شهیدی که میخواست یک مشت کشمش را بین یک گردان تقسیم کند..

تب‌های اولیه

5 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
شهیدی که میخواست یک مشت کشمش را بین یک گردان تقسیم کند..

بنام خدا ،
نوشتن در مورد زندگی یه شهید کار سختیه و مسئولیت داره
این شهید رو هیچکدوم شما نمیشناسید ، مثل خیلی از شهیدایی که نامشون تو شهرشون موند و فراتز از اون نرفت

این شهید همسایه ما هست و دلم میخواد در موردش بنویسم
اگه اجازه بدین شروع کنم
از مادرش خواستم که برام تعریف کنه و منم بیام اینجا بنویسم

پیش مادرش رفتم و ازش خواستم در مورد پسرش برام بگه ..
عکس پسرش روی طاقچه اتاقش بود ..
چه عکس زیبائی ..
چشمانش باآدم حرف میزد ...
معصومیت نگاه جوانی 18 ساله ...
او شبیه برادر رویاهایم بود
دوست داشتم بدانم همچین پسری که هر مادری آرزوی داشتنش را دارد چطوری به جبهه رفته است ؟
چطور مادرش را راضی کرده و راهی جبهه شده است
چطور مادرش از او دل کنده است و ..
و این سوال هایی بود که ذهنم را مشغول کرده بود

حال مادرش خوب نبود ، نمیخواستم با حرفهایم اذیتش کنم ، برای همین گفتم ،مادر جان اگه اجازه بدین من برم و شما استراحت کنین
من بعدا میام پیشتون ..
گفت برو به امون خدا ..
گفتم اگه یه جمله در مورد پسرتون بخواین بگین ، اون جمله چیه؟

گفت
[="pink"]شهیدی که میخواست یک مشت [="deepskyblue"]کشمش [/]را بین یک گردان تقسیم کند..
[/]

بقیه داستان رو وقتی مینویسم که حال مادرش خوب شده باشه
دعا کنین براش

زنگ زدم به مادرش .. گوشیو برداشت و بعد از کلی حال و احوال پرسی قرار شد برم خونشون ..
وقتی سر صحبتو باز کردم و خواستم که از خاطرات پسرش برام بگه ، نمیدونم چرا احساس کردم که دوست نداره در این مورد باهام حرف بزنه ..
خلاصه نخواستم اذیتش کنم و از یچی دیگه حرف زدیم ، 5 دیقه بعد صدای اف اف اومد پا شدم درو باز کردم و دیدم خواهر بزرگشه ، اومد تو و ...
خلاصه قرار شد ایشون از دوران بچگی آقا رضا برامون بگن ..
خواهرش گفت من بدنیا اومدنش چیز زیادی یادم نمیاد آخه خودشم بچه بوده ، فقط یادمه که صب با صدای گریش بیدار شدم ، رفتار ببینم کیه و چیه ؟ دیدم یه بچه بغل مامانمه و تازه فهمیدم که عجب .. من داداش دار شدم و خودم خبر نداشتم ، کلی ذوق کردم و اینور و انور پردیم و ..

در مورد بچگی آقا رضا ، خواهرش میگفت خیلی شیطون بوده ، خیلی زرنگ هم بوده و اینکه از همون سن کم نماز و روزشو شرو کرده و همیشه اول وقت نمازشو میخوند ، به بزرگترام یاد آوری میکرده که نمازشونو اول وقت بخونن ..

یه خاطره از سن 10 سالگی

همسایمون تازگیا یه باغ خریده بود ، باغ میوه بود و حدود چند روز مشغول چیدن سیب های باغ بودن .
یه روز آقا رضا که حوصلش سر میره ، میره تو جلد آبجی بزرگش که باید بریم باغ اونا ، بعد کلی اصرار خواهرشم قبول میکنه و میرن .. البته بدون اجازه مامانشون ..

خلاصه میرن و یکم میشینن و انروز هم چیدن میوه ها تموم شده بوده و قرار بوده شب همه برگردن خونشون
رضا تو باغ همه جا میرفته و یجا بند نبوده .. بعد یک ربع بدو بدو میاد به آقای همسایه میگه که آخرای باغ یه درخت سیب هست که میوه هاش روشه و اونارو ندیدن که بچیننن ، صاحب باغ رو هم کشون کشون میبره تا اون درختو نشون بده ، صاحب باغ بخاطر کشف درخت سیب اون و میوه هاشو میده به رضا ، و میگه که سیب هاش مال تو همرو بچین و بریز تو جعبه شب من میارم خونتون ، بنده خدا خودش خسته بوده ... کارشو محول میکنه به رضا ..

رضام بدون اینکه خواهرش بفهمه میره بالای درخت و بعد چند دیقه صدای جیغ و داد بلند و میشه همه بدو بدو میرن آخر باغ پیش رضا .. و خواهرش میبینه که رضا رو زمین ولو شده و پاهاشو گرفته بغلش ..

میره کلی دعواش میکنه که چیکار کردی ؟ الان مامان بفهمه هر دو مون رو میکشه و ...

خلاصه رضا به خواهرش قول میده که به مامانشون هیچی نگه ..
میرن خونه و یکی دو روز میگذره ..
بقیش از زبان خواهرش..

همیشه صبح ها با صدای رضا از خواب بیدار میشدم .. حدود ساعتای 6 همرو بیدار میکرد و که پاشین چقد میخوابین و ...

اما انروز صب ساعت 7 شده و بود و از رضا خبری نبود ، پاشدم رفتم سراغش دیدم ، نشسته تو رخت خوابشو و پاهاشو بغل کرده و داره ماساژشون میده ، دیدم پاهاش سرخ شده و پف کرده ، رفتم جلو گفتم چی شده رضا ؟
گفت هیچی پاهام درد میکنه ، رضا نگام کرد دید رنگم پریده ، گفت نترس به مامان نمیگم من ..

اونقد وحشت کرده بودم که نمیدونستم چیکار باید بکنم ، بدو بدو رفتم پیش مامان و همه چیو بهش گفتم ،
مامان اومد و بدون یه لحظه مکث دست رضا رو گرفت و کشون کشون برد شکسته بندی ، که ببینه چی شده

تو حیاط شکسته بند بودیم و منتظر ..
صدامون کرد گفت بیاین تو ، رضا گفت منو بکشین هم تو نمی یام ، مامان گفت چرا؟ اگه تو نیای که نمیتونه پاهاتو ببینه ، گفت من نمیام که نمیام ، بعد کلی جیغ و داد فهمیدیم آقا چنتا مگس مرده جلو پنجره دیده و از اونجائی هم که شدیدا به تمیزی حساسه میگه پیر زن مگسارو کشته من نمیام تو خونش کثیفه و ...

خلاصه پیر زن مجبور میشه خودش بیاد بیرون و پاهای رضا رو ببینه ..
پیر زن گفت چون رو پاهاش افتاده زمین ، کف پاهاش ضرب دیده ، چیز خاصی نیس ، یکم پماد داد و گفت هر شب بمالین رو پاهاش ..

ما اومدیم خونه و رضا شرو کرد که من نمیام خونه ، باز چیشده ای خدا؟
رضا جان چرا نمیای خونه ؟
رضا: پیر زنه با دستاش مگسا رو کشته ، دستاشو زده به پاهای من ، پاهای منم مگسی شده ه ه ه ه
من نمیام خونه ،
منو مامان که قش کرده بودیم از لحن گفتنش ، گفتیم تا شب میخوای بمونی تو حیاط ؟؟؟؟؟؟؟؟؟
گفت نه، گفتیم پس چی؟ گفت باید برم حموم !
مامان شاخ در آورده بود ، چی میشنیدیم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
رضائی رو که باید 2 هفته التماسش میکردیم تا بره حموم ، خودش داشت میرفت حموم ،
مامانم از خدا خواسته گفت باشه بدو برو حموم .
و برای اولین بار رضا بدون هیچ جیغ و دادی رفت حموم
و ما اینو مدیون محبتای پیر زن بودیم .
پایان

مادر آقا رضا میگفت :

رضا اونقد زبر و زرنگ بود که نگو و نپرس

میگفت : یروز داشتم آشپزی میکردم ، به رضا گفتم که برو لباسارو بریز تو سطل میخوام برم تو باغ بشورمشون

میگه دو سه ساعت بعد که اومدم تو حیاط دیدم لباسارو بند آویزونن

شدیدا عصبانی شدم که رضا لباسای کثیفو انداخته رو بند و ...

رفتم سراغش و با عصبانیت گفتم من بهت چی گفته بودم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
رضا گفت چیشده ؟چیکار کردم؟

گفتم مگه بهت نگفتم لباسارو ببر باغ چرا انداختی رو بند؟ هان؟

رضا گفت من دیدم کارتون زیاد هست
خودم بردم باغ و شستم و آوردم انداختم رو بند تا خشک شه ..

مامانش که همینجوری دهنش وا مونده بود اومده بود سراغ لباسا و دیده بود ، بله آقا رضا تو سن 13 سالگی کار یه خانومه 30 ساله رو انجام داده

واقعا دستش درد نکنه ...

از مادرش پرسیدم خبر شهادت پسرتو کی بهت داد ؟

گفت یکی از دوستاش به داداشم گفته بود و داداشم اومد بمن گفت که رضا شهید شده ..

مادرش میگفت وقتی این حرفو زد چنان شکی بهم وارد شد که تا یه ساعت خشکم زده بود و نمیتونستم حرف بزنم

بهش گفتم ناراحت نشدی؟؟

گفت چرا ، پسرم شهید شده بود مگه میشد ناراحت نباشم ؟

اما یه امانتی بود که خدا داده بود و خودش ازم گرفت ، چیکار میتونستم بکنم ؟

بهش گفتم رضا چطوری شهید شده ؟

گفت فرماندهشون تعریف میکرد که :

صب بود و قرار بود نیرو بهمون برسه ، ام نرسیده بود ، قرار بود مهمات برسه اما نرسیده بود ، همه ی بچه ها خسته و بدون مهمات .. روبرومونم دشمن ..

عراقیم دستشونو گذاشته بودن رو جاده و فقط بمبارااااااااااااااااااان

طوری که یه ثانیه هم مجال نمیدادن ..

رضا اومد گفت من میخوام برم دنبال مهمات

گفتم نمیشه مگه نمیبینی از آسمون توپ میباره ؟ نمیخواد بری

رضا اصرار اصرار اصرار که بزا برم طوریم نمیشه اونا نمیتون کاری بکنن و بعد نیم ساعت بحث آخرش رفت ..

من بهش گفتم رضا نرو ، اگه بری زنده برنمیگردیا .. اما اون گفت برمیگردم خیالت راحت باشه

رضا رفت ...

و خبری ازش نشد ...

ادامه دا رد ..

رضا رفت ...

وقتی پیش ما بود تو جیبش یه مشت کشمش داشت

عادت داشت هرچی داره رو بین همه تقسیم کنه .. میگفت من این یه مشت بین همه بچه ها تقسیم میکنم .. مام همش دستش مینداختیم و..

رضا رفت و خبری ازش نشد

بعد چند ساعت بچه ها خبر آوردن که رضا شهید شده

میدونستم که زنده برگشتنش محاله

زیر اونهمه توپ و بمب و فشنگ ..

ولی شوکه شدم از شنیدن خبرش

و یادم افتاد جمله ی آخرش..

فرمانده دارم میرم برگشتنی این یه مشت کشمشو بین یه گردان تقسیم میکنما ، حالا ببین ..

رضا رفت و دیگه برنگشت ...