کاش من هم جانباز قطع نخاعی بودم .....

تب‌های اولیه

15 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
کاش من هم جانباز قطع نخاعی بودم .....

به نام خدا، اللهم عجل لولیک الفرج، سلام
تا به حال این قدر احساس حقارت نکرده بودم. تابه حال دنیای خود را این قدر کوچک ندیده بودم. تا به حال فکر می کردم تکلیفی برگردنم نمانده است. تا به حال فکر می کردم انسانم. اما...
.



امشب با دیدن صحنه های دیدار امام خامنه ای با جانبازان قطع نخاع از گردن، منقلب شدم و بارها اشک ریختم. همایش غریبی بود امامی جانباز در بوستان گلان همیشه بهارجانبازان هفتاد درصدی دلجویی می کرد، می نوازید و می بویید و می بوسید نه یکبار که چند بار. متحیر بودم از این فضای روحانی. آنجا که امامم از بوسیدن روی جانبازی سیر نمی شود چه می بیند؟

شاید همه ی بخشهای خبری را دیدم آن هم به شوق این دیدار. مردان مردی که بر صندلی یا تخت دوخته شده بودند و دستشان را هم به زحمت بالا می آوردند. تعدادی هم که اصلا درازکش بودند. صحنه ای سراسر معنوی سرشار از عشق. نمی دانم چگونه می توان این همه بزرگی را تشریح کرد. آنجا که خبرنگار از جانبازی که 25 سال قطع نخاعیست پرسید حالا که رهبر را می بینی چه خواهی گفت؟ ایشان گفت: هیچی فقط نگاهش می کنم، شاید همین دیدار آن دنیا به کارمان بیاد و ایشان ما را حلال کنند... داغون شدم. آخر مگر دیگه تکلیفی به گردن شما بود که ادا نشده باشد؟ مگر با این بدن نحیف دیگر کار برزمین مانده، مانده که انجام نداده باشی؟ وای برما که مدعی هستیم! از جانباز دیگر پرسید: چه زمانی احساس ناراحتی می کنی؟ ایشان با چهره ای آکنده از غم فرمود: آن زمان که رهبرم ناراحت باشند. آن زمان که در مسائل اقتصادی و سیاسی اتفاقات نادرستی رخ می دهد... چرا این ها از دردهایشان نگفتند؟ چرا از کمبودها نگفتند؟ چرا از بی مهری ها نگفتند؟ چرا طلبکاری نکردند؟ انسان های عجیبیند این جانبازان قطع نخاعی؛ جانبازانی که بیش از دو دهه از گردن به پایین فلجند. جانبازانی که اگر اطرافیان مرتب جابجایشان نکنند دچار زخم بستر می شوند ودردی جانکاه بر دردهایشان افزوده خواهد شد. امروز اگر کوچکترین دردی بر ما عارض شود زمین و زمان را به هم خواهیم دوخت که چرا درد داریم؟ با خانواده بدخلقی می کنیم. از نزدیکان طلبکار می شویم و ناشکری می کنیم و بیچاره اطرافیانمان. ما کجاییم و این دلاورمردان کجا؟ خدایا اگر اینان انسانند ما چه هستیم؟ خدایا اگر اینان بهشتیند ما در کدام طبقه از جهنم جایگاه داریم؟ خدایا در روز جزا ما را با خودمان قیاس کن و ما را با بزرگی این بزرگان محک نزن. الهی آمین...

نمی دونم چقدر بدن من و شما حاضریم یک روز درد این جانبازان را تحمل کنیم؟ خیلی سخته بخدا خیلی سخته
جای باباهامون خالی

اما با خودم می گم کاش من هم جانباز قطع نخاع از گردن بودن شاید می شد رهبرم را ببینم . لحظه لحظه مراسم پر بود از معنویت نمی دونم دیدید یا نه دیشب (پنجشنبه) مراسم رو تلویزیون کامل پخش کرد حال و هوای عجیبی داشت فقط همه مراسم یک طرف اون لحظه ای که یک جانباز قطع نجاع که تکلم خود را از دست داده بود با آقا صحبت می کرد هم یک طرف عکسهایش را در بالا گذاشتم نمی دانم چه می گفت اما هرچه می گفت مولایش می فهمید چه عشقبازی با هم می کردند تکان دهنده بود همه اطرافیان رهبر هم منقلب شده بودن آقا چه عاشقانه با او صحبت می کرد ..... ای خدا با توام ای خدا ....آقا شروع به صحبت کردند یک جمله عظمت کار این جانبازان را نشان می دهد چه زیبا رهبرم کار این جانبازان را توصیف کرد انجا که اقا فرمود :باید بگویم مسئله‌ى جانباز هفتاد درصد و جانباز قطع نخاعىِ گردنى - همین وضعى که شما دارید - مهمتر از مسئله‌ى شهید شدن است؛ چون شهادت یک بار است و تمام میشود، بعد هم انسان میرود عروج میکند. این وضعى که شما دارید، با قضاوتى که من امروز دارم، اینجور به نظرم میرسد که وزنه‌ى این ایثار از آن ایثارى که اسمش شهادت است، سنگین‌تر است؛ به خاطر رنجهایش، به خاطر مشکلاتش، هم براى خودتان، هم براى پدر و مادرهاتان، کسانتان، هم براى همسرانتان، هم براى فرزندانتان. این جزو آن رقمهاى بسیار درشت این کار بزرگى است که انجام گرفته. ان‌شاءالله به همین نسبت هم خداى متعال به شما اجر بدهد و اجر شما را سنگین کند.نمیشه توصیف کرد اما که الحق به قول آقا مصداق ایه شریفه «فاستبشروا ببیعکم الّذى بایعتم به»؛ بشارت باد به شما، با این معامله‌اى که با خدا کردید.در آخر هم شعری که آقا خواندند :
هر بلائى کز تو آید، رحمتى است‌
هر که را رنجى دهى، خود راحتى است‌

زان به تاریکى گذارى بنده را
تا ببیند آن رخ تابنده را

تیشه زان بر هر رگ و بندم زنند
تا که با عشق تو پیوندم زنند
بخدا لایق این عریزان بود روبروی هم دراز کشیده بودند و به سخنان اقا گوش می کردند



بسم الله
يا مولا
من به عنوان يك قطع نخاعي از كمر، من از گردن نيستم چون دستانم را تكان ميدم الان دارم مينويسم .
بگذاريد بگم
فرض كنيد يك مورچه يك پشه روي صورت شماست و شما نميتوانيد اونو برداريد او شمارو ميخورد ميدونستيد اينها را، شما ما من همه به جانبازان كم لطفي كرديم من درد يك قطع نخاعي را ميدانم من باز با دست خودم ميتوانم غذا بخورم ولي امان امان از شما من همه جوانان كه فقط حرف ميزنيد .
بعضي ها به اينها به ميگن سهميه ي ميگن دولت پول ميده بهشون كه نميده.
بابا بده شما تمام تهران را به نام من بزنيد باز من قطع نخاع هستم چرا همه چيز را پول ميدانيد.
ايا به خانه به اسايشگاه اينها رفتيد؟
ايا ميدانيد قطع نخاع يعني چي؟
ايا فكر كرديد فردا ممكنه قطع نخاع بشيد؟
فقط شعار ميديد
به خدا يك گل به اين جانبازان مساوي با بهشته بهشت در دست شماست شما اونو به يك جانباز نميدهيد .
به من گله نكنيد من حقيقت را ميگم
يك روزي به همه ي اينها بايد جواب بدهيد
بي حجابي
غير اخلاقي
و...
شماها بايد جواب بدهيد بايد بايد بايد
من بايد جواب بدهم بايد بايد بايد من و شما نداره
اخه چرا بايد كسي كه از خوانواده ما دفاع كرده براي ما غريب باشه چرا؟؟؟؟؟///
چرا؟
چرا بعد از 30 سال؟
اينها دگه جان ندارند چرا دير؟
من خودم از رهبر انقلاب سيد علي خامنه ي نامه دارم ايشون براي من دعا كردن ميتوانم نامه را بگذارم ايشون به وظيفه ي خود عمل كردن ايشون خودشون جانبازه .
شما بايد به فكر بزرگان ايران باشيد .
نميدونم چي بگم شايد چون خودم قطع نخاع بودم اينها را نوشتم اگر نبودم شايد من هم مثل شما بودم .
من شعار ميدم
من شرمنده جانبازان هستم
من شرمنده شهيدان هستم
من فداي همه بشم
من كاري نميتونم بكنم جانم فداي همه ي اينها كه به خاطر ما جانباز شدند.
موفق باشيد
يا حق و يا مولا

اللهم فاجعل نفسي مطمئنه بقدرك راضيه بقضائك

:Gol:

حالا اگه یه چیزیمون بشه داد میزنیم که ای خدا اعدالت کو و ... کافر میشیم چه ظرفیتی دارن جانبازان

به نظرتون وظیفمون در قبالشون چیه؟ چکار می تونیم براشون بکنیم؟

ما هیچ کار نمیتونیم بکنیم اجر اونا ر فقط خدا میتونه بده و اینکه اونا از شهیدان هم شهیدترند پس خونبهاشونم به دست خداست.
اونا رفتن تو دریای دین و خونشونو تقدیم به دریای اسلام کردن و شاید باید ما هم باید مسلمان باشیم و برای خدا.

با سلام

فکر میکنم تو تفسیر نور خوندم دعا برای شهید شدن خوبه اما بالاتر از اون این دعا هست که خدا انچه میدونه برای دین اسلام بهتره برای ما مقدر کنه؛ خداوند توفیق درک این مطلب رو به همه ما عطا کنه ؛ الهی امین.

در حال حاضر وظیفه اما بصیرت دینی و سیاسی است و انجام واجبات و دوری از محرمات و هر کس در حد توان خودش دفاع از دین اسلام.

پیشنهاد دیگه اگه دانشجو هستید بصورت گروه های بسیج دانشجویی و کسب اجازه از خانواده این بزرگواران به منزل اونها ساعتی بروید و با گل و غیره ازشون دلجویی بکنید و یادشون رو گرامی بدارید.:Gol::Gol::Gol:

اگه توفیق شد من تو دانشگاهمون رفتن به خونه این جانباز رو پیشنهاد میدم:

واي خدا داره مغزم سوت مي كشه.

لاغر و شکسته، روی ویلچر. انگار نخاعش قطع شده بود. پسر جوانی رفت جلو. سلام کرد. ضبط را گرفت جلویش.

-لطف میکنید حالا که جنگ تموم شده از جنگ تحمیلی عراق علیه ایران یه خاطره بگید.

نگاه کرد.

-خاطره؟! من هیجده‌ساله روی این صندلی چرخ‌دار هستم. خوبه؟

روزگاری جنگی بود، ص5 / مهدی قزلی


روزنه;301565 نوشت:
حالا اگه یه چیزیمون بشه داد میزنیم که ای خدا اعدالت کو و ... کافر میشیم چه ظرفیتی دارن جانبازان

شاید ما به این دلیل جزع و فزع می کنیم که فکر می کنیم سختی ای که داریم می کشیم اجر و پاداشی نداره.ولی جانباز ها ایمان دارند که اجر و پاداش جزیلی منتظرشونه.
مثلا کسی که به خاطر تحصیلش ازدواج نمی کنه و سختی می کشه شاید هی به خدا بگه خدا عدالتت کو و خدا دارم دیوونه میشم و ......
در حالی که می تونه ازدواج کنه.ولی به خاطر تحصیل (که شاید هدفش از تحصیل پولدار شدن باشه ) ازدواج نمی کنه و می دونه هم که این گناه نکردن شاید اجری نداشته باشه.(که البته باید بدونه که صبر و استقامت در برابر گناه پاداش داره)
منظورم اینه که به خاطر تحصیل ازدواج نمی کنه و به خودش میگه چون خودت نمی خوای ازدواج کنی و خودت خودتو تو مضیقه گذاشتی پس صبرت در برابر گناه هم پاداشی نداره.
نمی دونم متوجه شدید چی می گم یا نه.
یا حق

تکلیف ( سوزناک از جانباز قطع نخایی)

نوشته ای از ل. س. باقری:
سال گذشته بود که رباط زانوی پای چپم با یک زمین خوردن ساده، کشیدگی سطحی پیدا کرد. روزگار برایم سخت شده بود.
طاقت مدام یه گوشه خوابیدن یا نشستن را نداشتم. باید هرطور بود این 14 روز را تمام می کردم. راستش اصلا نمی توانستم پایم را تکان بدهم.
بارها شده بود از فکر این که چه طور خواهد شد، گریه می کردم، ناامید می شدم و بالطبع خسته از این وضعیت ناگریز!
نه! اصلا قصدم ندارم در این صفخه دفاع مقدسی از خاطرات شخصی ام برای شما تعریف کنم، فقط می خواهم بگویم، بعد از دیدار آقا با جانبازان قطع نخاع گردنی،
خیلی از دوستان در فضای مجازی این طور نوشتند که: « حاضریم قطع نخاع باشیم اما رهبر دستی بر سر ما بکشد یا ما را در آغوش بگیرد.»
و خیلی مطالب سوزناک و همدردانه دیگری.
می دانید خواندن این حرف ها برای من تلخ است، برای من که فقط دو ماه درگیر یک کشیدگی سطحی رباط بودم و زندگی به طور کامل برایم تاریک شده بود، تلخ و دردناک!
من هم قبول دارم که آستانه صبر و تحمل انسان ها متفاوت است؛ اما واقعا کدام صبر و در مقابل چه چیز؟!
باور کنیم تصورش هم کشنده است، 30 سال از بهترین لحظات جوانی ات را روی تخت باشی. روی تخت غذا بخوری، روی تخت بخندی، روی تخت اخبار مملکتت و جهان را بشنوی، روی تخت میزبان باشی، روی تخت مهمان باشی، روی تخت کتاب بخوانی، روی تخت گریه کنی، روی تخت دلتنگ بشوی، روی تخت پرپر بشوی!
هر چه هست خیلی عظیم است، آن قدر که مرا یاد «نبا العظیم» می اندازد. آن قدر که در خانه خیلی ها از پشت قاب شیشه ای سیما بعد از مدت ها بوی حضور مردانی پیچید که از یادمان رفته بودند، که فراموش کرده بودیم آرامش ما چه بهای گزافی دارد! فراموش کرده بودیم هنوز این شهر و این مملکت به تقدس همین نفس های به ظاهر بیمار و خسته، سر پا ایستاده است. فراموش کرده بودیم که چقدر دل تنگ اند این مردها، اشک هاشان را دیدیم که چطور با دیدن مردی شبیه خودشان سرازیر می شدند؟!
جا داشت بمیریم اما نمردیم، جا داشت تا ابد فقط با دیدن همین صحنه ها فکرمان، نگاه مان و زندگی غافل مان را عوض کنیم اما نکردیم! ما باز هم فراموش کردیم؛ من این را فردای همان شبی که این صحنه ها از صدا و سیما پخش شد و خیلی از اشک ها را درآورد دیدم.
من فردای همان روز، باز نگاه وقیح شهر 23 سال پس از جنگ را بدون هیچ تغییری دیدم!... می دانید گفتن و خواندن و نوشتن این حرف ها برای من تلخ است!


منبع: هفته نامه یا لثارات الحسین(ع) شماره 642


[h=1][/h]


[/HR]
با وجود دردی که در وجودشان رخنه کرده، اما هنوز لبخند پشت چهره‌هایشان را نمی‌توانی نادیده بیانگاری، آن قدر بزرگند که دردهای دنیوی خودت را فراموش می‌کنی و می‌خواهی از لحظه لحظه زمانت در کنارشان استفاده کنی.


[/HR]
قبل‌ترها که به دیدارشان می‌رفتی، سر و صدای خنده‌ها و حرف زدن‌هایشان بیشتر به گوش می‌رسید و کنار غمی که همیشه در چشم‌هایشان بود، موجی از آرامش و شادی را در حرف‌ها، صورت و چشم‌هایشان می‌دیدی، اما حالا...
می‌گویند هفتاد نفر بیشتر از این آسمانی‌ها در زمین باقی نمانده‌اند، آن‌هایی که پس از جنگ تحمیلی و از حدود 30 سال پیش ویلچرها را پای راه رفتن، دویدن و زندگی‌ کردنشان انتخاب کرده‌اند و بدون هیچ چشمداشتی زندگی می‌کنند در خانه‌هایی که در آن هم، خانه به دوشند.
و بهمن محمدزاده یکی از این آسمانی‌هاست که قبل از عملیات کربلای 5 به جبهه رفت تا پس از تمام شدن عملیات و بازگشت بتواند آموزش‌هایش را برای گرفتن درجه خلبانی به پایان برساند اما هیچ‌گاه نتوانست این آرزویش را محقق کند، چون با قطع نخاع شدن دیگر نتوانست روی پاهایش بایست و دست‌هایش را آن طور که باید برای مدیریت هواپیماها حرکت دهد.
او حالا در طول هفته چندین بار به آسایشگاه جانبازان «ثارالله» می‌رود ولی هم خانه‌ایهایی هم دارد که سالیان سال است در این خانه در حالی زندگی می‌کنند که نه می‌توانند حرکت کنند و نه زندگی بیرون از آسایشگاه را که حالا دیگر توجه چندانی هم به آن نمی‌شود، تجربه کنند.
او حالا در طول هفته چندین بار به آسایشگاه جانبازان «ثارالله» می‌رود ولی هم خانه‌ایهایی هم دارد که سالیان سال است در این خانه در حالی زندگی می‌کنند که نه می‌توانند حرکت کنند و نه زندگی بیرون از آسایشگاه را که حالا دیگر توجه چندانی هم به آن نمی‌شود

جانباز محمدزاده از گردن به پایین قطع نخاع است با وجود این که به طور موقت در آسایشگاه زندگی می‌کند می‌گوید: وقتی جوان بودیم حوصله و تحمل بیشتری برای برخی مشکلات داشتیم اما حالا دیگر توان و حوصله آن روزها را نداریم و در کنار آن، مراقبت‌ها و امکانات هم در حال کمتر شدن است. بنیاد شهید باید بیشتر رسیدگی کند.
حالا این مردان آسمانی در آن سوی آسایشگاه‌هایشان و دور از هیاهوی مردمان این سوی در، چشم انتظارند برای قدمی، سلامی و نگاهی که فقط برای دیدنشان قدم به اتاق‌های تنهایی‌شان بگذارند. چیزی که از ما آدم‌های این طرف در آسایشگاه‌ها، کم نمی‌کند.



نگاه ها همه بر روی پرده سینما بود.
اکران فیلم شروع شد،
شروع فیلم سقف یک اتاق
دو دقیقه بعد همچنان سقف اتاق
, سه, چهار, پنج, ...,هشت دقیقه اول فیلم فقط سقف اتاق!
[SPOILER]صدای همه در آمد.
اغلب حاضران سینما را ترک کردند,
ناگهان دوربین حرکت کرد و آمد پایین
و به جانباز قطع نخاع خوابیده روی تخت رسید.
زیرنویس:
این تنها ۸ دقیقه از زندگی این جانباز بود و شما طاقت نداشتید... [/SPOILER]