خاطرات مــــــــن و پدر + مادرم

تب‌های اولیه

101 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
خاطرات مــــــــن و پدر + مادرم

بنام خدا
امیدوارم حال همگی خوب باشه :Mohabbat:
یه تاپیکی دیدم با عنوان خاطرات من و فرزندم ، بنظرم این تاپیک ناقص اومد ،چون پدر مادرا خودشون کارایی رو میکنن و تجربه کسب میکنن بعد اونارو به بقیه میگن .
تاپیک خاطرات من و فرزند و خاطرات من و پدر + مادرم میتونن مکمل خوبی برا هم باشن
پدر و مادرای الان باید از تجربیات بچه های دیروز ونوجوانان و جوانان امروز درس بگیرند
نه اینکه خودشون بخوان کارایی رو انجام بدن و تجربه کسب کنن

دوستان عزیز لطفا هرکسی خاطره ای رو سراغ داره که میشه ازش درسی گرفت اینجا بگه
در مورد رفتار های پدر و مادرش با اون ، و اینکه پدر ومادر در بزرگ کردنش چه اشتباهایی رو مرتکب شدن ، یا چه کارای درست و مثبتی رو انجام دادن و ...
اینجوری ما پدرو مادرای آینده ، و اونایی که جدیدا پدر و مادر شدن ، این مطالبو میخونن و این اشتباه هارو تکرار نمیکنن و جلوی خیلی از مشکلات گرفته میشه

:ok:پیشگیری بهتر از درمان است :ok:
با تشکر:Gol:

از همگی ممنونم که نوشته هامو میخونین اما این تاپیک فقط مال من نیست ، هرکسی هرتجربه ای داره یا از کسی شنیده و دیده خواهشا بگه تا بقیه هم استفاده کنن
اولیشو خودم میگم چون بنظرم خیلی مهمه و پدر و مادرا باید به این موضوع اهمیت بدن
البته این مال سالی هست که بچه ها چشم و گوششون بسته بود تقریبا نه مثل الان که بچه ها به بزرگترا درس میدن
اما موضوع خیلی مهمی هست
لطفا تا آخرش بخونین و نظراتتون رو هم بگین

اسمش ماهک بود عکسی از 3 سالگیش را بمن نشان داد ، چشمانی آبی موهایی طلایی ، پوستی سفید و ..
خیلی زیبا بود ، هنوز هم زیباست ..
ماهک داستان ازدواج نکردنش را بمن گفت ، خیلی دوست داشتم بدانم دختری به این زیبایی که مطمئنم خواستگارای زیادی دارد ، چرا ازدواج نمیکند ..
اولش دوست نداشت بگوید .. من هم وقت دیدم ، نمیخواهد بگوید اصرار نکردم ، چند لحظه ای مکث کرد ، گفت کاش هرگز به این زیبایی نبودم ، گفتم چرا؟؟؟؟؟؟؟؟ کاش من ذره ای از زیبائی تو را داشتم ، گفت من از ادواج میترسم ، گفتم ازدواج مگه لولو خورخورس؟ ، دوست داشتم هر طوری شده لبخندی بزند ، اما انگار درد بزرگی در دلش داشت ، گفتم اگه نمیخوای نگو ، من ناراحت نمیشم ، گفت خسته شدم بخدا خسته شدم ، گفتم از چی؟ گفت از اینکه نمیتونم حرفام رو به کسی بزنم ، ازا ینکه مجبورم همه ی دردامو بریزم تو خودم و از اینکه...
شرو کرد به گریه ..
جا خوردم ، گفتم ماهک چیشده ، تورو خدا بگو نگران شدم
گفت تو رو قسم میدم به هرکسی که برات مقدسه ، اگه روزی بچه دار شدی ، بچت رو به حال خودش نزار ، بچت رو دست اینو و اون نسپار ، اون بچه ی تو هس تو مسئولی تو باید مراقبش باشی ، اینارو گفت و هق هقش بلندتر شد ..
اصلا متوجه حرفاش نمیشدم گیج شده بودم ، رفتم براش آب آوردم ، آروم شد یکم ..
گفتم تو این دل کوچیکت چقده غم و غصه داری ؟ چرا نمیریزی بیرون و خودتو راحت نمیکنی؟
داستان زندگیشو گفت ، زندگی که چی بگم از 4 سالگیش تا 8 سالگیشو ..
این بود داستانش

خیلی خلاصش میکنم تا فقط موضوع رو متوجه بشین
ماهک بعد از 15 تا پسر بدنیا اومده بود و 16 امین نوه خانواد ه بود ، بخاطر زیبایی منحصر بفرد و آروم بودنش همه عاشقش بودن و هر روز و خونه یکی میموند ( البته به زور نگهش میداشتن)
ماهک 4 ساله بوده که مورد آزار و اذیت پسر خالش قرار میگیره ، پسر خاله ای که همه به اسمش قسم میخوردن ( این ظاهر قضیه بوده و هیچکس از باطن پلیدش خبر نداشته )
ماهک بعد از اولین آزار و اذیتی که قرار میگیره حدود دو روز حتی نمیتونه حرف بزنه
و این موضوع از نظر مادرش نگران کننده نبوده ، چون ماهک خیلی بچه ی ساکت و آرومی بوده ، بعد از چن بار آزار واذیت ماهک از رفتن به خونه خالش امتناع میکنه و وقتی مامانش میپرسه چرا؟ ماهک میگه که پسر خالش لباساشو در میاره و مامان ماهک در همین لحظه یه سیلی محکم به گوش بچش میزنه و میگه اگه یه بار دیگه از این حرفا بشنوه ماهکو میندازه جلوی هاپو و ...
خلاصه ماهک بیچاره از اون روز نمیتونه حتی یه کلمه به مامانش چیزی رو بگه ، ماهک از 4 سالگی تا 8 سالگی مورد آزار و اذیت جنسی قرار میگیره و دریغ از یه کلمه حرف که بتونه به کسی بگه
ماهک میگفت کارایی که پسر خالش باهاش کرده باعث میشه خیلی زود نیاز جنسی رو احساس کنه و از طرفی فشار روانی شدیدی روش بوده ، بخاطر همون پسر خالش و چاره ای جز خود ارضائی پید انمیکنه البته خیلی زود ترکش میکنه .
الان ماهک 17 سالشه ، یه دختر معصوم و فوق العاده زیبا ،
...
اون میگفت میترسم از اینکه ازدواج کنم و همسرم بفهمه که من چه گذشته ی تلخی داشتم ، ماهک حتی چندین بار به خود کشی فکر کرده اما جراتشو پیدا نکرده ..

پدر و مادرایی که فرزند دارین ، خواهش میکنم مراقب بچه هاتون
مسئولیت شما با بدنیا اومدن فرزندتون تموم نمیشه بلکه شروع میشه
اعتماد بیش از اندازه شما به اطرافیانتون باعث میشه بچتون رونادیده بگیرین و ..
غافل از اینکه یه اشتباه کوچیک آینده ی بچتون رو تباه میکنه ، و شما با دستای خوتون بچتون رو تو آتیش میندازین
مادرا و پدرا ، ماهک نه تنها از لحاظ جسمی آسیب دید ، بلکه روانش نابود شد ، اون حتی کوچیکترین حرف ها رو نمیتونه به مادرش بگه ، و هر لحظه اون اخم مادرش و سیلی محکمی که خورده رو باتمام وجود احساس میکنه

مادرا و پدرا ، ما اونقد زمان نداریم که بخوایم همه چیزو خودمون تجربه کنیم ، بهتره از تجربه ی دیگران استفاده کنیم ، مادرا و پدرا ماهک قصه ی ما تنها نیست ، هستن دخترایی که به خاطر غفلت پدر مادراشون زندگیشون نابود میشه ، خواهش میکنم شما از اون پدر و مادرا نباشین
ممنـــــــــــــــــــون

تلخ بود خيلي تلخ...
اما اين نمي شه كه از اون ور بفتيم و از همه صلب اعتماد كنيم!
اعتماد به ديگران تا چه حد؟
اعتماد به حرف هاي بچه تا چه حد؟
با دروغ گويي بچه ها چه كنيم؟

سلام
ممنون از کاربر خاطره که چنین تاپیکی ایجاد کردی.

داستان آمونزنده ی 1 دختر :
پدرومادر این دختر از زمانی که چشم باز کرد، با هم دعوا می کردن.اونم نه دعوای معمولی،دعوای بزن بزن و بشکن بشکن و فوش و فوش کاری و ... .راستش خودش میگه:اگر قدرت در هر دو طرف بود ، حرفی نداشت.اما اگه تو این دعوا ها یکی مظلوم بود و یکی ظالم،خیلی می سوخت.
و این وسط مادر اکثرا کوتاه میومد و مظلوم اصلی بود و ضربه های روحی و جسمی زیادی رو خورده بود.
دخترک هم چندان وضعیت بهتر از مادرش رو نداشت.پدرش اعصاب جالبی نداشت و ندارد و اگر مثلا با سروصدای دخترک بیدار شود،با شلاق میفتد دنبالش و سیر می زند.
دخترک می گوید: کاش همیشه من ضربه بخورم و اگر اتفاقی افتاد ، چه از لحاظ روحی و چه از لحاظ جسمی،سپر برای ضربه های مادرش بود.
کاش اصلا فقط در خانه همیشه دعوا می کردند.نه در بیرون و هر جمعی!
الان دخترک سر ساده ترین مسله یا شنیدن کوچکترین جروبحثی مضطرب می شود و استرس تمام وجودش را فرا می گیرد تا جایی که مشکلات روحی اش به جسمش هم منتقل شده است و از از ناراحتی زیاد گاهی نمی تواند راه برود .
الان هنوز هم که هنوز است ، بعد بیست و چند سال زندگی این پدرومادر باز هم دعوا می کنند.ولی خدا را شکر که الان فقط شکنجه ی روحی می شوند نه چیز دیگر.البته به ندرت هم شکنجه ی جسمی.

خاطره ی خودم از چند هفته ی پیش:
از تهران برایمان مهمان آمده بود و من هم طبق معمول با حجاب پذیرایی می کردم.
ایه گیری گذاشته بودند تا بسته نشهشب را هم منزل ما ماندند.صبح بیدار شدم ، دیدم در اتاقم به قول قدیمیا چهارطاق بازه .تازه جلوش هم.با خودم گفتم آخه کی می تونه این کار رو بکنه؟
بعد اینکه مهمونا رفتن،رفتم به پدرم میگم خبر ندارید در اتاق منو کی باز کرده؟؟میگه:چطور مگه؟نشستم تعریف کردم که چجوری باز بود.برگشته میگه:من بازش گذاشتم.دقیق یادم نیست چجوری خشمم رو کنترل کردم ولی یه لبخند زدم.گفتند : مگه چیه؟ فقط تونستم بگم : لطفا دیگه از این به بعد بگو من بی حجاب پیش مهمونا بگردم دیگه!
آخه من موندم یه پدر که میدونه چقدر به این مسله حجاب حساسم چطور هنوز نتونسته متوجه بشه که در یه اتاقی که توش دختر 19 ساله خوابیده رو نمیشه چهارطاق باز گذاشت!

نتیجه ی اخلاقی هر دو خاطره هم که مشخصه.امیدوارم همه ی پدرو مادر ها عبرت بگیرند و به این مسایل توجه بیشتری داشته باشن.
باتشکر از خوانندگان. 

فضه الزهرا;335499 نوشت:
تلخ بود خيلي تلخ...
اما اين نمي شه كه از اون ور بفتيم و از همه صلب اعتماد كنيم!
اعتماد به ديگران تا چه حد؟
اعتماد به حرف هاي بچه تا چه حد؟
با دروغ گويي بچه ها چه كنيم؟

بسم الله الرحمن الرحیم

بچه که دروغ نمی گه ..... :vamonde:

فضه الزهرا;335499 نوشت:
تلخ بود خيلي تلخ...
اما اين نمي شه كه از اون ور بفتيم و از همه صلب اعتماد كنيم!
اعتماد به ديگران تا چه حد؟
اعتماد به حرف هاي بچه تا چه حد؟
با دروغ گويي بچه ها چه كنيم؟

کافی بود مادرش فقط احتیاط را رعایت میکرد و بچه شا نمیذاشت خونه خالش .(اعتماد تا همین حد) و از اون ور هم نمیوفتاد
مگه یه بچه 4 ساله مرض داره چنین دروغی بگه.

[="tahoma"][="green"]

بابک 113;335607 نوشت:

بچه که دروغ نمی گه .....

اللهم عجل لولیک الفرج

کی گفته دروغ نمی گند؟

البته کار مادر رو هم تایید نمی کنم وقتی می بینه دخترزیبا داره نباید بگذاره هرجا بمونه[/][/]

سلام
یک خاطره ای هم من بگم شاید مفید باشه
عنوان :به فرزندان خودمون دروغ گفتن یاد ندهیم
[spoiler]
من یادم هست که وقتی بچه بودم رفته بودیم مشهد (همراه هیئت هایی که قدیما می بردن زیارت )
یه روز اتوبوس ما رو برد پارک ملت مشهد ...ما هم که اولین بار بود پارک شادی دیده بودیم خیلی ذوق میکردیم و دائم اصرار میکردیم که سوار همه جور وسائل سرگرمی که اونجا بود بشیم

اونجا بود که من برای اولین بار ماشین برقی دیده بودم و خیلی دلم می خواست سوار بشم
داداش بزرگم هم به پدرم گفت و ما رفتیم که سوار بشیم اما شلوغ بود و ما مجبور شدیم بریم توی صف!
توی صف که بودیم من دیدم اون جلو روی کاغذ نوشته_ برای بچه های زیر 9 سال ممنوع است!
من گفتم ای بابا نمیشه که!
اما پدرم گفت نمیشه هم شده حرف!
بعدم گفت :اگه اون اقاهه از تو پرسید چند سالته تو بگو 9 سالمه زرنگ باش ،خل نباش که مردم سوارت بشن....!

اما من که می دونستم این کار درست نیست و با عقل ناقصم هم فهمیده بودم که دروغ گفتن درست نیست) وقتی که نوبتم شد و آقاهه ی دم در ازم پرسید چند سالته؟ من چون دروغ بلد نبودم هول شدم گفتم:
هشت؟.....آره ؟!!!
همین و که گفتم اون مرده من و از توی صف کشید بیرون و گفت نه نمیشه خیر پیش ...نفر بعد!
منم چون پدرم به زور منو توی صف قرار داده بود و بهم بر خورده بود ... برگشتم گفتم دیدی گفتم نمیشه می فهمه من 9 ساله نیستم!!
همین باعث شده بود که پدرم به آقاهه گفت « این بچه هس چی حالیشه؟چی میدونه که چند سالشه!؟»
پسره هم گفت :حاجی معلومه که هشت سالشه جثه شو نمی بینی؟! نمیشه... آقا اصرار نکن مزاحم نشو وقت ما رو هم نگیر خواهشا!
همین باعث شد پدرم عصبی بشه و اومد گفت:
بیا برو کنار ببینم سیم منو قاطی نکن! من آدم خطرناکی هستما...!!!»
من و برادرم (که می دونستیم طبق معمول الان دعوا میشه) دائم اصرار میکردیم که نمی خواد ولش کن سوار نمیشیم نمی خواد بلریم خونه ول کن !
اما پدرم هی منو سرزنش میکرد و هی سرم داد میزد _ ترسو نباش، ترسو نباش_ بعدم من گرفت بلند کرد از توی پنجره گذاشت داخل سالن و بزور داد میزد و می گفت برو سوار شو ، برو سوار شو من می خوام ببنینم کی امروز می خواد حرف بزنه!!!

همین کار پدرم باعث شد اون پسره (که حدودا سی و پنج ساله و بسیجی هم بود) فورا اومد تو و منو گرفت و بیرون کرد و گفت اصلا محال ممکنه بزارم پسرت بره سوار ماشینا بشه ...قانون قانون هست!

ای داد بیداد همین جدیت این پسر جوونه باعث شد پدرم اتیش بگیره و ...آقا دعوا شد!!
پدرم که اعصابش خورد شده بود ، اومد بزنه توی گوشش که پسره سریعا واکنش نشون داد و دستش و محکم گرفت و با اینکه پدرم نسبتا تنومندم بود ( از کشتی گیرای سنگین وزن صد کیلو بود ) اما هر چی زور میزد نه تنها نمی تونست اونو بزنه، بلکه حتی نمی تونست دستشو خلاص کنه!
پسره هم (که بیشتر از دو متر قدش بود) با خونسردی چپ چپ بهش نگاه میکرد و با سکوتش داشت می گفت الا و بلا اگه بزارم قانون و زیر پا بزاری!(منم میخ شده بودم و هی صورت جوون پره رو نگاه میکردم!)
هیچی دیگه اونقدر ملت جمع شدن، اونقدر جمع شدن ،
اونقدر جمع شدن که تا بالاخره تونستن سواشون کنن!(قیامت شده بود!) آخر سر هم من و برادرم بزور پدرم و جدا کردیم تا قضیه فیصله پیدا کرد!!

هیچی دیگه نه تنها سوار نشیدم بلکه ابرو مون هم رفته بود واقعا!
اما درسی که من گرفتم این بود که هیچ وقت برای منافع شخصی از دروغ استفاده نکنم

و یک نکته جالب:
[spoiler]
ده سال بعد وقتی موقع سربازیم شد من با کمال تعجب اون آقاهه رو توی پادگانمون دیده بودم که شده بود فرمانده کل تیپ آموزش که سردار را با شمشیری همراهی میکرد!!!
[/spoiler][/spoiler]

پسره 12 ساله اصرار اصرار که من میخوام فلان بازی رو نصب کنم....

به مادرش گفتم فلان بازی صحنه های بدی داره هااا....بده برا پسرت(خودم توی سیستم یه بچه دیگه دیده بودم) مادره میخنده و میگه آره....فلان و بهمانن!!!!!!!!!!!!!!:Gig:

من چی میگم اون چی مفهمه....:Ghamgin:

elaheh;335734 نوشت:
پسره 12 ساله اصرار اصرار که من میخوام فلان بازی رو نصب کنم....

به مادرش گفتم فلان بازی صحنه های بدی داره هااا....بده برا پسرت(خودم توی سیستم یه بچه دیگه دیده بودم) مادره میخنده و میگه آره....فلان و بهمانن!!!!!!!!!!!!!!

من چی میگم اون چی مفهمه....


اره واقعا به شدت تایید میشه. بازی که توی امریکا و اروپا +17 یا +18 هست و اگه فروشنده یا خانواده تخلف کنن با هاشون برخورد میشه راحت میاد تو ایران بدون هیچ کنترلی و هر چی به پدر ومادرا میگیم عین خیالشون نیست.
منم تذکر دادم ولی کو گوش شنوا.

بچه بودم
توپم رو پسر خالم تركوند!بهش گفتم بايد مراقب بودي و حالا بايد جاش رو بگيري!باجديت تمام
اما مادرم با اصرار مي خواست جلوي اونو بگيره! و مامانم هيچ وقت برام توضيح نداد چرا ولي پسر خاله ام برام گرفت بالاخره و من متوجه شدم به حرف مامان توجه نكنم! چون صلاحم رو نمي خواد!!!!
يه توپ شيطونك داشتم كه دختر خالم گم كرد و مادرم با مخالفت شديد نگذاشت برام بخره!!!
عروسكي كه بابام براي روز كودك خريده بود و كلي بزرگ بود و ناز!به همين راحتي زدن پاره كردن و رفتن و مامانم نذاشت من حرفي بزنم و تازه دعوام كرد
بزرگ شدم و بزرگ تر و رفتم دبيرستان تيزهوشان!خوابگاه اجباري بود!من اصلا جور در نميومدم با خوابگاه اما مادر و پدرم اصلا به من اجازه دلتنگي و ابراز اون رو ندادن!!!
موارد اين چنيني زياده از كلاس رباتيك و نجوم تا... حتي رشته ي رياضي
سال سوم دبيرستان بودم. معلم زمين شناسي به طرز عجيبي من رو زير نظر داشت و سوال هاي عجيب غريب ازم مي پرسيد!و البته معلم فيزيك و رياضي و...
يه روز دوباره سوال پرسيدن شروع شد كه يه دفعه معلم محكم زد رو ميز و گفت: چرا نرفتي رشته ي رياضي؟ چرا كلاس خارج از برنامه نمي ري و هزار چراي ديگه و من فقط بغض مي كردم
معلم زيست يه روز اومد سر كلاسمون و آخر كلاس گفت با اين كه همش سر كلاسم خوابي اما نمره ات هميشه خيلي خوب ميشه!علاقه نداري؟!
كنكور بود كه پدرم در رو باز كرد و ديد روي كتاب هام خوابم سرم داد كشيد و گفت اگه پزشكي نياري مجبورت مي كنم هر چي آوردي تا دكترا بخوني! اگه ديگه درس نخوندي هر چي ديدي از چشم خودت ديدي!اين قدر مي زنمت كه خون بالا بياري!ديگه شورش رو بالا آوردي
پدرم هيچ وقت من رو نزد و نمي زنه ولي خوب اين رو جدي گفت!
نتايج كنكور اومد فيزيك 80درصد و شيمي63درصد و زبان 63 درصد و....
پسر خاله ام اومد خواستگاري و هر چي به بابام گفتم نمي گفت نياين خونمون تا اين كه بلند بلند گفتم تا صدام بره تو گوشي و جالبه پدرم گوشي رو گرفت به طرف صدام تا مستقيم خودم بگم!
به نظرشون بي احترامي بزرگي بود به بزرگترها!!!
و من تا مدتي تنها بودم توي خانواده
رشته ي شيمي كاربردي رو انتخاب كرده بودم و همه مونده بودند چرا؟!!!
براي انتخاب رشته ام اول بابابام انتخاب كرديم و من آخر بار اون ها رو پاك كردم و بابام ناراحت شد ولي من ياد گرفته بودم براي خودم تصميم بگيرم
براي همسرم هم همين طور بود با حق وتو وارد اتاق شدم و...
من هميشه دلم مي خواست پدر و مادرم به حق من احترام بذارن ولي حتي توضيح هم نمي دادن! به انتخابم و...
الآن هم نمي ذارن برم سر كار و فقط مي گن درس و منم كار خودم رو مي كنم! انشالا هم درس و هم كار:Cheshmak:

چرا اینقدر همه گله دارن؟!
یعنی یه خاطره خوب با مامان باباهاتون ندارید شما؟!

عنوان تاپیک به شدت فریبنده بود!
گولم زدین!

حالا من یه خاطره میگم دلتون شاد شده.

سرگرمی کوچیکی های من ورق زدن کتابهای بابام بود.
مامان بابام کتابی رو میخوندن و آخر شب دربارش با هم صحبت میکردن. این برنامه همیشگی بود و تا الان هم ادامه داره. اون موقع ها من کوچیک بودم. کتابای تاریخ تحولات اجتماعی ایران رو میخوندن. (بزرگ که شدم فهمیدم اسمش اینه) عاشق نگاه کردن عکساش بودم. مردایی با سیبیلهای بزرگ که پیرهن پوشیده بودن!

الان با هم یاد اون موقعها میافتیم. کلی میخندیم. آخه من همیشه میپرسیدم اینا که مردن... پس چرا پیرهن پوشیدن؟

یادش بخیر...


اون موقع ها، من فکر میکردم بابای قصه های من و بابام رو از روی بابای من کشیدن، آخه باباش شبیه بابای من بود.

مامان گلم، بابای مهربونم، خیلی دوستتون دارم

:Mohabbat:

سلام
از بچگی همیشه پدر و مادرم برام تصمیم می گرفتن و من هم معمولا برای مخالفت، اون کار رو خراب می کردم.
15 ساله بودم که هم درس می خوندم و هم کار می کردم البته با مخالفت شدید خانواده.

16 سالگی مغازه خدمات کامپیوتر زدم باز هم با مخالفت خانواده.
بعد از دیپلم درسم رو ادامه ندادم باز هم با مخالفت خانواده.
18 سالگی ازدواج کردم باز هم با مخالفت ایبار بسیار شدید خانواده.
23 سالگی جدا شدم اینبار با بی تفاوتی خانواده.
23 سالگی ازدواج کردم با اصرار و تشویق شدید خانواده.
و الان از زندگیم راضیم... الحمدالله

بچه ها(ما هممون هنوز بچه ایم!) من نمی گم هر چی خانواده میگه رو باید گوش کرد ولی این لیست بالا رو خوب نگاه کنید.
مخالفت های پدر و مادرم رو الان که بررسی می کنم می بینم به جز 1 مورد الباقی همه درست و به صلاح من بودن.
این من بودم که به دلیل عدم درک صحیح از شرایط، نمی تونستم تصمیم درست بگیرم و وقتی با مخالفت خانواده روبرو می شدم، این احساس بهم دست میداد که آره، اونا صلاح منو نمی خوان!!!.
اینو من به دوستان مخصوصا اونایی که در آستانه ازدواج هستن توصیه می کنم:
پدر و مادر به دلیل تجربه بیشتر در زندگی، مسائل رو از بالاتر از آنچه ما میبینیم، می بینند و تمام حواشی آن را بررسی می کنند. مطمئن باشید هیچ پدر و مادری (به جز استثنائات) بد فرزند خود را نمی خواهند.
الان که خودم پدر شدم تازه می فهمم.
کاش از تجربه دیگران استفاده می کردم و مسائل تجربه شده رو دوباره تجربه نمی کردم.

ای کاش...

حالا همه خودشونو تو استثنائات قرار ندن!!! البته لطفا!

خاطره!:Gig:
گفتن خاطره خوب خوبه گفتن خاطره بد هم خوبه چون پدر مادرای آینده که شدیم میفهمیم فلان کارو نباید بکینم!
در جواب این حرف گفتم!

frigg77;336116 نوشت:
چرا اینقدر همه گله دارن؟!
یعنی یه خاطره خوب با مامان باباهاتون ندارید شما؟!

یه بار یه غلطی کردم:khandeh!: که بابام فهمید و برعکس تصورم نشست و آروم باهام حرف زد و من شرمنده خودم تمام جزئیات قضیه رو لو دادم:Gig:(خنگ بازی) ولی فهمیدم که بابام دو روز داشت فکر میکرد چطوری باهام رفتار کنه.....ولی انگار هیچی بهمون نگن بدتر از صد تا فحشه:Nishkhand::ok:

امیدوارم همه چی خوب پیش بره برای همه
[SPOILER]البته خب بعضی وقتا بابا الکی گیر میده ها...مثلا میگه فلان برگه که من دو هفته پیش گذاشتم رو میز کوش؟؟؟؟؟خب من چمیدونم بابای من!یه ذره مرتب باش:khandeh!: من که دیگه نباید حواسم به وسایل شما بشه.:Moteajeb!:.[/SPOILER]

فضه الزهرا;335967 نوشت:
يه توپ شيطونك داشتم كه دختر خالم گم كرد و مادرم با مخالفت شديد نگذاشت برام بخره!!!

این منو یاد یه چیزی انداخت

نقاشیم خیلی خوب بود تاازه داشتم دوره حرفه ی رو میگذروندم و نقاشی هایی میکشیدم!
مهمون که میومد مامان میوردشون که اونا ببینن اونا هم کلی ذوق مرگ میشدن و خلاصه.....
مامانم میگفتن:هرکدومو میخواین بردارین!:Mohabbat:
من::Moteajeb!:
مهمونا::khandeh!:
نقاشیا::Gig:

همین دیگه
حتی یه روز دختر مهمونمون گفت:وا...خاله...شاید الهه دوس نداشته باشه نقاشیاشو میدین به دیگرون!
اما خب موثر نبید!
اون موقع خ ناراحت میشدم که لااقل نظر منو میپرسید ناسلامتی زحمت منه!:Ghamgin:
اما حالا خوشحالم که از دستشون راحت شدم چکارشون میکردم الکی یه گوشه جمع بودن ولی اونوقت خیلی میخورد تو ذوقم هیچیم نمیشد بگی لا مصب!!!!

[="Tahoma"][="Green"]اللهم عجل لولیک الفرج

سلام

در هر خونه ایی ممکنه دعوا بین فرزندان و اولیا رخ بده یا مخالفت ها و تفاوت آرا
هر وقت مادرم از دست من ناراحت میشه تنبیه بدنی نمی کنه(البته شاید انگشت شمار در حد سیلی زده باشه)

تنها چیزی که می بینم اینه که با هام حرف نمیزنه!!!

باور کنید این حرف نزدنه همچین اتیشم میزنه که نگو:Nishkhand:

کاش بزنند داد بزنه سرم لهم کنه اما حرف بزنه باهام:Ghamgin:

نتیجه اینکه گاهی وقت ها برای تنبیه بهتره حرف نزنیم!!!
تا اینکه داد و چک و لگد
البته بهترین روش میانه روی است
گاهی هم لازمه در حد کم یه تلنگری به ادم بخوره(البته باید دید نظر شرع چیست )
و سخن گفتن در مورد مشکلات بهتر از سرکوبشه یا عمل با تنبیه بدنی
:ok:[/]

سلام
در بچگی هر وقت که کار اشتباهی کردم (شیطنت خرابکاری و...) و بهش اعتراف کردم هم از طرف پدر ومادر و هم خواهر و برادرام برخورد بدی باهام نشد .و همین باعث شد که تو زندگیم دروغ نگم و بابت این خیلی ممنون خانوادم هستم.
با اینکه 7 تا 10 سال از بقیه خواهر برادرام کوچیکترم ولی سر وسایل من نمیومدن و حریم شخصیما رعایت می کردن برای همین با اینکه بچه بودم منم نمیرفتم سر وسایلشون (البته تک و توک شده که برم) و وسایل خودشون در امان میموند:khandeh!: و خراب نمیشد.
بنابراین دقیقا این نکته که بچه ها تحت تاثیر رفتار بزرگترهاشونن واقعیت داره و این تاثیر پذیری کاملا نا خود آگاهه .

بله دوستان درست میگن.باید خاطرات خوب هم اینجا درج بشن.
ولی خب ؛ چون اولین خاطره خاطره ی بد بود،ذهن اکثر دوستان به طرف چنین خاطراتی رفت.

یادم میاد وقتی شرایطی بود که توی 2 راهی یا چند راهی گیر میکردم،خیلی آرام و باملاحظه ی فراوان بهم کمک می کردن.طوری که در آخر خودم تصمیم میگرفتم که کدام راه رو انتخاب کنم.
یادم نمیاد تا به حال در زمینه های مادی کمودی داشته باشم.از بس فکر همه جا رو میکردن.نه افراط و نه تفریط .یه زمان هایی میشد که من وسیله ای میخواستم که شاید در اون سن مناسب نبود و یا کلا مناسب نبود.اما والدینم با اینکه توان تهیه اش رو داشتند،نمی خریدند.
یا اینکه بعضی اوقات خودمم از نیاز هام باخبر نبودم،اما اونها قبلا تهیه میکردند.
نظرم رو در مورد بعضی از مسایل خانوادگی و اجتماعی و یا حتی سیاسی و ... می پرسیدند و اجازه ی مشارکت می دادند.
اصلا یادم نمیاد که یک روز بدون غذا مونده باشم.تا اینقدر دقت به خرج می دادند.
توی تربیت تک تک بچه هاشون خیلی با حوصله و دقت و ظرافت خاص ، تلاش می کردند تا به نحو احسن انجام بدهند.
بیشتر اوقات فکر می کنم واقعا اینکه میگن تو پر قو بزرگش کردن رو من تجربه کردم.
و البته، طریقه ی مبارزه با مشکلات و موانع زندگی رو یاد دادند.غیر مستقیم کنترل کردند تا به روحیه ی نوجوانشون برنخوره.و با مطالعه و آگاهی پیش رفتند.و تجربیاتشون رو هم به نحو احسن به ما انتقال دادند.

واقعا بیشتر اوقات انقدر از خودم شاکی میشم که چرا من حتی نمی تونم به اندازه ی 1 اتم از لطف ها و نعمت های خدا رو به جا
بیارم!

امیدوارم بقیه ی دوستان هم خاطرات خوبشون رو بنویسن.

کبوتر عشق;336342 نوشت:
هر وقت مادرم از دست من ناراحت میشه
تنها چیزی که می بینم اینه که با هام حرف نمیزنه!!!

منم همینطور....ولی خیلی بده سخت آشتی میکنه!!:Ghamgin:تو دوره نوجونی خیلی با مامانم درگیر میشدم آخرشم بابامو مجبور میکردم بره و یه جعبه شیرینی بخره و با اصرار و گیر دادن آشتی...
خیلی بدم میاد از مواقعی که مامان باهام قهر میکنه
دیروزم متاسفانه بحثمون شد و باهام قهر کرده...البته خودش تعبیر بدی کرده از حرفام ..نمیدونم چرا یهو عصبانی شد و....:Ghamgin:
برای آشتی پیش قدم شدم اما خب.....هنوز روابطش معمولی نشده ....من خودم زود همه چیو با آشتی و ایجاد رابطه فراموش میکنم اما مامان نه!و این منو آزار میده:Ghamgin::Ghamgin:

fagatbakhodabash;336442 نوشت:
آینده ای بسازم که گذشته ام جلویش زانو بزند...

خیلی جالب بود!

پدرم نظامي بود و الآن بازنشسته شده
مادرم خانه دار بود و هم چنان به كاره!:Cheshmak:
اگه توجه كرده باشين من در تمام نوشته ام به اين اعتراض كردم كه چرا حالت مشورت توي خونه ي ما نبود! وگرنه الآن مي فهمم كه يه توپ ارزشش رو نداشت
يا درسته خوابگاه سخت بود ولي خودخواهي و سلطه گري و وسواس رو توي من از بين برد و ارتباط اجتماعي من رو به شدت بالا برد
شايد به خاطر روحيه ي پدرم بود كه مشورت رو زياد بها نمي داد و اعتقاد داشت همه بايد از دستورات فرد عاقل تر بي چون و چرا پيروي كنند!
البته پدرم چيزهايي بهم ياد داد كه خيلي از پسرها و دخترهاي همسن من بلد نيستن!چون به گذشته ام فكر كردم مي تونم نكات خوب رو بكار بگيرم و نكات بد رو ريشه يابي اصلاح كنم
سخت كوشي: اول كه مارو مي برد كوه نازمون رو مي كشيد و وقتي خسته ميشديم راهي كه اومديم رو بهمون نشون مي داد و مي گفت يعني شما اين يه كوچولو رو نمي تونين بياين بالا تا پيروز بشين؟! اين طوري خستگي رو به اميد پيروزي فراموش مي كرديم
مسئوليت پذيري: يكم كه توي كوه نوردي راه مي افتاديم بهمون مي گفت يا بياين بريم كوه و با قدرت بياين يا اصلا نياين و روحيه ي ما رو هم خراب نكنين!اگه اومدين تا تهش بايد باشين ها!بعد كسي كه يكم تنبليش مي شد مي گفت تهشو قبلا هم ديدم! بعد بابام مي گفت بريم انگار فلاني دوست نداره بياد شهربازي!يعني جايزه هم داشتيم
توجه به اطراف و دقت و يادگيري: بهمون در مورد گياهان كوهي و خوراكي ياد ميداد! اينكه بگردين از راه آسون تر بياين بالا و البته همه ي اين ها مسابقه بود!
راستي يادم رفت بگم پدرم براي كنكورم شرط گذاشته بود كه اگه سه رقمي شدم براي يه سرويس طلا بخره و اين براي اين بود كه با تشويق درس بخونم و نه ترس و البته اين كار مادرم بود به احتمال90 درصد
هميشه بهمون مي گن كه هنر با يكم حوصله و دقت به دست مياد اما آدم بودن و تحصيلات مفيد داشتن نه! بياين هنر مند تر بشيم

elaheh;336201 نوشت:
خاطره!:Gig:
گفتن خاطره خوب خوبه گفتن خاطره بد هم خوبه چون پدر مادرای آینده که شدیم میفهمیم فلان کارو نباید بکینم!
در جواب این حرف گفتم!

گفتن خاطرات خوب هم کمک میکنه یاد بگیریم بزرگ شدیم باید چکار کنیم!

الان که کمی بزرگ شدم فکر میکنم باید همین روشهای مامانم رو درباره دخترکم اعمال کنم!

کوچیک که بودم، مامانم همیشه بهترین لباسامو تو خونه تنم میکرد. به خصوص موقعی که بابام میخواست بیاد خونه، موهامو شونه میکرد، مرتبم میکرد.
یه شعر هم داشتیم با هم میخوندیم (کوچیک بودیم دیگه، شعرش خیلی شعر نبود:khandeh!:)
باباش میاد
میگه به به به


اینو با ریتمای مختلف با هم میخوندیم.


حالا غرض از خاطره گویی . . .


بالاخره، هر جوونی به تربیت فرزند آینده اش فکر میکنه، من این روش مامانمو دوست دارم. دیگه برام عادت شده از بچگی، که خوشکلی هام (چیزی که بچه بودم میگفتم) تو خونه باشه. اینقدر مامانم لباسهای چین چینی و تور دار و گلسرهای مختلف تو خونه برام به کار میبست (!!!) که وقتی برای بیرون رفتن لباسای ساده تنم میکرد و موهامو دم اسبی میبست، اعتراضی نمیکردم.



منم همین روشو برای دخترم در پیش میگیرم، با همین مثلا شعر کوچولو، میتونم از بچگی به کوچولوم عادت بدم، خوشکلی هاش برای خونه ست. دیگه وقتی نه سالش بشه، با حجاب راحت کنار میاد.

بعدشم اگر یه دختر کوچولویی باشه که خانوادش وضع مالی خوبی ندارن و نمیتونن لباسایی که دختر بچه ها دوست دارن براش بخرن، حداقل ظاهر دختر من دلشو نمیشکنه

frigg77;336576 نوشت:

گفتن خاطرات خوب هم کمک میکنه یاد بگیریم بزرگ شدیم باید چکار کنیم!

الان که کمی بزرگ شدم فکر میکنم باید همین روشهای مامانم رو درباره دخترکم اعمال کنم!

کوچیک که بودم، مامانم همیشه بهترین لباسامو تو خونه تنم میکرد. به خصوص موقعی که بابام میخواست بیاد خونه، موهامو شونه میکرد، مرتبم میکرد.
یه شعر هم داشتیم با هم میخوندیم (کوچیک بودیم دیگه، شعرش خیلی شعر نبود:khandeh!:)
باباش میاد
میگه به به به


اینو با ریتمای مختلف با هم میخوندیم.


حالا غرض از خاطره گویی . . .


بالاخره، هر جوونی به تربیت فرزند آینده اش فکر میکنه، من این روش مامانمو دوست دارم. دیگه برام عادت شده از بچگی، که خوشکلی هام (چیزی که بچه بودم میگفتم) تو خونه باشه. اینقدر مامانم لباسهای چین چینی و تور دار و گلسرهای مختلف تو خونه برام به کار میبست (!!!) که وقتی برای بیرون رفتن لباسای ساده تنم میکرد و موهامو دم اسبی میبست، اعتراضی نمیکردم.



منم همین روشو برای دخترم در پیش میگیرم، با همین مثلا شعر کوچولو، میتونم از بچگی به کوچولوم عادت بدم، خوشکلی هاش برای خونه ست. دیگه وقتی نه سالش بشه، با حجاب راحت کنار میاد.

بعدشم اگر یه دختر کوچولویی باشه که خانوادش وضع مالی خوبی ندارن و نمیتونن لباسایی که دختر بچه ها دوست دارن براش بخرن، حداقل ظاهر دختر من دلشو نمیشکنه

سلام
این روشی بود که خیلی وقته دنبالش بودم.
ازتون بابت ارائه اون تشکر می کنم.
موفق و پیروز باشید...

اول از همه معذرت میخوام که خاطره ی اولم تلخ بود ، اما واقعا نیاز بود که همچین خاطره ای رو اول بنویسم تا مادرا و پدرا هرگز دچار همچین اشتباهی نشن

کوچیک که بودیم یه همبازی داشتم ، پسر داییم ، هفت ماه از من کوچیکتر بود اما همیشه اذیتم میکرد، البته نه اینکه بزنه و ...
اذیت کردنش اینجوری بود ، از صب تا 8 شب بازی میکردیم تا میخواستم بشینم یکم استراحت کنم میومد میگفت پاشو چقد میشینی بیا یکم بازی کنیم خلاصه اونقد میگفت که از استراحتم پشیمون میشدم ،
یه روز تصمیم گرفتم برا جبران اذیتاش چند باری حالشو بگیرم ..

یادمه چند بار قول انجام کاریو بهش دادم اما به قولم عمل نکردم تا اینجوری اذیتش کرده باشم ، انصافا پسر دائیم بدجور حالش گرفته شد و منم خوشحال و راضی بودم که اذیتاشو یجوری تلافی کردم ، سر این موضوع پسر دائیم با من قهر کرد و خونمون نیومد ...

بابام فهمید که من چیکار کردم ، اومد بهم گفت دخترم بد قولی کار خوبی نیس ، وقتی به کسی قولی میدی باید به قولت عمل کنی ..:pir:
منم بچه بودم و این چیزا رو نمیفهمیدم ..
گفتم چرا اون اذیتم کرده ، منم میخواستم اینجوری تلافی کنم ..
خلاصه هرچقد بابام گفت ،گوش من بدهکار نبود ..

حدود یکی دوهفته گذشت .. اونموقع بابام کوهنورد بود (الانم هست)
خیلی وقتا با گروه کوهنوردیشون منو میبرد کوه
یه بار عکس یجائی رو بهم نشون داد که فوق العاده قشنگ بود ، آبشار بزرگ و کوه سرسبز و دشت شقایقو و ...
خلاصه ازش قول گرفتم که منو با خودش ببره اونجا ، بابام گفت دو هفته بعد میرن اونجا ، منم کلی ذوق زده شدم که آخجون میرم اونجا رو میبینم :paresh:
تو اون دو هفته هر روز بابام در مورد اونجا با من حرف میزد و میگفت که چقد با صفاستو ..
منم تو رویاهام عشق میکردم اصاصی
پنجشنبه شد .. دل تو دلم نبود همه ی وسایلامو جمع کرده بودم ، با اینکه اونموقع به سن تکلیف نرسیده بودم اما همیشه حجابم کامل بود و منم برا خودم لباس اضافی برمیداشتم تا اگه خیس شدن عوضشون کنم .. :koodak:

شب ساعت 9 بابا اومد ، بدو بدو رفتم جلوش و سلام کردم و با کلی ذوق کوله پشتیمو نشونش دادم
بابا اومد نشست بهم گفت که نمیتونه منو ببره ، فک کردم شوخی میکنه
باورم نشد رفتم خوابیدم که زود بیدار شم و مطمئن بودم بابام منو میبره ، چون سابقه نداشت حرفی رو بزنه و اما بهش عمل نکنه :okey:

صب ساعت 6 حرکت بود .. من5 بیدار شده بودم و لباسامو پوشیده بودم ، بابام گفت برا چی آماده شدی ؟ منکه گفتم نمیبرمت ، گفتم بابا تو قول دادی منو میبری ، چراا زدی زیرش؟؟؟ من کار بدی کردم؟؟
گفت نه اما نمیتونم ببرمت . و من همینجوری تو شوک بودم .. :Moteajeb!::Gig:
بابا گفت ظرف شکرم خالیه بیا ببر اینو پر کن ، هنوز هم باورم نشده بود که بابا داره میزنه زیر قولش ..
ظرفشو گرفتم ، بغض گلومو گرفته بود ..
رفت آشپزخونه ، و ظرفشو پر کردم و آوردم دادم بهش ..

بابا رفت ...
من موندم و یدنیایی که انگار دیگه وجود نداشت ...
چقد حس بدی داشتم..

رفتم تو اتاقم و زدم زیر گریه ..
و شروع کردم به گفتن این حرفا ، بابای بد .. من دوست ندارم .. تو بهم قول داده بودی ، چرا منو نبردی و ...

خلاصه بعد کلی گریه آروم شدم و دوباره خوابم برد و ساعت 12 ظهر بیدار شدم ..

شب شد ..
بابا اومد ..
قهر کرده بودم و بهش سلام ندادم ، وقتی اومد نشست کنارم گفت خوبی دخترم ؟ گفتم نخیر ، باهاتونم قهرم بامن حرف نزن ، رفتم تو اتاقمو درو محکم کوبیدم :Nashnidan:

بابام اومد تو گفت یه دیقه به حرفام گوش کن ..
گفتم نمیخوام باهاتون قهرم.. بدون توجه به حرفام ، شروع کرد ...

بد قولی بده؟؟ کسی که بد قول هست آدم بدیه؟؟؟ اینکار باعث میشه دل طرف مقابلت بشکنه ؟؟؟؟
و کلی حرف دیگه ...

و بعدش گفت ، دخترم چند وقت پیش چند بار قول دادیو و عمل نکردی؟؟؟؟

چقدر بهت گفتم اینکار رو نکن؟؟؟

چقدر علی از دستت ناراحت شد و گریه کرد بخاطر بد قولیات ...

و ...

تازه تازه داشتم میفهمیدم چه خبره ...

بابام نشست باهام حرف زد .. گفت که اینکارش بخاطر این بوده که من بفهمم بدقولی چقدر بد هست ...
و همه ی ماجرا رو بهم گت و گفت که با مامان این نقشه رو کشیده بودن ، دیدم آخه مامان حتی یبارم نیومد به دلداری بده :crying:

خلاصه باهم آشتی کردیم ...

بابا گفت امروز رفتیم باغ دوستم و کوه موند برا هفته ی بعد ..

گفت هفته ی بعد باهم میریم و انگار دنیا رو بمن داد :shadi:

بابا زنگ زد به علی گوشیو داد بمن ..
علی با من قهر بود ..
من ازش معذرت خواستم بشدت .. و اونم منو بخشید و ازم قول گرفت که دیگه بدقولی نکنم .. :shookhi:

منو بابا رفتیم پیش مامان ، همه راضی و خوشحال .. یهو بابا گفت تو آبروی منو بردی امروززززززززززززززززززززز

مامانم گفت چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟ چی شده؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟:Moteajeb!:

منم اصلا یادم نبود چه دسته گلی به آب دادم :aatash:

بابا گفت صب تو باغ چای شیرین درست کردیم برا دوستامون حدود10 نفر بودیم ، وقتی چای شیرین رو خوردن همه تف کردن بیرون ، مامان هنوز مبهوت داشت بابارو نگاه میکرد .. :ajab!:

بابا ادامه داد ، دخترم بجای شکر تو ظرف شکر نمک ریخته بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود
مامانم زد زیر خنده :khandeh!:، بابا گفت آبرو جلو دوستام رفتتتتتتتتتتتتتت ،دختر تو چیکار کردی ؟هان؟:Moteajeb!:

منم خیلی خونسرد گفتم آخه شما بدقولی کردین منم ...:khandeh!:

بعد هممون :hamdel:

و من از اون موقع تا حالا حتی یک بار هم بدقولی نکردم و همیشه خوش قول بودم
این کار بابام درسته باعث شد یه روز من فقط تبدیل به گریه بشه اما یه درسی بهم داد که تا ابد فراموشش نمیکنم

[="DeepSkyBlue"][="Pink"]بابای[/] عزیزم دوستت دارم [/]

احسنت به این پدر فهمیده:kaf:

حق دوست;336696 نوشت:
احسنت به این پدر فهمیده:kaf:

بله واقعا احسنت:Kaf::Kaf::Kaf:

ما که کوچیک بودیم، به هر چیز کوچیکی میگفتیم توتو، مثلا به تخم شربتی میگفتیم توتو، به پشه میگفتیم توتو، وقتی چیزی میرفت تو چشممون میگفتیم توتو رفته تو چشمم.
خلاصه ...
این توتو خیلی نقش بازی کرد تا ما اینقدری شدیم.
این از قسمت اول.

حالا قسمت دوم:
خواهر و بردار من کوچیک که بودن تو حیاط خونه با پسر همسایمون توپ بازی میکردن. پسر همسایمون از این بچه ها بود که همش گریه میکرد. خب، بازی اشکنک داره دیگه، توپ بهش میخورد گریه میکرد، میدوید زمین میخورد گریه میکرد، گل میخورد گریه میکرد. کلا همش در حال گریه بود. مامانش سر همین گریه کردنا اجازه نمیداد بیاد تو حیاط بازی کنه، پسره گریه میکرد، بعد مامانه از صدای بچه اش خسته میشد، میفرستادش تو حیاط، بعد پسرش بازی میکرد، توپ بهش میخورد، گریه میکرد و همینطور این دور تسلسل ادامه داشت...
یه بار خانوم همسایه فکر کرد خواهر و برادر من اذیتش میکنن که همش گریه میکنه. اومد دعواشون کرد و گفت یه دفعه دیگه میلاد رو اذیت کنید، میبرم دکتر آمپولتون میزنم.
اون موقع بچه ها 4-3 سالشون بود. خواهرم گفت: من که توتو ندارم آمپولم بزنی. اینو گفته بود و فرار کرده بود اومده بود خونه، خانوم همسایه پیگیر شده بود، اومده بود 3 طبقه پایین، (آسانسور هم که نداشتیم) مامان منو ببینه از بچه ها شکایت کنه.

قسمت سوم:

مامانم از این مامانا نبود که مارو از دکتر و آمپول بترسونه، چون اگر این روش رو انجام میدادن وقتی مریض میشدیم برای خودشون سخت میشد. مامانم ماجرای توتو ها رو برامون تعریف میکردن.

ماجرای توتو ها: (قابل استفاده در روزهای زمستان، روزهای سرد، روزهای برفی و بارانی، روزهایی که احتمال بارندگی وجود داره و ...)
حمید کوچولو و مامانش میخواستن برن بیرون، هوا سرد بود.
مامانش گفت: حمید کوچولو، کلاه سرت کن، شال بذار، دستکشهاتو بپوش، دکه های ژاکتت رو ببند.
اما حمید کوچولو گفت: نمیخوام، گرمم میشه، خسته میشم.
مامانش گفت: توتو بدا تو هوای سرد، دنبال دختر کوچولوها و پسر کوچولوها میگردن، هرکس حرف مامانشو گوش نده، کلاه سرش نذاره، میرن تو سرش، شال نذاره، میرن تو گلوش، دستشکش نپوشه میرن تو دستاش، دکمه های ژاکتشو نبنده میرن تو شکمش، توتو که جاش تو شکم کوچولوها نیست، کوچولوها سرشون دردمیگیره، گلوشون درد میگیره، دیگه نمیتونن برن بیرون بازی کنن.
اما حمید کوچولو بازهم گوش نداد. مامانش هم دیگه چیزی نگفت، رفتن بیرون...
وقتی اومدن خونه، مامانش دستاشو شست رفت شام درست کنه. باباش اومد. مامانش غذا رو کشید گفت: حمید ... بیا مامان شام بخوریم. حمید جواب نداد. باباش رفت تو اتاق حمید، دید حمید رو تختشه،
گفت: حمید، بیا شام بخوریم.
حمید گفت: نمیتونم، گلوم درد میکنه، سرم درد میکنه، گوشم درد میکنه.
باباش گفت: آخ آخ آخ... حرف مامانو گوش ندادی لباس گرم نپوشیدی، توتو ها اومدن سراغت.
حمید گفت: حالا چکار کنم؟

باباش گفت: باید پلیس توتوها را صدا کنیم، بیاد توتو بدها رو از تو سرت و گلوتو شکمت بیرون کنه. آقای دکتر توتو پلیسارو پیش خودش نگه داشته، سوار آمپولشون کرده، از تو آمپل سر میخورن میرن تو سرت و گلوت و شکمت، توتو بدها رو بیرون میکنن.
بعد مامانش گفت: توتوها که میخوان بیان پیشت، یه جایی میخوان، دستتو بده به من. حمید دستشو داد به مامانش، مامانش نوک سوزن رو تندی زد تو دستش. مامانش گفت: توتو پلیسا اینجوری میرن تو بدنت.
حمید یه آخ کوچولو گفت، بعد فکر کرد، یه آخ کوچولو از سردرد و گوش درد و گلو درد که بهتره.
گفت: باشه، بریم دکتر. مامان باباش رفتن لباس پوشیدن، حمید هم آماده شد. هم کلاه سرش بود، هم شال گذاشته بود، هم دستکش پوشیده بود، هم دکمه های ژاکتشو بسته بود.
رفتن دکتر، دکتر توتو پلیسها رو فرستاد سراغ توتو بدا. چند روز بعدش، توتو بدا از بدن حمید کوچولو رفتن بیرون.

بـــــــــله، اینجوری بود که اصلا از تهدیدهای میبرمت دکتر و آمپولت میزنم نمیترسیدیم. ما همچین بچه های بودیم. بیچاره حمید کوچولو، تا ما بزرگ بشیم، هزارتا بلا سرش اومد، طفلیها هیچ وقت هم به شامشون نمیرسیدن.

frigg77;337393 نوشت:
مامانش نوک سوزن رو تندی زد تو دستش

کار خوبی نیست:no:
هم بچه یاد میگیره:paresh:
هم سوزن خب کثیفه!:khoshgel:

من یادمه یه بار با خواهرم رفتیم نقاشی بکشیم قرار گذاشتیم دو تامون یه کله گنده بکشیم توی تمام صفحه و چشم و ابرو بگذاریم براش:reading:

هر دو کشیدیم و رفتیم به ماامانم نشون دادیم مامان نقاشی خواهرم و دید و گفت که قشنگ کشیده :solh::khandidan:
اما از منو که دید گفت یه چشمش بزرگتر از اون یکی چشمشه:_loool:

من اینقـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد ناراحت شدم.:geryeh:...اینقد خورد تو ذوقم!!! اصن انگار احساس گناه میکردم...
همش نگاه نقاشیم میکردم و ساکت شدم.....:reading:
خلاصه ...همین!

البته شاید همین حرف باعث شد الان یه نقاش درست حسابی بشم شکر خدا!

وقتی میریم پارک و شهر بازی و اینجور جاها
صحنه های .. نمیدونم اسمشو چی بزارم .. میبینم
دختر 20 ساله سوار سرسره بچه های 5 تا10 ساله میشه ، واقعا چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
تازه منم وامیستم که بچه کوچیکا بازی کنن ، دختر گنده ها بهم میگن بیا توام سوار شو ، بازم میگم چرا؟؟؟؟؟؟؟
فک میکنن بچن؟ عقده ی بازی دارن؟ یا اینم یجور جلب توجه هست؟

بابا و مامانا به بازی بچه ها اهمیت بدن از همون اول اول ، فک کنم دیگه همچین صحنه هایی دیده نشه

خب اینکار به نظرم خیلی مسخره میاد
یه دختر 20 ساله چرا باید سوار سرسره بچه ها شه؟؟؟ اونم با ذوق شوق فراوون ؟ خب معلومه بچه که بوده نیازاش رفع نشده

بابا و مامانا همون قد که به تیپ و خوراک و پوشاک بچه هاتون اهمیت میدین ، به نیازای روحی و بازی و ... اهمیت بدین .

همش نگین برو خودت بازی کن و ..
والا:khandeh!:

وسایل بچه هار و نمیدونم
ولی خود من اگه برم پارک بانوان تاب و سرسره بازی میکنم...سرسره بلندا....نهاز این فنقلی ها:Khandidan!:
اصنم ربطی ندارم..بچه بودم حسابی هم بازی میکردم....اینقد ک حتی یه بار از بالای یه سرسره سرم گیج رفت افتادم
خونه پدر بزرگمم همیشه تاب بوده و بازی همیشگمون

ولی خب هیجان داره تجربه دوباره اش!باحاله!همه میریم ...با زنداییام که بچه دانشگاهی دارن...اینقد بهشون میخندِیِِِِِِِم که...!:khaneh:
امتحانش ضرری نداره

elaheh;338443 نوشت:
وسایل بچه هار و نمیدونم
ولی خود من اگه برم پارک بانوان تاب و سرسره بازی میکنم...سرسره بلندا....نهاز این فنقلی ها:khandidan!:
اصنم ربطی ندارم..بچه بودم حسابی هم بازی میکردم....اینقد ک حتی یه بار از بالای یه سرسره سرم گیج رفت افتادم
خونه پدر بزرگمم همیشه تاب بوده و بازی همیشگمون

ولی خب هیجان داره تجربه دوباره اش!باحاله!همه میریم ...با زنداییام که بچه دانشگاهی دارن...اینقد بهشون میخندِیِِِِِِِم که...!:khaneh:
امتحانش ضرری نداره

عزیز دلممممممممممممممممممممممم خودت داری میگی بانوان دیگه

اونایی که من میگم سوار سرسر های بچه ها میشدن ، خب تو باشی چی برداشت میکنی آباجی؟

سلام به همه اعضاء دلم میخاد خاطرات کودکیمو براتون بذارم اما متاسفانه بیشترشون تلخ هستن..چیز خوشایندی یادم نیست..ممنون از تاپیک هاتون..فکر میکنم تنها خاطره قشنگم این بود که تو سن 10 سالگی یا 11 سالگیم تو مسابقات قرآن نفر دوم شدم..:Gol::ok::ok:

دلتنگ آسمان;338447 نوشت:
سلام به همه اعضاء دلم میخاد خاطرات کودکیمو براتون بذارم اما متاسفانه بیشترشون تلخ هستن..چیز خوشایندی یادم نیست..ممنون از تاپیک هاتون..فکر میکنم تنها خاطره قشنگم این بود که تو سن 10 سالگی یا 11 سالگیم تو مسابقات قرآن نفر دوم شدم..:Gol::ok::ok:

[="DeepSkyBlue"]ما دنبال خاطرات شیرین نیستیم

[="Pink"]دنبال تجربه ایم [/]

تجربه ای که به دردمون بخوره و ما تکرارش نکنیم

[/]

خوشال میشیم نوشته هاتو بخونیم:hamdel::ok::Gol:

کبوتر عشق;335654 نوشت:

اللهم عجل لولیک الفرج

کی گفته دروغ نمی گند؟

البته کار مادر رو هم تایید نمی کنم وقتی می بینه دخترزیبا داره نباید بگذاره هرجا بمونه


سلام کبوترجان درست میگه:ok: فقط من میگم حتی اگه بچه چهره ی عادی هم داشت نباید بذاره هرجا بمونه. امیدوارم خدا مارو در تربیت و پرورش صحیح بچه هامون یاری کنه.آمین:Mohabbat:

مه حنانه;338494 نوشت:
سلام کبوترجان درست میگه:ok: فقط من میگم حتی اگه بچه چهره ی عادی هم داشت نباید بذاره هرجا بمونه. امیدوارم خدا مارو در تربیت و پرورش صحیح بچه هامون یاری کنه.آمین:mohabbat:

بله درسته کاملا ، متاسفانه امروزه مد شده که بچه بجای مامان و باباش پیش بقیه اعضای خانواده بزرگ میشه

پدر و مادر به بهونه های کار و درگیری و گرفتاری های روز مره بچشون رو میسپرن به بقیه ،
یکی نیس بگه که اگه وقت نداشتی بچه داری کنی ، برا چی بدنیاش آوردی ؟

وقتی بچه سپرده میشه دست بقیه ( بقیه هرچقد هم قابل اعتماد و مطمئن باشن بازم مثل پدر و مادر بچه نمیشن که)

علاوه بر تمام مشکلاتی که ممکنه براش پیش بیاد همون مشکلی که اولین پستم مربوط بهش میشد

تربیت های مختلفی یاد میگیره و غیر قابل کنترل میشه

نمیفهمه چی خوبه چی بد ، چی درسته چی غلطه ، چی حرفی بده چه حرفی خوب

[="darkorchid"]بازم میگم پدر و مادرا بچه ها بابا و مامانشون رو میخوان نه

خاله و عمه و دایی و بقیه رو

[/]

سه سال بشتر نداشت
دائیش مریض شده بود و مادرش هم مجبور بود بره بیمارستان
بیمارستان تو یه شهر دیگه بود، مادرش قرار بود دو روز دیگه برگرده

زنموم آورد دختر عمومو سپرد بمن گفت جون تو و جون مینا ( میدونس مینا جز من با کس دیگه ای نمیمونه و به قول معروف من مامان دومشم )

حتی وقتی میومدن خونه ما با اینکه مامانشم بود ، فقط از دست من غذا میخورد با من میرفت دستشوئی با من بیرون میرفت و ...
کلا با من راحت بود خیلیییییییییییییییییییییییییییییی

روز موعود فرا رسید مینا دست من سپرده شد ، فک میکرد مامانش بعد از دو ساعت میاد دنبالش

دو سه ساعتی باهم بازی کردیم بعد بهم گفت مامانم کی میاد ؟ کجا رفته؟
و کلی سوال دیگه منم بهش گفتم مامانت دو روز دیگه میاد ..

خودشو انداخت بغلمو و زد زیر گریه ...
تا حالا تو اون حال ندیده بودمش ..
هرچقد نازش کردم آروم نشد ، هرکاری کردم گریش بند نیومد ..
وااااااااااااااااااااااای از تعجب شاخ در آورده بودم ..
دختر عموم تا شب گریه کرد ، تا شبببببببببببببببببببب
زنگ زدم به مامانش گفتم تو رو خدا بیا، مینا از صب داره گریه میکنه
مامانش گفت نمیوتنم بیام ، نصف شبی تنهایی چطوری اینهمه راهو بیام آخه؟
یکم با مینا حرف زد مینا آروم شد ، به زور خوابوندمش ، ساعت 3 نصف شب بیدار شد دوباره گریهههههههههههههههههههههههههه تا خود صب ، نمیدونین اون شب چه شبی بود

صب بردمش پارک یکم بازی کرد .. دوباره یاد مامانش افتاد و گریهههههههههههههههههههههه
تا شب ساعت 8 شب مامانش اومد ، مینا تو این دو روز هیچی نخورد هیچییییییییییییییییییی
رنگش شده بود عین گچ دیوار ..
تا مامانشو دید خودشو انداخت بغلش و خوابید ..

نتیجه : اینقدام بچه ها نباید به بابا و مامانشون وابسته باشن ..
که اگه دو سه روزی نبودن بچه از بین بره
پدر مادرا دقت کنین بچه باید از اول درست تربیت شه ، نه ول بارش بیارین ه بود و نبودتون مهم نباشه براشون و نه نه اینقد به خودتون وابستش کنین

خاطــره;339476 نوشت:
اینقدام بچه ها نباید به بابا و مامانشون وابسته باشن ..

اینم جوابش...

خاطــره;339476 نوشت:
سه سال بشتر نداشت

elaheh;339560 نوشت:
اینم جوابش...

مچ گیری آباجی؟

کم نیستن بچه های سه چهار ساله ای که هفته ای یبارم پدرم مادرشون رو نمیبیننا
و اینجوریم نیستن

بنظرم سن زیاد به وابستگی ربطی نداره

یکی از پسرای فامیل ما 16 سالشه و اگه یه ساعت باباشو نبینه همچین بیحال و دپرس میشه که ..

بازم ممنون از مچ گیریت:Cheshmak:

نه بابا مچ گیری نبود
منظورم اینه که 3 سال کمه خب!
اون 16 سالهه خب بله ازش بعیده ولی 3 ساله یه نی نی بیشتر نیست که مسلما فقط بامامانشون آروم میشن
بله شاید ا صبح تا عصر مثلا نبینن چیزی نگن ولی 2 روز کامل مامان نباشه خیلیه....:Gol:

یه دایی دارم که روی لاک زدن دختر 5 سالش خیلی حساسه.....اصلا نمیذار بزنه.....در عوض مادره آرایشگره و این دختر هم خب معلومه خیلی دوست داره لاک بزنه
مثلا باباش یه بار گفت اگه یه بار دیگه بزنی میشکنمشون...اعتقاد داره اگه الان بزنه یاد میگیره بعدا نمیشه حریفششد

اما من کاملا مخالفم
من بهش یه دونه لاک داده بودم ولی براش 4 چوب گذاشتم....گفتم این لاک رو تو خونه به دستات بزن اما جلو نامحرما پاکشون کن ولی پاهات چون جوراب میپوشی طوری نیست
این جوری هم حس زیبابودن دخترونش ارضا میشه و عقده نمیشه براش هم میفهمه که لاک فی نفسه بد نیست اما چهارچوب داره
جالب اینکه گفتم میدونی نامحرما یعنی کیا؟گفت یعنی غریبه ها:khandeh!:....منم دیدم فعلا بهتره همین باشه معنیش!:ok:

نباید اینجوری سخت گرفت تا عقده بشه وقتی باباش نیست بزنه!

elaheh;339653 نوشت:
یه دایی دارم که روی لاک زدن دختر 5 سالش خیلی حساسه.....اصلا نمیذار بزنه.....در عوض مادره آرایشگره و این دختر هم خب معلومه خیلی دوست داره لاک بزنه
مثلا باباش یه بار گفت اگه یه بار دیگه بزنی میشکنمشون...اعتقاد داره اگه الان بزنه یاد میگیره بعدا نمیشه حریفششد

اما من کاملا مخالفم
من بهش یه دونه لاک داده بودم ولی براش 4 چوب گذاشتم....گفتم این لاک رو تو خونه به دستات بزن اما جلو نامحرما پاکشون کن ولی پاهات چون جوراب میپوشی طوری نیست
این جوری هم حس زیبابودن دخترونش ارضا میشه و عقده نمیشه براش هم میفهمه که لاک فی نفسه بد نیست اما چهارچوب داره
جالب اینکه گفتم میدونی نامحرما یعنی کیا؟گفت یعنی غریبه ها:khandeh!:....منم دیدم فعلا بهتره همین باشه معنیش!:ok:

نباید اینجوری سخت گرفت تا عقده بشه وقتی باباش نیست بزنه!

من باهات شدیدا موافقم

پدر و مادرا بعضی وقتا یچیزایی رو همچین سخت میگیرن که انگار کن و فیکونه

مثلا همین لاک زدنی که شما میگی ، البته من خودم با لاک مخالفم شدیدا ، چون بیشتر بچه ها دستاشون رو میکنن تو دهنشون و ناخوناشون رو میجوون و بنظرم لاک چیزی نیس که بشه خوردش و ..

و جدا از بحث علمی

سخت گیریای بیش از اندازه پدر و مادرا آثار مطلوبی در پی ندارد

باعث دروغگویی و مخفی کاریو.. میشود

يه روز دوستم جريان خواستگاري و نامزديش رو گفت
بهش گفتم ناراحت نشيا اما از مامان و بابات زيادي انتظار داري
بهم گفت اتفاقا به نظرم تو كم انتظار داري البته ببخشيد اما مامان تو درس نخونده و به خاطر همين زياد ازش انتظار نداري
از ته دل گفتم اتفاقا مامانم خيلي بيش تر از بابام بهم كمك مي كرد
آتش دلم اما خاموش نشده بود
پدر: جنگ مادر: تنهايي بچه داري كردن
پدر: كار مادر: خانه دار
پدر: تقديرنامه،درس خواندن و ترفيع گرفتن و... مادر:قالي بافي و بچه داري وپينه هاي دست...
پدر و مادر هر دو عشق منند
پدرم توي جبهه خط شكن بود و دوستاي پدرم اسم مادرم رو گذاشته بودن سرتيپ
چون براي بابام توي خونه غم باقي نمي گذاشت
اما چرا قدر مادر فداكارم رو جامعه نمي دونه
گاهي براي مادرم گريه مي كردم
و الآن مادرم كه اين رو فهميده نمي گه از بچه ات كم بذار
ميگه سعي كن از لحاظ مدرك جا نموني!!!!!آه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه

دقیقا نمیدونم چند ساله بودم
قرار بود پدر بزرگم توی روستا یه خونه بسازه
یه خونه که مخصوص روزهایی که واسه کشاورزی میان روستا باشه
ما هم برای دیدن اون خونه نیمه ساز راهی روستا شدیم
همگی داخل ساختمون بودن
منم بیرون ساختمون
دلم میخواست با اجر های اونجا واسه خودم یه خونه بسازم
وقتی سرم و بالا اوردم
متوجه شدم که دیوار بلندی به سمت من میاد
با خودم فکر کردم شاید یه خوابه ....
و دیگه چیزی متوجه نشدم
وقتی چشمام و باز کردم یه عالمه کله ادم دیدم که بالای سرمه
و بازم خواب بود که به چشمام هجوم اورد
تصویر های مبهی رو یادمه ...مثلا یادمه تو بغل بابام بودم و بابام داشت گریه میکرد
یادمه توی اتاق عمل بودم و اقای دکتر میفت اسمت مهرنوشه ....من دوست باباتم
..یادمه وقتی به هوش اومدم
مامانم ازم سوال پرسید دوست داری من پیشت بمونم یا بابات
و من با نامردی گفتم ..باباااااااااا
خب چیکار کنم ...از این فرصت ها کم پیش میومد
نتیجه :
خطر همیشه در کمینه ...مواظب بچه هاتون باشید
دیدی شوخی شوخی نزدیک بود ضربه مغزی بشم

ضبط صوت ...

من میگم بچه ها شبیه ضبط صوت هستن ..هر چی میبنن و ضبط و در جاهای عمومی مثل خونه ...توی اتوبوس ...مهمونی و هر جای دیگه پخش میکنن
خب منم یه روزی بچه بودم دیگه
منم بعضی وقت ها مسائل خونمون و واسه دیگران تعریف میکردم
یه روز نمیدونم چی شد که جنگ جهانی سوم توی خونه ی ما به اجرا در اومد
مامانم اون طرف خونه ایستاده بود ..خواهر کوچیکم توی بغلش بود ....داداشم به چادر مامانم چسبیده بود ومامانم هم یه ساک دستش بود ..همین وسط مسطا هم گریه میکرد
و اصرار داشت که بره خونه اقا جون
بابای ما هم
خدا بیامرز اون موقع جوون و خام بود ...تازه عصبی بود ..تو دعوا هم نون و حلوا که پخش نمیکنن
گفت ....راه باز جاده دراز
مامانم گفت مهرنوش بیا بریم ....و داداشم و صدا زد و گفت دست خواهرت و بگیر ...ما از این خونه میریم
همین حرف کافی بود که دو دستی بچسبم به پای بابام و چیغ بزنم ....که من بابام و ول نمیکنم
میخوام پیش بابام بمونم
بابام هم میدونست مامانم بدون بچه هاش جایی نمیره
شیر شده بود و میگفت ...خب برو دیگه ...دیرت نشه
مامانم هم با گریه سعی داشت منو از بابام جدا کنه
خلاصه
من..مامانم ....خواهر کوچیکم و داداشم اینقدر گریه کردیم که بابام از خونه رفت
...........
چند ماه بعد من این خاطره رو واسه اقاجونم تعریف کردم
دقیق یادم نیست ..ولی مامانم میگه علاوه بر اقاجون واسه کل فامیل تعریف کردم
(خو چیکار کنم ..از صحنه های اگشن خوشم میاد ...دوست دارم واسه بغیه هم تعریف کنم )
اونم مامانم و دعوا کرد که چرا جلو بچه ها دعوا کردید....از اون مهم تر ...نمیشه که شوهرت تا گفت بالا چشمت ابروئه تو با سه تا بچه بخوای قهر کنی

نتیجه -جلوی بچه هاتون ..حتی با هم بد حرف نزنید ..چه برسه به دعوا .......

فرق...........



پدر مادر ها همیشه میگن ..به خدا همه بچه هام و یه اندازه دوست دارم
ولی توی عمل اینطوری نیست
من خودم هم دیدم هم تجربه کردم ..هم جدیدا دارم تجربه میکنم
خب ..پدر و مادر ها بین دختر و پسر فرق میزارن
وقتی بچه بودم به جرات میتونستم بگم که از داداشم و خواهرم متنفر بودم
شبا که با گریه میخوابیدم و ازشون ناراحت بودم ..تا صبح هزار بار نقشه قتلشون و طراحی میکردم
بابام همیشه بیرون از خونه بود ....
وبیشتر روز و با مامانم سر و کار داشتیم
خواهرم بیش از اندازه لاغر و ضعیف بود ..یه کم که گریه میکرد ...نفس کم می اورد
داداشم هم بچه زرنگ .....تا مامانم به خودش بیاد سی کیلومتر از خونه دور شده بود
پس کتک و کی میخورد ؟
معلومه من
اینجوری شد که وقتی بچه بودم وهر کی میپرسید کی رو بیشتر از همه دوست داری میگفتم ..بابا
مامانم همیشه فرق میزاشت
الان هم که بزرگ شدم همینطوره
ولی خدا رو شکر ..اینقدر عقل دارم که دیگه نقشه قتل برادر و خواهرم و طراحی نکنم
با خودم عهد کردم
یه دونه بچه بیشتر نیارم ...و هیچ وقت کتک نزنم اش
بین بچه هاتون فرق نذارید

خدا کجاست ؟

وقتی بچه بودم معلممون یه بیسکوییت بهمون داد و گفت ...این بیسکوییت و جایی بخورید که خدا اونجا نباشه


بعضی بچه ها که تا گردن رفتن تو کوله پشتیشون و بیسکوییت و خوردن
بعضی ها هم زنگ تفریح خوردنش
و اما من
من گفتم برم خونه با خانواده مشورت کنم ببینم خدا کجا ها نیست که من برم همون جا این بیسکوییت و بخورم
خب من بچه
پر حرف
شلوغ کار
مدام میپرسیدم
مامان ..خدا تو اشپزخونه هم هست ؟
مامان ....خدا تو کوچه هم هست ؟
مامان ....خدا توی پشت بوم هم هست؟
مامان .....خدا توی اتاق هم هست ؟
مامان ...خدا پشت میز تلویزیون هم هست ؟
مامان ...خدا خونه عمه اینا هم هست ؟
مامان ...خدا زیر پتو هم هست ؟
مامان ......خدا تو مدرسه هم هست ؟
مامان .....خدا تو کلاس هم هست ؟
مامان ....خدا تو پارک هم هست ؟
اینقدر پرسیدم .....که کتک و نوش جون کردم
شب که بابام اومد .....با گریه پریدم بغلش و چغلی مامان و کردم
و چقدر خوشمان اومد که بابام فقط من و بغل میگیره ..فقط من و میبو سه .....فقط من و دوست داره
و وقتی موضوع و بهش گفتم ...گفت ...خدا همه جا هست ...همه جااااااا...هر جایی که فکرشو بکنی ....حتی تو فکرت
اینجوری شد که صبح با بیسکوییت به مدرسه رفتم
و یه بیسکوییت دیگه جایزه گرفتم
این جوری شد که میگن ..گر صبر کنی از یه دونه بیسکوییت دو تا بیسکوییت سازی

جواب سوال بچه ها رو درست و سر فرصت ..و دقیق جواب بدید


محرم راز .......

یه روز سرد زمستونی از مدرسه اومدم و کوله ام و وسط اتاق انداختم
لباسام و با بی حوصلگی عوض کردم
هر چی فکر کردم ..دیدم نه نمیشه
راز به این بزرگی خیلی سخته که خودم تنهایی نگه اش دارم
وقتی خواهرم خواب بود ....و داداشم تو کوچه با دوستاش بازی میکرد
اروم به مامانم گفتم
من امروز یه کار خیلی بد انجام دادم
مامانم - چیکار کردی؟
-دست دوستم و کشیدم ..اونم خورد زمین و دندونش شکست ....
میخواستم بگم اگه میشه به بابا نگو
که داد مامانم بلند شد
اینقدر من و دعوا کرد و غر زد که از گفتن راز دل مثل چیز پشیمون شدم
اخه مادر من ..تا یه هفته دیگه منو سرزنش کن ...اون دندون برمیگرده ؟
خلاصه ...یه کم که اروم شد بهش گفتم به بابا نگو
دلیلم این بود که دلم نمیخواست وجهه ام پیش بابام خراب بشه
شب شد ....
واسه اینکه بابا از حال زارم نفهمه ناراحتم سریع رفتم خوابیدم
اینقدر شب زود خوابیده بودم که صبح زود از خواب بیدار شدم
.و متاسفانه صدای مامانم و شنیدم که گفت
مهرنوش یکی از دوستاش و هل داده و دندونش و شکسته ....میخوام امروز برم مدرسه اش ببینم چه دسته کلی به اب داده
بابام چیز خاصی نگفت
مامانم هم مدرسه اومد

دلم میخواست یه حرفی رو که به عنوان راز به کسی میگم پیش خودش حفظ کنه
مامانم توی امتحان من رد شد
با خودم عهد کردم دیگه رازم و به مامانم نگم

نتیجه اخلاقی اش با شما؟

اینقد بدم میاد بچه هارو حریص به خوردن میکنند
همه فامیل ما همینطورین الا مامان من.....مامان من از ما میگرفت و میداد به دیگرون...اما یادمه تولد پسر داییم بود کیک رو تقسیم کردن و من خردم و بازم دلم میخواست
حالا خودم دیدن نصف سینی کیکو زنداییم گذاشت توی یخچالا....رفتم گفتم:میشه بازم کیک بدین
اونمگفت: کیک تموم ش دیگه نداریم:ajab!:....منم خشکم زد!:crying:
همون موقع فک کردم ببین این نگه میداره برا بچه هاش اونوقت مامان من نمیده ما بخوریم میده به اینا!!!
اونموقع قطعا تربیت زنداییمو درست میدونستم... بزرگتر که شدم وقتی میدیدم بچه هاشون همه جامثل نخورده ها هستن....سعی میکنند زودتر بجنبن تا بیشتر و بهتره رو بخورن حالم بد میشد بدتر اینکه والدین هم هیچی نمیگن و میذارن پای زرنگی بچه هاشون.....خلاصه بزرگتر که شدم اصلا دیگه موافق این عملکرد نبودم و حقو به مامانم میدادم:ok:
البته بعدا چون نمیدونم چه طوری حالا....چون نگاه و تپش قلب خودمو وقتی مامانم یه چیزیو کهدوستداشتم میداد به بقیه بچه ها...چیزی که حتی شاید سهم کمی داشتم ازش و کافی نبود.....از روش مامانم هم خوشم نیومد....:vamonde:.وسط! نه به این شوری و نه به اون بی نمکی
نه اینقد دست و دلباز نه اینقد خسیس!!!!!:god:
مثلا اونرو من یه جور زله درست کرده بودم پسر دایی 8 ساله ام یکی تو دهنش بود یکی تو دستش دو تادیگه هم برداشت....در حالی که من خودم نخوردم ....بزرگترها هم یه دونه
داییمم هیچی بهش نمیگفت که باباجون شکمو نباش :no:
!!!:aatash:

وقتی توی اتوبوس مادرا و از جمله مامان خودم منو از روی صندلی بلند میکرد تا یه بزرگتر بشینه خیلی تعجب میکردم:ajab!:
همش تو ذهنم میگفتم

خداااا:god: خو من که کوچولوترم......خو زودتر خسته میشم.....چرا منو بلند میکنن جامو میدن به این بزرگه!!!؟

موضوع قفل شده است