اشعار تربیتی
تبهای اولیه
در این تاپیک سعی می شود اشعاری را که برای تربیت دینی، اجتماعی و انسانی مفید باشد نوشته می شود.
ملکا ذکر تو گویم که تو پاکی و خدائی
نروم جز به همان ره که توام راهنمائی
بری از رنج و گدازی ، بری از درد نیازی
بری از بیم و امیدی بری از چون و چرائی
همه درگاه تو جویم ، همه از فضل تو پویم
همه توحید تو گویم که بتوحید سزائی
تو حکیمی تو عظیمی تو کریمی تو رحیمی
تو نماینده ی فضلی تو سزاوار ثنائی
همه عزی و جلالی همه علمی و یقینی
همه نوری و سروری همه جودی و سخائی
لب و دندان سنائی همه توحید تو گوید
مگر از آتش دوزخ بودش روی رهائی
حكیم سنایی
منسوخ شد مروت و معدوم شد وفا *** زین هر دو نام ماند چو سیمرغ و کیمیا
شد راستی خیانت و شد زیرکی سفه *** شد دوستی عداوت و شد مردمی جفا
اگر آسان نماید این به تو
این چنین آسان یکی سوره بگو
جنتان و انستان و اهل کار
گو یکی آیت از این آسان بیار
اگر به بندگي ارشاد ميکنيم ترا
اشارهاي است که آزاد ميکنيم ترا
تو با شکستگي پا قدم به راه گذار
که ما به جاذبه امداد ميکنيم ترا
درين محيط، چو قصر حباب اگر صد بار
خراب ميشوي، آباد ميکنيم ترا
ز مرگ تلخ به ما بدگمان مشو زنهار
که از طلسم غم آزاد ميکنيم ترا
فرامشي ز فراموشي تو ميخيزد
اگر تو ياد کني، ياد ميکنيم ترا
اگر تو برگ علايق ز خود بيفشاني
بهار عالم ايجاد ميکنيم ترا
مساز رو ترش از گوشمال ما صائب
که ما به تربيت استاد ميکنيم ترا
آنكس كه نداند و بداند كه نداند
آنكس كه بداند و نداند كه بداند
آنكس كه بداند و بداند كه بداند
شوق پرواز مجازي ، بالهاي استعاري لحظه هاي کاغذي را، روز و شب تکرار کردن
خاطرات بايگاني،زندگي هاي اداري آفتاب زرد و غمگين ، پله هاي رو به پايين
سقفهاي سرد و سنگين ، آسمانهاي اجاري با نگاهي سر شکسته،چشمهايي پينه بسته
خسته از درهاي بسته، خسته از چشم انتظاري صندلي هاي خميده،ميزهاي صف کشيده
خنده هاي لب پريده ، گريه هاي اختياري عصر جدول هاي خالي، پارک هاي اين حوالي
پرسه هاي بي خيالي، نيمکت هاي خماري رو نوشت روزها را،روي هم سنجاق کردم:
شنبه هاي بي پناهي ، جمعه هاي بي قراري عاقبت پرونده ام را،با غبار آرزوها
خاک خواهد بست روزي ، باد خواهد برد باري روي ميز خالي من، صفحه ي باز حوادث
در ستون تسليتها ، نامي از ما يادگاري
[=arial, helvetica, sans-serif]از همان روزی كه دست حضرت قابیل
گشت آلوده به خون حضرت هابیل
از همان روزی كه فرزندان آدم
صدر پیغام آوران حضرت باری تعالی
زهر تلخ دشمنی در خونشان جوشید
آدمیت مرد
گرچه آدم زنده بود
از همان روزی كه یوسف را برادرها به چاه انداختند
از همان روزی كه با شلاق و خون ، دیوار چین را ساختند
آدمیت مرده بود
بعد دنیا هی پر از آدم شد و این آسیاب
گشت و گشت
قرنها از مرگ آدم هم گذشت
ای دریغ
آدمیت برنگشت
قرن ما روزگار مرگ انسانیت است
سینه دنیا ز خوبیها تهی است
صحبت از آزادگی، پاكی، مروت، ابلهی است
من كه از پژمردن یك شاخه گل
از نگاه ساكت یك كودك بیمار
از فغان یك قناری در قفس
از غم یك مرد در زنجیر
حتی قاتلی بردار،
اشك در چشمان و بغضم در گلوست
وندرین ایام زهرم در پیاله، زهر مارم در سبوست
مرگ او را از كجا باور كنم؟
صحبت از پژمردن یك برگ نیست
وای، جنگل را بیابان میكنند
دست خون آلود را در پیش چشم خلق پنهان میكنند
هیچ حیوانی به حیوانی نمیدارد روا
آنچه این نامردمان با جان انسان میكنند
صحبت از پژمردن یك برگ نیست
فرض كن مرگ قناری در قفس هم مرگ نیست
فرض كن یك شاخه گل هم در جهان هرگز نرست
فرض كن جنگل بیابان بود از روز نخست
در كویری سوت و كور
در میان مردمی با این مصیبتها صبور
صحبت از مرگ محبت مرگ عشق
گفتگو از مرگ انسانیت است...[/]
[=arial, helvetica, sans-serif] ::: زنده یاد فریدون مشیری :::[/]
زدست دیده و دل هر دو فریاد
که هر چه دیده بیند دل کند یاد
بسازم خنجری نیشش زپولاد
زنم بر دیده تا دل گردد آزاد
شنيدهايد که آسايش بزرگان چيست
براي خاطر بيچارگان نياسودن
بکاخ دهر که آلايش است بنيادش
مقيم گشتن و دامان خود نيالودن
همي ز عادت و کردار زشت کم کردن
هماره بر صفت و خوي نيک افزودن
ز بهر بيهده، از راستي بري نشدن
براي خدمت تن، روح را نفرسودن
برون شدن ز خرابات زندگي هشيار
ز خود نرفتن و پيمانهاي نپيمودن
رهي که گمرهيش در پي است نسپردن
دريکه فتنهاش اندر پس است نگشودن
شاعر خانم پروین اعتصامی
حال متکلم از کلامش پيداست
از کوزه همان برون تراود که در اوست
علم است برهنه شاخ و تحصيل، بر است
تن، خانهي عنکبوت و دل، بال و پر است
شیخ بهایی
ما غرق گناهيم، که غفاري تو
او قهارت خواند و ما غفارت
آيا به کدام نام، خوش داري تو؟ !!!
شیخ بهایی
مو لانا مي گوید :
بشنو از ني چون حكايت مي كند
از جدايي ها شكايت مي كند
از نيستان تا مرا ببريده اند
از نفيرم مردو زن ناليده اند
امام خميني(ره) در جواب:
مشنو از ني چون حكايت مي كند
بشنو از دل چون روايت مي كند
مشنو از ني، ني نواي بينواست
بشنو از دل، دل حريم كبرياست
ني چو سوزد تل خاكستر شود
دل چو سوزد خانه دلبر شود
[/]
[="]که هر عضوی به درد آید به جایش دیده می گرید
[/]
غـــــافل از آنیم که کـــــــــج می رویم
کعـــــــبه به دیدار خـــــــــدامیـــــرویم
او که همین جاســـت کـــجا می رویم
حج به خدا جـــــــــز به دل پاک نیست
شستن غم از دل غــــــــمناک نیست
دین که به تسبیح و سر, ریش نیست
هر که علیگفت کـــه درویشنیست
به کعبه گفتم: تو از خاکی، منم خاکم! چرا باید به دور تو بگردم؟! ندا آمد: تو با پا آمدی، باید بگردی، برو با دل بیا، تا من بگردم:Sham:
اي دل ز خانه تن، فكر سفر نداري
پروانهاي، ندانم بهر چه پرنداري
از كنج گلخن تن، عزم وطن نكردي
اي اخگر فسرده، شوق شرر نداري
ابوطالب كليم كاشاني
[=book antiqua][=arial]بدیدم حال دولتمند و درویش
[=book antiqua][=arial]نه درویشی در آنجا بی کفن ماند
[=book antiqua][=arial]نه دولتمند برد از یک کفن بیش:Gol:
دل را دادی زفیض دانش شادی
توفیق عمل به علم هم نیز بده
آن هم تو معید نعم و هم بادی
ملا محسن فیض کاشانی
هر لحظه وحی آسمان آيد به سر جان ها
کاخر چو دردی بر زمين تا چند می باشی برآ
هر کز گران جانان بود چون درد در پايان بود
آنگه رود بالای خم کان درد او يابد صفا
گل را مجنبان هر دمی تا آب تو صافی شود
تا درد تو روشن شود تا درد تو گردد دوا
جانيست چون شعله ولی دودش ز نورش بيشتر
چون دود از حد بگذرد در خانه ننمايد ضيا
گر دود را کمتر کنی از نور شعله برخوري
از نور تو روشن شود هم اين سرا هم آن سرا
در آب تيره بنگری نی ماه بينی نی فلک
خورشيد و مه پنهان شود چون تيرگی گيرد هوا
باد شمالی می وزد کز وی هوا صافی شود
وز بهر اين صيقل سحر در می دمد باد صبا
باد نفس مر سينه را ز اندوه صيقل می زند
گر يک نفس گيرد نفس مر نفس را آيد فنا
جان غريب اندر جهان مشتاق شهر لامکان
نفس بهيمی در چرا چندين چرا باشد چرا
ای جان پاک خوش گهر تا چند باشی در سفر
تو باز شاهی بازپر سوی صفير پادشا
در جواني به خود ميگفتم شير شير است اگر چه پير بود
چون به پيري رسيدم فهميدم پير پير است اگر چه شير بود
:Gol:
قدر جوانی خودتونو بدونید :Mohabbat:
انجا که خانه توست دنیای دیگری هست
اری در این زمین هم یک جای بهتری هست
هر صبح دم که خورشید از خانه تو خیزد گوید که ای مردم
اینجا پیامبری هست!
نامه نوشتم اما مانده بروی دستم.
اینجا پر از کلاغ است انجا کبوتری هست؟
اقا اگر بیایید ان شهر بانک دارد؟
بازارتان چطور است؟اجناس و مشتری هست؟
اینجا دلارهامان در گاو صندوق امن است...
انجا اگر بیاییم اصلا کلانتری هست؟
ما اعتقاد داریم چایی اول وقت!حالا نماز بعدا...
انجا سماوری هست...؟
هر جمعه سفره چیدی تا میهمان بیاید.اقا ببخش مارا
کار مهمتری هست....
این جمعه خسته بودیم بگذار هفته بعد..
حالا که وقت داریم یا ماه دیگری هست...
گم گشته ایم اقا....
گم گشته ایم اقا!پیدا کنید مارا.....
در لابه لای این شهر این شهر محشری هست!!!
جز چند عده معدود باقی خوشیم اقا...
اصلا حواسمان نیست دنیای دیگری هست...
در حیرتم از مرام این مردم پست
این طایفه ی زنده کش مرده پرست
تا هست به ذلت بکشندش بر جفا
چون مرد به عزت ببرندش سر دست
بدون شرح
هر چه باشی نازنین ایام خوارت میکند
هر چه باشی شیر دل دنیا شکارت میکند
هر چه باشی با لب خندان میان دیگران
عاقبت دست طبیعت اشک بارت میکند
“اي مادر عزيز كه جانم فداي تو
قربان مهرباني و لطف و صفاي تو
:hamdel:
هرگز نشد محبت ياران و دوستان
همپايه ی محبت و مهر و وفاي تو
:hamdel:
مهرت برون نمي رود ار سينه ام كه هست
اين سينه خانه تو و اين دل سراي تو
:hamdel:
آن گوهر يگانه درياي خلقت
كاندر جهان كسي نشناسد بهاي تو
:hamdel:
مدح تو واجب است ولي كيست آن كسي
كايد برون ز عهده مدح و ثناي تو
:hamdel:
هر بهره اي كه برده ام ازحسن تربيت
باشد ز فيض كوشش بي منتهاي تو
:hamdel:
اي مادر عزيز كه جان داده اي مرا
سهل است اگر كه جان دهم اكنون براي تو
:hamdel:
گرجان خويش را برايت فدا كنم
كاري بزرگ نيست كه باشد سزاي تو
:hamdel:
تنها همان تويي كه چو برخيزي از ميان
هرگز كسي دگر ننشيند بجاي تو
:hamdel:
خوشنودي تو مايه خوشبختي من است
زيرا بود رضاي خدا در رضاي تو
:hamdel:
گر بود اختيار جهاني بدست من
مي ريختم تمام جهان را به پاي تو”
:hamdel:
فلك! در قصد آزارم چرايي گلم گر نيستي خارم چرايي
تو كه باري ز دوشم برنداري ميان بار، سر بارم چرايي
:Gol:
بابا طاهر
نان و حلوا را بهِلْ در گوشه اي
نان و حلوا چيست؟ جاه و مال تو
باغ و راغ و حشمت و اقبال تو
شیخ بهایی
جالينوس ابلهی را ديد دست در گريبان دانشمندی زده و بیحرمتی همیکرد. گفت: اگر
اين نادان نبودی کار وی با نادانان بدينجا نرسيدی.
دو عاقل را نباشد كين و پيكار
نه دانايى ستيزد با سبكسار
اگر نادان به وحشت سخت گويد
خردمندش به نرمى دل بجويد
دو صاحبدل نگهدارند مويى
هميدون سركشى و آزرم جويى
و گر بر هر دو جانب جاهلانند
اگر زنجير باشد بگسلانند
يكى را زشتخويى داد دشنام
تحمل كرد و گفت اى خوب فرجام
بتر زانم كه خواهى گفتن آنى
كه دانم عيب من چون من ندانى
طوتي صفتي و لاف ز عرفان بزني
اي مور دم از تخت سليمان بزني
فرهاد نديده اي و شيرين گشتي
ياسر نشدي و دم ز سلمان بزني