داستان ساختگي اهل تسنن بر رد فضائل اهل بيت

تب‌های اولیه

7 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
داستان ساختگي اهل تسنن بر رد فضائل اهل بيت

عوامفريبي وداستان سازي اهل سنت به منظور رد فضائل اهل بيت


به اين داستان تخيلي دقت كنيد قضاوت با شما...

(منبع اين داستان سني نيوز مي باشد)

**************************************
“یا أبا الفضل” مرا زندگی بخشید!…

· ع . م. اصفهان

سالهای ۷۱-۷۲ بود که با دو تن از دوستان به دیدار یکی از همسنگرانمان که در جبهه های سومار با ما بود به منطقه “سرچشمه” خاش از استان سیستان و بلوچستان رفته بودیم. هنگام بازگشت پیکانی را کرایه کردیم تا ما را به زاهدان برساند. راننده پیکان آدمی بسیار ساده و دهاتی شکل وشاید هم بیسواد بود. در راه با دوستان از هر دری می گفتیم و می خندیدیم و راننده بلوچ با ما همکلام نمی شد.
شنیده بودم که بلوچها در مورد امامان ما عقیده خاصی دارند. خواستم با یک قصه خیالی حال راننده بلوچ را بگیرم. به یک پیچ بسیار خطرناک رسیدیم که نام زشتی داشت. به راننده رو کرده گفتم: برادر دو سال پیش با جیپ ارتش از اینجا می گذشتم که ناگهان فرمان از دستم در رفت و ماشین توی دره پرت شد. ناخودآگاه داد زدم: یا أبا الفضل! ماشین هفت هشت غلط خورد و صحیح و سالم توی دره روی چهار تایرش ایستاد. و من هم حتی یکخراش برنداشتم! الهی قربانت برم أبا الفضل!..باورت می شود برادر، یک خراش روی من هم نبود و یک خط هم روی ماشین نیافتاد!!…راننده بلوچ هیچ به روی خودش نیاورد و به آرامی گفت: الحمد لله، خدا را هزار بار شکر، در اینجا بارها از این اتفاقها افتاده و می گویند خیلی ها در این دره جان داده اند.

ولی چیزی که جای فخر دارد اینست که در چنین حالت بسیار خطرناک و حساسی که انسان خودش را فراموش می کند شما “ابو الفضل” را بیاد آوردید!من هم بادی به گلو انداختم و گفتم: بله برادر، شکر خدا من از یک خانواده مذهبی هستم، پدر بزرگ پدریم روحانی بودند، پدر بزرگم هم آدم روحانی مزاجی بودند، و پدر خدا بیامرزم بیشتر دارائیش را فروخت و برایشان در کربلا قبری دست و پا کرد. پدرم هم شاید بیش از ده بار به کربلا شرفیاب شده بودند. من خودم هم همه ساله همراه خانواده مشرف به زیارت مشهد مقدس می شوم.

راننده بلوچ آهی سر داد و آرام گفت: خوشا بحالتان! ولی چیزی که ذهن مرا بخود مشغول داشته اینست که چطور در آن لحظات بسیار خطرناک شما “ابا الفضل” را بیاد آوردید؟! حتما ابو الفضل از اینکه شما در لحظاتی که انسان از همه جا و همه کس ناامید می شود او را بیاد آورده اید بسیار خوشحال شده است.گفتم: اختیار دارید. ما همیشه خاک پای سروران و امامانمان هستیم!راننده بلوچ مکثی کرده، سپس به آرامی گفت: ولی بگمان من شمابا خوشحالی “ابو الفضل” شخص دیگری را حتما دلخور کرده اید؟!از این حرف بیجای راننده بسیار تعجب کرده، با پرخاش گفتم: آن شخص چه کسی باشند؟راننده آرام گفت: شهید کربلا، سالار شهیدان، حضرت امام حسین (ع)!با این حرف راننده موی بر بدنم راست شد، و رنگ پریده گفتم: فدای خاک پای ایشان هستم. چطور؟!راننده گفت: شاید در آن لحظات حضرت امام حسین (ع) با خودشان گفته اند: این مرد در این لحظه بسیار حساس که محک ایمان است “ابوالفضل” را که حتی امام هم نیست بیاد آورد، ولی از من که بزرگتر و سالار شهیدانم بکلی غافل بود، چرا مرا صدا نزد؟!
حرف راننده کاملا معقول بود، و جایی برای جواب نگذاشت. نگاهی به دوستانم که در پشت سر نشسته بودند انداختم، دیدم که آنها هم مثل من مات شده اند.سکوت مرگباری بر ماشین چیره شده بود. پس از چند لحظه ای که چون عمری گذشت راننده سکوت را درهم شکست و آرام گفت: البته اگرشما “یا حسین” می گفتید حتما که سالار شهیدان از شما راضی می شد، ولی شخص دیگری دلخور می شد!این حرف برایم بسیار تلختر بود، بلافاصله داد زدم: آن شخص دیگر کیست؟! راننده به آرامی گفت: مولای متقیان، شیر خدا، علی مرتضی (ع)؛ ایشان حتما می گفتند: این مرد را چه شده که بیاد پسرم افتاد، و مرا که داماد رسول خدایم از یاد برده!حرف کاملا بجایی بود، بار دگر سکوت بر ما چیره گشت.لحظاتی بعد باز هم راننده به آرامی گفت: البته که با “یا علی” گفتن شما حتما مولای متقیان از شما راضی می شدند، ولی بگمانم باز هم کسی دیگر از شما دلخور می شدند!
این بارحرفشان چون توپ خورد توی گوشم، و تنم بلرزه در افتاد، ناخودآگاه داد زدم: باز کی؟! راننده مکثی کرد و گفت: رسول خدا (ص). حتما ایشان باخودشان می گفتند: چه شده این مرد را که داماد مرا بیاد آورد و مرا که رسول حقم و رابطه ی زمین و آسمان از یاد برده!باز هم حرف کاملا بجا و درستی بود که جای اعتراض نداشت. باز سکوت حیران بر ما چیره شد.بعد از چند دقیقه بسیار تلخ از خاموشی بار دگر راننده سکوت را در هم شکست و گفت: البته با “یا رسول الله” گفتن شما حتما پیامبر خدا شاد می شدند و از شما راضی، ولی بگمان من کس دیگری ازشما بسیار دل شکسته و ناراحت می شدند!!این حرفش دیگر قابل تحمل نبود، فشار خونم بالا زد، و روی راننده داد کشیدم: آقا واقعا شما بی معرفتید، چه کسی است که از “یا رسول الله ” گفتن من دل شکسته می شود؟!..راننده بدون اینکه به پرخاش من اهتمامی بدهد خیلی آرام گفت:
خداوند متعال، خداوند حتما می گفت: این مرد را چه شده که بنده مرا که هیچ قدرت و توانی ندارد را صدا می زند ، و من که آفریننده آسمانها و زمینم،و همه قدرت و توان در اختیار من است را از یاد برده. در این لحظه خطرناک بجز من هیچ کسی نمی تواند بدادش رسد! آنوقت بندگان مرا صدا می زند!!..حرف بسیار دندان شکنی بود که هیچ جای اعتراضی نداشت.
حرفهای راننده مرا در خود فرو برد، و دیدم که حرف حساب می زند. شاید حرف دل بود که به دل نشست، اشکهایم سرازیر شده بود، احساس نفرت شدیدی از خودم بمن دست داده بود. با خود می گفتم: خدایا، یعنی این همه سال من در گمراهی بودم و با صدا زدن بندگانت تو را از خود ناراحت کرده ام. از خدایم احساس شرمندگی عجیبی می کردم. عین همین احساسات درهمراهانم نیز پیدا شده بود. همه لبهایمان را زیر دندان می فشردیم و بر سالهای گمراهی خود رشک می بردیم و اشک می ریختیم.تازه وارد شهرزاهدان شده بودیم، جو ملکوتی عجیبی بر ما چیره شده بود، راننده از گریه ما به گریه افتاده بود، ماشینش را جلوی یک مسجد بزرگ پارک کرد.
با ایستادن ماشین من سر راننده را گرفته بوسیدم، و دوستانم هم سرش را ماچ کردند. به او گفتم: خدا خیرت دهد. تو ما را از خواب بسیار سنگینی بیدار کردی.راننده با شکسته نفسی گفت: برادر، ما همه در خواب غفلت فرو رفته ایم، باید بسوی قرآن برگردیم، من از اینکه خداوند من ناچیز را سبب بیداری شما قرار داده بسیار از او سپاسگذارم.نماز ظهر را در همان مسجد پشت سر راننده ادا نمودیم. دل کندن از راننده ساده دل و پاک سرشت برایمان بسیار سخت بود، همدیگر را در آغوش گرفته زار زار گریستیم، و از هم جدا شدیم.الآن که از آن حادثه سالها می گذرد هنوز هم گرمی محبتآن راننده را احساس می کنم.
خداوند از او راضی و خشنود بادا! واقعا که فرشته هدایتی بود برای من و همرهانم!وقتی به اصفهان برگشتیم در پی قرآن شدم. تفسیری به نام “تفسیر تابش” نوشته حضرت آیت الله العظمی ابو الفضل برقعی بدستم افتاد آنرا همراه خانواده و دوستان خواندیم. این تفسیر همه زنگهایی که بر دلهایمان بود را زدود. و سپس همراه خانواده به حج خانه خدا مشرف شدیم. در آنجا سؤالی که مرا آزار داد این بود که ؛ چراما با همه مسلمانان جهان فرق داریم. آیا اسلام ایرانی غیر از اسلام مسلمانان دیگر است؟! در آنجا بود که نور توحیدی که در ایران بر دلم تابیدن گرفته بود من و خانواده ام را به اسلام ناب محمدی هدایت نمود. و من بر این اعتقادم که اگر انسان چشم و گوشش را باز کند و برای یک لحظه هم تصور کند که شاید آنچه از پدرو مادرش به ارث برده اشتباه باشد حتما به حقیقت دست خواهد یافت. و از خداوند منان می خواهم که همه ما مسلمانان را از خواب غفلت بیدار کند و
در شاهراه هدایت خویش قرار دهد…. الهی آمین…

محمد;10245 نوشت:
خداوند حتما می گفت: این مرد را چه شده که بنده مرا که هیچ قدرت و توانی ندارد را صدا می زند ، و من که آفریننده آسمانها و زمینم،و همه قدرت و توان در اختیار من است را از یاد برده. در این لحظه خطرناک بجز من هیچ کسی نمی تواند بدادش رسد! آنوقت بندگان مرا صدا می زند!!..

خيلي جالبه از نظر سازندگان اين داستان،رسول خدا العياذ بالله هيچ قدرت وتواني ندارد.

پست جناب صديق كه به دليل مشكلات سايت حذف شده بود

با سلام

این داستان ساختگی نه تنها همچون دیگر ادعاهای اهل سنت بی پایه و اساس است بلکه به نوعی حاکی از جهالت و بی خبری نویسندۀ آن از معارف قرآن و مکتب حقۀ اهل بیت (ع) است. که از جهتی ناخواسته موجبات خندۀ هر خواننده ای را فراهم می کند و از جهت دیگر اندوه و غم آدمی بر جهل و نادانی صاحبان این قبیل اندیشه ها را موجب می شود.

گویا نویسنده اصلاً به نکات زیر توجه نداشته اند که:

1. در هیچ قاموس و فرهنگی درخواست استقلالی از فرزندی که صاحب موقعیتی است بدون توجه و تکرار درخواست از پدر و یا تقدیر استقلالی از همان فرزند، نه تنها به معنای بی حرمتی نسبت به پدر نیست و موجب ناراحتی اش نمی شود بلکه هر پدری از این مطلب استقبال نموده و نیز افتخار می کند که فرزندش به چنین امکان و توانائی ای رسیده است.

2. اگر خداوند با اطاعت، توجه و اقبال مردم به پیامبران و اولیاء خودش مخالفتی داشت، از همان اول آنها را بعنوان رسولان الهی و واسطه های فیض به مردم معرفی نمی کرد، آنها را همچون چراغ های هدایت بر سر راه مردم قرار نمی داد و اطاعتشان را بر مردم واجب نمی ساخت.

3. مگر نه آنست که خداوند در قرآن می فرماید: "اطیعواالله و اطیعواالرسول و اولواالامر منکم ..."(نساء، 59) لازمۀ این اطاعت، مقاب قرب و ویژگیهای منحصر بفردی است که در شخص پیامبر (ص) و اهل بیت (ع) ثابت و از سوی خداوند نیز تأیید شده است(آیۀ تطهیر)، آیا این تقرب و نزدیکی به ذات خداوند (ولایت تکوینی) و انتصاب ایشان به موقعیت و جایگاه نبوت و امامت (ولایت تشریعی) برای ایشان، امتیاز و موقعیت ویژه و نوعی قدرت تکوینی متکی به قدرت خداوند را ثابت نمی کند.

بدون شک، آری. پس از طرفی توجه و اقبال و درخواست و توسل از ایشان به معنای حذف و نادیده گرفتن قدرت خدا نیست، چون قدرت و نفوذ اولیاء الهی وابسته به قدرت و در طول قدرت خداست. از طرف دیگر چون اطاعت از این ذوات مقدسه امری خداوندی است، توسل و روی آوردن به ایشان نیز مطابق با خواست و ارادۀ خداوند است.

4. بعلاوه مگر خداوند در قرآن نفرموده است که: " يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُواْ اتَّقُواْ اللّهَ وَابْتَغُواْ إِلَيهِ الْوَسِيلَةَ ..." اي كسانيكه ايمان آورده ايد از خدا پروا كنيد و در جستجوي وسيله اي براي تقرب به او باشيد.(مائده، 35) این آیه به روشنی نقش واسطه ها را در ارتباط انسان با خداوند روشن می کند و چه واسطه هائی نزدیکتر و مقرب تر از پیامبر اکرم (ص) و اهل بیت (ع)، آیا از حکیم کاری بی حکمت و بیهوده صادر می شود که خود بندگان را به رجوع و توسل از طریق واسطه ها امر کند و آنگاه که به یکی از اولیاء و مقربان توسل جستند بر ایشان خرده بگیرد، ناراحت و یا غضبناک شود.

5. وقتی در مناسبات عادی و ظاهری، در بین انسان های معمولی به کثرت مشاهده می کنیم که هیچگاه پدری از شهرت و موقعیت فرزند و کثرت مراجعه و درخواست مردم از فرزندش ناراحت نمی شود بلکه همه وقت و نزد همگان با افتخار از آن یاد می کند. چگونه ممکن است در مناسبات حقیقی و معنوی، آن هم بین انسان های کامل و معصومی که به اوج خودساختگی و خداباوری رسیده اند چنین پدیده ای می تواند موجود و حاکم باشد.

مگر می شود پیامبر اکرم (ص) آن اول انسان کامل از توجه و اقبال حقیقت جویانۀ مردم به فرزندش ذریۀ طاهره (س) و یا دامادش امیر مؤمنان علی (ع) ناراحت و اندوهناک شود. مگر می شود امیر مؤمنان (ع) از رجوع و درخواست مردم به فرزندانش امام حسن و امام حسین (علیهما السلام) ناراحت شود و یا امام حسین (ع) از توسل مردم به برادر بزرگوارش حضرت ابالفضل (باب الحوائج الی الله) ...

بی شک اینگونه اقاویل، از سر جهل و نادانی و عدم شناخت و بی معرفتی نسبت به این ذوات مقدسه و نیز از نهایت حیرت و سرگردانی و تهی دستی و عجز در برابر روشنائی و پرتوافکنی مکتب حقۀ اهل بیت است. و چون از آوردن استدلال و برهان به غایت عاجز مانده اند به داستان سرائی های لطیفه گونه روی آورده اند، و این مطلب را تاریخ، نیز گواهی می دهد.

موفق باشید ...

این داستان مرا به یاد جریانی انداخت که ذکرش خالی از لطف نیست . چند سال پیش زمانی که در حال و هوای خاصی بودم ،خسته از کار و زندگی شهری ،خودم را آماده مسافرتی به شهرستان پدری ام کردم . بارو بنه را برداشته سوار پیکان قدیمی ام شدم و راه افتادم به سمت شهرستان . مسیرم را جاده قدیم کرج - قزوین انتخاب کردم . ته دلم خیلی خوشحال بودم که دارم میرم شهرستان . بعد از حدود شش ساعت رانندگی بالاخره با گذر از پستی بلندی های جاده و نیم نگاهی به تابلوی راهنمای جاده که نوشته بود ، به بام ایران خوش آمدید. به دیار پدری رسیده و بی درنگ رفتم خانه پدر بزرگ. در را که زدم پدر بزرگ پیرم عصا به دست در حالی که آثار فرتوتی در چهره اش ظاهر بود به استقبالم آمد .خیلی خیلی خوشحال شد . دستم را گرفته ضمن احوالپرسی با هم رفتیم داخل . آنچه خسته گی راه را از تنم بیرون آورد. دیدن مادربزگم بود در حالی که چایی از سماور می ریخت و گوشه لبش ،لبخندی نمکین بود. پس از کمی گفت و شنود و احوال پرسی، از مادر بزرگ و پدر بزرگ اجازه گرفتم تا بروم بیرون .راه افتادم ، رفتم کنار دره ای که با خانه فاصله زیادی نداشت .دره سبزو دلربایی بود .دره ای با سبزه و گلهایی قشنگ و دیدنی. پایین دره نهر کوچک آبی ،دو طرف دره را به هم وصل می کرد . گاهی وقتها تو این نهر کوچک، ماهی هم پیدا می شد . یادش بخیر!! وقتی دم عیدی برای گرفتن ماهی سفره هفت سین میرفتیم با دوستان از آنجا ماهی می گرفتیم . ای روزگار بی وفا!!! اما الان دیگه از آن زمانها خیلی گذشته و منم تقریبا سنی ازم رفته . رفتم پای درخت سنجدی که تنه پهنش از سن زیادش حکایت داشت . سنجدها رسیده بودند. شیرین و خوردنی شده بودن .نشستم پای درخت و خیره شدم به روبرم درست آن طرف دره . راستی تا یادم نرفته بگم آن طرف دره ، دو تا آبشار به پهنای تقریبا کف دست از سمت بالای دره سرازیر می شدند ومیریختند ته دره. منظره دلنشینی بود بویژه وقتی که آب از آن بالا روی خزه های سبز میریخت و قطرات یکی به دنبال دیگری در هوا می رقصیدند و بازیگر نمایشنامه بهار می شدند . راستی که چه صدای قشنگی دارند این قطره ها . همین جوری که به این دو آبشار کوچک خیره شده بودم، کم کم انگاری هیپنونیزم شدم. آرام آرام خوابم برد . خواب پای درخت در حالی که نسیم بهاری مثل پر طاووس داره صورت انسان را نوازش می کنه واقعا که لذت بخشه !!. خوابم برد . در عالم خواب حضرت یوسف را دیدم . آنجا که برادرانش او را شناختند و گفتند پدرشان (یعقوب « ع») از فراق او بینایش را از دست داده . دیدم، یوسف پیراهنش را از تن درآورده به برادرانش داد و گفت: پیراهن مرا ببرید و بر صورت پدرم بیاندازید ،تا چشمان او شفا پیدا کند و بیناییش را بازیابد. برادران پیراهن را آوردند به کنعان . یکی می گفت : آخه مگه پیراهن شفا میده ؟ دیگری می گفت : اینا خیالاتی اند ،زده به سرشون! اما یعقوب (ع) پیراهن یوسف را با شوق تمام گرفته ،بویید و بر چشمان از غم سفید شده اش گذاشت . ناگهان اتفاق عجیبی افتاد. دیدم چشمان او بینا شد .آری پیراهن یوسف کار خود را کرد . دهانها بسته شد . چشمها از فرط تعجب داشت از کاسه خارج می شد . چه اتفاقی !!! یعقوب نبی با تکه پارچه ای بینا شد .این جا بود که فهمیدم مردان خدا که شیطان درآنها راه ندارد و همیشه و همه حال برای خدا گام برمی دارند ،به اذن خدا چه کارهایی انجام میدهند . شاید خداوند می خواهد بوسیله این بندگان صالح ،قدرت ایمان و عمل صالح را به دیگر بندگانش نشان بدهد . از خواب پریدم . به سرعت به سمت خانه پدر بزرگ دویدم . و قرآن را از طاقچه گلی خانه ،کنار آینه قدیمی مادر بزرگ برداشتم . تا شاید اثری از این خواب در قرآن بیابم . قرآن را که باز کردم، آیه 93 سوره یوسف آمد : « اذهبوا بقمیصی فالقوه علی وجه ابی یات بصیرا » . راستی که خدا اگر بخواهد به بندگانش چه مقامی می دهد . اینجا بودکه پی به اسرار کار خدا درباره امام حسین (ع) و دیگر صالحان بردم .

دوستان اهل سنت در مورد اين داستان توضيح بدن لطفا...منتظريم..

با سلام به دوساتان بنده هم کلیپی از یکی از علمای اهل سنت ایران دیدم که البته احتمالا همه دوستان دیده اند که ان بزرگوار داستانی مبنی بر اینکه ماری به شکل لفظ جناب عمر در امد و جان به جان افرین تقدیم کرد و در ادامه کرامتی مبنی بر عنایت جناب عمر به ایشان و توفیق زیارت بیت الله را بیان می نماید که جای تعجب است این عزیزان چگونه کرامات و دست به دامن عمر را می پذیرند اما کرامت بزرگان ما را نمی پذیرند و مگر کم است روایات و داستانها در کتب اهل سنت که در انها اشخاص به رسول خدا پناه برده اند و حاجت خواسته اند در حالی که در زمان حیات پیامبر نیز خدا بوده چه می گویند در مورد صحابه رسول خدا که با وجود خدا دست به دامن پیامبرش می شدند کسانی که این داستان سرایی ها را می نمایند ایا نمی دانند که با این دروغ پردازی ها ریشه اعتقادات مسلمین اعم از سنی و شیعه نسبت به بزرگان دین (البته در محدوده عنایات الهی به ان بزرگواران ) را تضعیف می نمایند حکایت انان حکایت کسی است که تیشه به ریشه خود می زند

زد و نقیض
این هم جمع بین دو نقیض است که هیچ عاقلی نتوانسته اثباتش کند:
الف) از طرفی توسل را ممنوع میدانند و از طرف دیگر توسل به عمر می کنند.
ب) از طرفی اهل بیت را که در جایجای کتب خود مدارک کمال و فضل ایشان(اهل بیت) را دیده اند کنار زده و ادعا میکنند نباید بشری جز پیامبر را بزرگ کرد و مورد توجه قرار داد و در کنار قرآن مد نظر گرفت،از طرفی دیگر وقتی ابوبکر و عمر و عثمان در مقابل قرآن اجتهاد میکنند،کارشتن به اجتهاد توجیه میگردد.
ج) ایستاده ادرار کردن و اراجیف زیادی را در صحیحین خود به پیامبر گرامی نسبت می دهند و از طرفی عمر را که دخت رسول را آزار داده ، خلیفة الله می نامند.{سیری در صحیحین،المصنف ج8،}

موضوع قفل شده است