دقیقا . به نظر من باید سعی کرد بزرگ شد اما کوچک موند . چراکه کوچکان همیشه بزرگترینها را در سر دارند .[/]

دعا کنید...

همیشه دعا کنید چشمانی داشته باشید
که بهترین ها را در آدم ها ببیند

قلبی که خطاکارترین ها را ببخشد

ذهنی که بدیها را فراموش کند

و روحی که هیچگاه ایمانش به خدا را از دست ندهد.

خدا را دیده ای آیا؟

به هنگامی که می فهمی دگر تنهای تنهایی!

رفیقی، همدمی، یاری کنارت نیست و می ترسی که راز بی کسی را با کسی گویی

یکی بی آنکه حتی لب تو بگشایی،

به آغوشی تو را گرم محبت می کند با عشق...

گمانم دیده ای او را

که من هم آرزو دارم ببینم باز هم او را


که او خود می گشاید دیده های روشن دل را...:Sham:

بار الها کمکم کن تا بتوانم زیبایی‌ها را ببینم و درک کنم و از آن لذت ببرم و زشتی‌ها‌ را فراموش کنم

[="DarkGreen"]کودکی بیش نبود . تازه در مکتب ثبت نام کرده بود . توانایی ذهنیش کم بود و هیچ چیز نمی فهمید . به قول خودمون ، خنگ بود . یک دفعه استاد مکتب بهش گفت که یک جمله را تکرار کند . من اون جمله را درست یادم نیست اما تقریبا این چنین بود . " دباغی ، پوست سگ را دباغی کرد . " این شاگرد مکتب خنگ ، (ببخشید این یه قسمت را هم درست یادم نیست . ) جمله را این چنین تکرار کرد :" دباغی ، پوست استاد را دباغی کرد." . استاد بیچاره هم که عصبانی شده بود ، بچه بیچاره را فلک کرد و بچه از روی ناراحتی و عصبانیت ، فرار کرد و به یک بیابان پناه برد . همین طور رفت و رفت و رفت تا اینکه به یک کوه رسید . کناش نشست . یه دید که داره رو سرش آب میریزه . بلند شد و یه نگاه کرد . دید از جایی از این کوه آب قطره قطره میچکد و این قطره های آب به مرور زمان ، قسمتی از کوه را سوراخ کرده بود .

به خودش گفت :" یعنی من از این قطره ناچیز آب کمترم ؟ این قطره با این لطافت ، سنگی به این ضخامت را سوراخ کرده !! " . این بچه خنگ تصمیم گرفت که درس بخونه و عالم بزرگی بشه و همین طور شد . اسم این عالم بزرگوار را نمی دونم ( آخه اسمش عربیه و طولانی ) . اما باید بدونید که بزرگترین عالم روی زمین شد ( البته در زمان خودش )

خواستم بگم که ، سعی کنیم زندگی را از طبیعت بیاموزیم . چون بزرگترین درسهای زندگی در کتاب طبیعت هک شده است .[/]

موضوع قفل شده است