دخترم در ناملایمات زندگی صبور باش!(غمناک-دختر شهید)

تب‌های اولیه

13 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
دخترم در ناملایمات زندگی صبور باش!(غمناک-دختر شهید)

به نام حق ...

کافیست بروی یک جا و بفهمند دختر شهیدی! دوباره نگاه ها شروع می شود.

رویت را سفت بچسبی می گویند هر چه می کشیم از دست این جماعت امل است! بخندی، نیشخند می زنند و می گویند مثلا دختره شهیده! وای به حال بقیه. به رفتاری خطا اعتراض کنی می گویند این طایفه کلا طلبکارند از ملت انگار! دانشگاه قبول شوی می گویند سهمیه داشته است بی سواد، یک پراید قسطی هم بخری می گویند چه پولی می ده بنیاد به این ها! صبح ها بروی پارک ورزش کنی می گویند بارک الله بابا!

هیچ وقت روزی را فراموش نمی کنم که توی اداره همکارم فهمید دختر شهیدم! فکر می کرد امده اند در خانه و اصرار کرده اند که بیا سر کار! فکر می کنند ما جای کسی را گرفته ایم، خسته شدم از بس توی اگهی های استخدام نوشته اند اولویت با خانواده شهدا! کدام اولویت پدر، به چه قیمتی؟! همه فکر می کنند برای این داشته هایمان هیچ زحمتی نکشیده ایم و همه چیز همین جوری روی حساب این اولویت ها گیرمان آمده! می گویند این خوشه ها که روی شانه های توست، کیلویی است! پدر این سرداری را کیلویی چند خریدی؟! وقتی موج خمپاره تو را گرفت به فکر ده سال دیگر من بودی که با سهمیه بروم دانشگاه! وقتی ترکش رفت توی بازویت و تا مغز استخوان سوختی، به فکر سرگردی بودی یا سرهنگی؟! وقتی دیدی تانک دارد از روی پای دوستت رد می شود، وقتی صدای خرد شدن استخوان هایش را شنیدی و تو نمی توانستی تکان بخوری به فکر اولویت استخدام من بودی؟! پدر وقتی زمین گیر می شدید و مجبور می شدی به سرباز های گردانت دستور بدهی برگردیدعقب، چه حسی داشتی؟ به فکر حقوق بنیاد بودی؟! وقتی غواص ها توی گل و لای گیر می کردند، وقتی هواپیمای ما توی هوا منفجر می شد و تو مسئول همه این ها بودی، وقتی اسیر شدی و سرباز عراقی آمد ریشت را گرفت توی مشتش و سیلی زد به صورتت به فکر این بودی که برگردی و بشوی آقای فرمانده!

اقای فرمانده، بابایی من، کیلویی چند خریدی این ها را؟! بیا همه را بفروش به خودشان! من تو را می خواهم، کیلویی چند هستی بابا؟!

مادر هنوز می گوید تا وقتی لباس های پدرت روی دیوار خانه اویزان است، تا وقتی پلاکش گوشه آینه آویزان است، تو یتیم نیستی تو هنوز دختر شهیدی!

ولی بابا من خسته شدم.

راستی امروز برایم خواستگار آمده بود، می دانم که می دانی ولی عادت کرده ام هر شب داستان این زندگی را برایت بنویسم. مادر رفته توی اتاق خودتان و در را بسته.هر چند دقیقه یک بار، پایش را می گذارد روی پدال چرخ خیاطی که مثلا من فکر کنم دارد خیاطی می کند. ولی می دانم که دوباره البوم عروسی تان را برداشته و دارد با شما حرف می زند. من هم مزاحمش نمیشوم. خانه مثل همیشه سوت و کور است. یک مادر و دختر از صبح که با هم حرف بزنند ساعت ده شب حرفی برای گفتن ندارند.

خواستگار آمده بود داشتماین را می گفتم.پسر بدی نبود!مادرش تا فهمید شما شهید شدی، در گوششوهرش نجوا داد که آب ما با این ها توی یک جوی نمی رود! مهم نیست پدر ولی من هنوز نفهمیده ام چرا از ما فراری اند! مگر تو به کدام راه رفته ای که راه این ها از ما جدا شده! بعضیها فکر می کنند ما بوی باروت می دهیم، فکر می کنند نصفه شب از خواب می پریم و فریاد می زنیم:«زود باش پناه بگیر، دارن خاک ریز ها رو می زنن، بخواب رو زمین، بزنش، حاجی بزنش، اوناهاش اون جاست، داره دور می زنه، تو رو خدا حاجی پاشو، کلاغ هاشون دارن زیاد می شن، بچه ها نقل کم آوردن، الانه که لاک پشتاشونم از راه برسن، حاجی بزنش...» بعد چندتا صدای تیر و خمپاره هم با دهانمان بزنیم و دوباره با یک الله اکبر آرام شویم و بخوابیم!

پدر انگار امروز خیلی ها خوابیده اند. نمی دانم چرا؟! نمی دانم چرا حتی بعضی از این هم لباس های های شم که به قول خودت زمان جنگ همش مراقب بودند که پوتین ها یشان خاکی نشود، امروز باید طوری بگردند، طوری راه بروند که مردم فکر کنند چقدر با ما فاصله دارند!بعضی اوقات ای ادم ها یک کارهایی می کنند که

ادم خنده اش می گیرد،مثلا دیروز پسر دایی آمده بود ده میلیون تومان پول می خواست! مادر گفت« سعید جان تو که وضع ما را می دانی!» گفت«عمه جان خب بروید بانک، به شما که زود وام می دهند!»

دلم می خواهد گریه کنم پدر،هر وقت این طوری می شوم یاد ان روز هایی می افتم که شما می خواستید برگردید منطقه! روزهایی که صبحش خیلی مهربان می شدید و می رفتیم پارک کلی با هم بازی می کردیم. کوله ات را می بستی، دلم هری می ریخت! از همان لحظه دلم برایت تنگ می شد، می پریدم تو بغلت، می زدم زیر گریه، تو با دست های به قول خودت خار خاری که از بس توی گرما و سرما«کلاش» به دست بودند،اشک هایم را پاک نمی کردی، می گفتی«صورتت زخمی می شه بابا» بعد لبخند می زدی ومی گفتی: «آخه مرد که گریه نمی کنه دختر!من می رم، زودی برمی گردم!!» بابا ولی حالا خیلی دیر شده! این زودی که خیلی وقته تموم شده، حواست نیست؟!

خدا نکند یک مردی که برای در و همسایه اشنا نیست بیاید دم در خانه، تمام سرها از پنجره می آید بیرون. باید برای تک تک شان توضیح بدهی که این اقا عموی بنده است، این یکی دایی مان می شود، این یکی...

سرگرمی مردم کوچه شده است تجسس توی زندگی ما، سرگرمی من هم شده خواندن وصیت نامه تو! آن جایی که می نویسی«دخترم در ناملایمات زندگی صبور باش! بعد از من تو مرد این خانه هستی» را خیلی دوست دارم!

همیشه می گفتی طاقت دیدن اشک های مرا نداری، می گفتی سخت تر از نبرد با دشمن است،می گفتی«دل بابایی کباب می شه وقتی اشک های دختر نازم رو می بینم»، بعضی شب ها آن قدر دلم برایت تنگ می شود، فقط دوست دارم یک نظر ببینمت، امشب هم از آن شب هاست، به خدا گریه نمی کنم، قول مردونه می دم، امشب بیا به خوابم، جون مامان بیا...

:Gol:
تشکر از شما دوست عزیز
واقعا حرف دل رو زدی

mycolony;295280 نوشت:

رویت را سفت بچسبی می گویند هر چه می کشیم از دست این جماعت امل است! بخندی، نیشخند می زنند و می گویند مثلا دختره شهیده! وای به حال بقیه. به رفتاری خطا اعتراض کنی می گویند این طایفه کلا طلبکارند از ملت انگار! دانشگاه قبول شوی می گویند سهمیه داشته است بی سواد، یک پراید قسطی هم بخری می گویند چه پولی می ده بنیاد به این ها!


سلام علیکم
این یه تیکه فوق العاده بود
ممنون

به نام خدا.

واقعا غم و اندوه من رو فرا گرفت. مادرانم ، خواهرانم ، برادرانم که پدرتون رفت تا ما بمونیم ، شرمنده ی شماییم برای همیشه. اما کاش سهمیه شهدا رو بر میداشتند تا اینهمه نگاه بد به شما نمیشد.

با تشکر ، ستایشگر :Gol:

از یه جا به بعد نتونستم بخونم شرمنده.
یعنی تاب خوندنش رو نداشتم

[spoiler]

راستش اصلا روم نمیشد تو این تاپیک چیزی بنویسم

فقط همین را میتونم بگم:

شرمنده ایم...


[/spoiler]

شهدا شرمنده ایم...
تو رو خدا ما رو تنها نذارین و دستمون رو رها نکنین...

maneli;296258 نوشت:
سلام...

آتیش به دلمون زدی خواهر خوبم...

بسم رب الحسین ...

من دختر نیستم
این متن رو هم از زبون یک دختر شهید گفتم
خود اون دختره نوشته
من فقط دیدم سوزناکه گزاشتم اینجا
با تشکر

نمیدونستم پدرش مجروح جنگیه...
جنگ حق وباطل...
گاهی سرکلاس چرت میزد...
برای مراسم چهلم پدرش خبردارشدیم...
حالادیگه چرت نمیزنه ...
اماباقلب شکسته تری میاد....
اماسرش همیشه بالاست وبااقتدارراه میره...

سلام فرزند شهید
من به شما حسودیم میشه. چون شما تو آخرت سربلند ترین .حتما پدرتون شما رو شفاعت میکنه .درسته یه حرفایی پشت سرتون هست اما ارزش شهید اونقدر زیاد هست که به خاطرش این حرفای دنیوی رو شنید و دم نزد.

بسم الله
آری منم با شما موافقم، هی نه سادات شدیم و نه اینکه از خانواده شهدا شدیم....... ولی خدایا به اندازه همه عدد جهان شکرت خدا، شکرا لله:Gol:

:Graphic (61):
شرمنده شهدا و خانواده شهداییم...