خاطرات دانشمند بسیجی شهید احمدی روشن+دستخط شهید احمدی روشن

تب‌های اولیه

77 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
خاطرات دانشمند بسیجی شهید احمدی روشن+دستخط شهید احمدی روشن

مقدمه کتاب ((آقا مصطفا)) خاطرات دانشمند بسیجی شهید مصطفی احمدی روشن





گفتند طلب علم واجب است،
اما نگفتند چرا،
تا ما خودمان چشم و گوش باز کنیم و در اعصار مختلف،
چراهای مختلفش را ببینیم.
در یک عصر،علمی را که ناجی دینمان بود،
در عصری دیگر ناجی حریت و آزادی مان،
و امروز استقلالمان;
که نگهبان دینمان است و هم نگهبان حریت و آزادی مان.

وقتی این همه ارزش در گرو علم است ، آیا ارزش و جایگاه ((مداد العلما افضل من دماء الشهدا))بر کسی پوشیده می ماند ؟

ارزش کسی که بر مسند علم نشسته و هم می طهور شهادت را لاجرعه سر کشیده چطور ؟
ما محرومان درک مقام فقاهت و شهادت ، در وصف شهیدان سنگر علم چه می توانیم بگوییم،جز سکوت؟...

حکایت آقا مصطفی
حکایتی چنین است!
موسسه فرهنگی هنری شاهد

به نقل از وبلاگ:افسر110




سرش زیر بار حرف زور نمی رفت.دلش را که انقلاب برد،مرد
شهربانی را از همدان راهی یزد کردند تا به خیال شان دمش

را قیچی کنند.مبارک بود این رفتن؛همانجا با مادر مصطفا آشنا شد،صدیقه خانم.
آقا رحیم بعدتر ایام زیادی را توی جنگ گذارند.حالا اما اگر بپرسی :

((آقا رحیم!توی جبهه چه می کردی؟))جواب می گیری
((هیچی ما آن عقب ها بودیم!))کار که برای خدا باشد ، خدا برکتش را می دهد،اصلا به تو مصطفی می دهد.
ببای مصطفی اینجور مردی است.




از طرف پدری،جدش ((ملا مصطفی همدانی))است و از
سمت مادری هم جدش می رسد به ((آیت الله سید مهدی مهدوی اردکانی))
که هم دوره و هم دوره و هم درس آیت الله نخودکی اصفهانی(ره)بوده
و درحوزه علمیه نجف درس می خوانده و مزارش در یزد زیارتگاه است.
ریشه ات که توی خاک خوبی باشد و نور هم بتابد،
مصطفا می شوی دیگر.کلمه ی مصطفا یعنی((برگزیده)).




در روستای سنگستان همدان به دنیا آمد. عقل رس که شد ،
بیشتر وقت ها پا به پای پدر با مینی بوسشان راه می افتاد و

در رکاب پدر بود تا کمک حالش باشد. دبیرستان را رفته بود

مدرسه ی ((ابن سینا))ی همدان . ابن سینا وقت جنگ 84

شهید داده بود . مصطفا سال 90 شد هشتاد و پنجمی ؛ جنگ

ادامه داشت.



جنگ که شد مرد رفت جبهه.زن ماند و چهار بچه و خانه ای
که باید اداره می کرد.خوب هم از پسش بر آمد . آب توی
دل بچه ها تکان نخورد . مرد هم پشتش گرم بود و خیالش
تخت.بچه ها پا می گذاشتند جای پای مادری که شور و شوق
داشت ، این شور آنقدری بوده که مادر مصطفا حالا خودش برود
دانشگاه و زمین شناسی بخواند . مصطفا اینطور مادری دارد.




دوستش می گفت : خوابگاه دانشگاه شریف ، خیابان زنجان ،
بلوک یک ، اتاق 313 ، من و مصطفا دو سال با هم بودیم .
مصطفا ، میم شیمی 77* از آن دست آدم های بشاش و
خنده رو که یک ماه نشده با همه آشناست . با همه گرم
می گیرند ، با مذهبی و غیر مذهبی ، با همه شوخی می کنند.
اگر کسی دنبالش می گشت ، محتمل ترین جایی که می شد
پیدایش کرد ، همان پاتوق مذهبی های خوابگاه زنجان بود ،
نمازخانه ی خوابگاه .

*شریفی ها به دانشجویان((مهندسی))شریف،میم شیمی می گویند.




((سربازی نرفته ام ، کار هم ندارم ، درسم هم تمام نشده)) . بعد
بسم الله اینها اولین کلمات خواستگاری بود که آقا مصطفا
به خانمش گفت . بعدش لبخند زد و در آمد که : ((توکل به خدا داریم .))
کی می توانست به دانشجویی که جانش برای احمد متوسلیان
در می رود و همه ی کارها را با متر خدایی قد می گیرد
((نه)) بگوید ؟




برای خواهرش خواستگار آمد . مادرش را صدا زد : ((مادر جان !
انگشترت را لطفا در بیاور!)) مادر تنها انگشتری را که کمی آب
و رنگ داشت نگاه کرد و گفت این که همیشه دستم است
و شنید : ((شاید فکر کنند برای فخر فروشی است و این چیزها
برای مان ارزش است . ))



از کار ابایی نداشت . در زمان تحصیل مدتی پستچی بود .

نامه رسانی خوابگاه را قبول کرده بود . از همان اول خرجش

را از گردن پدر برداشت . حتی اگر توی فضای شوخ خوابگاه

بهش می گفتند ((پت پستچی)) ، فقط می خندید ! استقلال مالی

برایش اینقدر مهم بود .





شخصیت مورد علاقه اش در میان فرماندهان جنگ ، جاوید الاثر

احمد متوسلیان بود . دو تا نقطه ی تلاقی با ایشان داشت .

یکی خط شکنی و خدشه ناپذیری در رسیدن به هدف . دیگری

دشمنی با رژیم صهیونیستی . برای حمایت از مردم مظلوم

فلسطین دو سه بار کمپین راه انداخت . برون مرزی هم فکر

می کرد . ایمیل گروهی از فعالان سیاسی مسلمان را در آمریکا

و اروپا داشت . دست کم در دو سه مقطع جریان سازی

حسابی ای کرد . هنوز کسی از این دست سناریوهای آقا

مصطفا خبری ندارد .




توی جلسات اگر حس می کرد راه درست دارد کج می شود ،
رگ گردنی می شد . آستین هایش را بالا می زد و می گفت : (( تماشا
کنید ! این پوست و استخوان مال طبقه سه جامعه است . لای
پر قو بزرگ نشده ام . درد را هم می فهمم. نمی گذارم راه مردم
دور شود . ))
یک بار هم دو تا از بچه های نطنز را نا حق اخراج کردند .
آنقدر ایستاد و پافشاری کرد تا با سلام و صلوات برشان
گرداندند .



همسرش تعریف می کرد : ((دو تا چیز را خوب بلد بود . یکی
کادو خریدن ،یکی گل خریدن . به وقت می گرفت . به جا
هدیه می داد . همیشه هم اصل بر غافل گیری بود . از میان
گل ها ، مریم می گرفت . آن هم یک شاخه . از میان کادو هم
اولویت بر چیزهایی بود که نیاز داشتم . که کاربردی و راست
کار بود . حتی اگر در موردش هیچ حرفی نزده بودم ، باز هم
خوب انتخاب گری بود . آخرین هدیه اش هم یک ساعت مچی
بود . ساعتی به سلیقه خودش ، به پسند من .))

بعد مدت ها که خانه می آمد ، تلفن همراهش مدام زنگ می خورد


و خواب برایش نمی گذاشت . کارش با تلفن دنبالش بود !
خودش با خوش رویی جواب می داد . مادرش اگر بود
و مصطفا چشمش گرم خواب می شد ، آهسته گوشی را بر
می داشت تا پسر کمی بخوابد .

تخت گاز می رفت . هر چند ماه یک بار ، یک مسئولیت بالاتر
و مهم تر می گرفت . خواهرش به شوخی می گفت :((مصطفا!
این جوری ، چند ماه دیگر دبیر کل سازمان ملل می شوی ها!))
همسرش با خنده می گفت : ((اینقدر برایش دعا نکنید که بالاتر
برود . یک وقت آن قدر بالا می رود که نه شما می بینیدش نه من)) .
راست می گفت .

نطنز توی بر بیابان است . زمستان ، سوز سرما پیرت می کند و


تابستان ها گرما رگ و پی ات را خشک می کند . توی آن گرما ،
ماه رمضان حسابی تکیده می شد . لبهایش عین بیابان های
نطنز ترک بر می داشت .

عموی مصطفی شهید مفقود الاثر است .

هیچ وقت خبری از

او نشد . چند سال بعد از جنگ که سر و صدای آمدن اسرای
ایرانی بلند شد ، چشم براه آمدن نامه ای یا خبری از او بودیم .
مصطفا دبیرستانی بود و ما و در خیابان شهدای عمدان خانه
داشتیم . نزدیک خانه هم باجه پست شهدا بود . یک روز
در آمد که : ((بابا ! می خواهید سری به ((باجه ی پست شهدا ))
بزنیم ؟ شاید عمو محسن نامه ای داده باشد . )) اینقدر جدی
گفت همه باورشان شد . بعد دیدند منظورش شهدا از آن نظر است .

مصطفی درس خوان بود . ابتدایی را که تمام کرد ، رحیم آقا بار و
بندیل بست و خانه را آورد همدان . فکر می کرد تنها پسرش
آنجا بهتر بال و پر بگیرد . شدند مستاجر خانه ی قدیمی ، پشت
امام زاده یحیی همدان . پدر درست فکر کرده بود . مصطفا
بعدتر اوج گرفت تا بام ((شریف)) تهران

دنیا هر کار کند بعضی ها از کمندش رسته اند . کلکسیون
پیشنهادات دنیا گاهی خط برگشت می خورند . مسئولیت
فلان کارخانه یا مدیر کلی بهمان جای اسم و رسم دار
و الخ . مصطفا با اینکه از پایه گذاران نطنز بود وقتی شهید شد
توی خانه اجاره ای می نشست .

بعضی از پیمانکارهایی که با آنها کار می کرد ، می گفتند :
((مصطفا ! تو دیگر داری از رفاقت و آشنایی با ما سو استفاده
می کنی ! چرا اینقدر طرف بیت المال را می گیری؟)) مو را از
ماست می کشید آقا مصطفا .

وقت خواستگاری عروس و داماد رفتند حرف هایشان را
بزنند . پسر ، تنها یک شرط گذاشت : ((اگر خدا خواست راهی
لبنان شدم ، مانعم نشوید)) . دختر گفت ((قبول)) و شد همسر
مصطفا . نیازی هم البته به آن شرط و این قبول نبود . اقبال
داماد بلند بود و همای سعادت جایی نزدیک تر از لبنان نشست
روی شانه اش ؛ توی همین تهران حجله اش را بستند .
شهید شد .


نیمه ی شب ، از نطنز رسیده بود تهران . صبح هنوز حسابی
خسته بود که بلند شد . علیرضا را گذاشت روی دوشش و
با همسرش رفتند راهپیمایی . نهم دی بود . سال 88.

همسرش می گفت : ((قبل از عقدمان خواب دیدم ، هوا بارانی
است و من سر مزاری نشسته ام . روی سنگ مزار نوشته شده
بود((شهید مصطفی احمدی روشن))تقدیر خواب خوبی
برای داماد دیده بود .

خارجی ها که می آیند ایران برای سوغاتی خیلی چیزها
می توانند ببرند . قالی ، آجیل ،گز و صنایع دستی و ... برای
تجارت آمده باشند ،تفریح یا کار دولتی و رسمی ، فرقی
نمی کند . بازراسان آژانس انرژی اتمی هم خارجی اند دیگر ؛
ولی نامردها جای قالی ، لابلای خرت و پرت ها با خودشان نام و
نشان مصطفا و عده ای دیگر را سوغات بردند . خط و خطوط
چهره اش را هم حفظ کردند . صاف خط و ربط مصطفا را دادند
دست موساد .

دور و برشان تهدید زیاد بود . قبل تر هم که بمب و انفجار
چند تا همقطار را برده بود . اطرافیان از این اتفاقات می گفتند
و می خواستند مصطفا به فکر باشد . مصطفا ولی سرش توی
حساب و کتاب بود . عقلش از همه بیشتر می رسید ، جواب
می داد :((ترسو مرد!))راست هم می گفت،ترسو نبود ، پس
نمی مرد . بی واهمه ، با خیال راحت راهش را رفت ؛ نمرد و
شهید شد

دکتر عباسی ماجرای ترورش را برای مصطفا تعریف می کرد .
که چطور بمب را به ماشین چسباندند . از موتورسوار حرف
زد و سفارش پشت سفارش که : ((مصطفی مراقب باش و
هوای دور و برت را داشته باش!)) مصطفا را اما هوای جای
دیگری برداشته بود ، نشان به آن نشان که توی 32 سالگی
وصیت نامه اش حاضر و آماده بود . پدرش بعدتر توی مراسمی
از این وصیت نامه گفت که گل سفارش هایش هواداری ولایت فقیه
است . تاریخش را بر می داشتی خیال می کردی
بچه بسیجی های امام خمینی (ره) نوشته اند .

گفتند بیا رئیس ایران خودرو باش ، گفت : ((نه!)) گفتند توی


وزارت نفت پست بگیر ، گفت ((نه)) همین صنعت هسته ای
ماندن می خواهد . زرنگ بود مصطفا ، بوهایی شنیده بود .
بوی بهشت . نرفت و رسید .

چهار تا پتو روی هم افتاده بود . زیر همه ی آنها هم مصطفا
بود که از دست سرمای استخوان سوز زمستان همدان کتاب و
دفترش را برده بود آن زیر که بخواند . خانه سرد بود . پول شان
نمی رسید خانه را گرم کنند .

برنامه ریزی دقیقی انجام شده بود . همه چیز طبق برنامه داشت پیش می رفت . چند هفته بود که پر فشار و سنگین کار کرده بود و آماده بود که آخر هفته به مناسبت اربعین با خانم خانه اش و با علیرضای کوچولو به امام زاده علی اکبر چیذر بروند . دلش برای یک سینه زنی حسابی زیر صدای واحد خوان محمود کریمی تنگ شده بود .

برنامه ریزی دقیقی انجام شده بود . همه چیز طبق برنامه داشت پیش می رفت . چند هفته بود که پر فشار و سنگین کار کرده بود و آماده بود که آخر هفته به مناسبت سالگرد زدن دکتر علی محمدی طعمه جدیدی بزند . دلش برای سر و صدای حسابی به محوریت تهران تنگ شده بود .
هر دو به سر رسید زمانی نرسیده ، به هدف رسیدند . مصطفی اربعین را در کنار شهدای چیذر سینه زد .
آن خبیث هم تا خود شب در آغوش شیطان مستی کرد .




رضا قشقایی و مصطفا آن روز صبح با هم رفتند . تا خیابان
شهید داوود گل نبی با هم بودند . مسیرشان هم یکی بود و
توی قرارشان دو راهی نبود ! توی یک ماشین هم بودند ولی
هر دو را هوا برداشته بود . رضا پیچید سمت شهر ری* و
مصطفا سمت چیذر . دو راهی شهادت احتمالا باید همین باشد .

*شهید قشقایی در حرم عبد العظیم حسنی(س)آرمیده است .

تا بوده ، یک بام نهایتا دو هوا داشته ! منتهی به موازات رشد وقاحت بشر این رقم قد کشیده است . مثلا بام حقوق
بشر و دموکراسی صاحب هزار جور هوا شده . همین است که یکی مثل ((جان ساورز)) رئیس سرویس امنیت خارجی
انگلیس ، شیک و کراوات زده می آید جلوی دوربین تلویزیون که : ((دیپلماسی برای متوقف کردن برنامه هسته ای ایران
کافی نیست و باید به فعالیت های جاسوسی و اطلاعاتی برای مقابله با ایران ادامه داد .)) همین منطق به ماشین آقا
مصطفا و شهید قشقایی بمب مغناطیسی چسباند .



پژاک ، ریگی ، سلطنت طلب ، فراری و هر کس و ناکسی که احتمال می رود بتواند پنجه ای به صورت جمهوری اسلامی
بکشد ، مورد توجه شیاطین کاخ سفید و ایضا صهیونیست هاست . وقتی هم که تق بی عرضگی شان در می آید ،
آستین بالا می زنند و خودشان تخم تروریست و معاند می گذارند و در همین همسایگی ایران هم رویش می خوابند
تا جوجه ها از راه برسند .
روزنامه فرانسوی ((لو فیگارو)) کمتر از یک هفته پیش از وقوع ترور ، در خبری به نقل از خبرگزاری صهیونیستی
((جورازلم پست)) از تربیت نیرو توسط موساد در کشورهای همسایه ایران برای جاسوسی درباره فعالیت های
هسته ای ایران خبر داده بود . البته جاسوس های چند منظوره ، که هم موتور سواری بلدند ، هم قطب
مثبت و منفی آهن ربا را تشخیص می دهند .



بچه که بود با آقا رحیم ، پدرش ، می رفتند تشییع شهدا . قد
که کشید خودش تنها می رفت . عادتش بود . مثل نماز این قدم های
پشت شهدا را از دست نمی داد . پشت سرشان راه می رفت .
اینقدر رفت که با شهدا و قوم و خویش شد . خویش نزدیک .
آنقدر نزدیک که شد یکی از خودشان !

یک جای کار گیر داشت . مصطفا روزی که شهید شد همراه
دوستش بود . توی ماشین پژو کنار راننده نشسته بود . تقریبا
روزهای کاری را با هم می رفتند . مصطفا که در جا شهید شده
بود . دوست مصطفا را هم برده بودند بیمارستان رسالت . آنجا
علیرغم تلاش پزشکان شهید شد . اشکال کار اینجا بود که تا
چند وقت هیچ اسم و نشانی از این شهید هیچ کجا نبود . و
این بود تا خانواده شهید قشقایی رفتند دیدار آقا . خانواده
صبورش گله مند بودند . رهبر فرمودند : این بی توجهی کار
درستی نبود . همان فردای دیدارشان هم در جمع هسته ای ها
که آمدند حسینیه امام خمینی(ره)عکس قشقایی رونمایی
شده بود . کنار عکس دانشمندان شهید دیگر . رسم مرام و
همراهی قشقایی و احمدی روشن در این بود که نام قشقایی

نمی شود برکت خون شهید را برد در اتاق های فکر و گذاشت
لابلای پول و پارامترهای آمریکایی . درست که از آن سر در
نمی آورند ، ولی خوب کار خودش را که می کند . اثرش را
می توان نشان داد . می شود گفت سر خون مصطفا کرور
کرور از دانشجوهای مان می خواهند داوطلبانه در نطنز کار
کنند . حالا باز بکشید ما را !

«تروریست خوب داریم ، تروریست بد هم داریم!» این بخشی از سیاست بعضی مغزهای پوک است . همان ها که زرادخانه هسته ای شان را تا خرخره پر کرده اند و به بقیه می گویند شما استفاده دارویی هم بکنید ، تن مان می لرزد!
طبق همین اصل ، «بنی گنتز» ، رئیس ستاد مشترک ارتش اسرائیل ، یک روز پیش از ترور آقا مصطفا در نشستی زل می زند به مخاطب ها و می گوید 2012 سال غافلگیر کننده ای برای ایران خواهد بود . بعد از ترور هم از دهان بعضی رسانه هایشان در می رود که پای «کیدون» ، «دپارتمان رسمی ترور و آدم ربایی موساد» ، در میان است .

سه ماه پیش از واقعه ، سه نفر از اعضای کمیسیون امنیت ملی کنگره آمریکا نامه نوشتند به اوباما که تدابیر لازم را برای ضربه زدن به مراکز اداری و نظامی ، شخصیت ها و فضای علمی و سایبری ایران اتخاذ کند .
حقوق بشر هم لالمانی گرفته بود که بگوید دولتی شدن تروریست گندش در آمده . بعد از
ترور ، آمریکا و انگلیس افتادند به تکاپو که محکوم می کنیم و ما نبودیم . پشت بندش توی همان آمریکا کسانی همین محکومیت دست و پا شکسته را محکوم کردند و توصیه کردند که بهتر است دولت آمریکا در این ارتباط خفه شود .
البته طی مراسم«محکومیت در محکومیت»حقوق بشر همچنان لالمانی گرفته بود ؛ یک قلمش سکوت یونسکو!

مصطفا که آمد تهران و رفت دانشگاه ، ساکن خوابگاه شد .
مادر که دلش تنگ می شد می گفت زنگ بزنیم «خوابگاه مصطفا» زنگ می زدند و صدایش را می شنیدند . اسم «خوابگاه،»زنجان»بود .
حالا ولی مادر نمی تواند زنگ بزند و صدای مصطفا را بشنود . نه که آنجا دیگر خوابگاه مصطفا
نباشد ها! اتفاقا شش دانگش را هم زده اند به نام مصطفا ، دانشجوها اسم خوابگاه را گذاشته اند «شهید مصطفا احمدی روشن» ولی دیگر مادر نمی تواند به هوای پسرش زنگ بزند
آنجا . به جایش هر وقت دلش تنگ شد ، باید برود امام زاده علی اکبر . مزار شهیدش آنجاست .

دو تا مامور می روند دم خانه مصطفا و همسرش را سوال پیچش می کنند . دو تا هم دم خانه پدری . مادر را هول و هراس بر می دارد . به هر کس عقلش می رسد زنگ می زند . هیچ کس دل ندارد راستش را بگوید . از یکی از دوستان مصطفا پرسید : «مهندس راستش را بگو!مصطفا زنده است؟»
جواب می دهد : «ان شاء الله»و قطع می کند. جلوی خانه مصطفا می رسند به پدر همسرش . از او سوال می کنند . بغض مرد می ترکد و مادر می فهمد . مادر تمام شب را در خیابان های اطراف خانه مصطفا راه می رود . فردا هم توی معراج طاقت نمی آورد و تنها می تواند یک نظر صورت شهیدش را تماشا کند .

علیرضا شبها خوابش نمی برد . بابا هم نیست قصه ای بگوید . مادر هم که از همه ی قصه های عالم حکایت «یک پر کاه»یادش مانده . نمی شود این قصه را هم بگویی . که علی دیگر تا دنیا دنیاست نمی خوابد . بالاخره اما ، یک روزی یا شبی
مادر باید قصه بگوید . قصه گفتنی است ، زیاد توی سینه نمی ماند . فقط علی باید تا عصای دست مادر ، قد بکشد بعد بشنود که :
یکی بود و یکی نبود . آقا رحیم بود و پسرش . باد لامروت از مغرب عالم ، سوز و سرما آورد و چشمش داشت می تر کید .
نمی توانست دردانه ی آقا رحیم را ببیند . برد و خاکش کرد تا کمر آقا رحیم خم شود . آقا رحیم خم شد ولی برای نوشتن روی یک تکه سنگ . سنگی که خانه دردانه اش شد . آقا رحیم نوشت «پر کاهی تقدیم به آستان قدس کبریایی» بعد هم صاف و مردانه ایستاد هر چند با مویی سپید . قصه ما به سر رسید .

کلاغ که هیچ روباه پیر هم به مقصد نرسید !


سه تا خانم رفته بودند خانه ی مصطفا برای سر سلامتی و دلداری . هر سه تا ، زخم شان مثل مادر علی بود . همسر شهید شهریاری ، همسر شهید رضایی نژاد و همسر شهید علی محمدی . مردهایی که راهی را رفته بودند که مصطفا امروز رفته بود . آسمان هر چهار خانه ابری بود ولی ستاره ها پشت پرده ی اشک می درخشیدند .


مادر مصطفا گریه نمی کرد . همه فکر می کردند از شوک باشد . دکتر ها به همسرش می گفتند : «کاری کند که به خاطر پسر گریه کند .» چند بار به بهانه روضه ی سید الشهدا و گریزهایی که مداح به مصیبت مادر می زد ، همه گفتند کار تمام شد ، بغضش ترکید . اما مادر مصطفا یک هفته بود که گریه نمی کرد ، باز هم نکرد . معمایی شده بود برای خودش .
مادر مصطفا در تشییع هم که برای مردم صحبت کرد همه گریه کردند . زار زدند . از ته دل سوختند ، اما خودش گریه نکرد . بر خلاف مادرهای دیگر شهید . و همین بود تا وقتی که رهبری خواستند خدا حافظی کنند . مادر مصطفا به نجوا و با بغضی که صدا را خشدار می کند گفت : آقا من تا امروز برای اینکه دشمن از اشک من شاد نشود ، گریه نکردم . حالا هم ... که
رهبری فرمودند : چرا ؟! نخیر ؛ گریه کنید ! دشمن غلط می کند . و مادر خیالش که راحت شد ، اذن را که گرفت ،بند سد اشک شکست .

احمدی روشن ها خیلی با معرفتند . داغ داشتند ولی حواس شان جمع بود . برای «آقا» نامه نوشتند : « رهبرا ما پای بیعتنامه خویش را با خون فرزندمان امضاء کرده ایم و از شما مسئلت داریم در پیشگاه خداوند متعال و حضرت ولی عصر (ارواحنا له الفداه) شهادت دهید که ما ذره ای از پیمودن راه اعتلای مکتب اسلام عزیز کوتاه نخواهیم آمد » اولش هم نوشتند :

سر خم می سلامت شکند اگر سبویی


پدرش آرام بود . برای آرامش دو سه منطق خیلی روشن داشت . یکی اینکه می گفت : «مصطفا با این همه تحرک و سفر ، ممکن بود به شکل دیگری از دنیا برود . به مرگ طبیعی یا به تصادف و .... اما حالا آنچنان ما را ترک کرده که رفتنش هم باعث عزت مندی و اقتدار ایران اسلامی است »
رحیم آقای احمدی روشن به رهبر انقلاب هم آن روز که به تعزیت آمده بود ، با بغض مردانه ای گفت : «شما خودتان را ناراحت نکنید ها ؛ نکند دل شما محزون این مصیبت شود »تسلا می داد همه را .
داد روی سنگ سیاه مزارش هم بنویسند «پر کاهی پیشکش به آستان کبریایی . »


30 سال پیش ملت شعار دادند : «توپ ، تانک ، مسلسل دیگر اثر ندارد . » حالی شان نشد ، ما پیروز شدیم . هشت سال با همه ی توش و توان با ما جنگیدند و خیط و خنک برگشتند ، با حالی شان نشد و مصطفاهای مان را زدند .
همسنگرهای مصطفا طومار نوشتند خطاب به «آقا» چیزی توی مایه های همان شعار . خلاصه اش شعری بود که وسط طومار خوش نشسته بود :

اگر غم لشگر انگیزد که خون عاشقان ریزد
من و ساقی بهم سازیم و بنیادش براندازیم



آخرش هم امضا کردند :
کارکنان مجتمع غنی سازی شهید مهندس مصطفی احمدی روشن




علیرضا تا آن شب که آقا آمدند خانه ی ما چیزی نمی دانست . فرستادیمش خانه یکی از اقوام نزدیک . که سرش گرم بازی باشد . کمتر سراغ بابا را بگیرد . عمع ی علیرضا او را می برد شهر بازی ،پارک . حتی مراقب بود که علیرضا عکس آقا مصطفا را هم نبیند .
روزی که قرار بود رهبر معظم انقلاب به منزل آقا مصطفا تشریف بیاورند ، عکس شهید را روی میز گذاشتیم ؛ اولین باری که علیرضا عکس پدرش را دید ، متوجه طولانی شدن غیبت پدرش شد و پرسید ؟ «بابایی کجاس ؟ چرا نمی یاد ؟»
مادر بزرگ به علیرضا گفت : «بابا را خدا فرستاده ماموریت!» علیرضا دوباره پرسید : «کی میاد؟» مادربزرگ گفت شاید خیلی طول بکشه ما می ریم پیش اون» . از جواب کلافه شده بود . در همین حال و هوای بی حوصلگی بود که حضرت آقا تشریف آوردند .
علیرضا پرید بغل آقا . گردن ایشان را سفت گرفته بود و سرش را روی شانه ایشان گذاشت .

بعد شهادت مصطفا آقا پیام دادند . پیام حرفی داشت که احتمالا آن ور آبی ها بیشتر از ما رویش کار می کنند :

« ما به کوری چشم سران اردوگاه استکبار و نظام سلطه ، این راه را به قوت و اراده ی راسخ دنبال خواهیم کرد و پیشرفت رشک آور ملت بزرگ خود را به رخ دشمنان عنود و حسود خواهیم کشید ، و البته از مجازات مرتکبان این جنایت و عاملان پشت صحنه ی آن هم هرگز چشم پوشی نخواهیم کرد .»

آدم را یاد فلاکت سلمان رشدی بعد از حکم امام می اندازد .
این بار البته به صورت قبیله ای .

فهمیدن که نصیب هر کسی نمی شود ؛ یکی می شود شکم باره های آل نفهم ، که فقط گیج و گول تخت شان را می چسبند .
یکی هم دردانه ای با معرفت مثل سید حسن نصر الله . مصطفا را که زدند سید حسن نصر الله گفته بود :
« کشتن دانشمندان هسته ای ایران به پیشرفت علمی و تکنولوژیکی ایران و پرداختن این کشور به عوامل قدرت علمی و اقتصادی پایان نخواهد داد . چرا دانشمندان هسته ای ایران را می کشند ؟
چون می خواهند ما جهان عرب از آنان باشیم که شب ها و روزهای شان را در لهو و تجمل می گذرانند . ولی نمی خواهند در هیچ زمینه ای ، در شیمی ، فیزیک و پزشکی ، دانشمند باشیم . نمی خواهند امتی باشیم که علم تولید می کند نه واردات .
امام خامنه ای ایران را به تولید علم فراخواند . و امروز ایران علم تولید می کند و مانند قرن های پیشین صدر نشین دانش است .
این مهم ترین عنصر قدرت است . و آنان نمی خواهند چنین قدرتی وجود داشته باشد . »




خون مصطفا دو سه برکت عجیب داشت . یکی درخواست بیشتر از 1000 دانشجو برای تغییر رشته به فیزیک هسته ای بود .
موج انفجار اینقدر زیاد بود که در کل کشور دانشجویان زیادی فرم تغییر رشته از دیگر رشته ها به رشته های مرتبط با انرژی اتمی را پر بودند .
اینقدر که مقام معظم رهبری یک دو بار درباره اش صحبت کردند . اینقدر که دکتر عباسی رئیس سازمان انرژی اتمی ، آمد در گفتگوی خبری رسما اعلام کرد : « ما به رشته های دیگر هم در این مملکت نیاز داریم . خواهش می کنم تغییر رشته ندهید . »
این اتفاق کم سابقه بلا فاصله بعد از شهادت مصطفا نشان از چیزی داشت در حدود ثبت نام گردان های استشهادی الی بیت المقدس در جنوب لبنان .




خبرنگار از پدر پرسید : « اگر یکبار دیگر مصطفا را ببینید به او چه می گویید؟» پدر زود جواب می دهد :
«البته ایشان الان هم حاضر و ناظر است . حرف من نیست ، حرف خداست: ولا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون»
حواسش جمع بود آقا رحیم .




آخرین اربعین عمرش می خواست برود چیذر ، لابلای هیاتی های امام زاده علی اکبر دم بگیرد و بنشیند سر سفره ی روضه .
اما قسمتش چیز دیگری بود ؛ نشستن سر سفره ابی عبدالله ، بی واسطه ؛ راسته ی شهدا .
البته امام زاده علی اکبر هم جور دیگری نصیبش شد . بعد از اینکه شهید شد ، چند جا برای مزارش پیشنهاد شد . یکی دانشگاه صنعتی شریف به خاطر ایام تحصیل . یکی دانشگاه تهران به سبب روزهای تدریس . یکی هم سایت هسته ای نطنز به خاطر کارش .
اما انگار هیچ کسی حواسش به امام زاده علی اکبر نبود . نزدیک خانواده اش . توی صحن امام زاده . کنار کلی شهید . ما اولش گمان می کردیم جا نباشد . بعد تر دیدیم صاحب خانه و میهمانان شهیدش اگر بخواهند برای بچه های محله ی چیذری جا باز کنند ، هنوز جا برای شهید تازه نفس هست .


یک روز علی می رود مدرسه . یک روز درس شان می رسد به آهن ربا و مغناطیس و معلم می آید مثال بزند که کجاها آهن ربا استفاده می کنیم . آن وقت دل آدم شور می زند که نکند لابلای این مثال ها ، بمب مغناطیسی ، همانی که به ماشین پدرش چسباندند ، توی سر علی بچرخد و بغض کند و حواسش به باقی کلاس نباشد .
خدا کند معلم برای بچه ها توضیح بدهد که یک عده ای هستند که خودشان جنبه یک آهن ربا را ندارند و بمبش می کنند ؛ آن وقت چشم شان دارد در می آید ، وقتی احمدی روشن ها به زخم مردم می رسند .