شهیده محبوبه دانش آشتیانی

تب‌های اولیه

6 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
شهیده محبوبه دانش آشتیانی

[="red"]شهید محبوبه دانش آشتیانی:[/]

[="tahoma"]اين شهيد نماد مجموعه اي از ايثارها از خودگذشتگي هايي است که متأسفانه اين روزها کمتر مي بينم. اگر بخواهم او را در چند کلمه معرفي کنيم، بايد بگوييم: کنجکاو، سخت کوش، سرسخت، پر جنب و جوش و فعال، پر از انرژي مثبت و جوياي حقيقت..

یکی از شهدای سرخ هفده شهریور خونین سال ۱۳۵۷ است او در سال 1340 در تهران متولد شد محبوبه در آغوش مادري مؤمن و متعهد و در سايه وجود پربركت پدري فرهيخته، دوران كودكي را گذراند. محبوبه در یک خانواده روحانی و مسلمان متولد شد. پدرش روحانی بود و در حادثه انفجار حزب جمهوری اسلامی به شهادت رسید. او در سنین نوجوانی، به عنوان یک دختر مبارز و مسلمان به صفوف فشرده مردم مسلمان ایران پیوست و در تظاهرات پر شکوه علیه رژیم شاه به شهادت رسید.پدرش علاقه خاصی داشت که فرزندانش از تربیت اسلامی برخوردار باشند؛ به همین دلیل آنها را به مدارسی می فرستاد که جو آنها مذهبی و مبارزاتی بود. یکی از این مدارس، مدرسه رفاه بود که محبوبه دوره ابتدایی و راهنمایی را در آنجا گذراند مدرسه‌اي كه معلمانش همه الگو و اسوه‌هاي تقوا و علم و معرفت بودند. او هم‏گام با قيل و قال مدرسه، از رشد سياسي اعتقادي و مطالعاتي قوي برخوردار شد و ذهن خلاق و جست‏وجوگرش به‏خوبي پرورش يافت. محبوبه ضمن تحصیل در این مدرسه، در خانواده نیز آموزش های لازم را می دید و هماهنگی این آموز ش ها با برنامه های مدرسه موجب گردید که از همان ابتدا در محیطی اسلامی رشد کند و پایه های اعتقادی او مستحکم شود. فضای انقلابی جامعه و آشنایی با حرکت های اسلامی مبارزاتی موجب گردید که او در نوجوانی با مسائل اجتماعی آشنایی کافی پیدا کند و برای یافتن پاسخ های مناسب به سئوالات بی شمار خود، به مطالعه دقیق و اصولی قرآن و نهج البلاغه اهتمام جدی داشته باشد و از طریق شرکت در مراکز اسلامی مترقی، بر دانش خود بیفزاید . او همچننین به کار های فرهنگی نیز می پرداخت او پایین تر از خیابان سیروس، کتابخانه ای را اداره می کرد و برای بچه های محروم جنوب شهر کتاب می برد. برای آنها یک برنامه مطالعاتی دقیق را قرار داده بود، برایشان داستان های اسلامی را تعریف می کرد و به این ترتیب، یک حرکت اجتماعی عمیق و به دور از جنجال گروه ها را در میان کودکان و نوجوانان آغاز کرده بود.

زندگی محبوبه مبتنی بر تربیت اصیل اسلامی و برگرفته از فرهنگ عمیق اسلامی بود؛ لذا این شیوه باید الگوی نسل نوجوان و جوان قرار گیرد. او در صف اول حركت‌هاي دانش‌آموزي و اسلامي قرار داشت. سال دوم دبيرستان آخرين سال تحصيلي بود كه نام محبوبه، دانش‌آموز سنگر علم و مبارزه ر ا براي هميشه ثبت كرد. با حضور در جمع مردم تظاهركننده در ميدان ژاله (شهدا) هفدهم شهريورماه سال ۱۳۵۷ هجري شمسي در جمعه‌اي خونين، گل وجود محبوبه چون شقايقي سرخ پرپر شد و ژاله خونش، ميدان ژاله را رنگين ساخت. پيكر پاكش در بهشت زهرا (س) مأوا گرفت. چند سال بعد نيز نامزد(شهيد حسن اجاره دار) و پدر بزرگوارش (شهيد غلام رضا دانش) نيز در حادثه هفتم تيرماه سال ۱۳۶۰ش به شهادت رسيدند و با خون خود انقلاب اسلامي را بيمه كردند

یکی از دوستان شهید محبوبه دانش (خانم آیت اللهی) که آخرین کسی بوده که او را قبل از شهادتش دیده، پس از شهادت محبوبه تفالی به قرآن زده بود و این آیه برای آن شهیده امده بود :

« وَ أَمَّا الَّذینَ سُعِدُوا فَفِی الْجَنَّةِ خالِدینَ فیها ما دامَتِ السَّماواتُ وَ اْلأَرْضُ إِلاّ ما شاءَ رَبُّکَ عَطاءً غَیْرَ مَجْذُوذٍ»؛

« و اما آن‌ها که سعادتمند شدند، در بهشت جاودانه خواهند ماند، تا آسمان‌ها و زمین برپاست، مگر آنچه پروردگار تو اراده کند».[/]

حا ج آقا "مصطفي ابوالحسني " از جمله افرادي است كه در كفن و دفن شهداي 17شهريور سال 1357 نقش به سزايي داشته است. حادثه دلخراشي كه توسط دژخيمان ستمشاهي، لكه ننگين درگيري در پرونده اين رژيم در تاريخ به ثبت رسانده است.

بررسي زواياي مختلفت اين حادثه تاسف بار مجال گسترده اي را مي طلبد كه ان شاءالله توسط تاريخ پژوهان بررسي شده و خواهد شد. كشتار گسترده مردم به گونه اي بود كه خبرنگار فيگارو در گزارش خود مي‌گويد: «كل ماجرا 30 ثانيه بود». گشودن آتش از زمين و آسمان بر روي مردم نه تنها آنها را از ادامه مسير خود نااميد نكرد بلكه نطقه عطفي شد كه جريانات انقلاب اسلامي به رهبري حضرت "امام خميني " سرعت مضاعفي گرفت.

در روز حادثه 17شهريور درتهران نبودم البته خبرش را شنيدم. شنبه صبح خودم را به تهران رساندم، هنوز شهرحالت جنگي داشت. ظهر سر نهار بوديم كه آقاي ارشادي آمد در منزلمان و گفت: محبوبه دانش ديروز شهيد شده (محبوبه دانش دختر شهيد دكتر غلامرضا دانش بود كه در روز 7 تير در حادثه بمب گذاري حزب جمهوري به شهادت رسيدند). او در مسجد ما فعاليت مي‌كرد.ارشادي گفت: فردا برويم بهشت زهرا و جنازه اش را پيدا كنيم و دفنش كنيم.
البته بعدها متوجه شديم كه وقتي محبوبه دانش در درگيري ها شهيد مي شود جنازه اش را به مسجد كه آقاي موحدي كرماني در آن نماز مي خواندند منقل مي كنند، ايشان هم جنازه را شناسايي مي‌كند و با پدرش تماس مي‌گيرد و به او مي گويد: شما در مسجد ما يك مهمان داري. پدرش مي‌گويد چه كسي؟ آقاي موحدي مي‌گويد:دختر شما شهيد شده و اينجاست. همان روز شنبه جنازه را دفن مي‌كنند. در بعضي نوشته ها و نقل قول ها ديده ام به غلط بعضي ها مي‌گويند محبوبه دانش از مجاهدين خلق بوده، در صورتي كه او دو سال با ما در مسجد فعاليت داشت و معلم قرآن بود. چه بسا منافقين نه از روي حماقت كه از روي دنائت اين حرف‌ها را مي‌زنند تا براي خودشان شهيد درست كنند. اين مطلب بايد گفته شود كه بعد از بوجود آمدن حادثه 17 شهريور بعضي از زندانبانان از شدت فاجعه گريه مي كردند اما منافقين (سازمان مجاهدين خلق) در زندان جشن مي گيرند كه ارتجاع شكست خورد.

عکس شهیده محبوبه دانش

غرق در بوته های گل سرخ(شهید محبوبه دانش آشتیانی)

[="blue"]رفتنش مثل زندگی اش باور كردنی نبود[/]
یكی از دوستان این شهید در توصیف ویژگی های اخلاقی او می گفت: «رفتنش مثل زندگی اش باور نكردنی است. عقاید و شیوه تفكر او با همه فرق داشت. مسائل را به قدری دقیق و خوب تجزیه و تحلیل می كرد كه انسان در همان برخورد اول متوجه می شد كه با یك دختر معمولی 16، 17 ساله روبرو نیست. در او كمترین هیجان و كوته فكری و انحراف سنین جوانی به چشم نمی خورد. حرف هایش را راحت می زد و جز حق چیز دیگری را نمی دید و نمی خواست و هیچ وقت حقیقت را فدای مصلحت نكرد.»

[="purple"]سمبل جوان های آن دوره[/]
مسعود، برادر محبوبه آشتیانی در توصیف خواهرش می گوید: "اگر بخواهم محبوبه را در چند كلمه معرفی كنم، كلمه اول كنجكاوی است. سریع قانع نمی شد. برای پیدا كردن حقیقت، سرسخت بود. به نظر من محبوبه سمبل جوان های آن دوره است. آنها احساس می كردند می توانند و باید دنیا را عوض كنند. آنها تصور می كردند مجموعه دانش های بشری در یک گنجینه جمع شده و ما حالا می رویم و در آن را باز می كنیم و همگی خوشبخت می شویم. به دلیل همین نحوه تفكر هم دچار تردید هایی كه نسل فعلی می شود، نمی شدند. این باور جوان های آن موقع بود كه باعث می شد انسان همه انرژی هایش را روی هدفش متمركز كند، وقتی هم كه به هدف می رسید و می دید آن طور كه او تصور می كرده، جامع و مانع نبوده، سرخورده می شد. واقعاً تفسیر جهان به این سادگی ها نیست. محبوبه هم دقیقاً مثل هم نسل هایش بود و احساس می كرد همه چیز را می داند یا دست كم می تواند بداند."
شهید محبوبه از همان هفت هشت سالگی، خیلی مطالعه می كرد و درباره اسلام و مذهب بسیار كنجكاو بود. او با عده ای از دوستانش هفته ای دو بار جلسات خصوصی و بحث و گفتگو داشتند، نهج البلاغه می خواندند و درباره اسلام تحقیق می كردند. محبوبه بعضی از روزها بعد از تعطیل شدن مدرسه، به جنوب شهر می رفت .با بچه های آنجا انس و الفتی پیدا كرده بود. پای درد دلشان می نشست و غروب، غمزده به خانه برمی گشت. گاهی می گفت:«مادر! این چه زندگی ای است كه عده ای زندگی مرفه داشته باشند و مردم بی نوای جنوب شهر، نان برای خوردن نداشته باشند. باید كاری كنیم.»
یكی از دوستانش می گوید: آراستگی، نظم و مهربانی اش فوق العاده بود. خیلی منظم بود. واقعا نمی توانم نمونه اش را بیاورم. در اوج مبارزات، لباس هایش مرتب و آراسته بودند. چادرش را در می آورد، حتما به شكل بسیار منظمی تا می كرد. چهره بسیار ملیح و دلپزیری داشت و به خصوص وقار و متانتش به شدت انسان را تحت تأثیر قرار می داد. صدا و لحنش هم گرمی خاصی داشت. وقتی هم كسی را می دید، در همان برخورد اول طوری رفتار می كرد كه انگار سالهاست او را می شناسد.

[="red"]شخصیت تأثیر گذار، تمیز، مهربان، دلنشین[/]
یكی از دوستانش نقل می کند: آراستگی، نظم و مهربانی محبوبه فوق العاده بود. خیلی منظم بود. در اوج مبارزات، لباس هایش مرتب و آراسته بود. چادرش را در می آورد، به شكل بسیار منظمی تا می كرد. چهره بسیار ملیح و دلپذیری داشت و به خصوص وقار و متانتش به شدت انسان را تحت تأثیر قرار می داد. صدا و لحنش هم گرمی خاصی داشت. وقتی هم كسی را می دید، در همان برخورد اول طوری رفتار می كرد كه انگار سالهاست او را می شناسد.

[="magenta"]خواب عجیب مادر؛ گل سرخ من در بهشت زهرا[/]
مادر محبوبه می گوید: چند روز قبل از شهادت محبوبه خواب دیدم برای ادامه تحصیل به كلاسی رفته ام تا ثبت نام كنم. خانمی كه مسئول این كار بود، از ثبت نام من خودداری می كرد . سرانجام پس از اصرار بسیار ، دری را گشود و گفت:«نگاه كن!» حیرتزده نگاه كردم و دیدم باغی است بی نهایت بزرگ و تا جایی كه چشم كار می كند، غرق در بوته های گل سرخ است، آن هم گل هایی آتشین و تر و تازه. آن روزی كه به بهشت زهرا رفتم، آن باغ گل سرخ را دیدم. گل های سرخ مادران دیگر، در كنار گل سرخ من آرمیده بودند.

[="darkslategray"] نگاهش تنم را لرزاند، انگار با من وداع كرد[/]
صبح روز 17 شهریور، حدود ساعت شش بود كه یك بلوز آبی گشاد و شلوار لی پوشید و مقنعه اش را سر كرد و چادرش را روی سرش انداخت و آمد و گفت: «مادر! دارم می روم با دوستانم در تظاهرات شركت كنم.» گفتم:«چیزی نمی خوری؟» گفت: «میل ندارم». بعد صورت مرا بوسید و با لحنی مهربان و در عین حال جدی گفت: «مادر! اگر شهید شدم، غصه نخورید.» وقتی داشت از در خانه بیرون می رفت، برگشت و نگاهم كرد. در نگاهش چیزی بود كه تنم را لرزاند. انگار با آن نگاه با من وداع كرد.
جسد را تحویل نمی دادند
مأموران مسلح در اطراف می چرخیدند و می گفتند كه جسد به كسی تحویل داده نمی شود. به مرده شوی خانه رفتم و با شیون و ضجه زن مرده شوی را راضی كردم تا جسد دخترم را به من نشان بدهد. دلش به رحم آمد و گفت:«بیا ببین. شاید این دختر تو باشد.» همراه او رفتم و آنچه را كه نباید ببینم، دیدم. محبوبه من بود كه آرام و معصوم خفته بود. گلوله درست به قلبش اصابت كرده بود.

سوء استفاده نشریه مجاهد از شهادت محبوبه
در اوایل انقلاب، نشریه مجاهد مربوط به منافقین، عكس محبوبه را چاپ و سعی كرده بود او را به نوعی به این سازمان منتسب كند، در حالی كه محبوبه هیچ ارتباطی با گروه ها نداشت و حركت مبارزاتی او در بستر اجتماعات مردمی شكل گرفت و ادامه پیدا كرد. من و پدر و خانواده محبوبه هم به جریانات سیاسی آگاهی داشتیم و مانع از جذب او به گروه خاصی می شدیم و او را به سوی خط امام سوق می دادیم و نواقص و معایب ایدئولوژی های گروه را به او گوشزد می كردیم.
پدر محبوبه سه سال بعد از شهادت او به دخترش پیوست
پدر محبوبه پس از شهادت او روحیه خاصی پیدا كرده بودند و این شهادت، در خانواده عمیقاً اثر گذاشت. شهید علی دانش در زمینه های فرهنگی، خدمات شایان توجهی داشتند و پس از انقلاب هم نماینده مردم آشتیان در مجلس شورای اسلامی شد. او در هفتم تیر سال 60 در جمع 72 یار امام خمینی (ره) به دیدار حق شتافت.

[="mediumturquoise"]منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره[/] 27

[=arial]:Gol:شهیده [=arial]محبوبه دانش آشتیانی در آيينه روايت مادر[=arial]زهرا عسگري :Gol:
[=arial]

[=arial]شهیده محبوبه از همان هفت هشت سالگي، خيلي مطالعه مي‌كرد و درباره اسلام و مذهب. بسيار كنجكاو بود. ارادت عجيبي هم به ائمه اطهار و به حضرت فاطمه:doa(8): داشت و هميشه مي‌گفت، «خيلي از مردم ما هنوز آن طور كه بايد و شايد، فاطمه زهرا:doa(8): را نمي‌شناسند.» او با عده‌اي از دوستانش هفته‌اي دوبار جلسات خصوصي و بحث و گفتگو داشتند، نهج‌البلاغه مي‌خواندند و در مورد اسلام تحقيق مي‌كردند. محبوبه بعضي از روزها بعد از تعطيل شدن مدرسه، به جنوب شهر مي‌رفت و با بچه‌هاي آنجا انس و الفتي پيدا كرده بود. پاي درد دلشان مي‌نشست و غروب، غمزده به خانه برمي‌گشت. گاهي مي‌گفت، «مادر! اين چه زندگي‌اي است كه عده‌اي زندگي مرفه داشته باشند و مردم بينواي جنوب شهر، نان براي خوردن نداشته باشند. بايد كاري كنيم.»
[=arial] عروسي خواهرش بود و ما مي‌‌خواستيم جشن بگيريم. او اعتراض كرد و گفت،‌ «در شيراز عده‌اي از خواهر و برادرهاي ما شهيد شده‌اند. شما چطور دلتان مي‌آيد جشن بگيريد؟ خواهرم مي‌تواند با يك مراسم ساده، عقد شود.»
[=arial] محبوبه خيلي با استعداد بود. خيلي درس نمي‌خواند، ولي هميشه نمرهايش بالاي 18 بود. بيشتر وقتش را مطالعه آزاد مي‌كرد. چون باهوش و ذكاوت بود، درس را سر كلاس ياد مي‌گرفت و همه چيز را به ذهن مي‌سپرد.

چند روز قبل از شهادت محبوبه خواب ديدم براي ادامه تحصيل به كلاسي رفته‌ام تا ثبت نام كنم. خانمي كه مسئول اين كار بود، از ثبت نام من خودداري مي‌كرد و هر چه بيشتر اصرار مي‌كردم، كمتر سود داشت. سرانجام پس از اصرار بسيار من، دري را گشود و گفت،«نگاه كن!» حيرتزده نگاه كردم و ديدم باغي است بي‌نهايت بزرگ و تا جايي كه چشم كار مي‌كند، غرق در بوته‌هاي گل سرخ است، آن هم گل‌هايي آتشين و تر و تازه. آن روزي كه به بهشت زهرا:doa(8): رفتم، آن باغ گل سرخ را ديدم. گل‌هاي سرخ مادران ديگر، در كنار گل سرخ من آرميده بودند.
[=arial] همه افراد خانواده در تظاهرات و راه‌پيمايي‌ها شركت مي‌كردند. روزه هفده شهريور از شهرستان مهمان رسيده بود و من و پسر كوچكم نتوانستيم براي شركت در تظاهرات برويم، ولي محبوبه و بچه‌هاي ديگرم، از جمله خواهر بزرگش و شوهر خواهرش هم در بين تظاهركنندگان ميدان ژاله بودند كه البته آنها جان سالم به در بردند. محبوبه با دوستانش در خيابان فرح‌آباد قرار گذاشته بود كه از آنجا دسته جمعي به طرف ميدان ژاله بروند.
[=arial] شب قبل از آن روز، محبوبه ديرتر از همه از راه‌پيمايي برگشت. بسيار خسته به نظر مي‌رسيد. پاهايش را نشانم داد و گفت، «ببين مادر! آن قدر راه‌ رفته‌ام كه پاهايم تاول زده‌اند.» بعد به اتاقش رفت. ساعت از يازده شب گذشته بود كه به اتاقش رفتم و ديدم قرآن و نهج‌البلاغه را جلويش گذشته است و مطالعه مي‌كند. تنهايش گذاشتم و به اتاقم برگشتم.
[=arial] صبح روز 17 شهريور، حدود ساعت شش بود كه يك بلوز آبي گشاد و شلوار لي پوشيد و مقنعه‌اش را سر كرد و چادرش را روي سرش انداخت و آمد و گفت، «مادر! دارم مي‌روم كه با دوستانم در تظاهرات شركت كنم.» گفتم، «چيزي نمي‌خوري؟» گفت،‌ «ميل ندارم» بعد صورت مرا بوسيد و با لحني مهربان و در عين حال جدي گفت، «مادر! اگر شهيد شدم، غصه نخوريد.» وقتي داشت از در خانه بيرون مي‌رفت، برگشت و نگاهم كرد. در نگاهش چيزي بود كه تنم را لرزاند. انگار با آن نگاه با من وداع كرد.


[=arial]آن روز دلهره عجيبي داشتم و وقتي دلهره‌ام به اوج رسيد كه ساعت هشت صبح، راديو را باز كردم و فهميدم اعلام حكومت نظامي شده است. مثل مرغي پر كنده، اين طرف و آن طرف مي‌رفتم. حدود ساعت دو بود كه همه به خانه‌ برگشتند غير از محبوبه. مي‌گفتند كه در ميدان‌ها و خيابان‌ها، عده‌اي را به رگبار مسلسل بسته‌اند. حدود ساعت پنج و شش بود كه يك نفر تلفن زد و مشخصات لباس محبوبه را پرسيد. جوابش را دادم. ولي ديگر حرفي نزد. احساس عجيبي داشتم، دلم به من مي‌گفت كه محبوبه شهيد شده است، چون اگر غير از اين بود، مثل هميشه سه چهار بار تلفن مي‌زد. ساعت دوازده شب بود كه دربان مسجدي در آن منطقه زنگ زد و گفت، «هفت هشت جنازه اينجا بوده كه يكي متعلق به دختر شماست. صبح برويد و تحويل بگيريد.» فقط خدا مي‌داند آن شب بر من چه گذشت.
[=arial] صبح اول وقت به كلانتري رفتيم. در كلانتري، مأمورين مسلح با خشونت به ما گفتند كه اجساد را به بهشت زهرا:doa(8): برده‌اند. در بهشت زهرا:doa(8):، ده‌ها مادر مثل من، دنبال جنازه عزيزانشان مي‌گشتند. مأموران مسلح در اطراف مي‌چرخيدند و مي‌گفتند كه جسد به كسي تحويل داده نمي‌شود. به مرده‌شوي خانه رفتم و با شيون و ضجه زن مرده‌شوي را راضي كردم كه جسد دخترم را به من نشان بدهد. او دلش به رحم آمد و گفت، «بيا ببين. شايد اين دختر تو باشد.» همراه او رفتم و آنچه را كه نبايد ببينم، ديدم. محبوبه من بود كه آرام و معصوم خفته بود. گلوله درست به قلبش اصابت كرده بود.
[=arial] در كنار جسد محبوبه، صدها شهيد ديگر هم ديده مي‌شد. جوانان سيزده چهارده‌ساله، كودكان و حتي زنان پا به ماه كه چند گلوله به شكمش خورده و طفل او را هم كشته بود. ديدن آن صحنه به قدري تلخ بود كه بي‌هوش شد. وقتي به هوش آمدم، ديدم كه دارند گل سرخ مرا به خاك مي‌سپارند. كسي اجازه نداشت خودش شهيدش را به خاك بسپارد و بر مزارش نام او را حك كند. تا غروب آنجا بوديم و مردم دسته دسته، در حالي كه شعار مي‌دادند، شهدايشان را به بهشت زهرا:doa(8): مي‌آوردند. غروب كه شد، من با محبوبه و ديگر شهدا وداع كردم و همراه پدر داغدار محبوبه، راهي خانه شديم. محبوبه به آرزويش رسيد، اما جاي خالي او، پيوسته قلبم را در هم مي‌فشرد.
[=arial] روز ختم محبوبه، از كلانتري محل به ما خبر دادند كه نبايد مجلس ختم بگيريم؛ ولي همه همكلاسي‌ها، اهالي محل و اقوام آمده بودند. جمعيت آن قدر زياد بود كه حياط خانه‌مان پر از جمعيت شده بود. پليس دائماً اخطار مي‌داد كه مردم پراكنده شوند. ساعت 9 صبح بود كه دو پيكان آمدند و چند مرد از آن پياده شدند و با بي‌سيم اخطار كردند كه جمعيت از خانه ما خارج شود، اما كسي به حرف آنها توجهي نكرد. مخصوصاً همكلاسي‌هاي او خيلي هيجان زده شده بودند.



[=arial]:Gol:شادی ارواح طیبه [=arial]شهدای[=arial] انقلاب صلوات :Gol:

[=arial]منبع: ستاد احیاء فرهنگ مهدویت[=arial]