•▪•●ƹ̵̡ӝ̵̨̄ʒ●•▪• دفترچه خاطرات اسک دینی ها •▪•●ƹ̵̡ӝ̵̨̄ʒ●•▪•

تب‌های اولیه

31 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
•▪•●ƹ̵̡ӝ̵̨̄ʒ●•▪• دفترچه خاطرات اسک دینی ها •▪•●ƹ̵̡ӝ̵̨̄ʒ●•▪•

به نام علی اعلی

دو روز مونده بود به جلسه ای که باید اون رو به بهترین نحو برگزار می کردم.

از چند هفته قبل دنبال کتاب و مقاله بودم. از بس کتابها و مقالات رو زیر و رو کرده بودم از حفظ شده بودم.

دنبال مطالب تازه و جدیدتر بودم. دوست داشتم که هم مطالبم تازه و جدید باشه و هم اینکه قالب و سبکش ابتکاری و نو باشه.

چاره ای نداشتم جز نشستن پشت سیستم و جستجو در دهکده جهانی!

این بود که علیرغم میل باطنی ام پشت کاممپیوتر نشستم و مشغول جستجو در اینترنت شدم.

کلمه مورد نظرم رو تایپ کردم و دکمه اینتر رو فشار دادم. در کسری از ثانیه انبوهی از اطلاعات بر روی صفحه مانیتور ظاهر شد.

یک صفحه که حاوی دهها لینک بود.

بر روی یکی دوتا از اون لینکها کلیک کردم. ولی آدرس یکی از اون لینکها برای من خیلی جالب بود: AskDin

خیلی جالب بود!
و این توجهم رو به خودش جلب کرد.
این بود که بر روی لینک سایت کلیک کردم و وارد سایت شدم.

اشتباه کردم!
سایت نبود یک انجمن بود ( فروم) این رو از پرسش و پاسخهایی که میان کاربرانش رد و بدل شده بود فهمیدم.

قالب زیبا و ساده ای داشت رنگ بکگراند صفحه سایت هم دلنشین بود. کنجکاو شدم که در سایت سرک بکشم!

نکته که برای من خیلی جالب بود این بود که بر خلاف سایر انجمن ها و فروم ها که باید برای مشاهده لینکها و دانلود فایل ، عضو اون انجمن و سایت می بودیم؛ اما این انجمن اونطوری نبود.

برای مشاهده مطالب و دانلود فایلهای ضمیمه ، نیازی به عضویت نبود.

در یکی دو تا تاپیک سرک کشیدم و از کلمات رد و بدل شده به صمیمیت میان کاربران پی بردم. به نظرم فضای خوبی آمد این بود که من هم عضو شدم.

ده هزار و چهارصد و یازدهمین عضو انجمن گفتگوی دینی . . . .

و اکنون حدود یکسال از آن روز می گذرد. . . .

چه زود گذشت! یادش بخیر!

در این مدت با انجمن گفتگوی دینی و کاربرانش چه لحظات شاد و یا غمگینی رو که نگذراندیم!

چه سوالات و مطالبی که از کارشناسان و پاسخگویان سایت سوال نکردیم!

چه بسیار لحظاتی که با کاربرانش همدردی کردیم ؛ با شادیهایشان خندیدیم و در غمهایشان گریستیم.

چه جمعه هایی که با فضای معنوی سایت به یاد غربت و تنهایی مولا افتادیم و گریستیم.

چه تعداد صلوات هایی که به جای لایک در زیر پستهای دوستان و کاربران سایت نفرستادیم.

و چه بسیار مطالعه کردیم و کتاب خواندیم تا در بحث و گفتگوهای انجمن، خدای ناکرده مطالب اشتباه و غیر معتبر و غیر علمی به زبان نیاریم!

و . . . .

اکنون که بیش از 3 سال از فعالیت انجمن گفتگوی دینی می گذرد؛ تعداد کاربران به بیش از 20 هزار نفر رسیده.

به نظرم جای خالی همچین تاپیکی احساس میشه.

تاپیکی که کاربران بتونند در اون خاطرات خودشون رو با زبان و قلم خودشون بنویسند.

قوانین ارسال پست دراین تاپیک:

1- ارسال خاطرات و مطالب خصوصی ممنوع می باشد.
2- با توجه به قوانین سایت، از درج هرگونه مطالب سیاسی و جناحی خودداری نمایید.
3- سعی شود که خاطرات حاوی یک پیام و نتیجه باشد.
4- از مطالب آموزنده و مفید مذهبی، دینی، اجتماعی و فرهنگی استفاده شود.
5- حتی الامکان طولانی و خسته کننده نباشد.
6- از فونت و رنگ مناسب استفاده شود.
7- بحث و گفتگو در خصوص خاطرات مطرح شده در تاپیک ممنوع می باشد.

پیشاپیش از کاربرانی که این نکات رو رعایت می کنند صمیمانه سپاسگزارم .

منتظر خاطرات شما هستیم

اینجا دفترچه خاطرات اسک دین است

ما را از اعماق قلب اسک دینی ها می خوانید!

[=century gothic]با سلام
به همه سروران ،دیدم کسی پیش قدم نمیشود!گفتم ما اولی باشیم!
این خاطری که میخوام نقل کنم آشنایی با بچه های خوب و گل!!
اسک دین!!:Gol:

هیچ چیز بهتر از یه دل خوش نیست!!برای من که دور هستم !

یکی از بهترین خاطرات زندگیم میدانم همین آشنای با اسک دین خواهد ماند !!

درست که از یاد خدا در این چند ساله که از وطن دور بودم !غافل نبودم و هر سال مدتی را به ایران میایم!اما تنهای
چیز دیگریست!!نه از باب اینکه تنها ماندن سخت باشد !؟چرا که سالیان زیادیست که دوستی جز تنهای ندارم!!

اما امروز این تنهای به نوعی بیگانه شده !؟دور شده ! اسک دین فضای یک خانه عرفانی با محبت را برایم فراهم کرده!!

فضای که چنگ زدن به ان هر روز بیشتر میشود!و تغیرات آنرا در خود حس میکنم !حس زیبایست!

شاید در تنهای فرصتی بیشتر آدمی را فرا گیرد تا خویشتن خود را در یابد! و ...!!

و من این را مدیون دوستان و عزیزانی میدانم که محبت خالصانه به این بنده حقیر داشتند و دارند!!:Mohabbat:
یکی از بزگترین دستاواردهای خودم الگوهای قشنگی بود که با وجود آشنای، در این سایت بیشتر به ان پی بردم!
که چقدر در زندگی وجود آنها را بیشتر حس میکنم .
[=century gothic]این یکی از مهم ترین خاطرات زندگی من بود !
[=century gothic]
[=century gothic]یک آیه و چند نکته الگوی زیبای زندگی[=century gothic] که روزها در تفکر خود به همراه دارم!!
هر روز بیشتر و بیشتر حسش میکنم ! بیان میکنم


[=century gothic] «لقد کان لکم فیهم اسوة حسنة لمن کان یرجوا اللّه والیوم الآخر ومن یتول فان اللّه هو الغنی الحمید؛
[=century gothic] آنان [حضرت ابراهیم (ع) و پیروانش] سرمشقهای نیکویی برای شما هستند؛ برای کسانی که به خدا و روز قیامت امید دارند و هرکس که روی گردان شود [و سرپیچی نماید، به خویش ضرر رسانده، چراکه] خدا بی‌نیاز و ستودنی است».(سوره ممتحنه، آیه 6)
[=century gothic] توضیح:

[=century gothic] پس از آنکه خدای سبحان در آیات آغازین سوره ممتحنه از دوستی با دشمنان خدا به شدت نهی می‌کند، برنامه سیاسی حضرت ابراهیم (ع) را که مورد احترام همه اقوام و به ویژه قوم عرب بود، به عنوان الگو و سرمشق برنامه مسلمانان معرفی می‌کند.

[=century gothic] اصولاً، قرآن کریم در بسیاری از موارد، برای تکمیل آموزه‌هایش و به خاطر تشویق و ترغیب مسلمانان از سرمشقهای با اهمیت سخن به میان می‌آورد و این بدان جهت است که برنامه‌های عملی همواره ازبیشترین تأثیر در تربیت انسان برخوردار است.
[=century gothic] پیامها:

1 ـ وجود الگو و سرمشق برای تربیت انسان می‌باشد. (… لکم)
2 ـ پیامبران الهی بهترین سرمشق می‌باشند. (لقد کان لکم فیهم اسوة حسنة)
3 ـ [=century gothic]کسانی که با مربیان الهی پیوند بخورند، خود سرمشق دیگران می‌گردند. (لقد کان لکم فیهم [ابراهیم والذین معه] یعنی هم ابراهیم اُسوه ماست وهم پیروان او)
4 ـ الگو پذیری نیازمند وجود زمینه پذیرش است و بدون آن کار آمد نخواهد بود. (لِمن کان…)
5 ـ زمینه پذیرش الگوهای الهی ایمان به مبدأ و معاد [خدا و روز قیامت] و ثبات آن ایمان، می‌باشد.(لمن کان یرجوا اللّه والیوم الآخر)
6 ـ ایمان به خدا و ایمان به روز قیامت، هر دو لازم است و وجود یکی بدون دیگری برای الگو‌پذیری کافی نخواهد بود.
7 ـ سود و بهره تبعیت از دستورات الهی عاید خود انسان می‌شود نه خدا، چرا که خدا بی‌نیاز مطلق است. (فان اللّه هوالغنی الحمید)
[=century gothic]
با سپاس فراوان از تمامی دست اندر کاران سایت اسک دین!! :hamdel:

..

يک روز زيارت حضرت معصومه رفته بودم خوب اتفاقي بعد از زيارت اوليا و حضرت به مسجد آقاي بروجردي رفتم ظاهرا آنجا حالت کلاس بود چون دم در چند تا از ملبسين با هيبت بودند و داخل هم آقايان حضور داشتند.
اهميت ندادم داخل شدم و مشغول به قرآن خواندن خودم شدم خوب عادت من دو زانو است حتي سر غذا يا زمان نشستن عادي.
سمت راست ما يکي از آقايان نشسته بود که البته 45 تا 50 سالي داشت و حرف هايي که با دوستش مي زد حواس منرا پرت مي کرد به عبارت ديگر حواسم به او جمع مي شد يک وقت ديدم که کتاب را باز کرد و يادم نيست قران يا دعا مي خواند خوب از اول چهار زانو بود و ادامه داد به همان وضع.
اما يک مرتبه کتاب را بست و نشسته يک تکبير گفت و به نماز اما همان چهار زانو. من ديگه طاقت نياوردم منتظر شدم به محض تمام شدن نمازش فوري گفتم: حاج آقا يه سئوالي دارم
بفرماييد (با غلظت آقايان) - گفتم: در کتاب مفتاح الفلاح شيخ بهايي آورده که موقع غذا خوردن مربع ننشينيد منظور از مربع چيست - فرمودند: يعني چهار زانو - گفتم: پس موقع غذا چهار زانو درست نيست - فرمودند: البته بهتر اين است نه اينکه نشود - با لحن تندتري گفتم : نه خير گفتند مربع ننشينيد.
بعد به قرآن خودم مشغول شدم ايشان هم به کتاب خودشان. کم کم ديدم دو زانو نشستند و حتي کتاب را هم به مدلي که من با دست راست بالا مي گيرم گرفتند. من هم تشکر کردم و رفتم.
يادم رفت من دنبال مرقد حضرت حاج شيخ عبدالنبي اراکي بودم اول صحبت از اين آقا پرسيدم اظهار بي اطلاعي کردند. بعد اين ماجرا رفتم اتفاقي نزديک مرقد حضرت حاج شيخ عبدالکريم حائري روي فرش قرانم رو ادامه بدم يه آقايي با حالت خوبي که من هميشه دوست دارم نظرم را جلب کرد آمدند آن اطراف و عصايشان را به زمين زدند و چيزي خواندند و رفتند من کنجکاو شدم بعد از يس که تمام شد رفتم ديدم عصا را به مرقد حاج شيخ عبدالنبي اراکي زدند الحمد لله گفتم و نشستم يک يس هم براي حضرت عبدالنبي خواندم.

در ارتباط با پست خاطره:
و اما آقايان ملبسين بايد الگو باشند چرا
چون دين براي الگو بودن است و اين بزرگان مدعي ترويج دين هستن
من اينجا چند تا عکس دارم که توجه شما رو جلب مي کنم:

http://askdin.com/sites/default/files/gallery/images//4716/1_________________________________.jpg" title="http://[URL]http://askdin.com/sites/default/files/gallery/images//4716/1_________________________________.jpg">[/URL]
http://askdin.com/sites/default/files/gallery/images//4716/1__________20100823_1537442362.jpg" title="http://[URL]http://askdin.com/sites/default/files/gallery/images//4716/1__________20100823_1537442362.jpg">[/URL]

http://askdin.com/sites/default/files/gallery/images//4716/1________20101019_1494378711.jpg" title="http://[URL]http://askdin.com/sites/default/files/gallery/images//4716/1________20101019_1494378711.jpg">[/URL]

http://askdin.com/sites/default/files/gallery/images//4716/1___________.jpg" title="http://[URL]http://askdin.com/sites/default/files/gallery/images//4716/1___________.jpg">[/URL]

http://askdin.com/sites/default/files/gallery/images//4716/1_546.jpg" title="http://[URL]http://askdin.com/sites/default/files/gallery/images//4716/1_546.jpg">[/URL]

خواستم چند تا عکس از امروزي ها هم بزارم ديدم بهتره تو اين پست نباشه چون ميگن خواستي وجهشونو خراب کني
اون علما اون اثرات رو هم داشتن
خوب يکي از اثراتش هم اين بود: به بچه سمت راست پايين دقت کنيد و با بچه ها در اين دوره مقايسه کنيد
چيز ديگري براي گفتن باقي نمي ماند

http://askdin.com/sites/default/files/gallery/images//4716/1_544.jpg" title="http://[URL]http://askdin.com/sites/default/files/gallery/images//4716/1_544.jpg">[/URL]

يک موقعي به قبرستان تخت فولاد رفته بودم البته بنده اصفهاني نيستم فقط براي زيارت رفته بودم
از آنجا که زيارت کلي قبرستان براي اولين بار بود، مراقد شريفه را بلد نبودم لذا از گلزار شهدا شروع کردم و نقشه قبرستان را هم قبلا در تهران تهيه کرده بودم
خوب اون قسمت مرقد يوشع نبي اولين مرقد مبارک بود و محيط هم خلوت بود از روي نقشه خوب متوجه نمي شدم يک آقايي رد مي شدند از ايشان سراغ مراقد ديگر را گرفتم که تقريبا اطلاعات خيلي ضعيفي داشتند پس معلوم شد با وجود اين همه بزرگان، ايشان که ظاهرا اصفهاني هم بودند اينکاره نبودند.
تشکر کردم و رفتم هنوز در همان گلزار شهدا و اطرافش جستجو مي کردم و جاي دنجي را هم گير آورده بودم و مشغول فاتحه براي کليه مدفونين بودم که ديدم اين آقا که مسيري را رفته بود و من فکر مي کردم که کلا رفته مجددا برگشته بود پيش من.
(راستي همان اول به ايشان گفتم که من از تهران آمدم فقط براي زيارت تخته فولاد) گفتم بله - فرمودند: من ديدم شما براي زيارت آمديد خواستم يه چند جاي ديگر را هم بگم - گفتم : ممنون ميشم بفرمايين - فرمودند: بياين شما رو ببرم سر مزار فرمانده هان شهيد مثل ... گفتم: خيلي ممنون من يک فاتحه کلي براي همه شهدا خواندم منظور من بزرگان بود. فرمودند: اينها خيلي افراد بزرگي هستند گفتم : بهر حال ممنون من فاتحه خواندم و خداحافظي کرديم. (بازهم راستي براي تصور بهتر تيپشون از همين حال و هوا بود)
البته از آن سفر خاطرات ديگري هم هست

در ادامه خاطره از تخت فولاد :

خوب بعد از این قضیه که من بنابر روال خودم اون برخورد رو داشتم راستشو بخواین به این فکر افتادم که نکنه من حرف نابجایی رو زدم و در حقیقت اهمیت مطلب مهمی رو حقیرتر از اونچه باید در نظر گرفتم و به او و عقایدش احترام لازم رو نذاشتم
اما طولی نکشید که خیالم راحت شد: خوب من تاکید کردم دنبال بزرگان هستم و منظورم بزرگان جهاد اکبر بود و ایشان منظورشان بزرگان جهاد اصغر، که آدم وقتی فکرشو می کنه میبینه اینها خیلی هم که خالصانه و نه برای پست و مقام و پول که رفته باشند اغلب برندگان جهاد اصغرند و کوشش بزرگان رو در جهاد اکبر تجربه نکرده اند و می دانیم که جوهر قلم بزرگان بر خون آنها ارجحیت دارد (این رو به عنوان یک حدیث زیبا به یاد دارم اگر کسی متن حدیث رو داره ممنون میشم بیاره) پس اگر مقایسه کنیم میبینیم به نسبت اگر کلا یک فاتحه برای خلص شهدا خوانده شود باید ساعتها برای هر یک از این بزرگان به تلاوت و بهره برداری از ارواح مقدسشان گذرانده شود پس خیالم راحت شد.
اما مطلب اصلی این است که امروزه به یک همچین تفاوت زیادی توجه اندکی می شود یا شاید تفاوتی نمی بینند یا متاسفانه برخی از غافلین مطلق برعکس تصور می کنند. به همین دلیل است که قدما برای بزرگان واقعی مراقدی زیبا می ساختند مثل شیخ بهایی برای شیخ مومن مشهدی اما امروزه مراقد و حتی سنگ قبر معتبرین آنها را ضایع می کنند که من جرات ذکر مثال دراین مورد را بخودم نمی دهم با خودتان، و فقط به جاهایی می رسند که اغراض خاصی را به دنبال دارد. این خاطره برای آشنایی با چنین غفلتهایی نقل شد.

[="Tahoma"]



بیاییم رودخانه باشیم!


با بر و بچه های گروه قرار گذاشته بودیم که جمعه این هفته برویم بیرون شهر.

6 ، 7 نفری از بچه های کلاس بودیم و یکی از اساتید مون هم که همیشه پایه این جور برنامه ها بود

ساعت 6 صبح در ایستگاه اتوبوس بودیم.

یکی زیرانداز آورده بود، دیگری پنیر، آن یکی خیار شور و گوجه ، یکی هم کالباس خریده بود و استاد هم نان تازه خریده بود.
سوار اتوبوس شدیم و از شهر خارج شدیم. از دود و دم شهر رها شدیم و به آغوش طبیعت پناه بردیم

وقتی اتوبوس به ایستگاه آخرش رسید ، از اتوبوس پیاده شدیم و بعد از حدود یکساعت و نیم به محل مورد نظر رسیدیم.
جایی که خبری از ماشین و دود نبود!
فقط طبیعت سبز و خرم بود.
در کنار رودخانه جای دنج و خلوتی رو انتخاب کردیم و نشستیم.
علیرغم یکساعت و نیم پیاده روی ، بچه ها شاد و سرحال بودند و باهم می گفتند و می خندیدند. بین بچه ها چه صفایی بود.
استاد عزیزمون هم شده بود نقل مجلس.

کمی بعد چای آماده شد، و به اتفاق هم صبحانه ای خوردیم و همراه با بچه ها به دامان طبیعت پناه بردیم.

در طول راه از کنار رودخانه گذر می کردیم ؛
کمی دقیق شدم ، چقدر زلال بود!

با اینکه هر کسی که دستش کثیف می شد ، یا اینکه می خواست ظرفهای غذایش را تمیز کند ، آن را در رودخانه فرو می برد ؛ و رود، بی هیچ منت و مزدی آن را تمیز می کرد. اما باز هم زلال بود.
چقدر روح بزرگی دارد رودخانه!
بدیها و زشتی ها و پلیدی ها را در خود می شست و سپس آن را بدون هیچ زشتی و ناپاکی تحویل می داد.

بیایم رودخانه باشیم!
بدیهای دیگران را در خود هضم کنیم و زشتی هایشان را بشوییم و آنها را بی هیچ بدی و زشتی تصور کنیم؛ مثل رودخانه!

رودخانه خیلی بزرگ است خیلی.
بیایید ما هم بزرگ باشیم مثل رودخانه.

نوشته شده در یکی از روزهای بهار








به نام علی اعلی

سلام

از روزهای آخر پاییز خوشم نمیاد

امروز دقیقا 5 روز میشه که شعاعهای طلایی خورشید روی شهر ما نتابیده

فقط ابر هست و ابر

سیاهی هست و گرد و غباری از دود و آلودگی که هوای شهر و آدمهای اون رو فراگرفته.

این موقعها دلم می گیره

هیچی آرومم نمیکنه جز اینکه به گوشه ای پناه ببرم و با قلمی مشغول نوشتن بشم.

الان هم از همون لحظاته

هیچی ارومم نمی کنه جز نوشتن!

در پهنه آسمان به این بزرگی به دنبال روزنه ای می گردم

تا شعاعهای تلألو بخش خورشید را بیابم

اما تلاشم فائده ای ندارد

دستانم کوچکتر از آن هستند که بتوانند این ابرهای تیره را کنار بزنند

دلم از این چند روز که خورشید در پس ابرها مخفی شده گرفته

اما فکر می کنم که آن خورشید عالم تاب، آن قطب عالم امکان، بقیة الله الاعظم ( روحی له الفداء ) نه که چند روز و نه چند هفته و نه چند ماه و نه چند سال، که قرنهاست در پس ابرهای غیبت هستند و من بی تفاوت ...

فکر می کنم که معنای غربت و غریبی جز این باشد

از اینکه این خورشید ظاهری رو چند روز ندیده ایم دلمان می گیرد اما ...

اما از آن خورشید واقعی غافلیم که قرنهاست در پس ابرها غائب است

به فدای مظلومیتت آقای من

اشکهایم دیگر مجال نوشتن نمی دهد . . .

السلام علیک یا صاحب الزمان ( عج)

روحی لک الفداء آقای من

یکی از روزهای پاییزی سال 1391

[=Arial Black]سلام:Gol:
بعضی از خاطرات تلخند اما به یاد ماندنی .

قرار بود فردا امتحان داشته باشیم . همه پایه ها و ترما از ترم اول تا 8 همه امتحان فقه داشتیم . هر کسی به یه نحو .
یکی منتخب توضیح المسائل ، یکی تحریر ، یکی عروه ، یکی لمعه و... ما هم 13 مرجع امتحان داشتیم .
ایام امتحانات بعد از ظهرها هیچ چیزی از بلند گو اعلام نمیکردند که هر کس میخواد بتونه استراحت کنه و هر کسم میخواد در آرامش درس بخونه و مزاحمتی برای کسی نباشه .
من و هم بحثم توی یکی از حجره ها مشغول مباحثه بودیم .
ساعت 3 بعد از ظهر بود .
بلند گوهای کل خوابگاه روشن شد و شروع کرد به خواندن .
بسم الله الرّحمن الرّحیم
الرّحمن
علّم القرآن
....
دل همه لرزید .
قلبمون داشت از حرکت می ایستاد .
چه اتفاقی افتاده که این ساعت دارن قرآن پخش میکنن ؟
همه از حجره ها ریختن بیرون
ناگهان اعلام کردند که « رحلت مرجع عظیم الشأن شیعه آیة الله فاضل لنکرانی را به همه شیعیان تسلیت عرض مینماییم . »
....
برای شادی روح این عالم جلیل القدر
رحم الله لمن یقرأ الفاتحة مع الصلوات

[=Arial Black]سلام
با اجازه میخوام یه خاطره اسک دینی بهتون نشون بدم .
هر چند حالم برای چند لحظه گرفته شد . ولی هیچ وقت فراموش نمیکنم .
چون توی اون روزا دوستانم مدام پیام میدادن و زنگ میزدن و برای زیارت رفتن خداحافظی میکردن .

http://www.askdin.com/thread3422-210.html

از پست 2097 تا پست 2114 رو میگم

بسم رب النور
بنابودبرای مدتی نه چندان طولانی بریم روستا
خیلی دلم گرفته بودخیلی:Ghamgin:
انگارداشتندروحم روازتنم جدامیکردند
جدایی ازخانواده
ازعزیزان
تنهاموندن
اونم باچندنفرکه هنوزنمیشناخنمشون
رفتیم برای گرفتن حکممون
توی مسیرکه داشتیم میرفتیم چشمم افتادبه یه آشنا
خیلی خوشحال شدم خیلی
یه جای غریب دیدن یه آشنانعمتیه برای خودش
خداروشکرکردم که تنهانیستم دیگه
امامثل این که خداچیز دیگه ای برام رقم زده بود
بعدازظهرکه داشتم مطالعه میکردم شنیدم که رفیقم سوارموتورکه بوده وداشته میرفته یکی ازروستاهای اطراف کلاه ایمنی سرش نبوده وموقع تصادف زخمی شده وکارش به کماکشیده شده
خیلی ناراحت شدم:Ghamgin:
گفتم آخ خدابازم تنهایی بسمه بس
چندماه اول خیلی تنهابودم
رفیق هم که دیگه نبود
اون روزاگذشت
اماکاش بهتراستفاده میکردم
تودل طبیعت
بامردمانی مهربان
گاهی بهترین فرصتهای زندگی رواین طورازدست میدیدم
وقتی تنهامیشیم چراتنهایی؟
وقتی سرمون شلوغه چراشلوغی؟
اون روزاروهیچ وقت فراموش نمیکنم
یکی ازپسرای روستاروش نمیشدبره مسجدمیگفت مردم روستابهم میگن شدی آخوندمحل
حالادیگه روش میشه حسابی بره مسجد
چون واقعاشده اخوندمحل
همیشه بهم میگه ممنونم آقاکه راهنماییم کردی
توی دلم میگم خدانکنه ایناروقبول کنی ومنه روسیه وردکنی:Ghamgin:
لااقل جلوی اینامنوازخودت دورنکن!!

[=Arial Black]اون روزوقتي شماره پدرش افتاده روي گوشيم كمي جاخوردم!!!
گفتم:جان كربلايي؟!خوب هستيد؟!
ديدم ته صداش يه بغضي داشت
گفتم:چي شده كربلايي؟رضاكجاست؟!حالش خوبه؟!
گفت:چي بگم حاج آقاازدست اين پسر!!
خيلي تعجب كردم آخه رضاپسري نبودكه باعث رنجش پدرش بشه
كربلايي گفت كه رضاگفته ميخواداسمش روعوض كنه واسم فاميلش روهم عوض كنه...
چندلحظه خشكم زد...
گفتم:ميخواداسمش روازرضابودن به چي عوض كنه؟!
كربلايي گفت نميدونم يه اسمي به جزايني كه من براش انتخاب كردم وخيلي ناراحت شدوگفت:مگه اين اسم اشكالي داره؟؟يااسم فاميل مااشكالي داره؟!
بعدخداحافظي باكربلايي سريع شماره رضاروگرفتم وتاخواستم جريان روازش بپرسم خودش سريع گفت كه چي شده
منم كه دوباره يه فرصت نابي برام گيراومده بودرفتم رومنبروكلي براش حرف زدم كه اي بابا مثلاميخواي اسمتوچي بذاري؟؟اسم امام نيست كه هست!!معنانداره كه داره!!!
بايدمثل صاحب اسمت رفتاركني وايشون روالگوقراربدي ومن امثالهم اينقدرگفتم وگفتم كه قانع شد
حالارفتيم سراغ اسم فاميلش
بهش گفتم ميدوني بابات بااين اسم فاميل شماهاروبزرگ كرده،زحمتتون روكشيده
الان ميگن فلاني كه فاميليش اينه پسرفلاني نيست كه خيلي زحمت كشه
وقس علي هذاكه من همش گفتم وايشان هم آخركاررضايت دادوقضيه تموم شد
حالادارم باخودم فكرميكنم حاج علي تويي كه اسمت هم نامه مولاته واقعاچه قدرمايه آبروي مولاهستي؟!!واقعاچه قدراين امام عزيزتوي زندگيت الگوهست؟؟
خداياعمري ديگران روپندوموعظه ميديم امادريغ ازيه پنددروني به خودمون...!!!
دلم بازپركشيدبه سمت بهترين مكان روي زمين ومباهات اهل زمين وآسمان
السلام عليك ياأميرالمؤمنين علي بن أبي طالب
ياابالحسن يااميرالمومنين ياعلي بن ابيطالب ياحجة الله علي خلقه ياسيدناومولاناإناتوجهناواستشفعناوتوسلنابك الي الله وقدمناك بين يدي حاجاتناياوجيهاعندالله اشفع لناعندالله:Gol:

نقل قول:
دلم بازپركشيدبه سمت بهترين مكان روي زمين ومباهات اهل زمين وآسمان
السلام عليك ياأميرالمؤمنين علي بن أبي طالب
ياابالحسن يااميرالمومنين ياعلي بن ابيطالب ياحجة الله علي خلقه ياسيدناومولاناإناتوجهناوا ستشفعناوتوسلنابك الي الله وقدمناك بين يدي حاجاتناياوجيهاعندالله اشفع لناعندالله

اين قشنگ ترين بخش ماجراي آخري بود...
خيلي دلنشين بود:Ghamgin:

[=Arial Narrow]توي حياط خوابگاه ...
ساعت حدودهاي12بود..بچه ها دعا مي خواندند وحال عجيبي داشتند.:Doaa:
دعاتموم كرده بود.يكي ازبچه ها به آسمون داشت نگاه مي كرد.گفت:بچه هابه نظر شما الان امام زمان كجاست؟نميدونم چرا خيلي هواش روكردم.
يكي ديگه كه منتظربود اشكش بياد زد زيرگريه وگفت:وااااقعا جاي آقا خاليه!:crying:
نفرسوم هم شروع كرد شعر خوندن.
نفرچهارم هم رفت توي حس و......حال اوضاع بچه ها كاملا معنوي شد..انگارواقعاآقا اونجابود.
ناگهان يكيش به من كه پنجمي بودم يه نگاهي انداخت ديد به يه نقطه خيره شدم و سكوت كردم!:fekr:
گفت:سبزينه ظهور تورو خداراستشو بگو داري آقا روتفحص ميكني؟كجاست حالا؟جان من بگو!!!!!!!!
همه دوستان گرامي پاشون كردن توي يه كفش كه جاي آقا روبگو!
با بي حوصلگي نگاشون كردم وگفتم:بابا تفحص كجابود؟وضع روحي شما الان خيلي بهترازمنه.
من داشتم توي ذهنم به حال خودمون افسوس مي خوردم.:hey:
دوستم پرسيد:چرا؟گفتم:اين امام زمان مگر برماولايت معنوي نداره ؟پس چرا نمياد واسه يك بار هم كه شده ...فقط يه باربياد پيشمون.:ajab:
اصلا مااين همه واسش گريه ميكنيم و هميشه بهش فكرمي كنيم چرا به ماتوجه نداره؟
پس كجاست اين همه ولايت معنوي كه ميگن؟
اصلا من اعتراض دارم.چرا آقا به ماتوجه نمي كنه؟(يه كم هم بغض كردم):cry:
نفراولي سريع اشكاشو پاك كردوگفت:بچه هاسبزينه راست ميگه ها!
بعدي هم دعاشو گذاشت روي زمين وبه اعتراض وباعصبانيت گفت:من روبگو چقدرواسش دعاميخونم!
نفربعدي هم درحالي كه من رو نوازش مي كردگفت:آخي!راست ميگي.اين همه ماصداش ميزنيم وهرشب دعاميخونيم.پس كجاست؟من ديگه بااقاقهرم!:deldari:
كم كم حال وهواي دعاشداعتراااااااااااااااااااااااض..
ديدم انگار واقعا دوستانم دارند جدي جدي پاي اعتراض مي كوبندواوضاع بد جورخرابه.
به خودم گفتم:الانه كه آقا(عج)بياد واسم كه اينجوري مجلسش روخراب كردم..
كم كم خودم رو ازجمع دور كردم و......بدووووووووووووووووووووو كه رفتي.:khoshali:
اما مگه اونها دست برميداشتن...تانيمه هاي شب بيدار موندن و هي اعتراض كردن و ايرادگرفتن.
منم رفتم واسه خودم خوااااااااااااااابيدم.:read:
پيام ماجراش مشخصه ديگه...:Ghamgin:

اقای حاج علی سالگردتون
نه تولدتون تو اسک دین مباک:Gol:

يانعم الرفيق!
ابتدايي كه بودم هميشه به بچه هايي كه پدرومادراشون براشون خوراكي مي آوردن خيلي حسوديم مي شد:Nishkhand:
احساس مي كردم كسي بهم توجه نداره:Gig:
خب همه من رودوست داشتن اماوالدينم پيش من نبودن ومن داشتم باخانواده خواهرم زندگي مي كردم وشرايط مالي هم به اونهااجازه نمي دادكه توقعات بي جاي منو مثل خريدپفك و...روبرآورده بكنند:khandeh!:
يادمه يه روزپدرم كه اومده بودبه منزل خواهرم اومدمدرسه وبه معلمم گقت من ميدونم اين پسره خيلي بازي گوشه ودرس مرس نميخونه:Moteajeb!:
معلم بانگاهي به من گفت نه اتفاقاعلي درسش خوبه!:ok:
پدرم مقصرنبودچون چندنفرديگه اي هم كه بامن اومده بودن درس بخونندعوض مدرسه اومدن ميرفتند دردر...
خلاصه اون روزهاباهمه سختي هاگذشت
وقتي درسم روتموم كردم پدرم من رودرآغوش گرفت وكلي گريه كرد
ميخوام اين روبگم پدرومادراي ماخيلي مظلوم هستندخيلي
بهمون موعظه ميكنندناراحت ميشيم
نگرانمون ميشن ناراحت ميشيم
امابدونيم اونامارودوست دارن
الان كه گاهي نگاي صورت پدرومادرم ميكنم وچين وچروك روميبينم شرمم ميشه
خداياوالدين همه اسك ديني هامن جمله والدين بنده حقيرروسلامت بدار!

يانعم الرفيق!
معلومه كه وقتي سهميه داري دانشگاه هم قبول ميشي....
دستشوگذاشته بودروي سرش ودردشديدي روتحمل ميكرد..
باباخيلي دردميكنه؟!...
....ببين وقتي آهن رباروميچسبونم روسربابابه سرش ميچسبه وبلندبلندميخندند....
حالاچنددرصدي هستي؟چقدرميگيري؟!....
واي توي مدرسه كلي افتخاركردم كه بهم گفت دخترجانباز...
باباازسمت بنيادشهيدبهتون وامي چيزي نميدن يه ماشيني بخري؟!....
كيه كه درك كنه داره سرش دردميكنه...
وقتي ميرن ميگيم عجب مردي بود!!!....
مردان بي ادعايي كه باهمه بي ادعايي پرادعاخطاب مي شوند...
براي سلامتيشون صلوات!

یانعم الرفیق!
نتونستم جلوی خودم روبگیرم بازم اومدم
امروزوقتی نوشته هاشوخوندم خیلی دلگیرشدم خیلی
منظورم اون پاتوق قبلیه اس
بعضی نوشته هاخیلی عمقی نوشته شده
بعضی هاهم مشخص هست ....
ولی یکی ازنوشته هاخیلی داغونم کرد
این طورنمیشه
بایدخودم روجمع وجورکنم
دیدن خوردشدن یه یه انسان کارراحتی نیست ومن شاهداون هستم
واین بدترین خاطره من هست توی این سایت
هرروزبیای وببینی بازم غصه داره
ألابذکرالله تطمئن القلوب!
بخون دلم من بخون تاکمی آروم بشی
برای اون دل هم بخون تاآروم بشه

قا از حرم که می خواست برگردد

مشت هایش را می بست

و دیگر باز نمی کرد

تا برسد خانه و روی سر بچه ها دست بکشد.

آیت الله بهجت را می گویم

چند ساعت مانده بود به اذان صبح

چند ساعت مانده بود به اذان صبح

طبق معمول بلند شده بود برای تجدید وضو

هوا خیلی سرد بود

از اتاق بیرون رفته بود

آنجا خورده بود زمین و دیگر نتوانسته بود بلند شود

چند ساعت بعد که آقا را پیدا کرده بودند دیده بودند در حالی که بدنش از سرما خشک شده همان طور که روی زمین افتاده دارد ذکرهایش را می گوید

گفته بودند خب چرا صدا نکردید

گفته بود خب نخواستم اذیت بشوید

آیت الله بهجت را می گویم

آن رقت قلب همیشگی

یکی از اطرافیان بچه ی شان از جایی پرتاب شده بود و توی کما بود.

زنگ زده بودند برای التماس دعا

آقا آن رقت قلب همیشگی را که وقتی کسی التماس دعا می گفت پیدا نکرده بود

یکی از اهل خانه پرسیده بود جریان چیست؟

گفته بود وقتی اجل کسی حتمی است کاری نمی شود کرد

اینها از ما شاکی باشند بهتر است تا این که از خدا شاکی باشند

در عوض ما دعا می کنیم خدا به بهترین نحو برایشان جبران کند

آیت الله بهجت را می گویم

کارهای شخصی اش را به هیچ وجه به کسی نمی گفت

کارهای شخصی اش را به هیچ وجه به کسی نمی گفت

مثلأ می آمد پایین می دید که دندان هایش را جا گذاشته

برمی گشت بالا دندان ها را برمی داشت

یا دنبال عصایش که می خواست بگردد به هیچ کس نمی گفت

آیت الله بهجت را می گویم

مشهد که می رفتند

مشهد که می رفتند خیلی مقید بود توی نگهداری از بچه ها کمک کند تا عروسشان هم به زیارت برسد.

می گفت بچه ها را بگذارید پیش من . وسایل و خوراکی هایشان را هم بگذارید و خودتان بروید زیارت.

از حرم که برمی گشتند می دیدند آقا بچه را بغل کرده تا آرام باشد یا خوابانده و همین طوری توی بغلش راه می برد که بیدار نشود و در حال ذکر و عبادت خودش است…

آیت الله بهجت را می گویم

مقید بود تولد افراد را بهشان تبریک می گفت

مقید بود تولد افراد را بهشان تبریک می گفت .

بعضأ به بچه ها هم هدیه می داد .

به عروسشان هم همین طور. روز تولدش که می شد می گفت غذای کافی درست کنید و فقرا و همسایه ها را اطعام کنید.

آیت الله بهجت را می گویم

ناراحت می شد بچه ها بیرون از خانه آستین کوتاه بپوشند

آیت الله بهجت را می گویم

بالکل با سالاد مخالف بود

آیت الله بهجت را می گویم

آن وقت ها که بچه ی کوچک داشتند

به خانمش گفته بود فقط مراقب بچه ها باش

لازم نیست به خاطر من مطبخ بروی

یک آب ساده هم که توی هاون بکوبی با هم می خوریم

آیت الله بهجت را می گویم

جویای حال گرفتاران

امان از آن روزی که برای گرفتاری یک کسی یا شفای مریضی به آقا التماس دعا می گفتند

یک ریز آقا باید حال آن شخص را می پرسید ببیند گرفتاری اش برطرف شده یا نه

تا خبر برطرف شدن گرفتاری را هم نمی شنید دست بردار نبود

باید مواظب بودند وقتی التماس دعا می گویند یک جوری بگویند که آقا بو نبرد که آن گرفتاری چه بوده

آیت الله بهجت را می گویم

یکی از مرغ ها مریض شده بود

خیلی حالش بد بود

اهل خانه چندان موافق نبودند که مرغ ها از قفس بیرون بیایند

خب کثیف کاری می شد

آقا هر روز مرغ مریض را یک ساعتی از قفس بیرون می آورد و خودش بالای سرش می ماند و مراقب بود

می گفت خب حیوان باید قدم بزند که حال و هوایش عوض شود و “بهبود” پیدا کند

یک ماهی بود که حیوان کاملا حالش خوب شده بود…

فردای عصری که آقا رحلت کرد دیده بودند که حیوان هم مرده…

آیت الله بهجت را می گویم

مقید بود مرغ و خروس توی خانه داشته باشند

و هم مقید بود رسیدگی به مرغ و خروس ها را خودش تنهایی انجام دهد

صبح از مسجد که برمی گشت اول آب و دانه ی مرغ و خروس ها را می داد و قفسشان را مرتب می کرد

خودش پوست خیارها و غذاهای مانده را از توی خانه جمع می کرد می آورد برای حیوان ها

بعد ظرفی را که با آن غذا آورده بود توی حوض می شست می آورد داخل خانه

یک بار هم اول شب به مرغ و خروس ها سر می زد

یک بار هم بعد از عبادت یک ساعته ی سرشب هایش

یک بار هم موقع خواب که روی قفس را با پتوی مخصوصشان می پوشاند

می گفت سرما می خورند

آیت الله بهجت را می گویم

بچه توی حیاط بازی می کرد

هی دور و بر درخت انار می پلکید

آقا هی می گفت از دور و بر آن درخت بیا این طرف بازی کن

فعلا دور و بر آن درخت نباش

بچه گوش نمی کرد

تا این که زنبور دستش را نیش زد

آیت الله بهجت را می گویم

رفته بودند آقا برایشان خطبه ی عقد بخواند

آقا خطبه را که خوانده بود به عروس و داماد گفته بود حالا یک سفارش به عروس خانم دارم یک سفارش هم به آقا داماد

منتها وقتی سفارش عروس خانم را می گویم آقا داماد باید گوشش را بگیرد و نشنود

وقتی هم سفارش آقا داماد را می گویم عروس خانم باید گوشش را بگیرد و نشنود

حالا کدامتان اول دست روی گوشش می گذارد؟…

بعد گفته بود شوخی کردم. نمی خواهد دست توی گوشتان فرو کنید.

اما هر کدامتان بدانید که نباید به سفارش آن یکی کاری داشته باشید..

منظور آقا این بود که عروس و داماد نباید یک سره توی روی هم در بیایند و بگویند چرا به سفارش آقا عمل نکردی …

هر کس باید به فکر سفارش خودش و وظیفه ی خودش باشد…

عاقد آیت الله بهجت بود

داماد هم علیرضا پناهیان بود

دختر بچه پرتقال دلش خواسته بود

مادرش گفته بود توی این فصل پرتقال از کجا پیدا کنیم؟

بعد از چند دقیقه دختر بچه با یک پرتقال وارد اتاق شده بود

هیچ کس نمی دانست این پرتقال را کی دست او داده

آقا فرموده بود این بچه توی حرم دلش پرتقال خواسته بود

حالا با قاعده به او پرتقال داده اند

منظور آقا این بود که توی حرم هرچیزی که واقعا دلت بخواهد با قاعده می آورند بهت می دهند

“با قاعده” یکی از آن تکیه کلام های شیرین آقا بود

آیت الله بهجت را می گویم

بچه ها را که حرم می برید

می گفت بچه ها را که حرم می برید

حتما خوراکی دستشان بدهید که توی حرم بخورند…

آیت الله بهجت را می گویم

بشره فی وجهه و حزنه فی قلبه

اگر ناراحتی یا غم و غصه ای توی صورت کسی می دید

حتی پیش آمده بود که نمازش را نمی بست

تا یک جوری آن ناراحتی رابرطرف کند و صورت آن شخص را خوشحال ببیند

آن وقت نمازش را می بست

می گفت آدم اگر یک نفر را خوشحال کند همان موقع خدا یک ملک خلق می کند که او را از بلاها مصون نگه دارد

آیت الله بهجت را می گویم

بسم سلام
مشرف شده بودم مدینة النبی، همانطور که دوستان مستحضر هستند ، قوانین خاصی آنجا حاکم هست: فقط ساعات خاصی برای زیارت ائمه بقیع(علیهم السلام) می توان رفت،یا مثلا روضه رضوان نیز از ساعت خاصی درها را باز می کنند و ... .
یکی دوبار که رفتیم ،روضه خیلی شلوغ بود و به سختی می توانستیم برای لحظاتی خود را به آنجا برسانیم(فضای کوچکی مقابل مقبره پیامبر(ص) -تقریبا به اندازه فرش دوازده متری-البته در قسمتی که برای بانوان تعیین شده).خوب ستون توبه،منبر پیامبر و... در این قسمت قرار دارد و خواندن نماز ثواب زیادی دارد.روایت داریم که روضه رضوان قطعه ای از بهشت است روی زمین.
خلاصه یکبار تصمیم گرفتیم بابچه ها(سفر دانشجویی بود) جلوی درب کتابخانه ای منتظر بمانیم که به محض اینکه باز می شه بدویم!! (مثل مسابقه دو!) سمت حرم...
در باز شد!چشمتون روز بد نبینه ما بدو!عربا(عرب ها) بدو! بگذریم بعضیا خشن بودن و ضرب والشتم هم تو کارشون بود ولی به هر حال ما جوان بودیم و زیاد هم مترو و اتوبوس سوار شده بودیم!(این طنز خاطره بود،متاسفانه در ایران از کودکی مثلا صندلی بازی می کنیم:آهنگ میگذارند و هر کسی که نتونه روی یک صندلی بشینه باخته و حذف می شه !همه سعی می کنن به هر ترفندی دیگری را حذف کنند!! در صورتی که من شنیدم در ژاپن عکس این بازی را دارن یعنی اگر کسی نتونه روی صندلی بشینه بقیه هم می بازن و اینطوری همه سعی می کنند به هر سختی که هست دیگری رو هم پیش خودشون جابدن.این تربیته دیگه،بعد بچه ها بزرگ میشن میان مترو سوار شن!فکرش رو بکنید همون تجربه صندلی بازی تکرار می شه!)
خلاصه مسافت مثلا ده دقیقه ای رو توی دو دقیقه طی کردیم یادمه من اولین یا دومین نفری بودم که رسیدم روضه:pirooz: و به نرده ای که جدا کننده محل ضریح(البته ضریح که نیست ...) و روضه بود رو گرفتم ! اما یک لحظه قدرت تفکرم فعال شد(بالاخره بعد از این همه دویدن موتورش راه افتاد:ok:): با خودم گفتم خوب که چی بشه؟تمام روایاتی که قبل از آمدن خوانده بودم در ذهنم مرور شد: آهسته و با طمانینه به زیارت بروید،ذکر بگویید،استغفار کنید،... اما من چه کرده بودم؟ اشک هایم سرازیر شده بود و حس شرمندگی در دلم ایجاد شد،قلبم به قدری سنگین شد که تا به حال سابقه نداشت دیدم راست می گن بعضی از شکست ها از خیلی از پیروزی ها شیرین تره:geryeh: مثلا می خواستم نماز بخونم و جای بهتر بایستم و... اما تا به خودم اومدم روضه پر شده بود و من آرام به گوشه ای خزیدم و با خودم ندبه کردم .

1. گاهی وقتا به قدری در جریان آب غرق می شویم که اصلا نمی دونیم کار خاصی را برای چی انجام می دهیم مثل داستان ملانصرالدین:به دروغ گفت دارن پشت کوه آش می دن بعد به قدری زیاد دید همه ظرف برداشتن و به پشت کوه میرن که فراموش کرد خودش دروغ را ساخته!ملا هم ظرفش را برداشت و رفت که جانماند!!
2.یه وقتایی یک چیزایی به نظرمون درش نفع و سود هست که اگر کمی بیندیشیم عین ضرر است البته :اگر کمی بیندیشیم،اگر ...اگر و فقط اگر!
(خیلی مناسبت نداره ولی:عسی ان تحبّوشیئاً و هو شرّ لکم)عاقل اول فکر می کنه بعد عمل
3. اگه یه کم توی رفتارمون دقت کنیم خیلی وقتا دچار چنین اشتباهی می شویم:محل کار،در جامعه ،دانشگاه ؛ کاش معیار سود و ضررمون رو رضایت خدا و ائمه می گذاشتیم نه نظر و رفتار بقیه مردم!

والسلام علی من اتّبع الهدی

با درود و عرض ادب محضر همه سروران اسک دینی:Gol:
این کمترین، را نکته ای چنین به خاطر خزید، که قلم بر گرفته، دوستان عزیزتر از جان را ترغیب نماید به نگاشتنی از گذشته خوش خویش، شاید همه گی دست به دست داده و نکاتی درس آموز و در عین حال شیوا و زیبا از زندگی پرفراز و نشیت خود به زیوز قلم آراسته، در کش و قوس روزگار پرمحنت فعلی، به ذکر خاطرات شیرین گذشته ، پرداخته و خوشی های رفته را به صحنه خاطرات زنده برگردانند. باشد که یادی از دیرباز شود، لذا از همین جا سفره خاطرات خود را می گسترم و امید دارم که دیگران را نیز فرا بخوانم، تا بزرگ سروران را به شرکت در این تایپک دلخوش داشته، از سرمشق های زندگی درس های تجربه بیاموزیم. امید که نگاهی باشد دوباره به زندگی و دوران گذشته و سرمایه های بر باد رفته. یعنی آنچه به راحتی از عمر ما برفت و دیگر باز نخواهد گشت.

صرفاجهت اطلاع نه نه به روزرسانی تاپیک:Gol:

بسم سلام
سلام
اولین بار که خانه خدا را دیدیم 13 به در بود! اون سال اولین سالی بود که برخلاف سالهای گذشته عمره دانشجویی ،نوروز بود و ما اولین گروه بودیم.

بعد از اینکه در مسجد شجره محرم شدیم و مشرف شدیم مکه معظمه و خانه خدا و... اعمال را به هر وسواس و سختی بود انجام دادیم و روحانی و مسئول کاروان اجازه دادن به حال خودمون باشیم. طبق عادت همیشگی (و ایرانی) خودمون رفتیم پرده خانه خدا را بچسبیم(این کار ایرانیاست بیشتر -بقیه یا مشغول طواف هستن یا دعا خوندن) ،همینطور پرده خانه کعبه را گرفته بودم و آروم نجوا می کردم که حس کردم خانمی که کنارم ایستادن با لهجه دلنشین اصفهانیشون دارن چیزی بهم می گن ؛بیشتر توجه کردم می گفتن: گره زدی؟! گفتم:بله؟واقعا متوجه منظورشون نشده بودم.چی رو گره بزنم! گفتن: سیزده بدره!نیت کن اینو گره بزن!(اشاره به نخی که از پرده خانه خدا آویزان بود)با تعجب یه لبخند زدم گفتم:حاج خانوم این یکی رو دیگه بی خیال شید (بازی بازی باپرده خونه خدا هم بازی!!) با تکان دادن سر به حالم افسوس خورد و گفت:آدم باید زرنگ باشه دختر!!تازه من چندتانخ هم تبرکی کندم!(:moteajeb::moteajeb: !!!!!!)
والسلام

besharat;313874 نوشت:
اولین بار که خانه خدا را دیدیم

باسلام
تشکر از حضرتعالی
از خاطرات شما در تاپیک
http://www.askdin.com/thread5721-8.html
استفاده گردید
التماس دعا

يانعم الرفيق!
هرآدمي وقتي دلش ميگيره يه واكنش خاصي داره
يكي تمايل داره باكسي حرف بزنه
كسي هم ميره بيرون كمي قدم ميزنه
كسي كه ميشينه هاي هاي اشك ميريزه
يكي هم هست نميتونه هيچ كدوم ازاين كاراروانجام بده
اون دلتنگيش روبانوشتن برطرف ميكنه :nevisandeh:
يادمه بچه كه بودم گاهي روزاي پاييزي هواخيلي گرفته ميشداماباروني نميباريد اون روزاخيلي دلتنگ ميشدم نميدونستم چيكاركنم بي قراربي قرار... :hey:
حالااين نوشتنه هم حكايت داره ها...
گاهي اين قلم جنسش خيلي خوبه.. كاغذش مرغوبه... نورچراغ عاليه اماهواي نوشتن ميشه عينه همون هواي پاييزييه كه گفتم يه دفعه اي نصفه شبه همه خوابن يه چيزي ميزنه به سرت آره اوني كه بايدمياد تراوش ميشه امااي دادبي داد نه عينك روپيداميكني نه دكمه چراغ رو!:deldari:
يادمه يه باريه چيزي اومدبه ذهنم سريع دست كردم توجيبم فقط يه برگ دستمال كاغذي بايه خودكاركمرنك يافتم حالابنويس كي ننويس تاش كردم گذاشتم توي جيب مبارك چندي بعد... واي فاجعه اي رخ داد... رفتيم ديديم بله همراه سايرلباسارفتن مهموني داخل ماشين لباسشويي:god:
هرچي خودمونيم روزديم زمين نشد كوبيديم به درماشين لباسشويي كه آقانگه دارنشد آره ديگه يه باراين ذوقه تراوش كرده بودواين تكنولوژي نذاشت ادامه پيداكنه حالااين دفترچه خاطرات اسك ديني هم نشه مثل اون دستمال كاغذي...

يانعم الرفيق!
آمدم سلامي بدم رفيق
ازنظرمن چندواژه هستن توي دنياكه خيلي مقدس هستن
مادر،پدر،استادو...
يكيشونم رفيق ودوست هست
اولين بارردپاشوتوي اين سايت ديدم
باديگران خيلي فرق داشت
ساكت وآروم ودرعين حال شروشور
گفتم:بلدنيستم راه برم
گفت:يادت ميدم
اماحالاخيلي دل تنگ اين رفيق شدم
هميشه بوي شهيداروميداد
يه تسبيح داشت ازخاك كربلابودهميشه توجيبش بود
وقتي دلش ميگرفت ميرفت گلزارشهداسرقبرشهداي گمنام
وقتي ديدمش خوشحال بودم اولين ديدارمه
امانميدونستم آخرين ديدارهم هست
حالاهمه جابوي اين رفيق خدايي روميده
براي دستگيري ازهمه پيش قدم ميشد
تحمل ناراحتي كسي رونداشت
فقط اومدم بگم سلام رفيق-----------خداحافظ رفيق
:Sham:

سلام.
دوستان میخواهیم در این تاپیک از خاطرات زندگی ای که برامون اتفاق افتاده و عبرت آموز است صحبت کنیم.
در اینجا دوستان خاطراتی که براشون در زندگی اتفاق افتاده رو بیان میکنند تا دوستان دیگر از اون ماجرا درس بگیرند.

قوانین این تاپیک به این صورته که در هر پست یک خاطره قرار دهید و دوستانی که تمایل به گذاشتن خاطرات بیشتری دارند هر کدام را در پستهای جدا قرار دهند.
خاطراتی که دوستان قرار میدهند مناسب بافضای اسک دین باشد و از خاطراتی که نقلش با فضای سایت مغایر است جدا" پرهیز کنید.

پس:
:del:هر پست........یک خاطره:del:

:badkonaka:منتظر خاطرات زیبای شما هستیم.:badkonaka:


:tashvigh:

یه خاطره قبل از بیان خاطره اصلیم بگم:
من حدود سه ساعت(اغراق میکنم) نشستم و خاطره نوشتم اونوقت وقتی ارسال میکنم میبینم سایت پیام میده میگه این موضوع حذف شده یا وجود ندارد!!! منم کلی دپرس میشم .:khaneh:
بگذریم.

و اما خاطره اصلی:
معمولا دوستیها رو یا خودمون انتخاب میکنیم یا بنا به شرایط محیطی که توشیم انتخاب میشن.این ماجرایی که میخوام براتون بگم از نوع دومه،یعنی طبق شرایط با هم دوست شدیم.
حدود سه چهار سال پیش بنده در محیطی با فردی به نام "م" آشناشدم .محیط،محیط کاری بود و شرایط محیط ایجاب میکرد باهم همکاری کنیم .گذشت و گذشت تا این همکاری به دوستی تبدیل شد.دوستی ای که زبانزد خاص و عام بود.
بله،من و "م" باهم دوست شدیم و از دوستیمون مدتها گذشت.دوستی ما به این صورت بود که اگه خرید داشتیم با هم میرفتیم خرید،با هم میرفتیم تفریح،پارک ،کوه ،جنگل،امامزاده،مسجد،دعای کمیل و....
روز و شب باهم ارتباط داشتیم اما حدش رو رعایت میکردیم.
خلاصه مدتها از دوستیمون گذشت تا اینکه دوستم بهم گفت که باپسری به نام "ج" دوسته!!! من که اصلا باورم نمیشد گفتم دروغ میگی !
دوستم گوشی تلفنش رو درگوشم گذاشت و باتعجب دیدم پسری از اونور خط میگه سلام خانم (....) !!!
منم گوشی رو زدم کنار و به دوستم چیزی نگفتم تا تلفنش تموم شد و گوشی رو قطع کرد .
بهش گفتم چرا با پسرها ارتباط داری؟چرا اینکارو میکنی؟چرا به من تا حالا نگفته بودی و .... کلی با هم دراین مورد حرف زدیم .
میدونید چی جواب داد؟!
گفت :از تنهاییه که باپسر دوست شدم!!!
منم در پاسخش پاسخهایی دادم که بماند چی گفتم!!!
بگذریم،دوستیمون به همین منوال ادامه داشت تا.....تا اینکه من یه روز که تو محیط کار بودم از حرفهای دوستم که بادوست پسرش میزد فهمیدم که بارداره !!!
وااااای خدای من ! اونروز هیچی به روی خودم نیاوردم و رابطه عادیمون رو ادامه دادیم تا من مطمئن بشم درست فهمیدم یا نه؛
متاسفانه درست فهمیده بودم ، ایشون باردارشده بودن و کلی تلاش میکرد تا جایی رو پیداکنه که سقط کنه.
داشتم دیوونه میشدم.رفتم خونه کلی گریه کردم .اما تا اون موقع به روش چیزی نیاوردم که من ماجرا رو میدونم.
به مشاوری زنگ زدم و از ایشون مشورت گرفتم .اصلا نمیتونستنم حرف بزنم!آقای مشاور میگفت:چی شده خانم(...)؟ من فقط گریه میکردم تا اینکه به سختی جلوی خودمو گرفتم و ماجرا رو براشون تعریف کردم .ایشون گفتن بیاریدش پیش من .
فرداش که دوستمو دیدم بهش گفتم بابت مشکلاتت برو پیش آقای.....!اما دوستم قبول نکرد و گفت حضوری براش سخته .بهم گفت اگه میتونی ازش بخواه که تلفنی باهاش ارتباط برقرار کنه.منم به مشاور گفتم و ایشون قبول کردن .مدتی به همین منوال گذشت تا اینکه آقای مشاور به من گفت:صلاح نیست با این دختر ادامه دوستی بدی.هرچه زودتر رابطتتو با ایشون قطع کن و .....
منم چون مشاوره های این آقارو قبول داشتم و حرفهایی که بهم زد کاملا منطقی بود پذیرفتم.
فرداش که رفتم محل کار با دوستم سرسنگین شدم .هی دوستم میگفت چته؟من انکار میکردم و جواب سربالا میدادم.تا اینکه انقدر گیر داد بهش گفتم من میدونم بارداری و الان در به در دنبال جایی هستی که کورتاژ کنی و ....
دوستم گریه کرد و انکار کرد و ....
تا اینکه یه روز رفتم پیش حاج آقایی که پیش نماز مسجد نزدیک محل کارمون بود.دوستم قبلا ماجرارو پیش این حاج آقا گفته بود و این حاج آقا مارو کاملا میشناخت .بهم گفت چرا دوستت رو تنها گذاشتی و باهاش قهرکردی؟
منم گفتم :به این دلیل !(دلیل رو براش توضیح دادم)
ایشون هم تایید کردند و گفتن که اون به جزشما دوستی نداره .نباید تو این موقعیت تنهاش بذاری....
حاج آقا راست میگفت: دوستم به جز من دوست دختری نداشت!!!!تنها دوست دخترش من بودم اما چندتا چندتا دوست پسر داشت!!!
خلاصه من صلاح نمیدیدم که دوستیمو باهاش ادمه بدم قطع رابطه کردم.
هیچکی باورش نمیشد ما با هم قهرکنیم.همه میگفتن چی شده باهم قهرکردین؟
اما ما که نمیتونستیم حقیقت رو بگیم در جواب یه چیزی میگفتیم تا گیر ندن!!!
الان دو سال از اون ماجرا میگذره.من دورادور از طریق خواهرش ازش خبر دارم .فعلا مجرده .نمیدونم دست از کارهای گذشتش کشیده یانه! اما امیدوارم خدا به راه راست هدایتش کنه .
امیدوارم خدا همه ی ما رو به راه راست هدایت کنه.امیدوارم عاقبت به خیرشیم.انشاالله

سلام نمیدونم بایداین خاطره روبگم یامثل یک رازتوصندوقچه ی دلم نگهش دارم.اتفاقات عجیبی توزندگیم افتاده یکی ازاونهاکه شیرینترشه اینه که وقتی کوچیک بودم فک کنم حدود8ساله همیشه ازپدرم میخواستم برام سربندیاحسین ع بخره براماه محرم اماهمیشه یادش میرفت ونمیخریدمن خیلی مشتاق این سربندبودم خلاصه یک روزصبح زودازخواب بیدارشدم جزخواهرم کسی خونه نبودیهوروطاقچه سربندیاحسین ع رودیدم باورم نمیشدیه سربندقرمزکه روش یاحسین نوشته بودوپارچه اش قدیمی بودوحتی دورش ریش ریش شده بودخیلی خوشحال شده بودم حتی به خواهرم گفتم به سربندمن دست نزنیامال منه خلاصه رفتم تادست صورتموبشورم وصبحانه بخورم بعدازچنددقیقه که باصورت شستن چشام قشنگ واشده بودبرگشتم تاازروطاقچه سربندموبردارم امانبودفکرکردم که خواهرم برداشته بهش گفتم سربندموبده اماگفت داری ازچی حرف میزنی وکدوم سربندمن بهت زده شدم حتی ازبابام پرسیدم گفت سربندی نخریده وچندروزبعدبابام سربندیازهرا س برام خرید.امابرام جالبه عشق امام حسین ع .اون سربندکجارفت خواب نبودم ولی تمام جزئیاتش یادمه الان بعداز13سال که یادش میفتم گریم میگیره واین بهترین چیزی بودکه اونروزدیدم وهنوزتمام جزئیاتش یادم نمیره:Gol:

خیلی عالی چه داستانهای نابی
حیف از این تاپیک که داره خاک میخوره