*اسرار الصلوة یا نماز در ترازوی کلام عارفان*

تب‌های اولیه

6 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
*اسرار الصلوة یا نماز در ترازوی کلام عارفان*

بسمه تعالی

انگیزه نماز
ارتباط،سرّی بین عاشق و معشوق حقیقی است،یعنی بین بنده و پروردگارش،که خمیره ی بنده را با عشق حق سرشتند،به دلالت کریمه«فطرت الله التی فطر الناس علیها»(روم/30) یعنی توحید فطرت خدائی است که انسان را بر آن سرشته اند که روحش از روح منفوخ حق است و صعودش از راه علم و عمل به اصل خویش:«إلیه یصعد الکلم الطیب و العمل الصالح یرفعه»(فاطر/10)، یعنی روح انسان با دو بال به سوی پروردگار خود در پرواز است: یک علم که تقویت روح است،دوم عمل صالح که بالا برنده ی اوست و حرکت حبّی اشاره شده در حدیث قدسی: ((کنتُ کنزاً مخفیّا فأحببتُ أن أعرف،فخلقتُ الخلق لکی أعرف - قاضی سعید قمی،شرح توحید صدوق،ج1،ص40)) به حُکم:
پری رو تاب مستوری ندارد/در ار بندی ز روزن سر بر آرد
خداوند فرماید:من گنجی پنهان بودم،پژوهنده و شناسایی نبود و دوست داشتم خلقی شناسا بیافرینم،با استعداد علم و عمل،تا به خلعت معرفت الهی مزیّن شود و به تاج«
لقد کرمنا بنی آدم»(اسراء/70)مفتخر شوند(یعنی ما از میان همه ی آفریده ها فرزندان آدم را گرامی داشتیم،که معرفت و محبت خود را به ایشان عنایت کردیم).
تا این حرکت حبّی رخ داد و انسان کامل و عارف بالله و خلیفة الله را از این جمع آفریدم و هدف از خلقت مشخص شد که معرفة الله است و حبّ الله.انسان هم به دنبال اصل خود می رود که «
نفختُ فیه من روحی»(حجر/29) است و در این پژوهش، خدا را می یابد که اصل اوست و فطرت الله ویژه ی همان انسان،دارای معرفة الله و حب الله و ولایة الله است.
و همیشه حضرت حق گنجی مخفی است،و کاشفان،عارفان بالله و عاشقان واله اند.

امانت دار خدا

«إنا عرضنا الأمانة علی السموات و الأرض و الجبال،فأبین أن یحملنها و أشفقن منها و حملها الإنسان إنه کان ظلوما جهولا»(احزاب/72) یعنی ما امانت خود را بر آسمانها،زمین و کوه ها عرضه کردیم(و به علت عدم استعداد عشق و عرفان)از ترس قصور اطاعت آن را نپذیرفتند.تنها انسان است که استعداد امانتداری اش دادیم،تا امانتدار خدا باشد،با این که ظلم و جهل در وجودش بود،ولی با کسب علم و اطاعت،این دو را محو کرد و مترنّم به این ترانه شد:
آسمان بار امانت نتوانست کشید/قرعه فال به نام من دیوانه زدند
و چون این جنون رخ داد و از ماسوی بیگانه شد،محرم بارگاه ربوبی گشت و امانتداری اش بخشیدیم و همه موجودات،مخلوق یا مظهر حق بودند،ولی با نداشتن عشق و عرفان،لیاقت امانتداری نیافتند.
تنها انسان که از روح منفوخ حق بود،شناسای خویش و اصل خود که نفخه ی روح حق بود،شد.چنان که رسول خدا صل الله علیه و آله فرمود:((
من عرف نفسه فقد عرف ربه - قاضی سعید قمی،شرح توحید صدوق،ج1،ص462)) یعنی هر کس گوهر خویش را شناخت پروردگارش را شناخت.

جایگاه عشق حق

حدیث قدسی: ((لا یسعنی أرضی و لا سمائی،بل یسعنی قلب عبدی المومن - قاضی سعید قمی،شرح توحید صدوق،ج1،ص414)) یعنی زمین و آسمانم را گنجایش و لیاقت عشق و محبت من نبود،تنها قلب بنده ی خاصّ مومنم را این گنجایش بود،چون آن جا حرم من است.
قال الصادق علیه السلام:((
القلب حرم الله فلا تسکن فی حرم الله غیر الله - بحار الانوار،ج70،ص25،ح27))یعنی قلب حرم خداست،پس غیر خدا را در آن جا راه مده(چه خوش بی مهربونی از دو سر بی)
و کریمه«
یحبهم و یحبونه»(مائده/54) یعنی خدا بندگانش را دوست می دارد،(چون روح منفوخ اویند و سر در خط فرمان)و بندگان،خدای خویش را دوست می دارند(که اصل خویش را دوست می دارند)،این جلیّه حبّ نخست از حق ظهور یافت که انسان را دوست داشت و آفرید،چرا که آدم مظهر «نفخت فیه من روحی» شد و پروردگار،همه ی نظامات وجود،مادی و مجرد،حتی فرشتگان مقرب را به خدمتش گماشت«و اذ قلنا للملائکة اسجدوا لآدم»(بقره/34) یعنی فرشتگان را گفتیم به آدم سجده کنید.
و چون زیباترین مظهر حُسن خود را آفریده بود،به خود تبریک گفت:«
فتبارک الله أحسن الخالقین»(مومنون/14) چون که احسن المخلوقین را آفریده بود.
چه خوش بی مهربونی از دو سر بی/که یک سر مهربونی درد سر بی
اگر مجنون دل شوریده ای داشت/دل لیلی از او شوریده تر بی
این جا مشخص شد که امانت خدا همان معرفة الله و حب الله و ولایة الله است که به انسان عنایت شد و در نتیجه،خدایش را شناخت و دوستش داشت و عاشقانه مطیع فرمان بندگی اش گردید.
بندگانیم جان و دل بر کف/چشم بر حکم و گوش بر فرمان

عشق حق

حافظ قرآن،این حقیقت را خوش ترسیم کرده که:
در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد/عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد
جلوه ای کرد رخت دید ملک عشق نداشت/عین آتش شد از این غیرت بر آدم زد
چه کسی است که در مقابل تجلیات حق،تاب مقاومت داشته باشد و کوه انانیتش ریز ریز نگردد،این جاست که این روح منفوخ و سرشته ی محبت را گریزی از عشق حق نیست که او خانه ی توست و بنده بنده ی توست و جلوه جلوه ی تو و جذبه جذبه ی تو.
مرا به کار جهان هرگز التفات نبود/رخ تو در نظر من چنین خوشش آراست
و اگر حبیب تو محمد صل الله علیه و آله فرماید:((جعلت لی الارض مسجدا و طهورا و جعلت لأمتی الارض مسجدا و طهورا - خصال صدوق،باب چهارم،حدیث14))یعنی خدا به شکرانه ی خلعت بندگی که به من ارزانی داشت،همه ی زمین را سجده گاه من و امتم قرار داد تا همیشه و همه جا پیشانی بندگی به خاک بگذارم و از خود پرستی و تفرعن،پاک باشم و سر از سجده ی بندگی بر نگیرم و چه کسی بنده تر از من است؟ و أیُ عبدٍ أعبدُ منّی؟(طبرسی،مکارم الاخلاق،ص16)
تا بدانند که زمین،جایگاه فساد و خونریزی جباران نیست،بلکه سجده گاه بنده ی خدا و نزول رحمت بر بندگان است،ببین تفاوت ره از کجاست تا به کجا؟
و أشهد أن محمداً عبدهُ و رسولهُ.

نماز،عطیه حق

نماز،عطیه ی خداست و ره آورد سفر معراجی حضرت محمد صل الله علیه و آله و نماز گزار،سالک نه آن چه قشریان گمان بردند که نماز،تکلیف است و تحمل سختی.
آری برای نا آشنایان و دُوران،تکلیف است تا به وظیفه عمل کنند و کم کم تحت جذبه هایش قرار گیرند و جذبه ها،أنس بیاورد و أنس،به عشق مبدل گردد،تا جائی که نماز تنها روشنی چشم و سُوَیدایِ قلب حضرت محمد صل الله علیه و آله و محمدیان باشد که،((و قرة عینی فی الصلاة - خصال صدوق،باب سوم،شماره217)) و عارف به این سرّ عشق گوید:
مرا غرض ز نماز آن بود که پنهانی/حدیث درد فراق تو با تو بگزارم
آیا این نماز گزار را به دنیا توجهی هست؟و یا شیطان را به ایشان راهی است؟آیا برای چنین عاشقانی،نماز تکلیف است و سنگینی؟حاشا.
بهشت این نمازگزاران را دوام ذکر معشوق و دوام حضور و دوام شهود حضرت حق و دست از غیر حق شستن است که،
دو عالم را به یک بار از دل تنگ/برون کردیم تا جای تو باشد.

جذبه ی حق

به سر،شوق سر کوی تو دیرم/به دل مهر مه روی تو دیرم
بت من،کعبه ی من،قبله ی من/تویی هر سو،نظر سوی تو دیرم

قصه ی سنقر که اثاث حمام خواجه اش را سحرگاه حمل کرد و به دنبال وی به طرف حمام،در راه،صدای اذان صبح به گوش جان غلام رسید و بی تابش کرد و به امیرش التماس کرد که اجازه دهد دو گانه ای به درگاه یگانه بگذارد.با اجازه به درون رفته و امیر،بیرون بر سکوی مسجد منتظر نشست،کم کم نمازگزاران و امام جماعت پس از نماز در رفتند و سنقر تا چاشت در نماز و دوام ذکر و انس و جذبه،و از ماسوی بی خبر.

امیرش،گفت:ای سنقر چرا نایی برون/گفت:می نگذاردم ای ذوفنون


هفت نوبت صبر کرد و بانگ کرد/تا که عاجز گشت از تیباش مرد


پاسخش این بود،می نگذاردم/تا برون آیم،هنوز ای محترم


گفت:آخر مسجد اندر،کس نماند/کیت وامی دارد،آن جا،کت نشاند؟


گفت:آن جا بسته استت از برون/بسته است او هم مرا از اندرون


آن که نگذارد ترا کایی درون/می بنگذارد مرا کایم برون


آن که نگذارد کزین سو پا نهی/او بدین سو بست پای این رهی


ماهیان را بحر نگذارد،برون/خاکیان را،بحر نگذارد درون


اصل ماهی ز آب و حیوان از گِل است/حیله و تدبیر این جا باطل است


قفل زفت است،و گشاینده خدا/دست در تسلیم زن،واندر رضا


ذره ذره گر شود مفتاح ها/این گشایش نیست جز از کبریا


چون فراموش خودی،یادت کنند/بنده گشتی،آنگه آزادت کنند


از خودی بگذر که تا یابی خدا/فانی حق شو که تا یابی بقا


گر تو خواهی حّری و دل زندگی/بندگی کن،بندگی کن،بندگی

موضوع قفل شده است