آیا این حدیث در مورد حضرت علی علیه السلام صحت دارد؟

تب‌های اولیه

2 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
آیا این حدیث در مورد حضرت علی علیه السلام صحت دارد؟

لطفا صحت روایت ذیل را بررسی فرمایید و توضیح دهید.

زید پسر علی، از پدرش علی بن حسین نقل میکند که گفت: رسول خدا، روزی بیرون رفت و نماز صبح را خواند و آنگاه فرمود: ای مردمانً کدامیک از شما حاضر است به نزد سه نفری که به لات و عزی قسم خورده اند مرا بکشدند رفته و از من دفاع نمایید که قسم به خدای کعبه، آنها به دروغ قسم خورده اند. مردم سکوت کردند و کسی چیزی نگفت. پیامبر گفت: گمان میکنم علی بن ابیطالب، پیش شما نیست. عامر پسر قتالده گفت: او تب داشت و برای نماز نیامده است، اجازه دهید تا او را باخبر کنم. گفت: علی را با خبر کن! او علی را باخبر کرد و علی با عجله آمد، در حالی که پیراهنی بلند بر تن داشت که دو سوی آن را به گردنش بسته بود. آنگاه پرسید: ای فرستاده خدا! این چه خبری است؟ گفت: این خبر از طرف فرستاده خدای من است و اطلاع میدهد که کسانی برای کشتن من، به پا خاسته اند و به خداوند کعبه قسم دروغ خورده اند. علی گفت: من به پیشواز آنها میروم و هم اکنون لباس بر تن میکنم. رسول خدا فرمود: بگیر این لباس و زره و شمشیر را! او زره را به تن نمود و عمامه را به سر نهاد و شمشیر را به کمرش بست و با اسبش رفت و تا سه روز، خبری از او در دست نبود. و جبرئیل خبری از او نداده بود. فاطمه با حسنین آمد و گفت: شاید این دو کودک بی پدر شده اند. در این حال، اشک از چشمان پیامبر جاری شد و فرمود: ای مردم! هرکس که خبری از علی برای من بیاورد او را به بهشت بشارت میدهم. مردم به راه افتادند تا خبری بیاورند. چون پیامبر بسیار اندوهگین و غم زده بود، حتی پیر زنان نیز بیرون شتافتند و عامر پسر قتاده برگشت و مژده آورد و جبرئیل نیز خبر به پیامبر آورد. در این حال، علی با سه شتر و دو نفر اسیر و سه اسب، وارد شد و در دستش سری بود. پیامبر فرمود: ای ابوالحسن! آیا میخواهی کار تو را بازگو کنم؟ منافقان گفتند: تا لحظاتی پیش اندوهگین بود و اکنون میخواهد حالات او را باز گوید!
پیامبر گفت تو خود کارت را بازگو کن، تا برای مردم حجت باشی. گفت: ای رسول خدا! چون به آن محل رسیدم، سه نفر شتر سوار را دیدم که فریاد زدند: کیستی؟ گفتم علی پسر ابوطالب، پسر عموی رسول خدا هستم. گفتند: ما برای خداوند فرستاده ای سراغ نداریم، و پیش ما، کشتن تو با کشتن او یکسان است. شخصی که اکنون کشته شده به من هجوم آورد و میان من و او، ضرباتی رد و بدل شد. بادی سرخ وزید که از آن، آواز شما را شنیدم که میگفتید: گریبان زره را برایش پاره کرده، بر رگ و شانه اش بکوب. پس به شانه او زدم و اتفاقی نیافتاد. بادی زرد وزید که میگفتید: زره از پایش افتاد، به پایش بزن! زدم و آن را قطع نمودم و سرش را گرفتم و کنار انداختم.
این دو مرد گفتند: شنیده ایم محمد انسانی رحم پیشه و پر مهر است، پس در قتل ما تعجیل نکن و ما را به نزد او ببر که این رئیس ما، با هزار قهرمان برابر بود. پیامبر فرمود: یا علی! آواز اول که شنیدی از طرف جبرئیل بود، آواز دوم از طرف میکائیل بود. آنگاه فرمود یکی از این دو مرد را پیش من بیاور! او را آورد.
پیامبر گفت: بگو «لا اله الا الله» و به رسالت من شهادت بده! گفت: کندن کوه ابو قبیس، برای من ، از اعتراف آسان تر است. گفت ای علی! او را ببر و گردنش را بزن. سپس فرمود: دومی را بیاور. به او هم گفت که بگو: «لا اله الا الله» و بر رسالت من گواهی بده! گفت: مرا به دوستم ملحق کن! فرمود: ای علی! او را نیز گردن بزن. علی او را کنار کشید و شمشیر کشید، تا گردنش را بزند که جبرئیل نازل شد و گفت: ای محمد! خداوند سلام می رساند و میگوید: او را نکش، زیرا در قبیله اش، انسانی است خوش اخلاق و بخشنده.
پیامبر فرمود: یا علی! دست دار که فرستاده خدای من اطلاع میدهد این شخص خوش اخلاق و سخاوتمند است. مشرک گفت: این خبر را آیا فرستاده پروردگارت داده است؟ گفت: آری! گفت: سوگند به خدا من در برابر برادرم، هرگز مالک یک درهم نبوده ام و در جنگ هرگز رو ترش نکرده ام. من ا کنون به خدا ایمان می آورم: شهادت میدهم که معبودی جز خدای یگانه نیست و تو نیز فرستاده او هستی. این از مواردی است که حسن اخلاقش و سخاوتش او را به بهشت انباشته از نعمت رساند. حمد مخصوص خداست و درود خداوند بر بهترین مخلوقش محمد و خاندان پاک و طاهر او.
امالی شیخ صدوق برگ 169


کارشناس بحث : مجید

سؤال:
لطفا صحت روایت ذیل را بررسی فرمایید و توضیح دهید.
زید پسر علی، از پدرش علی بن حسین نقل می‌کند که گفت: رسول خدا، روزی بیرون رفت و نماز صبح را خواند و آن گاه فرمود: ای مردمان! کدامیک از شما حاضر است به نزد سه نفری که به لات و عزی قسم خورده اند مرا بکشدند رفته و از من دفاع نمایید که قسم به خدای کعبه، آنها به دروغ قسم خورده اند. مردم سکوت کردند و کسی چیزی نگفت. پیامبر گفت: گمان می‌کنم علی بن ابیطالب، پیش شما نیست. عامر پسر قتالده گفت: او تب داشت و برای نماز نیامده است، اجازه دهید تا او را باخبر کنم. گفت: علی را با خبر کن! او علی را باخبر کرد و علی با عجله آمد، در حالی که پیراهنی بلند بر تن داشت که دو سوی آن را به گردنش بسته بود. آنگاه پرسید: ای فرستاده خدا! این چه خبری است؟ گفت: این خبر از طرف فرستاده خدای من است و اطلاع میدهد که کسانی برای کشتن من، به پا خاسته اند و به خداوند کعبه قسم دروغ خورده اند. علی گفت: من به پیشواز آنها میروم و هم اکنون لباس بر تن میکنم. رسول خدا فرمود: بگیر این لباس و زره و شمشیر را! او زره را به تن نمود و عمامه را به سر نهاد و شمشیر را به کمرش بست و با اسبش رفت و تا سه روز، خبری از او در دست نبود. و جبرئیل خبری از او نداده بود. فاطمه با حسنین آمد و گفت: شاید این دو کودک بی پدر شده اند. در این حال، اشک از چشمان پیامبر جاری شد و فرمود: ای مردم! هرکس که خبری از علی برای من بیاورد او را به بهشت بشارت میدهم. مردم به راه افتادند تا خبری بیاورند. چون پیامبر بسیار اندوهگین و غم زده بود، حتی پیر زنان نیز بیرون شتافتند و عامر پسر قتاده برگشت و مژده آورد و جبرئیل نیز خبر به پیامبر آورد. در این حال، علی با سه شتر و دو نفر اسیر و سه اسب، وارد شد و در دستش سری بود. پیامبر فرمود: ای ابوالحسن! آیا میخواهی کار تو را بازگو کنم؟ منافقان گفتند: تا لحظاتی پیش اندوهگین بود و اکنون میخواهد حالات او را باز گوید!
پیامبر گفت: تو خود کارت را بازگو کن، تا برای مردم حجت باشی. گفت: ای رسول خدا! چون به آن محل رسیدم، سه نفر شتر سوار را دیدم که فریاد زدند: کیستی؟ گفتم علی پسر ابوطالب، پسر عموی رسول خدا هستم. گفتند: ما برای خداوند فرستاده ای سراغ نداریم، و پیش ما، کشتن تو با کشتن او یکسان است. شخصی که اکنون کشته شده به من هجوم آورد و میان من و او، ضرباتی رد و بدل شد. بادی سرخ وزید که از آن، آواز شما را شنیدم که میگفتید: گریبان زره را برایش پاره کرده، بر رگ و شانه اش بکوب. پس به شانه او زدم و اتفاقی نیافتاد. بادی زرد وزید که میگفتید: زره از پایش افتاد، به پایش بزن! زدم و آن را قطع نمودم و سرش را گرفتم و کنار انداختم.
این دو مرد گفتند: شنیده ایم محمد انسانی رحم پیشه و پر مهر است، پس در قتل ما تعجیل نکن و ما را به نزد او ببر که این رئیس ما، با هزار قهرمان برابر بود. پیامبر فرمود: یا علی! آواز اول که شنیدی از طرف جبرئیل بود، آواز دوم از طرف میکائیل بود. آنگاه فرمود یکی از این دو مرد را پیش من بیاور! او را آورد.
پیامبر گفت: بگو «لا اله الا الله» و به رسالت من شهادت بده! گفت: کندن کوه ابو قبیس، برای من ، از اعتراف آسان تر است. گفت: ای علی! او را ببر و گردنش را بزن. سپس فرمود: دومی را بیاور. به او هم گفت که بگو: «لا اله الا الله» و بر رسالت من گواهی بده! گفت: مرا به دوستم ملحق کن! فرمود: ای علی! او را نیز گردن بزن. علی او را کنار کشید و شمشیر کشید، تا گردنش را بزند که جبرئیل نازل شد و گفت: ای محمد! خداوند سلام می رساند و میگوید: او را نکش، زیرا در قبیله اش، انسانی است خوش اخلاق و بخشنده.
پیامبر فرمود: یا علی! دست دار که فرستاده خدای من اطلاع میدهد این شخص خوش اخلاق و سخاوتمند است. مشرک گفت: این خبر را آیا فرستاده پروردگارت داده است؟ گفت: آری! گفت: سوگند به خدا من در برابر برادرم، هرگز مالک یک درهم نبوده ام و در جنگ هرگز رو ترش نکرده ام. من ا کنون به خدا ایمان می آورم: شهادت میدهم که معبودی جز خدای یگانه نیست و تو نیز فرستاده او هستی. این از مواردی است که حسن اخلاقش و سخاوتش او را به بهشت انباشته از نعمت رساند. حمد مخصوص خداست و درود خداوند بر بهترین مخلوقش محمد و خاندان پاک و طاهر او.
(امالی شیخ صدوق، ص 169)

پاسخ:
در مورد حديث سه نفرى كه به لات و عزّى سوگند خوردند كه پيامبر اکرم (صلی الله علیه و آله) را بكشند و على (علیه السلام) بر آنان تاخت، باید عنوان گردد که این روایت، در کتاب «الخصال»، ذکر گردیده که متن آن را عیناً ارسال می نمایم.
يحيى بن زيد بن على بن الحسين (علیه السلام) گفت: روزى پيامبر خدا (صلی الله علیه و آله) بيرون آمد و نماز صبح را خواند، سپس فرمود: اى مردم! چه كسى از شماست كه به سوى آن سه نفرى رهسپار شود كه به لات و عزّى سوگند خورده‏‌اند كه مرا بكشند، و سوگند به پروردگار كعبه كه دروغ مى‏‌گويند. مردم ساكت شدند و كسى سخن نگفت: پيامبر فرمود: گمان نمى‏‌كنم كه على بن ابى طالب در ميان شما باشد، عامر بن قتاده برخاست و گفت: على شب گذشته به شدّت تب داشت و لذا به نماز جماعت نيامده است، اجازه مى‏‌دهى خبرش كنم؟ پيامبر خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود: اين كار براى توست، او به سوى على رفت و جريان را به او خبر داد، پس امير المؤمنين (علیه السلام) در حالى كه گويا از بند رها شده بيرون آمد و لباسى بر تن داشت كه دو طرف آن را بر گردنش بسته بود، گفت: يا رسول اللَّه اين خبر چيست؟ فرمود: اين فرستاده پروردگار من است كه به من از سه نفر خبر مى‏ دهد، كه به قتل من كمر بسته‏‌اند؛ ولى به خداى كعبه كه دروغ مى‏ گويند.
امير المؤمنين (علیه السلام) گفت: من به تنهايى نزد آنها مى‏ روم، اجازه بده لباسم را بپوشم، پيامبر خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود: اين لباس من و زره من و شمشير من است، پس او را لباس و زره پوشانيد و عمامه و شمشير بر وى بست و او را سوار اسب كرد و امير المؤمنين (علیه السلام) بيرون رفت.
(1) سه روز بود كه جبرئيل نازل نمى‏‌شد و خبر على (علیه السلام) و هيچ خبرى از زمين را به او نمى‏‌داد، پس فاطمه آمد در حالى كه حسن و حسين را در آغوش داشت و گفت: مى‏‌ترسم اين دو بچه يتيم شوند، اشك در چشمان پيامبر خدا (صلی الله علیه و آله) حلقه زد، سپس فرمود: اى مردم! چه كسى از على براى من خبر مى‏‌آورد كه بهشت را به او مژده مى‏‌دهم، مردم به سبب نگرانى شديدى كه در پيامبر ديدند، در جستجوى على پراكنده شدند و عامر بن قتاده آمد و مژده داد و در همان حال امير المؤمنين وارد شد، در حالى كه دو اسير و يک سر و سه شتر و سه اسب همراه داشت. جبرئيل نازل شد و جريان را به پيامبر خدا خبر داد.
پيامبر خدا (صلی الله علیه و اله) به على (علیه السلام) فرمود: يا ابا الحسن! دوست دارى كه به تو خبر بدهم از آنچه بر تو گذشت؟ منافقان گفتند: او از يك ساعت پيش درد زايمان گرفته بود و اكنون مى‏ خواهد خبر بدهد. پيامبر خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود: بلكه تو خبر بده يا ابا الحسن، تا گواه بر اين قوم باشى. گفت: آرى يا رسول اللَّه، وقتى به صحرا رفتم اينان را سوار بر شتر ديدم. به من ندا دادند كه تو كيستى؟ گفتم من على بن ابى طالب پسر عموى پيامبر خدا (صلی الله علیه و آله) هستم. گفتند: ما براى خدا پيامبرى نمى‏ شناسيم و فرقى نمى‏ كند كه بر تو يا بر محمد حمله كنيم، اين مردى كه كشته شد، به من حمله كرد و ميان من و او ضرباتى ردّ و بدل شد و باد سرخى وزيد و من صداى تو را يا رسول اللَّه شنيدم كه مى‏گفتى: يخه زرهش را پاره كرده‏‌ام به شانه‏ اش بزن، پس من او را زدم و اثر نكرد، سپس باد سياهى وزيد و من صداى تو را يا رسول اللَّه شنيدم كه مى‏ گفتى: زرهش را از رانش كنار زدم، پس از رانش بزن و من زدم و آن را بريدم و او را انداختم و سرش را بريدم و خودش را جا گذاشتم و سرش را گرفتم. اين دو مرد به من گفتند: به ما خبر رسيده كه محمد رفيق شفيق و مهربانى است، پس ما را نزد او ببر و در باره ما شتاب مكن، اين رفيق ما با هزار سواره برابرى مى‏‌كرد.
پيامبر خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود: صداى اول كه به گوشت رسيد صداى جبرئيل بود و صداى دوم، صداى ميكائيل بود. يكى از آن دو مرد را پيش من آر. على او را پيش پيامبر آورد. پيامبر به او فرمود: بگو لا اله الا اللَّه و گواهى بده كه من فرستاده خدا هستم. او گفت: برداشتن كوه ابوقبيس براى من بهتر از اين است كه اين كلمه را بگويم. پيامبر خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود: يا على! او را عقب ببر و گردنش را بزن، پس على گردن او را زد. سپس پيامبر خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود: آن ديگرى را بياور، آورده شد، پيامبر به او فرمود: بگو لا اله الا اللَّه و گواهى بده كه من فرستاده خدا هستم. او گفت: مرا نيز به رفيقم ملحق كن.
فرمود: او را عقب ببر يا ابا الحسن و گردنش را بزن. امير المؤمنين (علیه السلام) خواست گردن او را بزند، جبرئيل نازل شد و گفت: محمد! پروردگارت سلام مى‏‌رساند و به تو مى‏‌گويد: او را نكش چون اخلاق نيكو دارد و در ميان قومش سخاوتمند است. آن مرد كه زير شمشير بود برخاست و گفت: آيا اين فرستاده پروردگار توست كه به تو خبر مى‏‌دهد؟ پيامبر فرمود: آرى. او گفت: به خدا سوگند كه درهمى را با برادرم مالک نشديم مگر اين كه آن را انفاق كردم و هيچ گاه با برادرم سخن بد نگفته‏‌ام و در قحطى صورت خود را ترش نكرده‏‌ام و من گواهى مى‏‌دهم كه خدايى جز خداى يگانه نيست و تو پيامبر خدايى. پيامبر فرمود: اين از كسانى است كه اخلاق نيكو و سخاوتش او را به سوى بهشت نعمت‏‌ها كشانيد.
در ضمن این روایت در ترجمه کتاب شریف بحار الانوار،ج 67 و 68 جلد 2، ص 376 و 377 باب 92 در باره حسن خلق و تفسیر آیه شریفه «إنک لعلی خلق عظیم» از دو کتاب «الخصال» و «امالی» نقل گردیده است .
اما از جهت سند، «بحار الانوار» این روایت را از «شیخ صدوق که ایشان از پدرش و ... زید بن علی از امام سجاد (علیه السلام) نقل می‌نماید.
اما «زید بن علی» معروف به «زید بن علی الشهید» و «زید بن علی بن الحسین» در کتاب «رجال ابن داوود» ممدوح شمرده شده است. وی در کتاب «رجال ابن غضائری» ضعیف شمرده شده است و تعداد احادیث وی در «کتب اربعه» و «وسائل الشیعه» 167 است و در طبقه 7 و 8 است.
ولی در کتاب «الخصال» این روایت از «یحیی بن زید بن علی بن الحسین (الشهید )» ذکر گردیده است که نام وی در کتاب‌های «رجال ابن داوود» و «رجال طوسی» آمده و هیچ گونه جرح و تعدیلی در مورد وی ذکر نگردیده است و از طبقه 8 و 9 است.
ولی نکته قابل ذکر این است که علماء رجال و اخلاق در مورد احادیث اخلاقی به دنبال سند روایت نیستند و این روایت، از جمله روایات اخلاقی می باشد.

منابع و مآخذ:
1. صدوق قمی، محمد، الخصال، ترجمه جعفرى، ج‏ 1، ص 148 -151، ح 41.

موفق و مؤید باشید.

موضوع قفل شده است