خاطراتی از طلبه شهید مصطفی ردانی پور (رضای خدا)

تب‌های اولیه

37 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
خاطراتی از طلبه شهید مصطفی ردانی پور (رضای خدا)

1- تب کرده بود ، هذیان می گفت. می گفتند سرسام گرفته . دکتر ها جوابش کرده بودند . فقط دو سالش بود، پیچیده بودند گذاشته بودندش یک گوشه . هم سایه ها جمع شده بودند. مادر چند روز یک سر گریه وزاری می کرد، آرام نمی شد، می گفت « مرده ،مصطفی مرده که خوب نمی شه .» صبح زود ، درویش آمد دم در ؛ گفت « این نامه را برای مصطفی گرفتم، برات عمرشه.»

2- هفت هشت سالش بیش تر نبود، ولی راهش نمی دادند، چادر مشکی سرش کرده بود، رویش را سفت گرفته بود، رفت تو ، یک گوشه نشست. روضه بود ، روضه ی حضرت زهرا.مادر جلوتر رفته بود ، سفت و سخت سفارش کرده بود « پا نشی بیای دنبال من،دیگه مرد شدی، زشته ، از دم در برت می گردونند.» روضه که تمام شد، همان دم در چادر را برداشت، زد زیر بغلش و دِ بدو.


3- هر روز که از دکان کفاشی بر می گشتند، یک سنگ بر می داشت می داد دست علی که « پرتش کن توی حیاط یارو.» سنگ را پرت کرد آن طرف دیوار توی حیاط ،دوتایی تا نفس داشتند دویدند، سر پیچ که رسیدند، صدای باز شدن درآمد ، صاحب خانه بود. رنگ علی پرید، مصطفی دستش را محکم کشید و گفت « زود باش برگرد.» برگشتند طرف صاحب خانه . دادش به هوا بود « ندیدین از کدوم طرف رفت؟ مگه گیرش نیارم ...» شانه هایش را بالا انداخت. مثل این که اولین بار است که از آن کوچه رد می شود.


4- نمره اش کم شده بود، باید ورقه را امضا شده می برد مدرسه. انگشت پایش را زده بود توی استامپ ، بعد هم زیر ورقه ی امتحانیش . هیچ کس نفهمید که انگشت کی پای ورقه اش خورده است.


5- روی یکی از بچه ها اسم گذاشته بودند، شپشی، ناراحت می شد. مصطفی می دانست یک نفر هست که از قضیه خبر ندارد. بچه ها را جمع کرد، به آن یک نفر گفت« زود باش، بلند بگو شپشی!» او هم گفت« خیله خب بابا، شپشی...» همه فرار کردند . طرف ماند ، کتک مفصلی نوش جان کرد.


6- یک دختر جوان ایستاده بود جلوی مغازه ، رویش را سفت گرفته بود. این پا و آن پا می کرد. انگار منتظر کسی بود. راننده تا دید، پرید پشت ماشینش . چند بار بوق زد، چراغ زد،ماشین را جلو وعقب کرد. انگار نه انگار ، نگاهش هم نمی کرد. سرش را این ور و آن ور می کرد، ناز می کرد. از ماشین پیاده شد ، آمد جلو. گفت « بفرما بالا!» یک هو دید یک چادر مشکی و یک جفت کفش پاشنه بلند ماند روی زمین و یک پسر بچه نه ده ساله از زیرش در رفت. مصطفی بود! بعد هم علی پشت سرش، از ته کوچه سرکی کشید، چادر و کفش را برداشتو دِ در رو.


7- «آقا مرتضی ،مصطفی را ندیدی؟ فرستادمش دنبال چرم .هنوز برنگشته !» چرم را انداخته بود توی آب، نشسته بود لب حوض کتاب می خواند . یک دستش کتاب بود، یکدستش توی حوض . اوستا به مرتضی گفت « حیف این بچه نیست می آریش سرکار؟ ببین با چه عشقی درس می خونه. برادر بزرگش هستی . باید حواست به این چیز ها باشه. » مرتضی گفت «خودش اصرار میکنه . دلش می خواد کمک خرج مادر باشه. درسش رو هم می خونه. کارنامه ش رو دیده م . نمره هاش بد نیست.»


8- یک گوشه ی هنرستان کتاب خانه راه انداخته بود؛ کتاب خانه که نه ! یک جایی که بشود کتاب رود و بدل کرد، بیش تر هم کتابهای انقلابی و مذهبی . بعد هم نماز جماعت راه انداخت، گاهی هم بین نماز ها حرف می زد. خبرش بعد مدتی به ساواک هم رسید.


9- مادر نشسته بود وسط حیاط ، رخت می شست.مرتضی آمد تو . گفت « یا الله ، مادر چند تا نقاش آورده م، خونه را ببینند. یه چادر بنداز سرت.» با لباس شخصی بودند . خانه را گشتند. حسابی هم گشتند. چیزی پیدا نکردند. مصطفی همان روز صبح عکس ها و اعلامیه ها با خودش برده بود.وقت رفتن گفتند « مراقب جوون هاتون باشین یه عده به اسم اسلام گولشون می زنن. توی کارهای سیاسی می اندازنشون. خراب کار می شن.»


10- معلم جدید بی حجاب بود . مصطفی تا دید سرش را انداخت پایین.- برجا ! بچه ها نشستند. هنوز سرش را بالا نیاورده بود،دست به سینه محکم چسبیده بود به نیمکت . خانم معلم آمد سراغش .دستش را انداخت زیر چانه اش که « سرت را بالا بگیر ببینم» چشم هایش را بست . سرش را بالا آورد. تف کرد توی صورتش . از کلاس زد بیرون . تا وسط های حیاط هنوز چشم هایش را باز نکرده بود.



11- - دیگه نمی خوام برم هنرستان. – آخه برای چی ؟ - معلم ها بی حجابن . انگار هیچی براشون مهم نیست. میخوام برم قم؛ حوزه.


12- یک کتاب گرفته بود دستش ، دور حوض می چرخید و می خواند. مصطفی تا دید حواسش به دور و بر نیست، هلش داد توی حوض بعد هم شلنگ آب را گرفت رویش ، تا می خواست بلند شود، دوباره هلش میداد،آب را می گرفت رویش. آمده بود سراغ مصطفی ، با چند تا از هم حجره ای هایش. که بیندازندش تو همان حوض مدرسه ی حقانی.مصطفی اخم هایش را کرد توی هم. نگاهش را انداخت روی کتابش ، خیلی جدی گفت« من با کسی شوخی ندارم. الان هم دارم درس می خونم.»


13- چهارده سالش بود که پدرش فوت کرد، مادر خیلی که همت می کرد، با قالی بافی می توانست زندگی خودشان را توی اصفهان بچرخاند ، دیگر چیزی باقی نمی ماند که برای مصطفی بفرستد قم. آیت الله قدوسی ماجرا را فهمیده بود، برایش شهریه مقرر کرده بود، ماهی پنجاه تومان.سر هر ماه ، دوتا پاکت روی طاقچه جلوی آینه بود، هیچ وقت رحمت نفهمید از کجا ، ولی می دانست یکی مال مصطفی است، یکی مال خودش. هر وقت می آمدند حجره یا مصطفی نیامده بود، یا اتفاقی با هم می رسیدند. هرکدام یکی از پاکت ها را بر می داشتند. توی هر پاکت بیست و پنج تومان بود.


14- گفتم « بذار لباسات رو هم با خودمون ببریم، بشوریم تمیز تر بشه برای برگشتن. » گفت « نه لازم نیست.» با خودم گفتم« داره تعارف میکنه.» رفتم سراغ بغچه ی لباس هایش . همه شان خاکی و گچی بودند. گفتم « چرا لباسات گچیه ؟» دستم را گرفت ، برد یک گوشه . گفت «بهت نگفتم که نگران نشی. کوره ی آجر پزی بیرون شهر رو می شناسی؟ فقط پنج شنبه جمعه ها می ریم. با عبدالله دوتایی می ریم. نمی خوام مادر خبردار شه. دلش شور می افته.»


15- مریض شده بود؛ می خندید. می گفتند اگر گریه کند خوب می شود. نمازم را خواندم . مهر را گذاشتم کنارم. نگاهش می کردم. حال نداشت.صدایش در نمی آمد. یک نگاه به مهر انداخت. گفت « مرتضی ، چرا عکس دست روی مهره؟»گفتم « این یادگار دست حضرت ابوالفضله که تو راه خدا داده .»گفت « جدی میگی؟» گفتم « آره . میخوای از حضرت ابوالفضل برات بگم؟» حالش عوض شد، اشکش در آمد . من می گفتم، او گریه می کرد. صدایش بلند شد. زار زار گریه می کرد. جان گرفت انگار. بلند شد لباس هایش را پوشید . گفت « می رم جمکران .» گفتم « بذار باهات بیام » گفت « نمی خواد . خودم می رم.» به راننده گفته بود « پول ندارم. اگر پول های مسافرها جمع کنم ، تا جمکران من رو می رسونی؟»


16- یک مینی بوس طلبه برای تبلیغ . هرکدام با یک ساک پر از اعلامیه و عکس امام ، پخش شدیم توی روستاها. قرار بود ده شب سخنرانی کنیم؛ از اول محرم تاشب عاشورا. هر شب از شریف امامی ، شب عاشورا باید از شاه می گفتیم. توی همه ی روستا ها هم آهنگ عمل می کردیم. مصطفی ده بالا بود. خبر ها اول به او می رسید. پیغام داده بود « باید از مردم امضا بگیریم. یه طومار درست کنیم؛ بفرستیم قم برای حمایت از امام.» شب ها بعد از سخن رانی امضاها را جمع می کردیم. شب پنجم ساواک خبر دار شد. مجبور شدیم فرار کنیم.


17- مردم ریخته بودند توی خیابان ها ، محرم بود. به بهانه ی عزاداری شعار می دادند. مجسمه ی شاه را کشیده بودند پایین. سرباز ها مردم را می گرفتند، می کردند توی کامیون ها ، کتک می زدند. شهر به هم ریخته بود. تازه رسیده بودیم شهرضا. نزدیک میدان شهر پیاده شدیم. ده بیست تا طلبه درست وسط درگیری. از هیچ جا خبر نداشتیم. چند روزی بود که برای تبلیغ رفته بودیم روستاهای اطراف کردستان ، ارتباطمان با شهر قطع شده بود . تا سربازها دیدنمان ریختند سرمان تا می خوردیم زدندمان. انداختندمان پشت کامیون. مصطفی زیر دست سرباز ها مانده بود . یک بند ، با مشت و لگد می زدندش. زانوهایش را بغل کرده بود. سرش را لای دست هایش قایم کرده بود. صدایش در نمی آمد.


18- داد می زد. می کوبید به در. مسئول بازداشتگاه را صدا می زد. می گفت « در رو باز کنین ، می خوام برم دستشویی.» یک از سربازها آمد . بردش دستشویی . خودش هم ایستاد پشت در . امضایهایی که از مردم روستاها گرفته بودند که بفرستند قم برای حمایت از امام ، توی جیبش بود. اگر می گشتند.، حتما پیدا می کردند. آن وقت معلوم نبود چه بلایی سرشان می آمد. طومار امضاها را در آورد. اسم امام رویش بود.نمی توانست بیندازد توی دستشویی. تکه تکه اش کرد. بسم الله گفت. قورتش داد.


19- تو ایستگاه ژاندارمری ، اتوبوس را نگه داشتند. شک کرده بودند. چهارده تا طلبه با یک بلیت سری . افسر ژاندارمری آمد بالا . دو تا از بچه ها را صدا زد پایین. بلیت خواست ، راننده می گفت« این ها بلیت دارن، بدون بلیت که نمی شه سوار شد...» قبول نمی کرد. می گفت «اگر بلیت دارن، باید نشون بدن.» مصطفی رفت پایین،بلیت را نشان د اد. همه را کشیدند پایین. ساک ها پر از اعلامیه و عکس امام بود. ساک اول را باز کردند روی میز . رنگ همه پرید. – این کاغذ ها چیه چپوندین این تو؟ - مگه نمی بینی؟ ما طلبه ایم . این ها هم درس و مشقمونه. الان هم درس تعطیل شده ،داریم می ریم اصفهان . بلند شد ساک را پرت کرد طرفمان که « جمع کنید این آت و آشغال ها رو...» مصطفی زود زیر ساک را گرفت که برنگردد روی زمین . زیر جزوه ها پر از اعلامیه و عکس بود.


20- رفته بود جمکران ؛ نصفه شب ، پای پیاده ، زیر باران . کار همیشه اش بود؛ هر سه شنبه شب. این دفعه حسابی سرما خورده بود. تب کرده بود و افتاده بود. از شدت تب هذیان می گفت؛ گریه می کرد. داد می زد. می لرزید. بچه ها نگران شده بودند. آن موقع آیت الله قدوسی مسئول حوزه بود، خبرش کردند. راضی نمی شد برگردد. یکی را فرستادند اصفهان، خانواده اش را خبر کند. مرتضی آمد . هرچی اصرار کرد « پاشو بریم اصفهان ، چند روز استراحت کن،دوباره برمی گردی حوزه.» می گفت « نه ! درس دارم»آخر پای مادر را وسط کشید « اگه برنگردی ،مادر به دلش می آد، ناراحت می شه، پاشو بریم ،خوب که شدی بر می گردی.» بالاخره راضی شد چند روز برود اصفهان.



21- اوایل انقلاب بود. رفته بود کردستان برای تبلیغ ، مبارزه با کشت خشخاش. آن جا با بچه های اصفهان یک گروه ضربت راه انداخته بود. چند تا روستا را پاک سازی کرده بودند. مزرعه ها ی خشخاش را شخم زده بودند. خیلی ها چشم دیدنش را نداشتند. « همان جایی که هستید وایستید» مصطفی نگاهی به راننده انداخت و گفت « بشین سرجات و هر طوری شد تکان نخور..» فوری پیاده شد. عمامه اش را از سرش برداشت؛ بالا گرفت وداد زد « عمامه من ، کفن منه ، اول باید از رو جنازه من رد شید.»

22- گفتم «با فرمانده تون کار دارم.» گفت « الان ساعت یازده است، ملاقاتی قبول نمی کنه.» رفتم پشت در اتاقش . در زدم ؛ گفت « کیه ؟» گفتم« مصطفی منم.» گفت « بیا تو.» سرش را از سجده بلند کرد، چشم های سرخ ، خیس اشک . رنگش پریده بود. نگران شدم. گفتم« چی شده مصطفی؟ خبری شده ؟ کسی طوریش شده ؟» دو زانو نشست . سرش را انداخت پایین . زل زد به مهرش . دانه های تسبیح را یکی یکی از لای انگشت هایش رد می کرد. گفت « یازده تا دوازده هر روز رافقط برای خدا گذاشته ام . برمیگردم کارامو نگاه می کنم . از خودم می پرسم کارهایی که کردم برای خدا بود یا برای دل خودم.»

23- نگاهش را دوخته بود یک گوشه ، چشم بر نمی داشت. مثل این که تو دنیا نبود . آب می ریخت روی سرش ، ولی انگار نه انگار . تکان نمی خورد . حمام پیران شهر نزدیک منطقه بود. دوتایی رفته بودیم که زود هم برگردیم. مانده بود زیر دوش آب . بیرون هم نمی آمد. یک هو برگشت طرفم،گفت« از خوا خواسته م جنازه ام گم بشه. نه عراقی ها پیدایش کنند، نه ایرانی ها.»


24- می گفت « ما دیگه کردستان کاری نداریم. باید بریم جنوب . مرزهای جنوب بیش تر تهدید می شه. » فرمانده ها قبول نمی کردند. می گفتند « اگه برید ، دوباره این جا شلوغ می شه. منطقه نا امن می شه.» می گفت « ما کار خودمون رو این جا کرده ایم. دیگه جای موندن نیست. جنوب بیش تر به ما احتیاجه.»


25- « بچه ها! کسی حق نداره پاشو توی خونه های مردم بذاره . نماز هم تو خونه های مردم نخونید. شاید راضی نباشن.» تازه رسیده بودیم جنوب؛ پایگاه منتظران شهادت و بعد دارخوین. شصت هفتاد نفری می شدیم. با دو تا سیمرغ و چندت تیرباری که باخودمان آورده بودیم. برای خودمان گردانی شده بودیم . هنوز عراقی ها معلوم نبودند، ولی مردم خانه ایشان را ول کرده بودند. درها باز ، وسایل دست نخورده ،همه چی را گذاشته بودند و رفته بودند. مصطفی می گفت « مردم که نمی دونند ما اومده یم این جا. خوب نیست بی خبر سرمون رو بندازیم پایین، بریم تو.»


26- - پس آر پی جی کو؟ - آقا مصطفی فعلا ما اومده یم شناسایی ، دیدم دست و پاگیره ، گذاشتمش لب جاده . – حالا دیگه وسط دو تا صف تانک با این ژ-3 ها نمی شه کاری هم کرد. آرم سپاه رو از لباس هاتون بکنید. هرچی مدرک و کارت شناسایی هم دارید ، در بیارید چال کنید. فقط خدا به دادمون برسه. سرش را انداخته بود پاین و تند تند و جعلنا می خواند. از عقب یک گلوله ی آرپی جی خورد به یکی از تانک ها ؛ مسیرشان را عوض کرند. حالا مصطفی جان گرفته بد. پرید لب جاده آرپی جی را برداشت. دنبال تانک ها می دوید. سه تایشان رازد. بعد هم آمد نشست که « خوب حسابشون رو رسیدیم.»

27- بچه ها توی محاصره گیر کرده بودند . طاقت نداشت. این پا آن پا می کرد. نمی توانست بماند . باید خودش را می رساند. پرید پشت نفربر و گفت « هرچی مهمات دم دست داریم بریزید بالا .» پر که شد ، معطل نکرد.گازش را گرفت و رفت . وقتی به هوش آمد ، افتاده بود وسط خاکریز . بدنش تیر می کشید. یک نگاه به دور و برش انداخت . نفربر پر از گلوله و موشک آر پی جی سوخته بود و از چهار ستونش دود بلند می شد. هر چه فکر کرد، نفهمید چه طور از نفربر پرت شده بیرون . دست به بدنش کشید سالم بود؛ سالمِ سالم.


28- گلوله ی توپ خانه ی خودی ، درست صد متری سنگر ، روی یک لوله ی نفت خورده بود و آتش بود که هوا می رفت. دیده بان قهر کرده بود . نمی آمد توی سنگر . از دست خودش ، ازدست مصطفی،از دست همه دلگیر بود. می گفت « من دیگه دیده بانی نمی دم. از اولش هم گفتم بلد نیستم. حالا بفرما. اگه یه خورده این ورتر خورده بود،می افتاد رو سر بچه ها . من چی کار باید می کردم؟» مصطفی می گفت« کوتاه بیا. دیگه کاریش نمی شه کرد. اگه تو نیایی کسی رو نداریم جات واسته. خواست خدا بوده . تو که کم نذاشتی.»


29- چشم هایش را چسبانده بود به دوربین . زل زده بود تو آتش. از پشت شعله ها عراقی بود که جلو می آمد با کلی پی ام پی و تانک و آر پی جی . رفت بالا ی سر بچه ها و یکی یکی بیدارشان کرد. چند ساعت بیش تر طول نکشید . با کلی اسیر و غنیمت برگشتند. بار اول بود که از نزدیک عراقی می دیدند. شب که شد،سنگر به سنگر سراغ بچه ها رفت. – یه وقت غرور نگیردتون . فکر نکنید جنگ همینه . عراقی ها باز هم می آن. از این به بعد با حواس جمع تر و توکل بیش تر.


30- چند تا فن کاراته و چند تا فحش حسابی نثارش کردم. یکی از آن عراقی های گنده بود . دلم گرفته بود. اولین بار بود که جنازه ی یکی از بچه ها را می فرستادیم عقب.یک هو یک مشت خورد تو پهلوم و پرت شدم آن طرف. مصطفی بود. گفت « باید یاد بگیری با اسیر چه طور حرف بزنی.»



31- اسمان را ابر گرفته بود. نم نم بارون روی رمل ها نشسته بود . رمل ها آن قدر سفت شده بودکه بشود رویش راه رفت. توی هوای ابری دم غروب ، عراقی ها دیدشان کم شده بود . اصلا گمان نمی بردند توی آن هوا عملیاتی بشود. افتاده بود به سجده . صورتش را گذاشته بود روی رمل ها و گریه می کرد و شکر می گفت. نیم ساعت تمام سرش را از روی زمین بلند نکرد. بلند که شد، بچه ها را بغل کرد. گفت«دیدید به تون گفتم خدا ملکش را می فرستد برای کمک؟ این بارون به اندازه ی یک لشکر کمک شماست.»
32- علی ! توکه شهید نشده ای، من هم که تا حالا لیاقتش را نداشتم. این دفعه رسول را بیاریم. شاید کاری کرد. » رسول فقط هفده سالش بود.


33- از پایین تپه دست تکان داد .داد زد « علی بیا پایین کارت دارم.» مصطفی بود؛ وسط عملیات . با جیپ فرماندهی آمده بود . گفت «اومده م بهت سر بزنم و برم.» خدا حافظی کرد و رفت . رسول شهید شده بود.


34- پرت شده بود روی زمین . درست خورده بود توی کاسه ی زانویش . به هرزحمتی که بود بلند شد. دو قدمی جلو نرفته بود که تیر دوم خورد به بازویش . دوباره پاهایش بی حس شد و افتاد . این دفعه دست راستش را عصا کرد و بلند شد. سومی به کتفش خورد . باز هم سمت چپ . هر سه سمت چپ ! خم شد طرف زمین . خودش را بالا کشید و یک وری ایستاد. آخرش یک تیر کالیبر تانک خورد به دستش . دیگر افتاد روی زمین.


35- - اگر می تونید، بدون بی هوشی عمل کنید. ولی اجازه نمی دم بی هوشم کنید. از مچ تا بازو ، عصب دستش باید عمل می شد. – من یا زهرا میگم ، شما عمل را شروع کنید.


36- تازه به هوش آمده بود. چشم های بی رمقش که به من افتاد ، خنده ای کرد و گفت « بله . رسو ل شهید شد.» نمیدانستم چه بگویم؟ رفته بودم تسلیت بگویم. خوش حال بود. می خندید. نفهمیدم دوباره کی به هوش آمد . چشم هایش نیمه باز بود ، اشک هایش روی صورتش می ریخت . می گفت« رسول یک تیر خورد و رفت. من این همه تیر خوردم ، هنوز این جام .» تازه از اتاق عمل صحرایی بیرون آمده بود. رنگ به صورت نداشت. هر چه اصرار کردم که شما برادر بزرگ رسول هستید ، باید برای مراسم خودتان را برسانید ، می گفت «نه!» آخر عصبانی شد و گفت « مگه نمی بینی بچه ها کشیده ند جلو؟ تازه اول عملیاته . کجا بذارم برم؟»


37- - مادر! مصطفی اومده ! چادر راانداخت سرش و تا دم در دوید. – پس چرا نمی آد تو؟ - خجالت می کشه،می گه « رسول شهید شده. من با چه رویی بیام خونه؟»


38- ضعیف شده بود. بی حال بود. نگاهش که میکردم. نمی توانستم خوب بشناسمش . جلو رفتم . دستش را گرفتم. صورتش را بوسیدم گفت « مادر ، ناراحت نشی که بچه ت شهید شده. قرار بود من برم . رسول پیش دستی کرد. سرت رو توی مردم بالا بگیر. تو از این به بعد باید مثل حضرت زینب باشی.»


39- یک اتاق کوچک . گوشه ی حیاط . آن قدر کوچک که فقط یک تخت تویش جا میگرفت. اتاق نم دار بود. رگه ها ی آب تا سقف بالا رفته بود. هیچ کس را آنجا راه نمی داد، حتی علی را . اگر هم می خواست راه بدهد، جا نمی شد. فقط خودش بود و خدای خودش.


40- دراتاق را بسته بود . صدای نوار از اتاقش می آمد . مادر لای در را باز کرد، دید یک گوشه نشسته. عکس رسول را گذاشته جلویش ، با نوار روضه گریه می کند. تا دید مادر دارد نگاه می کند، زود اشک هایش را پاک کرد. خندید . گفت « راستی مادر ، خوش به حال رسول که شهید شد.»

41- با یک دستش تکیه داده بود به عصا ، با آن یکی دستش ظرف بنزین را بالا و پایین میبرد و نشان ماشین هایی میداد که باسرعت از وسط جاده ی خاکی رد می شدند. توی گرما ،وسط بیابان،توی تیر رس دشمن ، ماشین بنزین تمام کرده بود . کسی هم منتظر آمدنش نبود. تازه به زور فرستاده بودندش بیمارستان.
42- یک دستی اسلحه را برداشت و راه افتاد . جنگ تن به تن بود. یکی با سر نیزه عراقی ها را می زد ، یکی با کلاه آهنی . تاریک بود .و همه قاطی شده بودند. یک دستش توی گچ بود. هم می جنگید . هم فریاد می کشید «این جا کربلاست. یا حسین بگید بجنگید . دست های ابوالفضل کمکتون می کنه.»


43- گریه اش بند نمی آمد . فقط یک جمله گفته بودم « حالا که منطقه آرومه ، بیا بریم به درسمون هم برسیم.» دم غروب توی بیابان می دوید. گریه می کرد. به سرو صورتش می زد و می گفت« برم حوزه که چی ؟ همه چی این جاست . خدا این جاست. امام حسین این جاست.» نگاهش می کردم؛ نمی دانستم چه بگویم. دستش را از توی دستم کشید بیرون . شروع کرد به دویدن و گریه کردن . زار زار گریه می کرد. توی سرش می زد. حسین حسین می گفت. دم غروب بود. بیابان داشت تاریک می شد. ماندم چه کنم.دیدم زیر بغلش را گرفتم. عذر خواهی کردم. آرام نمی شد. من هم گریه ام گرفت . دوتایی نشستیم گریه کردیم. می گفت « مگه نمی بینی همه رفته اند و ما مونده یم.؟»


44- رفته بود پیش امام که « باید تکلیفم رو معلوم کنم، بالا خره درس مقدمه یا جنگ؟» امام فقط یک جمله گفتند « محکم بمانید توی جنگ.» دیگر کسی جلودارش نبود.


45- « برادر ها بلند شید ؛ نماز شب.» هوا سرد بود. کسی حال بلند شدن نداشت. پتو ها را کشیده بودند تا روی سرشان و خوابیده بودند . دست بردار نبود. هی داد می زد « بلند شید؛ نماز شب!» یکی سرش را از زیر پتو در آورد . همین طور که چشم هایش بسته بود گفت« از همین زیر پتو العفو.» چند تا پتو دور خودش پیچید و رفت . زیر نور فانوس دعا می خواند، نماز می خواند،گریه می کرد.


46- صدایش می کردیم«خمینی جون » از بس که از امام حرف می زد.- خمینی جون گم شده ؛ مصطفی داد می زد یعنی چی که گم شده ؟ مگه اسباب بازی بوده که گم بشه؟ برین همون جایی که بودین بگردین. تا پیدایش نکرده ین ، حق برگشت ندارین.» شوخی نبود. رفته بودیم شناسایی . توی خاک عراق ، پیرمرد راه را اشتباه رفته بود . هرچی دنبالش گشتیم ، پیدایش نکردیم. حرف توی گوش مصطفی نمی رفت. می گفت« باید برش گردونید . اون جای پدر ما بود. چه طور ولش کردین اومدین؟ نباید یه مو از سرش کم شه.»


47- شب احیا بود . عملیات هم نزدیک . بچه ها جمع شده بودند که قرآن سر بگیرند هرکی یک گوشه توی حال خودش بود و گریه می کرد. وسط مراسم یکی بلند شد و با گریه و زاری گفت« برادر ها ! من دیشب خواب امام زمان را دیدم . گفت برو به بچه ها بگو هرچه زود تر بکشن عقب .» رفتند با یکی از بچه ها ، توی یک چادر تنها گیرش آوردند و کتک مفصلی به ش زدند.


48- «اقا مصطفی ! شما فرمان ده ای، نباید بری جلو. خطر داره .» عصبانی شد.اخمهایش را کرد توی هم.بلند شد و رفت. یکی از بچه ها از بالای تپه می آمد پایین . هنوز ریشش در نیامده بود از فرق سر تا نوک پایش خاکی بود.رنگ به صورت نداشت. مصطفی از پایین تپه نگاهش می گرد.خجالت می کشید ، سرش را انداخته بود پایین.میگفت « فرمانده کیه ؟ فرمانده اینه که همه ی جوونی و زندگیش رو برداشته اومده این جا.»


49- پانزده شهید،بدون پلاک، صورت های متلاش شده ، مانده بودند پنچاه متری خط عراق. از روزهای اول جنگ بودند. بعضی ها وسط میدان مین ، بعضی ها گوشه و کنار سیم خاردارها . شناسایی تمام شده بود.مصطفی منطقه را دیده بود.برای عملیات آماده بودیم. قبول نمی کرد.میگفت« تا شهید هایی که تو خط مونده ن روعقب نیاریم،از عملیات خبری نیست.» بیست روزی طول کشید . جمعشان کردیم،فرستادیم عقب.


50- بلند شده بود نماز شب بخواند. از بین بچه ها که رد می شد، پایش را به پای یکی کوبید . بعد همان طور که می رفت ، گفت « آخ! ببخشید . ریا شد.»

51- تیر خورده بود. مهماتش تمام شده بود . افتاده بود کنار جاده . بلندش کردم. انداختمش روی شانه ام . از زمین و آسمان آتش می ریخت. دولا شده بودم که تیر نخورد. تمام راه را دولا دولا دویدم. میگفت « نذار بدون اسلحه بمونم. من رو یه گوشه بذار . برو برام مهمات جورکن.» ترکش خورده بود توی کمرش. خون ریزیش شدید شده بود ، اما چیزی به من نگفته بود . بهداری هم نمی توانست کاری بکند. باید می رفت عقب بیمارستان صحرایی. حمایلشرا پرازگلوله کرد. آرپی جی زا گرفت توی دستش . خودش را کشید جلو. چند تا تانک را نشانه گرفت . بههیچ کدام نخورد. گرد و خاک بلند شد. نمی توانست جایش را عوض کند . خاک ریز را زیر آتش گرفتند . بی هوش شده بود. بردندش عقب. نفهمیده بود.

52- مینی بوس پر شده بود. – آقا مصطفی امروز کجاها می ریم؟ - خانواده هایی که تازه شهید داده ند و شش هفت تایی می شند. شام هم همه تون مهمون من.


53- آمده بود مرخصی، کلی هم مهمان آورده بود. هرچه مادر اصرار می کرد« این ها مهمونت اند، تازه از جبهه اومده ن ،زشته .» می گفت« نه! فقط سیب زمینی وخرما»


54- قراربود بکشندجلو برای شناسایی ؛ فقط. درگیر شده بودند . یک دسته دیده بان کهگرای منطقه را می دادند، آن طرف آب کمین کرده بودند. مهماتشان تمام شده بد. هر طوری بود خودشان را رساندند ای طرف آب. یکی جا مانده بود. سرش را بریده بودند؛ از پشت گردن، با سرنیزه؛ چشم هایش سرخ شده بود . عصبانی بود. داد می زد . گریه می کردو می گفت« دیر بجنبیم سر همه مون این بلا رو می آن. همه چیزمون رو می گیرن. خودتون رو برای یه انتقام سخت آماده کنین. باید بفهمن با کی طرفن.»


55- تانک عراقی بود. خودش غنیمت گرفته بود ؛ همان شکلی ، دست نخورده. زده بودند به خط. تا سپیده بزند کسی به شان شک نکرد . صاف رفتند جلو. هوا گرگ و میش شده بود که لو رفتند. دیگر نمی شد جلو رفت. گفت« بچه ها بپرید پاین. از این جلو تر کربلاست.» درگیر شدند؛ وسط خاک عراق .زیاد طول نکشید. نیم ساعته خط را گرفتند.


56- مصطفی آرپی جی را تنگ سینه اش چسبانده بود. سینه خیز می رفت. از هر طرف آتش می ریختند. فاصله با عراقی ها کم بود، درست دو طرف کارون. دقیق نشانه می رفتند. سرش را نمی توانست بالا بیاورد. لب کارون که رسید، از روی زمین کنده شد. آرپیجی را شلیک کرد. تیر بار منطقه را زیر آتش گرفت. گرد وخاک بلند شد. مصطفی پیدا نبود. بچه ها از سنگر ریختند بیرون. می جنگیدند. دنبال مصطفی می گشتند.


57- حاج حسین رمز عملایت را پشت بی سیم گفت. مصطفی رفت یک گوشه نشست ، سرش را گذاشت روی زانو هایش . گریه می کرد. طاقت نداشت. نی توانست بنشیند. آرام و قرار نداشت. بلند شد. تند تند راه می رفت . از این طرف سنگر به آن طرف. بلند بلند گریه می کرد، ذکر می گفت، صلوات می فرستاد، دعا می کرد.به حال خودش نبود. زد به سینه ی بی سیم چی وگفت« تو چرا ساکتی؟ چرا همین طور گرفته ای، نشسته ای؟ لااقل همان جا، سر جات ذکر بگو، صلوات بفرست. بچه ها رفته ند عملیات.»


58- مچاله شده بودند بیخ خاک ریز ، انگار نه انگار که شب عملیات است. هرچه داد و بید داد کردیم که « این چه وضعیه . نشسته ین این جا که چی ؟ بلند شین یه کاری بکنید....» تکان می خوردند. می گفتند « فرمنده نداریم. بدون فرمانه که نمی شه رفت جلو.» بلند گوی تبلیغات چی را گرفت. جمعشان کرد. برایاشن سخن رانی کرد؛ زیر آتش . فرمان ده برایشان گذاشت. آرپی جی را گرفت دستش و گفت « نترسید. ببینید. این طوری می زنند .»یکی از تانکها را نشانه گرفت . بچه ها که از خاکریز سرازیر شدند ،نگرانشان بود.چشم ازشان بر نمی داشت.


59- آرپی جی را از تو بغلش کشید بیرون و گفت « بده ببینم این را گرفته این نشسته این این جا.» آرپی جی را گذاشت روی شان هاش و خط پرواز هلی کوپتر ها را نشانه رفت. فاصله هاشان را کم کرده بودند . می آمدند طرف کانال زخمی ها ، موشک راشلیک کرد. نخورد فقط سرو صدا بلند شد. بچه ها پریدند هرکدام یک آرپی جی گرفتند دستشان. هیچ کدام هم به هدف نخورد ، ولی هلی کوپتر ها راهشان را کج کردند و رفتند.


60- شب جمعه ، دعای کمیل می خواند . اشک همه را در می آورد . بلند می شد. راه می افتاد توی بیابان ؛ پای برهنه. روی رملها می دوید . گریه می کرد. امام زمان را صدا می زد. بچه ها هم دنبالش زار می زدند. می افتاد . بی هوش می شد. هوش که می آمد،می خندید. جان می گرفت. دوباره بلند یمشد. می دوید ضجه می زد. یابن الحسن یابن الحسن می گفت. صبح که می شد، ندبه می خواند. بیابان تمامی نداش. اشک بچه ها هم.


61- تارهای صوتیش قطع شده بود . صدایش در نمی آمد .مصطفی ول کن نبود، پایش راکرده بود توی کی کفش که اید بری اذان بگی! وقت اذان ، به جای انیکه صدای اذان بیاید ، یکی داشت یک نفس توی میکروفن « ها» می کرد. بعضی وقت ها نفسش بند می آمد. یک کمی یواش تر نفس می گرفت ، دوباره « ها – ها – ها.» نمی توانست بخوابد. پلک هایش روی هم نیم رفت. با خودش کلنجار می رفت که از ته حلقش چند صدا بیرون آمد« ها- ها – ها » کم کم صدا ها قوی شد؛ اعراب گرفت، کامل شد . یک کلمه ،دو کلمه ... یک جمله ، یک جمله ی کامل ازدهانش بیرون آ»د . باورش نمی شد. نمی دانست چه کار کند. « می خوای برات شعر بخونم؟» مصطفی از زیر پتو پرید بیرون. زبانش بند آ»ده بود « مگه می شه؟ تو داری با من حرف می زنی! » بیت دوم شعر را که خواند،مصطفی گفت « دعای توسل هم می تونی بخونی؟» بچه ها بیدار شدند . دورش حلقه زدند . توی تایکی شب ، چشم هایشان به لب های گودرز بود که بالا و پایین می رفت. هیچ کس دعا نمی خواند ، فقط نگاه می کردند. یه اسم حضرت زهرا که رسید صدای مصطفی بالا رفت. روضه می خواند. روضه ی حضرت زهرا. ده بار حضر را قسمداد. ده بار هم حضرت مهدی را قسم داد. گریه می کرد. شعر می خواند. خوش حال بود. اسمش گودرز بود، از ا« به بعد مهدی صدایش می کردند.


62- آقا مصطفی مهمات نداریم . وقتی نداریم ، خب آخه با چی بجنگیم ؟ - آقامصطفی. بچه ها امکانات ندارن . من دیگه جواب گو نیستم. سرش را انداخته بود پایین، چیزی نمی گفت. فقط گوش میداد. حرف هایشان که تمام شد، سرش را بلند کرد. توی چشم هایشان نگاه کردو گفت« اگه برای خدا اومده ین که باید باهمه چیزش بساز ید، اگر برای من اومده ین ، من چیزی ندارم به تون بدم.» نگاهش رادوخته بود کفت سنگر. بغض کرده بود« من جوانیمو برداشتم اومده م این جا . کم چیزی نیست. اگه هی از این حرف ها بزنید ، من هم فرار می کنم می رم. یه نیروی ساده می شم. یه تک تیر انداز.»


63- پیرمرد دست مصطفی را گرفته بود ، می کشید که باید دست شما را ببوسم . ول کن نبود . اصرار می کرد. آخر پیشانی مصطفی را بوسید و رو کرد به بقیه و گفت « پسرم دانشجو بود. حسابی افتاده بود توی خط سیاست و حزب بازی و ای این چیزها . یک روز توی لشکر دور گرفته بوده ، مصطفی سر می رسه و یکی می خوابونه توی گوشش، که اگه این جا ومدی به خاطر خداست؛ نه به خاطر بنی صدر و بهشتی . توی لشکر امام حسین ، باید خالص بمونی برای امام حسین ، و گرنه واینستا. زود راهت رو بگیر و برگد. دیگه همون شد . حزب و این باز ی ها را گذاشت کنار.»


64- چند روز به عملیات مانده بود . هر شب ساعت دوازده که می شد، من را می برد پشت دپو ، زیر نور فانوس ، توی گودال می نشاند. می گفت « بشین انجا ، زیارت عاشورا بخون ، روضه ی امام حسین بخون» . من می خواند م و مصطفی گریه می کرد. انگار یک مجلس بزرگ ، یک واعظ حسابی ، مصطفی هم از گریه کن ها ، زار زار گریه می کرد.


65- مصطفی اجازه نداده بود برود عملیات . قهر کرده بود، رفته بود اهواز . فرداش از راه که رسید، مصطفی پرسید « کجا بودی؟» حسابی ترسیده بود. گفت « با بچه ها رفته بودم اهواز.» سرش داد زد « چرا اجازه نگرفتی؟ما برای دلمون اومده یم ان جا یا برا یتکلیف؟» رنگش پرید. سرش را انداخت پایین و چیزی نگفت.از شب تا صبح مصطفی پلک روی هم نگذاشت. هر چی استغفار می کرد؛ خودش را می خورد ، به خودش می پیچید ، راضی نمی شد . فردا صبح اول وقت رفت سراغش .دستش را انداخت دور گردنش . برایش گفت که نگرانش بوده ، خیلی دنبالش گشته . بعدکم کم همین طور که قدم هایش آرام تر می شد، لحن صدایش عوض شد. عذرخواهی کرد. ایستاد. زد زیرگریه . گفت « حلالم کن»


66- کز کرده بود کنار پنجره . زانوهایش را بغل کرده بود . آرام آرام دعا می خواند و گریه می کرد. دلش گرفته بود . یک هفته ای بود که بستری بود. می خواست برگدد. پول نداشو عصرکه شد، سید قد بلندی آمد عیادت .از دم در اتاق باهمه احوال پرسی کرد تا به تخت مصطفی رسید. یک مفاتیح داد دستش و در گوشش گفت« این تا اهواز می رسوندت .» مفاتیح را باز کرد . چند تا اسکناس تانشده لایش بود . اهواز که رسید ، چیزی از پول نمانده بود . بقیه ی راه را تا خط سوار ماشینهای صلواتی شد.


67- هنوز نفس می کشید. از تو ی آتش که کشیدندش بیرون ؛ جزغاله شده بود. صوتش را تنمی توانستی بشناسی. نمی توانست حرف بزند. خس خس می کرد. لب هایش تکان می خورد، ولی صدایش در نمی آمد. مصطفی سرش را نزدیکب رد. گوشش را گداشت روی لبش . انگار با هم درد دل می کردند. او می گفت ، مصطفی گریه می کرد. نفس های آخرش ود. با چشم های نیمه بازش التماس میکرد. می گفت«من راهمین حوری دفن کنید .دلم می خواد همین جوری خدمت امام زمان برسم»


68- سرهنگ بود. سرهنگ زمان شاه خدمت کرده بود . اهل نماز و دعا نبود. مصطفی راکه می دید؛ سلام نظامی می داد. هر دو فرمانده بودند . مصطفی که دعا می خواند ، می آمد یک گوشه می نشست. روضه خواندنش را دوست داشت. چراغ ها که خاموش می شد، کسی کسی رانمی دید . قنوت گرفته بود . سرش را انداخته بود پایین، گریه می کرد. یادش رفتهبود فرمانده است. بلند بلند گریه می کرد. می گفت « همه ی این ها را از مصطفی دارم.»


69- - آقا مصطفی ! اول عبا وعمامه تون را در بیارن ،بعد می شینیم با هم حرف می زنیم! – آخه چرا ؟ - لباس سپاه که می پوشید، آدم حرف زدنش می آد. با عبا و قبا که نمی شه حرف زد . باید مؤدب بشینیم. سرمون رو هم بندازیم پایین. مصطفی خودش هم خنده اش گرفته بود ، امام خم هایش را کرد تو هم و گفت « خب باید هم این طور باشه.»


70- از یک گردان ، شانزده نفر برگشتهبودند؛ فقط . جنازه ها را هم نتوانسته بودند برگدانند. بچهها جمع شده بودند پشت خاکریز ،بق کرده بودند ، می گفتند « چه جوری برگردیم؟ به خانواده هاشون چی بگیم؟ یا جنازه ها ی بچه ها را بکشین عقب با هم برگردیم ، یا ما هم همین جا می مونیم.» فقط یک جمله به شان گفت« برید ، بیاید؛ که فتح بزرگی تو راهه.» چند ماه بعد ،توی عملیات فتح المبین ،بچه ها یاد حرف های مصطفی افتاده بودند.

71- منتطقه که آرام می شد ،بچه ها را جمع می کرد. می رفتیم قم،دیدن مراجع . با قطار میرفتیم. دم دم های صبح می رسیدیم ، از ایستگاه یک راست می رفتیم مدرسه ی حقانی. – ما کله پاچه می خوایم. بلند شین. نا سلامتی براتون مهمون اومده . جلوی مهمون که نمی خوابن. بلندشین.صبحونه نخورده یم. گشنمونه .آقا مصطفی ! ساعت چهار سبحه . بنده های خدا خوابن. چی کارشون داری نصف شبی؟ ول کن نبود. خانه را گذاشتهبود روی سرش . آن قدر داد و قال کرد که طلبه ها یدار شدند. سفره انداختند.نان تازه آوردند. کله پاچه خریدند.
72- دور هم گرد نشسته بودیم. مصطفی بغل دست آیت الله بهجت نشسته بود . دانه دانه بچه ها را معرفی می کرد . ازعملیات فتح المبین گزارش می داد « رزمنده های غیور اسلام ، باب فتح الفتوح را گشودند. ماسربازهای امام خمینی، صدام و صدامیان را نابود می کنیم.» حاج آقا سرش پایین بود و گوش می داد. حرف های مصطفی که تمام شد، دستش را زد پشت مصطفی وگفت« مصطفی ! هر کدوم ما یه صدامیم. یه وقت غرور نگیردمون.»


73- استخاره کرد . بد آمد . گفت« امشب عملیات نمی کنیم.» بچه ها آمااده بودند . چند وقت بود که آماده بودند . حالا او میگفت« نه» وقتی هم که می گفت « نه » کسی روی حرفش حرف نمی زد. فردا شب دوباره استخارهکرد.بد آمد. شب سوم، عراقی ها دیدند خبری نیست، گرفتند خوابیدند. خیل هاشان را با زیر پیراهن اسیر کردیم.


74- دژبان بود ، اما هنوز ریشش در نیامده بود . لباس سپاه به تنش زار می زد. از مصطفی کارت خواست، نداشت. می خواست برود تو . اسلحه اش را گرفت سمت مصطفی . پیاده شد ، زد تو گوشش . زنجیر را انداخت .ایستاد کنار. مصطفی دستش را روی شانه اش گذاشت. گفت« دردت اومد؟» بغض کرد، سرش را برگرداند . گفت« نه آقا! طوری نیست.» بغلش کرد. دست کشید به سرش . بوسیدش. نشست روی زانوهایش ، تا هم قد او شد . گفت « بزن تو گوشم تا بر م»


75- ماه رمضان راآ»ده بود خانه. به علی می گفت« امسال ماه رمضون از خدا اهدی الحسنیین را خواستم ؛ یا شهادت یا زیارت.» هر شب با موتو علی می رفتند دعای ابوحمزه . هر سی شب! وقتی دعا را می خواندند، توی حال خودش نبود . ناله می زد. داد می کشید. استغفار می کرد. از حال می رفت. از دعا که بر می گشتند ، گوشه ی حیاط ، می ایستاد نماز شب می خواند. زیر انداز هم نمی انداخت . هنز دستش خوب نشده بود؛ نمی توانست خوب قنوت بگیرد. با همان حال ، العفو می گفت. گریه می کرد. می گفت« ماه رمضون که تموم بشه، من هم تموم می شم.»



۷۶- ماه رمضان را آمده بود خانه. به علی می گفت« امسال ماه رمضون از خدا اهدی الحسنیین را خواستم ؛ یا شهادت یا زیارت.» هر شب با موتو علی می رفتند دعای ابوحمزه . هر سی شب! وقتی دعا را می خواندند، توی حال خودش نبود . ناله می زد. داد می کشید. استغفار می کرد. از از حال می رفت. از دعا که بر می گشتند ، گوشه ی حیاط ، می ایستاد نماز شب می خواند. زیر انداز هم نمی انداخت . هنز دستش خوب نشده بود؛ نمی توانست خوب قنوت بگیرد. با همان حال ، العفو می گفت. گریه می کرد. می گفت« ماه رمضون که تموم بشه، من هم تموم می شم.»


۷۷- منو بیش تر دوست داری یا خدا رو؟ مادر گفت « خب معلومه ،خدا رو.» - امام حسین رو بیش تر دوست داری یا خد ارو؟ - امام حسین رو هم برای خدا می خوام.- پس راضی هستی که من شهید بشم. فدای امام حسین بشم!


۷۸- علی توی چشمهایش نگاه می کرد. برایش تعریف می کرد. خواب دیده بود حضرت زهرا با دو تا کوزه ی پر از گل آمده خانه شان.یکی از کوزه ها رابه مادر داده ، با یک نگاه عجیب ، مثل این که بخواهد دل داریش بدهد.اشک های مصطفی می ریخت روی صورتش. هر وقت اسم حضرت زهرا می آمد همین طور گریه می کرد. گفت دسته گلی که حضرت به مادر دادن، مال من بود ، اون یکی مال علی.من دیگه مال این دنیا نیستم.»


۷۹- می خوام وصیت کنم. دست هایم را گذاشتم روی گوش هایم.گفتم « نمیخوام بشنوم» آمد جلو پیشانیم را بوسید و گفت«بیا امروزیه قولی به من بده. » صورتم را برگرداندم. گفتم « ول کن مصطفی . به من از این حرف ها نزن. من قول بده نیستم. حال این کارها رو هم ندارم. » قسمم داد. گریه کرد . گفت« اگه شهید شدم، جنازه م رو جلوی در گلستان شهدای اصفهان دفن کنید. دلممی خواد پدر و مادرها که می آن زیارت بچه ها شون ، پاشون رو بذارن روی قبر من. شاید خدا از سر تقصیرات من هم بگذره.»


۸۰-« بچه ها ی مردم تکه پاره شده ن ، افتاده ن گوشه و کنار بیابون ها ، اون وقت شما به من می گید همه ی کار هارو بذار ،بیا زن بگیر! » شنیده بود امام گفته اند با هم سرهای شهدا ازدواج کنید ، مادر هم که دست بردار نبود و تو گوشش می خواند که وقت زن گرفتنت است. مادر را با خواهرش فرستاد خانه ی یک شهید ،خواستگاری . به شان هم نگفته بود که همسر شهید است.

۸۱- چند ماه زندگی مشترک کرده بودم . شش ماه هم هرچه خواستگار آمده بود ،رد کرده بودم. نمی خواستم قبول کنم . مصطفی را هم اول رد کردم. پیغام داده بود که « امام گفته ن با همسرهای شهدا ازدواج کنید. » قبول نکردم. گفتم«تا مراسم سال باید صبر کنید.»گفته بود« شما سیدید. می خواهم داماد حضرت زهرا بشم.» دیگر حرفی نزدم.

۸۲- تا آن روز امام را ندیده بودم.دل توی دلم نبود. منتظر بودیم تا نوبتمان بشود. روی پا بند نمی شدم. در اتاق که با شد، هر دو از جا پریدیم . نفهمیدم چه طوری خودم را رساندم .گوشه ی چادرم را انداختم روی دست امام . بعد دست امام را سفت گرفتم.، می بوسیدم، به سر و صورتم می کشیدم. امام من را نگاه می کرد. سرم را انداخته بودم پایین، ولی سنگینی نگاهش را حس می کردم. خطبه ی عقد را که خواندند ،مصطفی گفت« آقا ما رو نصیحت کنین.» امام برگشت به من نگاه کرد و گفت « از خدا می خوام که به ت صبر بده.»

۸۳- اول عروسی علی، بعد عروسی ما. علی که جا به جا شد، ما هم عروسی می گیریم. برای عروسی علی کارت سفارش داده بود. کارتها را که آورد، دیدم اسم خودش روی کارت ها است. می خندید. می گفت « فکر کنم اشتباه شده.»

۸۴- یک کارت برای امام رضا ،مشهد . یک کارت برای امام زمان، مسجد جمکران . یک کارت برای حضرت معصومه،قم .این یکی را خودش برده بود انداخته بود توی ضریح . « چرا دعوت شما را رد کنیم؟ چرا به عروسی شما نیاییم؟ کی بهتر از شما؟ ببین همه آمدیم. شما عزیز ما هستی .» حضرت زهرا آمده بود به خوابش ، درست قبل از عروسی!

۸۵- شب تا صبح نخوابید. نماز می خواند.دعا می کرد. گریه می کرد. می گفت« من شهید می شم. » گفتم « مصطفی . این حرف ها رو بگذار کنار . بگیر بخواب نصفه شبی .» گفت « نه . به جان خودم شهید می شم. می دونم وقتش رسیده .» ول کن نبود. چشم هایش سرخ شده بود . گریه اش بند نیم آمد. صبح موقع رفتن، گفت «چند وقت دیگه عروسیه . باید قول بدی می آی.» گفتم « این همه گریه و زاری می کنی، می گی می خوام شهید بشم. دیگه زن گرفتنت چیه؟» گفت« خانمم سیده . می خواهم « به حضرت زهرا محرم باشم. شاید به صورتم نگاه کند.»

۸۶- با لباس سپاه که نمی شه ؟ - چرا نمی شه ؟ مگه لباس سپاه چشه ؟ - طوریش نیست، ولی شب عروسی آدم باید کت و شلوار دامادی بپوشه ! – من که می گم نه! پول اضافی خرج کردنه. ولی اگر مادر اصرار داره. حرفی ندارم.

۸۷- ظهر هم که گذشت . هنوز بر نگشته. اگر الان پیدایش نشه، دیگه نمی رسه حاضر بشه. همه منتظرش بودند. صبح زود با موتور آمده بودند دنبالش. رفته بود، تا حالا برنگشته بود. چشم های قرمز و ورم کرده ، سر و وضع خاکی ، رنگ و روی پریده،بی حال بی حال. تکیه داده بود به دیوار حیاط!همه ریختند سرش «کجا بودی ؟همه رو نگران کردی! نا سلامتی امشب ، شب عروسیته ! بیاد بری کت و شلوارت رو بگیری. حاضر شی . ص دتا کار دیگه داریم!» همین طور سرش را انداخته پایین و گوش می داد. –یکی از بچه ها را آورده بودند. وصیت کرده بود من براش نماز بخونم و تو قبر بذارمش.

۸۸- کت و شلوار را برای تو گرفته بودم،برای شب عروسیت . من که راضی نبودم! – مادر ! عروسی اون زود تر ازمن بود....- مگه چند بار قراره تو داماد بشی؟ خب من هم آرزو داشتم ه دادم برات کت و شلوار دوزند. هیچ کس حریفش نبود. بالاخره به اصرار مادر ، به هرزحمتی بود راضی شد که همان یک شب کت و شلوار را پس بگیرد. همان نصفه شب بعد از عروسی ،لباس را لای یک بقچه پیچید،داد دست علی که « همین الان ببر پسش بده.»

۸۹- شب عروسی مصطفی بود. شب سال رسول هم. ننه می گفت« لباس مشکی رو در نمی آرم.» «مادر ! امشب شب عروسی مصطفی هم هست. نمی شه که جلوی مهمون ها با ین لباس بیایی.» گریه ی مادر بند نمی آمد. مثل این که میدانست امشب،شب عروسی مصطفی هم نیست. مصطفی که خبردار شد،یک پیراهن خرید. مادر را بغل کرد. صورتش را بوسید. گفت« بیا این رو بپوش با هم عکس بندازیم.»

۹۰- پایش را که از ماشین پایین گذاشت، چشمش افتاد به حجله ی رسول ،درست سر خیاان . بغض کرد. صورتش داغ شد . انگار غم عالم یخت توی دلش. عروس را از ماشین پیاده کرد. همه کف میدند. کل می شیدند. داد می زد«مگه شما نمی دونید؟ امشب شب سال رسوله.» گریه می کرد. داد می زد. تو حال خودش نبود. بلند گو را گرفت دستش .انگار شب قبل ازعملیات استو دارد برای بچه ها اتمام حجت میکند. اشک همه را در آورد . می گفت «امشب شب عروسی من نیست. عروسی من وقتیه که توی خونخودم غلت بزنم.»

۹۱- این خط های صاف را می بینی این طرف دستت؟ - از کی تا حالا کف بین هم شدی؟ - حالا بقیه ش و گوش کن. خط های صاف این طرف می گه من همین زودی ها شهید می شم. خط های اون ور میگه تو با یکی بهتر از من ازدواج می کنی . دستم را از دستش کشیدم بیرون .عصبانی شدم. بغض کردم. رویم را برگرداندم .خیره شده بود به صورت من.آخریننگاه هایش بود.


۹۲- ماشین آمده بود دم در ،دنبالش .پوتین هایش راواکس زده بودم. ساکش رابستهبودم. تازهسه روز بودکه مرد زندگیم شده بود. تند تند اشک های صورتم راب پشت دست پاک می کردم. مادر آمد . گریه می کرد. – مادر حالا زود نبود بری؟ آخه تازه روز سومه. علی آقا گوشه ی حیاط گریه می کرد. خودش هم گریه ش گرفته بود. دستم راگذاشت توی دست مادر،نگاهش را دزدید. سرش راانداخت پاین و گفت « دلم می خواد دختر خوبی برای مادرم باشی.»


۹۳- دستم راکشید، بردگوشه ی حیاط . گفت «این پاکت ها را به آدرس هایی که روشوننوشته م برسون.وقت نشد خودم برسونمشون زحمتش میافته گردن تو.» پول هایی که برای کادوی عوسیش جمع شده بود، تقسیم کرده بود . هر پاکت برای یک خانواده ی شهید.


۹۴-گفت«من سه روز بعد عروسی بر میگردم. تو هم اگر می آی ، یاعلی.» گفتم «حالا چه خبریه به اینزود ی؟ توعروسیت رو راه بنداز تا ببینم چیمی شه.» گفت « باور کن جدی می گم. عروسی که تموم شه،سه روز بعدش بر می گردم. » بعد ازعروسی زنگ زد . گتف « دارم می رم. می آی بریم؟» گفتم «تو دیگه کی هستی؟ سه روز نشده خانمت رو کجا می خوای بذاری بری؟» گفت « می رم . اون وقتدلت میسوزه ها.» باورمنشد.باخودم گفتم«امروز وفردا می کنم. معطل می کنم. اون هم بی خیال رفتن می شه.» رفتم سراغش . رفته بود. همان روز سوم رفتهبود. دیگر ندیدمش.


۹۴ گوشه ی چادر را بالا زد ، آمد کنار علی نشست. گفت « من هم می آم.» - با اجازه ی کی؟ - با اجازه خودم. علی دست هایش را بالا پایین می برد. توضیح می داد . می گفت « الان من دیگه برادر کوچک شما نیستم. فرمان ده گردانم. اجازهنمی دم شما بیایید.» اخم هایش را کرد توی هم. یک نگاه به سر تا پایش انداخت. گفت« چه غلط ها!» - بالا خره من فرمان ده هستم یانیستم؟ خب اجازه نمی دم دیگه. سرش را پایین انداخت . چیزی نگفت. بلند شد؛ رفت. با چند نفر از رفقایش رفته بودند یک گردان دیگر ؛ جاییکه علی فرماندهشان نباشد.


۹۵ روی یکتپه ی سنگی ، بالا یشیار،یک گوشه ی دنجی ، یک حال خوبی پیدا کردهتود. تننهای تنها نشستهبود. قرآ« می خواند. عمامه گذاشتهبود. معمولا تویخط عمامه نداشت. انگار نه انگار زیرآن همه آتش نشسته . آرام و ساکت بود. مثل این که توی مسجد قرآن می خواند. شب بعد ،بدون عمامه ،بدون سمت ،مثل یک بسیجی ، اول ستون می رفت عملیات.


۹۶- کیه اون جلو سرش را انداخته پایی دارهمی ره؟ آهای اخوی! برو تو ستون. به روی خود نیمآورد.دویدم تا اول ستون دستش را از پشت کشیدم «مگه با تو نیستم؟ بیا برو تو ستون.» برگشت . یکنگاه به مسر تا پایم انداخت. چیزی نگفت. – ببخشید آقا مصطفی . شرمنده نشناختمتون. شما این جا چی کار می کنید؟ دخت و لباس دامادی رو درنیاورده، کجا بلند شده ید اومده ید ؟ این دفعه رو دیگ نمیذارم بیایید. حرف هایم را نیم شنید. فقط می گفت« من باید امشب بیام.» ژ – سه را برداشتم . ضامنش را کشیدم . پایش رانشانه رفتم. بی سیم چی صدایم زد. قسمت نبود برگردد انگار.


۹۷-از هر طر ف محاصره شده بودیم. ما پایین تپه ،آن ها بالا ی تپه . بسته بودندمان به رگبار. چند تا بی سیم چی اینطرف تپه ؛ مصطفی و سه نفر دیگر هم آن طرف. دیگر کسی سر پا نبود. سپیده زده ود .دید خوبی پیدا کردند. یک تیربارچی از بالای تپه بستمان به رگبار . گوشم راگذاشتم روی قلبش .صدایی نمی آمد.


۹۸-رویش را کرده بود طرف تپه ی برهانی. همان جایی که مصطفی شهید شده بود. چشم بر نمی داشت . خیره خیره اشک می ریخت . زیارت عاشورا میخواند . با صد تا لعن و صدتا سلامش . گریه می کرد. حجره ی قم یادش افتاده بود؛ درس خواندنشان،شب زنده داریشان،اعلامیه پخش کردن هایشان. نفسش بالا نیم آمد . از تپه پایین آ+مد،وضو گرفت برای نماز ظهر . همان جا یک خمپاره خورد کنارش . بچه می گفتند « رحمت دوری مصطفی را ندید.»


۹۹-دستش را انداخته بود دور گردنم . سرش راگذاشته بود روی شانه ام. هق هق گریه میکرد. نفسش بالا نمی امد. انگار منتظر بود یکی بیاید بنشیند؛ باهم گریه کنند . تا آن روز حاج حسین را آنطور ندیده بودم .آن شب همه گریه می کدند. بچه ها یاد شب های افتاده بودند که مصطفی برایشان دعا می خواند . هکی یک گوشه ای را گیر آورده بود،برایش زیارت عاشورا می خواند . دعای توسل می خواند.


100- بعداز نماز استخاره کردیم و زدیم به تپه ی برهانی . حاج حسین بچه ها را فرستاد بروند جنازه ها را بیاورند . سری اول صد و پانزده شهید آوردیم.مصطفی نبود . فردا صبح بیست و پنج شیهد دیگر آوردیم. باز هم نبود . منطقه دست عراقی ها بود. چند بار دیگر هم عملیات شد،ولی مصطفی برنگشت که برنگشت. جنگ که تمام شد ، رفتیم دنبالشان روی تپه ی برهانی؛ توی همان شیار. همه جای تپه را گشتیم.؛ نبود ! سه نفر هم راهش پیدا شدند، ولی از خودش خبری نشد.

هنرستان

سال دوم هنرستان تازه آغاز شده بود. در آن سال شزایط آموزش و پرورش به نحو دیگری تغییر کرد. مبارزه با تمام دستورات دین در دستور کار دولت مردان آن زمان قرار گرفت!
برای دبیرستان پسرانه، دختران جوان بی حجاب را به عنوان دبیر فرستاده بودند!! و برای مدارس دخترانه یرعکس!
یک روز مصطفی زودتر از قبل به خانه برگشت. با تعجب پرسیدم: چیزی شده؟! چرا زود برگشتی!؟
خیلی ناراحت بود. حرف نمی زد. بعد از چند دقیقه گفت: امروز معلم زن اومد سر کلاس ما، من هم سرم رو انداختم پایین. به معلم نگاه نمی کردم.
اون خانم اومد جلو، دستش رو گذاشت زیر چانه ی من و سرم را بلند کرد. من چشمانم را بسته بودم. می خواست حرف بزند که من از کلاس دویدم بیرون.
از مدرسه خارج شدم. من تصمیم گرفتم دیگه به هنرستان برنگردم!


خاطره ای از زندگی
شهید مصطفی ردانی پور
راوی: علی رذانی پور
منبع: کتاب مصطفی ( گروه فرهنگی
شهید ابراهیم هادی)

رویای عجیب

تصمیم گرفته بود که به مدرسه برنگردد. خیلی تو فکر بود. می گفت: دوست دارم بروم حوزه ی علمیه اما!
اما نمی دانم الان بروم حوزه، یا اینکه درس هنرستانم را تمام کنم بعد برای حوزه اقدام کنم. فردا صبح رفت دنبال ثبت نام حوزه!
پرسیدم: چی شد، تصمیم گرفتی طلبه بشی!؟ مکثی کرد و ادامه داد: دیشب خواب عجیبی دیدم! از حاج آقا تعبیرش را سوال کردم گفت:
تعبیرش این است که شما عالم و یاور دین می شوی! اما تاخیر نکن. باید سریع اقدام کنی! با تعجب گفتم: چه خوابی دیدی!؟
مکثی کرد و گفت: رفته بودم توی مسجد امام اصفهان. همین طور که قدم می زدم یک باره صحنه ی عجیبی دیدم!
آقا امام حسین:doa(4): در یکی از حجره های بالای مسجد زندانی شده بود! آقا مرا صدا کردند و گفتند: بیا در را باز کن.
من هم گفتم: چشم، اجازه بدهید بروم و برگردم. ایشان فرمودند: همین الان بیا!
من هم دویدم به سمت بالا و در را باز کردم. در همین لحظه هم از خواب بیدار شدم.
صبح روز بعد خیلی زود از خانه خارج شد. مصطفی در حوزه علمیه ی ذوالفقار در بازار ثبت نام کرد. او به عنوان یک طلبه، تحصیل را با جدیت شروع کرد.


خاطره ای از زندگی
شهید مصطفی ردانی پور
راوی: علی ردانی پور
منبع: کتاب مصطفی ( گروه فرهنگی
شهید ابراهیم هادی)

همه ی کارهایش درس بود. مصطفی شب های جمعه ابتدا این دعای معروف را می خواند:
یا دائم الفضل علی البریه، یا باسط الیدین بالعطیه، یا صاحب المواهب السنیه، صل علی محمد و آله خیر الوری سجیه، واغفرلنا یا ذاالعلی فی هذه العشیه
بعد می گفت: می دونید این دعا چقدر ثواب داره؟ از ائمه ما روایت شده: هرکس شب جمعه ده مرتبه این دعا را بخواند در نامه ی عمل او هزار هزار حسنه نوشته شود. هزار هزار گناه او پاک می شود. درجه ی او در بهشت هزار هزار درجه بالا می رود.
خداوند می فرماید: من خدای نیستم اگر او را نیامرزم و ... این دعا هدیه ای از طرف آقا مصطفی بدانید.


خاطره ای از زندگی سرلشکر
شهید حجت الاسلام مصطفی ردانی پور
راوی: جمعی از دوستان
شهید
منبع: کتاب مصطفی ( گروه فرهنگی
شهید ابراهیم هادی)

معراج مومن

صدای انفجار از دور و نزدیک می آمد. با خودم گفتم: کاش نماز زودتر تمام شود. اگر یک خمپاره بیاد اینجا؟! اما مصطفی طبق معمول آرام و مطمئن به همه عطر زد.
محاسن خود را شانه کرد. پیشانی بند را باز کرد و در جیب گذاشت. طبق معمول سجاده ی کوچک خود را پهن کرد و به سمت قبله ایستاد.
کمی مکث کرد و برگشت طرف ما و گفت: می دونید اگه این آخرین نماز ما باشه، چه عشقی می کنیم؟!
برگشت به سمت قبله و با چشمانی اشک بار دست به سینه نهاد و گفت: « السلام علیک یا مولاتی یا فاطمه الزهرا :doa(8):» و بعد نماز را شروع کرد.


خاطره ای از زندگی سرلشگر
شهید حجت الاسلام مصطفی ردانی پور
منبع: کتاب مصطفی ( گروه فرهنگی
شهید ابراهیم هادی)

جمکران

امام علی:doa(6): در بیان صفات یکی از دوستانش می فرماید: در گذشته برادری داشتم در راه خدا که دنیا در برابر دیدگان او کوچک بود و ...
امام، کوچک دیدن دنیا را یکی از صفات برجسته ی این دوست خود می داند. اگر بخواهیم مصطفی را در یک جمله تعریف کنیم، مصداق این کلام مولایش بود:
« دنیا در برابر دیدگانش کوچک بود. آنچه برای او مهم به شمار می آمد عمل به تکلیف و انجام دستورات خداوند بود. »
وقتی وارد قم شد عشق به وجود مبارک آقا امام زمان:doa(3): او را به جمکران کشاند. عصرها سه شنبه از قم حرکت می کرد. آن هم با پای پیاده!
همه ی هفته برنامه ی او این بود. پیاده رفتن تا منزل یار.عاشقانه می رفت به سمت مسجد جمکران برسد. جای جای این مسجد با صفا یاد و خاطره ی اشک و ناله های مصطفی را در خود حفظ کرده. در طول هفته هم هر گاه دچار خستگی روحی می شد راه درمان خود را می دانست. مسجد جمکران در او تغییر روحی ایجاد می کرد.
فراموش نمی کنم. یک بار با دوستان صحبت کرد و گفت: می خواهم هر سه شنبه با پای پیاده به جمکران بروم.
عده ای این کار را بی فایده خواندند. عده ای او را تشویق کردند و گفتند: همراهت هستیم. اما چند هفته ای که گذشت آن ها هم سرد شدند. دیگر ادامه ندادند. اما مصطفی ثابت و استوار هر هفته با پای پیاده عازم جمکران می شد.
گریه ها و نمازهای خالصانه ی آقا مصطفی در جمکران تا مدت ها روح معنوی را در او تقویت می کرد. در راه اشک می ریخت. ناله می کرد. آقا را صدا می کرد و یقینا جواب می گرفت! به اعتقاد بسیاری از دوستان، مصطفی به هر کجا که رسید نتیجه ی همین توسلات جمکران بود.
این توسل به امام زمان:doa(3): فقط مربوط به جمکران نبود. مصطفی هر کجا که بود آنجا را جمکران می کرد. توسل به امام زمان:doa(3): را هیچ گاه ترک نمی کرد.
حسینیه شهرک دارخوئین شاهد نجواهای عاشقانه ی اوست. انجا که ناله می زد: یابن الحسن کجایی آقا چرا نیایی
در کردستان، در منطقه ی جنوب و در عملیات های مختلف با توسل به امام زمان:doa(3): پیروزی های بزرگی را نصیب رزمندگان کرد.
او هرچه داشت نتیجه ی ارتباط معنوی با امام زمان:doa(3): بود.

خاطره ای از زندگی سرلشکر شهید حجت الاسلام مصطفی ردانی پور
راوی:یکی از علمای حوزه
منبع: کتاب مصطفی (گروه فرهنگی
شهید ابراهیم هادی)

استخاره

ستون گردان پشت میدان مین مانده. تشویش و اضطراب در چهره ی بیشتر فرماندهان موج می زند. تا دقایقی دیگر رمز عملیات فتح المبین اعلام می شود. باید کار را شروع کنیم اما!
مصطفی در تاریکی شب خودش را به سنگر فرماندهان رساند. وقتی حسین خرازی شرایط را برای او توضیح داد کمی فکر کرد. به اطراف و سنگر های دشمن نگاه کرد. بعد پرسید راه کارهای دیگر چگونه است؟ می شود از مسیر دیگری رفت؟
یکی از بچه های اطلاعات راهکار دیگری را در سمت راست منطقه ی عملیاتی به او نشان داد. اما گفت: این مسیر شناسایی نشده. همه ناراحت بودند. فرصت فکر کردن نداشتیم. چه رسد به شناسایی محور جدید. مصطفی قرآن کوچکش را از جیب برداشت و در دست گرفت. در تاریکی شب توسلی به حضرت زهرا:doa(8): پیدا کرد. در درون خودش کلماتی را نجوا کرد. بعد هم اذکاری گفت و قرآن را باز کرد. نگاهی به صفحه ی باز شده انداخت و خیلی قاطع و محکم گفت: از این محور نمی رویم! بعد محور سمت راست را نشان داد. گفت: از اینجا می زنیم به دشمن!
سمت راست منطقه ای به نام « باغ شماره هفت » بود. چند تن از فرماندهان اعتراض کردند. گفتند: این منطقه شناسایی نشده! ما نمی دانیم آنجا چه خبر است.
اما حسین که به استخاره های مصطفی اعتقاد قلبی داشت هیچ تردیدی نکرد. حرکت بچه ها به سمت باغ شماره هفت آغاز شد.
دقایقی بعداز پشت بی سیم ها رمز یا زهرا:doa(8): برای آغاز عملیات فتح المبین اعلام شد. اعلام این رمز اشک دیدگان مصطفی و بسیجی ها جاری کرد.


خاطره ای از زندگی سرلشکر
شهید حجت الاسلام مصطفی ردانی پور
راوی: یکی از فرماندهان
منبع: کتاب مصطفی ( گروه فرهنگی
شهید ابراهیم هادی )

بوسه بر دست شاگرد

مصطفی ارادت خاصی به همه علما به خصوص کسانی داشت که به جبهه ها می آمدند. در دورانی که آیت الله صدوقی در جبهه حضور داشت همواره در کنار ایشان بود. یک بار از این عالم بزرگوار پرسید: حاج آقا می تونم بپرسم برای چی به جبهه آمدید!؟ ایشان هم فرمود: « من آمده ام تشرف پیدا کنم به این بچه ها، تا در قیامت به خدا بگویم من هم یک روز رفتم لباس ( رزمندگان ) تو را پوشیدم. »
همراه مصطفی بار دیگر نیز به قم آمدیم. این بار هم تلاش آقا مصطفی زیاد بود. می خواست بهترین نتیجه را بگیرد. فرماندهان چندین لشکر و تیپ و قرارگاه حضور داشتند. دیدار با حضرت آیت الله بهجت بسیار عالی بود. آنجا صحبت از مبارزه با نفس شد. در پایان آن جلسه صحبت از جهاد و نبرد با صدام شد. مصطفی از کارهای صدام برای آقا گفت. حضرت آقای بهجت پس از شنیدن صحبت ایشان فرمودند: « هر کدام از ما یک صدام در درون خود داریم. مواظب باشید از او غافل نشویم! »

***

یکی از عملیات ها به پایان رسید. بیشتر دوستانمان به قافله ی شهدا پیوستند. روحیه ها خراب بود. احتیاج به یک بازسازی معنوی داشتیم. آقا مصطفی خبر داد که برای دیدار با علما عازم قم هستیم. من هم با خوشحالی آماده ی حرکت شدم. بیشتر فرمانده هان مثل من اعتقاد داشتند که برنامه ی زیارت قم و دیدار با علما یکی از عنایات امام زمان:doa(3): بود که به قلب آقا مصطفی افتاد. روز اول همراه فرماندهان به جلسه ی درس اخلاق استاد مظاهری رفتیم. بعد از صحبت های روح بخش استاد، با مصطفی به موسسه در راه حق رفتیم. مصطفی آنجا کار داشت. در پله های موسسه بودیم. یک دفعه علامه مصباح یزدی را دیدیم که از بالا به پایین می آمد. ایشان قبل از انقلاب استاد مصطفی بود. مصطفی هم به ایشان ارادت قلبی داشت. به محض اینکه به استاد دست داد علامه مصباح خم شد و دست مصطفی را بوسید! رنگ از چهره ی مصطفی پرید. خیلی شرمنده شد. اما حضرت آیت الله مصباح به خوبی می دانست چه می کند! در تاریخ آمده که شهید اول استادی داشت که در وصف شاگردش بارها سخن گفته بود، اما ندیدیم استادی بر دست شاگردش بوسه بزند!
عصر آن روز به منزل آیت الله بهاء الدینی رفتیم. ایشان در اتاق کوچک خود ما را به حضور پذیرفتند. استاد برای ما صحبت های زیبایی داشتند. از آن جمله درباره ی خودسازی فرمودند: آقا جان شما اگر به یک گربه اذیت کردید، شما هم صدام هستید. شما هم ریگان هستید، چون نمی توانید بیش از این اذیت کنید. بعد ادامه دادند: خودتان را بسازید آقا. خودتان را بسازید. سپس ایشان صحبت های فرماندهان در خصوص مشکلات جنگ را شنیدند. بعد هم فرمودند: « ما در ایران یک طبیب داریم که همه ی دردها را شفا می دهد، شما همه چیز را باید از ایشان بخواهید. »
ما منتظر ادامه ی بیانات ایشان بودیم. حضرت آقا ادامه دادند: « آن طبیب حضرت ثامن الحجج امام رضا:doa(6): است. »
پس از آن سفر قسمت شد که به زیارت امام هشتم:doa(6): هم برویم. تمام خستگی عملیات و گرفتاری ها با زیارت حرم آقا برطرف شد. ما با روحیه ی مضاعف به منطقه برگشتیم. در حالی که همه ی این ها از برکات ایمان و اخلاص آقا مصطفی بود.

خاطره ای از زندگی سرلشکر شهید حجت الاسلام مصطفی ردانی پور
راوی: یکی از دوستان
شهید
منبع: کتاب مصطفی ( گروه فرهنگی
شهید ابراهیم هادی )

یک کارت برای امام رضا ،مشهد . یک کارت برای امام زمان، مسجد جمکران . یک کارت برای حضرت معصومه،قم .این یکی را خودش برده بود انداخته بود توی ضریح . « چرا دعوت شما را رد کنیم؟ چرا به عروسی شما نیاییم؟ کی بهتر از شما؟ ببین همه آمدیم. شما عزیز ما هستی .» حضرت زهرا آمده بود به خوابش ، درست قبل از عروسی! شهید مصطفی ردانی پور

سلام بر حسین:doa(6):

عملیات فرمانده کل قوا به اهداف خود نزدیک می شد اما نبود سلاح سنگین و کمبود گلوله ی آرپی جی باعث شد که دشمن در روز دوم نبرد، بچه های خط سوم را محاصره کند. نبرد در این خاکریز عاشورایی شده بود. نبرد تن بود با تانک! برای دشمن از دست دادن تانک مهم نبود! مهم تصرف آن خاکریز ها بود.
گرمای هوا بیداد می کرد. مصطفی از مسئولان عملیات بود. وقتی می خواست به خط اصلی برود یک کلمن آب به دست گرفت. من هم در کنار او بودم. در خاکریز سوم، فریادهای بچه ها را فراموش نمی کنم. در اوج درگیری صدای یا مهدی :doa(3): بچه ها بلند بود. همه مولایشان را صدا می زدند و از مولا یاری می خواستند. این ها از آموزهای مصطفی بود. می گفت: در سخت ترین شرایط فقط بگویید: « یا اباصالح المهدی ادرکنی ».
من و مصطفی به سمت انتهای خاکریز می رفتیم. یک دفعه شخصی داد زد: حاج آقا ردانی!
گوشه ی خاکریز یک مجروح افتاده بود. رسیدیم بالای سرش. او را شناختم. علی نوری از نیروهای فعال منطقه بود. از دوره ی کردستان با مصطفی بود. خون تمام لباسش را پر کرده بود. چشمان نیمه بازش را به سوی ما چرخاند و با لحنی ملتمسانه گفت: آب!
گفتم: علی آب برات خوب نیست، خونریزی بیشتر می شه. اما او اصرار می کرد. مصطفی ظرف آبی را جلوی او گرفت و گفت: به شرط اینکه کم بخوری.
علی ظرف آب را گرفت. دستانش می لرزید. با هیجان به مقابل دهان آورد. لبان خشک شده اش نشان می داد که چقدر تشنه است.
اما قبل از خوردن لحظه ای مکث کرد. سرش را بالا آورد. نگاهش را به دور دست ها انداخت! بعد ظرف آب را پس داد! با بی حالی سرش را برگرداند. قطره اشکی از گوشه ی چشمش جاری شد. مصطفی نشست و گفت: علی چی شد!؟
با صدایی بغض آلود و در حالی که به سختی نفس می کشید گفت: می دانم آخرین لحظه من است. بگذار مانند اربابم، تشنه لب باشم! مصطفی دستان علی را در دستش گرفت. علی رو به سمت کربلا با صدایی لرزان گفت: السلام علیک یا...
جمله نیمه تمام ماند! سرش افتاد روی زانوی مصطفی. از حال و هوای عملیات دور شده بودیم. صدای هق هق گریه ی مصطفی از دور شنیده می شد.


خاطره ای از زندگی سرلشکر
شهید حجت الاسلام مصطفی ردانی پور
راوی:یکی از دوستان
شهید
منیع: کتاب مصطفی ( گروه فرهنگی
شهید ابراهیم هادی )

انسان وارسته

تمام برخوردهای ایشان برای رزمندگان الگو بود. شوخی ها و خنده ها و گریه ها... . یک روز باهم وارد اردوگاه شدیم. آقا مصطفی خیلی عجله داشت. نگهبان دم در جلوی ماسین را گرفت. ما را نمی شناخت و اجازه ورود نمی داد. مصطفی هم که خیلی عجله داشت عصبانی شد و برخورد تندی کرد و وارد شد.
نگاهی به مصطفی کردم و گفتم: برای چی تند برخورد کردی؟! اون نگهبان تازه به جبهه آمده. شما را هم نمی شناخت. مصطفی ماشین را متوقف کرد و به عقب نگاه کرد. بعد هم از ماشین پیاده شد و به سراغ جوان نگهبان رفت. صورتش را بوسید و معذرت خواهی کرد. جوان هم که فهمیده بود ایشان از فرماندهان است خندید و گفت: طوری نیست. مصطفی ادامه داد: می دانی چه کسی به من فهماند که اشتباه کردم. بعد گفت: این حاج آقا که تو ماشین نشسته به من گفت که اشتباه کردی.
جوان نگاهی به من کرد و سلام کرد. مصطفی دوباره ادامه داد: اگر ما از روحانیت جدا نشویم، همه ی اشکالات کار خودمان را می فهمیم. روحانیت متعهد حلال مشکلات است. برای من جالب بود. مصطفی وقتی اشتباه کارش را فهمید قبول کرد. بعد هم پا روی نفس خود گذاشت. رفت و از او معذرت خواهی کرد. حتی در سخنی هم که به آن جوان داشت درس های زیادی نهفته بود.


خاطره ای از زندگی سرلشکر
شهید حجت الاسلام مصطفی ردانی پور
راوی: یکی از دوستان
شهید
منبع: کتاب مصطفی ( گروه فرهنگی
شهید ابراهیم هادی )

دعای کمیل

عجیب ترین و معنوی ترین دعای کمیل او در شب سی ام بهمن سال 1360 بود. روز بعد از آن عملیات چزابه آغاز می شد. مشخص نبود تا ساعاتی بعد چه کسانی مسافر ملکوت می شوند.
معلوم است کسانی که خدای خود را با مفاهیم بلند این دعا می خوانند چه غوغایی می کنند. طی دعا مصطفی چندین بار غش کرد و از حال رفت. در آن شرایط جبهه ها و فشار های کمرشکن داخلی و خارجی تنها چیزی که امکان داشت مشکلات را حل کند همین ارتباط با خدا بود.
آن شب در مجلس دعای او دو هزار نفر حضور داشتند که نیمی از آن ها دو روز بعد در ملکوت آسمان ها مهمان خدا بودند.


خاطره ای از زندگی سرلشکر
شهید حجت الاسلام مصطفی ردانی پور
منبع: کتاب مصطفی ( گروه فرهنگی
شهید ابراهیم هادی )

امر به معروف

« این طور نباشه که وقتی از جبهه بر می گردید احساس مسئولیت نکنید و بگید کار ما حضور در خط مقدم و جنگ در راه خداست. بدانید که امر به معروف و نهی از منکر، جهاد اکبر است. برای شما حدیثی می خوانم تا بدانید مسئولیت شما در قبال بی عدالتی و ناهنجاری های فرهنگی چیست.
حضرت علی:doa(6): در کلمات قصار نهج البلاغه می فرمایند: تمام کارهای نیک و حتی جهاد در راه خدا در برابر امر به معروف و نهی از منکر، همچون آب دهان در برابر دریای پهناور است.
این را هم به خاطر بسپارید که امام حسین:doa(6): شهید امر به معروف بود. ائمه معصومین همگی شهید امر به معروف بودند و...
این ها از بیانات آقا مصطفی برای بچه های لشکر امام حسین:doa(6): بود.


خاطره ای از زندگی سرلشکر
شهید حجت الاسلام مصطفی ردانی پور
منبع: کتاب مصطفی ( گروه فرهنگی
شهید ابراهیم هادی )

تاثیر کلام

طلبه ی جوان آن قدر زیبا صحبت می کرد که همه را به وجد می آورد. قدرت بیان او بسیار بالا بود. مخصوصا زمانی که از امام زمان:doa(3): می گفت. آن قدر عاشقانه با آقا درد دل می کرد که همه اشک می ریختند. عملیات فتح المبین به اهداف خود دست یافت. اما تعداد مجروحان و شهدا بسیار زیاد بود. طوری که همه فرماندهان می گفتند: باید بقیه ی نیروها برای استراحت به مرخصی بروند. جلسه ی فرماندهان برگزار شد. حسن باقری در جلسه حضور داشت. او بنیان گذار اطلاعات و سازمان رزم سپاه بود. مصطفی علاقه خاصی به حسن داشت. در آن جلسه برادر باقری از فرماندهان تیپ و لشکرها خواست که نیروها را برای ادامه ی عملیات آماده کنند.
اما خود فرماندهان هم خسته بودند. آن قدر که همگی می گفتند: باید به نیروها استراحت داد. حسن باقری همچنان اصرار می کرد. او تاکید می کرد: برادران، همان طور که ما و شما خسته ایم دشمن ما هم خسته است. باید ضربه ی کاری را برای آزادی خرمشهر وارد کنیم و ...
در میان یکی از کسانی که در تایید سخنان ایشان صحبت کرد مصطفی بود. او با بدنی زخمی و خسته شروع به صحبت کرد. استدلال های برادر باقری را تایید کرد و با قاطعیت گفت: من با نیروها صحبت می کنم. حرف ایشان درست است. باید عملیات ادامه یابد. مصطفی با دستی گچ گرفته که به گردنش آویزان بود به مقر تیپ برگشت. نزدیک به سه گردان برگه ی مرخصی گرفته بودند. معنی این جمله این بود که بیشتر نیروهای سالم در حال بازگشت به اصفهان بودند!
یکی از فرماندهان تیپ برای آن ها صحبت کرد و از آن ها خواست که بمانند. اما همه گفتند ما چند ماه است که در جبهه هستیم. از عملیات چزابه تاکنون مرخصی نرفته ایم. ما خسته ایم، می رویم و سریع برمی گردیم.
بین دو نماز آقا مصطفی پشت میکرفون قرار گرفت. همیشه از بیانات او استقبال می شد. جمعیت ساکت و آرام به صحبت های او گوش می کرد. استدلال ها و دلایل او آن قدر قوی و محکم بود که هیچ کس حرفی نمی زد. مثل همیشه از سختی ها و مصائب اهل بیت :doa(5): گفت. از درد و رنجی که مسلمین کشیده اند. از یاری کردن امام عصر:doa(3): و ... جمعیت یکپارچه سکوت بود. بعد هم ادامه داد: دشمن نفس های آخر را می کشد. شیرازه ی ارتش عراق در حال فروپاشی است. این مرحله بسیار حساس است. انقلاب ما تا به حال در چنین وضعیتی قرار نداشته. این امتحان تاریخی من و شماست. ما در کل دوران بیست ماهه ی جنگ چنین شرایطی را نداشتیم. حالا فرماندهان به سوی ما دست یاری دراز کرده اند. در این شرایط حساس یاری اسلام به ماندن و ادامه ی عملیات تا فتح نهایی است. همه ی فرماندهان شاهد بودند. کلام آقا مصطفی آن قدر تاثیر داشت که نیروها برگه ی مرخصی را پاره کردند و به گردان ها برگشتند!
آن روز فرماندهان، معجزه ی کلام آقا مصطفی را دیدند. علت آن را هم می دانستند. او هرچه می کرد برای رضای خدا بود. کلام مصطفی از دل نورانی او برمی خواست. برای همین بر دل می نشست.


خاطره ای از زندگی سرلشکر
شهید حجت الاسلام مصطفی ردانی پور
راوی: یکی از فرماندهان لشکر
منبع: کتاب مصطفی ( گروه فرهنگی
شهید ابراهیم هادی )

خواب

بارها رویای صادقانه دیده بود. اما حتی المقدور نقل نمی کرد. مصطفی اگر در جایی هم از رویای صادقانه صحبت می کرد در جمع خصوصی و برای افراد خاصی بود. به کسانی هم که برای دیگران خواب های خود را تعریف می کردند زیاد اهمیت نمی داد! زیرا می دانست، خواب اگر رویای صادقه باشد برای بیننده حجت است. نمی خواست باب این مسئله باز شود. مصطفی یا آن روحیه ی تیزبینانه و قدرت فرماندهی که داشت از برخی حرکت ها می ترسید!

***

مدتی بود که در میان نیروها خواب دیدن زیاد شد! آن هم از سوی چند نفر خاص! برخی از بچه های رزمنده هم که ساده دل بوده و روحیه ی پاکی داشتند به دنبال آن ها راه افتادند! مصطفی با دقت خاصی به حرکات و نقل خواب های آن افراد دقت می کرد. تا اینکه در یکی از عملیات ها کار سخت شد! نبرد در اوج خود بود. اگر نیروهای ما عقب نشینی می کردند،معلوم نبود که چه وضعیتی پیش می آمد. با صحبت ها و روحیه دادن های مصطفی بچه ها شجاعانه می جنگیدند. تا اینکه خبر عجیبی در میان رزمندگان پیچید! همان شخص رویایی به رزمندگان گفت: امام زمان:doa(3): را در خواب دیدم ام. ایشان فرمودند: به بچه ها بگو عقب نشینی کنند!! روحیه ی بچه ها به هم ریخت. برخی که او را قبول داشتند تصمیم به عقب نشینی گرفتند. بقیه مانده بودند که چه کنند!؟ مصطفی خودش را به همان شخص رویایی رساند. به چهره اش خیره شد.
ناگاه کشیده ی محکمی به صورتش نواخت! بعد هم بی مقدمه گفت: امام زمان:doa(3): در این کشور نایبی دارند به نام ولی فقیه. بعد ادامه داد: دستور عملیات را ولی فقیه صادر کرده. اگر دستور آقا و مولای ما عقب نشینی باشد، به نایب عزیزش می گوید نه در رویا به شما!
این را گفت و رفت. عملیات ما با موفقیت به پایان رسید. بعد از آن هم تا مدت ها بساط نقل خواب و ... از میان نیروها برچیده شد.


خاطره ای از سرلشکر
شهید حجت الاسلام مصطفی ردانی پور
منبع: کتاب مصطفی ( گروه فرهنگی
شهید ابراهیم هادی )

روش برخورد

در عملیات طریق القدس جمعی از رزمندگان را دید که تعدادی اسیر را منتقل می کنند. اما با اسرا به تندی برخورد می کنند. مصطفی ناراحت شد و جلو رفت سرشان فریاد کشید. بعد هم گفت: اگر ما قوانین اسلام را رعایت نکنیم پیروز نخواهیم شد. خدا ما را پیروز نخواهد کرد. اعتقاد داشت که جبهه ی محراب عبادت است. آلوده کردن آن جرمی بیش از پشت جبهه دارد. به کوچکترین اعمال نیروها دقت داشت. با کوچک و بزرگ رزمندگان خوش برخورد بود. به سلامتی و شادابی و خصوصا به ایمان نیروها اهمیت می داد. با همه به گرمی سلام می کرد و دست می داد.

خاطره ای از سرلشکر شهید حجت الاسلام مصطفی ردانی پور
منبع: کتاب مصطفی ( گروه فرهنگی
شهید ابراهیم هادی )

رویش را کرده بود طرف تپه ی برهانی. همان جایی که مصطفی شهید شده بود. چشم بر نمی داشت . خیره خیره اشک می ریخت . زیارت عاشورا میخواند . با صد تا لعن و صدتا سلامش . گریه می کرد. حجره ی قم یادش افتاده بود؛ درس خواندنشان،شب زنده داریشان،اعلامیه پخش کردن هایشان. نفسش بالا نیم آمد . از تپه پایین آ+مد،وضو گرفت برای نماز ظهر . همان جا یک خمپاره خورد کنارش . بچه می گفتند « رحمت دوری مصطفی را ندید.» شهید مصطفی ردانی پور


:Gol:15 مرداد سالروز شهادت سرلشکر شهید حجت الاسلام مصطفی ردانی پور :Gol:



منبع عکس: نوید شاهد

شادی روح

شهدا صلوات


محّرم

با اینکه سن و سال کمی داشت اما مانند عالمان دینی و فرماندهان با تجربه نیروها را هدایت می کرد. بعد از عملیات رمضان که با موفقیت کامل همراه نبود در جمع فرماندهان شروع به صحبت کرد. می گفت: خدای عملیات بیت المقدس و خدای عملیات رمضان یکی است. اگر خرمشهر خدا آزاد کرد نتیجه ی اخلاص شما بود.
آیا توانسته ایم رابطه ی خود را با خدای خودمان مانند روزهای خط شیر و چزابه حفظ کنیم!؟ بعد مکثی کرد و ادامه داد: استغفار کنیم. بگوییم دست ما خالی است. بگوییم تو ارحم الراحمینی و ...
بعد از پایان صحبت ها از قرارگاه رفت. مصطفی برای همیشه با مسئولیت خداحافظی کرد! می خواست به صورت بسیجی و تک تیرانداز ادامه دهد! فرماندهان عالی رتبه ی جنگ آمده بودند تا مانع این کار شوند اما بی فایده بود. او به تکلیفش عمل می کرد. می گفت: تا به حالا تکلیف من فرماندهی بوده اما حالا بسیجی بودن است!
مسئولان می گفتند: برادر عزیز، شما از فرماندهان رده اول جنگ هستی، فرمانده لشکر بودی، نمی شود تک تیرانداز شوی، همه شما را می شناسند و ...
اما مصطفی که تصمیم خودش را گرفته بود. می گفت: اگه بگویید از خوزستان برو، می رم. ولی از جبهه که نمی تونید اخراجم کنید. اگه مزاحم هستم، می رم غرب. می رم کردستان!
واقعا نمی دانستیم چه شده، اما حتما حکمتی داشت! کارهای مصطفی بی دلیل نبود. تا دیروز فرماندهی که پنج لشکر را به خوبی رهبری می کرد و امروز بسیجی تک تیرانداز!

***************

برای قبول کاری راهی کردستان شد. اما خیلی سریع برگشت. می گفت: نمی توانم آنجا بمانم. تمام دوستان و یاران من در خوزستان شهید شدند برای من اینجا کربلاست. من نمی توانم کردستان بمانم. به صورت بسیجی رفت در میان رزمندگان. حالا برای خودش شد یک بسیجی ساده و تک تیرانداز.
مصطفی عاشق این حالت بود. عاشق گمنامی. اما مسئولیت ها او را مطرح کرده بود. حالا با حضور در گردان پیاده و آماده شدن برای عملیات محرم آرزویش برآورده شد.
از عجیب ترین نمادهای جنگ ما همین هست. در تابستان فرمانده پنج لشکر و در پاییز به اختیار خودت تک تیرانداز در گردان پیاده!
این چیزی بود که مصطفی به ما آموخته بود. کار برای خدا بالا و پایین ندارد.

***************

برای عملیات محرم آماده شدیم. شور و حال عملیات همه را به وجد آورد. من در آن زمان فرمانده گردان موسی بن جعفر:doa(6): بودم. داخل چادر نشسته بودم که مصطفی وارد شد. کنارم نشست و گفت: من هم با شما می یام جلو! خیلی جدی گفتم: با اجازه کی!؟ لبخندی زد و گفت: خودم!
خیره شدم تو چشم آقا مصطفی و به خاطر دستور فرمانده لشکر خیلی محکم گفتم: من دیگه الان برادر شما نیستم. فرمانده این گردانم. اجازه نمی دم شما بیایید.
اخم ها را توی هم کرد و گفت و گفت: چه غلطا! بعد هم سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت. چند دقیقه بعد بلند شد و رفت.

****************

چند ساعتی تا شروع عملیات مانده بود. همه در اطراف مصطفی حلقه زدند. قرار بود با یک گردان دیگر راهی شود. جلو رفتم و سلام کردم. خیلی خوشحال بود. شور و حال عجیبی داشت. همان موقع پیک قرارگاه نامه ای آورد و به دستش داد. نامه را که خواند اخم هایش رفت تو هم. اما چیزی نگفت.
در آنجا نوشته بود: آقای ردانی، شما شرعا مسئولید اگر با گردان به عملیات بروید!
وقتی در زیر باران حرکت گردان ها شروع شد، به مصطفی خیره شدم. استاده بود کنار جاده و به حرکت ستون نگاه می کرد. قطرات اشک از چشمان زیبای او جاری شده بود.




خاطره ای از سرلشکر
شهید حجت الاسلام مصطفی ردانی پور
راوی: یکی از فرماندهان و برادر
شهید
منبع: کتاب مصطفی ( گروه فرهنگی
شهید ابراهیم هادی )

رضای خدا

گفتم:" با فرمانده تون کار دارم."
گفت:" الان ساعت یازده است، ملاقاتی قبول نمی کنه. "
رفتم پشت در اتاقش، در زدم. گفت:" کیه؟ "
گفتم :" مصطفی منم. "
گفت :" بیا تو. "
سرش رو از سجده بلند کرد، چشماش سرخ و خیسِ اشک بود و رنگش پریده بود.
نگران شدم.
گفتم: " چی شده مصطفی؟ خبری شده؟ کسی طوریش شده؟ "
دو زانو نشست. سرش رو انداخت پایین. زُل زد به مهرش. دانه های تسبیح رو یکی یکی از لای انگشتاش رد می کرد.
گفت: "ساعت یازده تا دوازده هر روز رو فقط برای خدا گذاشتم. بر می گردم کارهام رو نگاه می کنم.
از خودم می پرسم کارهایی که کردم، واسه خدا بود یا واسه دل خودم؟؟ "



خاطره ای از سرلشکر
شهید حجت الاسلام مصطفی ردانی پور

«اقا مصطفی ! شما فرمان ده ای، نباید بری جلو. خطر داره .» عصبانی شد.اخمهایش را کرد توی هم.بلند شد و رفت. یکی از بچه ها از بالای تپه می آمد پایین . هنوز ریشش در نیامده بود از فرق سر تا نوک پایش خاکی بود.رنگ به صورت نداشت. مصطفی از پایین تپه نگاهش می گرد.خجالت می کشید ، سرش را انداخته بود پایین.میگفت « فرمانده کیه ؟ فرمانده اینه که همه ی جوونی و زندگیش رو برداشته اومده این جا.» شهید مصطفی ردانی پور
منبع : کتاب ردانی پور

رفته بود پیش امام که « باید تکلیفم رو معلوم کنم، بالا خره درس مقدمه یا جنگ؟» امام فقط یک جمله گفتند « محکم بمانید توی جنگ.» دیگر کسی جلودارش نبود. شهید مصطفی ردانی پور
منبع : کتاب ردانی پور



منبع عکس: http://pmpelak.blogfa.com

یک کارت برای امام رضا:doa(6): ؛
مشهد....
یک کارت برای امام زمان:doa(3): ؛
مسجد جمکران....

یک کارت هم برای حضرت زهرا:doa(8): ،
حرم حضرت معصومه:doa(8): قم.....
این یکی رو خودش برده بود انداخته بود توی ضریح.

چرا دعوت شما رو رد کنیم؟!

چرا به عروسی شما نیاییم؟!
کی بهتر از شما ؟
ببین همه آمده ایم....
شما عزیز ما هستی...
حضرت زهرا :doa(8): آمده بود به خوابش....
درست قبل از عروسی.....

شهید_ردانی_پور


منبع: وبلاگ دو نیمه سیب

دستم راکشید، بردگوشه ی حیاط . گفت «این پاکت ها را به آدرس هایی که روشوننوشته م برسون.وقت نشد خودم برسونمشون زحمتش میافته گردن تو.» پول هایی که برای کادوی عوسیش جمع شده بود، تقسیم کرده بود . هر پاکت برای یک خانواده ی شهید. شهید مصطفی ردانی پور

چند روز به عملیات مانده بود . هر شب ساعت دوازده که می شد، من را می برد پشت دپو ، زیر نور فانوس ، توی گودال می نشاند. می گفت « بشین انجا ، زیارت عاشورا بخون ، روضه ی امام حسین بخون» . من می خواند م و مصطفی گریه می کرد. انگار یک مجلس بزرگ ، یک واعظ حسابی ، مصطفی هم از گریه کن ها ، زار زار گریه می کرد. شهید مصطفی ردانی پور
منبع : کتاب ردانی پور

يك گوشه هنرستان كتابخانه راه انداخته بود; كتابخانه كه نه! يك جايى كه بشود كتاب رد و بدل كرد، بيشتر هم كتابهاى انقلابى و مذهبى. بعد هم نماز جماعت راه انداخت، گاهى هم بين نمازها حرف مى زد. خبرش بعدِ مدتى به ساواك هم رسيد. شهید مصطفي رداني پور
منبع : برگرفته از مجموعه كتب يادگاران | انتشارات روایت فتح | نفيسه ثبات

هفت هشت سالش بیشتر نبود، ولی راهش نمی دادند.چادر مشکی سرش کرده بود،رویش را سفت گرفته بود،رفت تو،یک گوشه نشست.روضه بود،روضه حضرت زهرا.مادر جلوتر رفته بود،سفت و سخت سفارش کرده بود»پانشی بیای دنبال من،دیگه مرد شدی،زشته،از دم در برت میگردونن«روضه که تموم شد،همان دم در چادر رابرداشت،زد زیر بغلش و د بدو...
(خاطرات شهید مصطفی ردانی پور)

«آقا مرتضى، مصطفى را نديدى؟ فرستادمش دنبال چرم. هنوز برنگشته!» چرم را انداخته بود توى آب، نشسته بود لب حوض كتاب مى خواند. يك دستش كتاب بود، يك دستش توى حوض. اوستا به مرتضى گفت «حيفِ اين بچه نيست مى آريش سر كار؟ ببين با چه عشقى درس ميخونه. برادر بزرگش هستى. بايد حواست به اين چيزها باشه.» مرتضى گفت «خودش اصرار مى كنه. دلش مى خواد كمك خرج مادر باشه. درسش رو هم مى خونه. كارنامه اش رو ديدم. نمره هاش بد نيست.» مصطفي رداني پور
منبع : برگرفته از مجموعه كتب يادگاران | انتشارات روایت فتح | نفيسه ثبات