ɛ❀ɜ یادداشتهای جبرئیل ɛ❀ɜ داستانهایی از زندگی رسول رحمت از زبان فرشته وحی

تب‌های اولیه

49 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
ɛ❀ɜ یادداشتهای جبرئیل ɛ❀ɜ داستانهایی از زندگی رسول رحمت از زبان فرشته وحی

به نام خدا

سلام
عید همگی دوستان مبارک !:Gol:
مطالبی که در این تاپیک قرار میگیره داستانهای کوتاهی هست از زندگانی سراسر خیر و برکت رسول رحمت (ص) که از زبان فرشته وحی ، حضرت جبرئیل بیان میشه !
این داستانها از کتاب یادداشتهای جبرئیل ( سفری در زوایای 63 سال حیات محمد :doa(1): با کاروانی در 200 منزل ) نوشته خانم محبوبه زارع برگرفته شده !
انشاءالله که با مطالعه سیره زندگی نبی اعظم :doa(1): بهتر بشناسیمشون و قدری به ایشون نزدیکتر بشیم!
پیشنهاد میکنم از دست ندید !
یادداشتها کوتاه اما جذابه !

به نام خدا




تمام این شش هزار سال ، به نوری که در گوشه راست عرش ، به تسبیح خدا مشغول بوده است ، می اندیشیم. شاید اینک پرده از راز برداشته شود.

اعتراض فرشتگان به اوج رسیده است : « خدایا ! می خواهی موجودی بیافرینی که در زمین فساد و خونریزی کند ، در حالی که ما تسبیح گوی تو خواهیم بود؟!»


و خداوند نهیب می زند: « من چیزی می دانم که شما نمی دانید ! [1]


و بدین ترتیب ، خلقت اولین انسان ، شکل میگیرد ، اما هنوز نمی دانم چه ارتباطی میان این حادثه با آن نور بی زوال برقرار است . با آن که من نیز به آدم سجده کرده ام و شیطان را به خاطر تکبر عصیان گرانه اش ، سرزنش می کنم.




[1][=&quot] - بقره /30

به نام خدا

امشب هم یکی از آن شبهایی است که آسمان در هاله ای از تجرد و شهود ، سیر می کند و زمین در تقویم مکرر خود، شبی از شبهای ربیع الاول عام الفیل را به ثبت نشسته است.
قرار است امشب ایوان کسری بلرزد و چهارده کنگره آن فروز ریزد .
قرار است دریاچه ساوه خشک شود و جز شوره زاری از آن نماند .
قرار است وادی سماوه ، پس از سالها خشکی ، در آب موج زند .
قرار است آتشکده فارس ، پس از هزار سال خاموش شود .
قرار است همین امشب تخت تمام پادشاهان سرنگون گردد.
هیچ کس نمی پرسد چرا ؟
چون هستی به این آگاهی رسیده است که اینها همه مقدمه آمدن اوست .
و او کسی نیست جز محمد :doa(1): ؛ بنده و فرستاده خداوند !

به نام خدا

همین چند ساعت پیش بود که «ثویبه» هیجان زده ، حضور ابوطالب رسید و نفس زنان ، بریده بریده میلاد برادرزاده اش را مژده داد.
و درست همان چند ساعت پیش ، ابوطالب به پاس این بشارت سبز ، او را آزاد کرد.
با خود فکر می کنم ، ثویبه ، کنیز آزاد شده ابوطالب نیست ، بلکه او سند محبتی است که عموی محمد :doa(1): به وجود او در این عالم خاک دارد.
شاید هم آزاد کردن ثویبه ، نماد فریاد خاموش ابوطالب در لفافه هستی باشد که محمد :doa(1): ، بهانه آزادی بشر است !

[="seagreen"]به نام خدا
[/]
[="purple"]زمین ، روزهای آغازین زندگی او را به تماشا نشسته است، و هستی از شهد حضور او می نوشد و رشد می کند. هرچند خودش بیش از چند روز نتوانسته از شیر مادر که اولین عصاره عطوفت آمنه است ، بنوشد.
« ثویبه» هم فقط چند روز بر سفره دایگی او مهمان بوده است .
ابوطالب آرام و قرار ندارد . عبدالمطلب هم از او بی تاب تر!
باید دایه برگزیده ای برای او یافت شود، ولی زنان دایه ، تمایلی برای نگهداری طفلی یتیم از خود نشان نمی دهند، چرا که معتقدند ، دایه را پدر کودک اجر می دهد .
غافل از اینکه خدای این طفل ، از همه پدران بزرگ تر و کریم تر است، اما درک این موضوع برای مردم زمین خیلی ثقیل است .[/]

سلام
خیلی تاپیک مفیدیه دستتون درد نکنه نوشته هاتون خیلی جالبه بی زحمت بازم بذارید:Kaf:
یاعلی:Sham:

به نام خدا

خبر رسیده که زنان قبیله بنی سعد ، از بادیه آمده اند تا کودکان مکه را برای پرورش ، از پدران تحویل بگیرند . این زن بادیه نشین را حلیمه می خوانند .
نجابت و پاکی در وجودش موج می زند.
او تنها زنی است که هنوز طفلی را تحویل نگرفته ، چرا که فقر و تنگدستی ، توان دایگی را در او تضعیف کرده است .
خدا او را به سمت محمد :doa(1): می خواند.
تقدیر چنین رقم خورده است که حلیمه، قنداقه او را از پدربزرگش تحویل بگیرد و با گروه دایگان به سمت قبیله خویش بازگردد.
این درحالی است که او آسمانی ترین موجود عالم را در آغوش گرفته؛ هرچند خود از این راز عظیم خبر ندارد.

به نام خدا

شب عجیبی است . شبی به وسعت کویر و به ژرفنای اسرار.
شاید حلیمه ، برای آنکه دست خالی از مکه باز نگردد، کودک را پذیرفته باشد ، اما فریاد شوق و شگفتی اش ، دل شب را به اعجاز حضور محمد :doa(1): معترف می سازد.
این صدای حلیمه است: « این غیر ممکن است ، من شیر دارم .»
هنوز زنان قبیله دورش را نگرفته اند ، که همسرش نفس زنان می رسد و می گوید : « من ... من از شترمان ، از شتر بی شیرمان شیر دوشیدم ... نگاه کنید ! ... بچه ها ! ... حلیمه ! ...»
حلیمه بهت زده به چشمان روشن و دوست داشتنی کودک خیره مانده است .
حالا این طفل برای او یک عطیه الهی است که حتی حاضر نیست تار مویی از او را با عالمی عوض کند.
صدای مرد در گوش حلیمه طنین انداز شده است : « کودک مبارکی به تو سپرده شده .»
و صدای آسمان در جان من ترانه می شود : « انسان مقدسی به عالم امکان داده شده !»
و خدا کند ، اهل عالم این ندا را دریابند.

[="Purple"][="SeaGreen"]به نام خدا[/][/]

[="Purple"]روزهای زندگی او به سرعت باد و به روشنی آفتاب از پی هم می گذرند.
کودک در دامان صحرا، آرام بزرگ می شود ، در حالی که دلی در گوشه مکه تنها به امید برگشتنش می تپد و یگانه رؤیای زیستنش این است که دوباره او را در آغوش بگیرد و به سینه بفشارد ، که روزی او را به یثرب ببرد و آرامگاه پدرش را نشانش دهد .
آری!
آن دل فقط در سینه مادر، جا دارد و بس !
آمنه ، مادرانه منتظر آمدن کودک است . چیزی نمانده تا او به آرزوی دو ساله خود پیوند بخورد .
این را گامهای کودکانه محمد :doa(1): به سمت خانه گواهی میدهد .[/]

[="SeaGreen"]به نام خدا[/]

[="Purple"]چند روزی است که او با جذابیت و ملاحت طفلی دو ساله ، به آغوش مشتاق مادر پناه آورده است .
بیماری وبا چنان بر شهر سایه افکنده که حلیمه مصرانه پیشنهاد می دهد، کودک دوباره به طبیعت صحرا باز گردد ، ولی مادر چگونه پس از ماهه ، چشم انتظاری و لحظه شماری ، دوباره دوری محمدش را بپذیرد ؟!
درست در این لحظه که مادر ، اشک را از گوشه مژگان خود می سترد و کودک عزیزش را به حلیمه می سپارد ، من عمیق ترین احساس تعلقش را به محمد :doa(1): لمس می کنم .
او را می فرستد تا در بیابان ، ذات کبریا برایش ملموس تر باشد .
او را می فرستد تا برای داشتن جسمی سالم و روحی سترگ ، سال های دیگری را هم دور از او بگذراند.[/]

به نام خدا

ملکوت صحرا ، اسرار خلقت را تفسیر می کند، و او در انزوای روحانی خویش ، به تلفیق جان با طبیعت بیابان مشغول است .
چه کسی می فهمد ؟ چه کسی می داند؟ چه کسی درک می کند که کودکی خردسال ، در تماشای گله چه خلسه عابدانه ای را دنبال می کند ؟
ساکنان قبیله چه می دانند ، این کودک آخرین فرستاده خداوند است !
مردم بیابان ، چه می فهمند ، هم نفسی با برگزیده خلایق یعنی چه ؟
گویی این خلق به همه ندانستن ها و نشناختن های خلق ، عادتی دیرینه دارد . این را سکوت عارفانه اش در هرم جگر سوز صحرا گواهی می دهد .
آفتاب جسورانه بر بیابان منتشر می شود و او در وانفسای حرارت ، تنها به ذات لایزال و افق ملکوت ، دل سپرده است . آن چنان در خویش غرق شده است که حتی حضور ملائک، او را از تفکر روحانی اش جدا نمی سازد.
جتی سر بلند نمی کند تا ببیند که ما سایبانی حریری بر سرش گسترانده ایم ، تا از رنج آفتاب مصونش بداریم که این گوشه ای از دستورات خداوند به ماست در حفظ آخرین رسول آسمانی اش در خاک .

به نام خدا

کودک از بیابان و قبیله بنی سعد ، از قصه هایش با خانواده حلیمه و روزهای بکر صحرا حرف می زند.
مادر از سکوت سرد خانه و تنهایی و درد دوری او می گوید .
کودک از فرزندان حلیمه که برایش خواهر و برادر بوده اند، می گوید و مادر از خوبی های مردم قبیله خود حرف می زند .
محمد :doa(1): کسانی را که کودکی اش در کنارشان سپری شده، معرفی می کند و آمنه از مهربانی پدربزرگ و عموهای محمد :doa(1): سخن می گوید .
محمد :doa(1): از همسر حلیمه تعریف و مادر سکوت می کند . دستش را بر سر محمد :doa(1): می گذارد و آرام اشک می ریزد . کودک با کنجکاوی ، آهسته زمزمه می کند : « چه شده مادر ؟ چرا جواب نمی دهی؟»
مادر با بغض ترک خورده می گوید : « چه جوابی دارم ، وقتی هرگز پدرت را ندیده ای ؟چه بگویم وقتی زندگی ام سایبانی ندارد ؟!»
این انگشتان محبت محمد :doa(1): است که گونه های غمگین مادر را نوازش می دهد و این صدای کودکانه اوست که جان عالم را طنینی عارفانه می بخشد : « زندگی ات سایبان دارد . تو خدا را داری ، مادر ! »
کلامش آنچنان مطمئن و دلنشین است که پیش از آمنه ، آرامشی قدسی در دل من و دیگر ملائکه می نشیند .

به نام خدا

از صبح تا حالا، بارها خواسته که بپرسد : « مادر ! قرار است اتفاقی بیافتد ؟ امروز حال غریبی داری!»
ولی صبر کرده تا آمنه ، خود آغازگر سّر درون باشد .
مادر به دیوار کاه گلی اتاق خیره می شود و پس از سکوتی طولانی می گوید : « عزیزم ! می خواهم به تو مژده ای بدهم !»
مقابل مادر زانو می زند و با شوری کودکانه می پرسد : « چه مژده ای ؟ »
آمنه با آهی جگر سوز ، شکسته شکسته پاسخ می دهد: » می خواهم تو را به سفر ببرم . می خواهم با هم به زیارت قبر پدرت برویم ! »
دل محمد :doa(1): به لرزه می افتد . احساس می کند ، به دیدار پدر خواهد رفت .
با اشتیاق خود را به آغوش مادر می سپارد : « هرچه زودتر برویم ، مادر ! من لحظه شماری میکنم ! »
آمنه پسرش را چنان مادرانه در آغوش می فشارد که ما تموج عشق را به وضوح در عرش در می یابیم و آنگاه از اعماق درون ، نفسی آرام می کشد ، نفسی به آرامش دل قدسیان !

به نام خدا

کاروان به قصد یثرب ، شن های صحرا و بوته های خشن بیابان را پشت سر می گذارد . اهل کاروان در طول سفر ، به او و آداب الهی اش ، دل سپرده اند.
برخی زمزمه می کنند : « حقا که پسر عبدالله است ! »
عده ای خاطرات کودکی و جوانی عبدالله را مرور می کنند و از او حرف می زنند. گروهی به آمنه غبطه می خورند که به مقام مادری چنین انسان بزرگ و با اخلاقی نائل آمده است .
سفر با همه فرازها و نشیب هایش ، با همه سختی ها و خستگی هایش به پایان می رسد .
این را زمزمه اهل کاروان و ساختمان های خشتی پیش رو ، به او مژده می دهند.
من نیز خود را برای همراهی او در یثرب آماده می کنم.

به نام خدا

با خود می اندیشد ، حقیقت مرگ چیست که میان او و پدر پرده افکنده؟ فکر می کند، معاد چگونه در باور محدود بشر جا می گیرد ؟
کم کم آثار شهر یثرب ، نگاه او را تسخیر می کند . از پرده محمل بیرون را می نگرد . صحرا آرام است و یکنواخت . سعی می کند ، از روح سرشار بیابان الهام بگیرد و به اندیشه های ماورایی اش ادامه دهد . باید چنین کند که اینها ، همه مقدمات رسالت اوست .
و ما احساس عارفانه این عصاره خلقت را بیش از اهل زمین لمس می کنیم .
اگرچه نه برای خاک و نه در افلاک این موضوع تازگی ندارد .
وقتی نفس های محمد :doa(1): جز خلسه ای روحانی نیست ، باید پذیرفت که زمان بلوغ کائنات برای دریافت رسول آخرین نزدیک است .همان طور که یثرب تا مدینه شدن فاصله زیادی ندارد.

به نام خدا

هنوز برای این که میزان شور و ولوله افلاک را در این گوشه عرش دریابد ، کوچک است . یعنی سنش اقتضا نمی کند، اما نمی توان به این دلیل ساده ، عظمت قدسی درونش را منکر شد .
به راستی آیا می داند، در این لحظه هایی که قدم به قدم مادر ، به خانه ای که پیکر عبدالله در آن مدفون است ، نزدیک می شود ، در این ثانیه هایی که نفس های آمنه به شماره افتاده ، چه غوغایی در دل ملائک بیداد می کند؟!
امروز، روز ملاقات او با آرامگاه پدر نیست ، بلکه گاه میثاق او با آباء و اجداد نبوت است و این جا پیوندگاه وحی و سنت !
این جا ؛ همین اتاق ساده ، همین قبر خاکی ، مفسر و گواه میراث داری او خواهد بود که او وارث خداوند است در زمین !
آه که چه آرامش غریبی بر درونم نازل شده است ! گویی من نیز دارم برای وساطت او با وحی آماده می شوم . این را امروز به طرز غریبی احساس می کنم .

به نام خدا

چشمش به مادر می افتد که گویی جان از قالب تن رها کرده ؛ مدهوش و بی قرار، خود را بر مزار همسر محبوبش سپرده و اندوه هفت ساله اش را در فضای ملتهب اتاق انشار می دهد .
کم کم ضجه های او به فغان هایی جانسوز و بلند تبدیل می شود و او در قطره قطره اشک های مادر ، داستان عشق الهی او را دز می یابد .
دستش را بر شانه های لرزان مادر می نهد . گویی در یک لحظه تسکین دو عالم را در روح او می دمد .
این جا ، درست نقطه تثبیت آینده اوست . نقطه ای که او را در کنار مادر و مزار پدر ، به اوج اصالت ، به اوج معنا ، به متن معاد و به بطن توحید ، اتصال می دهد ، اتصالی جاودان ، اتصالی که من برای توصیفش ، ظرفیت کلمات را محدود و حقیر می بینم .
پس سکوت می کنم تا روح تبسم خداوند مفسر شکوه این لحظات بر زمین باشد . یقین دارم چنین خواهد بود .

این متن هایی که اینجا آورده شده واقعیت داره؟!!
یعنی خود حضرت جبرئیل نوشته و اینا رو در اختیار دیگران قرار داده یا نه ؟!!

دلنما;313553 نوشت:
این متن هایی که اینجا آورده شده واقعیت داره؟!! یعنی خود حضرت جبرئیل نوشته و اینا رو در اختیار دیگران قرار داده یا نه ؟!!

سلام
خیر ، اینها واقعیت هایی تاریخی ست که با خلاقیت نویسنده و هنرمندی او ، از زبان حضرت جبرئیل بیان شده تا بر زیبایی ، تأثیر و گیرایی مطلب بیفزاید.

به نام خدا

کاروان ، بیابان برهوت را در می نوردد و او با کوله باری از خاطرات زیبا ، به سمت مکه در حرکت است . ساعت ها از طوفان سوزان صحرا می گذرد . با خود فکر می کند چه باد عجیبی بود ، طوفانی که صورت مسافران را می سوزاند و خاکستری داغ ، بر سر و رویشان می پاشید ، طوفانی که ساعت ها حرکت کاروان را به تأخیر انداخت .
اینک که تند باد ، فرو نشسته و مسافران آرامش خود را باز یافته اند ، او متوجه اوضاع نا به شامان مادر می شود . ضعفی شدید در جانش رسوخ کرده ، به حدی که توان ایستادن در خود نمی یابد . ولی محمد :doa(1): دل خوش داشته است به اینکه تا ساعتی دیگر ، پس از مساعد شدن هوا، مادر سلامتی خود را باز خواهد یافت.
به همین امید ، کنار بستر او می نشیند و دلداری اش می دهد که او همواره مایه آرامش مادر بوده است و خواهد بود. همچنان که من و دیگر فرشتگان نیز آرامشی آسمانی خود را مدیون وجود بی مثال او هستیم .

به نام خدا

پس از لحظاتی ، پلک می گشاید و او در نگاه بی رمقش آیه ی مرموزی را کشف می کند . می خواهد به خود بقبولاند که اشتباه می کند . آرزو می کند که اشتباه کرده باشد !
کم کم برق نگاه مادر فرو می نشیند و صدایش خاموش می شود . وحشت زده از جا می پرد . نفس های مادر به شماره افتاده و بدنش سست شده است. با آخرین نگاه ها و با واپسین نفس ها زمزمه می کند : «پسرم ! تو از نسل بزرگ مردی هستی که در بامداد قرعه کشی ، صد شتر قربانی اش شدند ! »
مادر می خواهد حرف بزند . مثل تمام روزهای کوتاه و اندکی که در کنار محمدش سپری کرده ، اما پلک بر هم می نهد و برای همیشه ، مثل ستاره ای در مقابل خورشید چشمان او افول می کند .
مادر خاموش می شود. به این آرزو که محمد :doa(1): تا همیشه روشن بماند.
من در این بحبوحه مصیبت و مرثیه ، ندای خداوند را به وضوح در می یابم که این آرزو چقدر اجابت شدنی است .

به نام خدا

پاهایش بر زمین کشیده می شوند. این گونه مصیبت زدگی ، برای کودکی شش ساله خیلی زود است ، اما خداوند در مقابل ظرفیت وسیع و ژرف او، محدوده زمان و موقعیت سن و اقتضای مکان را شکسته است.
بی جهت نیست که فرشتگان ، در این وانفسای مصیبت ، از استقامت و صبر او متحیر مانده اند.
ابوطالب به استقبالش آمده است. محمد :doa(1): چشم در نگاه غم زده او می دوزد و سکوت می کند. دلش می خواهد بگوید: « عموجان ! با مادرم رفتم ، ولی بدون او برگشتم! »
دوست دارد زمزمه کند : « پرنده ای که هر دو بالش را از او گرفته باشند ، چگونه فرصت پرواز خواهد داشت ؟ »
عمو چنان او را در سینه می فشارد که در یک لحظه ، پناهگاهی مطمئن برای روزهای بی سامانی خاک می یابد، اما قبل زا آنکه خود را در امنیت سینه عمو رها سازد ، چشم به آسمان می دوزد و با درخشش اشکی که بر گوشه چشمانش می لغزد ، آهی می کشد و در دل می گوید: « خداوندا ! کدام پناه گاه مطمئن تر و جاودانه تر از نگاه رأفت تو پیدا می شود ؟ »
او با همین سؤال صمیمی ، انقلابی را در دل عرش بنا می نهد و ما مباهات خداوند را با تمام وجود احساس می کنیم.

به نام خدا

این فرش که در سایه کعبه گسترده شده ، مخصوص عبدالمطلب و مقام محترم اوست. پسران این پیر بزرگ همیشه دور تا دور فرش مینشینند و قدم نهادن کسی را بر فرش ،گران می دانند، ولی محمد :doa(1): گاه گاهی بر فرش می نشیند . عموها دست او را می گیرند تا از جا بلندش کنند. این نهیب عبدالمطلب است که حقیقت بلندی را فریاد می زند : « فرزندم را به حال خود واگذارید . به خدا سوگند که او مقامی والا دارد . می بینم که روزی خواهد رسید که او سرور شما خواهد شد .»
این لحظات را تاریخ ، با قلم شهود به ثبت نشسته است و من از جاودانه ترین زاویه ملکوت ، در انتظار فرارسیدن آن روز ، ثانیه های زمین را می شمارم.

به نام خدا

این دو سال سرپرستی محمد :doa(1): برای پدربزرگ بهترین فرصت بود، تا به حقیقت وجود او ایمان بیاورد و رگه های رسالت را در لحظه های زندگی با او لمس کند. عاطفه و احترام ویژه ای که عبدالمطلب ، نسبت به آن برگزیده خلایق ابراز کرده است ، همگان را بر آن داشته تا در این واپسین لحظات زندگی ، در انتظار وصیت او در حق محمد :doa(1): باشند.
اینک ابوطالب کنار بستر پدر ، جملات عظیم او را در روح خویش حک میکند : « محمد :doa(1): را حفظ کن و او با زبان و مال و دست یاری کن . زود باشد که او سید قوم خواهد شد ! »
ابوطالب با قطرات اشکی بر مژگان خود رها کرده، وفاداری خود را بدین وصیت اعلام می دارد . اینک صدای پدربزرگ در جان جهان منتشر می شود: « دیگر مرگ بر من آسان شد ! »
بدین ترتیب سرپرستی محمد :doa(1): بر عهده عمویش قرار می گیرد. اگرچه ما همچنان از تمام زوایای ملکوت ، حامی و نگهبانش هستیم.

به نام خدا


قریش با چشمانی اشک بار، به ابوطالب پناه اورده اند و او را واسطه قرار داده اند تا از حریم ربوبی کعبه ، رفع این خشک سالی و نزول باران رحمت را طلب کند.
وقت آن است که ابوطالب واسطه آسمانی خدا را با خود به کعبه ببرد و مردم را از مقام عظیمش آگاه سازد .
رو به آسمان با کودک خردسالی که در آغوش دارد ، زمزمه میکند : « ای پروردگار مهربان ! به حق این کودک باران را نازل فرما و ما را مشمول کرم بی پایانت قرار ده ! »
همین چند لحظه پیش آسمان صاف بود و آفتابی ، ولی اینک توده های ابر از اطراف به حرکت درآمده اند و تا دمی دیگر زمین مکه از باران اعجاز محمد :doa(1): سرشار خواهد شد.
این را آرامشی که در آسمان جاری است ، بر دل من گواهی داده است و بر دل اهل مکه اثبات خواهد کرد.

به نام خدا

این اولین سفر تجارتی است که به همراه عمو ، به قصد شام پیش رو دارد .
بیابان هرم سوزانی دارد که از تحمل پسر بچه ای خارج است . آفتاب ، بر اهل کاروان جسورانه می تابد و در عمق نفس هایشان نفوذ می کند .
اذن پروردگار و اراده او در حفظ محمد :doa(1): این است که قطعه های ابر ، سایبانی بر سر او بگسترانند تا رنج هوا بر برگزیده خلایق گران نیاید.
من نیز با خود می اندیشم که در پس این همه عنایت و عشق ربوبی به این نوجوان عرب ، چه اسراری نهفته است .
صبر می کنم تا زمان پاسخ ابهام من و دیگر فرشتگان را عرضه بدارد .

به نام خدا

راهب را بحیرا می خوانند . علم غریبی در اسرار دین دارد .
قطعه ابری که سایبان محمد :doa(1): را بر دوش دارد ، چنان توجه او را جلب کرده ، که بی اختیار از صومعه بیرون می آید و از اهل کاروان در مورد این مسافر کوچک می پرسد .
ابوطالب را نشانش می دهند و می گویند : « این مرد ، پدر اوست ! »
بحیرا با یقین می گوید : « نه ! پدر این انسان بزرگ ، نباید اکنون زنده باشد !»
ابوطالب پاسخ می دهد : « آری این پسر ، برادر زاده من است و پیش از تولدش ، پدرش را از دست داده ! »
راهب ، با اطمینانی پر از شوق می گوید : « این پسر را حفظ کن که اگر یهود او را بشناسند و آن چه را من از او می دانم ، بدانند ، هر آینه او را خواهند کشت که او پیغمبر این امت است و ... . »
با خود فکر می کنم اگر بحیرا می دانست آن چه را من از حقیقت محمد :doa(1): می دانم ، چگونه پس از این ملاقات و این شوق عظیم ، زندگی خاک را تاب می آورد ؟!

به نام خدا

پیمان مقدسی است بین برخی از جوانان غیرت مند مکه ؛ این که سوگند خورده اند ، حق مظلوم را از ستم گر بگیرند .
جوان قریشی ، مشاجره مظلومانه مسافر را با عاص بن وائل شاهد بوده است و به دنبال آن ، پیمان متحدانه قبیله خود را در احقاق حق مرد ستم دیده .
چگونه ممکن است خود او ، میثاق نامه حق و رسول عدالت باشد و در چنین عهد زیبایی دخیل نشود ؟!
اینک کلامش را با آهنگ وحی در می یابم : « من حاضر نیستم این پیمان را با شتران سرخ مو عوض کنم ! »
قطعاً چنین است که این تنها یکی از جلوه های حق جویی رسالت می تواند بود !
هرچند مفهوم جهانی کلامش را جز من و اهل کبریا کسی در نمی یابد .

به نام خدا

طایفه هوازن ، در ماه حرام با قریش به جنگ پرداخته است .
خاندان محمد :doa(1): در میدان دفاع حاضر شده اند .
در تنگنای رزم ، آن جا که پسران عبدالمطلب به تیر نیازمندند ، نوجوانی پانزده ساله مرا به شگفتی می خواند .
این تجلی شجاعت و حماسه محمد :doa(1): است که در بحبوحه خون و نزاع ، به عموهای خود تیر می رساند .
می اندیشم که چگونه بشری با آن وسعت روح و ژرفنای محبت و عاطفه ، ابعاد چندگانه ای از اقتدار و شجاعت و حماسه را در خویش می پروراند . حال آنکه هنوز پانزده بهار بیشتر از کتاب عمرش ورق نخورده است .

به نام خدا

چند روزی می گذرد که ابوطالب به او پیشنهاد شغل تجارت داده است .
و او امروز ، بی مقدمه به عموی خود ، پیام و دعوت بانو را باز می گوید : « به من گفت چیزی که مرا شیفته تو کرده ، راست گویی و امانت داری توست . من حاضرم دو برابر آن چه به دیگران می دادم ، به تو بدهم .»
کلام ابوطالب ، شوق مرا دو چندان می کند : « محمد :doa(1): ! این پیش آمد وسیله ای است برای زندگی که خدا آن را به سوی تو فرستاده است ! »
با تأیید عمو ، عزم محمد :doa(1): برای پذیرش دعوت خدیجه ، قاطع می شود و ما آغاز اتفاق های روشنی را به هم نوید می دهیم .

زیبا بود ممنون از قلم

یا الله*

اسپم!!


صرفا جهت بالا آمدن تایپیک!

[SPOILER](ضمن تشکر فراوااان از نویسنده ی داستان ها و سرکار طهور بزرگوار بابت زحماتشون...:Gol:)[/SPOILER]

به نام خدا

کاروان ابوجهل در فروش کالا ، بر محمد :doa(1): پیش دستی کرده و همین باعث شده که زبان ابوجهلیان به شماتت باز شود : « کاروان تجارتی خدیجه ، در هیچ سفری مثل این سفر درمانده نشده و زیان نمی بینند . کالاهایشان در دستشان خواهد ماند و دیگر مشتری نخواهند داشت .»
محمد :doa(1): این زخم زبان ها را می شنود ، اما اطمینانی که به حمایت خداوند دارد ، او را آرام داشته است .
در این بامداد ، جمعیتی از شامیان را می بینم که از هر سو برای خرید اجناس خدیجه ، هجوم آورده اند .
به زودی سودی کلان و بی نظیر ، نصیب تاجران خدیجه خواهد شد . میسره حق دارد بگوید : « ای محمد :doa(1): ! اینها همه به برکت قدوم شماست که شامل حال این کاروان شده است .»
و من بیشتر از همگان به حقیقت سخن میسره معتقدم .

به نام خدا

عبور از سرزمین عاد و ثمود ، سکوت متفکرانه ای را در جان محمد :doa(1): منتشر کرده است . گویی اسرار این دیار او را به عالمی دیگر برده است .
غلام خدیجه ، با دقت و هوشیاری ، حالات محمد :doa(1): را زیر نظر گرفته و تحولات درونی او را به طرزی غریب ، لمس می کند.
میسره نمی داند بین موفقیت کاروان تجارتی محمد :doa(1): و این سکوت های عارفانه چه ارتباطی دخیل است . همان طور که من نمی دانم در چنین لحظاتی چه نسبتی میان تبسم کبریا و آرامش زمین وجود دارد .
میسره با خود فکر می کند چگونه حقایق نبوی :doa(1): را به بانوی خود باز گوید . همانطور که من می اندیشم جاودانگی محمد :doa(1): را چگونه می شود در عالم به باور انسان نشاند .
لحظه ها می گذرد و کاوران به مکه نزدیک می شود.

به نام خدا

شمارش معکوس بانو ، روزهاست که آغاز شده است . در این ثانیه های آخر ، به وضوح بی تابی خود را احساس می کند .
نمی داند چگونه این انقلاب درون را تسلی باشد . کنیز ، خبر ورود محمد :doa(1): را داده است و او چشم به در ، منتظر آمدن اوست .
اینک صدای دلنشین محمد :doa(1): در خانه که نه ، در هستی بانو می پیچد : « سلام بر شما ای اهل خانه ! »
خدیجه مشتاقانه به استقبال او می شتابد . محمد :doa(1): گزارش سفر را می دهد : « به سلامت رسیدن کاروان و اموالتان را تبریک می گویم . »
و بانو پاسخ می دهد : « سلامتی خودت را به من تبریک بگو . سوگند به خدا شما در نزد من از همه اموال و بستگانم برتر هستید ! »
عشق خدیجه ، شوری خدایی را در نفس های من جاری کرده است . چه عمیق و زیباست این سان دلسپردگی !

به نام خدا

از لحظه ای که چشم دانشمند یهود به او افتاد و بی اختیار از بانو خواست که او را به مجلس بخواند، تا الان که پرده از راز برداشته شده ، لحظه ای آرام نگرفته است .
خدیجه ، طنین کلام دانشمند یهودی را در جان خویش به وضوح حس می کند : « دست تقدیر او را برای ختم نبوت و ارشاد مردم پرورش داده است . من علائم پیامبر آخر الزمان را در تورات خوانده ام . از نشانه های او این است که از قریش زنی را انتخاب می کند که سیده قریش است . خوشا به حال کسی که افتخار همسری او را به دست آورد ! »
در این سکوت عمیق ، به دل سپردگی خدیجه به محمد :doa(1): می اندیشم و از خود می پرسم در این عشق که کم کم دل بانوی قریش را تسخیر خواهد کرد ، چه فرجامی نهفته است ؟!

به نام خدا

بانو خواب عجیبی دیده است و اینک با هیجان ، آن را برای عمویش ورقه تعریف می کند : « خواب دیدم ماه ، از آسمان فرود آمد و در کنار من افتاد . سپس هفت پاره شد . خواب دیدم خورشید در بالای کعبه چرخید و کم کم پایین آمد و در خانه من فرو نشست ! »
ورقه از علوم دینی و اسرار کتب یهود آگاهی عمیقی دارد .
بارها اشاراتی داشته است ، اما امروز به روشنی پاسخ خدیجه را می دهد : « به زودی با مردی بزرگ که پیامبر آخر الزمان خواهد بود و شهرت جهانی خواهد یافت ، ازدواج خواهی کرد ! »
و همین بشارت ازلی کافی است تا ما نیز اشتیاقی آسمانی را در دل خویش احساس کنیم و دل به روزهای سبز پیش رو خوش داریم.

به نام خدا

بانو تصمیم خود را گرفته است .اینک در خلوت صمیمانه خود با بزرگ خاندان ، « ورقة بن نوفل » نظرش را در مورد ازدواج با محمد :doa(1): می پرسد .
ورقه ، با استناد به کتب آسمانی و تعقل خود ، اوصاف عالی محمد :doa(1): را بر می شمارد .
چنان شوقی در دل بانو ، رسوخ می کند که می خواهد هدیه ای به عموی خود ، ورقه بدهد .
ورقه می گوید: « خدیجه ! من چیزی از متاع دنیا نمی خواهم ، بلکه از تو می خواهم در روز قیامت از پیش گاه محمد :doa(1): برای من شفاعت کنی . بدان که حساب و کتابی در میان است. هیچ کس نجات نمی یابد ، جز کسانی که محمد :doa(1): را تصدیق و از او پیروی کنند .»
و من از خود می پرسم چگونه می توانم خود را بیش از این در ارتباط با محمد :doa(1): دخیل دارم .

به نام خدا

بنی هاشم در خانه ی خدیجه گرد آمده اند تا بانو را برای محمد :doa(1): خواستگاری کنند.
ابوطالب گفتنی ها را گفته و حالا نویت ورقه است که پاسخ دهد ، ولی خدیجه سکوت ورقه را چنین می شکند : « ای عمو! اگرچه تو در حضور مردم از من مقدم هستی ، ولی از جان من برتر نیستی . ای محمد :doa(1): من خود را به عقد ازدواج تو در آوردم و مهریه آن را خود بر عهده گرفتم . به عمویت دستور ده تا شتری را قربانی کند و جشن عروسی بگیرد . از این پس تو صاحب اختیار همسر خود هستی ! »
یکی از حاضران قریشی می گوید : « تا کنون ندیده بودم زنی مهریه ازدواجش را بر عهده خود گیرد .»
پاسخ ابوطالب ، مهر تأییدی جاودان بر این پیوند است : « آری ، اگر مردان مثل برادر زاده ام باشند ؛ او را با گرانبهاترین مهریه بربایند ، و اگر امثال شما باشند ، جز با مهریه سنگین ازدواج با شما را نخواهند پذیرفت ! »
دوست دارم تا پایان این مجلس دل انگیز را در نفس خود ثبت کنم ، اما اینک به دستور خداوند باید بر کوه های مکه ، مشک و عنبر بیافشانم تا عطر دل انگیز بهشت سراسر مکه را در بر گیرد که این پیوند ، آغاز برکت بر اهل زمین خواهد بود .

به نام خدا

بر دامنه کوه های مکه ، آرام و پیوسته اشک می ریزد ، اشک پدری در دلسوزی فرزند . آری ، جاهلیت این مردم ، بارها و بارها ، درونش را مشتعل ساخته و احوالش را به هم ریخته است .
همین امروز ، در بازار مکه قماربازی را دید که ظرف چند دقیقه ، شتر ، خانه و ده سال از زندگی خود را باخت .
درست از همان لحظه ، چنان اندوهی از غم و نادانی امت ، در دلش نشست که سر به کوه ها گذاشته و سنگینی این درد را با کوهستان تقسیم کرده است .
اینک من از آسمانی ترین زوایای هستی ، به تماشای عاطفه مهربانترین پیامبر :doa(1): نشسته ام و ستودن او را در روح کائنات تماشا می کنم که اوست ستوده ترین موعود خدا در زمین !

به نام خدا

بانو ، ثروت خویش را به پای محبوبش ، محمد :doa(1): ریخته است و او سخاوت مندانه در فریادرسی تهی دستان و کمک به یتیمان ، قدم بر می دارد .
همین امروز حلیمه به دیدارش آمده بود . محمد :doa(1): عبای خویش را متواضعانه فرش پای دایه خویش قرار داد و از او دلجویی کرد . فشار زندگی و قحطی ، رنگ از چهره حلیمه ربوده بود ، ولی اینک با دستی پر از خانه محمد :doa(1): و خدیجه بیرون می آید .
در حالی که رفتنش را تماشا می کنم ، به عظمت و کرامت این زوج بی تعلق می اندیشم .

به نام خدا

خداوند هیچ پیامبری را بر نینگیخت ، مگر این که او را بر شبانی گماشت . تا از این راه ، تربیت انسان ها را بیاموزد .
هرچه مصحف رسولان را مرور می کنم ، غیر از این واقعیت زلال ، چیزی نمی یابم .
این روزها با خود فکر می کنم ، چوپانی محمد :doa(1): با دیگر انبیاء چه فرقی خواهد داشت ؟!
گله همان بشریت است ، اما آیین شبانی او کامل ترین است و به بلوغ نهایی رسیده .
او مدتی است در سرزمین قراریط ، گوسفندان اهل مکه را چوپانی می کند و من به اهل زمین می اندیشم و به حالشان غبطه می خورم که پیغمبری بدین رأفت و مسئولیت پذیری ، هدایتشان را بر عهده خواهد گرفت .
خدا کند که این گله ، رام عنایت او باشند که این تنها دغدغه اهل آسمان است .

[=&quot] به نام خدا


چه فرقی می کند بیست و هفت رجب یا یکی از شب های رمضان ؟
مهم این است که خداوند بلوغ ابلاغ را در من دمیده تا در این خلوت حرا ، محمد :doa(1): چهل ساله را پیغام رسانم که : « بخوان ، به نام پروردگارت که جهان را آفرید . همان کس که انسان را از خون بسته ای خلق کرد . بخوان که پروردگارت از همه بزرگ تر است . همان کسی که به وسیله قلم تعلیم داد و به انسان آموخت ، آنچه را نمی دانست . » {1}
همه لحظات بودنم را با این دم عوض نمی کنم که این چنین مشتاقانه ، مژده رسالت را به آخرین فرستاده خداوند ، ابلاغ مرده ام .
اینک بیش از همگان ، من آرامش یافته ام .

----------------------

{1} . علق ، آیات 1-5 .

به نام خدا

از غار بیرون می آید ، در حالی که سنگ ها و درخت ها ، برایش کرنش دارند .
صدای خاضعانه کائنات در جان او می پیچد : « سلام بر تو ای رسول خدا! ... »
نمی داند مسیر خانه را چگونه و با چه توانی طی کرده . اینک بانوی مهربانش او را به داخل می خواند ، اما با نگاهی شگفت زده در او متوقف شده است : « ای محمد :doa(1): این نور چیست ؟ »
و پیامبر روشنایی ها پاسخ می دهد : « این نور ، نور مقام نبوت است . بگو معبودی جز خدای یکتا نیست و محمد :doa(1): رسول خداست ! »
خدیجه پاسخ می دهد : « از دیرباز ، این موضوع را می دانستم و امروز شهادت می دهم به یگیانگی پروردگارت و رسالت تو ! »
من نیز زمزمه ملائک را می شنوم که سرمستی این شهادت را در ماوراء انتشار می دهند .

به نام خدا


بیش از او ، من از ثقل پیام خود خبر دارم . برای همین ، می توانم احوال پریشان او را به خوبی درک کنم .
به خود می لرزد ، چرا که دریافت عمیق و بالغی از وحی داشته است .
خدیجه او را پوشانده تا دمی از این فشار روحانی بیاساید ، ولی مأمورم تا از جانب پروردگارش ، پیغام آورم که : « ای جامه خواب به خود پیچیده ! برخیز و انذار کن و پروردگارت بزرگ بشمار . لباست را پاک دار و از پلیدی دوری بجو . منت مگذار و فزونی مطلب ! و به خاطر پروردگارن صبر کن ! » {1}
طنین وحی این بار نیز در جان محمد :doa(1): شعفی ازلی را تجدید می کند و من در انتظار ابلاغ های بعدی ، لحظه های آسمان را می شمارم .

----------------

{1} . مدثر ، آیات 1-7 .

به نام خدا

خدیجه از پیرترین راهب مسیحی مکه نشان مرا می پرسد .
عداس به سجده افتاده : « قدوس قدوس ! نام جبرئیل در شهری که در آن یاد خدا نباشد ، ذکر نمی شود . از او سخن نمی گویم تا به من نگویی که نامش را از کجا شناخته ای ؟! »
و خدیجه از ملاقات محمد :doa(1): با من سخن می گوید . عداس دعایی به او می دهد و می گوید : « گاه شیطان بر انسان نفوذ می کند . اگر محمد :doa(1): مجنون باشد ، این دعا موجب رفع جنونش می شود ! »
اینک خدیجه به خانه وارد می شود و من در حال ابلاغ وحی به محمد :doa(1): هستم : « ن . سوگند به قلم و ان چه می نویسد که به نعمت پروردگارت تو مجنون نیستی و برای تو پاداش عظیمی است . تو اخلاق برجسته ای داری . به زودی می بینی و می بینند که کدامیک از شما مجنون و گمراهند ! » (1)
و این ایمان خدیجه را دو چندان می کند که تو همان پیامبر موعودی و همین جبرئیل امین !

..........

(1) قلم ، آیات 1- 6 .

به نام خدا

صدای عداس ، نه فقط در فضای اتاق که در جان جهان ، طنین می اندازد : « سوگند به خدایت ، هرگاه عمرم طولانی شود ، در رکاب تو با دشمنانت می جنگم . به زودی از سوی خداوند مأمور به ابلاغ وظایف می گردی . سپس از طرف قوم تکذیب می شوی تا آن جا که قومت تو را از شهر اخراج کنند . »
محمد :doa(1): با اتکا به حقیقت وحی ، می فرماید : « ای عداس ! مرا اخراج می کنند ؟! »
و این کشیش پیر پاسخ می دهد : « آری ، هر پیامبری مانند رسالت تو را برای مردم بیاورد ، قومش او را از شهرش می رانند ، ولی خدا و فرشتگانش تو را یاری می کنند ! »
عداس درست می گوید . این را از آمادگی عمیقی که در دورن خویش برای حمایت از محمد :doa(1): احساس می کنم ، مطمئن هستم .

به نام خدا


نمی دانم چگونه می شود روح این ثانیه ها را در کالبد زمان دمید .
تمام شیدایی عالم را در این لحظه برایم خلاصه کرده اند . اینک که مقابل او ظاهر شده ام و او با چشمانی بی حجاب ، شفاف و زلال وسط پیشانی ام را می خواند که با خط خدا نوشته شده : « لا إله إلا الله ، محمد :doa(1): رسول الله » .
می فرماید : « تو کیستی ؟ خدا تو را رحمت کند . من هرگز در میان مخلوقات کسی را به عظمت و زیبایی تو ندیده ام . »
گاه پاسخ آمده است ، پاسخی که هزاران سال در انتظارش بوده ام .
با لهجه ای از ملکوت زمزمه میکنم : « من جبرئیل ، روح امین هستم که بر همه پیامبران و رسول خدا نازل می شوم ! »
حس غریبی به من می گوید که این انزال با همیشه فرق خواهد داشت . همانطور که محمد :doa(1): با تمام انبیا برای من متفاوت است که اوست مکمل دین خدا .

به نام خدا


عباس و مهمانش ، اطراف کعبه ایستاده اند که محمد :doa(1): و دو مسلمان دیگر از راه می رسند و روبه روی کعبه به نماز می ایستند .
رکوع و سجود و قیام نماز ، مهمان عباس را گیج کرده است . می پرسد : « اینها کیستند و چه می کنند ؟ »
عباس جواب می دهد : « آن مرد ، محمد بن عبدالله است . آن پسر ، عموزاده او و زنی که پشت سر انها ایستاده ، همسر محمد :doa(1): است .
سوگند میخورم ، روی زمین کسی پیرو این آیین نیست ، جز همین سه نفر ! »
با خود فکر می کنم اگر مردم دنیا حقیقت را درک می کردند ، همگی در چهارمین نفر شدن از هم سبقت می گرفتند ، اما افسوس که هنوز درک نور نبوت برای این مردم زود است .

موضوع قفل شده است