روایت ناب داستان زندگی پر رمز و رازِ "سردار رازِ 9دی" +تصاویر

تب‌های اولیه

5 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
روایت ناب داستان زندگی پر رمز و رازِ "سردار رازِ 9دی" +تصاویر

آن چه خواهید خواند خلاصه ای است از سیره شهید عیسی اکبری
فرمانده واحد مخابرات گردان امام محمد باقر علیه السلام به روایت همسرش.

«خانواده شهید عیسی اکبری نسبت دوری با ما داشتند. نزدیکی زمینهای شالیزاری مان در روستای "بزمین آباد" ساری هم باعث رفاقت بین خانواده ها شده بود. عیسی به پدرش گفته بود که از خانواده حسنی برایم زن بگیرید. من عیسی را از نزدیک ندیده بودم فقط می دانستم که اهل جبهه است. عیسی برای اولین بار در 17 سالگی به جبهه رفته بود با برادر بزرگش موسی. موسی و عیسی اولین بیسجی های روستای بزمین آباد بودند. آنها 5 برادر بودند و همگی اهل جنگ و جهاد: موسی، عیسی، عسگری، ابراهیم و عباس. وضع خانوادگی آنها از لحاظ مادی خوب نبود و پدر و مادر عیسی مجبور بودند در زمین های مردم کار کنند. مادر شوهرم می گفت: حتی موقعی که عیسی را حامله بودم مجبور بودم سر زمین کار کنم.


عیسی شب هشتم محرم بدنیا آمد.
دستور ارباب روستا به پدر عیسی برای خادم شدن مسجد، یک توفیق اجباری برای عیسی و برادرهایش بود تا سالهای کودکی را در هوای ملکوتی مسجد نفس بکشند. در تعزیه ماه محرم روستا، عیسی همیشه نقش اسرای کربلا را بازی می کرد.
وضعیت تحصیلی عیسی از برادرانش بهتر بود. جون وضع مالی خوبی نداشتند سعی می کرد از مدادهای کوچک شده همکلاسی ها استفاده کند یا برای تهیه دفتر از آنها می خواست که هر کدام چند برگ از وسط دفترشان بکنند و به او بدهند. بعد او برگه ها را به خواهرش خدیجه می داد تا آنها را با نخ و سوزن بهم وصل بدوزد. وقتی عیسی دوران ابتدایی اش را تمام کرد به ساری رفت و در مدرسه نیما ثبت نام کرد.
در سال 1357 عیسی مانند خیلی از نوجوانان همکلاسی اش به صف انقلابیون پیوست. عیسی اما تازه وارد دبیرستان آیت الله طالقانی شده بود که جنگ شروع شد. وی کلاس اول دبیرستان بود که هوای جبهه به سرش زد و با اصرار زیاد از پدر اجازه گرفت و همراه برادرش موسی یکماه در منطقه منجیل گیلان آموزش نظامی دید و به کربلای ایران رفت. دو سه روز بعد از محرم شدن من و عیسی، او به جبهه رفت. نوزوز سال 1361 بود که دو برادر در عملیات فتح المبین شرکت کردند.و بعد از آن هم در عملیات بیت المقدس و فتح خرمشهر.
عیسی در 2/7/1361 به عضویت سپاه درآمد و بعنوان نیروی مخابراتی مشغول بکار شد و بعد مسئول مخابرات گردان امام محمد باقر لشکر 25 کربلا شد. البته با اینکه نیروی مخابراتی بود اما اکثراً بعنوان نیروی رزمی فعالیت می کرد.عیسی و چهار برادرش اغلب در جبهه بودند. حتی برادر کوچکترشان عباس که موقع شروع جنگ 9 سالش بود، 21 ماه جبهه دارد.





پدر شوهرم تعریف می کند: «بار اولی که عیسی و موسی معروف به "دوطفلان مسلم" به جبهه رفتند، فصل رسیدن پرتغال ها بود. همه پرتغال های حیاط را چیدم و فقط دو پرتقال روی درختی مانده بود. همیشه با خودم می گفتم که اگر یکی از پرتقال ها افتاد یکی از دوطفلان مسلم شهید می شود و اگر هر دوتا افتادند هر دو فرزندم به شهادت خواهند رسید. کارم شده بود که صبح ها قبل از رفتن به سرکار و غروب بعد از آمدن به خانه درخت را نگاه کنم که آیا پرتقالی افتاده یانه.»
عسیی وقتی که سه تا از پسرعموهایش به شهادت رسیدند، یا با خود خلوت می کرد یا اینکه به مزارشان می رفت و با آنها صحبت می کرد. برایش سخت بود که چطور او که بیش از پسرعموهایش در جبهه بود، شهید نشده است. فاصله شهادت دو تا از پسرعموهایش فقط هفده روز بود. هر وقت که به مرخصی می آمد شبهای جمعه در منزل یکی از شهدای محل، دعای کمیل برگزار می کرد.
یکسال از عقدمان گذشته بود که می خواستیم عروسی کنیم. من لباس عروس نخواستم. عیسی گفت اگر دوست داری بگیر. گفتم: خیلی از جوانهای روستا شهید شده اند و خانواده ها عزادارند، وجدانم قبول نمیکند که لباس عروس بپوشم. البته نه اینکه فقط من اینکار را کرده باشم، بلکه خواهر و خواهر شوهرم نیز بدون لباس عروس به خانه بخت رفتند.






عیسی، لباس مناسبی برای روز عروسی نداشت. پدر شوهرم گفت: لباس سپاه را بپوش. عیسی قبول نکرد و گفت: بیت المال است. برای همین عیسی کت پدرش را پوشید، عکسش هست هنوز. قبل از اینکه وارد خانه شویم، عیسی روی سکو سه بار با صدای بلند دعای «اللهم الرزقنی توفیق شهاده فی سبیله» را خواند و آقوام و دوستان که در حیاط بودند، بلند آمین گفتند.
روزی که عروسی کردیم نه دی ماه سال 1364 بود. تمام اتفاقات مهم زندگی ما در نهم دی اتفاق افتاد. نهم دی شیرینی خوران نامزدی مان بود، نهم دی ماه سال بعد هم عروسی کردیم، پسرمان جابر در نهم دی ماه متولد شد، عیسی در دی ماه شهید شد و در نه سالگی پسرمان، در نهم دی استخوانهای عیسی را آوردند و و او را به خاک سپردیم.... همیشه نه دی را بخاطر دارم.





من عروس چهار روزه بودم که عیسی دوباره عزم جبهه کرد. بعد از حضور در چندین عملیات، بالاخره نوبت عملیات والفجر8 شد. حالا که بیش از بیست سال از آن عملیات می گذرد، می دانم که شوهر و برادرهای شوهرم در چه عملیات شگفت انگیزی شرکت کردند.عبور از رودخانه وحشی اروند و فتح فاو. در این عملیات، عیسی و عسکری در گردان امام محمد باقر(ع) بودند و موسی و ابراهیم در گردان حمزه سیدالشهدا.
عیسی و عسکری و ابراهیم در والفجر 8 مجروح شدند. بعد از دو هفته از بیمارستانهای مشهد و اصفهان به خانه آمدند. دیدن سه برادر مجروح و عصا بدست در یک خانه تماشایی بود. سه برادربه هم کمک می کردند و زخمهای همدیگر را می شستند. در این عملیات اصغر خنکدار، فرمانده و دوست صمیمی عیسی به شهادت رسید. عیسی عکسش را قاب کرد و گذاشت روی طاقچه.
بخاطر مجروحیت هشتاد و یک روز مرخصی داشتند اما هر سه برادر تا توانستند بدون عصا راه بروند، دوباره عازم جبهه شدند. برادر شوهر آخری ام عباس تعرف می کند: یک روز در جبهه به اتفاق بچه ها مشغول آب تنی و بازی بودیم. دیدم داداش عیسی کنار رودخانه ایستاده و به بچه ها خیره شده و تو فکر است. از آب بیرون آمدم و گفتم: بیا تو آب، به چی فکر می کنی؟ داداش عیسی آه بلندی کشید و گفت: به این فکر می کنم که بعضی از این بچه ها همانطوری که در آب غلت می زنند یک موقعی هم در خونشان غلت خواهند خورد.
پسر عموی عیسی در کربلای 1 شهید شد. برادر شوهرم عسکری که در کربلای 1 با عیسی بود، تعریف می کند: در کربلای 1 عیسی به بچه ها گفت: به یاد آقا ابوالفضل(ع) قمقمه هایمان را خالی می کنیم. همه رزمندگان آب قمقمه های شان را ریختند روی زمین. عیسی در این عملیات از ناحیه کتف مجروح شد و برگشت خانه.
هشت ماه از بارداری ام گذشته بود که عیسی دوباره عزم جبهه کرد. آخرین اعزام هر رزمنده حال و هوای دیگری دارد. انگار همه می دانند این آخرین دیدار است. تمام خانه به بدرقه اش آمده بودند. عیسی همیشه با بدرقه کردن خانواده مخالف بود اما این بار اعتراضی نکرد. به خانواده اش سفارش کرد که مواظب من و فرزندمان باشند.
خیلی دلم گرفته بود. یک حسی به من می گفت که این بار خوب نگاهش کن... بغض راه گلویم را بسته بود و چشم هایم پر از اشک شده بودند اما از دیگران خجالت می کشیدم که گریه کنم. عیسی از نگاههای من فهمید که نگرانم. آمد کنارم و گفت: مرا ببخش. دعا کن که خدا از گناهانم بگذرد. من شرمنده ام که نتوانستم کاری برای تو انجام بدهم.





یک ماه بعد از رفتن عیسی، فرزندمان بدنیا آمد. اولین چیزی که نظرم را جلب کرد چشم های درشت و سیاه پسرم بود. مادرم به پرستارها گفت: شبیه پدرش است. مادرم راست می گفت خیلی شبیه عیسی بود. خیلی دلم می خواست که به عیسی خبر بدهم پسرش بدنیا آمده. هر زنی در این زمان تنها احتاج به مردش دارد، دنبال محبت شوهرش می گردد، می خواهد ببیند او چطور بچه اش را بغل می کند و با او بازی می کند.
چهار روز بعد از تولد پسرم، پسرخاله ام توانست که با عیسی تماس بگیرد. عیسی خیلی خوشحال شد اما گفت عملیات کربلای پنج است، اینجا آماده باش داده اند و نمی توانم بیایم.
عملیات کربلای پنج تمام شده بود و پسرمان هم یک ماهه شده بود. برادرهای عیسی از جبهه برگشتند اما هیچ کس خبری از او نداشت. عسکری برادر عیسی که در کربلای پنج با او بود، تعریف می کند: من و عیسی با هم بودیم. من زخمی شدم. حواسم بود که عیسی آمده بود بالای سرم. بعد رفت، اطرافم انفجار بود و من دیگر چیزی نفهمیدم
ابراهیم، برادر دیگرش می گوید: «آخرین شب زندگی عیسی، بعد از نماز مغرب و عشاء آقای صادق نژاد_مداحی که سینه زنی ای خدای جزیره مجنون را خوانده بود- روضه حضرت زهرا را خواند و جوّ بخصوصی در نمازخانه بوجود آمد. من و عیسی همدیگر را بغل کردیم و مدتها گریه کردیم.
ابراهیم ادامه میدهد: آن شب خواب دیدم که خانه شهید نورمحمد اکبری هستیم و همه به اتفاق از خانه خارج شدیم. عیسی و شهید نورمحمد بطرف مزار روستا یعنی امامزاده عبداله رفتند و من هر چه اصرار کردم مرا با خود نبردند. صبح که بیدار شدم به همسنگرم گفتم امروز یا عیسی شهید می شود یا من. شب بعد از عملیات از هرکسی سوال کردم می گفتند که موقع رفتن با هم بودیم ولی هنگام برگشت، عیسی و شهید موسی محسنی با هم داوطلب شدند که آتش تهیه بریزند و بقیه در پناه آتش آنها به عقب برگردند. شهید محسنی می گفت:وقتی برمی گشتیم عیسی داشت تیراندازی می کزد که گلوله تانک به او اصابت کرد و برای من مسجل شد که بشهادت رسید. عیسی در تاریخ 20/10/1365 به شهادت رسید.





بعضی از آشنایان از پدرشوهرم خواستند که لباس های عیسی را تشییع کنند اما او قبول نکرد و گفت: شاید جنازه اش برگردد.
....نه دی سال 1374 بود و پسرمان 9 سالش شده بود که استخوان های پدرش را آوردند. 350 شهید را برای تشییع به ساری آورده بودند و آخرین تابوت، تابوت عیسی بود.
وقتی مادر شوهرم تابوت عیسی را دید همان لحظه احساس کرد که آتشی از دلش بیرون آمد و خاموش شد و قلبش آرام گرفت.
مادر شوهرم استخوان های عیسی را نوازش می داد و گفت:



سلام مرا به فاطمه زهرا(س) برسان......


سلام
قصه ازدواج و دل داشتن به جبهه من حقیر را به یاد آن حدیثی می اندازد که می گوید:
اولیاء الله در بهشت به ذات الهی توجه می کنند و آنقدر توجهشان طولانی می شود که صدای زنانشان در می آید و به خدا شکایت می کنند خدا نیز توجهشان را منصرف می سازد تا عنایتی به زنانشان بکنند اما هنوز توجهی نکرده باز می گردند
والله الهادی الموفق