*--- انزواطلبی خانواده همسر ---*

تب‌های اولیه

4 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
*--- انزواطلبی خانواده همسر ---*

[="Tahoma"]سلام [/]
[="Times New Roman"] [/]
[="Tahoma"]میخوام خلاصه داستان زندگیم رو بگم بلکه یکمشاور خانواده با دیدگاه مسائل دینی بهم راهکار بده. با مشاور روانشناس صحبت کردم,با هزارتا دوست و غریبه و ... نتیجه نگرفتم. الان خواهش من اینه که کسی نظر بده کههم دید روانشناسی خانواده داشته باشه و هم اعتقاد به شرع مقدس چون میخوام یه نتیجهدرست بگیرم. البته اگر کاربران با تجربه دیگه هم نظر بدن خوشجال میشم گرهی بازبشه. از همه متشکرم.[/]
[="Times New Roman"] [/]
[="Tahoma"]من 7 ساله که ازدواج کرده ام و یک فرزند داریم.[/][="Times New Roman"][/]
[="Tahoma"]از ابتدا در جلسات خواستگاری که به واسطه معرفبا هم آشنا شدیم, همسرم رو اینطور شناختم:[/][="Times New Roman"][/]
[="Tahoma"]متشرع-معتقد به اصول و عقاید دینی - متعهد بهخانواده- پاک و صادق- با معلومات- دقیق ...[/][="Times New Roman"][/]
[="Tahoma"]اما:[/][="Times New Roman"][/]
[="Tahoma"]نکته سنج- -درونگرا- بی میل به روابط اجتماعی(چون گفت تمایل ندارم منزل هرکسی بروم و من در این مورد تصمیم خواهم گرفت)[/][="Times New Roman"][/]
[="Tahoma"] [/]
[="Tahoma"]با توجه به محسناتش با هم ازدواج کردیم و البتهمن در ابتدا اهمیت بی میلی ایشون به روابط اجتماعی رو اونطور که باید و شاید درکنکردم چون خودم در خانواده ای متدین اما پایبند به روابط اجتماعی زندگی کرده بودم, لکن درک خانواده ای با روابط بسیار محدود برام آسون نبود.[/][="Times New Roman"][/]
[="Tahoma"]همان ابتدای عقد درمحضر, یک سوء تفاهم پیش آمد(بعلت اعتیاد همسرم به فراموشی) و باعت شد خانواده ایشون به من بدبین شوند کهالبته همسرم هم تلاشی برای رفع سوء ظن آنها نکرد و نگفت علتش فراموشی خودش بوده نهمن. من هم در صدد عذرخواهی بر نیامدم (البته به علت کم تجربگی)[/][="Times New Roman"][/]
[="Tahoma"]در طول دوران عقد, فقط یکبار به خاطر کار همسرمبه منزلشون رفتم! یکبار هم خواهرشوهرم به دلیل یک مجلس کاملا رسمی دعوتم کرد. دیگهاصلا نگفتن چرا نمیای؟ به همسرم میگفتم؟ میگفت ما رسم نداریم تا قبل از ازدواج,عروس رو به خانه مادرشوهر ببریم!!!! (البته بعدها معلوم شد واقعیت نداشت)[/][="Times New Roman"][/]
[="Tahoma"]خانواده ایشون تلاقی اون سوءتفاهم محضر رو سرعروسی ما دراورند: سر سفره عقد که همه خانواده درجه یک و دو دعوت بودند نیامدند وکادو هم ندادند. در مجلس عروسی هم دیر آمدند مثل غریبه‌ها. بعد هم لجبازیها و خط ونشون کشیدنهاشون شروع شد: که وظیفه اشه در خدمت ما باشه. باید اینکارو کنه بایداون کارو کنه و ....[/][="Times New Roman"][/]
[="Tahoma"]اون موقع متوجه نمیشدم اینها چه عکس العملیهستند فکر میکردم قصد بدی ندارن و همسرم فقط میگفت روحیشون اینطوریه (خیلی هم بیراه نمیگفت). البته گاهی هم میگفت ازاون قضیه محض ناراحتند و البته فلانی (خواهرش) اصولا بد اخلاقه و با بقیه عروسهایخانواده هم چنین برخوردی کرده ... توجیه میکردن.[/][="Times New Roman"][/]
[="Tahoma"]بعدها فهمیدم این خانواده کلا تمام عمرشون فقطزیر سقف خودشون زندگی کردن, و با عمه و عمو اصلا ارتباط نداشتن. خاله و دائی همنداشتن. در نتیجه از اخلاق و آداب اجتماعی کاملا بی بهره هستن. علاقه ای هم بهارتباط با غیر نشون نمیدن چون نه کسی (حتی خواهربرادرشون) رو دعوت میکنن و نه اگهدعوت بشن با علاقه میرن (کاری میکنن از دعوت کردنشون پشیمون بشی)[/][="Times New Roman"][/]
[="Tahoma"]تمام این سالها شاید به اندازه انگشتهای یکدستم به خانه خواهر و برادراش که زیاد هم هستن نرفتم. اصلا دعوت نکردن اصلا همنمیگن مثلا: "منزل ما هم تشریف بیارید" ... اگر هم بریم انقدر خشکبرخورد میکنن که از رفتن پشیمون میشی چون وقتی دور هم میشینن اصلا با هم حرفنمیزنن. فوقش دو تا جمله میگن و بعد هر کسی به کار خودش میرسه. زن با مرد که اصلاحرف نمیزنه, مثلا برادرشوهرهام اصلا به من حتی جمله "حال شما چطوره" روهم نمیگن. فقط سلام و خداحافظ. خیلی هم داعیه مسلمونی و مومن بودن دارن![/][="Times New Roman"][/]
[="Tahoma"]خیلی خشک و رسمی هستن. اگر کاری پیش بیاد بهمزنگ میزنن, و لا غیر.[/][="Times New Roman"][/]
[="Tahoma"]البته اوائل همسرم توجیه میکرد که سوء تفاهمروز محضر باعث این همه روابط خراب شده, ولی بعدها مشخص شد که این خانواده کلا باهم ارتباط بسیار سردی دارن: فوقش یه عروسی یا عزا همدیگه رو میبینن. یا شاید روزعید نوروز بتونی یک خواهر یا برادرشو منزل مادرش اتفاقی ببینی که بازم نمیگن خوبچرا منزل ما نمیای؟![/][="Times New Roman"][/]
[="Tahoma"]بهتره اینطور تشبیه اشون کنم که انگارمادرشوهرم وسط مرکز دایره نشسته و با بچه هاش بطور شعاعی ارتباط داره. ولی اکثراین بچه ها اصلا به همدیگه کاری ندارن.[/][="Times New Roman"][/]
[="Tahoma"] [/]
[="Tahoma"]خلاصه مطلب:[/][="Times New Roman"][/]
[="Tahoma"]بعد از کشمکشهای اول زندگی: که دو طرف حسابی ازپس هم براومدن البته همیشه اونا شروع میکردن و من ادامه میدادم, بیشتر اونامیخواستن منو تحت فشار بزارن که دست از آداب و رسوم بردارم منم که سرسخت چون هم ازآبروریزی محضر و عروسی خیلی ناراحت بودم و اصلا نمیتونستم ببخشمشون و هم از اینکهاصلا به من و بقیه عروسها احترام نمیذارن خیلی آزارم میداد (من چهارمین عروسی بودمکه با این خانواده مشکل ارتباطی داشت (دو تا از جاریهام اصلا ارتباط ندارن, من ویک نفر دیگه در حد رفت و آمد رسمی در مناسبتها و دو تای دیگه یکم بیشتر))[/][="Times New Roman"][/]
[="Tahoma"]الان که مدتی گذشته و کمی متنبه شدن و دست ازآزارهایی که سر من و چهار عروس قبلی آوردن, برداشتن (با عروس آخریا بهتر برخوردکردن و روابط کمی بهتره البته با تحمل اونها و تقریبا بطور یکطرفه), خودشون اومدنآشتی کردن.[/][="Times New Roman"][/]
[="Tahoma"]حالا من کوتاه اومدم فقط به خاطر همسرم و بهخاطر برقراری و حفظ آرامش در زندگیمون: دعوتشون میکنم, میان ولی دیر میان و هیچکسعذرخواهی نمیکنه که 2 ساعت "بعد از وقت اضافه" منتظرتون گذاشتیم یا مارو دعوت نمیکنن (اینقدر خشکن که بی دعوت نمیشه رفت و آمد کرد) یا میان و میگن رفتتا فلان مناسبت (20 سال دیگه) که ما تورو دعوت کنیم.[/][="Times New Roman"][/]
[="Tahoma"]از خر شیطون پائین نمیان, و دائما یه جوریلجاجت میکنن. اصلا تو خونشونه لجبازی کردن, دست خودشون نیست. دو تا ویژگی بد دارنیکی اینکه لجبازن و دیگه اینکه کینه توزن. خیلی زیاد و بهمین دلیله که با همه مشکلارتباطی دارند.[/][="Times New Roman"][/]
[="Tahoma"]همه (حتی مشاور روانشناسی) به من میگن بزارهمسرت بره و بیاد و تو کنار بکش راحت باشی. فایده نداره اینا عوض نمیشن.[/][="Times New Roman"][/]
[="Tahoma"]ولی من ناراحتم. چون ارتباط رو دوست دارم ومعتقدم با اینکه بر من ارتباط با اونها واجب نیست (صله رحم که نیست) ولی دلممیخواد با چهار تا فامیل ارتباط داشته باشم.[/][="Times New Roman"][/]
[="Tahoma"](هربار که اقوام من دعوتمون کردن از ابتدایازدواج تا حالا, یا باید به همسرم التماس میکردم که بریم یا مجبورش میکردم. والانمیومد. بی هیچ دلیلی, فقط میگفت دلم نمیخواد, حوصله ندارم یه روز جمعه دلم میخوادخونه خودمون باشم به کارهای عقب افتاده برسم... [/][="Times New Roman"][/]
[="Tahoma"]خانواده خودشم که هیچ اصلا کاری به کار ما وهیچکس دیگه ندارن مگر رفع نیازهاشون)[/][="Times New Roman"][/]
[="Tahoma"]شاید یکی از دلایلی که همسرم تمایل نداشت بهخانه اقوام من بیاد یکی روحیه تربیتیش بود یکی دیگه اش اینکه عدم ارتباط خانوادهاش رو اینطوری پوشش بده که من اعتراض نکنم.[/][="Times New Roman"][/]
[="Tahoma"]الان بچه ما بزرگ شده سراغ دائی و خاله وعمه وعمو رو میگیره. میگه بریم منزل عمو (طفلی نمیدونه عموش اصلا دلش نمیخواد ما بریم)[/][="Times New Roman"][/]
[="Tahoma"]مشکل اصلی اینه که ادعای دینداری هم دارن, و ازکسی حرف شنوی ندارن. خودشون رو عقل کل میدونن. و به هیچ عنوان هیچ تقصیری متوجهاونها نیست, همیشه خودشون و خانواده‌اشون بی تقصیرن. دیگران باید ملاحضه اونا روبکنن و اگه نکنن, خدا به فریادشون برسه چون مثل بقیه از فایل اون خانواده حذفمیشه. از اینکه کسی رو حذف کنن اصلا ابائی ندارن, چه بهتر! تازه متهم میشه بهاینکه بد بوده و نتونسته با این خانواده ارتباط برقرار کنه. این مادر حق بجانب بچه‌هاشوطوری تربیت کرده که همه رو جز خودشون مقصر بدونن و در نتیجه رفع عیب نمیکنن. (خیلیعلنی میگه: عروسهام بدن ولی پسرهام همشون خوبن) منطق اصلا در این خانواده جانداره. فقط یک رابطه برد-باخت رو دوست دارن نه رابطه برد-برد.[/][="Times New Roman"][/]
[="Tahoma"]برد (اونها)-باخت(عروس/داماد)[/][="Times New Roman"][/]
[="Tahoma"]شما بگین من چه باید بکنم؟[/][="Times New Roman"][/]
[="Tahoma"] [/]
[="Tahoma"]یک نکته آخر اینکه: در اثر ارتباط با اینخانواده خودم هم اخیرا دچار مشکلاتارتباطی شده‌ام. باور کنید با هر کسی به راحتی به مشکل میخورم, نمیتونم دوست پیداکنم. دوستان قدیمی اگر نباشند, از تنهائی دق میکنم. اینهم تاثیر "کمال همنیشنکه در من اثر کرد"[/]
[="Tahoma"] [/]
[="Tahoma"]همخون اونا نشدم, اما همخوی اونا شدم![/]
[="Tahoma"] [/]
[="Tahoma"]خدا رحم کنه عاقبت بخیر بشیم. گاهی مشکلاتدنیوی باعث میشه آدمیزاد به فکر فرو بره, و مثل من آرزوی فرج امام زمان عج رو بکنهکه بیان و زمین رو از شر دشمنان اسلام دوست نما نجات بده. مسلمان نماهائی رو میگمکه موقعیت دین رو تضعیف و اذهان رو تخریب میکنن.[/]
[="Tahoma"] [/]
[="Tahoma"]التماس دعا[/][="Tahoma"][/]

با نام و یاد دوست



کارشناس بحث: استاد امیدوار

ح-ص-ن;379621 نوشت:
سلام
میخوام خلاصه داستان زندگیم رو بگم بلکه یکمشاور خانواده با دیدگاه مسائل دینی بهم راهکار بده. با مشاور روانشناس صحبت کردم,با هزارتا دوست و غریبه و ... نتیجه نگرفتم. الان خواهش من اینه که کسی نظر بده کههم دید روانشناسی خانواده داشته باشه و هم اعتقاد به شرع مقدس چون میخوام یه نتیجهدرست بگیرم. البته اگر کاربران با تجربه دیگه هم نظر بدن خوشجال میشم گرهی بازبشه. از همه متشکرم.
من 7 ساله که ازدواج کرده ام و یک فرزند داریم.
از ابتدا در جلسات خواستگاری که به واسطه معرفبا هم آشنا شدیم, همسرم رو اینطور شناختم:
متشرع-معتقد به اصول و عقاید دینی - متعهد بهخانواده- پاک و صادق- با معلومات- دقیق ...
اما:
نکته سنج- -درونگرا- بی میل به روابط اجتماعی(چون گفت تمایل ندارم منزل هرکسی بروم و من در این مورد تصمیم خواهم گرفت)
با توجه به محسناتش با هم ازدواج کردیم و البتهمن در ابتدا اهمیت بی میلی ایشون به روابط اجتماعی رو اونطور که باید و شاید درکنکردم چون خودم در خانواده ای متدین اما پایبند به روابط اجتماعی زندگی کرده بودم, لکن درک خانواده ای با روابط بسیار محدود برام آسون نبود.
همان ابتدای عقد درمحضر, یک سوء تفاهم پیش آمد(بعلت اعتیاد همسرم به فراموشی) و باعت شد خانواده ایشون به من بدبین شوند کهالبته همسرم هم تلاشی برای رفع سوء ظن آنها نکرد و نگفت علتش فراموشی خودش بوده نهمن. من هم در صدد عذرخواهی بر نیامدم (البته به علت کم تجربگی)
در طول دوران عقد, فقط یکبار به خاطر کار همسرمبه منزلشون رفتم! یکبار هم خواهرشوهرم به دلیل یک مجلس کاملا رسمی دعوتم کرد. دیگهاصلا نگفتن چرا نمیای؟ به همسرم میگفتم؟ میگفت ما رسم نداریم تا قبل از ازدواج,عروس رو به خانه مادرشوهر ببریم!!!! (البته بعدها معلوم شد واقعیت نداشت)
خانواده ایشون تلاقی اون سوءتفاهم محضر رو سرعروسی ما دراورند: سر سفره عقد که همه خانواده درجه یک و دو دعوت بودند نیامدند وکادو هم ندادند. در مجلس عروسی هم دیر آمدند مثل غریبه‌ها. بعد هم لجبازیها و خط ونشون کشیدنهاشون شروع شد: که وظیفه اشه در خدمت ما باشه. باید اینکارو کنه بایداون کارو کنه و ....
اون موقع متوجه نمیشدم اینها چه عکس العملیهستند فکر میکردم قصد بدی ندارن و همسرم فقط میگفت روحیشون اینطوریه (خیلی هم بیراه نمیگفت). البته گاهی هم میگفت ازاون قضیه محض ناراحتند و البته فلانی (خواهرش) اصولا بد اخلاقه و با بقیه عروسهایخانواده هم چنین برخوردی کرده ... توجیه میکردن.
بعدها فهمیدم این خانواده کلا تمام عمرشون فقطزیر سقف خودشون زندگی کردن, و با عمه و عمو اصلا ارتباط نداشتن. خاله و دائی همنداشتن. در نتیجه از اخلاق و آداب اجتماعی کاملا بی بهره هستن. علاقه ای هم بهارتباط با غیر نشون نمیدن چون نه کسی (حتی خواهربرادرشون) رو دعوت میکنن و نه اگهدعوت بشن با علاقه میرن (کاری میکنن از دعوت کردنشون پشیمون بشی)
تمام این سالها شاید به اندازه انگشتهای یکدستم به خانه خواهر و برادراش که زیاد هم هستن نرفتم. اصلا دعوت نکردن اصلا همنمیگن مثلا: "منزل ما هم تشریف بیارید" ... اگر هم بریم انقدر خشکبرخورد میکنن که از رفتن پشیمون میشی چون وقتی دور هم میشینن اصلا با هم حرفنمیزنن. فوقش دو تا جمله میگن و بعد هر کسی به کار خودش میرسه. زن با مرد که اصلاحرف نمیزنه, مثلا برادرشوهرهام اصلا به من حتی جمله "حال شما چطوره" روهم نمیگن. فقط سلام و خداحافظ. خیلی هم داعیه مسلمونی و مومن بودن دارن!
خیلی خشک و رسمی هستن. اگر کاری پیش بیاد بهمزنگ میزنن, و لا غیر.
البته اوائل همسرم توجیه میکرد که سوء تفاهمروز محضر باعث این همه روابط خراب شده, ولی بعدها مشخص شد که این خانواده کلا باهم ارتباط بسیار سردی دارن: فوقش یه عروسی یا عزا همدیگه رو میبینن. یا شاید روزعید نوروز بتونی یک خواهر یا برادرشو منزل مادرش اتفاقی ببینی که بازم نمیگن خوبچرا منزل ما نمیای؟!
بهتره اینطور تشبیه اشون کنم که انگارمادرشوهرم وسط مرکز دایره نشسته و با بچه هاش بطور شعاعی ارتباط داره. ولی اکثراین بچه ها اصلا به همدیگه کاری ندارن.
خلاصه مطلب:
بعد از کشمکشهای اول زندگی: که دو طرف حسابی ازپس هم براومدن البته همیشه اونا شروع میکردن و من ادامه میدادم, بیشتر اونامیخواستن منو تحت فشار بزارن که دست از آداب و رسوم بردارم منم که سرسخت چون هم ازآبروریزی محضر و عروسی خیلی ناراحت بودم و اصلا نمیتونستم ببخشمشون و هم از اینکهاصلا به من و بقیه عروسها احترام نمیذارن خیلی آزارم میداد (من چهارمین عروسی بودمکه با این خانواده مشکل ارتباطی داشت (دو تا از جاریهام اصلا ارتباط ندارن, من ویک نفر دیگه در حد رفت و آمد رسمی در مناسبتها و دو تای دیگه یکم بیشتر))
الان که مدتی گذشته و کمی متنبه شدن و دست ازآزارهایی که سر من و چهار عروس قبلی آوردن, برداشتن (با عروس آخریا بهتر برخوردکردن و روابط کمی بهتره البته با تحمل اونها و تقریبا بطور یکطرفه), خودشون اومدنآشتی کردن.
حالا من کوتاه اومدم فقط به خاطر همسرم و بهخاطر برقراری و حفظ آرامش در زندگیمون: دعوتشون میکنم, میان ولی دیر میان و هیچکسعذرخواهی نمیکنه که 2 ساعت "بعد از وقت اضافه" منتظرتون گذاشتیم یا مارو دعوت نمیکنن (اینقدر خشکن که بی دعوت نمیشه رفت و آمد کرد) یا میان و میگن رفتتا فلان مناسبت (20 سال دیگه) که ما تورو دعوت کنیم.
از خر شیطون پائین نمیان, و دائما یه جوریلجاجت میکنن. اصلا تو خونشونه لجبازی کردن, دست خودشون نیست. دو تا ویژگی بد دارنیکی اینکه لجبازن و دیگه اینکه کینه توزن. خیلی زیاد و بهمین دلیله که با همه مشکلارتباطی دارند.
همه (حتی مشاور روانشناسی) به من میگن بزارهمسرت بره و بیاد و تو کنار بکش راحت باشی. فایده نداره اینا عوض نمیشن.
ولی من ناراحتم. چون ارتباط رو دوست دارم ومعتقدم با اینکه بر من ارتباط با اونها واجب نیست (صله رحم که نیست) ولی دلممیخواد با چهار تا فامیل ارتباط داشته باشم.
(هربار که اقوام من دعوتمون کردن از ابتدایازدواج تا حالا, یا باید به همسرم التماس میکردم که بریم یا مجبورش میکردم. والانمیومد. بی هیچ دلیلی, فقط میگفت دلم نمیخواد, حوصله ندارم یه روز جمعه دلم میخوادخونه خودمون باشم به کارهای عقب افتاده برسم...
خانواده خودشم که هیچ اصلا کاری به کار ما وهیچکس دیگه ندارن مگر رفع نیازهاشون)
شاید یکی از دلایلی که همسرم تمایل نداشت بهخانه اقوام من بیاد یکی روحیه تربیتیش بود یکی دیگه اش اینکه عدم ارتباط خانوادهاش رو اینطوری پوشش بده که من اعتراض نکنم.
الان بچه ما بزرگ شده سراغ دائی و خاله وعمه وعمو رو میگیره. میگه بریم منزل عمو (طفلی نمیدونه عموش اصلا دلش نمیخواد ما بریم)
مشکل اصلی اینه که ادعای دینداری هم دارن, و ازکسی حرف شنوی ندارن. خودشون رو عقل کل میدونن. و به هیچ عنوان هیچ تقصیری متوجهاونها نیست, همیشه خودشون و خانواده‌اشون بی تقصیرن. دیگران باید ملاحضه اونا روبکنن و اگه نکنن, خدا به فریادشون برسه چون مثل بقیه از فایل اون خانواده حذفمیشه. از اینکه کسی رو حذف کنن اصلا ابائی ندارن, چه بهتر! تازه متهم میشه بهاینکه بد بوده و نتونسته با این خانواده ارتباط برقرار کنه. این مادر حق بجانب بچه‌هاشوطوری تربیت کرده که همه رو جز خودشون مقصر بدونن و در نتیجه رفع عیب نمیکنن. (خیلیعلنی میگه: عروسهام بدن ولی پسرهام همشون خوبن) منطق اصلا در این خانواده جانداره. فقط یک رابطه برد-باخت رو دوست دارن نه رابطه برد-برد.
برد (اونها)-باخت(عروس/داماد)
شما بگین من چه باید بکنم؟
یک نکته آخر اینکه: در اثر ارتباط با اینخانواده خودم هم اخیرا دچار مشکلاتارتباطی شده‌ام. باور کنید با هر کسی به راحتی به مشکل میخورم, نمیتونم دوست پیداکنم. دوستان قدیمی اگر نباشند, از تنهائی دق میکنم. اینهم تاثیر "کمال همنیشنکه در من اثر کرد"
همخون اونا نشدم, اما همخوی اونا شدم!
خدا رحم کنه عاقبت بخیر بشیم. گاهی مشکلاتدنیوی باعث میشه آدمیزاد به فکر فرو بره, و مثل من آرزوی فرج امام زمان عج رو بکنهکه بیان و زمین رو از شر دشمنان اسلام دوست نما نجات بده. مسلمان نماهائی رو میگمکه موقعیت دین رو تضعیف و اذهان رو تخریب میکنن.
التماس دعا


بسمه‌تعالي
با عرض سلام و تحيت محضر شما خواهر محترم

همانطور كه مورد اشاره حضرتعالي قرار گرفت، مجموعه‌اي از خصوصيات در كنار هم قرار مي‌گيرند و نقش مكمل و يا لازم را براي هم ايفا مي‌كنند. معمولا افرادي كه از ارتباط گرم خانوادگي و ارتباطي محروم هستند، زود رنج، پرخاشگر، انزوا طلب، حساس، لجوج، بيماريهاي گوارشي و ...هستند و معمولا ايجاد تغيير حتي به اراده خود ايشان نيز كاري دشوار است، چه رسد به اينكه نقصي احساس نكنند و اراده‌اي براي تغيير نداشته باشند.

بر اين مبنا و با توجه به اينكه چنين تغييري به تدريج و در بستر زمان اتفاق خواهد افتاد، شما سعي كنيد بسان گذشته خود را با شرايط وقف دهيد و روابط خود را بر مبناي تعامل و توافق طرفين تنظيم نماييد.
انچه كه مهم است اين است كه نبايد اجازه دهيد اعتراض دروني و يا بيروني به چنين موضوعي (سردي خانواده ايشان) بر اصل روابط شما با همسر محترم سايه بياندازد. متقابلا سعي كنيد ميزان رفت و آمد را با ديگر افراد از قبيل دوستان، بستگان و خانواده خود و...افزايش دهيد تا خلاء ارتباطي كمتري را تجربه كنيد.
براي همراهي همسر نيز
همچنان با بردباري برخورد كنيد
حضور در فضاها و اماكني را به وي پيشنهاد دهيد كه احساس آزادي و راحتي بيشتري را تجربه كند.
به حداقل و كف توقف در منزل بستگان اكتفا كنيد (فراواني و موارد را افزايش دهيد ولي سطح توقف را كاهش دهيد)
به نظر مي‌رسد حضور در طبيعت و فضاهاي باز از جمله مواردي هستند كه وي احساس محدوديتي در آنها نخواهد داشت.

براي شما آرزوي توفيق روزافزون دارم
و‌آخر دعوانا ان الحمدالله رب العالمين

بنام خدا
عرض ادب و احترام خدمت استاد بزرگوار
ضمن تشکر از وقتی که صرف پاسخگویی فرمودید, از پیشنهاد ارزشمند جنابعالی استقبال میکنم.
لکن همونطور که عرض کردم همسرم خیلی تمایل به ارتباط با افراد غیر خانواده خودش رو نداره, شاید به دلیل اینکه میخواد بر نقص ارتباطی خانواده خودش پوشش بگذاره. البته در توانش هم نیست چون اینطور عادت نکرده.
در روابط ایشون, دوستان اصلا جائی ندارند. خانواده من هم, خیلی کم فقط در حد ضرورت یا مناسبت.
که این مسئله برای من آزار دهنده است...

در مورد خانواده خودش, همسرم اصرار به حفظ ارتباط داره (و البته من به ایشون حق میدهم چراکه هر کسی به ارتباط با خانواده خود علاقه دارد), لذا برهمین اساس من سعی بر چشم پوشی گذشته کرده و مجددا ارتباط را برقرار کردم. متاسفانه این خانواده دست بردار نیستند و همسر بیچاره من هم این میان نمیدونه چکار کنه. هم ارتباط طرفین رو میخواد, هم نمیتونه بهشون بفهمونه دست از کارهاشون بردارند. نتیجه اینکه من باید یکطرفه فقط تحمل کنم تا ارتباط حفظ بشه. چون سه عروس قبلی که تحمل نکردند, ارتباطشون قطع هست!
فکر میکنم این همان چیزیست که گذشتگان میگفتند: بسوز و بساز!

اگر من تحمل کنم, ارتباط برقرار خواهد ماند.
اگر من تحمل نکنم, سنگ روی سنگ بند نخواهد شد! اما این راهش نیست.

همانطور که فرمودید, زمان مسائل را حل میکند. لکن استاد بزرگوار, عمر ما کوتاهست شاید به آن مدت زمان حل مسئله, قد ندهد! شاید راه سومی هم باشد؟!

در پناه حق

موضوع قفل شده است