۩✿۩ زنان عاشورایی ۩✿۩

تب‌های اولیه

15 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
۩✿۩ زنان عاشورایی ۩✿۩



۩✿۩ زنان عاشورایی ۩✿۩




پس از واقعه تلخ عاشورا، رسالت سنگین بانوان کاروان
حسینی آغاز گردید.

آنان با وجود شرایط سخت جسمی و روحی، می بایست از اندیشه
و کلام و احساس یاری گرفته و با خطبه های پرشور خویش، مردمی
که در عمق نادانی به سر می بردند را از حقانیت راه امام حسین
(علیه السلام) و مظلومیت ایشان
آگاه سازند و به رهبری زینب(علیهاالسلام)،
به نشر معارف اسلام و رساندن پیام شهیدان
بپردازند تا اسلام را از هدم و زوال نجات بخشند.

[=Microsoft Sans Serif]

[=Microsoft Sans Serif]
اینجاست که به هدف والای امام حسین(علیه السلام) از همراه نمودن
زنان و کودکان، با خویش پی می بریم.

شهید مطهری می فرمایند:

...« ابا عبدالله(علیه السلام) اهل بیت خودش را حرکت می دهد، برای اینکه در تاریخ رسالتی عظیم را انجام دهند.

برای اینکه نقش مستقیمی در ساختن این تاریخ عظیم داشته باشند، اما با قافله سالاری زینب، بدون آنکه از مدار خودشان خارج شوند،
از عصر عاشورا زینب(علیهاالسلام) تجلی می کند و از آن به
بعد به او واگذار شده بود.»


[=Microsoft Sans Serif][=Microsoft Sans Serif]



[=Microsoft Sans Serif]
فعالیت ها و حماسه زن عاشورایی را پس از قیام،
می توان به دو بخش تقسیم نمود:


1) حماسه آفرینی زینب(علیهاالسلام)، در نهضت عاشورا

2) نقش و فعالیت سایر بانوان، در این نهضت

[=Microsoft Sans Serif]
حماسه آفرینی زینب (علیهاالسلام) در نهضت عاشورا

همان گونه که می دانیم، حفظ و نگهداری یک نهضت و انقلاب، از انجام آن مهمتر است. حضرت زینب (علیهاالسلام) بعد از حادثه جانسوز دهم محرم الحرام سال 61 هجری، پیام رسای خویش را از دشت خونین کربلا برای مسلمانان ابلاغ نمود و آن را برای همیشه در تاریخ، زنده نگاه داشت.

البته، حضور و نقش عظیم آن حضرت در نهضت کربلا، منحصر به بعد از قیام نیست، بلکه ایشان از ابتدای راه، حضوری فعال و تعیین کننده در انقلاب حسینی داشتند.

همیاری حضرت زینب (علیهاالسلام) با امام حسین (علیه السلام) در انجام مسئولیت ها را می توان بزرگترین نقش آن حضرت، تا قبل از ظهر عاشورا دانست.

آن حضرت به عنوان امین امام، بخش وسیعی از مسئولیت ها و امور کاروان را بر عهده داشت، تا امام (علیه السلام) فرصت و فراغ بیشتری برای آماده سازی قیام داشته باشد.

اما اصلی ترین وظیفه حضرت زینب (علیهاالسلام)، بعد از ظهر
عاشورا، متجلی می شود.

اگر نبود آن عالمه غیر معلمه در کربلا، نه تنها انقلاب امام حسین(علیه السلام) دستخوش تحریف می گردید، بلکه اسلام نیز در معرض خطری جدی قرار می گرفت.


حضرت زینب س فرمانده زنان عاشورایی بودند
اما همه ی زنان پرپر شدن عزیزانشون رو دیدند
عزیزی دارم که افتخارش نوکری امام حسین بود
عاشورا نزدیک است
نمی دانم تحمل پرپر شدنش را دارم یانه
حدود دو ماهه توی کماست
التماس دعا

[=Microsoft Sans Serif]

[=Microsoft Sans Serif]

پیرامون زنان در حادثه کربلا در دو محور سخن می توان گفت:
یکی آن که آنان چند نفر و چه کسانی بودند، دیگر آن که چه نقشی داشتند.

زنانی که در کربلا حضور داشتند، برخی از اولاد علی«ع» بودند، و برخی جز آنان، چه از بنی هاشم یا دیگران. زینب، ام کلثوم، فاطمه، صفیه، رقیه و ام هانی، از اولاد اهل بیت علیهم السلام بودند،

فاطمه و سکینه، دختران سید الشهدا«ع» بودند، رباب، عاتکه، مادر محسن بن حسن، دختر مسلم بن عقیل، فضه نوبیه، کنیز خاص امام حسین«ع» و مادر وهب بن عبد الله نیز از زنان حاضر در کربلا بودند

5 نفر زن که از خیام حسینی به طرف دشمن بیرون آمدند، عبارت بودند از: کنیز مسلم بن عوسجه، ام وهب زن عبد الله کلبی، مادرعبد الله کلبی، مادر عمر بن جناده، زینب کبری«ع.»

زنی که در عاشورا شهید شد، مادر وهب بود، بانوی نمیریه قاسطیه، زن عبد الله بن عمیر کلبی که بر بالین شوهر آمد و از خدا آرزوی شهادت کرد و همانجا با عمود غلام شمر که بر سرش فرود آورد، کشته شد.


[=Microsoft Sans Serif][=Microsoft Sans Serif]

در عاشورا دو زن از فرط عصبیت و احساس، به حمایت از امام
برخاستند و جنگیدند:

یکی مادر عبد الله بن عمر که پس از شهادت فرزند، با عمود خیمه به طرف دشمن روی کرد و امام او را برگرداند.

دیگری مادر عمرو بن جناده که پس از شهادت پسرش، سر او را گرفت و مردی را به وسیله آن کشت، سپس شمشیری گرفت و با رجزخوانی به میدان رفت، که امام حسین«ع» او را به خیمه ها برگرداند.

دلهم، دختر عمر(همسر زهیر بن قین) نیز در راه کربلا به اتفاق شوهرش
به کاروان حسینی پیوست.


[=Microsoft Sans Serif]


[=Microsoft Sans Serif][=Microsoft Sans Serif][=Microsoft Sans Serif]

زهیر بیشتر تحت تاثیر سخنان همسرش حسینی شد و به امام پیوست.

رباب، دختر امرء القیس کلبی،همسر امام حسین«ع» نیز در کربلا حضور داشت، مادر سکینه و عبد الله.

زنی از قبیله بکر بن وائل نیز حضور داشت، که ابتدا با شوهرش در سپاه ابن سعد بود، ولی هنگام حمله سپاهیان کوفه به خیمه هی اهل بیت، شمشیری برداشت و رو به خیمه ها آمد و آل بکر بن وائل را به یاری طلبید.

زینب کبری و ام کلثوم، دختران امیرالمومنین«ع»،همچنین فاطمه دختر امام حسین«ع» نیز جزء اسیران بودند و در کوفه و... سخنرانیهای افشاگر داشتند.

مجموعه این بانوان، همراه کودکان خردسال، کاروان اسرای اهل بیت را تشکیل می دادند که پس از شهادت امام و حمله سپاه کوفه به خیمه ها، ابتدا در صحرا متفرق شدند، سپس به صورت گروهی و اسیر به کوفه و از آنجا به شام فرستاده شدند.

[=Microsoft Sans Serif][=Microsoft Sans Serif]


[=Microsoft Sans Serif][=Microsoft Sans Serif][=Microsoft Sans Serif][=Microsoft Sans Serif]


اما درباره حضور این زنان در حادثه عاشورا بیشتر

به محور«پیام رسانی» باید اشاره کرد.

البته جهات دیگری نیز وجود داشت که فهرست وار به آنها اشاره می شود

که هر کدام می تواند به عنوان«درس» مورد توجه باشد

[=Microsoft Sans Serif][=Microsoft Sans Serif][=Microsoft Sans Serif]


[=Microsoft Sans Serif]1- مشارکت زنان در جهاد:
[=Microsoft Sans Serif]

شرکت در جبهه پیکار و همدلی و همراهی با نهضت مردانه امام حسین

و مشارکت در ابعاد مختلف آن از جلوه های این حضور است.

چه همکاری طوعه در کوفه با نهضت مسلم، چه همراهی همسران برخی

از شهدای کربلا، چه حتی اعتراض و انتقاد برخی همسران سپاه کوفه به

جنایتهای شوهرانشان مثل زن خولی.

پس از عاشورا، زنان خاندان نبوت شهادت پدران را از فرزندان خردسال پنهان می داشتند و می گفتند پدرانتان به سفر رفته اند؛ تا این که یزید آنان را به سرای خویش درآورد.
حسین علیه السلام دختری چهارساله به نام رقیه داشت. شبی از خواب برخواست و با حالتی پریشان گفت: پدرم کجاست که من اکنون او را در خواب دیدم. چون زنان این سخن را شنیدند گریستند و صدای شیون برخاست و یزید بیدار شد و پرسید چه خبر است؟ مأموران بررسی کردند و ماجرا را برای یزید گفتند.

یزید گفت: سر پدرش را نزد او ببرید. آن سر مقدس را در زیر پوشش قرار داده و در برابرش نهادند.
کودک پرسید: این چیست؟ گفتند: سر پدرت حسین است. آن را برداشت و در دامن نهاد و می گفت: «چه کسی تو را به خون خضاب کرده است ای پدر؟ چه کسی رگ گلوی تو را بریده است ای پدر؟ چه کسی مرا به این کوچکی یتیم کرده است پدر؟ پس از تو به چه کسی امیدوار باشیم ای پدر؟ این دختر یتیم را چه کسی بزرگ کند؟ ای کاش من فدایت شده بودم، ای کاش من نابینا شده بودم! ای کاش من در خاک آرمیده بودم و محاسن به خون خضاب شده تو را نمی دیدم.»
آن گاه لب کوچک خود را بر لبهای پدر نهاد و گریه شدیدی کرد و از هوش رفت. هر چه تلاش کردند به هوش نیامد و او در همان خرابه های شام به شهادت رسید.

نام واقعی رقیه دختر امام حسین(ع)
پرسش:
نام واقعی رقیه دختر امام حسین علیه السلام چیست؟ آیا این نام (رقیه) درست است و صحیح می باشد؟

پاسخ:

اصل وجود دختری چهار ساله برای امام حسین علیه السلام در منابع شیعی آمده است در کتاب کامل بهائی نوشته علاء الدین طبری (قرن ششم هجری) قصه دختری چهار ساله که در ماجرای اسارت در خرابه شام در کنار سر بریده پدر به شهادت رسیده، آمده است.[1]

اما در مورد نام او، آیا رقیه بوده یا فاطمه صغری و... اختلاف است.

دو خطاب از امام حسین علیه السلام در کربلا در مصادر شیعی آمده است که یکی از دختران حرم خود را با نام رقیه صدا زده است.

1)- “یا اختاه یا ام کلثوم، و انت یا زینب و انت یا رقیه و انت یا فاطمه و انت یا رباب، ...”.[2]

2)- “ثم نادی: یا ام کلثوم و یا سکینه و یا رقیه و یا عاتکه و یا زینب یا اهل بیتی علیکن منی السلام”.[3]

اکثر محدثان دو دختر به نامهای سکینه و فاطمه برای امام حسین (ع) ذکر کرده اند اما علامه ابن شهر آشوب و محمد بن جریر طبری، سه دختر به نامهای سکینه فاطمه و زینب (ع) را برای آن حضرت برشمرده اند.

در میان محدثان قدیم تنها علی بن عیسی اربلی ـ صاحب کتاب کشف الغمه (که این کتاب را در سال687 ه ق تألیف کرده است) به نقل از کمال الدین گفته است که امام حسین (ع) شش پسر و چهار دختر داشت ولی او نیز هنگام شمارش دخترها، سه نفر به نامهای زینب سکینه و فاطمه را نام می برد و از چهارمی ذکری به میان نمی آورد.

احتمال دارد که چهارمین دختر همین رقیه (ع) بوده است.

علامه حائری در کتاب معالی السبطین می نویسد: بعضی مانند محمد بن طلحه شافعی و دیگران از علمای اهل تسنن و شیعه می نویسند “امام حسین (ع) دارای ده فرزند، شش پسر، و چهار دختر بوده است.

سپس می نویسد: دختران او عبارتند از: سکینه، فاطمه صغری، فاطمه کبری و رقیه علیهن السلام.

آنگاه در ادامه می افزاید: رقیه پنج سال یا هفت سال داشت و در شام وفات کرد. مادرش “شاه زنان“ دختر یزجرد بود.[4]

باید دانست که گاهی بعضی از دختران دو نام داشتند مثلاً طبق قرائتی به احتمال قوی همین حضرت رقیه (س) را فاطمه صغری می خواندند و شاید همین موضوع باعث غفلت از نام اصلی او شده است.

بهرحال از لحاظ تحقیقی هیچ استبعادی وجود ندارد که نام این دختر امام حسین (ع) رقیه باشد.

[1] کامل بهائی، ج 2، ص 179

[2] اللهوف، سید بن طاووس ص 140 و 141

[3] مقتل ابن مخنف، ص 131

[4] سرگذشت جانسوز حضرت رقیه (س) ص 9 به نقل از معالی السبطین، ج 2، ص 214

منبع: پایگاه حوزه

دختران امام حسین(ع)

پرسش:
چند دختر از امام حسین(ع) در واقعة کربلا حاضر بودند و بطور کلی امام حسین(ع) چند دختر داشتند؟

پاسخ:

شیخ مفید “ره“ از دو دختر نام می برد که بعنوان فرزندان دختر اباعبدالله “ع“ بودند، بنام سکینه که مادرش رباب بوده و فاطمه که مادرش ام اسحق دختر طلحه بن عبیدالله بوده است.

اما ابن شهر آشوب و ابن خشاب، دختر بنام زینب را به آندو اضافه نموده و مرحوم اربلی در کشف الغمه دختران امام را چهار تن می داند ولی نامی از نفر چهارم نمی برد.[1]

مسلماً سکینه و همچنین فاطمه بنت الحسین در کربلا حضور داشتند.[2]

رقیه هم دختر دیگری از امام حسین(ع) است که در کربلا حضور داشت و در آنموقع چهار سال بیشتر نداشت و در خرابه شام جان داد.[3]

البته درباره این دختر و شهادتش در میان مورخین نظر واحدی وجود ندارد.[4]

[1]منتهی الامال ص 334.

[2]به کتاب فرهنگ عاشورا نوشته جواد محدثی ص 227 و 337 مراجعه شود.

[3]کامل بهایی ص 179 ـ منتهی الامال ص 437.

[4]فرهنگ عاشورا ص 185.

منبع: پایگاه حوزه

حضرت رقیه علیهاالسلام آرزوی قشنگ «بابا»

می چکند از نگاه ها، پنهان

اشک ها، یادگار دریایند

آسمان هم به گریه می آید

وقتی از چشم «کودکی»، آیند

کودکی مانده در دل غربت

خفته امّا درون ویرانه

آن که روزی نگاه زیبایش

شد حدیث هزار پروانه

جرم او را کسی نمی دانست

جرم پروانه را نمی دانند

آن چه مردم شنیده می گویند

رسمِ جانانه را، نمی دانند

چشم ها را گشوده، می نالید

در فضای غریبِ ویرانه

مثل شمعی که اشک می ریزد

در سکوت حزینِ یک خانه

ناله هایش، اگرچه می گفتند:

«غربت خانه کرده بی تابش»

دور می زد درون تاریکی

لحظه لحظه، نگاه بی خوابش

جست وجوهای او، نشان می داد

انتظار کسی، به جان دارد!

سر به بالا گرفته، می پرسید:

عمّه، این خانه، آسمان دارد؟!

آسمان را گرفت در آغوش

مثل یک عقده در گلو، افسرد!

آرزوی قشنگِ «بابا» هم!

در همان آخرین نگاهش، مُرد
حضرت قاسم علیه السلام یادگار برادر
محمد کامرانی اقدام

یادگار برادر بود و پاره جگر حسن علیه السلام . شوقی شگفت در چشم های شیدایش موج می زد. رنگ چشم هایش «اَحْلی مِنَ العسل» بود. سیمایش شکفته تر از گل بود. با عاطفه تر از هر آغوشی، عطشناک، رو در روی تنهایی عمو ایستاد و هیچ نگفت. فرات در آن طرفِ فتوت موج می زد و دریای وفا در این طرف حادثه، سر به زیر و عطشناک، تشنه یک جرعه نگاه رضایتمند حسین علیه السلام بود.
«عمو جان تشنه خوناب تیغم مکن از باده عشقت دریغم»

نگاه حسین علیه السلام بر قامت بالای قاسم دیری نپایید و چونان ابری بارور و بهاری، در ناگهانی از بغض شکفت و بارید. نگاه قاسم یادآور مدینه است و غربت اندوه بار کوچه های آن. نگاه قاسم موج خیز است و با سیاهی در ستیز. نگاهی است ژرف تر از زخم های عمیق تنهایی و غربت.

قاسم همچنان سر به زیر انداخته است و چشم انتظار لحظه تلاقی تبسّم و اشک است.
«از پشت آسمانتْ فلک می کند خطاب کای به ز روی مَه، مَه روی زمین تویی

اینک این حسین علیه السلام است که غرق در این همه زلالی و زیبایی، دست در آغوش تماشای قاسم می کند و زیبایی زیبنده او را مرور می کند.

زیبایی زیبنده قاسم را مرور می کند و با یک پلک زدن، به پس کوچه های مدینه می رسد، به لحظه های تنهایی برادر. نگاه حسین از بقیع می گذرد و در جوار روضه پیامبر صلی الله علیه و آله ، خیمه می زند. به یاد می آورد زمانی را که بر شانه های پیامبر می نشست و غرق در لبخندهای معطر پیامبر می شد. حسین علیه السلام ، چشم های خیس خود را که گشود، بی تابی قاسم را در آغوش خود یافت. کدامین اجازه می تواند رنگ شیرین چشم های قاسم را از حسین علیه السلام بگیرد؟

کدامین اجازه است که باید از دل حسین علیه السلام بر زبانش جاری شود؟! که عشق، گذشتن از وابستگی ها است، و سلوکی است بی توقف. و حسین علیه السلام سکوت کرد و سکوت، سکوتی که علامت رضایت است و نشانه دلتنگی های ناگزیر.

سکوت، علامت رضایت است و رضایت حسین علیه السلام سرمایه سعادت ابدی. قاسم که پاسخ را در سکوت عمو یافته بود، آسیمه سر، در آغوش حسین علیه السلام شناور شد. چشم در چشم حسین علیه السلام دوخت و با زبان بی زبانی، ایثار ماندگار عمو را ستود.

قاسم، این یادگار بهار زخمی برادر، لباس رزم به تن می کند. تا به بزم شوریدگان درآید. قاسم می رود، و با او رودی از نگاه حسین علیه السلام جاری می شود. قاسم می رود، گویی دل و جان حسین علیه السلام می رود.
ای منظری که می روی از چشم تر بمان در قاب چشم منتظرم یک نظر بمان

آفتاب روز عاشورا به سرخی کامل خود نزدیک می شود و آسمان با غزل بارانی خویش به بدرقه قاسم می شتابد. زخم ها، آغوش خود را به پیشوازش می گشایند. تا چند لحظه بعد، قاسم مهمان تبسّم عمو خواهد شد. حسین در آن سوی واقعه، لحظه های تماشایی و سرشار از تمنای قاسم را مرور می کند، تمنایی که آتش بر دل حسین علیه السلام می زند، تمنایی که:
«عمو جان تشنه خوناب تیغم مکن از باده عشقت دریغم
سرم دارد هوای نی سواری سرم را بر سر نی می گذاری
عمو جان گر به صف افتاده ام من چرا پس از قلم افتاده ام من
بده جامی که دست افشان شوم من به جشن تیغ ها مهمان شوم من

و حسین علیه السلام برخاست و دید که انتظار، در چشم منتظر قاسم موج می زند. و زمان آن رسیده بود که شربت شهادت را بر کام قاسم ریزد.
حرّ بن یزید ریاحی سلام ها سر به زیر حرّ
محمد کامرانی اقدام

چرخی زد و شمشیر را دایره کرد. چرخید و چرخید و چرخید. با شتاب از خویشتن برون زد؛ خالی از خویش شد و تهی از حضور پریشان و آشفته اش. گریزان از خویش، پندارهای پوچ و پریشان را چون غباری پشت سر نهاد و رو در روی آفتاب، تمام شرمساری و پشیمانی اش را به خاک افتاد. حادثه در آستانه اتفاقی تازه تر از خون رگ های غیرت حرّ بود. حادثه در تماس تبسم های حسین علیه السلام و اشک های حر، سرشار از شکوه شده بود. حادثه، چشم به راه یک اتفاق بارانی بود. نگاه حسین علیه السلام چونان آفتاب، بر نگاه جاری حرّ تابید. حرّ بی قرار و بی تاب، سر به زیر انداخت که آیا از این هزار توی شرمساری مرا توان گریزی هست؟!

آیا از این همه بی قراری، به اندازه یک لبخند مهربانی، سهم من خواهد شد؟!

در اندیشه «آیا»ی دوباره ای بود که شکفتن شانه های خوش را در ناگهانی از گل و لبخند احساس کرد. هنوز به خویش نیامده بود که حسین علیه السلام ، مهربانی خویش را به او بارید.

حر هنوز باور نکرده بود که عاشق شده است!

حر هنوز باور نکرده بود که سرافراز شده است!

حر هنوز باور نکرده بود که غرق در آغوش مواج حسین علیه السلام شده است!

آفتاب روز عاشورا در امواج حرارت جنون بود، و شمشیر برهنه حرّ، چونان آینه ای زلال و صیقل خورده، غیرت خروشان حرّ را به سماع برخاسته بود.

آفتاب روز عاشورا در اوج حرارت جنون بود و فرات، سرشار از نگاه سرشار حرّ.
تشییع وجدان خاموش
محمد کامرانی اقدام

خاطره اش را خاطره لحظه ای که آب را بر روی حسین علیه السلام بست، می آزرد و بغضش را لجوجی اشک های بی تابش می فشرد. بی تاب بود و بی قرار، به خویش می اندیشید که کدام احساس و کدام واژه به استقبال تشییع وجدان خاموشش خواهد آمد. به فرات می نگریست، به پیام متلاطمی که آتش در دلش برپا کرده بود و او را به سوی خیمه حسین علیه السلام می خواند. هنوز تلخ کامی خویش را در آینه اشک می نگریست و می گریست. سر تا پای خود را مرور کرد، جز نگاهی خش دار و تصویری زنگار گرفته در آینه حضور خویش نیافت. سر تا پا غرق عرق شرم بود و پا تا به سر پشیمانی. به آن طرف خیمه گاه نگریست. به لبخندهای تشنه حسین علیه السلام که منتظر سلام های سر به زیر حرّ بود. تلاطم تردید بر سینه اش پای می کوبید و او را به کناره های آرامش آغوشش حسین علیه السلام می خواند. شعاع آفتاب، چونان نیزه هایی سرخ، از زره ضخیم زینهار دارش بر تنش می خلید و زخم و داغی را که در کنار فرات، بر قلب شکسته حسین علیه السلام زده بود، به یادش می آورد. به پشت سر خود نگاه کرد، یک عمر جوانمردی و آزادگی اش را فرات با خویش برده بود.

به حال خویش نگریست و گریست؛ سرمایه یک عمر را، به لحظه ای غفلت، بر باد رفته می دید.

زمزمه ای زلال تر از فرات بر لبانش جاری شد که:
«یک رکعت دل پای خم باده نشستن بهتر که همه عمر به سجاده نشستن!
چرخی بزن ای مست که این جرم بزرگی است در مجلس شور و طب و باده نشستن
فصل سفر سرخ که گویند رسیده است تا کی دو دل و خسته لب جاده نشستن
از خویشتن خویش طلوعی کن و برخیز ننگ است برای چو تو آزاده نشستن
یک یا علی علیه السلام ای مرد فقط فاصله دارند آماده به پا بودن و آماده نشستن»
حُر
امیر خوش نظر

آرام آرام از لشکر سیاهی کناره می گرفت و به سوی وادی نور پیش می رفت. مصمّم، امّا خجلت زده، در این اندیشه که آیا فرزند فاطمه علیهاالسلام او را می پذیرد؟ و اگر نپذیرد، بر کدامین سو راه در پیش گیرد؟ می رفت و دستار از سر باز می کرد تا شرم چهره اش را بپوشاند؛ امّا نگاه مضطربش را چه کند؟! چشم هایش را بست: «خدایا! ای خدای توبه پذیر!»

گویی، نه مرکب، که جذبه الهی او را می کشید، کششی از جنس آتش طور.

فصلی میان او و دیگر کوفیانِ در بند بنی امیه بود که به جُرگه آزادگان پیوندش می داد؛ او هم حُرّ بود و از هر دو جهان آزاد و هم بنده عشق.

این چند دقیقه راه، از اردوگاه اموی تا حَرم حسینی، یک عمر، سلوک بود و یک عالم، سیْر. شمیم بهشت به مشام جانش رسید. به وادی ایمن وارد شده بود، از حضیض خودخواهی به درآمده بود و به اوج خدا خواهی برآمده بود. بر خود نهیب زد: «حُرّ! تو اکنون به حَرَم قدس حسین وارد شدی؛ از آن چه رنگ تعلق پذیرد، خویشتن را آزاد کن».

و چه بدبخت بود «هرثمه فرزند سلیم» که عُذر آورد: «ای حسین! من زن و فرزند خویش باز نهاده ام و بر آنان از گزند پسر زیاد، بیمناکم.»

ـ «با مایی یا بر ما؟»

و هرثمه عافیت طلبانه گفت: «نه با توام و نه بر تو». و چه بزرگ بود حسین علیه السلام که فرمود: «اکنون از این میدان شتابان بگریز که سوگند به او که جان حسین علیه السلام در دست اوست، هیچ کس نیست که امروز تماشاگر کشته شدن ما باشد و به یاریمان نشتابد، مگر این که خدا او را در دوزخ افکند». و او به سوی چند صباح، سر در سایه شوم اموی بردن، گریخت.

حُرّ به دیدار مولا واصل می شد؛ امّا دیده بر زمین دوخته بود و سر به زیر انداخته: «من ... من حُر، پسر یزید ریاحی هستم؛ همو که ... اول بار راه بر تو بست و دل کودکانت را شکست، اکنون به پوزش خواستن آمده ام، آیا ... مرا بازگشتی هست؟»

یک آن نگاهش با نگاه امام علیه السلام تلاقی کرد. چشم های مولا نجیب بود و مهربان. گویی حسین علیه السلام به انتظار او بوده است. لب های خشک امام علیه السلام به سخن باز شد و جان تشنه حُر را سیراب از زلالِ رحمت الهی کرد: «آری، پروردگار آنان را که به سوی او بازگردند، می پذیرد».

چه شیرین و سبک بود آن احساس که با ترنّم این کلامِ روح فزا در رگ های ملتهب حرّ دوید و او را به وجد آورد! بگذار تیغ ها او را در برگیرند و تکّه تکّه اش کنند. بگذار سینه مالامال از محبت حسینی اش را دشنه های کینه اموی بدرند. چه باک! این جان و هزاران چون این جان، فدای حسین علیه السلام .

ـ «ای فرزند رسول خدا! رخصتم ده تا اولین کسی باشم که از حَرم خدایی ات دفاع می کنم و به پای تو جان می بازم».

و مولایش رخصت رفتن داد. چنان بر مرکب تاخت زد که گویی به دروازه بهشت می تازد و خوف آن دارد که راه آسمان را به رویش ببندند. لختی در برابر سپاه تبهکاران ایستاد:

«ای کوفیانِ مادر به عزا نشسته! ای خیانت پیشگان رسوا! حسین را به خود خواندید و به یارای اش امید دارید و اکنون دست از او کشیده و به رویش درآمده اید؟! بر او چون ددان حلقه زده اید و آب فرات را که یهود و نصارا و مجوس از آن می نوشند و سگان و خوکان در آن می غلطند، بر او و خاندان پاکش حرام کرده اید؟! چه بد، حق محمد صلی الله علیه و آله را درباره فرزندان او به جای آوردید! خدای، در روز عطشناکی، سیرابتان نکناد!»

امّا باران تیرهاشان بر سرش فرود آمد. اندکی به سوی خیام حَرم عقب نشست و بار دیگر رجز خوان به سویشان حمله بُرد:
منم حُر جنگ آور صف شکن که راهست یارای بازوی من؟
به یاری فرزند خیر النّسا زنم تیغ بر گردن اشقیا

و چنان بر فوج دشمن می زد که شهابی به سینه شب. چندی کارزار کرد و چندی از تیره روزان به خاک افکنده از نَفَس افتاده بود که گروه نامردان در میانش گرفت و آماج تیر و نیزه و سنانش ساخت. خشنود، با خود می اندیشید که «تمام دردها و زخم ها را به تن خریدارم تا مولایم حسین را شرط جانبازی به جای آرم.

گرگ ها، نیمه جان رهایش کردند، نفس هایش به شماره افتاده بود. می دانست تا دمی دیگر روحش قالب تهی خواهد کرد. از هر جای تنش زخمی دهان باز کرده بود و به مرگ می خندید. سعادتمندم اگر باری دیگر چشمان مهربانش را ببینم». ضرب آهنگِ با وقارِ گام هایی را شنید که به سویش می آمد. چشم باز کرد حسین علیه السلام را دید که بر بالینش نشسته و سرش را به دامن گرفته تا زخمش را با پارچه ای ببندد. امام، حرّ را از کوثر تولاّی خویش چنین لبریز کرد:

«خدایت رحمت کناد ای حرّ! تو آزاده ای چونان که مادرت نامید. گوارایت باد شربت شهادت در برابر خاندان پاک رسول خدا صلی الله علیه و آله ».

نگاه شکرگزارش را به چشمان آقایش دوخت؛ گو این که می گوید: «آقای من! رسم آقای تمام کردی که بر بالینم آمدی». می خواست، امّا نفسش برنیامد که بگوید «جانم هزار بار فدای تو، یا اباعبداللّه».
عَمروبن جُناده یازدهمین بهار سرخ
سید علی اصغر موسوی

نهال قامتش را بهار، تنها یازده بار به تماشا نشسته بود؛ اما خورشید به تابندگی جبینش رشک می برد.

هر روز برای رسیدن به برومندی و جوانی، مشق شمشیر می کرد و تمرین محبّت. هم مادر، عاشق او بود، هم او عاشق مادر، به اندازه ای عشق در وجودشان جاری بود که روزگار به آن همه عطوفت و مهر، رشک می برد و خزان ناجوانمرد، حسادتش را با شمشیر کین در کمین نشسته بود تا زخم جدایی بر پیکرشان بنوازد. آفتاب عاشورا کم کم به نیمه آسمان می رسید؛ مادر و فرزند، گویی از نگاه هم جدایی را خوانده بودند. دل کندن از نگاه یکدیگر سخت شده بود؛ امّا، منادی «منای کربلا» قرعه عاشقانگی را این بار به نامِ «عمروبن جناده انصاری» رحمه الله زده بود؛ کودکی که بزرگی نامش، خردسالی اش را پوشانده بود.

او برای جنگیدن نمی رفت که رسالت سفیر لحظه های زیبایی شهادت، نشان دادن عظمت عشق، بود؛ عشق به جلوه زار وصال دوست؛ عشق به آرمان آسمانی ثارالله علیه السلام ! خنجر جدایی، ناجوانمردانه، رشته امید مادر را بُرید و آسمان با اندوهِ تمام، «مرثیه شهادت» را زمزمه کرد:
هدیه شد دسته گلی از همه گل ها، خوش تر به سزاوارترین مادر عاشورایی
آتشین، سرخ، که خورشید ز خلوت گاهش با تبسّم نظری کرد بر آن زیبایی

مادر، آن هدیه به میدان شهادت پس داد گفت: از آن چه که دلتنگ شوم، دل کندم
من که پرواز پسر، در دل توفان دیدم لنگر عشق خود از دامن ساحل، کندم

یازده سال، به پرواز پسر، اندیشید تا مگر اوج بگیرد، برود بالاتر
مثل آزاده ترین سَروْ، به بی همتایی «عمرو» او جلوه کنان قد بکشد زیباتر

فارغ از دغدغه کودکی اش، مردی شد رفت تا مثل پدر او به سعادت برسد
عشق مادر، سببِ عشق خداوندی شد رفت تا تشنه به دریای شهادت برسد

صحنه اوج پسر، آه، عجب زیبا بود! موج زد در دل مادر، غم و شادی باهم
گفت: مادر به فدای تو، عزیزم، ای کاش! وقت جان کندن تو، من به کنارت بودم!

عمرو؛ ای تکامل عشق الهی در نگاه مادر، ای دل انگیزترین تصویر عاشورایی!

گوارایت باد! شربت شهادتی که در جوار سقای کربلا و خورشید حقیقت فروز دریای هستی ـ حضرت سیّدالشهداء علیه السلام ـ نوشیدی!

شفاعت دستان آسمانی و دیدگان آفتابی ات را در قیامت از ما دریغ مدار!
عابس بن ابی شبیب از سماع تا شهادت
سید علی اصغر موسوی

گویی جذبه عشق، چنان شور در او انگیخته که جز «وصال» اندیشه ای ندارد! آری وصال! وصال دوست! آن هم در جوار کسی که عشق از آیینه جمالش پرتو می گیرد و خورشید، بر آستانش خاکساری می کند.

اینک، گاه جانبازی است؛ جانبازی در راه عشق؛ در راه طلب؛ در راه رسیدن به «غایَةَ آمالِ العارِفین». سر از پا نمی شناسند، این صوفیِ عاشورای عشق.

نیازی به طور و تجلّی ندارد که او غرق شهود تماشاست. «خُود» از سر وا می گیرد و زره از تن؛ سبکبال و مطمئن، رو به مسلخ عشق می کند و چشم ناباوران، چنبره بر بهت می زند:
چشم ها حلقه زده، دل به تپش افتاده آن جوانمرد، مگر باز، دل از کف داده؟
زره از تن به در آورده و خود از سرِ خود یک نفر نیست بگوید: چه شده ست، آزاده؟!
رسم میدان نپسندد، که بیفشانی زلف هیچ کس، حلقه چنین از دل غم، نگشاده
می بری زَهره دل های پریشان، هر دم می شوی زخمه ترین، نغمه هر دلداده
... آه از آن لحظه، که در آینه شب دیدم تاری از حلقه آن، دست کسی، افتاده

نعره پرداز لحظه های سترگ عشق، آتشفشانی از غیرت می شود و میدان را عرصه گاهِ بروز «مردانگی» می کند.

جذبه عشق، هنگامه ای دیگر برافروخته است. شعله عشق به ولایت، عشق به آرمان های آسمانی علی علیه السلام و زهرا علیهاالسلام ، و عشق به صداقت آموزگار مکتب عاشورا، در دلش زبانه می کشد و گام هایش را برای جانفشانی محکم می کند.

مصاف، مصافِ مردانه «عابس» با اهریمنان کوفی و شامی است؛ یک تن در مقابل بی شمار مردمانِ دون و پست و نژند که مثل اشباح و ارواح خبیثه شیاطین، در هم می لولند. مصاف، مصافِ صاعقه ای از ایمان با ابرهای تیره جهل است؛ مصاف کسی که برای گذشتن از مرز تعلّق، ثانیه شماری می کند و «سعادت» خود را در صفای «شهادت» می بیند. صفای رفتن به میخانه که یک جرعه از شربت لایزالی اش، تمام عیش های دنیا و آخرت را کفایت می کند.

گلچرخ زنان به سماع عاشقانه اش می پردازد؛ می چرخد و می چرخد ... و آخرین غزل های وداع از زندگی را با پیکری خونین، می سراید. اینک در آغاز تولّدی دیگر، پایان زخم ها فرا رسیده است. خنجر اهریمن به زیر گلویش بوسه می زند و آخرین تبسّم عاشقانگی، بر لبانش نقش می بندد.

... نسیم آرامی وزیدن می گیرد و تارهای خونین گیسوانش، آرام آرام به «سماع روحانی» ادامه می دهند:
وقت آن آمد، که من عریان شوم جسم بگذارم، سراسر، جان شوم
همسر شهید وهب بن عبدالله مجنون ترین لیلی
سید علی اصغر موسوی

مجنون ترین لیلیِ صحرای نینوا بود؛ با دلی سرشار از عشق. گویی عشق لحظه به لحظه در وجودش تکثیر می شد. دلش، گاه در گرو محبت بود، گاه در گرو عشق؛ محبت وصف ناپذیر «وهب»؛ و عشقی فراتر از تمام محبت ها، به شهادت! به تنها آرزویی که مردان خدا، همیشه انتظارش را می کشیدند. او عاشق شهادت بود تا از کوفه و مردمان بی وفایش، به کانون مهر و وفاداری پرواز کند و همجواری فرزند پیامبر صلی الله علیه و آله را برگزیند.

نگاهش معطوف میدان، و دلش معطوف عشق یزدان بود. وهب را می دید که عاشقانه بال و پر از شعله عشق افروخته است و لحظه به لحظه به محراب وصال نزدیک می شود.

آشوب دل، قرار از او گرفته بود، دیگر مجالی برای ماندن نمی دید، آسیمه سر خود را به بالین پروانه نیم جانِ شمع وجود حسین رسانید و تمام محبتش را در نگاه عاشقانه اش ریخت و با همراهی اشک، نجوایی آرام آغاز کرد:
چگونه زین گل رعنا، دو چشم برادرم که هم بهار نگاه است و هم خزانِ نگاه؟!

موسیقی مهر، آهنگ دلنواز عشق می نواخت و آسمان به آرامش واپسین «وهب و همسر مهربانش» می اندیشید. اهریمنان تیره روز با آن چشم های آتشین، تاب تماشای عشق را و زیبایی را نداشتند. دست پلید اهریمن بالا رفت و... پروانگان چلچراغ حقیقت، آغوش نیاز به ناز شهادت گشودند!

رفت و آغوش، به آغوش تماشا وا کرد در دل حادثه فریاد زنان، غوغا کرد
پیکر زخمی خود را به تماشا سوزاند مثل ققنوس، که آغوش به آتش واکرد
سخن از وحدت محضی است، که در یک توفان قطره کوچید و شتابان سفر دریا کرد
صحبت از یک زنِ دریا دل دریا روح است که به همراهی همسر، گذر از صحرا کرد
قدرت عشق، چنان مرحله ای ساخته بود لیلی غرق جنون، فرصت حق، پیدا کرد
همسر خوب وهب، طاقت پاییز نداشت سهم آیینه خود، وسعت عاشورا کرد

سلام بر تو، ای بانوی شهید! سلام بر تو و صداقت خونین نگاهت!

سلام بر تو و عظمتِ شهادتت که سرشار از عظمت آسمانی «عاشورا» بود!

سلام بر تو و لحظه ای که در جوار میوه دل طه، زهره زهرا علیهاالسلام و زینب کبری علیهاالسلام ، رهسپار بهشت رضوان خواهی شد!

گوارای لحظه های عاشورایی ات «کوثر» عشق؛ ای خاتونِ عشق و شهادت!
دفن اجساد شهدای کربلااین متن را با تأخیر نوشته ام!
مهدی میچانی فراهانی

با من اگر اندکی همنوا شوید و کفش تخیّل به پای کنید و با توشه ارادت و عشق، پابه پای کلماتم، به راه بیفتید، چند سطری که بپیمایید و از رودها و جنگل ها و صحراها که بگذرید، آن سوی فرات، به ناگاه خود را در آغاز صحرایی می بینید، خشک و داغ؛ گویی فرات هزاران فرسنگ دورتر جاری است. همراه متن من از تپّه های کم ارتفاع شنی بالا می آیید. انعکاس چشم سوزِ خورشید، هر دو چشم شما را، ناخودآگاه، نیمه بسته می کند؛ امّا دست را که بالای چشم ها بگیرید، به لحظه ای ناگهان، هر دو چشم شما از هم می درند از تصویرِ صحنه ای که مثل تیری زهرآگین، به چشمان شما شلیک می شود.

حیرت شما را متن من، دیگر نمی تواند به تصویر بکشد که این سطور، خود، حیران، به فاجعه چشم دوخته اند. آن چه می بینید خیمه های نیم سوخته و خاکستر شده است، خون است؛ اما نه قطره قطره، که برکه برکه، از پیکری که در کنارش فرو افتاده است. پیکری که حتّی در هبه خون خود بخل نورزیده است و تا آخرین جرعه رگانش را به پای درخت ایمان و حماسه اش فرو چکانده است. چهره این پیکر را هرگز نخواهید دید؛ چرا که سرش بر روی نیزه ها همراه کاروان اسیران راهی شده است. خون از چشمه چشمانتان می جوشد و پیش از آن که برکه خشکیده را جانی ببخشد، در خاک فرو مکیده می شود.

سوار کلماتم، پیش تر بیایید. بیرقی افتاده، در مشتی هم چنان بسته. مشتی متّصل به دستی بدونِ پیکر. این کیست که حتی دست فرو افتاده اش، بیرق ایمانش را رها نکرده است؟

پیش تر می رویم. تصویر ده ها نیزه که هم چنان عمود، فرو رفته بر سینه ای مانده اند. تصویر تیرهای شکسته که در گردن ها فرو رفته اند. تصویر مقطّع حنجره ها که هنوز خون تازه از آن ها می چکد. دیگر کاری از چشمه جوشان چشم شما برنمی آید. دیر رسیده ایم. این متن را دو روز با تأخیر نوشته ام. حالا تنها چیزی که باقی است، یک دشت سرخ، هفتاد و دو پیکر بخشنده که حتی سرهای خویش را به نیزه ها هبه کرده اند و یک کاروان اسیر است که حالا دیگر زنگ شترانش را هم نمی توان شنید.

در ورای همه این تصویرهای هولناک، تنها یک خاطره، آری، یک خاطره سرخ، روشنی یک جاده را از دور پیش چشمانمان می نشاند. جاده ای که برای آشکار شدنش، باید این خاطره سرخ، رقم می خورد.

اینک کفش های تخیّل را از پاها بیرون کنید تا دیگر نه بر دوش کلمات من، بلکه سوار بر بال های عشق و ایمان، همراه هم بال گشاییم به سمت آن جاده روشن. بی شک این تنها چیزی است که اسطوره های این صحرا از ما می خواهند.

پَر که می کشیم، لحظه ای سر برمی گردانم. در آن دشتِ ساکت و ماتم گرفته، اینک مردانی را می بینم که آرامگاهانی را مهیّا می کنند. در میانه ایشان مردی روشن ـ آخرین بازمانده عاشورا ـ بر پیکر شهید بزرگ نماز می گذارد.

دوباره کلماتم را می فرستم تا سطر سطر، زانو بزنند کنار آرامگاه های بزرگ و به زیارتِ حرف به حرف، آن قدر بگریند تا کاغذم دوباره کاملاً سفید شود.
مرکز منظومه جهان
محمد سعید میرزایی

وقتی به مقتل، آن شه توفانْ سوار شد

هفت آسمان به گرده توفان، سوار شد

هنگام ثبت واقعه چشم خدا گریست

دست فرشته نیز به لرزش دچار شد

وقتی که تاخت اسب قیامت غبار او

دنیا به رنگ آینه ای در غبار شد

در خود ز گریه چاه جهنّم خراب شد

آیینه بهشت، ترک خورد و تار شد

آن سر، که بود مرکز منظومه جهان

آن سر، که اختران فلک را مدار شد

دیروز، روی دامن زهرا به خواب رفت

فردا به چوب نیزه شکفت و انار شد

خورشید، در قیاس چنان غرق خون سری

فانوس گل در آینه زار بهار شد ...
شهادتین
محمد سعید میرزایی

قلم زدند به خون سر بریده تو

فرشتگان نگارنده جریده تو

شب از دعای درختان روشن ملکوت

گذشت، کفترِ آهِ به خون تپیده تو

شب از دعای تو خون شد، وصیّتت را هم

چکید خون تو، بر کاغذ سپیده تو

دوید خون تو تا ظهر، ظهر خونین شد

پس آفتاب گذشت از سر بریده تو

و ظهر بود و مفاتیح غیبی باران

زمان چیدن گل های برگزیده تو

صلات ظهر درختی شدی، اذان گفتی

شهادتین تو، خونِ به لب رسیده تو

صلات ظهر، درختی شدی، به خاک افتاد

سر بریده تو، میوه رسیده تو

و خونِ تو، که گلوبند ارغوانی شد

برای یاس کبود گلو بریده تو

و شب که شد، سر زد، ماهِ منبعث، خونین

به شام غربت تنها گلِ نچیده تو

ظهور رایت سبز تو را درختانند

به روی خاک، علامات قد کشیده تو

همان بهار که شاید دوباره می جوشد

ز ننگ های زمین، خونِ آرمیده تو.
از تاول پاهاش خون می ریخت
ابراهیم قبله آرباطان

وقتی که می خندید، از لب هاش خون می ریخت

از بازوان کوچک و زیباش خون می ریخت

می ساخت در رویای خود، دریا و باران را

باران نمی بارید و بر دریاش خون می ریخت

می دید، بابای خودش را یکّه و تنها

از زخم زخمِ پیکر باباش خون می ریخت

می خواست اصلاً لج کند، تا شام بگریزد

هر یک قدم، از تاول پاهاش خون می ریخت

با دست های کوچک اش، هر دم دعا می کرد:

«از آسمان کربلا، ای کاش خون می ریخت»

تا گریه می کرد از دو چشم اش سیل جاری بود

وقتی که می خندید، از لب هاش خون می ریخت
بوی پیراهن در آب
محمد کامرانی اقدام

ماه جاری کرده چشمان تو را روشن در آب

رو به نخلستان باقی مانده از شیون در آب

چیست این فریاد، آیا این صدای فاطمه است

این که حل کرده است در خون بوی پیراهن در آب

زیر لب می گفت زینب با برادر این چنین

یا تو در آتش شناور گشته ای یا من در آب

لحظه ای تأخیر کن تا بار دیگر بو کنم

دسته گل هایی که خواهی داد از دامن در آب

آسمان، این بغضِ جا مانده در اندوه نجف

گاه می زد تن در آتش، گاه می زد تن در آب

تشنه بود و شمع گونه از سرِ خود می گذشت

تا بیابد از درون خویش یک روزن در آب

روی خاک از خنجر سرخش قناری می چکید

در نگاه او شناور بود یک گلشن در آب

شعله شعله می گذشت از چشم او تصویری از

ذره های زخمی اش در حال رقصیدن در آب

آب نه، آتش نه، زخمش طاقت او را نداشت

بس که خونِ گل فرو می ریخت از دامن در آب
اشک و مشک
جز شرشر آب مشک چیزی نشیند جز چشم به خون نشسته خویش ندید
آن لحظه که مشک، گریه را پایان داد با دست بریده، از خودش دست برید

لب تشنه برون شده است دریا ز فرات او آمده دست خالی امّا ز فرات
پیداست ز حنجرش که در اوج عطش نوشیده فقط کمی از آواز فرات
منبع :اشارات ؛ اسفند 1382، شماره 58

پرستارى

رسيدگى به بيماران و مداواى مجروحان از ديگر نقشهاى زنان در جبهه‏ ها ،

از جمله در حماسه عاشورا است.نقش پرستارى و مراقبت ‏حضرت زينب

(علیها السّلام) از امام سجاد(علیه السّلام) يكى از اين نمونه‏ هاست.

پيام رسانى

افشاگرى جنايات يزيديان چه در سفر اسارت و چه پس از بازگشت‏به مدينه ،

به معناى پاسدارى از خون شهدا بود. افشاگرى بانوان به دو صورت ،

خطبه و گفتگوهاى پراكنده صورت پذيرفت ، و اگر پيام رسانى زينب كبرى(علیها السّلام) و بقيه زنان نبود ،

امروز حماسه عاشورا به اين روشنى براى شيعه تجلى نمى‏كرد و چه بسا آن واقعه عظيم عقيم مى‏ماند.