•*♥*• بانوان عـاشورایی •*♥*• معـرفی بانوان شهیده

تب‌های اولیه

119 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
•*♥*• بانوان عـاشورایی •*♥*• معـرفی بانوان شهیده



امام خمينى رحمه الله علیه يك ماه پيـش از شروع رسمـى جنگ تحميلـى در جمع بانوان فرمود:
" ملتى كه بانـوانـش در ميدانهاى جنگ با ابرقدرتها و با مـواجه شدن با قواى شيطانى, قبل از مردها در ايـن ميدانها حاضر شده اند پيروز خـواهنـد شـد "

و نیز فرمودند :
" اگر به كشور ما, كشـور اسلامى ما هجـوم بكنند و بخـواهند تعدى بكنند, تجاوز بكننـد, بر همه افراد مملكت, بر همه افراد كشـور, چه زن و چه مرد, كـوچك و بزرگ, اينجا ديگر شرطـى نيست, بـر همه واجب است كه دفاع بكننـد. لهذا حال دفاع فرق دارد با حال جهاد, حال دفاع شرطـى نـدارد "

**در طول دفاع مقدس ،عمل به سخنان گهربار حضرت امام ، حماسه ها و صحنه های فراموش نشدنی را آفرید **

در این تاپیک ، سعی ما براین است که بانوان شهیده ی دفاع مقدس را بهمراه زندگینامه و گوشه ای از خاطرات معرفی کنیم

ان شا الله مورد قبول حضرت حق و حضرت سیدالشهداء قرارگیرد .

منبع:وبلاگ همراز یاس


خلاصه ای از زندگینامه و خاطرات شهیده نسیم کامروا:

شهیده در سال 61 در تهران متولد شد و در 28/1/67 به شهادت رسید.

مادر شهیده:
در محله طرشت تهران زندگی می‌کنم. چهار فرزند داشتم که یکی‌شان شهید شده در سال 1366 روز پیشواز ماه رمضان در ساعت 4 بعدازظهر بود. 8-7 موشک به تهران اصابت کرد (آخرین روزهای موشک‌باران تهران بود). نسیم با صدای انفجاری به پشت‌بام برای تماشا می‌رود که خرج موشک در آسمان منفجر می‌شود و ترکش خرج موشک به گردن او اصابت می‌کند. با صدای انفجار هول کردیم و به پشت‌بام رفتیم که وقتی رسیدیم دیدیم نسیم روی زمین افتاده است. اورا به بیمارستان بهگر بردیم. ولی متأسفانه در بغلم قبل از رسیدن به بیمارستان یک دفعه چشم‌هایش را در حالی که به من خیره شده بود بست و همان موقع تمام کرده بود و در بیمارستان متوجه شدم که در بغلم به شهادت رسیده بود. شوهرم ارتشی بود و به جبهه‌ها می‌رفت و خیلی آرزوی شهادت را داشت. در بیمارستان از حال رفتم و زیر سرم رفتم و سپس مرخص شدم و به منزل آمدم. به طور واقعی باورم شد که نسیم شهیده شده است. در قطعه 40 بهشت زهرا دفن شد. پشت بام در همین ساختمان که الان زندگی می‌کنم شهید شد. روز تاسوعا و عاشورا منزل پدرم هر سال نذری داشتیم. همان سال در این ایام که منزل پدرم بودیم، دیدم دارد گریه می‌کند. فکر کردم کسی به او زده است و به خواهرم لیلا گفتم چرا به نسیم زدی؟ گفت به خدا نزده‌ام، من در مورد عاشورا صحبت می‌کنم و این گریه می‌کند. از نسیم پرسیدم چرا گریه می‌کنی؟ گفت دوست دارم شهید شوم و پیش دختر امام حسین (ع) حضرت رقیه بروم.

40 روز بعد از شهادتش به بهشت زهرا رفتم، داشتم گریه می‌کردم، دم غروب بود، هیچ کس نبود و خلوت بود. یک دفعه یک خانم روی شانه‌ام زد. گفت مادر چرا گریه می‌کنی؟ مگر دخترت خودش نمی‌خواست که شهید شود و پیش حضرت رقیه برود، الان او آنجاست. چرا این قدر گریه می‌کنی. شوهرم هم همراه بود ولی رفته بود قبرهای دیگر را تمیز کند. وقتی برگشت به او گفتم یک خانم فقیری آمده و مرا دلداری داد به اوپولی کمک کند. شوهرم هر چه گشت او را پیدا نکرد. بعد از این واقعه آرامش عجیبی به من دست داد و دیگر بیتابی نمی‌کردم. نسیم همان سال قرار بود پیش دبستانی برود و برای او لباس طوسی مدرسه و کیف خریده بودم. قبل از مهرماه مرتب اینها را می‌پوشید و می‌گفت مامان خوشگل شدم؟ متأسفانه هیچ وقت نتوانست آنها را بپوشد و شهید شد. همیشه می‌گفت مامان دلم می‌خواهد مرا پیش امام خمینی (ره) ببری، تا روی سرم دست بکشد. گفتم اینها فرزندان شهدا هستند که پیش امام می‌روند. گفت کاش بابای من هم شهید شود تا امام خمینی (ره) روی سر من دست بکشد.‏


خلاصه ای از زندگینامه و خاطرات شهیده مژگان موحدی :

پدر شهیده: دخترم سال 1363 متولد شد. بسیار با استعداد و تیزهوش بود. زمانی که به سن تکلیف رسید، این قدر به چادر نماز تکلیفش علاقه داشت که زمانی که به ارمنستان پیش من آمد، گفت بابا چادر نمازم را می‌پوشم از من فیلم بگیرید که شب شهادت با اصرار او و مادرش در ارمنستان از او فیلم گرفتیم. در ارمنستان در آپارتمان طبقه 21 زندگی می‌کردیم که صبح قبل از پرواز که می‌خواستیم بیاییم همسرم از من حلالیت خواست. دخترم در آسانسور طبقه 21 که به پایین می‌آمدیم. توی بغل من پرید و او هم به من گفت که پدر مرا حلال کن. (مدرسه هدی در جشن تکلیف آن چادر نماز را به او هدیه کرده بودند.) در 11 عملیات در جبهه شرکت کردم و جراحتهای مختلفی داشتم ولی هیچ کدام برایم مثل جراحت و درد شهادت عزیزانم نبود.

مسؤولیت سوار کردن مسافران به هواپیما به عهده من بود. بعد از حادثه برای شناسایی اجساد با وجود روحیه خرابم اعلام آمادگی نمودم. در مجموع 32 تابوت بود.

28 تابوت را باز کردم ولی خبری از جنازه دخترم نبود. نگرانی و تشویش مرا به حد جنون رسانده بود تا اینکه دخترم را در تابوت 29 پیدا کردم. با وجود سالم بودن جسدش ولی من با دیدن او بیهوش شدم. در نهایت شکوفه زندگی‌ام، همراه مادرش در بهشت شهدای فریدون‌شهر اصفهان به آرامش ابدی رسید.

روحشان شاد.


خلاصه ای از زندگینامه و خاطرات شهیده مهناز بندعلی زاده:

شهیده مهناز در سال 1345 در تهران به دنیا آمد. پدرش مغازه‌دار پوشاکی بوده و پدرش 5 فرزند داشت. در زمان حادثه شهیده مشغول تحصیل بود و تا یازدهم دبیرستان را با موفقیت پشت سر گذاشت. و در تاریخ 7/1/64 در اثر بمباران هوایی دشمن به فیض شهادت نائل آمد، که پدرش همراه ایشان به شهادت رسیدند. حمله هوایی عراق در این سری به مناطق مسکونی دولت‌آباد صورت گرفت که در اثر اصابت ترکش و سوختگی شدید شهیده به شهادت رسید.

مادر شهیده: در تهران در محله مختارشاپور زندگی می‌کردیم و سپس به محله نازی‌آباد (به مدت 2 سال) رفتیم. ولی چون منزل کوچکی بود به محله دولت‌آباد آمدیم 5 فرزند داشتیم. من به اتفاق پسر کوچکم وحید به همراه فامیل به رشت برای عروسی فامیل رفتم و شوهرم همراه با سعید (9 ساله) منصوره (20 ساله) و مهناز (18 ساله) در تهران ماندند. پسر دیگرم عزیز هم به منزل عمویش در جنت‌آباد رفته بود، چون در همه جای ایران موشک‌باران بود، خیلی دل‌شوره داشتم. به خصوص شب عروسی دل نگرانی به حدی شده بود که آرام و قرار نداشتم که یک دفعه پسر برادرشوهرم به رشت آمد و گفت که همه زخمی شده‌اند و همان شبانه به تهران برگشتم و به منزل برادر شوهرم در خ اسکندری رفتیم و آنجا همه چیز را فهمیدم. دو تا شهید و بقیه زخمی شدند. شوهرم و مهناز شهید شدند. دختر بزرگم می‌گوید ساعت 9 شب جلوی پنجره شمالی ایستاده بودم. بابا گفت آژیر خطر! هواپیما دارد بمباران می‌کند. چراغ‌ها را خاموش کنید با این جمله پدرم به طرف ما آمد و مابه طرف دیگر اتاق که پنجره جنوبی رفتیم. طولی نکشید که زیر پای‌مان خالی شد و همه به پایین رفتیم. و گالن نفت و کپسول‌ها آتش گرفتند. دیدم که بابام از کمر در یک گودی افتاده شود و روی پایش آهن و آجر ریخته بود و آتش دور او را گرفته بود. منصوره گفت یک میله آهنی را دیدم گفتم بابا این را بگیر و بیا بیرون گفت نمی‌توانم و متأسفانه در آتش جزغاله شده بود و منصوره مجبور می‌شود با سعید به طرف زمین خالی نزدیک آپارتمان که مردم همه جمع شده بودند برود، از طریق تلفن به برادرشوهرم اطلاع دادیم. بقیه را از زیر آوار درمی‌آورند. منصوره می‌گوید همان موقع مادرم خیلی ناله می‌کرد که هنوز ناله‌های او را در ذهن و خاطرم مانده است. زمانی که جنازه‌ها را از زیر آواز درآوردند مهناز همراه پدرش سوخته بودند. شوهرم به همان حالی که نشسته بود سوخته بود. شوهرم روز قبل به منزل مادرشوهرم می‌رود و مادرش اصرار می‌کند که بماند ولی قبول نمی‌کند و به نزد بچه‌ها به منزلش می‌رود. شوهرم بسیار با خدا و با ایمان بود و زیاد حلال و حرام می‌کرد. مهناز بسیار درسخوان و باهوش بود آن موقع به او پرفسور می‌گفتند ولی آرام بود موقعی که شهید شده همه مدرسه برای او عزاداری کردند و همه‌شان از خصوصیات اخلاقی خوب او می‌گفتند.

در قطعه 27 دختر و پدر را کنار هم دفن کردند. بعد از شهادت شوهرم منزلی برای ما نمانده که زندگی کنیم 6 ماه در منزل برادر شوهرم زندگی کردیم. تا اینکه دولت منزلمان را ساختند و در آنجا ساکن شدم و بعد از 10 سال به این محله جدید (ستارخان) به علت قبولی بچه‌ها در دانشگاه آمدم. خوشبختانه چون شوهرم و خانواده‌اش خیلی با ایمان و مؤمن بودند بچه‌هایم هم همان طور با ایمان بار آمده‌اند. خاطرات و شعر و دست‌نوشته و عکسهای مهناز در زیر آوار مانده بود که فقط 2 قطعه عکس و یک خط شعر توانستیم از زیر آوار در بیاوریم که به بنیاد شهید تحویل دادیم.‏

خلاصه ای از زندگینامه و خاطرات شهیده ماه رخسار ابوالقاضی

شهیده ماه رخسار در سال 1327 در سیاه کمر ملایر به دنیا آمد. سالهای کودکی را همچون دیگر بچه‌های ده یکی بعد از دیگری پشت سر گذاشت.

ولی به علت فقر فرهنگی و استثمار شدید رژیم حاکم آن وقت نتوانستند وارد مدرسه شوند. و به این صورت گذشت تا اینکه در سن 18 سالگی به عقد و ازدواج یکی از اهالی سیاه کمر درآمد. سالهای زندگی مشترک همراه با رنج شدید ارباب رعیتی در سرزمینهای ارباب کشت می‌کردند و بدین ترتیب سالهای متمادی ماحصل دسترنج آنها به کیسه ارباب می‌رفت. به طوری که حتی خانه هم جهت سکونت نداشتند. با تولد فرزندان جدید زندگی همچنان به سختی می‌گذشت و هر روز فشار ارباب بیشتر می‌شد و زندگی در محیط کوچک ده با همه صفا و صمیمیت خاص خود، برای کشاورزان رنج‌دیده روستای به شدت سخت و غیرقابل تحمل شده بود. و از اینجا بود که هجرت شهیده به اتفاق خانواده به تهران شهر هزار چهره شروع شد. و در سال 1341 خانواده شهیده سرانجام راه تهران را در پیش گرفتند و در یکی از محله‌های پایین شهر سکونت گزیدند. سرپرست خانواده که فردی کارگر بوده با تلاش شبانه‌روی در جهت تأمین احتیاجات خانواده به فعالیت پرداخت. با آشنایی نسبت به جوّ تهران در هیئت و جلسه‌های مذهبی شرکت می‌کردند و نسبت به مسائل و احکام دینی آشنا می‌شدند. کم‌کم به گذشت عمر هم چنان بر میزان معلومات و اطلاعات ایشان نسبت به مسائل دینی و مسائل مختلف زندگی بیشتر می‌شد. تا اینکه با شروع حرکت اسلامی مردم به رهبری امام خمینی راه فعالیتهای خود را باز نمود و با شرکت در تظاهرات خشم خود را نسبت به ستمکاران رژیم جبار از خدابی‌خبر ابراز می‌داشت و با تشویق فرزندان خود در این راه همچون زینب (س) به تکمیل رسالت خود پرداخت. یک بار در خواب سه روز بعد از ورود امام خمینی به وطن می‌بیند که امام زمان (عج) است وی را گرفته و می‌گوید: «که بلند شو که انقلاب شما به پیروزی نزدیک شده است. و من همان کسی هستم که انتظار وی را دارید.» بدین سان خود را آماده برای روز پیشامدهای جدید آماده می‌کرد. و در این مسیر جهت ورود امام به خیابانها آمده و همراه با مردم در تظاهرات شرکت می‌کرد که از طرف مزدوران رژیم پهلوی به سوی آنها تیراندازی می‌شود، که اول یک گلوله به دختر همراه ایشان اصابت می‌کند و سپس به شهیده اصابت می‌کند و به شهادت می‌رسد.

فرزند شهیده: (محمد هانی)

مادرم با پسر عمویش ازدواج کرد و ثمره ازدواج‌شان 7 فرزند (4 پسر و 3 دختر) بود. یکی از فرزندان در آزادی خرمشهر (داوود) شهید شد. ابتدا در خ خاوران خ امیرسلیمانی زندگی می‌کردیم که بعد از شهادت برادرم کوچه به نام داود ابوالقاضی تغییر یافت. شهیده در همه راهپیمایی‌ها به همراه فرزندانش شرکت می‌نمود و در صف جلو با دادن شعار دیگران را تشویق به تظاهرات می‌کرد. همیشه همسرش (محمدحسین) را که به تظاهرات می‌رفت تحسین می‌نمود و اصرار می‌کرد که حتماً فرزندان‌مان را به همراه خودت به تظاهرات ببرید. به خاطر دارم زمانی که برای گرفتن معافیت از سربازی (به علت نقص عضو) همراه مادرم به پادگان عشرت‌آباد رفتیم. موقع ورود به پادگان باید مدرک ارائه می‌دادیم. و همراه را اصلاً قبول نمی‌کردند. مادرم گفت نگران نباش در همان لحظه زیرزبان دعایی خواند و وارد شدیم گفتم مادر چه کار کردی؟ گفت با این دعا چشم کور و زبان لال می‌شود و واقعاً چنین اتفاقی افتاد و بدون سؤال و جواب وارد شدیم و جالب‌تر اینکه کارمان بدون هیچ مشکلی انجام شد.

قبل از انقلاب مادرم یک روز که همه فرزندان جمع شده بودیم گفت: بچه‌ها یک آرزو بیشتر ندارم و این است که امام خمینی (ره) به ایران بازگردند و نذر کرده‌ام که 12 روز را به مناسبت برگشتن ایشان روزه بگیرم. بعد از ورود امام به ایران 12 بهمن مادرم نذرش را ادا کرد و روزه گرفت و در روز 22 بهمن که آخرین روز روزه گرفتن او بود به شهادت رسید. در روز 22 بهمن 57 بختیار دستور حکومت نظامی داده بود ولی امام خمینی که اعلام کردند که مردم حکومت نظامی را بشکنید و به خیابانها بیایید که مادرم همراه با پدر و همه ما فرزندان به خیابانها ریختیم و در تظاهرات شرکت کردیم که در ابتدای خیابان امیرسلیمانی مأموران بختیار به راهپیمایی مردم حمله کردند و شروع به تیراندازی کردند و در جلو چشم ما در فاصله 3 متری با تفنگ ژسه شعار همیشگی مادرم: حسین حسین شعار ماست شهادت افتخار ماست.

خلاصه ای از زندگینامه و خاطرات شهیده ژیلا فرسایی:

شهیده ژیلا فرسایی در سال 1337 در تهران متولد شدند، و تحصیلات خود را تا مقطع لیسانس ادامه دادند سپس ازدواج نموده و ثمره این ازدواج 2 فرزند بود که به نام بیتا و پرهام ابراهیمی که در حمله موشکی تاریخ 10/12/66 توسط رژیم بعثی عراق که به منزل شهیده اصابت کرد، شهیده به اتفاق 2 فرزندش به فیض عظیم شهادت نائل می‌آیند و در قطعه 40 بهشت زهرا به خاک سپرده شدند.

مادر شهیده:

دخترم اخلاقش خیلی خوب و درس‌خوان بود. و در دوران دانشجویی با پسرخاله‌اش ازدواج کرد. ابتدا در نارمک زندگی می‌کرد و مدت هشت ماه بود که در هفت تیر زندگی می‌کرد. چون تازه خانه را خریده بود و تازه نقاشی کرده بودند و داشت تر و تمیز می‌کرد. و رفت بچه‌اش را بخواباند که موشک به منزلشان خورد (اولین موشک بود که صدام به تهران زد)

نزدیک غروب 10/12/66 بود تلفنی با او صحبت می‌کردم. صدای گریه بچه‌اش می‌آمد. (5 دقیقه قبل از موشک‌باران) گفت که بچه‌ام را می‌خواهم بخوابانم و من تلفن را قطع کردم. زنگ زدم که ببینم کار منزلش و نقاشی تمام کرده است یا نه گفت دارم حیاط را می‌شورم و گفتم صدای گریه بچه‌ات می‌آید. گفت پس بروم بخوابانم. تا ساکت شود و من قطع کردم. شوهرش تازه رفته بود سر کوچه به مغازه دایی‌اش سر بزند. و مادر شوهرش هم به خانه دخترش رفته بود و تازه رسیده بود که می‌بیند منزل را موشک زده است. منزل ما در بهارستان بود ولی منزل دخترم در کوچه بغل دنیس تریکو هفت تیر بود. تا صدای موشک را شنیدم دوباره تلفن زدم. ولی کسی گوشی برنمی‌داشت به منزل خواهر و فامیل زنگ زدم آنها هم برنمی‌داشتند. گویا آنها زودتر فهمیده بودند و رفته بودند. می‌گویند جسد ایشان تکه‌تکه شده بود. (پدر شهیده قبل از شهادت دخترم بر اثر بیماری پروستات که عمل کرده بود فوت کرد. (من حدوداً چهار سال است که از بنیاد شهید حقوق دخترم را می‌گیرم البته یکی از همسایگان که تشخیص می‌دهد که ایشان نیاز دارند دنبال کار حقوقی او می‌رود الان در منزل دخترش زندگی می‌کند) به من نگفتند که دخترم شهید شده و گفتند که مجروح شده و در بیمارستان است.

دخترم دو بچه داشت. دختر 3 ساله (بیتا) و پسر یک ساله (پرهام). که با خودش شهید شدند. دامادم تا 7 سال بعد از شهادت دخترم ازدواج نکرد و خودم او را مجبور کردم که ازدواج کند. فردای آن روز تشییع شد در قطعه 40 بهشت زهرا دفن شدند.


خلاصه ای از زندگینامه و خاطرات شهیده بیتا ابراهیمی :

شهید بیتا ابراهیمی از دیگر شهدای خردسال حملات موشکی دژخیمان است. او جهان را به وجودش در تاریخ 1362 آراست، اما فروغ دیدگانش فقط حدود چهار سال به دنیا تجلی بخشید. او رفت و سینه پدر را از غم خود، شرحه شرحه نمود. در پی حمله موشکی اسفند 1366 به مناطق مسکونی تهران، در سفر به دیار دوست، مادر فدارکارش (شهید ژیلا فرسایی) و برادر عزیزش او را همراهی نمودند. چگونه پدران به کوه مانده در صبر، چنین داغهایی را تحمل توانند. آنها با دست خویش کبوتران خونین بال را غسل دادند و زیر خاکها گذاردند. اکنون هزاران چروک در صورت این پدران داغدار را چه کسی تاوان و بها خواهد داد. آن خالق مهربان با عطوفت، او که شاهد شهید است و تمامی شهدا در نزد او روزی می‌خورند و از این نفس خاکی رها گردیده‌اند.

بگشاییم چشم پنجره را

بر نسیم لطیف آزادی

ثبت دیوان دهر باید کرد

غزلی با ردیف آزادی

خلاصه ای از زندگینامه و خاطرات شهیده اقدس ساروق فراهانی:

برادر شهیده: شهیده اقدس در سال 1343 در شهرستان خمین دیده به جهان گشود. و نزد خانواده خود در دامان پرمهر مادرش تربیت یافت. تحصیلات خود را تا اخذ مدرک دیپلم ادامه داد. اقدس نیروی قراردادی سپاه خمین بود. اوایل تأسیس سپاه افتخاری خدمت کرد، ولی 5/1 سال قبل از شهادت به صورت نیروی قراردادی سپاه بودند. اقدس دو سال از من بزرگتر بودند. انس خواهر و برادر خیلی زیاد است به خصوص که از نظر سنی به هم نزدیک بودیم. در دروس مدرسه خیلی به من کمک می‌کرد. بسیار انسان خونگرم و مهربان بود و به دور از جنجالهایی که دختران امروزی دارند بود و هم زمان با انقلاب هم سو با انقلاب شدند. و درباره تأسیس سپاه در قسمت فرهنگی سپاه فعالیت داشتند. ایشان یک هفته قبل از شهادت از طرف سپاه به مشهد رفتند که با همان لباسی که زائر امام رضا (ع) بودند به شهادت رسیدند. اقدس خیلی خواستار بود که به جبهه‌های جنوب و غرب برود ولی چون مادرم یک فرزندش شهید شده بود و ما به مادرمان خیلی وابسته بود و به او خیلی احترام می‌گذاشتیم روی حرف او «نه» نمی‌زدیم. در ضمن به عنوان یک خانواده انقلابی و خیلی حزب‌اللهی شناخته می‌شدیم. اقدس در زیر آوار که مانده بود آثار ضربه مغزی و نبود اکسیژن مشاهده گردید. ویرانی منزل به حدی زیاد بود که نتوانستیم هیچ وصیت‌نامه‌ای و یا حتی کوچکترین چیزی از زیر آوار دربیاوریم. منزل را در خمین رها کردیم و به تهران آمدیم. شرایط روحی پدرم آن چنان خراب بود که هرگز به آن منزل سر نزد. و در تهران در منزل برادرم در خ 17 شهریور (میدان شهدا) ساکن شدیم.

خلاصه ای از زندگینامه و خاطرات شهیده عذراسادات نورد:

فرزند پسر شهیده: شهیده در سال 1306 در محلات در خانواده‌ای مذهبی متولد شد. در سن 26 سالگی با منصور ساروق فراهانی ازدواج کرد. ثمره ازدواج‌شان 4 دختر و 3 پسر می‌باشد. در خمین زندگی می‌کردیم و پدرم کارمند دادگستری بودند و از محلات و اراک به خمین منتقل شدند. به لحاظ موقعیت کاری و لذا فرزندان در خمین به دنیا آمدند. و بالطبع خمینی شدند ولی فامیلی در خمین نداشتند. اکثر اقوام در تهران بودند. صله رحم و ارتباط با فامیل نداشتیم. لذا انس با مادر و خانواده خیلی بیشتر بود و ارتباط مهرورزی با مادر در حداکثر امکان بود. و همه فرزندان با مادر این انس را داشتند. مادرم خصلتی برگرفته از انبیاء داشتند. خصوصاً که سیده بودند مهر و محبت و عاطفه‌اش را صرف فرزندان و همسر می‌کردند. اولین فرزندشان پسر و بعد دو تا دختر بود و فرزند چهارم مسعود که در کردستان شهید شدند و فرزند پنجم شهیده اقدس بود. و فرزند ششم راوی می‌باشد و فرزند آخر (هفتم) الهه (دختر) که با مادر و خواهرم در منزل بودند و مجروح شدند و الان زنده هستند ولی با مشکلات روحی خاص.

برادر شهیدم را خمین دفن کردند. ولی مادر و خواهرم را تهران در قطعه 40 بهشت زهرا دفن شدند، به دلیل اینکه مادرم محور خانواده بود و با رفتن ایشان دیگر کاری در خمین نداشتیم. لذا آنها را به تهران آوردیم. برادرم مسعود ساروق فراهانی پاسدار بودند از شروع جنگ (مهر 59) به جنگ رفت. مسئول حراست سپاه خمین بود. در 9/9/59 توسط کومله و دموکرات به شهادت رسید. البته ایشان در درگیری مجروح می‌شوند و کومله او را با خود می‌برد و یک شب اسیر می‌شوند. و او را شکنجه می‌کنند و با گلوله‌ای که مستقیم به سینه می‌زنند به شهادت می‌رسند. فردای آن شب جنازه را در خیابان اطراف سردشت رها کرده بودند.

برادرم در خط مقدم بوده که مریض می‌شوند و در حال بازگشت به سنندج بودند که کومله پاتک می‌زند و درگیری پیش می‌آید. برادرم 19 ساله بود (1340) و اختلاف سنی او با من 5 سال بود. من 14 ساله بودم به مسعود خیلی نزدیک بودم. موقع تحویل جنازه همراه پدرم رفتم و متوجه شدیم که پس از شکنجه فراوان یک تیر خلاص مستقیم به سینه او زده بودند. مادرم بعد از شهادت برادرم به روی خود نمی‌آورد ولی در واقع شکسته شد هر چند در ظاهر ایستاده و مقاومت نشان می‌داد ولی هر شب جمعه به بهشت شهدای خمین می‌رفت و به دیدن پسرش می‌رفت.

خمین در دو سال متوالی 65 و 66 مورد بمباران هوایی قرار گرفت. در سال 65 کوچه ما هدف بمب‌ها قرار گرفت و عده‌ای در کوچه ما شهید شدند، و به علت خصومتی که عراق با امام خمینی داشت لذا خمین که منتسب به امام بود را مورد بمباران هوایی قرار می‌داد. سال 66 مجموعه بمبارانهای کشور شروع شد که تهران بیشتر موشک می‌زد. من آن موقع جهت گذران طرح در اصفهان بودم. در خمین پدر و مادرم و اقدس و الهه (دو خواهرم) بودند و بقیه خانواده در تهران بودند. اقدس به صورت قراردادی در واحد خواهران با سپاه همکاری می‌کرد. با من تماس گرفت که یک سفر زیارتی از طرف سپاه به مشهد باید بروم که من گفتم یا باید با خواهر و مادر بروی یا نرو. فردا تماس گرفت که هماهنگ شده. و من با الهه و مادر می‌روم. یک سفر 10-7 روزه بود و من خیلی خوشحال شدم که در این زمان که شدت بمباران زیاد است، اینها از این بمبارانها دور هستند. 25/12/66 در سازمان بهزیستی اصفهان در حال گذران طرح بودم و از 23/12/66 مرتب از مسؤولم اجازه می‌خواستم که به خمین بروم ولی به من مرخصی نداد و من حسابی دلخور شدم. تا اینکه روز 25 گفتند می‌توانی بروی. از اصفهان به خمین مسیر 3 ساعته است در ماشین مینی‌بوس که نشسته بودم اخبار جنگ را که اعلام کردند در اخبار گفت که صبح امروز ساعت 11 صبح خمین بمباران شده است. من دلشوره خاصی پیدا کردم از طرفی دلداری به خود می‌دادم که اینها در مشهد هستند. ولی از طرفی چون سال قبل در کوچه ما مرتب بمباران شده بود و شهید زیادی داشتیم. در چهارراه اصلی خمین که پیاده شدم از عابری سؤال کردم که کجا بمباران شده، گفتند چند جا را بمباران کردند و در ادامه گفت که در بلوار منتظری در منزل‌ آقای فراهانی بمب خورده و همه افراد شهید شدند. من حالم غیرقابل وصف بوده و با چه حالی به خانه رسیدم خدا می‌داند. دیدم اصلاً خانه‌ای نبود نه دیواری و نه سقفی. و سقف کاملاً پایین ریخته بود و از مخزن نفت در حیاطمان شعله آتش بیرون می‌زد و همسایه‌ها دلداری دادند که مادرم و بقیه مجروح هستند. گفتم اینها که مشهد هستند. گفتند صبح از مشهد رسیده‌اند و خودم را دلداری می‌دادم که واقعاً مجروح شدند. بعد به بیمارستان امام خمینی شهر خمین رفتم و متوجه شدم که مادرم و اقدس به شهادت رسیدند، و الهه خواهر کوچکترم مجروح شدند. و پدرم به صورت اتفاقی در آن ساعت در منزل نبوده‌اند، چون بازنشسته بود جهت توزیع دفترچه‌های اقتصادی (طرح کوپن) به شهرداری رفته بود و به صورت موقت با آنها همکاری می‌کرد. جنازه مادرم و خواهرم را در سردخانه دیدم، با همان لباس‌هایی که از مشهد آمده بودند به شهادت رسیدند. پدرم کاملاً حالش بد بود و تحت نظر بود وتنها خویشاوند اینها در خمین فقط من بودم. (عزیزانم بر اثر سوختگی شدید و عدم رسیدن اکسیژن به شهادت رسیده بودند.

سراغ الهه را گرفتم گفتند در اتاق عمل است. چون وضعیت جنگی بود اتاق عمل را از طبقه بالا به زیرزمین منتقل کرده بودند و پزشک را دیدم که خواهرم را عمل می‌کند آن شب با دو جناره روی دستم و یک خواهر مجروح و یک پدر بدحال چه گذراندم خدا می‌داند. با هزار سختی (2-1 ساعت تلاش بی‌وقفه) در مرکز مخابرات سپاه با تهران به منزل دایی‌ام تماس گرفتم و جریان را گفتم. و آن شب سخت‌ترین شب در تمام عمرم است که بین سردخانه و بخش در بیمارستان هروله می‌کردم. فردای صبح 26/12/66 شهدا را در بهشت شهدای خمین غسل و کفن کردم که از مادر یکی از دوستانم خواهش کردم که غسل و کفن را انجام دهند. خیلی‌ها پیشنهاد دادند که شهدا را خمین دفن کنیم تا مسعود تنها نماند ولی در نهایتاً به دلیل اینکه کسی را در خمین نداشتیم در 27/12/66 به تهران رفتیم.

الهه را با ماشین جداگانه و جنازه‌ها را با آمبولانس به تهران بردیم و در 27/12/66 در بهشت زهرا دفن شدند. تا دو روز به الهه چیزی نگفتیم ولی در روز هفتم به او گفتیم که مادر و خواهر شهید شدند و مراسم سوم و هفتم و چهلم را در تهران برگزار کردیم.


خلاصه ای از زندگینامه و خاطرات شهیده
سیده ربابه تقوی کلاهی:

برادر شهیده:

روی پشت بام به وسیله هلیکوپتر رژیم منفور مورد اصابت گلوله قرار می‌گیرد و به درجه شهادت نائل می‌گردد.

در سال 57 ساکن تهران میدان محمدیه خیابان مولوی کوچه شهید آقاداشی پلاک 44 بودیم. در 17 شهریور (روز جمعه) روز تظاهرات عظیم مردمی بود. ما در کوچه در حال تظاهرات بودیم و مأموران ما را دنبال می‌کردند. و ما ترس نداشتیم و مأموران وقتی دیدند که مردم اصلاً نمی‌ترسند و تظاهرات از میدان شهدا (ژاله) به طرف مولوی و خیابانهای اطراف کشیده شده بود. تیراندازی را کوچه به کوچه انجام دادند و ما از کوچه به طرف حیاط و پشت بام‌ها فرار می‌کردیم. در همان حال شعار می‌دادیم و آنها به دنبالمان آمدند و شهیده ربابه هم به طرف پشت‌بام رفت که از زمین و آسمان تیراندازی می‌کردند که ایشان توسط تیراندازی از هلیکوپتر شهید شدند. و تیر به قلب او خورده بود که در جا شهید شد و به بیمارستان استخر میدان گمرک انتقال دادند. وقتی به بیمارستان رفتیم و گفتند که باید پول تیر بدهید. مرحوم پدرم مجبور شد که پول تیر را بدهد تا جنازه تحویل بگیرد. بعد از تحویل جنازه او را به منزل یکی از فامیل‌مان (عمه‌مان) بردند و شنبه صبح او را در قطعه 17 بهشت زهرا دفن کردیم.

ابتدا مانع شدند که مراسم برگزار کنیم و بعد از دوندگی‌های زیاد اجازه دادند که در منزل بدون سر و صدا مراسمی برگزار کنیم واقعاً خواهرم مظلومانه شهید شد و مراسم او هم مظلومانه برگزار شد.

مادر شهیده: دخترم نمازخوان، روزه‌بگیر بود و از نظر اخلاقی و رفتاری از همه بچه‌هایم بهتر بود. همان روز 17 شهریور قبل از شهادت به دیدن دخترخاله‌اش در میدان اعدام رفته و از او حلالیت طلبیده و خداحافظی کرده، شب قبل شهادت به آسمان نگاه می‌کرد و ستاره درخشان را نشان می‌داد وی گفت این ستاره روشن، من هستم. همیشه روسری‌اش را محکم می‌بست. می‌گفتم چرا این قدر رعایت حجاب را می‌کنی. می‌گفت از جهنم می‌ترسم. همان روز حمام بیرون (دوازده غاز) رفته و تمیز و پاکیزه پیش معبودش رفت.

روحش شاد.

خلاصه ای از زندگینامه و خاطرات شهیده سکینه علیزاده مولایی:

خواهر شهیده (فریده علیزاده):

گل‌چین فامیل بود، مقید به انجام واجبات و ترک محرمات بود و در مجلسی که غیبت بود، ترک مجلس می‌کرد. بسیار مؤمن و مذهبی بود. اوایل درس می‌خواند و می‌خواست ترک تحصیل کند ولی چون مادرم به او گفت که دلم می‌خواهد آینده‌ات درخشان باشد و ایشان بعد از این مطلب بسیار درسخوان و حتی شاگرد ممتاز مدرسه شدند. خیلی صبور و مهربان بود. زبانزد فامیل از لحاظ دین و ایمان بود.

یک دفترچه خاطرات داشت که خاطرات هر روز را می‌نوشت که همان دفترچه، همراه با شناسنامه‌اش در زیر آوار ماند و اصلاً چیزی به دست نیامد. تمام مدارک تشویقی و جوایزی که در دوره‌های تحصیل گرفته بود متأسفانه از بین رفت و هیچ مدارکی برای ما باقی نماند.

چند روز قبل از حادثه به چالوس باغ عمویم رفته بودیم که اعلام آتش‌بس و صلح کردند. و به اصرار زن برادرم (شهیده ترابی) به تهران برگشتیم. غروب رسیدیم و دیدیم که هنوز موشک می‌زنند. همان روز، چهارشنبه سوری بود. در هنرستان شهید نیازی پناهگاه درست کرده بودند. ما رفتیم و دیدیم که جا نیست و به خانه برگشتیم. و موشک دقیقاً به منزل ما خورد. غروب همزمان با اذان مغرب 24/12/66 یک نور زردی جلو چشمانم رد شد و بعد نفهمیدم. همان موقع موشک به منزلمان خورده بود. 9 نفر در منزل بودیم و منزلمان ویلایی بود. همه در یک اتاق جمع شده بودیم که دو نفر شهید شدند. (خواهرم و زن برادرم) پدرم از ناحیه لب و گوش آسیب دید و مادرم استخوان گوش او آسیب دید که از بانک استخوان برای او ترمیم کردند. خواهرم شمسی از ناحیه دست آسیب دیدند که هنوز در دستشان ترکش می‌باشد. تا دوسال شیشه از صورت برادر و مادرم درمی‌آوردند. پسر برادرم ترکش به مغز او خورده بود که با عمل جراحی، خوشبختانه نجات پیدا کرد. من با شهیده (سکینه) خیلی نزدیک بودم چنانکه همه فکر کردند دوقلو هستیم.

بعد از اصابت موشک فوراً مردم به کمک ما آمدند و ما را به بیمارستان سینا بردند. زن برادرم (عزیزه) سر و صورت او و دستش کاملاً از بین رفته بود. خواهرم شهیده سکینه شاهرگ گردن او ترکش خورده بود که در راه بیمارستان شهید شدند. بعد از این جریان به منزل شوهر خواهرم و بعد به منزل برادرم (جنت‌آباد) به مدت شش ماه رفتیم و 6 ماه بعد را به منزل برادر دیگرم رفتیم. بعد از آن به منزل خواهرم مجدداً رفتیم و در نهایت بعد از یک سال منزل را از نو ساختیم و به اینجا نقل مکان نمودیم.

عزیزان ما در قطعه 40 بهشت زهرا دفن شدند.

عزیزه ترابی

در یکی از محله های جنوبی تهران در سال 1342 دختری بدنیا آمد که نامش را عزیزه نهادند. بله عزیزه ترابی شهید ناکامی که در سن جوانی به شهادت رسید ولی یاد و خاطره او بعد از 13 سال هنوز هم زنده است او رفت و یادگاری های خود و فرزندش سعید و ساناز را به دست خدا و همسرش سپرد و کودکان معصوم خود را تنها گذاشت و غم نبودن مادر را در دل آنها جا گذاشت او رفت ولی یاد و خاطره او هنوز هم در دلهای ما باقی مانده است.

صدای موشک آژیر قرمز از همه جا به گوش می رسید مردم در پناهگاههای خود منتظر بودند تا ببیند موشک کجا می افتد و کدام خانم ویران می کند!

در پناهگاه مانند بقیه نشسته بود ولی در دلش غوغایی بود صدای گریه کودکان هوش و حواس مادر را از او گرفته بود موشک با صدای مهیبی گریه کودکان گم شد و ...

هنگامی که پدر چشمش را باز کرد عرق سردی روی پیشانیش نشسته بود بدون معطلی با دستانش آوارها را کنار زد و دختر معصومش را پیدا کرد آه کف پایش از هم دیگر باز شده بود باز هم بدون اینکه لحظه ای وقت را هدر بدهد بدنبال فرزند و همسرش گشت صدای گریه اش همه جا را گرفته بود و دستهایش خون بود و فکش هم شکسته بود ولی باز هم می گشت تا بالاخره سعید را که در سرش ترکش رفته بود را پیدا کرد و همسرش مونس و یار خود را در بغل سعید دید ،صدای گریه پدر بیشتر شد زیرا دیگر دست و یا سری برای همسرش نمانده بود حالا دیگر پدر به جای گریه زجه میزد با کمک مردم خانواده شان را به بیمارستان رسانید ولی متاسفانه عزیزه در همان ساعت اول جان سپرده بود.

ساناز بی تابی مادر را میکرد و موهای پدر یک شبه سفید شده بود ولی

نمی دانست چه صورتی باید به کودکان معصومش بگوید که دیگر مادری ندارند خدای بزرگ با ما چه کردی با یک پدر چه کردی ؟

پدر پسرش را صدا زد و از او قول گرفت که گریه نکند سعید از بچگی پسری با هوش و صبور بود وحالا نیز همین طور است.

من فرزند آخر خانواده ام و میخواهم زندگی نامه خاله عزیزم را بنویسم ولی آن را همین طور نمی نویسم تا شما آنرا زیر خروارها پوشه بگذارید می نویسم تا حرفهای دلم را به شما بزنم و شما آن را برای همه بنویسید تا همه بفهمند که بعضی از مردم در این سالها چه زجری کشیدند.

برای پدر گفتن سخت بود اما به اصرار سعید همه چیز را به او گفت و حالا آنها آواره بودند و در خانه این و آن می ماندند حسن که پدر مهربانی بود و نمی توانست غم نداشتن مادر و فرزندانش را تحمل کند و از طرفی هم نمی خواست که ببیند فرزندانش زیر دست نامادری بزرگ میشوند را تجربه کند با سعید موضوعی را مطرح کرده یک سال بعد سعید با دسته گلی به خانه خاله خود رفت و از فرزند اول که نامش سهیلا بود و دختری پاکدامن و عاشق خاله بود خاله ای که با مهربانیش در دلها جای خود را داشت سعید زنگ فشرد و داخل خانه شد و از سهیلا خواست تا بجای عزیزه بیاید و به آنها مادری کند .

سهیلا آن موقع 19 سال بیشتر نداشت ولی از علاقه شدید به ساناز و سعید و خاله پذیرفت و به عقد حسن در آمد و برخلاف هر عروس با جامه ای ساده به سر خاک رفت و اجازه نداد که برای او جشن برپا گردد و در عوض بعد از خطبه عقد سر مزار رفت و آنجا از ته دل گریست و با اشک دیده مزار خاله اش را شستشو داد.

بعد از چند سال من بدنیا آمدم که نامم را سونیا نهادند من 13 ساله هستم و قبول کردم زندگی نامه عزیزم را بنوسیم من تا 9 سالگی این مساله را نمی دانستم ولی بعد از آن که فهمیدم علاقه ام نسبت به سعید و ساناز عزیزم بیشتر شد.

سهیلا در حق هر دو آنها مادری کرده و آنها هم مانند مادر خود او را دوست دارند من و خواهرم ساناز به مادرم مامان و سعید و پدر عزیزم به مادرم حاج خانم می گویند ما زندگی خیلی خوبی داریم و مطمئنم که خاله از این بابت خوشحال است.

حالا سعید مهندس الکترونیک است و ازدواج کرده و ساناز هم دانشجو رشته تغذیه است و من هم محصل و موسیقی هم کار میکنم از شما خواهشی دارم حال که من زندگی نامه را نوسشتم آن را چاپ کنید و آنرا لای پوشه نگذارید و بگذارید همه بخوانند از شما متشکرم.

برای آنکه عزیزه در آغاز سالی جدید چشم از جهان بست و به دیار باقی شتافت این شعر را همیشه زیر لبم زمزمه می کنم

سر فصل بهار و شدم از غصه هلاک دارم جگری کباب و چشمی نمناک

گلها همه سر فرود آورده زخاک الا گل من که سر فرو برده به خاک


خلاصه ای از زندگینامه و خاطرات شهیده
خاتمه عباس‌زاده :

همسر شهیده: شهیده خاتمه در سال 1320 در صومعه‌سرا اردبیل متولد شد.

شهیده خاتمه در سن 11 سالگی که با پدرش به مهمانی منزل ما آمد و او را برای عروس خانواده انتخاب کردند. سال 1337 ازدواج کردیم. ما از فامیلهای دور هم بودیم ولی از یک طایفه بودیم. زن بسیار مؤمنی بود و سالار فامیل حساب می‌شد. از نظر اخلاقی از بس خوب بود نمی‌دانم هیچ در مورد او بگویم، بیش از 30 سال با من زندگی می‌کرد. و با وجود اینکه درآمد خیلی خوبی داشتم. اصلاً تقاضای چیزی از من نمی‌کرد و یک بار با صدای بلند با من صحبت نمی‌کرد، بسیار بی‌نظیر بود. در محله بریانک کوچه جعفری پلاک یک زندگی می‌کردیم. در تاریخ 23/12/66 در وزارت آموزش و پرورش کشیک بودم. (رئیس دفتر وزیر وقت آقای اکرمی بودم) می‌خواستم بچه‌ها را به دلیل موشک‌باران به ورامین ببرم که به من اجازه ندادند. ساعت 9:30 شب موشک به محله ما خورد و 16 متر موشک پایین رفته بود و 80 تا خانه خراب شد. همان شب از طریق تلفن برادرم گفت که منزلت موشک خورد و مات ماندم و وزیر وقت پرسید چه شده و توسط راننده‌اش مرا به منزل رساند. وقتی رسیدم و صحنه را دیدم بیهوش شدم و مرا به بیمارستان لقمان‌الدوله بردند. صبح فردا که به هوش آمدم پرسیدم اینجا چه کار می‌کنم گفتند از مرز تو را آورده‌اند. و من نفهمیدم. آن شب 6 نفر در منزل بودند پسرم در حیاط منزل وضو می‌گرفت که به کوچه پرت می‌شود. 2 نفر نماز می‌خوانده و 2 نفر چای می‌خوردند و نوه‌ام (4 ساله) خواب بود و همسر و یکی از دخترانم (اعظم) و نوه‌ام (مهدیه همتی) به شهادت رسیدند. به وسیله تیرآهن که در روی سرشان آوار شده بود شهید شدند. در قطعه 40 بهشت زهرا دفن شدند. وقتی که منزلم خراب شد به مجتمع مسکونی فکوری در میدان آزادی به مدت 3 سال رفتیم و بعد منزل مخروبه را فروختم و منزل فعلی را خریدم و به مدت 4 سال با تنها پسرم زندگی می‌کردیم که بعد از اینکه پسرم در دانشگاه کاشان قبول شد من ازدواج کردم. پسرم رضا بر اثر اصابت موشک موج انفجار تمام بدن او را گرفته بود و ناراحتی اعصاب داشت که او را به تهران منتقل کردم و الحمدالله فوق‌لیسانس پرستاری را تمام کرد و ازدواج کرد و دو تا بچه هم دارد.

خلاصه ای از زندگینامه و خاطرات شهیده اعظم عبدالحسینی صومعه :

پدر شهیده:

کلاس اول راهنمایی بود بسیار درسخوان و مؤمن و باحجاب بود. فرزند آخرم بود. از 6 سالگی چادر پوشیده هر چه در موردش بگویم کم گفته‌ام. همان شب در حال نماز خواندن بوده است که به شهادت رسیده است. خواهر شهیده (فرح دخت) که مادر شهیده مهدیه می‌باشد روایت می‌کند: که همان شب در منزل مادرم بودم و از ترس موشک‌باران تا آن ساعت نماز نخوانده بودم و به اعظم گفتم او گفت بیا تا برویم در حیاط وضو بگیر و بیا کنار من نمازت را بخوان. در حال نماز خواندن بودیم که موشک‌باران شد و دیگر هیچ نفهمیدم. من و برادرم را به بیمارستان لقمان‌الدوله بردند. ولی خواهرم و مادرم را به بیمارستان بقیه‌الله برده بودند که البته آنها همان موقع شهید شده بودند.

پدر شهیده: تا حالا خواب اعظم را ندیده‌ام ولی خواب مادرش را می‌بینم و حسرت به دل مانده‌ام.

خلاصه ای از زندگینامه و خاطرات شهیده مهدیه همتی :

مادر شهیده:

چون شاغل بودم مادرم بچه‌ام را نگهداری می‌کرد. آن روز بعد از اینکه از سر کار آمدم و بچه را تحویل گرفتم شب دوباره همراه همسرم و تنها فرزندم مهدیه به منزل پدرم رفتیم. چون پدرم کشیک بود و آنها تنها بودند من و همسرم و بچه‌ام در منزل پدرم ماندیم.

شب عجیب و غریبی بود. آن شب مهدیه خیلی مرا می‌بوسید که حتی مادرم هم تعجب کرده بود و شیر به او دادم و فوراً خوابید، در حالی که همیشه خیلی اذیت می‌کرد تا بخوابد. خواهرم (اعظم) نماز می‌خواند به اعظم گفتم تا الان نماز نخوانده‌ام و می‌ترسم که وضو بگیرم او همراه من به حیاط آمد و دوباره با هم شروع به خواندن نماز کردیم. مهدیه خواب بود و مادر و شوهرم چای می‌خوردند. در حال نماز خواندن متوجه نور سفید شدم و بعد متوجه نشدم و زیر آوار ماندم و 20 دقیقه تا نیم ساعت بعد مرا بیرون آوردند. ولی این مدت کوتاه به نظر من یک روز یا دو روز طول کشید. وقتی مرا در بیمارستان لقمان‌الدوله بردند و ساعت را نگاه کردم دیدم ساعت 12 شب است خیلی تعجب کردم چون برای من یک قرن گذشته بودم. فردا صبح مرا مرخص کردند و گفتند آنها در بیمارستان بقیه الله هستند ولی بعد متوجه شدم که آنها شهید شده‌اند و به سردخانه ورامین منتقل کرده‌اند.

دخترم در قطعه 40 بهشت زهرا در کنار مادر و خواهرم دفن شد.

بعد از دخترم تا 5 سال بر اثر اینکه آسیب‌دیده بودم بچه‌دار نشدم.


خلاصه ای از زندگینامه و خاطرات شهیده ناهید جاویدان :

در حمله مردم به پادگان جی برای تصرف پادگان مزبور در روز یکشنبه 22 بهمن 57 در طبقه سوم منزل مسکونی خود بوده که تیری به او اصابت نموده و به علت خون‌ریزی زیاد روز بعد در بیمارستان شهید می‌شود.

شهیده از همان بدون تولد به دلیل قرار گرفتن در تحت تعلیمات مذهبی خانواده که به صورت عملی ارائه می‌شد. نور ایمان روشنی‌بخش قلب کوچکش شد، با وجود سن کم و دوران محدود حیات، زندگی پربارش با اسلام پیوستگی کامل پیدا کرده بود. او با علاقه‌ی وافر و با تلاش زیاد به منظور آشنایی هر چه بیشتر با دستورات دین مبین اسلام و فرائض مذهبی همواره در جستجوی یافتن راهنمایی برای شناخت هر چه بیشتر مکتب اسلام بود. و خداوند نیز درهای معرفت بی‌کرانش را به سوی او گشوده بود. همواره در انجام فرائض مذهبی همگام با افراد خانواده در مراسم شرکت می‌کرد. روحیه مذهبی او با وجود سن کم زبانزد خاص و عام بود و تعجب دوست و آشنا را وامی‌داشت و از این نظر مورد توجه همه قرار داشت و در کنار تلاش وافر برای آموختن مطالب درسی مراسم مذهبی مانند نماز را در کنار افراد خانواده به جا می‌آورد و در مجالس مذهبی شرکت می‌کرد. همراه خانواده در مراسم تظاهرات و راهپیمایی بر علیه رژیم پهلوی حضور می‌یافت. تا اینکه سرانجام در 22 بهمن 57 روز پیروزی خون بر شمشیر در حین محاصره پادگان جی در حالی که همگام با سایر امت پرتوان و همراه با افراد خانواده در پشت بام منزل شعار مرگ بر شاه و استقلال، آزادی، جمهوری اسلامی، را سر داده بود، مورد هدف گلوله دژخیمان خون‌آشام پهلوی قرار گرفت. پس از انتقال به بیمارستان به علت خونریزی شدید در روز 23 بهمن دعوت حق را اصابت کرد و به سوی معبودش شتافت و به درجه رفیع شهادت نائل آمد. یادش گرامی و راهش پر رهرو باد.


خلاصه ای از زندگینامه و خاطرات شهیده سارا معززی :

سارا در سال 1366 در بیمارستان هدایت متولد شدند. زمانی که روسیه بودند، تلفنی با مادربزرگش صحبت می‌کرد، برای او قرآن می‌خواند. یک بار تلفنی به مادربزرگش (مامان جواهر) گفت عروسک پارچه‌ای می‌خواهم این قدر گشتم تا در شاه عبدالعظیم یک عروسک بزرگ پارچه‌ای خریدم. به عمویش گفتم که برای او ببرد. عمویش گفت بارم زیاد است و نمی‌توانم عروسک را ببرم که عمویش با ماشین رفته بود در راه ماشینش خراب شد و برگشت. یک خانواده همدانی که می‌خواستند بروند تلفنی به من گفتند چیزی برای دخترت نمی‌خواهی ببری، من عروسک را به آنها دادم که برای سارا ببرند، و خوشبختانه به دست او رسید. و تلفنی خوشحالی خود را ابراز می‌کرد. مادربزرگ پدرش می‌گفت: سارا مثل شاهزاده‌ها بود. وقتی می‌خواست حمام کند یکی حوله می‌برد یکی صابون می‌برد و ... در زمان جنگ که موشک‌باران بود. آنها به شمال رفتند و من می‌گفتم می‌شود دوباره اینها را ببینم که مشیت الهی بود که اینها بمانند ولی بعد به این صورت به شهادت برسند.

خلاصه ای از زندگینامه و خاطرات شهیده شادی شایان‌فر :

مادر شهیده:

در 20 رمضان دم منزل ایستاده بود گفت مامان بیا برویم پارک گفتم نه این شبها، شبهای احیاست و روزه هستیم. گفت مامان امام حسین شهید شده که نباید پارک برویم گفتم نه مامان این ایام گناه دارد. و بعد از این تعطیلات و مراسم احیاء تو را به پارک می‌برم که دیگر نشد و به شهادت رسید.

دخترم شادی در پانزدهم اردیبهشت سال 56 در خانواده مذهبی و متدین در شهر خرم‌آباد متولد شد. 2 دختر و 2 پسر داشتم که به علت اعتیاد شوهرم، از همسرم طلاق گرفتم و حضانت فرزندان را به عهده گرفتم که یک سال بعد از طلاق سه تا از فرزندانم شادی و شیوا و علی به شهادت رسیدند که این امر به علت بمباران هوایی رژیم بعث عراق و ماندن فرزندانم در زیر آوار می‌باشد. در حال حاضر به اتفاق فرزند دیگرم در رضا در تهران زندگی می‌کنم. دخترم شادی دوران تحصیلات (در اول ابتدایی) را با موفقیت و نمرات عالی پشت سر گذاشت. سرانجام در 23 تیرماه 61 به علت حمله موشکی عراق به پارک ساحلی خرم‌آباد به شهادت رسید.


خلاصه ای از زندگینامه و خاطرات شهیده شیوا شایان فر :

شیوا در 17 شهریور 1348 در شهر خرم‌آباد (استان لرستان) متولد شد. از همان اوان کودکی در دامن پرمهر و محبت والدین با تعالیم گهربار اسلام آشنا و نسبت به انجام فرایض اسلام پای‌بند و مقید بود. تحصیلات خود را با موفقیت تا مقطع راهنمایی ادامه داد. در سالهای بعد از پیروزی انقلاب اعتقاد به حفظ دستاوردهای انقلاب و پاسداری از ارزشهای اسلامی داشت. وی در تاریخ 23 تیرماه 61 به علت حمله موشکی دشمن بعثی به شهر خرم‌آباد به همراه خواهر و برادرش به فیض عظمای شهادت نائل آمد.

مادر شهیده: 4 فرزند داشتم 3 تا شهید شدند شادی و شیوا و علی.

اصالتاً بروجردی هستم ولی پدرم دزفولی است. ابتدا دزفول زندگی می‌کردیم و محل مأموریت شوهرم خرم‌آباد بود و به آنجا منتقل شدیم. ساعت 12:30 ظهر روز 23 رمضان بود که خرم‌آباد را بمباران کردند.

ساعت 10:30 سپاه بمباران شد و من بیرون بودم و بعد به منزل آمدم و ساعت 12:50 بود که با 4 فرزندم در منزل بودیم که بمباران شد. من و رضا (پسرم) زودتر از زیرآوار بیرون آوردند و چون آسیب زیادی داشتم با پسرم به بیمارستان طالقانی تهران منتقل کردند و دو ماه بیمارستان بودم و در 5 بعدازظهر 3 بچه دیگرم را از زیر آوار بیرون آوردند. دو دخترم شادی و شیوا و علی 4 ساله به شهادت رسیدند. تا 15 روز هیچی به من نگفتند. جراحتم خیلی بالا بود و نمی‌توانستم از بیمارستان مرخص شوم. دختر عمویم به ملاقات من به بیمارستان آمد از او سراغ بچه‌هایم را گرفتم و او فکر نمی‌کرد که من نمی‌دانم. گفت بچه‌هایت که شهید شده‌اند و من دیگر چیزی نفهمیدم. محل دفن بچه‌هایم همان خرم‌آباد است. بعد از دو ماه از بیمارستان مرخص شدم و بنیاد شهید ما را به پارک هتل برد به مدت یک ماه و بعد از آن به شهرک شهدا (یوسف‌آباد) منتقل کردند. بعد از 6 ماه گفتند به خرم‌آباد برگردید در حالی که هنوز منزل ما خراب بود و محل سکنی نداشتیم ولی قبول نکردند و در تهران ماندیم و در منزل خواهرم در قلهک ساکن شدیم. شوهر خواهرم خوزستانی بود و یک آپارتمان 60-50 متری و 30 نفر با هم زندگی می‌کردیم. شوهرم به دلیل فشارهای روحی بر اثر ناراحتی کلیه 7 سال بعد از شهادت بچه‌ها فوت کرد.

شیوا جزو نابغه‌ها بود و در طول تحصیل سه بار جهشی داشت. خودش می‌دانست شهید می‌شود و یک هفته قبل از شهادت به منزل عمه‌اش رفت. در خیابان دیدم که با چادر با عمه و عموهایش به منزل عمه‌اش می‌رفت. گفتم چرا چادر پوشیدی؟ گفت مامان یک هفته بیشتر زنده نیستم و دیگر نمی‌مانم و من شهید می‌شوم. گفتم کی اینها را به تو یاد داده گفت نه مامان جدی می‌گویم. من یک هفته پیش شما می‌مانم و بعد شهید می‌شوم. البته در انشاء مدرسه هم همین را نوشته بود. همه اطرافیان و مدرسه از خانمی و باادبی او صحبت می‌کردند. مثل فرشته‌ها بود و بسیار زیبا و خانم بود.

خلاصه ای از زندگینامه و خاطرات شهیده اعظم بیاتی:

خواهر شهیده:

من اکرم خواهر شهیده هستم که بعد از شهادت خواهرم با همسر او ازدواج کردم. خواهرم در سال 1359 ماه اسفند با یکی از فامیلهای دورمان محرم علی بیاتی ازدواج نمودند و صاحب دو دختر (سارا و سمیه) شدند. شوهر خواهرم چون در نیروی هوایی ارتش خدمت می‌کردند، در سال 63 به دزفول به پایگاه چهارم شکاری جهت خدمت رفتند و بعد از 5 سال در سال 67 در تیرماه به شهادت رسیدند. منازل نیروی هوایی را در دزفول مرتباً بمباران می‌کردند اما خواهرم می‌گفت: «مگر خون ما از خون مردم دزفول رنگین‌تر است؟ خدا شهادت را قسمت ما کند». شهیده همواره سمیه (دخترش) را به نماز و جلساتی که برپا می‌شد می‌برد و می‌گفت مملکت ما مملکت خوبی است، انشاءااله آقامان ظهور کند و انتقام خون این همه شهید را از صدام و صدامیان می‌گیرد. همسایه‌های پایگاه هوایی درباره او می‌گفتند که زنی مهربان و فداکار بود. شهیده از بمباران هواپیمای مسافربری در خلیج‌فارس بسیار دگرگون و متأثر می‌شود و 12 روز پس از زدن هواپیمای مسافربری در خلیج‌فارس دزفول را بمباران و آن عزیز و دو کودکش را به شهادت رساندند.

عصر همان روز (تیرماه 67) بچه‌ها چون هوا گرم بوده به بیرون از منزل برای بازی رفته بودند. خواهرم و همسرش در منزل بودند. شهیده به همسرش می‌گوید بروم به بچه‌ها یک سری بزنم. همین که وارد حیاط می‌شود، هواپیمای دشمن شروع به بمباران می‌کنند. شوهر شهیده به بیرون می‌آید و با جنازه عزیزانش روبرو می‌شود. بیهوش می‌شود و خودش هم بر اثر بمباران ترکش می‌خورد و زمانی که به هوش می‌آید، در بیمارستان قصرفیروزه تهران بوده. ترکش به دست و قفسه سینه و سر شهیده خورده بود و دست او قطع شده بود. و ترکش به پا و فک سمیه و سارا (3 ساله) تمام روده‌هایش آسیب دیده بود. همچنین مچ پای راست سمیه قطع شده بود و سارای 3 ساله سینه‌اش شکافته بود. بعد از یک هفته انها را به تهران انتقال دادند و در قطعه 40 بهشت زهرا دفن کردند.

خواهرم خیلی مظلوم بود. روزی که برای رفتن به دزفول با خانواده خداحافظی می‌کند، متوجه می‌شود که بلیط برای فردا بوده مادرم گریه می‌کرد می‌گفت نگران نباشید. در پایگاه هوایی ما امنیت داریم. برای آخرین بار که خداحافظی کرد برگشت و برای مادرم دست تکان داد. همسر شهیده تا چهلم سر کار نمی‌رفت و از خدا طلب صبر حضرت زینب (س) را خواستار بوده و به مأموریتهایش ادامه می‌دهد. بعد از 5 سال با خواهرزنش (راوی) ازدواج کرد. خواهر زنش ابتدا شدیداً مخالفت می‌کند که با همسر شهیده ازدواج کند ولی وقتی شهیده به خوابش می‌آید که می‌گوید اکرم برو خانه‌ام را تمیز کن. راضی به ازدواج می‌شود.

خلاصه ای از زندگینامه و خاطرات شهیده سمیه بیاتی:

خاله شهیده:

سمیه در اردیبهشت ماه سال 1360 در بیمارستان اقبال تهران متولد شد. او اولین نوه مادری‌ام بود که همراه والدینش به پایگاه شکاری دزفول رفته و در تاریخ 21/4/67 در اثر بمباران هوایی توسط هواپیماهای دشمن در حال بازی بوده که به شهادت می‌رسد، در حالی که سینه او شکافته بود. و در قطعه 40 بهشت زهرا در کنار مادر و خواهرش دفن می‌شود.

سمیه در کلاس اول دبستان پایگاه نیروی هوایی ـ شکاری دزفول درس می‌خواند که خرداد ماه مدرک کلاس اول را دریافت کرده بود که متأسفانه یک ماه بعد به شهادت رسید.

20 روز قبل از شهادتش برای عروسی پسر عمه‌اش به تهران آمده بود.

خاله شهیده: تازه از سر کار آمده بودم و چون آخرهای جنگ بود حدس نمی‌زدم که بمباران در کار باشد. زن دایی و عده‌ای از فامیل به منزل ما آمدند و راجع به بمباران پس از جنگ صحبت می‌کردند. ولی من مکرراً می‌گفتم که دیگر جنگ تمام شد و بمبارانی در کار نیست. و آنها هم آمده بودند که به ما خبر بدهند، ولی با صحبتهای ما دیگر به ما چیزی نگفتند و رفتند. بالاخره فردای آن روز شهادت خواهرم و دخترهایش را به ما گفتند. در مدت زمانی که خواهرم در دزفول بود به مادرم خیلی سخت گذشت و هفته‌ای یک بار به مخابرات می‌رفت که با مکافات زیادی با خواهرم صحبت می‌کرد که بعد از شهادت آنان بر اثر ضربه دردناکی که به او وارد شد در 27/3/70 سه سال بعد فوت کرد.



خلاصه ای از زندگینامه و خاطرات شهیده
سارا بیاتی:
خاله شهیده:

سارا در سال 64 در خردادماه در بیمارستان فاطمه‌الزهرا دزفول متولد شد. (چون پدرش نظامی بود و محل خدمتش در پایگاه هوایی شکاری دزفول بود) در عصر تیرماه سال 67 که همراه خواهرش در حیاط منزل در پایگاه شکاری در حال بازی بودند، در اثر بمباران هوایی که به شکم او خورده و کاملاً آسیب می‌بیند. و همچنین مچ پای راستش قطع شده بود به شهادت می‌رسد. شهیده سارا در قطعه 40 بهشت زهرا در کنار مادر و خواهرش سمیه دفن می‌شود.


خلاصه ای از زندگینامه و خاطرات شهیده تبرک علایی شهریور:

فرزند شهیده:

مادرم در سال 54 ازدواج کرد حاصل ازدواجش دو پسر (افشین و رامین) بود. من ده ساله و برادرم نه ساله بود که مادرم شهید شد. پدرم چون نیروی هوایی بود تا سال 66 در خوزستان (امیدیه) بودیم تازه 3 ماه بود که به تهران آمده بودیم که مادرم شهید شد. چند ساعت قبل از شهادت مادرم بود، که به اتفاق پدر و مادرم در خانه بودیم. پدرم می‌خواست به بیرون برود که مادرم به او گفت: من را هم با خود ببرد، ولی من می‌خواستم پیش مادرم در خانه بمانم. چون تازه یک تلویزیون کوچک 14 اینچ خریده بودیم و می‌خواستم تماشا کنم. ولی مادرم چون می‌خواست آشپزی کند اصرار کرد که همراه پدرم بروم و پدرم با زور فراوان مرا همراه خود برد. پدرم می‌خواست برود ماشین بخرد. همراه پدرم به مغازه عمویم رفتیم تا به اتفاق برای خرید ماشین برویم. رامین برادرم در پارک 17 شهریور مشغول بازی بود. در مغازه عمویم که ایستاده بودم یک موشک در آسمان دیدم که به طرف پارک رفت سریع خودمان را به نزدیک خانه رساندیم که دیدیم موشک دقیقاً به منزل ما خورده بود، و هیچی باقی نمانده بود. گویا مادرم در حال رفتن از پله بوده که موشک به منزل خورد. و مادرم به بیرون از خانه پرت می‌شود. و به بیمارستان بردند که البته به ما گفتند مادرم را به بیمارستان امام خمینی بردند و خاله‌ام در بیمارستان امام خمینی کار می‌کرد و گویا مادرم دو روز در بیمارستان زنده بود. چون از ناحیه شکم آسیب زیادی دیده بود، به شهادت رسید. چهار روز بعد از اصابت موشک او را در قطعه 40 بهشت زهرا دفن کردند. بعد از شهادت مادرم چون موشک به منزل ما خورده بود تا دو سال ویلان و سرگردان بودیم و بالاخره منزل را دوباره ساختیم. متأسفانه تاکنون خواب مادرم را ندیده‌ام از یک طرف برادرم رامین خیلی وابسته به مادرم بود خیلی بی‌تابی می‌کرد و از طرف دیگر چون در پارک مشغول بازی بود در اثر موج انفجار پرت شده بود و به شکستگی در ناحیه پا دچار می‌شود که بعداً بهبود پیدا کرد.


خلاصه ای از زندگینامه و خاطرات شهیده
اعظم بخشی :

همسر شهیده (محمدتقی محمدصالح‌زاده): شهیده در سال 1333 در تبریز متولد شد.

در سال 1349 با همسرم که دختر خاله‌ام بود و در تبریز زندگی می‌کرد ازدواج کردم. مراسم ازدواج ما در تهران بود چون ساکن تهران بودم. ثمره ازدواج‌مان 4 فرزند (یک دختر و 3 پسر) بود که دختر 3 ساله همراه مادرش شهید شد.

زن خانه‌دار و باسلیقه بود. بسیار فعال بود و همیشه دوست داشت که بیرون از منزل فعالیت کند و به بسیج می‌رفت و به پشت جبهه در مسجد محل کمک فراوان می‌کرد. روز اول ماه رمضان بود روز جمعه بود، نیم ساعت مانده به افطار با 3 تا پسرم به پارک 17 شهریور بغل خانه رفتم و همسرم با دخترم نسرین در منزل بودند همسرم مشغول درست کردن افطار بود. موشک دقیقاً به منزل ما خورد، گویا همسرم بعد از درست کردن افطار با دخترم به منزل همسایه‌مان خانم بیات می‌رود که درب منزل همسرم شهید می‌شود و خانواده بیات (5 نفر) تماماً در منزل زیر آوار ماندند.

در پارک که با بچه‌ها بودیم یک گردبادی دیدم و روی نیمکت که نشسته بودیم به طرف جلو پرتاب شدیم و فوراً خود را به منزل رساندیم. سر کوچه که رسیدم دیدم تمام کوچه با خاک یکسان شده است. فردای آن روز جنازه‌ها را زیر آوار در آوردند.

دختر و همسرم هر دو سالم بودند فقط خفه شده بودند.

در قطعه 40 بهشت زهرا دفن شدند.

بعد از اینکه منزلمان تخریب شد به منزل پدری‌ام رفتم. پسرهایم روحیه خیلی خوبی نداشتند و مجبور شدم که یک سال بعد ازدواج مجدد داشتم که خوشبختانه بچه‌هایم با این همسر جدید به سر و سامان رسیدند. برای ازدواج بچه‌ها به خواب یکی از بستگان آمده بود و مشخص بود که از ازدواج بچه‌ها هم راضی و هم اطلاع دارد.

خلاصه ای از زندگینامه و خاطرات شهیده مدینه جلویی :

جاری شهیده:

شهیده در قریه میلاجر از توابع اراک در سال 1312 متولد شد و در سال 1327 ازدواج نمود و در سال1328 صاحب یک دختر می‌شود که به علت بیماری فوت می‌کند و پس از هفت سال صاحب دختر دیگری می‌شود که او هم در روستا فوت می‌کند. بعد از آن در سال 1336 به تهران آمده و صاحب 3 فرزند می‌شود.

شهیده مدینه زودتر از من وارد خانواده غریبی شده بود و 3 فرزند (یک دختر و دو پسر) داشت که یک دختر و یک پسر او همراهش به شهادت رسیدند و یک پسر (ابوالفضل) که کلاس پنجم بود موقع آژیر خطر همراه پدرش به حیاط می‌آید و هر دو زخمی می‌شوند و سه روز در بیمارستان بودند. مدینه در زیر آوار خفه شده بود ولی موقع بیرون آوردن جنازه دنده‌های بولدوزر به سر او گیر کرده بود و سرش زخمی شده بود.

شهیده در کنار پسر و عروسش و همچنین دخترش بتول در قطعه 27 بهشت زهرا دفن شد.


خلاصه ای از زندگینامه و خاطرات شهیده
نسرین محمد صالح‌زاده‌ خیابانی


پدر شهیده:

دخترم نسرین همراه مادرش در منزل بود که موشک به منزل اصابت کرد و نسرین همراه مادرش درب منزل ایستاده بود که همانجا زیر آوار می‌ماند که فردای آن روز او را در حالی که در بغل مادرش بود از زیر آوار درآوردند.

در کنار مادرش در قطعه 40 بهشت زهرا دفن شدند.


خلاصه ای از زندگینامه و خاطرات شهیده
بتول غریبی:

دختر عموی شهیده:

در چهارم دبیرستان درس می‌خواند و خیلی مؤمن و نمازخوان بود. در تهران هر جا بمباران شد در یک دفتر ثبت می‌کرده و نمی‌دانم منظور او از این کار چه بوده است؟ آیا منتظر شهادت خود بود. پدرش می‌گفت سه روز قبل که محله 13 آبان شهرری بمباران شده بود گفته بود کاش من هم زیر بمباران شهید شوم.

علاقه زیادی به درس داشت. و قصد ادامه تحصیل داشت اصلاً توجهی به مُد نداشت و بسیار ساده‌زیستی را دوست داشت. پدرش بعد از شهادت همسرش مجدداً ازدواج کرد و اسم دختر جدیدش را به یاد شهیده‌اش، «بتول» گذاشت. در قطعه 27 بهشت زهرا در کنار مادرش شهیده مدینه جلویی دفن شد و کنار قبر مادرش، پسرش و عروسش دفن شدند.

شهید بتول غریبی بتولی دیگر بود. فرزند علی و مدینه (شهیده، مدینه جلویی). عازم کوچ در کوچه‌های غربت دنیا به سوی قربت خدا شد.

بتول شهید! غریبی تو یادآور غربت فاطمه بتول (س) است، همان معلم مدرسه شهادت، تو شاگرد آن مدرسه‌ای. لازم نبود برای دریافت مدرک در مدارس دنیا بمانی. معلمت تو را پذیرفت. و به تو بالاترین مدرک عشق اعطا شد. تو شاگرد همان فاطمه (س) هستی که در 18 سالگی در خانه‌اش را شکسته و سوزاندند. و اینک تو یاس 18 ساله خانه‌ات سوخت و همچون ققنوس بار دگر زنده شدی تا شهادت دهی غربت بتول را.

"والسماء ذات البروج و الیوم الموعود و شاهد و مشهود قتل اصحاب الاحدود" شهیده بتول در پی بمباران هوایی همراه با مادر (شهیده مدینه جلویی) و برادر عزیزش پرواز به سوی دوست را آغاز کردند که آنان غریب زمینیان و قریب بارگاه حضرت دوست بودند.




خلاصه ای از زندگینامه و خاطرات شهیده مرضیه کفایتی :

مادربزرگ شهیده:

در تاریخ 20/12/66 در منزلشان همراه با مادر (مریم چنگی آشتیانی) و برادر (امید کفایتی) و عمه (فاطمه کفایتی) و عمو (احمد کفایتی) و پدربزرگ (اصغر کفایتی) توسط اصابت موشک به شهادت رسید. در موقع دیدن اجساد بسیار حالم بد شد، چون جنازه مرضیه را مثل گوسفند که قربانی کنند همان طور شده بود. مرضیه در قطعه 40 بهشت زهرا همراه مادرش دفن گردید. ‏



خلاصه ای از زندگینامه و خاطرات شهیده مریم

چنگی آشتیانی:

مادرشهیده: شهیده در سال 1343 از آشتیان اراک متولد شد. پس از گذران مدرسه تا مدرک سیکل به تهران آمد و سپس ازدواج نمود. مریم دو فرزند داشت. امیر متولد 61 و مرضیه متولد 65، که همراه مادر شهید شدند. همزمان با آزادی خرمشهر ازدواج کردند و هیچ مراسمی نداشتند. شوهرش همسایه ما بود. مریم در اتوبان شهید محلاتی روبرو ورزشگاه سعیدی بود. 20/12/66 روز پنج‌شنبه بود. ساعت 10:30 شب بود. موشک به منزل ایشان مستقیماً اصابت کرد. آن شب 8 نفر در منزل بودند که همگی شهید شدند. فقط مادر شوهر و خواهر شوهر او زنده ماندند و 6 نفر شهید شدند. در قطعه 40 بهشت زهرا دفن شدند. مریم و دو فرزندش و پدر شوهر و خواهر شوهر و برادر شوهر او شهید شدند.

مادر شوهر دخترم می‌گوید داشتم چرت می‌زدم که یک دفعه یک نوری دیدم که به زمین منزلمان خورد. دیگر هیچ چیز نفهمیدم. پسرم آن شب به منزل دخترم رفته بود. می‌گوید امیر در بغلم خوابش برد. او را خواباندم و بعد بیرون آمدم که موشک به منزل می‌خورد و پسرم چون بیرون بود و به مغازه رفته بود، زنده ماند ولی حالت موج گرفتگی پیدا کرد. وقتی جنازه‌ها را از زیر آوار درآوردند، قابل شناسایی نبودند. دخترم سرش متلاشی شده بود و قابل دیدن نبودند و بسیار دردناک و زجرآور بود. همان روز ساعت 2 رفتم پیش دخترم، گفتم عمه از قم زنگ زده و گفته که به دلیل موشک‌باران تهران به قم بیایید. دخترم قبول نکرد، گفت چون اولاً شوهر عمه به ما نامحرم است. ثانیاً شوهرم اجازه نمی‌دهد. امروز من غسل شهادت کرده‌ام و بچه‌هایم را همین طور غسل داده‌ام. گفت خواب دیدم شهید می‌شوم. مریم گفت دو پسر همسایه که در جبهه شهید شده‌اند، به خوابم آمدند. یکی از آنها با هواپیما آمده بود به محل ما و یک دسته گل به من داد. مادر، حتماً شهید می‌شوم. من به قم رفتم، ولی دلشوره داشتم. ساعت یک نصف شب که در حال رفتن به آشتیان بودیم زنگ زدم، مریم جواب نمی‌داد. کلافه شدم، در بین راه از یکی از فامیل‌ها شوهرم از یک نفر که از تهران می‌آمد سؤال کرد و آنها گفتند که مریم و بچه‌هایش سالم هستند، ولی پدرشوهرش حالش خوب نیست. ما به تهران برگشتیم و وقتی منزلشان را دیدم، گفتند آنها را به بیمارستان بردند. ولی بعد فهمیدم که همگی شهید شده‌اند. شوهر مریم شیراز بود و با مریم و بچه‌ها نبود. اجساد را در سردخانه شهدا به ما نشان دادند مرضیه سوخته بود و مریم قابل شناسایی نبود. اجساد خیلی متلاشی شده بودند. بعد از شهادت مریم خیلی روحیه‌ام خراب بود. بعد از دو ماه خواب دیدم در یک باغ بزرگ است. گفتم مریم جان کی آمده‌ای اینجا؟ گفت: من و بچه‌ها و برادر شوهرم (محمد) اینجا هستیم. بعد از این خواب آرامش خاصی پیدا کردم و خوشحال شدم که جایش خوب است. چون تنها یک دختر داشتم خیلی به او می‌رسیدم و این قدر عزیز بود که او را خودمان به مدرسه می‌بردیم و می‌آوردیم و مثل گل از او مراقبت می‌کردیم و مثل گل هم او را به خدا تحویل دادیم. بعد از اینکه ازدواج کرد در زمان جنگ برای کمک به پشت جبهه دوره کمک‌های اولیه را در بیمارستان دید سرم وصل می‌کرد و آمپول می‌زد و به دیگران کمک می‌کرد.‏


این گناه نسل جوان ما نیست که دختر کوچک سرزمین خود را نشناسد، او شاید اگر نام «سهام خیام»را بشنود، تصور کند نام یکی از دختران کشورهای فلسطین و لبنان را شنیده است! این گناه ماست که سهام خیام را درست پس از شهادتش در شهر اشغالی هویزه جاگذاشتیم و نتوانستیم اسطوره های پایداری و مقاومت کشورمان را به کسانی که بعد از آنها می آیند معرفی کنیم. سرزمین ایران قهرمانانی دارد که مفهوم حقیقت اند و حقیقت وجود ما زنده به حقیقت حماسه آنان است.قهرمانانی چون بزرگمردان کوچک خرمشهر، محمدحسین فهمیده و بهنام محمدی که با مداد شجاعت خویش، دفترچه خیال دشمنان را خط خطی کردند؛ و شیر زنانی پیرو مکتب زینب(س)، چون دخترک قهرمان هویزه- سهام خیام- که با قدرت آتشین سنگریزه های ابابیلی اش، سپاه سیاه ابرهه را مبهوت شجاعتش کرد.
[=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]نام هویزه در چهار ماه اول هجوم ارتش عراق به مرزهای جنوبی ایران و آغاز جنگ تحمیلی در 31 شهریور 1359 با نام دو نفر گره خورده است. یکی سیدحسین علم‌الهدی، فرمانده سپاه پاسداران انقلاب اسلامی هویزه، و دیگری سهام خیام، دانش‌آموز دوازده ساله می باشد . که به اختصار بیوگرافی ونحوه ی به شهادت رسیدن این شهیده به اختصار بیان می گردد.[=tahoma,arial,helvetica,sans-serif] بیوگرافی :[=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]سهام خیام در روز 25 بهمن ماه 1347 شمسی در بخش ساحلی شهر هویزه دیده به جهان گشود. نام پدر او کاظم ونام مادر ایشان نسیمه و دارای چهار خواهر و دو برادر بوده است. بر اساس اظهارات خانواده سهام خیام، او در کودکی بسیار پر جنب و جوش بوده است. شیرین خواهر کوچک سهام ، در این باره می‌گوید: سهام دختر بسیار کنجکاوی بود. در همسایگی ما پزشکی زندگی می‌کرد که سهام برخی اوقات پیش او می‌رفت. روزی آن پزشک آمد و گفت: امروز سهام در مطب آن قدر مرا اذیت کرد که مجبور شدم با طناب دست و پای او را ببندم.[=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]دانش آموز درس خوان مدرسه بود و پنج سال تحصیل در دبستان را با نمرات بالا در خردادماه قبول شد- درکلاس اول راهنمایی ثبت نام کرده بود، اما به دلیل آغاز جنگ تحمیلی و اشغال شهر هویزه، نتوانست به مدرسه برود و ناچار تحصیل را رها کرد.[=tahoma,arial,helvetica,sans-serif] با وجود سن کمی که داشت، از بیشتر اوضاع داخلی شهر و کشورش با خبر بود. نماز می خواند، با قرآن مأنوس بود. درجلسات و دوره های مذهبی که در محل برپامی شد شرکت می کرد. خوش رویی و اخلاق نیکوی او باعث شده بود تا همه دوستش داشته باشند. بسیار کنجکاو بود و احساس مسئولیت، تمام وجودش را فرا گرفته بود. سهام خیلی می فهمید. او از همان کوچکی، بزرگ بود. خیلی بزرگ....[=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]او دلش نمی خواست در اتاقش بنشیند و مدادهای رنگی را روی کاغذهای سفید دفترش برقصاند نقاشی بکشد. گرچه به قول اطرافیان، دختر بود و نمی توانست تفنگ به دست بگیرد فریاد می زد و بر دشمن لعنت می فرستاد، دامنش را پر از سنگریزه می کرد و بر وجود پوشالی دشمنان، باران وحشت می بارید. کار دیگری از دستش برنمی آمد، اما همین شجاعتش، نیروهای انقلابی را روحیه می داد. او هرگز از مبارزه و از کشته شدن ابایی نداشت. می گفت: «بگذار مرا بکشند. بگذار شهیدم کنند. من عاشق شهادتم. آری، سهام عاشق شهادت بود.[=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]نحوی شهادت :[=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]رژیم اشغالگر صدام در همان روزهای آغازین جنگ از مرزهای دشت آزادگان گذشت و روز ششم مهرماه 1359 هویزه را به اشغال کامل خود درآورد.[=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]نیروهای بعثی عراق به غارت اموال دولتی پرداختند. و از آزار و اذیت مردم شهر ابا نداشتند. سهام به شدت از این وضع ناراحت و عصبانی بود و مدام به عراقی‌ها ناسزا می‌گفت. یکبار نزدیک بود شهید شود که اهالی هویزه او را فراری دادند. تا اینکه روز نهم مهرماه 1359، مردم هویزه، که سه روز بود شاهد اشغال شهرشان توسط نظامیان عراقی و ارتش متجاوز صدام بودند، طاقتشان طاق شد و دست به قیامی سراسری زدند. کنار رودخانه زنان و دختران هویزه‌ای به پرتاب سنگ و فحش دادن به سربازان دشمن پرداختند. تا اینکه سربازان دشمن به طرف آن‌ها تیراندازی کردند.[=tahoma,arial,helvetica,sans-serif] آن روز مادر وضعیت شهر را نا امن دید؛ لذا کودکان خود را به کناری برد و خواست پنهان کند، همه در گوشه ای جمع شده و نشسته بودند. ولی تنها کسی که ننشت و آرام نبود سهام بود . در آن لحظه سهام رو به مادر خود می کند و می گوید: اگر تمام درها را ببندی من امروز باید از منزل بیرون بروم و حتما باید دفاع کنم، مگر فقط مردان می توانند دفاع کنند من هم می توانم. من نیز از همین مردم هستم و باید دفاع کنم. دور از چشم مادر به این فکر افتاد که با تغییر لباس و ناشناس به هدف خود برسد. سهام پس از استحمام و تعویض لباس و مرتب کردن خود، گویی که می داند لحظات آخر را سپری می کند و می خواهد به میهمانی با شکوهی برود بهترین راه و بهانه را که همان قطع شدن آب لوله کشی شهر بود انتخاب کرده و جهت شستن ظروف به طرف رودخانه حر کت می کند. در مسیری که طی می کرد درمانگاه هویزه قرار داشت. مادر با او برخورد می کند و به شهیده می گوید: برگرد تو بچه هستی و توانایی مقابله نداری ... و سهام انگار که نه انگار چیزی می شنود. در این حالت ظرف ها را به سرعت روی زمین می گذارد و دو انگشت دست خود را به نشانه پیروزی بالا می برد و دراین حالت می گوید: پیروزی و این کلمات را تکرار می کند. به دشمن که رسید تنها کاری که می توانست انجام دهد شعار بر ضد نظامیان غاصب بود که در مقابل او قرار داشتند، او مرتب اظهار تنفر می کرد و از اسلام، شهر، حق مردم و کشورش دفاع می کرد. با این عمل سهام و اصرار ورزیدنش دشمنان تصور کردند که او کودکی بیش نیست و نمی تواند کاری را از پیش ببرد. کمتر به او توجه می کردند تا اینکه این بار وی دامن خود را پر از سنگ ریزه می نماید و شروع به پرتاب سنگ به سوی اشغالگران عراقی می نماید. آنقدر این عمل را ادامه می دهد تا باعث بر افروختن خشم آن مزدوران می گردد و به قول شاهد این صحنه تحسین برانگیز، در مقابل چشمهای بهت زده اهالی، یکی از افراد نظامی ارتش بعث که به ستوه آمده بود ، به سربازان خود گفت: این دختر از دیروز تا حالا ما را اذیت کرده است، او را بزنید. در این حال گلوله ای از سوی دشمن به سوی او که شجاعانه از دین و وطن دفاع می کرد شلیک شد و با تیر مستقیم ، قهرمانانه به شهادت رسید تیر مستقیم به پیشانی سهام می‌خورد و از بینی تا کاسه سر او را متلاشی می‌کند.[=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]خانم فوزیه هویزاوی، دختردایی سهام خیام، درباره جسد سهام و غسل و کفن او می‌گوید: به دلیل متلاشی شدن مغز سهام، سرش پر از خون تازه بود و نمی‌توانستیم خون سر سهام را متوقف کنیم. به ناچار سرش را در یک کیسه نایلونی قرار دادیم و او را به خاک سپردیم.[=tahoma,arial,helvetica,sans-serif][=tahoma,arial,helvetica,sans-serif] یادش گرامی و راهش پر رهرو باد.

زندگی نامه شهیده ناهید فاتحی کرجو
ناهید فاتحی کرجو در چهارمین روز از تیر ماه سال 1344 در شهر سنندج در میان خانواده ای مذهبی و اهل تسنن به دنیا آمد. پدرش محمد از پرسنل ژاندارمری بود و مادرش سیده زینب، زنی شیعه، زحمتکش و خانه دار بود که فرزندانش را با عشق به اهل بیت (ع) بزرگ می کرد.
ناهید کودکی مهربان، مسئولیت پذیر و شجاع بود که در دامان عفیف مادر، با رشد جسم، روح معنوی خود را پرورش می­داد. آن قدر در محراب عبادت با خدا لذت می­برد که به پدرش گفته بود: «اگر از چیزی ناراحت و دلتنگ باشم وگریه کنم، چشمانم سرخ می شود و سرم درد می گیرد. اما وقتی با خدا راز و نیاز کرده و گریه می­کنم، نه خسته ام، نه سردرد و ناراحتی جسمی احساس می کنم، بلکه تازه سبک تر و آرام تر می­شوم».

نوجوانی از جنس ایمان و شهامت
با شروع حرکت های انقلابی مردم ایران، ناهید هم به سیل خروشان انقلابیون پیوست و با شرکت در راهپیمایی ها و تظاهرات ضد طاغوت در جرگه دختران مبارز کردستان قرارگرفت.
روزی با دوستانش به قصد شرکت درتظاهرات علیه رژیم به خیابان های اصلی شهر رفت. لحظاتی از شروع این خیزش مردمی نگذشته بود که مأموران شاه به مردم حمله کردند. آنها ناهید را هم شناسایی کرده بودند و قصد دستگیری او را داشتند که با کمک مردم از چنگال آن دژخیمان فرار کرد. برادرش می گوید؛ «آن شب ناهید از درد نمی توانست درست روی پایش بایستد. بر اثر ضربات ناشی از باتوم، پشتش کبود رنگ شده بود».
بعد از پیروزی انقلاب اسلامی و شروع درگیری های ضد انقلاب در مناطق کردستان، همکاری اش را با نیروهای ارتش و بسیج و سپاه آغازکرد. شروع این همکاری، خشم ضد انقلاب به خصوص گروهک کومله را که زخم خورده فعالیت های انقلابی این نوجوان و سایر دوستانش بود، برانگیخت.

ناهید علاوه بر همکاری با بسیج وسپاه بیشتر وقتش را به خواندن کتاب های مذهبی و قرآن و انجام فعالیت های اجتماعی می گذراند.
اوایل زمستان سال 1360 به شدت بیمار شد و به درمانگاهی در میدان مرکزی شهر سنندج مراجعه کرد. اما از ساعت مراجعتش خیلی گذشته بود و خانواده نگران شده بودند. خواهرش به دنبالش می رود و بعد از ساعت ها پرس و جو پیدایش نمی کند. خبری از ناهید نبود! انگار که اصلاً به درمانگاه نرفته بود! آن وقت ها پدر ناهید در جبهه خرمشهر بود و مادر نگران و دست تنها، به تنهایی همه جا دنبال او می گشت. تا اینکه بالاخره از چند نفر که ناهید را می شناختند و او را آن روز دیده بودند شنید که: چهار نفر، ناهید را دوره کرده، به زور سوار مینی بوس کردند و بردند!
بعد از ربوده شدن ناهید، خانواده او مرتب مورد تهدید قرار می گرفتند. افراد ناشناس به خانه آنها نامه می فرستادند که: اگر باز هم با سپاه و پیشمرگان انقلاب همکاری کنید، بقیه بچه هایتان را هم می­کشیم.

چند وقتی از ربوده شدن ناهید گذشته بود که خبر گرداندن دختری در روستاهای کردستان با دستانی بسته و سری تراشیده به جرم اینکه «این جاسوس خمینی است!» همه جا پخش شد. یک روستایی گفته بود: آنها سر دختری را تراشیده بودند و او را در روستا می گرداندند. گفته بودند آزادت نمی کنیم مگر اینکه به خمینی توهین کنی!.
او ناهید بود که با شهامت و ایستادگی قابل تحسین از مقتدای انقلابی خود حمایت کرده و زیر بار حرف زور آنها نرفته بود. مردم روستا در آن شرایط سخت که جرأت حرف زدن نداشتند، به وضعیت شکنجه وحشیانه این دختر اعتراض کرده بودند. اما هیچ گوش شنوا و مرد عملی پیدا نشده بودکه ناهید، دختر جوان و انقلابی را از چنگال ستم آنها رهایی بخشد.
از روز ربوده شدن او یازده ماه می گذشت که پیکر بی جان و مجروح و کبود او را با سری شکسته و تراشیده در سنگلاخ های اطراف روستای هشمیز پیدا کردند. روایت دیگر حاکیست که اشرار برای وادار کردن ناهید به توهین نسبت به حضرت امام(ره) اورا زنده بگور کرده بودند.
وقتی جنازه را به شهر سنندج انتقال دادند مادرش بسیار بی تابی می کرد و چندین بار از هوش رفت. پیکر آغشته به خون ناهید اگر چه دیگر صدایی برای فریاد زدن و جانی برای فدا کردن در راه انقلاب نداشت اما کتابی مصور از ددمنشی ضد انقلاب بود. زنان سنندجی با دیدن آثار شکنجه بر بدن ناهید و سر شکسته و تراشیده اش، به ماهیت اصلی ضد انقلاب، بیش از بیش پی برده و با ایمان و بصیرتی بیشتر به مبارزه با آنان پرداختند.

سفر آخر

شرایط حاد منطقه در آن سال و خفقان حاکم گروهک­ها بر مردم، فشار زایدالوصفی که به خانوادهشهیده رفته بود مادر شهیده را بر آن داشت به تهران هجرت کند و پیکر شهیده ناهید کرجو، شهیدمظلوم سنندجی را در قطعه شهدای انقلاب بهشت زهرای تهران دفن نماید.
چند سال بعد، مادر از اندوه فراق ناهید، بیمار شد و از دنیا رفت. برادر ناهید می گوید: مادرم در تهران ماند و با بچه های کوچک و وضعیت بد اقتصادی مجبور به کار شد. دوران سختی را گذراندیم اما مادر دلخوش بود که نزدیک ناهید است. دلش خوش بود که دیگر لازم نیست کوه به کوه، دشت به دشت و آبادی به آبادی دنبال ناهید بگردد.

و اینک ...
اینک نوجوانان و دختران ایران اسلامی باید بدانند که وقتی ناهید فاتحی کرجو به شهادت رسید بیش از هفده سال نداشت اما اکنون بعد از گذشت سی سال از شهادتش، نامش به برکت متعالی بودن هدف و ارزش هایش زنده و شیوه زندگی­اش الگویی برای زنان مجاهد است.
اگر در صدر اسلام سمیه زیر شکنجه جاهلان عرب حاضر به نفی وحدانیت خدا نشد و در دفاع از اعتقادات راسخ خود شهادت را برگزید، امروز زنان موحد، الگویی نزدیکتر را پیش رو دارند. دختر نوجوان شجاعی که تحمل شکنجه ­های طاقت فرسا را بر توهین به امام خود ترجیح داد و در مسیر ایستادگی و در دفاع از آرمان­ها و اصول متعالی اسلامی، شهادت را برگزید، و او کسی نیست جز سمیه ی کردستان شهیده ناهید فاتحی کرجو.

خلاصه ای از زندگینامه و خاطرات شهیده طیبه غریبی :

مادر شهیده:

طیبه در دی ماه سال 61 متولد شد در موقع شهادت 3 ساله بود که در کنار پدرش خوابیده بود که الان هم کنار پدرش دفن شده است. لیلا و مهدی در کنار هم خوابیده بودند. شهیدان را به بیمارستان برده بودند، وقتی در آنجا آنها را ندیدم فکر کردم زنده هستند و بعد برگشتیم که در کوچه یکی از همسایگان به من خبر شهادت آنها را داد تا صبح در خیابانها سرگردان بودیم دوباره به بیمارستان رفتیم که شاید زنده زیر آوار درآورده باشند.

تا صبح همه را از زیر آوار درآوردند. این اتفاق در 11 فروردین 64 واقع شد و روز 14 آنها را دفن کردیم دقیقاً هم زبان با اذان ظهر به خاک سپرده شدند و من تنها و سرگردان به منزل دخترم که در همان کوچه بود و آسیب زیادی دیده بود، رفتم. آب و برق منطقه در اثر بمباران قطع شده بود. بعد از سالگرد شهدا منزل را بازسازی کردند و به خانه‌مان برگشتم.

در سال 61 نیز یکی از نوگلان انقلاب به نام طیبه به دنیا آمد. او شمع روشنی شد که خانواده پرمهرشان را گرمتر نمود و نوربخش کانون محبت والدین شد. اما زمانه، زمانه پرپر شدن و فدا شدن بود. نهال انقلاب رشد می‌یافت. بهای حفظ ارزشهای والای انسانی شهادت گلبوته‌های سرخ و شقایق‌های خونین دل است و مسلماً به هر گلبوته‌های غنچه‌های نشکفته‌ای هست.

طیبه و برادر و خواهر عزیزش (شهید لیلا) نیز غنچه‌های فدایی این انقلابند. آنها به همراه شاخه اصلی زندگی، پدرشان (شهید غلامعلی غریبی) در پی بمباران هوایی در سال 64 به شهادت رسیدند. وای بر دل سوخته مادرشان، چه گریه‌های پنهانی که شبها ننموده و چه نمازهای صبر و شکر که به جا نیاورده است.

از جاده دل به شهر خورشید رویم

آنجا که گل است و باغ امید رویم

همراه نسیم پر بگیریم به اوج

تا قله پرشکوه توحید رویم

خلاصه ای از زندگینامه و خاطرات شهیده لیلا غریبی :

همسر شهیده :در اراک با همسرم ازدواج کردم و بعد از 5/1 به تهران آمدیم در محله خزانه به صورت اجاره‌نشینی زندگی را آغاز کردیم و اولین فرزندم را به دنیا آوردم. 7 فرزند داشتم، 3 تا از آنها شهید و 3 تا به مرگ طبیعی مردند و هم‌اکنون یک فرزند دختر (زینب) برای من مانده است که با او به تنهایی زندگی می‌کنم چون شوهرم هم همراه فرزندانم به شهادت رسید.

شهیده لیلا فرزند ششمم بود. اخلاق خیلی خوبی داشت و با وجود اینکه در زمان طاغوت بود و تازه به سن تکلیف رسیده بود، به حجاب خیلی مقید بود. چنانچه موقعی که جنازه‌اش را زیر آوار درآوردند روسری را محکم به سر بسته بود. لیلا زیباترین دخترم بود.

سال 64 سال تحویل در اراک همراه خانواده بودیم بچه‌هایم برای آمدن به تهران چنان ذوق و شوق می‌کردند که انگار می‌خواستند به بهشت برگردند به طور مثال پسرم (مهدی) به زن عمویش می‌گفت: من خیلی دوست دارم که شهید شوم و حتی یک کتاب به دوستش در اراک هدیه داده بود و گفته بودم من شهید می‌شوم و این کتاب یادگاری پیش تو بماند و حتی به عمه‌اش گفته بود که به تهران که بروم شهید می‌شوم. و بعد تو بگو مهدی جان شهادتت مبارک. لیلا، در اراک که بودیم برای دوستانش یک شیشه قره‌قورت خریده بود و می‌گفت روز 14 فروردین که به مدرسه بروم می‌خواهم به دوستانم بدهم. لیلا بعد از اینکه از مسافرت آمدیم به من گفت منزل خواهر بزرگم بروم ولی من نگذاشتم. نصف شب ساعت 1:10 بمباران شروع شد و همه افراد خانواده خواب بودند، فقط من بیدار بودم. غروب آنها را حمام دادم و لباس عیدشان را تنشان کردم و خوابیدند و من داشتم لباس می‌شستم و یک رادیو کنار دست من بود که آژیر خطر زدند. فوراً بچه‌ها را بیدار کردم همسرم گفت چرا بچه‌ها را بیدار می‌کنی؟ بگذار بخوابند، شهید شدن سعادت می‌خواهد. همه چیز دست خداست منزل ما سه طبقه بود و یک طبقه را اجاره داده بودیم و به طرف مستأجر رفتم دیدم خانم بیدار است. گفتم: بچه‌ها را بیدار کن که وضعیت قرمز است. زن و شوهر بیرون آمدند ولی بچه‌هایش در اتاق ماندند. همان لحظه در آسمان یک سیاهی را دیدم که به طرف ما می‌آید و بعد دیگر چیزی نفهمیدم و موج انفجار مرا از توی منزل به طرف خیابان پرت کرده بود و بعد از یک ساعت به هوش آمدم و جیغ کشیدم و دامادم از صدای فریاد من به طرفم آمد و به من نگفت که چه اتفاقی افتاده بلکه مرا به پیش دختر بزرگم (زینب) که در منزل خودش بود برد. زینب با دیدن من گفت مادر بی‌خانمان شدیم و تمام هستی را از دست دادیم و به طرف بیمارستان آیت‌الله کاشانی می‌رفتیم.

خواهر شهیده: وقتی در بیمارستان پرس و جو کردیم فقط عمو و پسرعمویم زنده بودند ولی بقیه شهید شده بودند. البته بعضی از شهدا در بیمارستان هفت تیر برده بودند. پدرم وقتی به بیمارستان می‌رسد هنوز زنده بوده که در بعد در بیمارستان شهید می‌شود. راکت دقیقاً به منزل ما خورد.

مادر شهیده: خانواده برادر شوهرم هم منزل بغلی ما بود. بچه‌هایم در زیر آوار خفه شده بودند و هیچ مجروحیتی نداشتند فقط شوهرم که تیرآهن به سر او خورده بود از ناحیه سر مصدومیت داشت. در مجموع از خانواده ما 9 نفر و 2 نفر بچه‌های مستأجر ما شهید شدند که مجموعاً 11 نفر بودند. بچه‌های مستأجر ما لیلا و مهدی نام داشتند که لیلا نه ماهه در منزل ما به دنیا آمد که اسم او را لیلا دخترم گذاشته بود. در منزل برادر شوهرم 4 نفر شهید شدند که دو نفرشان عروس و داماد بودند. در قطعه 27 شهدای بهشت زهرا دفن شدند.

خاطره‌ای از لیلا از زبان خواهرش: یک روز در منزل داشتم لباس عروسی‌ام را باز می‌کردم لیلا فوراً تور عروس را روی سرش گذاشت و گفت آبجی این قدر دوست دارم عروس شوم. یادآوری این خاطره، در موقعی که او را در غسالخانه می‌شستند. مرا به حد جنون رسانده بود.

شهیده لیلا عشق به پدر در او بسیار مشهود بود. او از سن خودش بزرگتر به نظر می‌رسید. هنوز کودک بود، اما حجابش چون زنان کامل بود. لیلا کشته بغض و نفرت بعثیان خونین چنگال شد. شهیده لیلا چنان با حجاب خود گرفته بود که وقتی بدن بی‌روحش را از زیر آوار درآوردند، هنوز روسری‌اش بر سر مانده و گره خورده بود.

او هم اکنون همنشین مقربان الهی و ساکن کوی دوست است.

هنگامه شب است و نبض سپید ستاره‌ها

در اضطراب حادثه‌ای تند می‌زند.

معصوم کودکان در مهربانی آغوش مادران

رؤیای صبح را به تماشا نشسته‌اند

ناگه در آسمان آهنین بال

خفاشهای وحشی خرناسه می‌کشند.


خلاصه ای از زندگینامه و خاطرات شهیده
طلعت حاجی حسینی


فرزند شهیده:

پدرم وقتی که مجرد بوده از اصفهان به تهران می‌آید و مستأجر خاله مادرم بوده که همین باعث آشنایی با خانواده مادرم و منجر به ازدواج می‌شود و ثمره ازدواج‌شان 5 پسر می‌باشد.

در روز واقعه که مصادف با اول رمضان و روز جمعه سال 67 بوده ساعت 5/3 نصف شب موشک به منزل مسکونی در خ خاوران خ نفیس اصابت می‌کند و موشک عمل نمی‌کند ولی سنگینی موشک باعث تخریب منزل می‌شود مادرم با پدرم و برادر کوچکم (4 ساله) در طبقه اول خوابیده بودند که زیر آوار می‌مانند. مادرم آسیب به نخاع‌اش جدی بوده که در بیمارستان به شهادت می‌رسد ولی پدرم در همان لحظه شهید شد من پدرم را به پزشکی قانونی بردم ولی برادر بزرگترم مادرم را که هنوز زنده بوده به بیمارستان منتقل کرد. آن شب من و دیگر برادرانم در طبقه دوم بودیم و آسیب جدی ندیدیم. و سرپایی مداوا شدیم.

البته برادر کوچکم که در طبقه بالا پیش والدینم بود یک کمد حائل او و دیوار می‌شود و به طور عجیبی سالم می‌ماند. من و برادرانم خودمان پدر و مادر را از زیر آوار درآوردیم. یک آکواریوم در طبقه پایین منزل‌مان بود که شکسته بود و آب آن روی مادرم ریخته بود که همان باعث شده بود که مادرم از آب آن کمی بنوشد و مدتی زنده بماند. پدر و مادرم در قطعه 40 بهشت زهرا دفن گردیدند. بعد از 6 ماه مستأجری دوباره منزلمان را بازسازی کردیم و به خانه‌مان برگشتیم. مادرم به نظافت خیلی اهمیت می‌داد و به تمیزی ما خیلی حساس بود. ظرفهای روی را این قدر می‌سایید و تمیز می‌شست که هر کس ظرفها را می‌دید فکر می‌کرد ظرف روی نیست بلکه ظرف استیل است.

در بسیج و مسجد محله فعالیت پشت جبهه را انجام می‌داد و جزو فعالین ستاد پشتیبانی جبهه بود. زمانی که می‌خواستم ازدواج کنم چند روز قبل از آن مادرم به خوابم آمد که خیلی خوشحال و سرحال بود و انگار متوجه بود که من می‌خواهم ازدواج کنم. مادرم به حجاب خیلی مقید بود در این ایامی که موشک‌باران بود مادرم همیشه با مقنعه و حتی جوراب می‌خوابید که اگر حمله موشکی شود بی‌حجاب نباشد و در نهایت هم وقتی او را زیر آوار درآوردیم با مقنعه و جوراب (حجاب کامل) بود.

بعد از شهادت مادرم خیلی به ما سخت گذشت. من 15 ساله بودم و مجبور بودم برای برادرهای کوچکم آشپزی و خانه‌داری کنم.

خلاصه ای از زندگینامه و خاطرات شهیده صدیقه بنشاسته:

مادربزرگ شهیده:

کودک 5/1 ساله در بغل مادرش در تاریخ 4/1/67 در اثر موشک‌باران در منطقه پامنار تهران در منزل مسکونی‌شان به شهادت رسید. و در قطعه 40 بهشت‌زهرا در کنار مادر (شهیده هدیه بنشاسته) و برادرش (شهید مصطفی دهدار) دفن گردید.

خلاصه ای از زندگینامه و خاطرات شهیده هدیه بنشاسته :

مادر شهیده:

دخترم هدیه در سال 62 با یکی از فامیل‌های دور ازدواج کرد و ثمره ازدواج‌شان یک دختر (5/1 ساله صدیقه) و یک پسر (مصطفی 5/3 ساله) بود، که همراه خود به شهادت رسیدند. شهیده، فرزند دوم و بزرگترین دخترم بود انیس و مونسم بود. خیلی دوست‌داشتنی بود و همیشه در مدرسه ممتاز و شاگرد اول بود. علاقه به ادامه تحصیل داشت. چهارم فروردین ساعت 8 صبح منطقه پامنار تهران را موشک‌باران کردند که در آن حوالی 120 نفر به شهادت رسیدند موشک به آپارتمان بغلی اصابت می‌کند. دخترم با خانواده‌اش تازه از پناهگاه برگشته بود و شوهرش به طبقه بالا می‌رود ولی دخترم با بچه‌ها و پدر شوهرش هنوز درب حیاط ایستاده بودند که زیر آوار می‌مانند، ولی شوهرش آسیب‌دیده بود و بعد از مدتی بهبود پیدا کرد. بعد از موشک‌باران به منزل دخترم تلفن زدم جواب نمی‌دادند تا اینکه شب برادر شوهرم به منزل‌مان آمدند و گفتند در بیمارستان زخمی هستند. آماده شدم که به بیمارستان بروم که دیدم بقیه فامیل هم در حال گریه آمدند و بعد متوجه شدم که شهید شدند. وقتی دخترم را زیر آوار درآوردند سالم بود ولی بچه‌ها تکه‌تکه شده بودند. در قطعه 40 بهشت زهرا دفن شدند. موقع دفن می‌خواستند بچه‌ها با مادرش را در یک قبر بگذارند ولی ما نگذاشتیم و گفتیم بچه‌ها را در دو طرف مادرش دفن کنید. دخترم موقع شهادت 3 ماهه باردار بود. یک شب خواب دیدم که پا به یک درخت خرما تکیه داده است و دختر و پسرش هم دو طرفش ایستاده‌اند و بسیار خوشحال و شادان است.

خلاصه ای از زندگینامه و خاطرات شهیده زینب موسوی:

برادرشوهر شهیده: شهیده در سال 1344 در هشترود متولد شد.

در موقع شهادت 6 سال از ازدواجش می‌گذشت و ثمره ازدواج او 2 پسر (مجید و میثم) بود که مجید 4 ساله همراه او به شهادت رسید و میثم 11 ماهه که به طور معجزه‌آسایی بعد از 12 ساعت از زیر آوار نجات یافت.

در تاریخ 15 اسفند سال 66 در منزل مسکونی توسط ترکش موشک که به سینه‌اش خورده بود و البته موج انفجار هم گرفته بود به شهادت رسید و مجید پسرش بر اثر موج انفجار از ساختمان منزل به بیرون از خانه پرت شده بود و به شهادت رسیده بود.

در قطعه 40 بهشت‌زهرا مادر و پسرش در کنار هم دفن شدند.

از شهیده یک فرزند پسر (همان کودک 11 ماهه) میثم به یادگار مانده است که توسط عمویش و پدرش بزرگ شد.

خلاصه ای از زندگینامه و خاطرات شهیده اقدس افتخاری :

شهیده اقدس در سال 1348 در نیشابور متولد شد. او در خانواده‌ای متدین تربیت و رشد یافت. پس از ازدواج با رمضانعلی مرشدی به تهران آمد که در پی حملات هوایی دشمن بعثی در اسفندماه 1366 به همراه تنها شکوه زندگیش (دخترش مولود) شربت شهادت نوشید.

دست شهادت از چمن ما چه چیده است
کاین دشت جمله گریبان دریده است.

همسر شهیده (رمضانعلی مرشدی):

در 18/12/66 ساعت 11:30 شب هوا بازندگی بود، آن موقع در کوچه علی مرادی زندگی می‌کردیم یک کوچه پایین‌تر از اینجا، تازه از بیرون آمده بودم خانه پشت سری را موشک زدند مهمان داشتم زن برادر و خواهر خانم بنده و 4 نفر از خانواده برادرم در منزل ما بودند همه زیر آوار بودیم. سه ساعت زیر آوار ماندیم، 8 نفر در اتاق ما 8 نفر اتاق همسایه‌مان به شهادت رسیدند. مرا به بیمارستان شفائیان بردند و بعد در بیمارستان طرفه یک هفته بعد به هوش آمدم. سؤال کردم از همسر و بچه‌ام و گفتند که بچه‌ها زخمی شدند و به روستا برده‌اند، ولی بعداً یکی از همکاران در بیمارستان گفتند موشک به منزلتان خورده و زنت شهید شده. بسیار ناراحت شدم و بعد فردای آن روز از بیمارستان مرخص شدم. به جاده ساوه به منزل فامیل‌مان رفتیم. شغل آزاد کیف‌دوزی داشتم. سال 65 با همسرم که نوه عمویم بود ازدواج کردم ثمره ازدواجم مولود سه ماهه بود که شهید شدند. جنازه‌های شهدا را به روستای نیشابور بردند و همانجا همه مراسم را تا چهلم برگزار کردند. مولود پاییز 66 متولد شد. کلاً با والدینم از سال 48 در تهران بودیم وقتی می‌خواستم ازدواج کنم. به روستای نیشابور رفتم و خود همسرم را انتخاب کردم و او را به تهران آوردم. تا چهلم در نیشابور بودم. از ناحیه چشم آسیب دیدم و بعد بهبود یافتم 2 سال بعد ازدواج کردم مادر خانمم که دختر عمویم بود او به خواستگاری رفت و ازدواج کردم مادرم خیلی اصرار می‌کرد که ازدواج کنم ولی گفتم تا مادرزنم اجازه ندهد ازدواج نمی‌کنم. زمانی که با شهیده ازدواج کردم 16 ساله بود تقریباً یک سال با هم زندگی کردیم. انتخاب خودم بود و از زندگی‌ام خیلی راضی بودم.

آقای مرشدی: الان به خودم می‌گویم اگر دخترم زنده بود الان ازدواج کرده بود و من نوه داشتم. محل دفن شهیده گلزار بهشت نیشابور در کنار تنها گل زندگیش (دخترش) می‌باشد.

خلاصه ای از زندگینامه و خاطرات شهیده مولود مرشدی:

شهیده خردسال عزیز مولود مرشدی در 23 آذر سال 66 متولد شد و در همان اوان خردسالی به شهادت رسید در حالی که در حال خوردن شیر بوده است در اثر اصابت موشک به منزل‌شان در خیابان شهید مصطفی خمینی (ره) همراه با مادرشان به شهادت رسیدند. مولود در زمان شهادت سه ماهه بوده است که مزار او در گلزار بهشت نیشابور کنار مادرش واقع است

خلاصه ای از زندگینامه و خاطرات شهیده شهناز مرشدی :

پدر شهیده:

شهناز بسیار مهربان و بامحبت بود، بیشتر از سن و سالش می‌فهمید. با پدر و مادر مهربان بود و بسیار به آنها احترام می‌گذاشت. شهناز از نظر حجاب و اخلاق خیلی خوب بود. خیلی شاد و خندان بود به طوری که به جای شهناز، به او شادی می‌گفتند. در آن زمان که بی‌حجابی بود دخترم با مقنعه مدرسه می‌رفت. به نماز بسیار اهمیت می‌داد. خواهر و برادرش را دوست داشت و درسها به آنها کمک می‌کرد. در فقر زندگی می‌کردیم ولی همیشه شاکر بودند در کارهای خانه به مادرش کمک می‌کرد. در یک کفش‌دورزی کار می‌کردم و تا اندازه توانم زندگی را اداره می‌کردم. ولی فرزندانم با تربیت همسرم چنان بار آمده بودند که احساس کمبود مالی در زندگی نداشتند و همیشه راضی و شاکر بودند. دوست داشت در آینده پرستار شود. در شب موشک‌باران همراه خواهر و برادرش در اتاقمان خوابیده بودند که زیرا آوار ماندند و به شهادت رسیدند و مادرشان در اتاق برادرم مهمان بود که او در آنجا به شهادت رسید.

در قطعه 40 بهشت زهرا در کنار مادر و خواهر و برادرش دفن گردید.

خلاصه ای از زندگینامه و خاطرات شهیده رقیه مرشدی:

خاطره از رقیه: زن بابای رقیه تعریف می‌کند که یک روز به مدرسه سعدی رفته بودم وقتی خود را معرفی کردم. یکی از معلمان سراغ رقیه را از من گرفت و وقتی جریان را گفتم زد زیر گریه و گفت رقیه دختر خوش‌خنده و خوشرویی بود و همیشه میز اول می‌نشست و بسیار درسخوان بود و در نقاشی خیلی خوب کار می‌کرد و برای پخش به تلویزیون می‌فرستاد.

پدر شهیده:

رقیه مثل خواهرش بسیار متدین بود و خوش‌خنده و اخلاقی نیکو داشت تحت نظر مادرش خیلی خوب تربیت شده بود. در کلاس سوم دبستان درس می‌خواند بسیار باهوش و درسخوان بود که همراه خواهر و برادرش در شب حادثه در موقع خواب به شهادت رسیدند.

در قطعه 40 بهشت زهرا در کنار مادر و خواهر و برادرش به آرامش رسید.

خلاصه ای از زندگینامه و خاطرات شهیده فخری ظاهری:

شهیده فخری در سال 1316 در قزوین متولد شد. سالهای بهاری عمرش را در کوچه‌های علم‌اندوزی گذراند و پس از اخذ مدرک دیپلم، دریچه‌ای رو به باغ زندگی مشترک گشود. پنج نغمه آسمانی در چشمه‌های زندگیش جاری گشت و هنوز از آب گوارای زندگی‌اش شیرین‌کام نگشته بود که در تاریخ 24/11/65 در پی بمباران هوایی، شربت شهادت، گوارای وجودش گشت.

موقع شهادت 4 فرزندم ازدواج کرده بودند و پسر کوچکم مهدی سرباز بود. دخترم همان شب می‌خواست بیاید ماشین‌شان پنچر می‌شود. همسرم بسیار باخدا و بامحبت و سربه زیر بود در محل که مجلس برگزار می‌شود فخری خانم را برای قرائت قرآن دعوت می‌کردند. خانه‌دار بود چون با کار کردن زن مخالف بودم و حرف مرا گوش می‌کرد و می‌خواست معلم خیاطی شود ولی انصراف داد. (تولد فرزندان امید 35 فاطمه 36 سعید 38 حسین 40 مهدی 44) همه فرزندانم پشت سر هم به دنیا آمدند. بعد از بمباران بیهوش شدم و وقتی چشم باز کردم بیمارستان امیرالمؤمنین بودم. و همسرم نیز همه قسمتهای بدنش چشم و پا و شکم تکه‌تکه شده بود.

خلاصه ای از زندگینامه و خاطرات شهیده سیده ساناز عالی:

کودک خردسال ساناز در سال 65 در اراک متولد شد. او در خانواده‌ای مذهبی دیده به جهان گشود. این شهیده خردسال تقریباً در 6 ماهگی همراه پدرش (سیداحمد عالی) در جریان بمباران هوایی متجاوزانه نیروهای بعثی عراق در تاریخ 22/10/65 در منزل مسکونی‌شان ناجوانمردانه به درجه رفیع شهادت نائل آمدند.

مادر شهیده:

دو فرزند دختر داشتم یکی زنده ماند و دیگری شهید شد (6 ماهه). در اراک من و همسرم شاغل بودیم. من در وزارت دارایی و شوهرم در بیمارستان طالقانی مشغول به کار بودیم شوهرم پسر دایی‌ام بود و در اراک زندگی می‌کرد که پس از ازدواج من هم به آنجا رفتم. در 22/10/66 صبح سر کار بودم و دختر بزرگم نزد مادر شوهرم بود ولی همسرم چون شیفت شب بود با فرزند کوچکم (ساناز) در منزل بودند. ساعت 11 رفتم منزل بچه را شیر دادم و به طرف محل کار رفتم (چون ساعت شیر داشتم به منزل آمده بودم) به محل کار که رسیدم بمباران شروع شد و همکاران گفتند که خیابان ملک بمباران شد که فهمیدم که منزل ما بوده است و منزلمان صددرصد تخریب شد. نزدیک منزل که رسیدم به من گفتند شوهرت را بیمارستان بردند و من را راهی بیمارستان کردند و هر چه گشتم در جناره‌ها شوهرم را پیدا نکردم و برگشتم به خانه، یک برانکارد دیدم که یک جسد کوچک را حمل می‌کرد گفتم این چیست گفتند چیزی نیست و بعد کف پای شوهرم را دیدم و گفتم این شوهر من است. شوهر و بچه‌ام بغل بخاری بودند و آتش گرفته بودند و شوهرم دو تا پاهایش نصف شده بود و ساناز از جمجمه و مغز ترکش خورده بود و از بین رفته بود. بعد به خانه مادر شوهرم رفتم و خواهرم جهت شناسایی به بهشت شهدای اراک رفته بود و همسر و دخترم را شناسایی کردند و در هر دو را در یک جا در اراک دفن کردند. یک هفته در اراک ماندم و بعد چون منزل و مکانی نداشتم به تهران منتقل شدم. البته مدت زمانی را در منزل خواهرم در اراک ماندم ولی دیگر نه منزل داشتم و نه تحمل ماندن در آنجا را داشتم. و با دختر بزرگم سحرالسادات که 4 ساله بود به تهران آمدم و مدتی را در منزل مادرم ماندم تا کم‌کم سر و سامان گرفتم. و دخترم الان فوق‌لیسانس حقوق هستند.

منزلمان در اراک صددرصد تخریب شده بود. و هیچ چیزی نتوانستیم (حتی عکس) بیرون بیاوریم و با زمین صاف شده بود و از خرده‌های یک آیینه و شمعدان فهمیدیم که منزلمان است.

خلاصه ای از زندگینامه و خاطرات شهیده حمیده کارگری :

حمیده در سال 1360 در تهران متولد شدو در موشک‌باران بعثیان به منزل مسکونی‌شان در خیابان امام حسین، خیابان شهرستانی به اتفاق دو خواهر (سعیده و لیلا) و برادرش (حمیدرضا) به شهادت رسید.

حمیده به اتفاق برادرش در کوچه در حال بازی بودند که به درجه شهادت نائل آمد و در قطعه 40 بهشت‌زهرا در کنار خواهران و برادرش دفن گردید.

خلاصه ای از زندگینامه و خاطرات شهیده لیلا کارگری:

پدر شهیده:

شهیده لیلا در دهم مرداد 1353 در تهران متولد شد. ما خانواده‌ای زحمت‌کش و کارگری بودیم. در سال 59 وارد دبستان شهید باقری در تهران شد. در همین دوران چند جزء از سوره‌های قرآن مجید را حفظ کرده بود و همیشه در صبحگاه مدرسه آیاتی از قرآن کریم ما تلاوت می‌کرد. چند نوبت از طرف آموزش و پرورش مورد تشویق قرار گرفته بود. لیلا با اینکه بچه سال بود ولی دوست داشت همیشه در راهپیمایی و نمازجمعه با مادرش باشد. روز 16/12/66 دقیقاً یک روز قبل از اینکه موشک به منزل ما اصابت کند بچه‌ها را برای خرید عید (سال جدید) به بازار بردم. لیلا تمام لباسها و کفش خود را سفید انتخاب کرد مادرش اعتراض کرد، لیلا گفت: مادر، لباس سفید مال فرشتگان است، من با این لباس همیشه می‌خواهم پیش خداوند باشم. فردای آن روز که لباس خود را پوشید تا به بچه‌های همسایه نشان دهد و ساعت 9:40 صبح همان روز موشک به منزل ما اصابت کرد و لیلا به اتفاق خواهران و برادران و بچه‌های همسایه به درجه رفیع شهادت نائل آمدند.

مادر شهیده:
لیلا اول راهنمایی بود و از بقیه بچه‌ها نگهداری می‌کرد. در تاریخ 18/12/66 به شهادت رسید. در روز 17/12/66 جهت خرید عید به بازار رفتم لیلا به من گفت حتماً یک لباس سفید بخر و من هم خریدم و پیراهن سفید را پس از خرید پوشید و آن را در بقچه‌ای گذاشت که برای مسافرت به خلخال بپوشد. فردای آن روز شوهرم به ترمینال برای خرید بلیط ‌رفت در ساعت 9 صبح موشک به منزل بغلی خورد، من و 6 نفر از بچه‌ها در منزل بودیم. 4 تا فرزندم شهید شدند 3 تا دختر (سعیده، لیلا، حمیده) و یک پسر (حمیدرضا) و یک نوه‌ام شهید شد و دو تا جانباز شدند. در حال جارو بودم که یک دفعه همه جا تاریک شد و بعد نوری دیدم. لیلا در حال شیر دادن با شیشه به بچه یکساله (سعیده) بود، حمیده و حمیدرضا در کوچه در حال بازی بودند و دختر دیگرم که جانباز شده در حال شیر دادن بچه‌اش یاشار بود که خودش جانباز شد و یاشار شهید شد. خودم در زیر آوار ماندم و کمرم شکست ولی محل بچه‌ها را نشان دادم تا از زیر آوار بیرون بیاورند. لیلا از ناحیه سر آسیب دیده بود و حمیدرضا یک دست نداشت.

لیلا درسش خوب بود در مدرسه همیشه مبصر بود و بیشتر از بچه‌های کوچکتر مراقبت می‌کرد. حتی در منزل که حمام نداشتیم سعیده و حمیده و یاشار (نوه‌ام) را به حمام عمومی بیرون می‌برد و در همه کارهای منزل به من کمک می‌کرد. همه بچه‌ها دور او هم جمع می‌شدند و با اخلاق خوبش آنها را نگه می‌داشت و می‌گفت مامان من در مدرسه مبصر هستم و باید نماز بخوانم که آنها هم از من یاد بگیرند. کلام آخر مادر: لیلا با بچه‌ها (حمیده و سعیده و حمیدرضا) همیشه بازی می‌کرد و با خودش آنها را می‌برد.

آن زمان جاروبرقی نبود و مرتب منزل را برای من جارو می‌کرد همه فامیل می‌گفتند این در آینده چه می‌شود از حالا این قدر کارهای بزرگتر از سن خود انجام می‌دهد.

الان که یادم به لیلا می‌افتد که برای من چقدر کار می‌کرد می‌گویم لیلا جان حلالم کن که این قدر برای من کار خانه انجام دادی. خدایا این قدر ناشکری کردم که 7 تا بچه به من دادی و خدا هم 4 تا را برد و سه تا برای من ماند. در آن منزل دیگر نتوانستیم بمانیم و بعد از اینکه دولت آن را بازسازی کرد آن را فروختیم ولی متأسفانه هنوز مستأجر هستیم. لیلا در قطعه 40 بهشت زهرا در کنار خواهران و برادرش به آرامش ابدی رسید.

خلاصه ای از زندگینامه و خاطرات شهیده سعیده کارگری:

سعیده در تاریخ 17/12/1365 متولد شد و دقیقاً در 17/12/1366 در روز تولدش به شهادت رسید. زمانی که موشک به منزل‌شان اصابت می‌کند. سعیده در بغل خواهرش (شهید لیلا) در حال شیر خوردن بوده است، که از ناحیه سر آسیب دیده بود و به اتفاق دو خواهر (لیلا و حمیده) و برادرش (حمیدرضا) به شهادت می‌رسد و در قطعه 40 بهشت‌زهرا دفن گردید.

خلاصه ای از زندگینامه و خاطرات شهیده حلیمه عزیزآبادی فراهانی :

متن وصیت‌نامه شهیده حلیمه عزیزآبادی فراهانی در تاریخ 15/4/66 که چند ماه قبل از تشرف به مکه و شهید شدن نوشته است:

اینجانب حلیمه عزیزآبادی فراهانی فرزند حسن به شناسنامه شماره 14 صادره از اراک متولد 1316 ـ تهران خیابان شهید فتاحی پلاک 110 در صحت و سلامت کامل در تاریخ 15/4/66 در حضور همسر دائمی خود این وصیت‌نامه را تنظیم نمودم. وصی اینجانبه همسر علی غیاث‌آبادی فراهانی و ناظر دخترم نجمه می‌باشد. وصی و ناظر موظفند تمام مندرجات این وصیت‌نامه را عمل کنند. اکرم و اشرف هیچگونه کوتاهی ننمایند. و از بچه‌ها خوب نگهداری کنید. از کارهای پشت جبهه و رفتن به نماز جمعه و همدردی با خانواده شهدا کوتاهی نکنید. سه دانگ خانه که به اسم من هست هر طور وصی و ناظر صلاح بدانند بر طبق اسلام عمل کنند و چون با پدرتان عازم سفر مکه معظمه هستم چنانچه پیش‌آمدی شد و برنگشتم جهت خرج دفن و کفن یا کارهای دیگر به عهده وصی یا ناظر می‌باشد که سعی کنند بنده را در بهشت زهرا در جوار شهدا به خاک بسپارند. و اگر نشد هر طور که صلاح هست که زیاد مزاحمت ایجاد نشود و من چیزی که قابل توجه باشد و ندارم و آنچه دارم برایم نماز و روزه و کارهای خیر از قبیل خریدن فرش جهت جهیزیه یا حسینیه و کارهای خیر دیگر که خدا خوشش بیاید انجام دهید و سفارشم به بچه‌هایم این است که در کارهای خیر و انقلابی و دعا جهت امام و رزمندگان و حاضر شدن در نماز جماعت در مسجد محل جای مادرتان را خالی نگذارید از پدر و مادرم که برای من خیلی زحمت کشیده‌اند از کارهای آنها دریغ نکنید و از کسانی که بنده فراموش کرده‌ام خداحافظی نمایید و آنچه من فراموش کرده‌ام شما انجام دهید و امیدوارم بنده را ببخشید و برای پیروزی اسلام بر کفر جهانی و سلامتی رهبر کبیر انقلاب و رزمندگان اسلام توضیح اینکه دو عدد از النگوهایم مال امام امت یا پول آن را به حساب ایشان بریزید یا آنها را به ایشان بدهید والسلام. حلیمه عزیزآبادی فراهانی.»

شهیده در سال 1316 در خانواده‌ای متوسط در شهرستان اراک متولد شد. ثمره ازدواج او 4 دختر و یک پسر می‌باشد. در سال 1366 به مکه مشرف شد و در راهپیمایی آنجا شرکت نموده و توسط مأموران عربستان مورد ضرب و شتم قرار گرفت و مجروح و زخمی شد و بر اثر جراحات در 9/6/66 به درجه رفیع شهادت نائل شد.

نحوه شهادت:

نزدیک قبرستان ابوطالب پلی بود که از این پل شروع کردن به حمله کردن به ایرانی‌ها. شب قبل که برای زیارت رفتیم موقع برگشتن ماشینهای آتش‌نشانی و ماشین مخصوص آب جوش و گاز اشک‌آور و میلگردهای بلند با سر کلنگی در دست شرطه‌های عربستان بود مشاهده کردیم. فردا صبح برای شرکت در مراسم برائت از مشرکین با همسرم رفتیم با وجود اینکه خیلی خسته بود. شهیده گفت چون تمام راهپیمایی‌ها را در ایران رفته‌ام در اینجا هم حتماً باید بروم لذا با دختر عمه‌هایش برای برائت رفتند. دختر عمه گفت که من فرار کردم ولی نفهمیدم که این شهیده چه شد. بالای پل مسلسل هم گذاشته بودند که ایرانی‌ها را زدند. بعد از مراسم که به هتل برگشتم فهمیدم که هنوز نیامده پی‌جویی کردیم و به کاروانهای دیگر ایرانی سر زدیم تا همسرم را پیدا کنیم. با دوستان به قسمت شهدا رفتیم و شهیده را آنجا پیدا کردیم، البته در سردخانه هم دنبال او گشتم نبود تا اینکه در اتاقی هم پر از یخ کرده بودند و پنکه بالای سقف کار می‌کرد سر زدم و همسرم را آنجا دیدم. صورتش سیاه شده بود و مشخص بود که ضربه به جمجمه او خورده است. و همانجا خیلی بدحال شده و غش کردم و دیگر اجازه ندادند که دوباره او را ببینیم و ما را به مدینه آوردند با جنازه. و از مدینه به ایران آمدیم و شهیده را در قطعه مخصوص شهدای مکه به خاک سپردند.

شهیده هنوز اعمال انجام نداده بود و متأسفانه تاکنون نتوانسته‌ایم به نیابت برای او حج را بجا بیاوریم. یکی از بستگان او، خواب دیده که او را برای زیارت مکه دعوت کرده است. قبل از سفر حج به داماد بزرگش گفته بود مرا در قطعه شهدا دفن کنید. همسر شهیده درباره اخلاق او بسیار تعریف می‌کند که تا زمانی که با هم زندگی می‌کردیم یک ذره ناراحتی بین ما نبود همسر شهیده بعد از 4 سال ازدواج مجدد می‌کند و دختر کوچک شهیده خیلی ناراحت بوده که تاکنون مادرش به خواب او نیامده و این مسأله را به زن پدرش می‌گوید و زن پدرش خیلی متأثر شده و به جمکران رفته و از آقا امام زمان (عج) این درخواست را دارد خوشبختانه به خواب دختر کوچک می‌آید.

در زمان حیات شهیده دو دختر و یک پسر او ازدواج کرده بودند شهیده همیشه شوهرش را وادار به رفتن به جبهه می‌کرد و شوهرش سه بار (فاو ـ خرمشهر و ...) به جبهه می‌رود. شهیده خیلی مهمان نواز بوده و راهپیمایی برای شهدا و خصوصاً نماز جمعه را اصلاً ترک نمی‌کرد، برای تشییع شهدا حتماً شرکت می‌کرد.

فرزند شهیده:

مادرم در سال 1316 در روستای عزیزآباد اراک در خانواهده‌ای مسلمان و مؤمن به دنیا آمده و در سال 1328 به اتفاق خانواده‌شان به تهران عزیمت کردند. بعد از یک سال با پدرمان ازدواج نمودند و زندگی ساده و بی‌آلایشی را با هم شروع کردند. حاصل این 37 زندگی پنج فرزند می‌باشد که آنها در زیر سایه حق تعالی و با زحمت و کوشش این پدر و مادر مسلمان بزرگ شدند. مادرم زنی فداکار برای فرزندانش و همسری وفادار و فرزندی غمخوار برای پدر و مادرش بود. طی نه سال انقلاب در بسیاری از تظاهرات و تشییع جنازه شهدا و همدردی با خانواده آنان را هیچگاه فراموش نمی‌کرد. ایشان همیشه آرزو داشتند که ای کاش می‌توانستم به جبهه بروم و خدمات بیشتری انجام دهم و ای کاش عمر من نیز با شهادت به آخر رسد و ما فرزندان این شهیده معتقدیم که خداوند او را مهمان خود کرد و در حرم امنش به درجه رفیع شهادت که آرزوی چندین ساله او بود رسانید. این شهیده و دیگر شهدای مکه معظمه بندگان مظلوم خدا بودند که به دستور امریکا و به دست رژیم آل سعود خون پاکشان در حرم امن خداوند ریخته شد. ولی امریکا و دیگر نوکرانش بدانند که خون این شهیدان و دیگر شهدای انقلاب پایمال نخواهد شد. و ما با یاری خداوند و با همت جوانان غیورمان انتقام خون این عزیزان را خواهیم گرفت و انشاءالله به زودی زود این انقلاب اسلامی را به پیروزی نهایی خواهیم رساند به امید خداوند منان.

خلاصه ای از زندگینامه و خاطرات شهیده اکرم سادات بیات:

روایتگر: خواهر شهیده دو خواهر با دو برادر ازدواج کردیم. ابتدا اشرف سادات ازدواج کردند. شهید رحمان بیات از اراک به تهران آمده بود و مستأجر مادرم و شاغل در سپاه پاسداران بود. و همین باعث آشنایی شد و خواهرم 9 ساله بود که با شهید رحمان ازدواج کرد. حاصل ازدواج‌شان 3 دختر و 2 پسر می‌باشد.

از اول ازدواج با مادرم زندگی می‌کردند و بعد از چند بار اجاره‌نشینی در محله نازی‌آباد خانه خریدند. در 29 فروردین سال 66 که مصادف با ماه رمضان بود نزدیک افطار منزل مسکونی‌شان مورد اصابت موشک قرار گرفت. و تمامی اعضای خانواده زن و شوهر و 7 فرزند به شهادت رسیدند. شهید رحمان تازه از سر کار آمده بود و نزدیک منزل‌شان بود و یک پسر کوچکش در پارک محل بود که بقیه اعضاء خانواده در منزل بودند که همگی به شهادت رسیدند. من برای زایمان به اراک رفته بودم و به من اطلاع دادند که زخمی شده‌اند و روز بعد برای خاکسپاری مرا به تهران آوردند. بعد از واقعه پدر و برادرم مطلع می‌شوند. و شهید رحمان زخمی بوده که در بیمارستان به شهادت می‌رسد. ویرانی خانه به حدی بود که اعضای بدنشان تکه تکه شده بود. مریم صورتش و دست و پایش سوخته بود. اشرف سادات هم تمام بدنش سوخته بود و میترا پایش قطع شده بود که بعد پایش را پیدا کرده بودند. خواهرم (اشرف سادات) را فردا صبح پیدا کردند. پسر کوچکش حسین چون بیرون منزل بود جنازه‌اش را گم کرده بودیم و بعد از یک ماه جنازه او را پیدا کردیم که در جای دیگری دفن شده است. در قطعه 40 بهشت زهرا آنها را دفن کردند.

از نظر قیافه خیلی به هم شبیه بودیم. سه خواهر و 5 برادر بودیم که یک برادرم را در جوانی از دست دادیم و بعد از آن اشرف سادات شهید شد. از نظر اخلاقی بسیار پسندیده و مهربان و صبور بود. اشرف سادات خودش خیلی خوب بود و شوهر خوبی هم نصیب او شد. شوهرش بسیار منضبط و مرتب و با شخصیت بود.

خلاصه ای از زندگینامه و خاطرات شهیده مژگان گنجی:

شهیده در سال 1347 در تهران متولد شد. خانواده شهیده دارای 3 فرزند (دو دختر و یک پسر) بودند. شهیده تحصیلاتش را تا اخذ مدرک دیپلم ادامه داد. در خانواده‌ای مذهبی رشد و تربیت یافت. شهیده در تابستان 67 برای دیدار برادرش جلال گنجی در انگلستان به اتفاق پدر و مادر و خواهرش از طریق دوبی جزو مسافران هواپیمای ایرباس به شماره 655 بودند. هواپیمای ایرباس ایران بر فراز آبهای خلیج‌فارس مورد اصابت موشکهای ناوگان امریکای جنایتکار قرار گرفت و در پی آن شهیده به همراه خانواده و تمامی مسافران به فیض شهادت نائل گشتند.

خداوندا چگونه با انتخاب خانواده‌ای دیگر، آنان را سعادت دیدار دوست، و ما را داغ فراق یاران نصیب کردی؟

خداوندا تو را سپاس که ما را صبر و تحمل داغ فراق عطا فرمودی.

یاد و خاطرشان گرامی باد.

خلاصه ای از زندگینامه و خاطرات شهیده پروین گنجی:

شهیده در سال 1312 در شهرستان قزوین متولد شد. والدینش از تولد او آسمانها را پیمودند و نام پروین هفت ستاره در آسمان را بر او برگزیدند. خوشه پروین را از آسمان جدا کرده و به زمین هبوط می‌کند. او تحصیلات مقدماتی را تا کلاس ششم ادامه می‌دهد. سپس با پسر عموی خود سیدحسین گنجی ازدواج می‌کند. ثمره ازدواج‌شان دو دختر (مژگان و جمیله) و یک پسر (جلال) بود.

مادری مهربان و زنی فداکار که اخلاق او زبانزد عام و خاص بود.

تیرماه سال 67 شهیده پروین به اتفاق همسر و فرزندانش تصمیم به سفری به خارج از کشور یعنی دوبی را گرفته بودند. همه چیز مهیا بود. سوار هواپیما شدند. لبخند بر لبانشان بود. پروین دلشوره‌ای را که در دل داشت، پشت لبخندش پنهان می‌کرد. مسافران هواپیمای ایرباس سیصد نفر بودند. بار دیگر آمریکای جنایتکار چهره منحوس استکباری خود را نمایان ساخت و با شلیک چندین موشک از ناوگان دریایی‌اش در خلیج فارس به سوی هواپیمای ایرباس به شماره 655 را در آسمان همیشه گلگون خلیج فارس نابود و محو نمود و چیزی ار هواپیما باقی نماند، جز پاره‌های آهن و اعضای بدن انسانها بر روی آبهای گرم خلیج گلگون فارس ... پروین آسمانی ما به همراه همسر (شهید سیدحسین گنجی) و دو دخترش (مژگان و جمیله گنجی) به مبدأ اصلی‌اش (آسمان) عروج کرد.

در خرابات مغان نور خدا می‌بینم

این عجب بین که چه نوری ز کجا می‌بینم

جلوه بر من نفروش ای ملک الحاج که تو

خانه می‌بینی و من خانه خدا می‌بینم

خلاصه ای از زندگینامه و خاطرات شهیده مینا مؤیدالتولیه متولی:

شهیده در شهریور 1336 در خانواده‌ای مذهبی در شهرری متولد شد. خانواده‌ای نسبتاً خوب (از نظر اقتصادی) و متدین که دارای 6 فرزند (5 دختر و یک پسر) می‌باشد. شهیده تحصیلات خود را تا دیپلم ادامه داده و به استخدام هواپیمایی کشور درآمده تسلط به زبان انگلیسی و فرانسه داشت. تا زمان شهادت، 14 سال سابقه خدمت در هواپیمایی را داشت. مینا فردی دلسوز و مهربان نسبت به همنوعانش بود. شهیده در دوازدهم تیرماه 1367 در پرواز شماره 655 در مسیر بندرعباس ـ دوبی در حین انجام وظیفه در سمت مهماندار هواپیما بر اثر حمله موشکی ناوگان متجاوز آمریکایی به هواپیمای ایرباس بر فراز خلیج گلگون فارس به همراه کلیه پرسنل و خلبان و مسافران (290 نفر) به درجه رفیع شهادت نائل گردید و در بهشت زهرای تهران دفن گردید.

لب از ترشح می پاک کن برای خدا

که خاطرم به هزاران گناه مؤسس شد

که شهه تو شرابی به عاشقان پیمود

که علم بی‌خبر افتاد و عقل بی‌حس شد