به بچه هامون اینجور بگیم؟ یا بنت الحسین علیه السلام

تب‌های اولیه

8 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
به بچه هامون اینجور بگیم؟ یا بنت الحسین علیه السلام

کودکی در کربلا

بچه‏ها! همه شما بارها و بارها داستان‏های زیادی از عاشورا و شهادت امام حسین علیه‏السلام شنیدید. ببینم، تا حالا درباره کودکانی که در کربلا بودن هم چیزی شنیدید و اونارو می‏شناسید. یکی ازکودکان امام حسین علیه‏السلام که در کربلا بود، رقیه نام داشت.
بچه‏ها! رقیه علیهاالسلام دختر سه ساله امام حسین علیه‏السلام بود که به همراه خانواده امام حسین علیه‏السلام به کربلا اومده بود تا در کنار پدرو خویشانش باشه. اون پدرش امام حسین علیه‏السلام رو خیلی خیلی دوست داشت و بالاخره هم درهمون سن کم، در سرزمین شام به شهادت رسید. امیدوارم که از بزرگ‏تراتون بخواید تا بیش‏تر درباره حضرت رقیه براتون حرف بزنن.

به یاد پدر

زینب کوچولو، هر وقت اسم رقیه علیهاالسلام رو می‏شنوه، اشک توی چشماش حلقه می‏زنه. می‏دونید چرا بچه‏ها؟ آخه اون یه داستان درباره حضرت رقیه علیهاالسلام شنیده که خیلی ناراحتش کرده. شما هم می‏خواید اون داستان رو بشنوید، پس خوب گوش کنید. عصر عاشورا، وقتی دشمنان دین خدا، امام حسین و یارانش رو به شهادت رسونده بودن، یه عده کودک توی یکی از خیمه‏ها جمع شده بودن.
اونا خیلی خیلی تشنه بودن. فرمانده سپاه دشمن که دید اونا دارن از شدت تشنگی می‏میرن، خواست کمی آب به اونا بده. ولی وقتی به حضرت رقیه رسید،حضرت رقیه از اون آب نخورد، ظرف آب رو برداشت و به طرف پدرش امام حسین علیه‏السلام دوید. اون می‏خواست آب رو برای پدرش ببره، ولی بچه‏ها امام حسین علیه‏السلام ، پدر رقیه، حالا دیگه شهید شده بود. همه با هم سلام می‏فرستیم به روح بزرگ رقیه کوچک.

مرضیه، دختر کوچولوییه که همیشه با مادرش تو مراسم عزاداری امام حسین و یارانش شرکت می‏کنه. اون هر سال چنین روزی که روز شهادت حضرت رقیه علیهاالسلام هست، یه کار خیلی خیلی زیبا انجام می‏ده.
مرضیه که تازه به کودکستان می‏ره، هر سال کوزه آبی رو برمی‏داره و توی این روز به یاد کودک تشنه کربلا حضرت رقیه، به اهالی محل و رهگذرانی که تشنه هستن آب می‏رسونه. آفرین به مرضیه خانوم و همه دخترها و پسرهای خوب و با ایمان که دوستان خونواده پیامبراند.

کودک اسیر

بعد از واقعه عاشورا چه اتفاقی افتاد؟ شما می‏دونید. حتما تا حالا از بزرگ‏تراتون شنیدید. بله دشمن تمام کسایی رو که زنده مونده بودن، اسیر کرد. میون این اسرا، یه دختر کوچولو هم دیده می‏شد. این دختر کوچولو رقیه بود. رقیه دختر امام حسین علیهاالسلام که حالا بعد از شهادت پدرش به همراه عمه‏اش زینب و اسرای دیگه به طرف شام می‏رفت.
می‏بینید بچه‏ها، حضرت رقیه با اون سن و سال کم چقدر سختی کشیده. اون دشمنا اون قدر بی‏رحم بودن که حتی این دختر کوچولو رو هم آزار می‏دادن. پس همه دست‏هامون رو به آسمون بلند می‏کنیم و از خدا می‏خوایم که تمام دشمنای دین خدا واهل بیت نابود بشن. ان شاءالله.

شهید کوچک

از توی خرابه‏های شام، صدای یه کودک به گوش می‏رسید. همه اونایی که در میون اسرا بودن، می‏دونستن که این صدای رقیه، دختر کوچک امام حسینه. اون حالا از خواب بیدار شده بود و سراغ پدرش رو می‏گرفت. او انگار خواب پدرش رو دیده بود.
اون وقت یزید، کسی که دستور داده بود امام حسین و یارانش رو به شهادت برسونن، دستور داد سر امام حسین علیه‏السلام رو به دختر کوچولو نشون بدن. وقتی حضرت رقیه علیهاالسلام سر بریده پدرش امام حسین علیه‏السلام رو دید، با فریاد و ناله خودشو روی سر بریده پدرش انداخت و همون جا، روحش به سوی آسمون آبی پرواز کرد. سلام ما به روح بلند او.


منبع: سایت حوزه
ماخذ:شهید آوینی

درود بر دوستان گرامی

سلسله مباحث مفصل، درباره ی رقیه بنت الحسین(ع) را می توانید در لینک پایین بیابید:
http://www.askdin.com/showthread.php?t=1631

سپاسگزارم

آی قصه قصه قصه،ای بچه های قشنگ
برای قصه گفتن،دلم شده خیلی تنگ

من حضرت رقیه،یه دختر سه ساله م
همه میگن شبیه گلهای سرخ و لاله م

گل های دامن من،سرخ و سفید و زردن
همیشه پروانه ها دور سرم میگردن

از این شهر و ازون شهر آدمای زیادی
میان به دیدن من،تو گریه و تو شادی

هر کسی مشکل داره،میزنه زیر گریه
مشکل اون حل میشه تا میگه یا رقیه

خلاصه ای بچه ها،اسم بابام حسینه
به یادتون میمونه؟بابام امام حسینه

پدربزرگ خوبم امیر مومنینه
اون اولین امامه،ماه روی زمینه

تو دخترای بابام از همشون ریزترم
خیلی منو دوست داره،از همه عزیزترم

مثل رنگین کمون بود النگوهای دستم
گردنبند ستاره به گردنم میبستم

یه روزی از مدینه،سواره و پیاده
راه افتادیم و رفتیم همراه خونواده

به سوی مکه رفتیم،تو روز و تو تاریکی
تا خونه خدا رو ببینینم از نزدیکی

چن روزی توی مکه موندیم و بعد از اونجا
راه افتادیم و رفتیم به صحرای کربلا

به کربلا رسیدیم،اونجا که دریا داره
اونجا که آسمونش پر شده از ستاره

تو کربلا بچه ها سن و سالی نداشتم
بچه کبوتر بودم،پر و بالی نداشتم

همیشه عمه زینب میگفت دورت بگردم
به حرفای قشنگش همیشه گوش میکردم

تو صحرای کربلا ما با غولا جنگیدیدم
با اینکه تنها شدیم ولی نمیترسیدیم

تو کربلا زخمی شد چند جایی از تن من
سبدسبد گل سرخ ریخت روی دامن من

بزرگا که جنگیدند با غولای بد و زشت
ما توی خیمه موندیم،بزرگا رفتن بهشت

گلهای دامن من از تشنگی میسوختن
به گریه کردن من چشماشونو میدوختن

تحمل تشنگی راس راسی خیلی سخته
مخصوصاً اونجایی که خشکه و بی درخته

دامنم آتیش گرفت مثل گلای تشنه
به سوی عمه زینب دویدم پابرهنه

خواستم که صورتم رو با چادرم بپوشم
خوردم زمین در اومد گوشواره از تو گوشم

غولا منو گرفتن،دست و پاهامو بستن
خیلی اذیت شدم،قلب منو شکستن

خلاصه ای بچه ها تو صحرای کربلا
وقت غروب خورشید،شدیم اسیر غولا

پیاده و پیاده همراه عمه زینب
راه افتادیم و رفتیم،از صبح زود تا به شب

تا اینکه ما رسیدیم به کشور سوریه
از کربلا تا اونجا راه خیلی دوریه

توی خرابه شام ما رو زندونی کردن
با ما که بچه بودیم نامهربونی کردن

فریاد زدم:«آی مردم،عموی من عباسه
بابام امام حسینه،کیه اونو نشناسه؟»

سر غولا داد زدیم،اونا رو رسوا کردیم
تو قلب مردم شهر خودمونو جا کردیم

بابام یه شب به خوابم اومد توی خرابه
گفت که:بابا حسینت میخواد پیشت بخوابه

دست انداختم گردنش،تو بغلش خوابیدم
خیلی شب خوبی بود،خوابای رنگی دیدم

صبح که بلند شدم من،دیدم که یک فرشته م
مثل داداش اصغرم،منم توی بهشتم

http://golhaye-behesht.persianblog.ir/post/145/ منبع