شیب شهوت و چسب احساس در ازدواج موقت(تماس خانم داستان با حامي)

تب‌های اولیه

217 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
شیب شهوت و چسب احساس در ازدواج موقت(تماس خانم داستان با حامي)

شیب شهوت - چسب احساس
در ازدواج موقت
قسمت اول





[=&amp][=Tahoma][=&amp]
[/]فرزند آخر خانواده بودم و ته تغاري. مادرم هم مامان بود برام و هم پدر. دلستگي شديد من و مامان دو طرفه بود. سعيد برادر بزرگترم كه بعد از فوت پدر جاي پدرم بود هم با اين كه فرزند داشت بازم به رابطه من و مامان به شوخي و جدي حسادت مي كرد. شايد اگ دادش سعيدو نداشتم اين قده پيشرفت هم نمي كردم و مسيري را كه دوستانم براش سال ها زحمت كشيده بودنو ميان بر نمي زدم. براي تجربه دادش خيلي ارزش قائل بودم. يكي از آرزوهام اينه كه بتونم زحماتشو جبران كنم. رشته من هوافضا بود. داداش دلش مي خواست در ارتش يا سپاه استخدام بشم ولي اهداف و روحيه ام با كارهاي سازماني و نظامي همخواني نداشت. از اين جهت خيلي شرمنده دادشم شدم كه خواسته اش را اهميت ندارم ولي منطقي اين بود كه براي كاري كه يك عمر بايد درگيرش باشم استعداد، علاقه و شخصيت و اهدافمو در نظر مي گرفتم. علاقه زيادم به زبان انگليسي و فرانسوي منو به سمت سفارتخانه ها و ترجمه گفتاري و مكتوب كشاند به تدريج در كنار ترجمه با تشويق همكاران به تدريس خصوصي در منازل پرداختم و سپس با قرض و وامي كه داداش سعيد برام فراهم كرد با چندتا از دوستان و همكارانم، مؤسسه زبان تأسیس کرديم. ميان رقبا تازه كار بوديم بنابراين مؤسسه خیلی وقتمو پر مي كرد. با اطلاعیه، اساتید مجربی رو برای تدریس جذب کردیم. به دليل مشكلات مالي مؤسسه نوپاي مجبور شدم خودم هم در کنار برنامه ریزی و مدیریت، ساعات زيادي رو تدریس كنم و گاهي براي تدريس در كلاس هاي كنكور به شهرهاي اطراف مانند اراك، قزوين، قم، اصفهان و شاهرود بروم. سعيد هميشه مشوقم براي پيشرفت بود ولي اين روزها مانند پزشكي بود كه پيوسته منو به اعتدال در كار و رسيدگي به خواب و خوراك تشويق مي كرد و مي گفت كه خانواده نگران سلامتي ام هستن. خدا رو شكر بعد از دو سال تلاش طاقت فرساي من و همكاران و فروش بخشي از زمين هاي كشاورزي ام در طالقان به استقلال مالي خوبي رسيديم. با اين كه به سن ازدواج رسیده بودم و شرایط ازدواجو داشتم، ولی ازدواجو مانع جدی در مسیر موفقیت شغلی و تحصیلیم میدونستم. هر موقع فکر ازدواج بر سرزمین قلبم و منطقم لشکر می انداخت با تشر اونو بیرون می کردم تا برا رسیدن به اهدافم که شبانه روز بهشون فکر می کردم همه نیروهای فکری و احساسیمو بسیج کنم[=&amp].
[/][=&amp]خانواده من پر جمعیت بود. پنج خواهر داشتم و این سبب شده بود که در ارتباط با جنس مخالف با این که از یک خانواده سنتی بودم احساس راحتی داشته باشم[/][=&amp].
[/]
[/][=Tahoma][=&amp]مؤسسه جای خوش آب و هوايی از شهر بود. افراد مرفه اونجا زندگی می کردن. [/][/][=Tahoma][=&amp]در مؤسسه ما، خانم های جوان زیادی برای زبان آموزی حاضر می شدن. چندتا از اساتیدمونم خانم بودن[/][=&amp].
[/][=&amp]یه روز وقتی در زمان آن تراک مشغول گفتگو با اساتید بودیم بحث به اینجا [/]
[/][=Tahoma][=&amp]رسید [/][/][=Tahoma][=&amp]که یکنواختی خیلی بده و مانع نشاط و خوشيه. هرکسی تجربه خودشو برا فرار از یکنواختی می گفت تا این که یکی از اساتيد خانم گفت:
[/]
[/][/]
[=Tahoma][=&amp][=&amp][=Tahoma][=&amp]«ما با دوستان رفت و آمد [/][/][/][/][/][=Tahoma][=&amp][=&amp][=Tahoma][=&amp]خانوادگی [/][/][/][/][/][=Tahoma][=&amp][=&amp][=Tahoma][=&amp]داریم. در مهماني ها مرد و زن مختلط و قاطی هستيم و بزن و برقص هم داريم. اين طوري خانما برای شوهراشون و شوهرا برا خانوماشون تکراری نمي شن و زندگی استحکام بیشتری پیدا مي کنه.» [/][/][/] [/][/]

ادامه داره....:parandeh:



سلام خدمت شما بزرگوران
خواهش می کنم تا آخر داستان نکات تان را نزد خودتان یاد داشت کنید تا در ادامه استفاده کنیم و وسط داستان نکته ای ننویسید
میلاد علی اکبر بر شما مبارک باد
موفق باشید

[=B Rose]قسمت دوم

گفتم: «مردا غيرتي نيستن نسبت به ناموس خودشون؟ خانما حيا نمي كنن؟»
خیلی عادی گفت: «نمي دونم چرا مسأله به این راحتی و مفیدی براتون خیلی ها عجیبه؟! زن و شوهر باید به هر وسیله ای که شده زندگی خودشونو با چنگ و دندون حفظ کنن تا عمری در کنار هم باشن. وقتي شما كه به روز، اهل مطالعه هستين براتون عجيبه خدا به داد ديگران برسه. اگه فرهنگْ هاي کلاس باشه مشكل پيش نمياد. در غرب سكس ضربدري و مثلثي دارن شما يه اختلاط ساده رو اين قده مي پيچويند و بزرگش مي كنن؟!»
همه اونایی که تو اتاق اساتید بودن داشتن از اين كه اين قده راحت داره درباره اين روابط و بي غيرتي و بي حيايي صحبت مي كنه شاخ در می آوردن.
یکی از اساتید كه باورش نمي شد ايشان جدي بگويد در حالی كه داشت چاییشو سر می کشید با خنده
بهش گفت: «چه قده شما شوخ هستین!»
با تعجب و جدی گفت: «نه خیرم، دارم جدی می گم....»
هنوز حرفش تموم نشده بود که قند جست تو گلوی استاد و شروع کرد به سرفه کردن. اگر سرفه هاش نبود و کمی آب بهش نمی رسوندن شاید خفه می شد.
بعد كه ديد حال استاد بهتر شد به نگاه حيرون اساتيد نظري انداخت و گفت: «بابا دنیا که این ایران کوچولو نیست. الان برخي متخصصان و بسياري از سريال هاي غربي و شرقي زيادي مستقيم و غيرمستقيم دارن اين روابط رو تجویز می کنن. همجنس بازيم با مخالفت كليسا و مسلمانان روبه رو شد ولي بالاخره سياسيون موفق شدن كه رسميش كنن.»
گفتم: «خب وقتی یه خانم با یه مرد دیگه این قده نزدیک میشه، زن و شوهر احساس نمیکنن به هم دارن خیانت می کنن.»
سري تكان داد و گفت: «اهوم ما باید واژه ها را درست معنی کنیم. معني اصلي خیانت اینه که همسری بدون اطلاع همسرش کاری کنه که اون راضی نیست. ولی ما با رضایت همدیگه این ارتباط رو قبول كرديم.»
يكي از اساتيد با تعجب گفت: «خب چه تضمینی هست که این کارها به رابطه های آزاد و مخفیانه و سر از خیانت در نیاره؟!»
با پوزخند گفت: « اونايي که این ارتباط رو طراحی کرده اند فکر همه جاشو کردن به جای این که این روابط مخفیانه باشه در این مهمونيا با افراد محدودي شكل مي گيرد و كنترل شده است.»
از این که چشم بسته چنين استادي رو پذيرش كرده بودم و حالا هم مي شنيدم بدون شرمي مثل آب خوردن از گناه و خيانت و زنای گروهی و به این راحتی داره صحبت می کنه گُر گرفته بودم، نفسم بالا نمی اومد. او هنوز داشت درباره این رابطه صحبت می کرد که نتونستم اونجا بمونم و به بهونه ای از اتاق زدم بیرون و به پارک کنار مؤسسه رفتم.

[=B Rose]ادامه داره....:parandeh::parandeh:


فهرست مطالب مفید این تاپیک


تحلیل داستان
سایت گرداب
کبوتر بی بال
(پست 235 الی 240)
منم زن ميخوام (پست 258 الی260)
شب تار جدایی (پست 317 الی 330)
زمین گیر (پست 381 الی 388)
دستگیری اعضای شبکه سکس ضربدری در ایران
شبكه مضلين دو
اسامی مخالفان اعدام مدیر بزرگترین سایت‌ مستهجن فارسی
نمودار مدیریت شهوت مشروع و نامشروع
نمودارها
راهکارهای مدیریت شهوت
خبر داغ ؛خدا در دادگاه خانواده محاکمه می شود
نظام حقوق زن در اسلام
سومین مصاحبه‌ی زنان‌پرس با کسی است که تجربه عقد موقت دارد
مصاحبه اختصاصی؛ تجربه ازدواج موقت
[=utf-8]ازدواج موقت در بیان اندیشمندان❖
سخنرانی ازدواج موقت

نقدی بر ازدواج موقت در فقه عامه (بخش اول)
مشروعیت ازدواج موقت در کتاب های اهل سنت (2)
مشروعیت ازدواج موقت در کتاب های اهل سنت (1)
ازدواج موقت در كتاب و سنت (قسمت چهارم)

سخنانی از آیت الله مکارم

ازدواج موقّت يک ضرورت اجتناب ناپذير اجتماعى است
ازدواج موقت چيست؟

چرا ازدواج موقت يک ضرورت اجتماعى است؟

مشکل جنسى جوانان

فلسفه ازدواج موقت

يک نکته مهم ديگر

اما تکليف فرزندان «ازدواج موقت»

ازدواج مسيار!
نتيجه بحث

قانونی طلایی:ارتباط موفق( فایل صوتی بسیار زیبا و راهگشا)

http://www.askdin.com/thread23812.html



ازدواج موقت بهتر است از موقت ازدواج

بحران جنسی،کرامت جنسی و فمینیزم اسلامی !( بشنوید)



[=B Rose]قسمت سوم

قتي با افرادي كه تجربه زيادي در آموزش زبان داشتن مشورت مي كردم مي گفتن براي تنوع و رفع خستگي از كلاساي مختلط دختر و پسر استفاده كنيد. عمدا در كلاسي كه از زبان آموزان يك جنس زيادترن استادشونو از جنس ديگه اي قرار دهيد. مؤسسه ما هم زبان آموزاي خانم و آقا کلاسای مشترک دارن. بعد از مدتی که افرادی در یک کلاس قرار می گرفتن روابط بین زبان آموزان و استادان راحت و صمیمی تر می شه.

با این که قصد جدي داشتم تا تکمیل تحصیلاتم به ازدواج فکر نکنم و با مشغله­ هاي علمي تا حدود زیادی فکر ازدواجو از سرم به در کنم، اما با پیشنهادهای دوستی و ازدواج که از برخی از دختران و حتی خانم ها داده می شد، یواش یواش رشته منسجم فکرم پریشون شدن و شرایطمو تغيير داده بودن.

نمی­ خوام بگم فردپاکي هستمو و از ارتباط با جنس مخالف بدم می­اید. راستش طبع سركش و نفس چموشم میل زیادی به ارتباط آزاد با هر کسی که خوشش می آمد رو هم داره، ولی به نفع مؤسسه ما نبود که به خاطر هوس آن رو با مشکل رو به رو کنیم. رشد مؤسسه که برا تأسیسش زحمت زیادی کشیده بودیم برای هيئت مديره بسیار مهم بود، به همین دلیل یکی از تذکراتی که به هم می دادیم این بود که مؤسسه رو فدای احساس و هوسمون نکنیم و با دامن زدن به پیشنهاد دوستی از سوی خودمان یا دیگران آن رو در موضع تهمت قرار ندیم.
به هرحال از حال روز همکارانم خبر نداشتم، ولی من مجرد بودم و انسان، نه یک سنگ بی احساس.




[=B Rose]ادامه داره....:parandeh::parandeh::parandeh:



[=B Rose]قسمت چهارم



نمی خواستم میل به جنس مخالف منو از تحصیل باز داره و فكر و ذكرمو مشغول کنه. از سویی هم این مؤسسه به آينده شغلي و زندگی ام گره خورده. دست خودم نبود، چراغ شهوتم روشن شده بود و آژیر می کشید. برای مهار شهوتم با مشاور كه ميدون ونك هزينه هاي سنگيني هم مي گرفت مشورت كردم.
وقتی مشکلمو برا مشاور بیان کردم از راهکاراش فهمیدم که اصلا با دین رابطه خوبی نداره؛ چون اولا توصیه کرد که به جای دختران متعدد با یه دختر دوست بشم تا ذهنم مشغول يكي بشه و به درسم برسم. دوم اين كه برا دفع شهوتم خود ارضایی را تجويز كرد.
من فردی مذهبی و مقیدي نیستم ولي دست و پا شكسته یه نمازی می خونم و روزه هم می گیرم. مي دونستم كه هم
خودارضایی و هم دوستی با نامحرم حرومه. از شخصيت و سخنان مشاوره خوشم نیومد. تصمیم گرفتم هر طوری شده خودم راهی برا حل مشکم پیدا کنم.
روزی مشغول گعده با چند تا از دوستان مجرد و متأهلم بودیم رک و پوست کنده مشکلمو باشون در ميون گذاشتم و گفتم: می خوام رشد علمی کنم، اهل خيانتم نيستم نمی خوام با دختر یا خانم شوهر داري دوست بشم و از خودارضایی هم متنفرم چه کار کنم؟
هر کسی چیزی گفت. شوخی ها و متلکای دوستان مانع شد حول و حوش سؤالم بحث کنیم. ذهنم هنوز درگير بود.
یکی از شاگردان خانم بعد از کلاس برای رفع اشکال سراغم می آمد وقتی به سؤالاتش پاسخ می دادم خیلی بهم ابراز لطف و محبت می کرد. همیشه این رابطه صمیمی اش رو به نگاه عاطفی بين زبان آموز و استاد تفسير مي كردم. به تدريج داشت رفتارها و رابطه اش نزد ديگران انگشت نما مي شد. وقتي به او اشكال كردم كه چرا خيلي سؤال مي پرسي و تمرين هاتو تو منزل انجام نمي دي؟ گفت: «طلاق گرفته ام و برا گذراندن زندگي باید سر کار برم. از سويي هم بايد به وضعیت تحصیلی دخترم برسم. وقت نمي كنم در منزل تکالیفو انجام بدم.»
با شروع ترم بعد به دفترم آمد و از من برای تدریس خصوصی در منزلش دعوت كرد. براساس قانون مركز تدريس در منازل مجردي ممنوع بود ولي از آنجا كه او دختري در منزل داشت پذیرفتم. براي تدریس اونجا حاضر می شدم. تلاش او براي زبان آموزي با گذشته قابل مقايسه نبود و خيلي زحمت مي كشيد و پيشرفت خوبي داشت. به خوبي ازم با ميوه و شيريني و شوكولات پذيرايي مي كرد. هزينه تدريس ترم اولو به موقع پرداخت. قرار شد كه براي امتحانات پايان ترم به مؤسسه بيايد. ترم بعدي شروع شد. وقتي دخترش در منزل بود كمتر ذهم به او مشغول مي شود، ولي زماني كه در خانه بند نمي شد و بيرون مي رفت هزار و يك وسوسه به ذهنم مي آمد. رابطه او بسيار صميمي تر از مؤسسه شده بود و منم زير چرخ دنده هاي بي رحم عواطفش گير كرده بود. انگاري در بيابان بي كسي آشنايي را پيدا كرده باشد به همين دليل به بهانه هاي مختلف ناخواسته وسط درس گريزي مي زد و درد و دلي مي كرد. روزي كه رفتارش شفاف شده بود كه به من پيشنهاد ازدواج مي دهد تازه متوجه شده ام چه قدر شرم حيا مانعش شده بود كه اين موضوع را بيان كند و چه قدر سربسته درخواست مي داده و من دوزاريم نمي افتاده.
راستش انتظار اين پيشنهاد را نداشتم و هنگ كرده بودم. با درخواست دوباره ايشان به شدت سر در گم شدم هم مي خواستم و هم نه. از سويي به او انس گرفته بودم و از چهره و شخصيتش خوشم مي آمد از سويي هم 8 سال از من بزرگتر بود و دختر 13- 14 ساله داشت. با اين كه جوابم منفي بود ولي دست بر دار نبود. وقتي به تفاوت سني و دخترش اشاره كردم مانند شمعي كه خاموش شود ساكت شد. روزهاي بعد كه به منزلش مي رفتم ذوق و شوق به يادگيري افت زيادي كرده بود وقتي به او گفتم چرا تلاش نمي كني با شرم و چهره اي برافروخته گفت:‌مگر اين دل سرگشته مي گذارد؟ و بعد رو كرد به من و بدون اين كه يادش باشد زمان تدريس است با اصرار و خواهش گفت: «لااقل به ازدواج مدت دار فکر کن.»
پيشنهاد او همه معادلات چند مجهولي و تعارضاتم را حل كرده بود. حالا كسي مي بايست منو از چاه عميق دلبستگي بيرون مي كشد. اون روز وقتي از منزلش خارج شدم آدم سابق نبودم و ذهنم سخت به پیشنهادش مشغول شد.
وقتي به سكس ضربدری که عین زنا بود، خود ارضایی، دوستی با دختران و زنان شوهر دار برای رفع عطش میل به جنس مخالف فكر مي كردم در برابر اين پيشنهاد شرعي كه تعهداتش بيشتر از بقيه بود كيش و مات مي شدم.
بالاخره تصمیم گرفتم با شروط و سخنانی پیشنهادش رو قبول کنم.
[=B Rose]ادامه داره....:parandeh::parandeh::parandeh::parandeh:



[=B Rose]قسمت پنجم

خیلی فکر کردم بهش چی بگم و چه طوری بگم. امروز دو شنبه بود طبق معمول روزهاي زوج بايد براي تدريس به منزلش مي رفتم. اون روز وقتي تدریسم تموم شد. با شرم سر صحبتو باز کردم. سکوتش داد می زد که منتظر پاسخ من بوده و با نگاهش داد می زد سريع سراغ اصل مطلب بروم. مِن مِن کنان مث ماشینی که ریپ می زنه، شروع کردم به صحبت. سخت بود، اما به هرحال می بایستی می گفتم:
«راستش خیلی به پیشنهادتون فکر کردم. خودتون خـــــــــوب می دونین که من عــــــاشق کارم هستم و به علم و ادامه تحصیل فکر می کنم. هر موقع فکر جنس مخالف و ازدواج تو مغزم جوونه می زد با ورزش، فعالیت علمی از هارد ذهنم ديليت و پاکشون می کردم. آره، من بــــــــاید تو تحصیلم موفق بشم. ولي ديگه بريده ام، حضور خانما و دخترا تو مؤسسه و ارتباط خیلی خودمونی اونا با من و پیشنهادهای جور وا جور دوستی و ازدواج کلافه ام کرده. اهل خيانت نيستم و از گناه های جنسی بدم میاد. چیزی که فعلا منو انگري و اذیت می کنه، میل شعله كشيده ي جنسیه. كه مي ترسم كارمو به رسوايي بكشونه و اعتياد به ريليشن شيپ جنسي با خودمه. بايد اعتراف كنم كه پیشنهاد شما بدجوری پروسس و پردازش ذهنمو مشغول کرد، چیزی بود که هرچه با قدرت هم پسش زدم، بازم با فشار و زور خودش رو تو ذهنم جا می کرد. در واقع با ازدواج مدت دار هم گناه نمی کنم و هم می تونم تحصیلاتم رو به یه جایی برسونم. اين راهكار از راهكار مشاورم هم آسيبش كمتره...»
از وقتي شروع كرده بودم به صحبت كردن مانند اين بود كه وسط جكوزي نشسته باشم و يا سوناي گرم گرفته باشم. بشقاب روبه رويم پر از دستمال كاغذي شده بود كه با اون عرقهامو مي خشكوندم. او هم بي قرار شده بود و پيوسته دستانش را به هم مي ماليد. ليوان آبي رو سركشيدم و ادامه دادم:‌« من اين ازدواج را قبول مي كنم ولي مشروط. نمی دونم اسمشو چی میذارین خودشیفگی، خودخواهی، نامردی یا....به هر حال خواستم بگم که ته ته نیتم از این ازدواج همینهکه گفتم: خاموش كردن شعله هاي شهوتم.»
او که غرق در سخنانم شده بود با شرم و حيا و لكنت گفت: «مـ.... مـ... منم شـ... شـ... شاید دروغ باشه که بگم تو رو برا خودت میخوام. را ..را.. راستش تو رو برای خودم میخوام. منم نارسایی ها و گمشده هایی تو زندگیم دارم که حاصل خریّت و نفهمی خودم بوده که برا ازدواج گول وعده های پوک و پوچ یه آدم ولگرد و معتادو خوردم. برای رسیدن بهش دور خونواده امو خط کشیدم. این که حالا مي بيني در دنياي بي كسي ام هر روز بهت پيام مي دم و کاسه گدایی به دست گرفتم مهر و توجه ازت می خوام، به خاطر همینه.
بازم با اين حال خواستگار دارم. اما... اما من یه بار تجربه تلخی داشتم. دیگه نمی خوام تکرارش کنم. نمی خوام به هرکسی جواب مثبت بدم. با خودم عهد كردم به خاطر خودم و دخترم تا یافتن فرد مناسب صبر کنم. دیر ازدواج کردن بهتر از اینه که از چالة تنهایی به زور خودمو دربیارم و بیفتم تو چاه تنگ و تاریک یه زندگی تلخ و پر استرس دیگه.
تصمیم جدی گرفتم تا زمانی که کیس مناسب و همتایی پیدا نکنم ازدواج نکنم و مجرد باشم
اما چه کنم... چه کنم که منم یه انسانم. مث خودت نیازایی دارم اما با کمی تفاوت. اين طور كه گفتين شما اسير شهوتتون شده ايد و منم قرباني بی کسی و تنهایی. دروغه اگه بگم میل جنسی ندارم اما این میل برام مث نوشابه بعد از غذاس. الان گرسنه غذاهاي گرم عاطفيم. یکی باشه باهام همدلی کنه، پای درد و دلم بشینه و از خودم و زيبايي ام تعریف کنه....»
نگاهش را از من مي دزديد ولي متوجه بغض تو گلو و نم نم اشكاش شدم كه با دستمال از روي وايت برد صورتش پاكشون مي كرد. سكوت اتاق را گرفته بود. ليوانش را پر آب كردم و به او دادم. يه جرعه خورد و ادامه داد:‌
« ببخشيد، دست خودم نيست. زندگي من داستاني داره. شاید خنده تون بگیره. آدم از فرداي خودش با خبر نیس. من کي بودم برا خودم و کی شده ام. خدا کنه همکلاسیاي قديمي نفهمن که من به چه بن بستي حاضر بودم بمیرم و اسم ازدواج موقتو نیارم. البته بگم ها مث خودتون اهل خيانت و گناه هم نیستم. نمک خدا رو میخورم نمی خوام نمک نشناسی کنم. چون می دونم نمک نشناس بودن چه می کنه با آدم و چه قدر لامصب تلخه. خیليا حاضرن اهل ارتباط با نامحرم هستن ولي ازدواج موقتو كه شرعي و متعهدانه تر است رو به طور كلي قبول ندارن. اما...اما وقتی میشه گناه نکرد چه دل دردیه.
بعضيا، چه مردش چه زنش، واقعا مریضن تنوع طلبن؛ هر روز باید یکیو تجربه کنن. شوهر نامرد و عوضی منم این طوری بود. اون قده افراد عوضی تر از خودش تو گاراژ زندگیش بودن که منو اگه می خواست هم نمی تونست ببینه. اونایی ام که مث گذشته خودم مخالف ازدواج موقتن دعا می کنم به حال و روز من نیفتن. هیچ آدم سالمی از داروی تلخ و بدمزه خوشش نمی یاد، اگه او در حال سلامت بگه من مخالف دارو هستم و نمی خورم حساب نیس باید وقت وقتش ببینیم چه می کنه. همون فرد وقتی مریض بشه شعارشم با گذشتش کلی توفیرشه و فرق میکنه. خیلی ببخشین ها بی ادبیه، آره اگه بشنوه که دود پشکل فلان الاغ درمونش می کنه، حاضره پشکل الاغو هم بسوزنه و دودشو استنشاق کنه. از قديم گفتن سیر خبر از گرسنه نداره. واقعا هم درست گفتن. معلومه کسی که سایه شوهر بالاسرشه از این شعارا میده یا دختری که احتمال میده شاه زاده رویاهاش بیاد سراغش از ازدواج موقت اوف و استفراغش بیگیره.

اگه دردم یکی بودی چه بودی
اگه غم اندکی بودی چه بودی
به بالینم طبیبی یا حبیبی
از این هر دو یکی بودی چه بودی

ببخشيد خيلي وقته گوش مفت گير نياورده بودم كه از دردم براش بگم. همين الانشم دارم هم سبك ميشم كه اينا رو ميگم هم حس بدي دارم كه راز زندگيو و بي كسي ام رو بهتون مي گم. آره مي گفتم. از كجا بگم كه دردم يكي و دوتا نيست. دخترم شده قوز بالا قوز. کمپانی نیازه. اول تلاش می کردم بکشمش طرف خودم تا انیس تنهای هام بشه، ولی خودش اون قده نیاز داره که من باید مرتب سرویسش بدم. شدم یه نوکر و یه کلفت تمام وقت براش. ..»
با شنيدن سخنان پر سوزش احساس ترحم بهش تو كنج دلم چادر زد. فکرشو نكرده بودم كه زنان بيوه هم دنياي پر رنجي و مشکل دارند و کوهی از تنهایی،غم و غصه و احساس ناامني به دوش مي كشند. خیلی دلم به حالش سوخت. بازم خوب تونسته بود خودش را تا امروز نگه داره. او با بغض گلوگير از خودش می گفت و منم بی اختیار گاهي نمي توانستم خودمو كنترل كنم و اشکي می ریختم. احساس ترحم بهش ديگه تو قلبم جا خودشو گرفته بود و ماندني شده بود. تو دلم وسوسه می شدم که بهش بگم من نه براي مدت كوتاهي بلكه تا ابد در کنارت هستم اما راستش هزار و یک مانع سر راهم می دیدم: تحصیلم و به احتمال زیاد مخالفت خونواده و...
به هرحال تصمصم خودمو گرفتم. همون روز خودمون از روی رساله عقدمونو خوندیم تا برا مدت یه سال به هم محرم بشیم. مونده بودم چی می شه آخر عاقبت این آشنایی كه هر كسي با يك نيازي به ديگري دلبسته بود. حکایت من و فرشته این بیت بود رو تداعی می کنه:

هر کسی از ظن خود شد یار من
از درون من نجست اسرار من




[=B Rose]ادامه داره....
:parandeh::parandeh::parandeh:
:parandeh:
:parandeh:


لینک داستان های واقعی در مشاوره

:1: چوب اعتماد (پست 2 الی 7) «خیانت همسر»

:2: عصای زندگی (پست 15 الی 21) «روابط همسران»


:3: سکه های استعداد(پست 43 الی 49) «ازدواج»


:4: شوک معنوی (پست 70 الی 73) «ارزش و اهمیت انتخاب همسر دیندار»


:5: اژدهاي چند سر (پست 91 الی 98) «انتخاب نادرست در مشکلات زندگی»

:6: عشق و نفرت (پست 104 الی 108) «انتخاب نادرست مشاور»

:7: عشق اسفنجی(پست 114 الی 118) «خیانت به همسر»

:8: عروسک (پست 145 الی 147) «ازدواج»

:9: بغض گلو گیر (پست 172 الی 178) «خیانت به همسر»

:0::1: چوپان خدا (پست 206 الی 210) «راضی بودن به مقدرات الهی»


:1::1: مِهر بي مُهر (پست 223 الی 227) «ازدواج»

:2::1: کبوتر بی بال (پست 235 الی 240) «ازدواج مدت دار»

:3::1: منم زن ميخوام (پست 258 الی260) «ازدواج مدت دار»

:4::1: گرداب انتقام (پست 269 الی 275) «بي وفايي همسر و انتقام جبراني»

:5::1: یه فنجون محبت (پست 289 الی 299 ) «روابط همسران»

:6::1: شب تار جدایی (پست 317 الی 330) «ازدواج مدت دار»

:7::1: طعمه (پست 354 الی 367) « رابطه دختر و پسر »

:8::1: زمین گیر (پست 381 الی 388)«ازدواج و مشکلات جسمی و سلامتی»

:9::1: اژدهاي نفس (پست 401 الي 406) «عشق به جنس مخالف»









:0::2: آغوش خدا (پست 421) « بازگشت به سوي خدا»

:1::2: زخم خورده (پست 424 الي 427) «جنايت والدين در بستر»

:2::2: بار كج (پست 441 الي 444) «خيانت دوست»

:3::2: خوره بدبيني (پست 451 الي 453) «سوء ظن و بدبيني به همسر»

:4::2: ناقوس رسوايي (پست 471 الي ...) «وابستگي عشقي به مرد بيگانه»





[=B Rose]قسمت ششم




تازه فهميدم چرا آهنگ پيشواز گوشي فرشته سوزناك است و خودم هم به اون آهنگ انس گرفتم:

دلواپسی هامو بگیر از من
غمهاتو ای آینه حاشا کن
قدری بخند و روشنی ها رو
تو چشم خیس من تماشا کن
تو چشم خیس من تماشا کن
تو سالها همزاد من بودی
تصویری از دیروز و امروزم
همت کن و یاری کن. بگذار
تا مهربونی را بیاموزم
تا مهربونی را بیاموزم


[=arial]♪♫ ♪♫♪♫ ♪♫

آینه ای همسایه کاری کن
تا ساعتی پیش تو بنشینم
جز سایه سار مهربون تو
چیزی نه می خوامو نه می بینم
یک عمر دنبال چه می گشتم
در جاده های بی سرانجامی
یک عمر گشتم تا که فهمیدم
تو سایه بون خستگیهامی
[=arial]

[=arial] ♪♫ ♪♫♪♫ ♪♫


اين روزها حالم دست خودم نبود. «گاهي با خودم مي گفتم:‌خوابي؟! بيداري؟!. خودت مي دوني داري چه كار مي كني!». بعدم خودمو آروم مي كرد و مي گفتم:
«كاريه كه شده، ولی نباید اهدافتو فراموش كني. باید همین ارتباط رو مدیریت کنی. نکنه یه وقتی از مسیر برنامه ها به خاکی بزنی.»

بالاخره تصمیم گرفتم براي تحقق اهدافم خیلی سر سنگین با این رابطه جدید و شرعی برخورد کنم.
چند روز بعد براي تدريس به منزلش رفتم. همین که در باز شد بوی قرمه سبزی همه جا رو گرفته بود. راستش خیلی وقت بود غذای سنتی کوفت نکرده بودم همیشه کار داشتم و هیچ موقع هم کارم تمومی نداشت، دیگه حالم از پیتزا و ساندویج و فست فود به هم می خورد. تدریس رو شروع کردم بی اختیار گاهی نفس عمیقی می کشیدم فرشته با تعجب گفت: «چیزی شده؟ قلبت گرفته؟ مي خواي پنجره رو باز كنم؟
رو را كنار گذاشتم و گفتم: راستش قلبم نگرفته، ولی بوی قرمه سبزی حالم رو گرفته.
خندید و با ناز زنانه اش كه ذهنمو مشغول كرد گفت: «مگه میشه؟! »
گفتم: «چرا نمیشه اگه جای من بودی و هر آشغالیو به جای غذا می خوردی اون وقت می فهمیدی چیه میگم.»
خندید و گفت: « زگهواره تا گور دانش به جوي، ما درس و علم رو برای زندگی می خوایم يا زندگي را براي علم؟ ظاهرا شما زندگیو فدای علم کرده ای. ..» او به سخنانش ادامه داد، ولي ذهنم هنوز به اين جمله اش مشغول بود كه من درس و علمو برا زندگی می خوام، يا زندگیو براي علم »، هنوز به این فکر نکرده بودم که واقعا کارم از دید بقیه مردم هم درسته یا من خودم فکر می کنم این طوری بهتره؟ نكنه این که خيال مي كنم آدمای دور و برم منو موفق می دونن يه توهم باشه؟ باخودم کلنجار می رفتم که با صدایش به خودم اومدم: «کجایید؟! منو بگو قکر کردم گوشتون به منه!»تدریس اون روز تموم شد، ولی من که به دليل تازگي اين ارتباط و تجربه جديدمون نفهمیدم چی گفتم، نمی دونم اون فهیمد یا اونم مث من تو عالم هپروت بود و باغ نبود. خواستم بروم، ولی اصرار كرد كه چون قرمه سبزی دوست دارم بمونم. راستش در دیزی باز باز بود، ولی گربهه هم باید حیایی داشته باشه. با این که بدم نمی اومد بمونم، شروع کردم به بهونه آوردن و تو دلم می گفتم كه ای کاش یه بار دیگه فقط یه بار دیگه اصرار کنه که یه دفعه گفت: «خُب دوس داشتم بمونید، ولی این طوری که مشخصه خیلی کار دارین. نمي خوام مزاحمتون بشم.»
تا دم در همراهيم كرد. داشتم کفشامو می پو شیدم و خودمو لعنت می کردم که گفت: «یه لحظه صبر کنين» و به سمت داخل دويد. كمي صبر كردم بعد با صدای بلند گفتم: «ببخشین عجله دارم، کاری دارین باهام؟»
داد زد: «ي خرده صـــبـر کنین کمی غذا براتون دارم ميکشم، ببـــرین.»
انگاری این جمله پلي را كه پشت سرم خراب كرده بودم ساخت به بهانه اين كه نيازي به اين كار نيست یواش یواش خودمو به آشپزخونه رسوندم. و گفتم:‌‌«راستش می خواستم مزاحمتون نشم، و گرنه اگه قرار باشه غذا ببرم. خب همين جا مي خورم.»
از خوشحالي داشت پر در مي آورد خورشتا داشت از ظرفي كه در دستش بود

روي زمين می ریخت. ناخودآگاه به جاي اين كه بهش بگم مراقب باش با عجله دویدم به سمتش تا ظرفو ازش بگيرم. اون كه ترسيده بود داد زد چيزي شده؟ خنديدم و گفتم: «نترسين مي خواستم بگم ظرفو درست بگيرين خورشتا داره مي ريزه. آره داشتم می گفتم كه قرار نبود به شما زحمت بدم، ولی ببین فرش رو چه کار کردی. حالا که این طور شد. خب یه لقمه همراهی تون می کنم.»
برق شادی در چشمان فرشته می درخشید و دوباره بقیه خورشتاش شرشر روی فرش ریخت. با دست پاچگی به من نگاه کرد و گفت: « واي چرا اين طوري ميشه؟! من شلخته نیستما. یه کمی هول کردم. »
گفتم: «آره می دونم یکی شما خجالتی هستین یکی ام من.»
بعد از گفتن اين جمله هر دو شروع کردیم به خندیدن. اشک تو چشمانم جمع شده بود خودمو جمع و جور کردم و گفتم:« خب خوبه من بروم بشينم تا بوم فرشو با بقیه خورشتات رنگ آمیزی نکردین.»
فرشته که انگاری زیاد از شوخیم خوشش نیومده بود با خنده زوركي گفت: «بابا براسم نمی تونه با خورش نقاشی بکشه این خودش یه هنره.»
تو سالن کمی قدم زدم. نمی دونستم موندنم درست بود یا اشتباه. دستامو کردم تو جیبام و شروع كردم به قدم زدن. با خودم گفتم این طوری خوب نیس بهتره دستامو از جیبام بیرون بيارم. چند قدمي كه برداشتم احساس مي كردم دستام بازم آویزون به نظر می رسیدن. تصمیم گرفتم از این حالت درشون بیارم . کنترلو برداشتم
و بدون هدف با سرعت یکی یکی از شبکه اول زدم تا شبکه آخر و بعد هم از آخر به اول، دنده عقب بر می گشتم. صدای خش خش تلویزیون که فرصت به هیچ گوینده و مجری نمي داد سبب شد تا فرشته از روی اوپن سرکی بکش ببینه موضوع چیه. کنترلو که در دستم دید با لبخند: پس اين كار بين همه مردها اپيدميه!»
بعد برگشت و به سرو غذا مشغول شد.
خودم هم از کار مسخره ام، خنده ام گرفت، چشمم به كتابي افتاد با عنوان "لطفا گوسفند نباشید" با تعجب
كنترلو زمين گذاشتم و با صدای بلند گفتم: اجازه هست اين كتابو از روي ميز تلويزيون بردارم؟ بعد از كسب اجازه مث مار به گوشه ای كه فرشته در معرض دید باشه خزیدم و شروع کردم زیر چشمی به مطالعه و يواشكي برانداز كردن قد و قامت فرشته.
چند دقيقه بعد اومد صدام بزن كه براي خوردن ناهار به آشپزخانه بروم كه زد زیر خنده. براي اين كه منو از تحير بيرون بياره بلافاصله با سرفه ای راه گلوشو صاف کرد و با نگاهي به كتاب گفت: «عيبي نداره خب بعضی موقعا برا منم پیش میاد. تشريف بيارين غذا آماده اس.»
کتاب رو برعکس گرفته بودم. «با دست پاچگي گفتم اي بابا سه شد. خب اين خودش یه تنوعه. همیشه که نباید از بالا به پایین بخوونیم گاهی هم باید از پایین با بالا بخوانيم ببينيم چه مزه اي ميده.»
موقع غذا به بهانه لقمه گذاشتن در دهانم و صحبت كردن با او بيشتر و عميق تر نگاهش مي كردم. با اين كه يك زندگي ديگر را تجربه كرده بود باز هم حيا داشت و خيلي راحت نبود پوشش را كمتر از قبل كنه و يا نازك تر. از اين كارش خیلی خوشم اومده بود.

[=B Rose][=B Rose]ادامه داره....
:parandeh::parandeh::parandeh:
:parandeh:
:parandeh:

:parandeh:


[=B Rose]قسمت هفتم



تا روز آخري که برا تدریس به منزلش رفتم، هیچ وقت درباره مسائل و نگاهمون به زندگی صحبتی نکرده بودیم، ولی اون روز کمی درباره خودمون، علاقه ها،سلیقه ها و نگرشمون به زندگي گفت و گو كرديم. برام خیلی عجیب بود، این خانمي كه من مي ديدم خيلي با سليقه بود و اهل زندگی، چه طور شوهرش به این راحتی اونو از دست داده؟! شوهرش با ارتباط با خانومای مختلف شایدم به آرامش آنی و مقطعي رسیده باشه، ولی آرامش بزرگ و مستمريو از دست داده؟
فرشته اين روزا مث تشنه ای بود که در بیابانی تفتیده، بدون آب با پای پیاده و بار سنگین، مسیر طولانی ای رو از بین خس و خاشاک ها و رمل هاي داغ طی کرده باشه و با لبانی ترک خورده و جگری سوخته و تشنه به برکه آبی رسیده باشه. نمی خواست لحظه اي از اين زماني رو كه با من بود از دست بده. پيوسته به ساعت نگاه می کرد و می گفت: «من نگران کارتونم. نکنه دیرتون بشه.»
او در این آشفته بازار زندگي، منو محرم رازش یافته بود. من که می دیدم او با گفتن درداش،بیان ناگفته های زندگی و رازهاش سبک میشه نخواستم این فرصتو ازش بگیریم. از لابه لای حرفاش سؤالاتی پیدا می کردم و می پرسیدم. بيشتر حرف بزنه و از رازها و ناگفته هاي زندگيشو كه به زور در قفسه تنگ دلش جای داده بود بگه.
خدایا فکرشو نمی کردم از نظر معنوي وجودم بتونه، همین اندازه هم برا بنده ای از بندگانت مفید باشه. گاهی به نامردی های شوهرش، لختی به نامروتی زنان بزک کرده ای که بدون توجه به پلیدی و زشتی کارشون آب زندگی فرشته رو تیره کرده بودن و زمانی ام به فروشندگان مواد مخدر که برا خوشی خودشون، زندگی دیگرانو ناخوش می کنن، فکر می کردم و تو دلم بهشون بد و بيراه مي گفتم.
آه، خدایا! خودت می دانی که خوبی و بدی یه جور نیست خودت مجازات کن اونایی رو که مستی شهوت و خودخواهی کر و کورشون کرده و دود خيانت و گناهاشون به چشم دیگران میره.
فرشته رو يه لحظه جای خواهرم
مهسا که تازه ازدواج کرده بود تصور کردم. زندگی مردانه من برایم مجالی ایجاد نکرده بود که به چنین ظلمی که به یه زن می شه، فکر کنم. زنی که با همه سازهای شوهرش ساخته، ولی مردش نتونسته با خواهش های نفسانی ویرانگر خود مبارزه كنه و کنارشون بذاره.
وای خدای من! اگه این بلا سر مهسا بیاد. من...من دیوونه میشم خودت بلا گردون زندگیش باش.
درد و رنج فرشته انگاری غم و غصه خودم شده بود. سرم سنگین شده بود و از درد داشت منفجر می شد. قلبم تیر می کشید و احساس سنگینی می کرد. اما خوش حال بودم و راضی چون می دیدم که همدلی و همدردیم باهاش اونو سبک مي کرد، مث گل سنگي پژمرده ای بود که با آب ریختن پای ریشه هاش سريع با نشاط مي شد. گویی نیمی از بار سنگین قصه زندگیشو بر دوش خودم حس می کردم. شاید هم به دلیل گفتن درداش سبک تر و شکفته تر می شد. بار سنگین برای یک نفر طاقت فرسا است ولی وقتی دو نفر بخوان اون بار رو حمل کنن کار راحت تر میشه.
حالا می فهمم چرا او كه زن بود بر خلاف طبعش كه ناز كردن بود،نازمو مي كشيد و ازم خواستگاری کرد. اول برام عجیب بود که یه زن درخواست ازدواج میده. از قدیم گفتن و خوبم گفتن که آدمی که در حال غرق شدنه و گرفتار گرداب برا نجاتش به هر خس و خاشاکی چنگ می زنه.
از این که می دیدم تونسته ام به یه انسان ستم دیده با شنیدن دردهایش کمک کنم احساس خوبی داشتم، درسته که مَردم و به ظاهر سخت، ولی منم دل داشتم و شكننده بودم. بغض باد كرده امو به زور نگه داشتم که نتركه. اشکام که جاسوس ارتباط همدلانه من با او شده بودن و به خواهش و تمنای من گوششان بدهکار نبودن، همه احساسمو براش فاش کردن. با دیدن اشکام صدا گریه ش بلندتر شد. شاید.... نمی دونم. شاید دلش برا من به رحم اومده بود. شاید....شایدم واقعا نتونسته بودم کمکی بهش بکنم با تأسف، تأثر و همدردی من تازه فهمیده بود که چه قده زندگیش سخت بوده و چه اندازه باری که بر دوشش بوده طاقت فرسا.
احساسمو هر طوری بود کنترل کردم و بغضمو تو گلو خفه. به ابر اشکام نهیب زدم که
شما رو خدا تو
این موقع نبارین و بس کنین. ناخودآگاه به ياد روزي افتادم كه پدرم به دليل سكته قلبي از دنيا رفت و برادر بزرگم كه حدود بيست سال از من بزرگتر بود شد سنگ صبور خانواده. هر وقت زندگي و تنهايي به ما فشار مي آورد بهش پناه مي برديم.
[=B Rose][=B Rose]ادامه داره....
[=B Rose][=B Rose]
[=B Rose][=B Rose] :parandeh::parandeh::parandeh:
:parandeh:

:parandeh::parandeh: :parandeh:


[=B Rose]قسمت هشتم




کنارش رفتم. نوازشش کردم. اشکاشو پاک کردم. لیوان آبی بهش دادم و به آرامش دعوتش کردم. سکوت خونه رو فرا گرفت درست مث دریای بعد از طوفان. به ساعتم نگاه کردم دیگه خیلی دیرم شده بود و باید به کلاسم می رسیدم. با او خدا حافظی کردم. با عجله برا بدرقه همرام شد. از این که وقتمو گرفته بود احساس گناه می کرد و اشک ریزان خودشو ملامت. به زور به بغضم قسم دادم که کمی صبر کنه و به راه افتادم چند قدم بر می داشتم و بر می گشتم. او هنوزم دم در ایستاده بود انگار نمی خواست برگرده داخل. وقتی کمی از او دور شدم اشکام بدون اعتنای به من و تشرای مردونه ام سرازیر شدن. من می رفتم و او هنوزم ایستاده بود و نگاهم می کرد ...

[=arial]ماییم و شب تار و غم یار و دگرهیچ
[=arial]صبر کم و بی تابی بسیار و دگر هیچ

[=arial]

[=arial]در حشر چو پرسند که سرمایه چه داری
گویم که غم یار و غم یار و دگر هیچ


اگر چه به ظاهر راضی به خداحافظی شد، ولی وقتی می رفتم تو کتاب رفتاراش و تو دفتر نگاهاش این آواز رو می خوندم:


Can you hear me
صدای منو می شنوی
Please don't go
لطفا نرو
Where are you going
به کجا داری میری
Conversations go over my head
صحبتها تو سرم مرور میشه
Isolation has an ugly face
جدایی چهره زشتی داره
Surround me with your love
من رو با عشقت احاطه کن
Understand me I need you now
منو درک کن من الان بهت احتیاج دارم
Surround me with your words
من رو با کلماتت احاطه کن
Understand me I need your love
منو درک کن من به عشقت احتیاج دارم
I need your love
من به عشقت احتیاج دارم
I need your love
من به عشقت احتیاج دارم



[=B Rose][=B Rose]ادامه داره....
:parandeh::parandeh::parandeh:
:parandeh:

:parandeh::parandeh: :parandeh::parandeh:


سلام بر همگی
به نظرم وقت تون گرفته میشه دیگه ادامش ندم بهتره

سلام جناب حامی
please continue
I am so curious to find out what happened next

شما ادامه بدین لطفا، هر کی احساس کرد وقتش گرفته می شه خب نخونه! :Gig:

حامی;364850 نوشت:
سلام بر همگی
به نظرم وقت تون گرفته میشه دیگه ادامش ندم بهتره

خوشم اومد با اين جمله خوب روانكاوي كردي

ولي خودمانيم جناب حامي داستان جالبي هست، داستاني كه آميختگي چندين ژانر رو به همراه خودش داره و مي تونه بسيار هم تاثير گذار باشه

حامی;364850 نوشت:
به نظرم وقت تون گرفته میشه دیگه ادامش ندم بهتره

سلام علیکم
جناب حامی،هر کسی میدونه که از وقتش چطور استفاده کنه...خب دوستانی که فکر میکنن با این داستانها وقتشون گرفته میشه نیان این تاپیک رو دنبال کنن!!!!
شما لطف کنید برای دوستانی که اینجور داستانهارو اتلاف وقت نمی دونن وقت بذارید و دوستان عزیزی که تمایل دارن از داستانهای واقعا عبرت آموز شما استفاده کنن.
ما هم چنان منتظر ادامه ی داستان هستیم جناب حامی.
:Gol:

سلام

نقل قول:
سلام بر همگی
به نظرم وقت تون گرفته میشه دیگه ادامش ندم بهترهپ

تعجب میکنم از دوستان چطور این جملرو جدی گرفتن و دلیل میارن برای ادامه دادن و قانع کردن جناب حامی!
کسی داستانو شروع میکنه و اینهمه پست میزنه بعد یه هو وسط تاپیک فکر میکنه وقت هدر دادنه پس ادامه نده !!

:Gig: واااااااا این همه تا این جا خوندیم شد سریال نیمه تموم !!!
خب بقیه اش بفرمایید حداقل وقت تا اینجا گذاشتیم اخرش را بفمهمیم احترام به این دسته از خوانندگان تاپیک بذارید

:_loool:

اللهم عجل لولیک الفرج

سلام

استاد
ما با طبع شما آشناییم سابقه از این رفتن ها از شما بوده:Nishkhand:

ادامه بدید ببینیم ای ماحرا به کجا میرسه اویک فرشته بود یا او یک فرشته است؟:khandeh!:

استاددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددد:hamdel:

حامی;364850 نوشت:
سلام بر همگی
به نظرم وقت تون گرفته میشه دیگه ادامش ندم بهتره


سلام الحق که روانشناس قابلی هستید جناب حامی
هم از خستگی تاپیک میاد بیرون هم میزان علاقه مندی کاربران رو می سنجید
احسنت

سلام بر همگی
به نظرم وقت تون گرفته میشه دیگه ادامش ندم

سلام استاد حامی عزیز نوع نوشتار شما و شیوه ی بیانتو اصلا" خسته کننده نیست بلکه خیلی جذاب و دلنشینه و آدم از خواندن مطالبتون خسته نمیشه. پس لطفا" ادامه بدید. ممنونم:Gol:

باغ بهشت;364971 نوشت:
جناب حامی،هر کسی میدونه که

بابا جمله انحرافي بوده اتفاقا خيلي از حامي خوشم اومد خيلي هوشمندانه مطرح كرده و يقين دارم كه ادامه مي ده:Nishkhand:

ما ديگه عمرمون رو تو روانشناسي پوچ كرديم يكي بگه ف ما مي ريم فرحزاد چايخونش يه چايي مي زنيم تو رگ بعد مي ريم كبابي بعد يه چرخي تو شهر مي زنيم اگر وقت شد دو سه ماه بعد بر مي گرديم

هدف: احساس نياز بوده و خوب هم نظر سنجي كردند

ايوالله حامي الحق كه مشاوره خانواده برازندت هست البته نكاتي ديگري هم داشت كه بماند

راستي حامي جون من نمي دونم اين داستان رو از كجا اوردي ولي فعلا در زمينه تراژدي درام واقعا عالي بوده اگر زحمت بكشي كمي رمانس و كمدي هم در فيلم خلط كني بد نيست از اين جهت مي گويم رمانس چون تراژدي و درام و ملو درام در يك راستا هستند و كمدي در اين لحظه مي تونه يه شوك آني به مخاطب بده چون در بحث معنا شناسي و هم چنين روانكاوي مخاطب، لاگ كردن بيش از حد در يك چيز علاوه بر اينكه مانيتيسم را دچار تعديل مي كند گاها باعث فوبيا هم ميشه و مي تونه انزجار براي بيننده ايجاد كند

موفق و مويد باشيد:Gol:

من همچنان منتظرم.
خیلی مشتاقم بقیشو بخونم.

سلام.
چند ماهه خیلی سرم شلوغه از پروژه گرفته تا امتحان. نتونستم مطلب زیادی بذارم. ولی خداییش هر روز میام اسک دین ببینم آقای حامی چی می نویسن. تمام مزه اسک دین به ایناس! :Kaf::Kaf::Kaf:
اگه اینا نباشه منم دیگه نمیام.:Ghamgin::Ghamgin::Ghamgin:

ولي به نظر من ادامه ندين

سلام علیکم جناب حامی
لطفا ادامه بدید این داستان رو خیلی جذاب شده ...

باتشکر . . .

دوستان حالا که جناب حامی حاضر به گفتن ادامه ی داستان نیستن یه پیشنهاد دارم:
هر فرد خودش آخر داستان رو بگه که چی میشه!!!!
حدس می زنید چی بشه آخرش؟

[SPOILER]همه یه جوری نویسنده شیم....اینم یه نوع خلاقیت در اسک دینه دیگه:Nishkhand:[/SPOILER]

آخر این قصه هر چی که هست خوش و قشنگ نیست
چون ازدواج موقت نه واسه عاقبت خوبی برای مرد داره و نه واسه زن
عاقبت شرش واسه مردا اینه که اونا رو به خوی تنوع طلبی عادت میده و دیگه نمی تونند لذت زندگی با زنی که تمام عمر براش فداکاری میکنه رو درک کنه چون همش از این شاخه به اون شاخه میپره و خب زن در طول زندگی فداکاری ها و عشقش رو نشون خواهد داد که مرد به خاطر تنوع طلبیش دیگه نمی تونه با زن دائم خودش یک زندگی واقعی داشته باشه.
عاقبت شرش واسه زنها هم معلومه که اونم غصه دار شدنشون به طور عمیق و تا اونجا که من میدونم تا آخر عمر...

سلام؛
قبول داریم که حامی خیلی زحمت میکشه و مشاور قابلیه ایشون...
اما عزیزدلم من تا الان شاید ده بار بیشتر اومدم و میبینم که قسمت بعد رو هنوز ننوشتین.. لطفا اگر سرتون شلوغه و نمیتونید تا یه مدت ادا مه بدید بگین که وقت اسک دینیها الکی تلف نشه.. اما داستان جالبیه.. دوسش دارم!

امیدوارم زودتر سرت خلوت بشه ادامش بدی..

التماس دعا//

سلام بر همگی
متشکرم از لطف شما که در پیام های عمومی و خصوصی اظهار لطف کردید و و خواستید ادامه بدهم
این داستان مشتی از خروار واقعیت(آنچه که هست) است نه حقیقت(آنچه که باید باشد).
قصد به رخ کشیدن مهارت نوشتاری و هنر نویسندگی ندارم
واقعیتی را با این داستان بیان می کنم
چشم
به رای شما اهمیت می دهم و ادامه می دهم
این یک نمونه از پیام های خصوصی

...... نوشت:
سلام. خسته نباشید
زمانی که تایپک شیب شهوت و چسب احساس در ازدواج موقت ( جاسوس اشک)I need your love now

رو خوندم خیلی متاثر شدم. متاسفانه این داستان ، داستان زندگی یکی از دوستان صمیمیم (اقوام) هست. خانمی 28 ساله اکه 5 سال پیش طلاق گرفته. حالا با پسری که 5 سال از خودش کوچیکتره ازدواج موقت کرده . دوستم با خانوادش زندگی میکنه و اونا خبری ندارن. من خیلی نگرانشم چون خیلی فرد احساساتی و شکننده ای هست. احساس میکنم تو این رابطه ضربه روحی بزرگی میخوره. باتوجه به اینکه چندبار هم خودکشی کرده. نمیدونم چطور میتونم کمکش کنم. دوستم دقیقا احساسات این خانوم توی داستان رو داره. ممنون میشم داستانتون رو ادامه بدین.
تشکر

موفق باشید

[=B Rose]قسمت نهم



هنوز به مؤسسه نرسیده بودم که گوشیم زنگ خورد. فرشته بود. جوابشو دادم: «سلام فرشته خانم خودم.»
می می خواستم بگم بـ بـ ببخشید که امروز ناراحتتون کردم. راستش د د دست خودم نبود.....
گفتم: «این حرفارو نزنین. می دونم متوجه شرايطتون هستم»
از این در و اون در سخن به میون می کشید و می گفت و می گفت. داخل مؤسسه شده بودم. منتظر بودم تمومش کنه. آخه دیرم شده بود و کلاسم شروع. نمی خواستم من بهشون بگم که دیرم شده و خودشون تمومش کنن.
تا این که یکی از همکاران بلند گفت: «کلاستون خیلی وقته شروع شده و منتظرن.»
با شنیدن صدا زود خداحافظی کرد و من وارد کلاس شدم. هنوز احوال پرسیم با برو بچه های کلاس تموم نشده بود که زنگ پیامک گوشیم به صدا در آمد:
«ببخشید زحمت رو زحمت نمی خواستم این طوری بشه فقط خواستم عذر خواهی کنم
که ظاهرا برا عذر خواهیم هم باید عذر خواهی کنم. منو ببخش. عشق من ایرج

برام خیلی سنگین بود که منو با کلمه عشق من خطاب کرده بود. آخه خیر سرمون ازدواج موقت کرده بودیم و اين الفاظ بوي وابستگي مي داد. پيامكشو غیر از پیامکای خانمايی می دیدم که در چارچوب غیرشرعی می خواستن با زور خودشونو بهم ببندن. چشمم به مانيتور گوشي دوخته شده بود و غرق در پیامک فرشته شده بودم و حسابی ذوق زده که با صدای یکی از بچه های کلاس
و خنده بقیه به خودم اومدم: «بچه ها ظاهراً بالاخره استاد هم بله، دارن وارد مرغ و خروسا میشن.»
بعدش همه شروع کردن به هر هر و کر کر. بدون این که آتو دست اونا بدم لبخند ريزي زدم و جدي درسمو شروع کردم.

شب که شد دوباره فرشته تماس گرفت و گفت: «بـ ببخشید باز زحمت بهتون دادم. چرا با من راحت نیستین. چـ چرا بهم نگفتین که دیرتون شده و کلاستون شروع؟»
گفتم: «راستش اون قده گرم صحبت بودین که دلم نیومد حرفتونو قطع كنم.»
مدتی بود که فقط برا زمان تدریس منزل فرشته می رفتم. به تدریج احساس راحت تری به هم ديگر پيدا كردم. روزي از در گلایه و شکایت وارد شد و تندي گفت: «ببینم شما اگه این تدریس نبود نمی آمدی ها! دوست داشتم یه بار فقط یه بارم برا خودم بهم سر می زدین تا منم می فهمیدم برات عزيزم.»
من كه انتظار چنين حرفي رو نداشتم و گير افتاده بودم به آرامي گفتم: «راستش تا حالا فکر می کردم با این کار با یه تیر کرشمه دو نشون می زنم. زیارت شه عبدالعظیم و دیدن یار.»
خندید و گفت: «نه عزیزم از این فکرا نکن لاغر میشی!»
گفتم: «چشم باشه برا خودتم میام.»
تدریس که تموم شد خدا حافظی کردم و رفتم. یک دسته گل گرفتم و برگشتم. در رو که باز کرد اون قده ذوق زده شده بود که بی هوا فریاد کشید: « هورا... واي خوابم يا بيدار! ممنون ايرج جون!»
بوی گل مریم تو فضای سالن پيچيده بود.
مشغول گفت و گو بوديم كه دخترش الناز از راه رسيد بعد از احوال پرسي با تعجب به دسته گل، من و مامانش نگاهي کرد. حقم داشت. این کارا هیچ جای کتاب اینترچنچ که تدریس می کردم نبود و بهونه اي نداشتيم. با دیدن الناز غرق عرق شده بودم. دستمال کاغذی ها را چندتا چندتا برمی داشتم و عرقمو خشک می کردم. فرشته که در اوج هيجان بود متوجه نبود كه من از شدت شرم اين طور شده ام. با تعجب پرسید: «ببینم حالتون خوب نیست؟!»
زیر چشمی به الناز اشاره مي کردم، ولی فرشته كه تو باغ نبود. متوجه ایما و اشاره ام نمي شد. تصمیم گرفتم موضوع رو بگم. بگم که تا حالا الناز منو به دید استاد زبان می دیده. الان چه تفسیری از این گل و هورا هورا کشیدن مادرش داره.
فرشته که تو حال خودش بود و انگاری نمی خواست غير خودمون فكر كنه و به سخنانم دقت، گفت: «ای بابا، بیا تو خودمون. الناز هیچ فکری نمی کنه. او هنوز دهنش بوی شیر میده.»
با هر سختی ای بود اون شبو به خواهش او تا دير وقت گذروندم. دیر شده بود.
نه می تونستم بمونم اونجا و نه می تونستم بروم خونه خودمون.
مجبور شدم شبو در مؤسسه بخوابم. به مؤسسه که رسیدم با این که کلید داشتم زنگو زدم. نگهبان هزار بار داد زد کیه؟ کیه؟ تا این که بالاخره اومد. در رو باز کرد. وقتی منو دید با تعجب گفت: «شـ شـ شما ایـ این وقت شب این جا چـ چه کار می کنین.»
جلو در ایستاده بود فکر نمی کرد که بخوام برم داخل. ورودی در رو كيپ كيپ كرده بود. مشكوك بود. دستشو که به اون طرف در چسبانده بود از جلوی در پس زدم و داخل شدم. با عجله دوید جلوی منو گفت: «چیزی شده؟! چیزی جا گذاشتین؟! اين وقت شب اومدين؟!»
گفتم: «نه. چی شده؟ اگه مهمون نمی خوای برگردم؟»
با اضطراب گفت: «چِـ چـ چرا.»
در راهرو که باز شد. بوی اون زهر ماری ای که کشیده بود زد توی دماغم.
برگشتم با عصبانيت داد زدم: پدر سوخته، اینجا چه خبره؟ اينجا چه غلطي مي كني؟ از اعتماد من سوء استفاده مي كني؟ من مي دونم تو!»
حميد سرشو زیر انداخته بود و لام تا كلام هیچي نگفت.
وقتی رفتم داخل دیدم چند تا جوون اونجا بودن. با ناراحتی اونا رو از مؤسسه بیرون انداختم. حمید هر دقیقه ای هزار با معذرت خواهی می کرد و قسمم می داد كه اين بار رو نادیده بگیرم و به هئيت مديره چیزی نگم.
خسته بودم و ناي كل كل كردن و كلنجار نداشتم داد زدم: «فعلا لال شو بيا تو»
بعد بهش گفتم: «باشه بعدا برات تصمیمی می گیرم.»
دراز کشیده بودم که حمید با یه لیوان چایی اومد کنارم نشست و بدون مقدمه شروع کرد از بدبختیايش بگه. اون قدر گفت و گفت که حسابی سرم سنگین شده بود. چند بار چُرتم برد و با صدای او پریدم بالا و دیدم هنوز داره فك مي زنه. گفتم: «عجب گيري كرديم اين روزا شديم سنگ صبور ملت، مؤنث و مذكر»
از زور خستگي متوجه سخنان حميد نشدم فقط فهمیدم که اينم یه عالمه هيجان منفي و درد تو دلش داره که داره همراه بالا كشيدن آب دماغشو و پاك كردن اشکاش اونا رو بیرون می ریزه. خواستم همدلی کنم باهاش، ولی با خودم گفتم كه رو بهش بدم سوارمون میشه. با اخم گفتم: «خب پا شو پا شو برام ننه من غریبم در نیار من خسته و کوفته ام و فردا هزار و یک کار دارم.»
هنوز خودش رو جمع و جور نکرده بود که متوجه نشدم چه طوري موج سنگین خواب منو با خودش برد.

[=B Rose][=B Rose]ادامه داره....
:parandeh:
:parandeh::parandeh:

:parandeh::parandeh::parandeh:

:parandeh::parandeh: :parandeh:




[=Times New Roman]


[=Times New Roman]


[=Times New Roman][=Times New Roman]

[=Times New Roman]

[=B Rose]قسمت دهم

صبح وقتی از خواب بلند شدم حمید بساط صبحانه و چایی رو آماده کرده بود. نون بربری تازه و چايي داغ وسط سفره بهم چشمك مي زد. وقتی چشماش تو چشمام افتاد سلام کرد و بلافاصله شروع کرد به عذرخواهی.
از دستش حسابي ناراحت بودم با اين حال بهش گفتم: «بار آخرت باشه.»
اون رفت تو اتاق خودش صبحانه بخوره. از او خواستم كه با من همراهي كنه و بعد با هم مشغول خوردن صبحانه شدیم. چند لقمه ای نخورده بودم که صدای پیامک گوشی توجه منو به خود جلب کرد برای این که حمید دست به گوشی نزنه با یه خیز خودمو بهش رسوندم. فرشته بود. نوشته بود ناهار ساندویچ ماندویچ نخور بیا پیش من. وقتی دیدم حمید بر و بر بهم خیره شده. کمی نیش ها م که شل شده بودنو سفت کردم و با قیافه جدی و دهان پر گفتم: «یالله صبحونه تو بخور چندتا کار اداری باید برام انجام بدی»
هنوز سخنانم با حمید تموم نشده بود که پیامک بعدی رسید: «سکوت علامت رضایته،پس منتظرتم.»
با خودم گفتم: «شش ماهه به دنیا اومده!»
حمید که فکر می کرد به اونم و دارم گوشه کنایه می زنم. گفت: «چشم چشم یه لقمه دیگه بزنم تو رگ و برم.»
حمید رو که روونه کردم پشت میز کارم لم دادم و به داستان خودم و فرشته فکر می کردم پیامک بعدی فرشته رسید:

«نمی پرسی تو حالی از دل غمگین و بیمارم
ولی من هر کجا باشم، خیالت را به سر دارم.»
من هم دیدم فقط او پیامک می ده جوابش رو دادم:
«ما با دلمان هنوز مشکل داریم ...
صد سنگ بزرگ در مقابل داریم...

معشوق خودش می برد و میدوزد...
انگار نه انگار که ما دل داریم... »
و او جواب داد:
«آدم گاهی چه "گرم‏"‏ می شود
به یک "هستم"
به یک "نترس‏"‏
به یک "غصه نخور‏"‏
به یک "لبخند‏"‏ . . .»


غرق در پیامک خوندن و فرستادن بودم که حمید رسید و گفت آقا: «بسته های کاغذو کجا بذارم؟»
پامو از روی میز برداشتم و بلند شدم. دو ساعتی می شد که ما مشغول پیامک بازی بودیم.
ظهر که شد آماده شدم بروم منزل فرشته، اما دست خالی که نمی شد. به حمید گفتم: « بپر یه دسته گل و يه جعبه شيرين ناپلئوني بخر و بیا.» حمید کلافه ام کرد از بس گفت: «مبارکه...امر خیری در کاره....؟»
خلاصه من را به گفتن: «گُ ....خوردم غلط کردن واداشت.»
دم در که رسیدم وقتی خواستم زنگو بزنم در باز شد: «اوه چه کار کرده بود همه جا رو چراغانی کرده بود و کیک و شمع و تزیینات اتاق.»
با خودم گفتم: «بد شد تولدشه و من یادم نبوده!»
بهش گفتم: «ببخشین اصلا یادم نبود که ازت بپرسم چه روزی روز تولدتونه!»
با خنده گفت: «از روزی که تو اومدی تو زندگیم هر روزم روز تولدمه.» بعد زد زیر خنده و گفت: « تولد من و شما نداره. عشق من! حواسِتون کجاست؟ امروز 15 آذره.»
من که غافل گیر شده بودم شروع کردم به تشکر کردن از لطفش. از بس مشغله و گرفتاري داشتم روز تولدم خودمو هم يادم رفته بود. هر چند که جشن تولد واقعی من روزیه که به آروزهای علمیم برسم.»

[=B Rose][=B Rose]ادامه داره....

:parandeh:
:parandeh: :parandeh:
:parandeh::parandeh::parandeh:

:parandeh::parandeh: :parandeh::parandeh:





[=B Rose]قسمت یازدهم

خیلی خوش گذشت مدتها بود که این طوری از فضای کاری و خستگیاش دور نشده بودم و غرق در شادی نبودم. مشغول بگو بخند بودیم که ناگهان با دیدن قاب عکس الناز یادم بهش افتاد، صدای موزیکی رو که گذاشته بود کم کردم و به فرشته گفتم: «الناز؟!»
گفت: «الناز چی؟»
گفتم: «الناز کجاس؟»
خندید و گفت: «این طوری که همیشه پیش من باشه به باباش خیلی خیلی خوش می گذره. گفتم مدتیم پیش باباش باشه. خب منم آدمم کمی هم باید برا خودم وقت بذارم یا نه؟»
با ناراحتی گفتم: «وقتی می بینمش خیلی دلم به حالش می سوزه. خیلی تنهاس. چند باری خواستم باهاش صحبت کنم که ....»
فرشته پرید وسط صحبتم و گفت: «آره ولی او ازت فاصله می گیره. چون خیلی خجالتیه به خودم رفته.»
خندیم و گفتم: «بــــه شما؟! شما که من رو قورت میدی؟»
با ناراحتی گفت: «چی؟»
با خنده گفتم: «هیچی نخودچی، چرا بهت بر می خوره؟ شوخی نکردم.»
لیوان آب روی میزو برداشت و گفت: « چی یه بار دیگه بگو ببینم تازه میگی شوخی نکردم؟»
بعد آب رو پاشید تو صورتم و گفت: «منم شوخی نکردم.»
منم پارچ آبو رو سرش خالی کردم. اول کمی بهم نگاه کرد و بد اخماشو کشید تو هم و گفت: «این طوری؟!!»
خنده كنان گفتم: «خب دیگه از قدیم گفتن موشک جواب فشنگ.»
پارچ آبرو برداشت با عجله رفت تو آشپزخونه، آب کنه و بیاد که زنگ تلفن به صدا در اومد. اشاره کردم كه گوشیو بردار»
گفت: «تو برو؟»
با تعجب گفتم: «حواست کجاس من؟!»
وقتی گوشیو برداشت سریع خلع سلاحش کردم و پارچو از دستش بيرون کشيدم. گوشیو گذاشت زمینو یه لنگه دمپایی که پاش بود رو در آورد و دنبالم کرد و گفت: «اگه مردی وایسا. خودت تماس می گیری و منو سر کار میذاری؟»
شب پر شوري بود. چند باری به ساعت نگاه کردم و هی گفتم نیم ساعت دیگه میرم و هی وقت موندنمو تمدید کردم و تمدید.
چند باریم از مؤسسه تماس گرفتن.
گفتم: «جايي تو ترافيك گير كرده تلاش می کنم خودمو برسونم»
فرشته گفت: «ای دروغگو.»
خندیدم و گفتم دروغ نگفتم: «تو ترافیک خواسته ها و خوشيام گیر کردم غير اينه؟»
بعد گفتم: «راستش خیلی وقت بود که این همه بهم خوش نگذشته بود. همكارا و دوستام همه متأهل هستن و منم فقط گاهی توفيق نصيبم مي شه كه بتونم با اون زن ذليلا که مرخصی ساعتی از خانوماشون میگرن بیرون برم. تا حالا ملامتشون می کردم. شايدم من اشتباه مي كنم اگه زن مث فرشته باشه. خود آدم در برابرش کم میاره و اسیرش میشه. لازم نیست زن با تندي و تحكم و غرولند بخواد مردش ذلیلش بشه.»
هنوز حرفم تموم نشده بود که گوشی همراهشو تو دستش گرفت و گفت: «برگرد عقب.»
با تعجب گفتم: عقب؟ می خوای چی کار کنی؟!»
زد زير خنده و گفت: «حرفات به دلم نشست ي بار ديگه بگو ضبطش كنم.»
با شوخی گفتم: «حرفای من همش حکیمانه اس کدوم منظورتونه؟»
گفت: «حالا زيادم خودتو نگیر. منظورم اين قسمته كه گفتی زن اگه خوب باشه...»
حالت ي سخنرانو به خود گرفتم و با شوخي گفتم: «ليديز اند جنتلمن! داشتم در عرايضم می گفتم که زیادی هم خوب نیس زن خوب باشه هر روز مرد از کار و بارش می افته....»
گوشیشو کنار کشید و گفت: «خب خیلی روت زیاد شده ها. هیچی بهت نگم آسترم می خوای.»
خندیدم گفتم: «خدا از زبونت بشنوه.»
اینو که گفتم باز دستشو برد به سمت لنگه دمپایی....دستامو سریع بردم بالا و گفتم: «تسلیم.»
لحظات ثانیه به ثانیه و دقیقه به دقیقه و ساعت به ساعت سپری شدن. دیر وقت شده بود.
گفتم: «بد شد خونه منتظرن.»
با ناراحتی گفت: «یعنی میخوای بری؟»
بلند شدم و گفتم: « آره باید برم. مثلا اگه اصرار کنی خودتو تکه تکه هم بکنی باید برم.»
با غروري گفت: «من...من اصرار کنم؟ راه باز و جاده دراز، يا علي»
بلند شدم كتمو بر داشتمو گفتم: «پس خداحافظ شما»
بعد به سمت آشپزخونه نگاهي كردم و گفتم: «خب، خیلی وقته میخوام بروم. کجا؟ تو آشپزخونه؟ بابا مردم از گشنگی اگه خونه بودم شاممو خورده بودم و خوابیده بودم.»
با ناراحتی گفت: «وای ببخشین. گرم صحبت کردن بودیم اصلا فراموش کردم شام بيارم.»
گفتم: « نه شوخی کردم این قده هله هوله خوردم دادی که دیگه میل ندارم.»
بعد یه تماس گرفتم به مامانم و ازش معذرت خواهی کردم و یه اشاره ای به فرشته کردم و گفتم: خیلی ببخشین یه گرفتاری برام پیش اومده امشب نمیام همین جا میمونم.»
مامانم گفت: «تو مؤسسه مي خوابي؟»
با خنده گفتم: «نه، خونه زنم هستم.»
مامانم خنديد و گفت: «ان شاالله كه اون روز هم مي رسه. اونجا چیزی کم و کسری نداری؟»
كمي سر به سرش گذاشتم و گفتم: «نه مامان جون نگران من نباش جنسم جور جور.»
فرشته که تا حالا ساكت شده بود و با ترس به سخنانم گوش مي داد دستشو جلوي دهانش گرفت تا خنده اش را كنترل كنه سریع ازم فاصله گرفت. بعد شروع کرد بلند بلند به خندیدن. برای این که مادرم صدای اونو نشنوه سریع خداحافظی کردم.
فرشته لابه لای قهقهه اش گفت: «واقعا که شیطونی ها. حتما منم تماس می گيرم همین طوری منم می پیچونی؟!»



ادامه داره...

[=B Rose][=B Rose]ادامه داره....

:parandeh:
:parandeh: :parandeh:
:parandeh::parandeh::parandeh:

:parandeh::parandeh::parandeh: :parandeh::parandeh:

[=B Rose]قسمت دوازدهم
فرشته خیلی از صفات خوب رو در خود جمع کرده بود: خونه دار، خوش لباس، خوش اخلاق، شوهر دوست و... . من که قرار بود با ازدواج موقت التهاب جنسی خودمو بخوابونم و به پیشرفت علمی خود برسم، بد جوری جذبش شده بودم؛ از نظر شهوانی خیلی فکرم آزاد شده بود. دیگه به دخترا و خانومایی که بهم درخواست و چراغ سبز نشون می دادن، فکر نمی کردم، اما مثل ملواني شده بودم که در کشتی جیرة آب کمی داره و تشنه تشنه شده و گرمای سختی اونو اذیت می کنه و او هرچه بیشتر می نوشه، سیراب نمی شه؛ تا وقتی مزه ارتباط زناشوییو نچشیده بودم راحت تر بودم، اما تحریک و جاذبه های جنسی در محل کار و زندگی من خیلی بالا بودن و واقــعا اهل خیانت به دخترا و زنان مردم نبودم. راستش خیلی به هم می ریختم وقتی می دیدم برخی از مردانی را می شناسم و برخی از همکارام مثل آب خوردن هر روز با یه دختر یا خانم شوهر داری هستن. اونا به ازدواج با اونا فکر نمی کردن و شعارشون این بود که برا خوردن یه لیوان شیر نیازی نیست یه گاو داشته باشی. بیچاره دخترا و زنانی که هر کدومشون در دنیای دوستی با اونا، فکر می کردن حتما معشوق حقیقی هستن و تو ذهن خودشون جشن برپا کرده بودن.
ارتباط من با فرشته روز به روز بیشتر و بیشتر می شد و بهانه های من برای منزل خودمان نرفتن روز به روز رنگارنگ تر. دیگه مامانم هم قبول کرده بود من گرفتارم و با روحیه علمی که ازم خبر داشت فکر می کرد کارهای مؤسسه زیاد شده. فرشته هم حاضر نمی شد کمتر بهش سر بزنم. من و اون مثل دو قطب آهن ربا بودیم که به شدت همدیگر رو می ربودیم. فرشته كه با طلاق نشاط زندگيش گرفته شده بود روز به روز در کنارم شاداب تر و شاداب تر می شد. این چیزی نبود که فقط من حس كنم و بگم خودش هم این احساس را داشت و به زبان مي آورد. هفت هشت ماه از عقدمون می گذشت.
تا این که یه روز فرشته باهام تماس گرفت. هنوز سلام و تعارفم باهاش تموم نشده بود که هق هق کنان زد زیر گریه. بهش می گفتم كه چیزی شده؟ کسی بهت حرفی زده؟ با سختي دو كلمه گفت: «الناز الناز..»
گفتم: «الناز چی؟ براش اتفاق بدی افتاده؟ تصادف کرده؟» او فقط می گفت نه.
گفتم: «کشتی منو. خب آروم باش، آروم. چیزی نیست. هرچی باشه من پشتتم تا منو داری. غمی نداشته باش.»
با کمی صحبت کردن با هر ترفندی بود آرومش کردم. الناز چند روزی به خونه مامانش اومده بود. فرشته مدتی ازش خبر نداشت. اون روز ازش شنیده بود که باباش می خواسته مشروب بهش بده. کمی هم خورده ولي چون از مزه اش خوشش نیومده بود. نخورده بود. از سويي هم فهميده بود كه الناز مدتي است كه با پسری دوست شده بود و خيلي بهش وابسته شد.
در مدت آشناییم با فرشته خیلی خواستم درباره الناز با او حرف بزنم، ولی هرباری فرشته بحث رو عوض مي کرد.
چند باری هم با فرشته با تندی در این باره صحبت کرده بودم به خصوص روزی که فهميدم فرشته به او گفته بود که ايرج هم شوهرم هست و هم استادم و از این به بعد باید بهش بگی عمو.
روزي به فرشته گفتم: «چرا ذهن النازو خراب كردي؟ آخه من تو قرار نیست همیشه با هم باشیم.» فرشته نادون در جوابم گفت: «براش توضیح دادم که تو همسر موقتم هستي.»
اون روز با شنیدن این حرف خیلی از دست فرشته ناراحت شدم. بهش گفتم:«این دختر چه می دونه این ازدواج چیه؟ اون نمی دونه شرایط تو و من چی بوده که حاضر شديم با هم ازدواج موقت کنیم. با این کار آخرش این دخترو بدبخت می کني.»
راستش پیش بینی ام درست از آب در اومده بود. الناز به فرشته گفته بود که اگر دوستی دختر و پسر بده پس چرا تو با استادت دوست شدی؟ بهتم که خیلی خیلی خوش می گذره؟ منم مثل خودت با يكي دوست شدم. برا اين كه گناه نکنیم همان طور كه گفتي ما هم از توي رساله خودمون عقدمونو خوندیم.

به فرشته گفتم: « خودت همه چیزو خراب کردی. باید برا این که ذهنشو پاك كني بهش بگی ما با هم ازدواج رسمی کردیم.»
فرشته با تندي گفت: « بهش دروغ بگم؟!»
گفتم: «اولا اين ازدواج هم شرعي و ازدواج رسمیه و خيانت و کثافت کاری هایی که در روابط آزاد است در این ازدواج نیست. ثانيا، هر وقت از هم جدا شديم بهش بگو كه با هم تناسب و يا تفاهم نداشتيم يا چه مي دونم يه خاكي به سر مي ريختيم اون موقع.»
الناز بالاخره چوب ندونم کاري هاي مامانشو خورد. مامانی که با حضور من تو خونه اش برا خواسته هاش النازو مانع بزرگی می دید. مامانی که مثل چسب به من چسبیده بود و نمی خواست منو رها کنه به سختی اجازه می داد از خونه اش بروم. نمی گم من این وسط بی تقصیرم. من هم جوانی بودم که تو شیب تند شهوت ترمز بریده بودم. اون موقع شاید یه جورایی بدم نمی اومد الناز در کنارمون نباشه.



[=B Rose][=B Rose]ادامه داره....
[=B Rose][=B Rose]

[=B Rose][=B Rose]
:parandeh:
:parandeh: :parandeh:
:parandeh::parandeh::parandeh:

:parandeh::parandeh::parandeh: :parandeh::parandeh::parandeh:



[=B Rose]امام حسن مجتبی(ع):بهترین نیکوترین نیکویی، خُلق نیکو است

[=B Rose]جمال محمد کمال علی
صلــوات
[=B Rose]

[=B Rose]قسمت سیزدهم


موضوع الناز بد جوری ضد حال بهمون زد. از وقتی فهمیدم که به خاطر بی توجهی من و فرشته اون آلاخون والاخون شده و این بلاها به سرش اومده خیلی احساس گناه داشتم. روزي حالم خیلی گرفته بود. رفتم امام زاده نزدیک مؤسسه. راستش هنوزم نمی دونم اصل و نسبش به کدوم امام می رسه ولی همین قدر می دونم که هرباری که سیل غم به زمین دلمو می گیره و کوه های رنج بر پشتم سنگینی می کنه قدم زنان بی هدف تو خیابون راه می افتم و یه وقت چشممو باز می کنم می بینم اینجا سر در آوردم. نمی دونم شاید به خاطر این باشه که وقتی کوچیک بودیم با مامانم می اومدیم اینجا و کلی بازی و شیطونی می کردیم. مامانم كه مشكلات زندگي رو به دوش مي كشيد با غم و گرفتگی می اومد و با نشاط برمی گشت و برامون خوراکیای خوشمزه می خرید.
دستام تو شبکه های ضریح قفل شده بود برام فرقی نمی کرد کسی منو می بینه یا نه. چیزی که برام مهم بود این بود که صندوقچه دلمو باز کنم و درد ودل: خدا، قربونت برم. خودت بهتر می دونی عددی نیستم که بگم کی ام و چه کاره ام. اما مهربون همیشه از کثیف بودن بد می اومده. خیانتو دوست نداشتم. تو قرآنتم گفتی كه من چشم و دل های خائن رو بهشون آگاهم و ازشون بدم میاد.
من هیچ ادعایی ندارم. نمی گم نماز می خونم. که اون به کمرم بزنه نمی دونم کی شروع می کنم و چی میگم و کی تموم میشه. نمی گم روزه می گیرم افطار که میشه هدف از روزه گیریم یادم میره. اما خودت می دونی که عهد کردم باهات. آره، درست همین جا که ایستادم. من بودم و خودت و این امامزاده که به ناموس مردم تا عمر دارم خیانت نکنم؛ چون گفته اند که


هرکه افتد نظرش در پی ناموس کسی

پی ناموس وی افتد نظر بوالهوسی

بی گمان دست برآغوش نگارش ببرند

هرکه یک بوسه ستاند زلب یار کسی

تا حالاشم سرم نزدت بالاست چون خاکی نزدم. بازم شکرت، اوس کریم، اگه خودت پشتم نبودی هزار بار کم می آوردم

صد هزاران دام و دانه است ای خدا
ما چو مرغان حریص بینوا

به هیچ دختر و خانمی خیانت نکردم نه این که زمینه اش نبود شاید بین دوستام هیچ کسی مثل من براش این طوری امتحان پیش نیومده باشه چون هر باری که بهشون گفتم خانمی یا دختري با چه خصوصيتي اسیرم شده مي دیدم که از تعجب دارن شاخ درمیارن. با این که شهوتم به آتشفشان آماده انفجاری می ماند فقط به خاطر خودت سرمو زیر انداختم و سری از روی تأسف تکون دادم و رفتم و به اون نامحرمان اعتنايي نمي كردم.
از اینا که بگذریم اومدم بگم بازم گیر کردم. مثل دانکی تو گل. اوضاع حسابی هگدی پگلدی شده. بازم باید هوامو داشته باشی. فقط منو ببخش. نکنه، نکنه به خاطر خودم به خاطر خودخواهی ام، الناز به انحراف كشيده بشه و زندگي اش تباه بشه. کمکم کن. جبران کنم. کمکم کن.
خدایا بد جوری چرخ دلم تو گل وابستگي و عشق به فرشته گیر کرده. بهش میگم موقته اما خود هم اسیرش شدم. گاهی می خوام این دل صاحب مونده رو بزنم به دریا و بهش بگم تا جون دارم باهاتم. اما، اما می ترسم. می ترسم دو دل بشم و بزنم تو ذوقش. می ترسم خودم اونو بپذیرم ولی خانواده ام نتونن از این مهمون بي دعوتشون پذیرایی کنن.
کمکم کن تصمیم درستی بگیریم.
حيرون و سرگشته نشستم گوشه ای. لحظه لحظه فيلم زندگي خودمو فرشته از جلوی ذهنم می گذشتند.




[=B Rose][=B Rose]ادامه داره....

:parandeh:
:parandeh: :parandeh:
:parandeh::parandeh::parandeh::parandeh:

:parandeh::parandeh::parandeh: :parandeh::parandeh::parandeh:


بابا آقا حامی بقیه اش کو کجاست؟؟؟ این همه را خوندیم الکی بود؟؟؟؟

[=B Rose]قسمت چهاردهم
روزاي سخت زندگي ام شروع شده بود به دليلي بين من و هيئت مديره در اداره مؤسسه و تعيين كتب آموزشي و سبك تدريس اختلاف نظر جدي پيش اومده بود. من براي تجربه اي كه از برادر بزرگم كسب كرده بودم خيلي ارزش قائل بودم و شيوه او را درك كرده بودم كه بسيار موفق بود. تنها چاره اي كه داشتم اين بود كه براي حفظ دوستي خود با همكارانم مؤسسه را به آنها واگذار كنم و با دوستم در مؤسسه كنكور آريا مشغول به كار شوم.با همه مشغله اي كه داشتم هرگز لحظه اي الناز رو فراموش نمي كردم. اگر چه الناز يتيم نبود ولي زندگي او اشتراكات زيادي با دوران كودكي و نوجواني خودم بود كه هميشه احساس مي كردم زندگي ما بدون پدر مانند كبوتري است كه یه بال داره.
با فرشته صحبت کردم قرار شد اونو نزد خودش بیاره و در مسائل تربیتی او بیشتر دقت کنه. فرشته خیلی روی سخنانم حساب باز می کرد یاد ندارم پیشنهادی داده باشم که او رد کرده باشه. البته بعدها فهمیدم که همه اين حرمت ها بي دليل هم نبوده و
هیچ گربه اي محض رضاي خدا موش نمي گيره. بله او به طور ناخودآگاه هدف خاصی رو دنبال می کرد: تسخیر دائمی قلبم.
منم بد جایی گیر کرده بودم هم شیفته فرشته شده بودم و هم احتمالا با مسائلی که داشتم نمی تونستم با او ازدواج دائم کنم یکی از موانع جدي، مخالفت مادرم بود. من كه ته تغاري بودم و
به مادرم دلبستگي خاصي داشتم نمي تونستم نظر مامانمو ناديده بگيرم.
چندباری به شوخی بهش گفتم که می خواهم با دختری ازدواج کنم که از من 7-8 سال بزرگتره. مادرم حسابی جلوم ایستاد و گفت: «اصلا حرفشو نزن. عروسم تو آستينمه تو فقط لب تر كن»
مطمئن بودم با اين نگرشي كه مادرم داشت اگه می گفتم با خانم بیوه ای می خوام ازدواج کنم که یک فرزند 13-14 ساله هم داره که دیگه پدرمو در می آورد.
مانع دوم ازدواج من با فرشته اين بود که منم با خودم نمی تونستم کنار بیام. یعنی واقعا نمی دونستم بعدا به خاطر سنش به او گیر نمی دم و زندگيو جهنم مي كنم يا نه. به خصوص مني كه شرايط كاريم طوري بود كه با دخترا و خانومای زيادی ارتباط داشتم.

چند بار خواستم فرشته رو برای جدایی آماده کنم. به شوخی بهش گفتم که یواش یواش باید از هم جدا بشیم، فرشته با این خبر پژمرده می شد و بهم مي ريخت تو بد مخمصه اي گير كرده بودم. البته چون خودم هم هنوز برا ازدواجم فکر جدی ای نداشتم. ازدواج موقتو تمدید می کردم. شايد همین تمدید کردن هاي ناشيانه من بود كه فرشته رو امیدوارتر کرده بود.
برای جمع و جور کردن این رابطه با مشاوري مشورت کردم. سخنان زيادي بين ما رد و بدل شد و راهنمايي هاي خوبي كرد ایشان گفت:
ازدواج موقت امری سهل و ممتنع است. ظاهری آسون و باطنی دشوار دارد. رابطه اش نیاز به مدیریت و فراست از سوی زن و مرد داره، ولی شما باید قبل از هر چيز با خودت در مرحله اول کنار بیايی. اگر واقعا به دلیل خانوادگی نمی توانی با او ازدواج دائم کنی نباید مثل گذشته طوری رفتار کنی که او به شما وابسته تر بشود، ازدواج موقت اسمش رويش است. پس نباید طوری رفتار کنی که برداشت دائم بودن از آن بشود.
شما دقيقا همين اشتباه را مرتكب شديد مانند خريد منزل و ماشين به طور شراكتي و مشاع. فرشته زن است و عاطفی محور. طبيعي است با احساس تنهايي و ناامني كه دارد در اين رابطه زود وابسته شود. در اين ازدواج غالبا مرد خودخواه است فقط و فقط به خاطر شهوتش به زن سر مي زند و وقتي براي ارضاي عاطفی و اشباع روانی او در نظر نمي گيرد. باید طوری این رابطه را ادامه دهی که او گمان نکند که او را در اين مدت به بازی گرفته بودي. طوری رفتار نکن که احساس کنه همه مردها خودخواه هستن و با بدبيني موقعیت های ازدواج را از دست بدهد. مديريت رابطه در ازدواج موقت بيشتر به دست مرد است چون منطقي تر است. مانند رانندگي اتوبوس بين شهري است از دو راننده فردي بايد پشت فرمان بنشيند و آن را هدايت كند كه بينش قوي تري دارد و هشيارتر است.
راستش بعد از مشاوره فهمیدم که اگر چه ادعا دارم كه موسسه زبان را خوب اداره مي كنم ولي اصلا در اداره اين رابطه پخته عمل نكرده ام. من با فرشته این مدت دقیقا مثل زن و شوهری که ازدواج دائم کرده اند رفتار مي كردم. من عملا ماه هاي زيادي با او بودم و زندگي مشتركي داشيم. اي كاش هرازگاهي به بهانه اي فاصله ها را حفظ مي كردم تا اين طوري خودم و او را اذيت نمي كردم.
جلوي ضرر رو هر وقت بگيري منفعت است. تصمیم گرفتم هر طوری شده این رابطه رو مدیریت کنم. از سویی هم به فکر ازدواج دائم افتادم با تجربه ای که از زندگی با فرشته داشتم به خودم نمی دیدم بتونم بدون همسر زندگی بدون گناهي رو ادامه بدهم.
شب و روز زیادی به کیس مناسبی برای ازدواج فکر می کردم تا این که روزي در مؤسسه كنكور با دیدن خواهر مدير مؤسسه هوايي شدم. اون قدر فرشته ذهن و دل و چشممو پر کرده بود که این خواهر دوستم، تهمينه، رو که در دسترس بود نمی دیدم. تصمیممو گرفتم. مي خواستم كاري كنم كه فرشته رو هم از دست ندهم. بنابراين روزي که سرمون خلوت بود داستانمو از سیر تا پیاز برا تهمینه گفتم. تهمينه گويي منتظر بود كه به او درخواست ازدواج بدهم البته مكثي كرد و بعد خیلی خونسرد با این موضوع برخورد کرد. روی شوخی بهش گفتم که حاضری با فرشته در کنار هم زندگی کنیم. اگر چه تیری در تاریکی بود، ولی دقیقا به هدف خورد. او خیلی راحت تو چشمام نگاه کرد و گفت كه حرفی ندارم.
باور کردنی نبود. از همه بهتر این بود که تهمینه و فرشته با هم کامل می شدند. تهمینه جوان تر، مجرد، و شیک پوش و خوش برخورد بود. فرشته شخصيت، حيا و اخلاق خوبی داشت و همدلی اش عالی بود و مي توانست با رشدي كه در زبان آموزي می كند همكار و هميارم باشد و با هم مؤسسه زباني داير كنيم.
شايد يكي از دلائلي كه تهمينه راحت پذيرفت كه دو همسر داشته باشم اين بود كه خيلي من را دوست داشت و ديگر اين كه پدر او هم كه مردي جا افتاده بود دو همسر داشت. پدرش با برادر بزرگم ارتباط خانوادگي داشت و كاملا خانواده ما را مي شناخت. نگاهش به ما مثبت بود. از این که می خواستم با تهمینه ازدواج دائم کنم شک و شبهه ای برام نمانده بود. قرار شد ايشان درباره ازدواج ديگرم با كسي حرفي نزند. با درخواست مصرانه من با حضور مادرم و برادر بزرگم و خانواده تهمينه عقد خواندیم.
خیلی خوشحال بودم. با خودم می گفتم وقتی تهمینه که مجرد بوده حاضر شده با فرشته زندگی کند فرشته هم حتما می پذیره که با من و تهمینه زندگی کنه.
روزي به شوخی خواستم به فرشته موضوعو بگم که فرشته به هم ریخت و اجازه نداد من حرفمو کامل کنم. خيلي جدی گفت: «حاضر نیستم يك لحظه هم با هوو زندگی کنم یا با من باش یا یکی دیگه.ـ

تمام محاسباتم به هم ریخت...




[=B Rose][=B Rose]ادامه داره....

:parandeh:
:parandeh: :parandeh:
:parandeh::parandeh::parandeh::parandeh::parandeh:

:parandeh::parandeh::parandeh: :parandeh::parandeh::parandeh:

سلام خسته نباشید دوستان
جناب حامی کارتون درسته...نمونه اش همون استپ وسط داستان که ترفند زدید گفتید دیگه ادامه ندیم
کار، کاملا" روانش شناسی شده
اگه میشه تا آخرش رو بذارید
یا بازم صبر کنیم؟:Ghamgin:

بسیار زیبا بود.
ادامه بدید لطفاً

آقای حامی دوباره استپ کردی ها... زود باش برادر بابا حد اقل چند قسمتشو با هم بذار

سلام
داستان جالبی بود ، هرچند هنوز تموم نشده اما واقعا انتهاش رو نمیشه حدس زد !

برادر حامی بابا ادامه بده دیگه خسته شدم از اینکه هرروز نگاه کنم که قسمت جدیدش اومده یا نه :Ghamgin:
زودباش دیگه:Narahat:

مطیع سید;378755 نوشت:
برادر حامی بابا ادامه بده دیگه خسته شدم از اینکه هرروز نگاه کنم که قسمت جدیدش اومده یا نه
زودباش دیگه

دقیقا منم همین حال و روزمه. هیچی داستان واقعی نمیشه. اندازه صدتا کتاب تجربه است.
موضوع قفل شده است