خاطراتی از شهید حسین خرازی

تب‌های اولیه

42 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
خاطراتی از شهید حسین خرازی

1- دانشگاه شیراز قبول شده بود. همان موقع دوتا پسرهایم توی اصفهان و تهران درس می خوادند. حقوقم دیگر کفاف نمی داد. گفتم « حسین ، بابا ! اون دو تا سربازی شونو رفته ن . بیا تو هم سربازیتو برو . بعد بیا دوباره امتحان بده . شاید اصفهان قبول شدی. این طوری خرجمون هم کمتر می شه .»

2- رفته بودم قوچان به ش سر بزنم. گفتم یک وقت پولی ، چیزی لازم داشته باشد. دم در پادگان یک سرباز به م گفت « حسین تو مسجده » رفتم مسجد . دیدم سرباز ها را دور خودش جمع کرده ، قرآن می خوانند نشستم تا تمام شود. یک سرهنگی آمد تو ، داد و فریاد که « این چه وضعشه ؟ جلسه راه انداخته ین ؟ »حسین بلند شد؛ قرص و محکم.گفت « نه آقا ! جلسه نیس . داریم قرآن می خونیم .» حظ کردم . سرهنگ یک سیلی محکم گذاشت توی گوشش. گفت « فردا خودتو معرفی کن ستاد. » همان شد. فرستادندش ظفار ، عمان . تا شش ماه ازش خبر نداشتیم . بعدا فهمیدیم.

3- از همان اول عادتمان نداد که نامه بنویسد یا تلفن کند یا چه . می گفت « از من نخواین . اگه سالم باشم ، می آم سر می زنم. اگر نه ، بدونین سرم شلوغه ، نمی تونم بیام.»

4- رفته بود کردستان. یازده ماه طول کشید. نه خبری ، نه هیچی . هی خبر می آوردند تو کردستان، چند تا پاسدار را سر بریده اند. رادیو می گفت یازده نفررا زنده دفن کرده اند. مادرش می گفت« نکنه یکیشون حسین باشه ؟ » دیگر داشت مریض می شد که حسین خودش آمد . با سرو وضع به هم ریخته و یک ساک پر از لباس های خونی.

5- دیگر دارد ظهر می شود. باید برگردیم سنندج. اگر نیروی کمکی دی ر برسد ودرگیری به شب بگشد، کار سخت می شود؛ خیلیسخت . کومله ها منطقه را بهتر از ما می شناسند. فقط بیست نفریم . ده نفر این طرف جاده ، ده نفر آ« طرف . خون خونم را می خورد.- دیگه نمی خواد بیاین . واسه چی می آیین دیگه ؟ الان مارو می بینن، سر همه منن رو می برن می ذارن روی ... صدای تیر اندازی می آید از پشت صخره سرک میکشم. حسین و بچه هایش درگیر شدهاند. می گوید « چه قدر بد اخلاق شده ای ؟ دیدبی که . زدیم بی چاره شون کردیم. » داد می زنم « واسه چی درگیر شدی حسین ؟ با ده نفر ؟ قرار مون چی بود ؟ » می خندد . می گوید «مگه نمی دونی ؟ کم من فئه قلیله غلبت فئه کثیره باذن الله »

6- نگاهش می کردم. یک ترکه دستش بود، روی خاک نقشه ی منطقه را توجیه می کرد. به م برخورده بود فرمان ده گردان نشسته ، یکی دیگر دارد توجیه میکند . فکر می کردم فرمانده گروهان است یا دسته. ندیده بودمش تا آن موقع بلند شدیم. می خواست برود ، دستش را گرفتم . گفتم « شما فرمانده گروهانی ؟ » خندید . گفت « نه یه کم بالاتر» دستم را فشار داد و رفت.حاج حسن گفت « تو این ونمی شناسی ؟ » گفتم « نه . کیه ؟ » گفت « یه ساله جبهه ای ، هنوز فرمان ده تیپت رو نیمشناسی؟»

7- همین طور حسین را نگاه می کرد. معلوم بود باورش نشده حسین فرمانده تیپ است . من هم اول که آمده بودم ، باورم نشده بود. حسین آمد ، نشست روبه رویش . گفت « آزادت می کنم بری.» بهمن گفت « به ش بگو.» ترجمه کردم . باز هم معلوم بود باورش نشده . حسین گفت « بگو بره خرمشهر، به دوستاش بگه راه فراری نیس، تسلیم شن. بگه کاری باهاشون نداریم. اذیتشون نمی کنیم.» خودش بلند شد دست های اورا باز کرد. افسر عراقی می آمد؛ پشت سرش هزار هزار عراقی با زیر پیراهن های سفید که بالای سرشان تکان می داند.

8- منطقه کوهستانی بود. با صخره های بلند و تی و نفس گیر. دیده بان های عراقی از آن بالا گرای مارا می گرفتند، می دادند به توپ خانه شان . تمام تشکیلات گردان را ریخته بوند به هم. داد زد « برید بکشیدشون پایین لامصبارو.» چند نفر را فرستاده بودم خبری نبود ازشان . بی سیم زدم ، پرسیدم « چه خبر ؟ » با کد و رمز گفتند که کارشان را ساختهاند، حالا خودشان از نفس افتاده اند و الان است که از تشنگی بمیرند. یک ظرف بیست لیتری آب را برداشت، گذاشت روی شانه اش. راه افتاد سمت کوه . دویدیم طرفش « حسین آقا. شما زحمت نکشید. خودمون می بریم. » ظرف های آب را نشان داد: هرکی می خواد ، برداره بیاره .

9- دو تا دور نشسته بودیم. نقشه آن وسط پهن بود. حسین گفت «تا یادم نرفته اینو بگم ، اون جا که رفته بودیم برای مانور؛ یه تیکه زمین بود. گندم کاشته بودن . یهمقدار از گندم ها از بین رفته. بگید بچه ها ببینن چه قدر از بین رفته ، پولشو به صاحبش بدین.»

10- بیست سی نفر راننده بودیم. همین طور می چرخیدیم برای خودمان . مانده بود هنوز تا عملیات بشود ؛ همه بی کار ، ما از همه بی کارتر.- آخه حسین آقا ! ما اومده یم این جا چی کار؟اگر به درد نمی خوریم بگید بریم پی کارمون. دورش جمع شده بودیم . یک دستش دور گردن یکی بود. آن یکی تو دست من . خندید گفت « نه ! کی گفته ؟ شما همین که این جایین از سرمون هم زیاده . این جا دوراز زن و بچه تون ، هر نفسی که می کشید واسه تون ثواب می نویسن همچی بی کار بیکار هم نیستین. راه افتاده بودیم این طرف آن طرف ؛ سنگر جارو می کردیم ، پوتین واکس می زدیم، تانک می شستیم.


11- از صبح آفتاب خورده بود توی سرم ؛ گیج بودم . سرم درد می کرد. با بدخلقی گفتم « آقا جون ! این رئیس ستاد کجاس؟» حواسش نبود. برگشت . گفت «جانم؟ چی می گی ؟ » گفتم «رئیس ستاد. » گفت « رئیس ستاد رو می خوای چه کنی ؟ » گفتم « آقا جون ! ما ازصبح تا حالا علاف یه متر سیم کابل شده یم.می خوایم برق بکشیم پاسگاه . یه سری دستگاه داریم اون حجا. یهمتر سیم کابل پیدا نمی شه .» گفت « آهان ! برای جاسوسی می خواین.» گفتم « جاسوسی کدومه برادر؟ حالت خوشه ها . برای شنود می خوایم.» رفتیم تو.دیدم رئیس ستاد جلوی پاش بلند شد.

12- از کنار آش پزخانه رد می شدم. دیدم همه این طرف آن طرف می دوند ظرها را می شویند. گونی های برنج را بالا و پایین می کنند. گفتم « چه خبره این جا ؟ » یکی کف آش پزخانه را می شست. گفت « برو . برو. الآن وقتش نیس. » گفتم «وقت چی نیس؟ » توی دژبانی ، همه چیز برق می زد. از درودیوارتا پوتین ها ولباس ها .شلوارها گتر کرده. لباس ها تمیز ، مرتب. از صبح راه افتاده بود برای بازدیدواحدها. همه این طرف آن طرف می دویدند.

13- ده ماه بود ازش خبری نداشتیم. مادرش می گفت« خرازی ! پاشو برو ببین چی شداین بچه ؟ زنده س ؟ مردهس؟» می گفتم«کجا برم دنبالش آخه ؟ کاروزندگی دارم خانوم. جبهه ه یه وجب دو وجب نیس .از کجا پیداش کنم؟» رفته بودیم نماز جمعه . حاج آقا آخر خطبه ها گفت حسین خرازی را دعا کنید .آمدم خانه . به مادرش گفتم.گفت« حسین مارو می گفت؟ » گفتم « چی شده که امام جمعه هم می شناسدش؟» نمی دانستیم فرماده لشکر اصفهان است.

14- داییش تلفن کرد گفت «حسین تیکه پاره رو تخت بیمارستان افتاده ، شما همین طور نشسته ین؟» گفتم «نه. خودش تلفن کرد. گفت دستش یه خراش کوچیک برداشته پانسمان می کنه می آد. گفت شما نمی خوادبیاین. خیلی هم سرحال بود.» گفت « چی رو پانسمان می کنه؟ دستش قطع شده. » هان شب رفتیم یزد، بیمارستان. به دستش نگاه می کردم .گفتم «خراش کوچیک! » خندید. گفت « دستم قطع شده ، سرم که قطع نشده .»

15- رفتیم بیمارستان ، دو روز پیشش ماندیم. دیدم محسن رضایی آمدو فرمان ده های ارتش وسپاه آمدند وکی وکی.امام جمعه ی اصفهان هم هرچند روز یک بارسر می زدبه ش. بعد هم با هلی کوپتر از یزد آوردندش اصفهان. هرکس می فهمید من پدرش هستم، دست می انداخت گردنمو ماچ و بوسه والتماس دعا. من هم می گفتم « چه می دونم والا ! تا دوسال پیش که بسیجی بود.انگار حالا ها فرمان ده لشکر شده . »

16- تو جبهه هم دیگر را می دیدم.وقتی برمی گشتیم شهر، کم تر. همان جا هم دو سه روز یک بار را باید می رفتم می دیدمش . نمی دیدمش ، روزم شب نمی شد. مجروح شده بود.نگرانش بودم . هم نگران هم دلتنگ. نرفتم تا خودش پیغام داد « بگید بیاد ببینمش .دلم تنگ شده. » خودم هم مجروحبودم. با عصا رفتم بیمارستان. روی تخت دراز کشیدهبود. آستین خالیش رانگاه می کردم. او حرف می زد، من توی این فکر بودم « فرمانده لشکر ؟ بی دست؟ » یک نگه می کرد به من ، یک نگاه به دستش ، می خندید.

17- می پرسم « درد داری ؟ » می گوید « نه زیاد .» - می خوای مسکن به ت بدم؟ - نه . می گیم « هرطور راحتی.» لجم گرفته . با خودم می گویم « این دیگه کیه ؟ دستش قطع شده، صداش در نمی آد.»

18- گفتند حسین خرازی را آورده اند بیمارستان. رفتم عیادت . از تخت آمد پایین، بغلم کرد. گفت « دستت چی شده ؟ » دستم شکسته بود. گچ گرفته بودمش گفتم « هیچی حاج آقا ! یه ترکش کوچیک خرده ، شکسته .» خندید . گفت « چه خوب !دست من یه ترکش بزرگ خورده ، قطع شده.»

19- دکتر چهل وپنج روز به ش استراحت داده بود. آوردیمش خانه. عصر نشده، گفت « بابا ! من حوصله م سررفته .» گفتم « چی کار کنم بابا ؟ » گفت « منوببر سپاه ، بچه هارو ببینم .» بردمش . تا ده شب خبری نشد ازش . ساعت ده تلفن کرد ، گفت « من اهوازم . بی زحمت داروها مو بدید یکی برام بیاره.»

20- شنیده ایم حسین از بیمارستان مرخص شده . برگشته. ازسنگر فرماندهی سراغش رامی گیریم. می گویند. « رفته سنگر دیده بانی.» - اومده طرف ما ؟ توی سنگر دیده بانی هم نیست. چشمم میافتد به دکل دیده بانی . رفته آن بالا ؛ روی نردبان دکل. « حسین آقا ! اون بالا چی کار می کنی شما؟ » می گوید « کریم! ببین . با یه دست تونستم چهار متر بیام بالا. دو روزه دارم تمرین می کنم . خوبه.نه ؟»می گویم « چی بگم والا؟»


21- وضعیت سختی بود. بیش تر فرمانده های گردان و گروهان شهید شده بودند. گفت « فرمان ده گردان خودمم. برو هرکی موند ه جمع کن. » گفتم « آخه حسین آقا .. » گفت « آخه نداره . می گی چی کار کنم ؟ وقت نیس . برو دیگه .» آتش عراقی ها سبک تر شده بود. نشست توی یک سنگر ، تکیه داد. من هم نشستم کنارش. گفت « توی عملیات خیبر، دستم که قطع شده بود، یکی گفت حسین می خوای شهید شی یا نه . حس می کردم هر جوابی بدم همون می شه . یاد بچه ها افتادم ، یاد عملیات. فکر کردم وقتش نیست حالا، گفتم نه چشم باز کردم دیدم یکی داره زخممو میبنده.» اشک هایش جاری شد. بلند شد رفت لب آب . گفت« چند نفر رو بردار، برو کمک بچه های امدادگر.»

22- با قایق گشت می زدیم . چند روزی بود عراقی ها راه به راه کمین می زدند. به مان. سر یک آب راه، قایق حسین پیچید رو به رویمان . ایستادیم و حال و احوال . پرسید « چه خبر؟ » - آره حسین آقا . چند روز بود قایق خراب شده بود. خیلی وضعیت ناجوری بود. حالا که درست شده، مجبوریم صبح تا عصر گشت بزنیم. مراقب بچه ها باشیم. عصر که می شه ، می پریم پایین ، صبحونه و ناهار وشام رو یک جا می خوریم. » پرسید « پس کی نماز می خونی؟ » گفتم « همون عصری.» گفت « بیخود.» بعد هم وادارمان کرد پیاده شویم. همان جا لب آب ایستادیم، نماز خواندیم.

23- توی عملیات فاو یکی ار بچه ها ی غواص زخمی شده بود. مدام تماس می گرفت « شفیعی حالش خوبه ؟» گفتیم» باید هم خوب باشه . حالا حالا ها کارش داریم . اصلا گوشی رو بده به خودش.» به بچه های امداد بی سیم می زد بروند بیاورندش عقب . می گفت « حتما ها» . یکی از پیغام هاش را نشنیدم. از بی سیم چیش پرسیدم « چی می گفت؟ » گفت « بابا ! حسین آقا هم ما رو کشت با این غواصاش.»

24- با غیظ نگاهش می کنم .می گویم « اخوی ! به کارت برس. » می گوید « مگه غیر اینه ؟ ما این جا داریم عرق می ریزیم تو این گرما ؛ آقا فرماند ده لشکر نشسته ن تو سنگر فرماندهی، هی دستور می دن. » تحملم تمام می شود. داد می زنم« من خودم بلدم قایق برانم ها. گفته باشم ، یه کم دیگه حرف بزنی، همین جا پرتت می کنم توی آب ، با همین یه دستت تا اون ور اروند شنا کنی . اصلا ببینم تو اصلا تا حالا حسین خرازی رو دیده ای که پشت سرش لغز می خونی؟ » می خندد. می خندد و می گوید « مگه تو دیده ای؟»

25- باید اول خودش خط را می دید. می گفت « باید بدونم بچه های مردم رو کجا میآرم.» گفت «حالا شما برید من این حا نشسته م . هوا تونو دار.م بدوین ها. » پریدم بیرون . دویدیم سمت خط . جای پایمان را می کوبیدند. برمی گشتیم. یکی افتاده بود روی زمین . برش گرداند، صورتش را بوسید. گفت « بچه تهرونه ها. اومده بوده شناسایی.» دست انداخت زیرش، کولش کند. نمی توانست ، به ما هم نمی گفت.

26- گفت « گوشت با منه ؟ رسیدید روی جاده ، یک منطقه ی باز باتلاقی هست تا جاده ی بصره . این جارو باید لای روبی کنی . بعد خاک ریز بزنی. نزنی ، صبح تانک های عراقی می آن بچه ها رو درو می کنن. » خیلی آتششان کم بود، گشتی هاشان هم می آمدند، نارنجک می انداختند. بی سیم چیم دوید گفت « بیا . حسین آقا کارت داره .» صد متر به صد متر بی سیم میزد. – حالا کجایی؟ -صد متری شده. – نشد. برو از اون خاک ریز اندازه بگیر، بیا. گوشی را گرفتم . «حسین آقا ! رو جاده ایم ؛ جاده ی بصره . کنار دست من تیرهای چراغ برقه .خاطرتون جمع.» گفت «دارم می بینم. دستت درد نکنه .» از پشت خاک ریز پیدایش شد.

27- جاده می رسید به خط بچه های لشکر بیستو پنج . فکر می کردم « اینا چی جوری از این جاده ی درب و داغون می رن و می آن ؟ » دو طرف جاده پر بود از تویوتا های تو گل مانده یا خمپاره خورده. حسین رفت طرف یکیشان . یک چیزی از روی زمین برداشت، نشانمان داد « ببین. قبلا کمپوت بوده.» پرت کرد آن طرف. گفت « همین امشب دستگاه می آری، این جاده رو صاف می کنی ، درستش می کنی . » باز گفت « نگی جاده ی لشکر مانیست یا اونا خودشون مهندسی دارند ها. درستش کن؛ انگار جاده ی لشکر خودمون باشه.»

28- بچه های لشکر خودش هم نبودند ها. داد می زدند «حاج آقا ، بدوین » همین طور خمپاره بودکه می آمد. حسین عین خیالش نبود. همین طور آرام ، یکی یکی دست می کشید روی سرو صورتشان. خاک ها را پاک می کرد، حال و احوال می کرد، می رفت سنگر بعد؛ آنها حرص می خورند حسین این قدر آرام بین سنگر ها راه می رود. یک جا زمین سیاه شده بود.بس که خمپاره خورده بود. نمی گذاشتند خسین برود آن جا . می گفند « نمی شه . اون جا بارون خمپاره می آد. خمپاره شصت.» می گفت « طوری نیس. می رم یه نگاه به اون ور می کنم،زود بر میگرد. » نمی گذاشتند. می گفتند « اون جا با قناصه می زنندتون.»

29- می ترسیدیم، ولی باید این کار را می کردیم. با زبان خوش به ش گفتیم جای فرمانده لشکر این جا نیست، گوش نکرد. محکم گرفتیمش ، به زور بردیم ترک موتور سوارش کردیم. داد زدم « یالا دیکه . راه بیفت.» موتور از جا کنده شد. مثل برق راه افتاد.خیالمان راحت شد. داشتیم بر می گشتیم ، دیدیم از پشت موتور خودش را انداخت زمین، بلند شد دوید طرف ما. فرار کردیم.

30- هواپیماها می آمدند، بمب می ریختند، می رفتند. بی سیم زد «از فرمانده ها کیا اون جان ؟ » گفتم «قوچانی و آقاییو چند نفر دیگه .» گفت « به جز قوچانی بقیه بیان عقب. یه ماموریت تازه براتون دارم.» نشسته بود کنار بی سیم. ما را که دید بلند شد. گفت « همه اومده ن ؟ » گفتیم « همه هستن حسین آقا .» نشست . ما هم نشستیم. گفت « ماموریت اینه این که همه تون می شینین این جا ، تشریف نیم برید جلو ، تا من بگم .» به هم نگاه می کردیم . گفت « چیه ؟ چرا به هم نیگا می گنید؟ می رید اون جلو ، دور هم جمع می شید؛ اگه یه بمب بشینه وسطتون ، من کی و بذارم جای شماها؟ از کجا بیارم؟»


31- فرقی نمی کرد. عملیات ، تک ، پاتک . هرچی که بود باید بعدش جنازه ها را جمع می کردیم. می آوردیم عقب همه را. گفت « پس علی کو؟» علی قوچانی شهید شده بود. با گلوله مستقیم تانک . جنازه نداشت. رفت یکی یکی روی جنازه هارا زد کنار . پیدایش نکرد. حالا جنازهاش را از من می خواست. گفت « باید بری بیاریش عقب. » نمی توانستم بگویم جنازه ندارد. گفتم« اون جا رو عراقی هاآب انداخته ن . نمی شه بریم بیاریمش . »

32- پست نگهبانی ما شب بود. کنار اروند قدم می زدیم. یکی رد می شد، گفت « چه طورین بچه ها ؟ خسته نباشید. « دست تکان داد ، رفت . پرسیدم «کی بود این ؟ » گفت « فر مان ده لشکر » گفتم« برو ! این وقت شب؟ بدون محافظ؟»

33- گفت « اتوبوس خوبه . با اتوبوس می ریم. » می خواستیم برویم مرخص، اصفهان . گفتم « با اتو بوس ؟ تو این گرما؟» گفت « گرما ؟ پس این بسیجی ها چی کار می کنن؟ من یه دفعه با هاشون از فاو اومد شهرک، هلاک شدم . اینا چی بگن ؟ با همون اتوبوس می برمت که حالت جا باید. بچه های لشکر هم می بینندمون، کاری داشتند می گن.»

34- با هم برگشته بویم اصفهان ولی دلم تنگ شده بود. رفتم دم خانه شان ببینمش . پدرش گفت « خدا خیرت بده یه دقیقه تو خونه بند می شه مگه ؟ خودت که بهتر می دونی نرسیده می ره خونه ی بچه های لشکر که تازه شهید شده ن یا می ره بیمارستان سر میزنه .» گفتم « حالا کجاس؟» گفت « این دوستتون که تازه شهید شده ، بچه ش دنیا اومده رفته اسم اونو بذاره.» گفت « اسمشو گذاشتم فاطمه . نبودی ببینی . این قدر ناز بود.»

35- گفتم پدرشم، با من این حرف ها را ندارد. گفتم حسین ، بابا ! بده من لباساتو می شورم» یک دستش قطع بود. گفت « نه چرا شما؟ خودم یه دست دارم با دوتا پا . نیگا کن.» نگاه می کردم. پاچه ی شلوارش را تا زد بالا، رفت توی تشت.لباس هایش را پامال می کرد. یک سرلباس هایش را می گذاشت زیر پایش ، با دستش می چلاند.

36- بعد خواندن عقد ، امام یک پول مختصری به شان داد، بروند مشهد، ماه عسل. پول را داده بود به احمد آقا. گفته بود« جنگ تموم بشه ، زیارت هم می ریم.» با خانمش دوتایی رفتند اهواز.

37- داماد شده بود. خیلی فکر کردیم برایش هدیه چی ببریم. هدیه ی بهتری پیدا نکردیم ؛ یک مسلسل بود با سیصد تا فشنگ.

38- من را کشید یک گوشه ، گفت « مادر! من باهاش صحبت کرده م . این جور که فهمیدم چیز مهمی هم نبوده . سر یه چیز کوچیک بحثشون شده. دلش می خواد برگدن سر خونه زندگیشون. تو هم با خانمش صحبت کن. » ساکش را برداشت. در را باز کرد که برود. گفت «مادر! ببینم چی کار می کنی ها.»

39- یک اتاق کوچک به م داده بودند. تویش وسایل بچه ها را تعمیر می کردم ؛ چراغ والور، کلمن ، چراغ قوه. یک اتاق ، اتاق که نه ، پستویی هم گوشه اش بود. جای دنجی بود. حسین آن جا را خیلی دوست داشت.گاه گاهی می آمد می رفت آن تو ، در را می بست ، حالا یا مطالعه می کرد یا می خوابید. یک چای استکانی قند پهلو هم به ش می دادم که بیش تر کیف می کرد. گفت « منتظرم ها. » می گفت بیا ببرمت قرار گاه . فکر می کردم «من پیرمرد چراغ ساز رو چه به قرارگاه.» من را نشاند آن بالا ، خودش رفت دم در نشست. نشسته بودم کنار محسن رضایی و آقا رحیم خنده ام گرفته بود. برمی گشتیم. دژبان دم در شهرک ، باهاش حال و احوال کرد. یک نگاه به من کرد، پرسید « ایشون با شمان؟ » گفت« من با ایشونم.»

40- بیمارستان شلوغ شلوغ بود. عملیات نبود، گرمای هوا همه را از پا انداخته بود. دکتر سرم وصل کرده بود به ش. از اتاق می رفت بیرون ، گفت« به ش برسید. خیلی ضعیف شده. » گفت « نمی خورم.» گفتم » چرا آخه؟» - اینا رو بر ای چی آورده ن این جا ؟ مریض ها را نشان می داد. – گرمازده شده ن خب. – منو برای چی آورده ن ؟ - شما هم گرمازده شده ین. – پس می بینی که فرقی نداریم. گفت « نمی خورم .» « حسن آقا به خدا به همه گیلاس دادیم. این چن تا دونه مونده فقط .» گفت « هروقت همه ی بچه های لشکر گیلاس داشتند بخورند،من هم می خورم.»


41- تعریف می کرد و می خندید» یه نفر داشت تو خیابون شهرک سیگار می گشید، اون جا سیگار کشیدن ممنوعه . نگه داشتم به ش گفتم یه دقیقه بیا انجا. گفت به تو چه . می خوام بکشم .تو که کوچیکی ، خود خرازی رو هم بیاری بازم میکشم. گفتم می کشی؟ گفت آره. هیچ کاری هم نمی تونی بکنی.» می گفت «دلم نیومد بگم من خرازی ام. رفتم یه دور زدم برگشتم. نمی دونم چه طور شد. این دفعه تا منو دید فرار کرد. حتا کفش هاش از پاش در اومد، برنگشت برشون داه.»

42- دوساعتی می شود که توی آب تمرین غواصی می کنیم فین ها – کفش های غواصی – توی پایم سنگینی میکند از بچه ها عقب مانده ام . حسین ، سوار یک قایق است. دور می زند می آید طرف من . – یالا بجنب دیگه . بچه ها رسیدهان ها. ناله می کنم « حسین آقا دیگه نمی تونم به خدا. نمی کشم دیگه .» می گوید « اهه . یعنی چی نمی تونم ؟ نمی تونم و نمی کشم ، نداریم . فین بزن ببینم.» هنوز پنج کیلومتر تا ساحل مانده. یک طالبی دستش گرفته. نشانم می دهد. – واسه ت روحیه آورده م . فین بزن ، بیا ، تا به ت بدم.

43- آمده بود آش پزخانه ی لشکر سر بزند. داشتم تند تند بادمجان سرخ می کردم .ایستاده بود کنارم نگاه می کرد. بادمجان ها را نشان داد ، گفت « این طرفش خوب سرخ نشده. ببین . اینا رو مثل اون یکی ها سرخ کن.» گفتم « چشم.»

44- آخرین بار تو مدینه هم دیگر را دیدیم . رفته بودیم بقیع .نشسته بود تکیه داده بود به دیوار . گفتم « چی شده حاجی ؟ گرفته ای ؟ » گفت « دلم مونده پیش بچه ها. » گفتم « بچه های لشکر ؟ » نشنید. گفت « ببین ! خدا کنه دیگه برنگردم. زندگی خیلی برام سخت شده. خیلی از بچه هایی که من فرماده شون بودم رفته ن ؛ علی قوچانی ، رضا حبیب اللهی ، مصطفی . یادته؟ دیگه طاقت ندارم ببینم بچه ها شهید می شن ، من بمونم.» بغضش ترکید.سرش را گذاشت روی زانوهاش. هیچ وقت این طوری حرف نمی زد.

45- همه مان را جمع کرد. سی و هفت هشت نفری بودیم ؛ پاسدار و بسیجی . گفت «می خوام برم صحبت کنم ، فردا تو راهپیمایی ، مارو بذارن اول صف ، جلوتر ازهمه اگه درگیری شد، ماوایستیم جلوی سعودی ها، به مردم حمله نکنند.»

46- چند نوع غدا داشتیم . غذای عقبه ،غذای منطقه ی عملیاتی، غذای خط مقدم. هرچی به خط نزدیک تر ،غذا بهتر . دستور حاج حسین بود.

47- گفت « فلانی ! نوشابه ها رو که بردی ، به حاج حسین دو تا نوشابه می دی . یادت نره ها.» گفتم « دوتا؟ حاجی جون بخواد . نوشابه چیه ؟» گفت « نه. الان اومده بود پیش من . پول یکیش رو داد. » گفتم « تو هم گرفتی؟» گفت « هه . فکر کرده ای! می ذاره نگیرم ؟ تازه اولش هم قسم خورده م که به همه می رسه .»

48- در را باز کرد آمد پایین حالا هر دوتایمان زیر باران خیس می شدیم. حرف هم می زدیم. در ماشین را باز کرد. گفت« بفرما بالا.» از بیمارستان برگشته بودم. با آن وضعم فقط جای یک نفر توی ماشین بود.من یا حاجی . فکر کردم «حالا یه جوری تا اردوگاه تحمل می کنیم دیگه . » سوار شدم. در را بست. به راننده گفت «ایشون رو ببر برسون. » راننده فقط گفت « چشم .» راه افتادیم. برگشتم نگاه کردم. دور می شدیم ازش . زیر باران خیس می شد و می آمد.

49- رفتم بیرون،برگشتم. هنوز حرف می زدند. پیرمرد می گفت « جوون ! دستت چی شده ؟ تو جبهه این طوری شدی یا مادر زادیه ؟» حاج حسین خندید. آن یکی دستش را آورد بالا . گفت « این جای اون یکی رو هم پر می کنه .یه بار تو اصفهان با همین یه دست ده دوازده کیلو میوه خریدم برای مادرم.»پیرمرد ساکت بود. حوصله ام سر رفت. پرسیدم « پدر جان ! تازه اومده ای لشکر؟ » حواسش نبود. گفت « این ، چه جوون بی تکبری بود. ازش خوشم اومد. دیدی چه طور حرفو عوض کرد ؟ اسمش چیه این ؟» گفتم «حاج حسین خرازی» راست نشست . گفت « حسین خرازی ؟ فرمان ده لشکر؟»

50- هر کار کرد نتوانست سوار موتورش شود. موتور روشن می شد، ولی راه که می افتاد ، تعادلش به هم می خورد. دور زدم رفتم طرفش. پرید ترک موتور، راه افتادیم.شهرک – محل استقرار لشکر – را بمباران کرده بودند. هه جا به هم ریخته بود. همه این طرف آن طرف می دویدند. یک جا بد جوری می سوخت. گفت «برو اون جا . » آن جا انبار مهمات بود. نمی خواستم بروم .داشتم دور می زدم داد زد « نگه دار ببینم.» پرید پایین . گفت « تواگه میترسی ، نیا.» دوید سمت آتش. فشنگ ها می ترکیدند، از کنار گوشش رد می شدند. انگار نه انگار .تخته ها را با همان یک دست گرفته بود،می کشید. گفتم «وایستا خودم می آم.» گفت « بیا ببین زیر اینا کسی نیست؟ فکر کنم یه صدایی شنیدم.» مجروح ها را یکی یکی تکیه می دادم به دیوار . چپ چپ نگاه می کردند. یکیشان گفت «گی گفته حاج حسین رو بیاری اینجا؟» گفتم «حالا بیا و درستش کن.»

51- گفتم بیا ببین چه طور شده ؟ یک قاشق خورد. گفت « این چیه دیگه ؟» گفتم « دم پختک،مثلا » پرید توی سنگر ، گفت « بدبخت شدیم رفت ! مهمون اومده برامون» گفتم «خوب بیاد .کی هست حالا؟» گفت « حاج احمد کاظمی و یکی دیگه .» بعد از ریخت و هیکلش گفت و از دستی کهندارد. حاج حسین خرازی بود؛ فرماده لشکر امام حسین.زیر چشمی نگاهشان می کردم. کاظمی قاشق دوم راخوردهنخورده گفت « می گن جبهه دانشگاهه یعنی همین . از وقتشون بهترین استفاده رو میکنن؛ آش پزی یاد می گیرن .» حاج حسین گفت « چه عیبی داره ؟ این جا ناشی گری ها شونو می کننودر عوض می رن خونه ، غذا می پزن خانوماشون می گن به به .»

52- گیرش می اندازم ، می گویم « حاجی پس کی عملیات می کنید؟ عراقی ها دارن منطقه رو آب می اندازن ها. » می گوید « اون جاییکه ما می خوایم رد شیم، ارتفاعش بیش تره، آب نمی گیره.» بازهم با دوربین منطقه رانگاه میکنم.دشت مثل کف دست صاف است. می گویم «گموننکنم این عملیات بهجایی برسه. » روزعملیات همانطورمی شود کهگفته بود. – آخه از کجا فهمیدین؟ از رو این نقشه ها ؟ اینارو کهمن هم دیده م . می خندد. می زند روی شانه ام . می گوید « فکرکرده ای فقط خودت دیده بانی بلدی؟»

53- مرحله اول عملیات کهتمام می شود، آزاد باش می دهند و یک جعبه کمپوت گیلاس؛ خنک ، عینهو یک تکه یخ . انگار گنج پیدا کرده باشیم توی این گرما. از راه نرسیده، می گوید«می خواین از مهمونتونپذیرایی کنین؟» می گویم « چشمت به این کمپوتا افتاده؟ اینا صاحاب دارن. نداشته باشن هم خودمون بلدیم چی کارشون کنیم .» چند دقیقه می نشیند.تحویلش نمی گیریم،می رود. علی که می آید تو ، عرق از سرو رویش می بارد. یک کمپوت می دهم دستش. می گویم « یه نفر اومده بود ، لاغر مردنی. کمپوت می خواستبه ش ندادیم. خیلی پررو بود. » می گوید «همین که الان از این جا رفت بیرون؟ یه دست هم نداشت؟ » می گویم « آره . همین» می گوید « خاک ! حاج حسین بود .»

54- نشسته بودم روی خاک ریز . با دوربین آن طرف را می پاییدم . بی سیم مدام صدا می کرد. حرصم در آمده بود. – آدم حسابی . بذار نفس تازه کنم . گلوم خشک شد آخه . گلویم ، دهانم ، لب هام خشک شده بود . آفتاب مستقیم می تابید توی سرم. یک تویوتا پشت خاکریز ترمزکرد. جایی که من بودم، جای پرتی بود.خیلی توش رفت و آمد نمیشد. گفتم« کیه یعنی؟» یکی از ماشینپرید پایین . دور بود دست نمی دیدم. یک چیز هایی را از پشت تویوتا گذاشت زمین . به نظرم گالن های آب بود. بقه ش هم جیره ی غذایی بود لابد. گفتم «هرکی هستی خدا خیرت بده مردیم تو این گرما.» برایم دست تکان داد و سوار شد. یک دست نداشت. آستینش از شیشه ی ماشین آمدهبود بیرون، توی باد تکان می خورد.

55- هواپیما که رفت، چندنفر بی هوش ماندندو من که ترکش توی پایم خورده بودو حاج حسین ، تنها. رفته بود یک تویوتا پیداکردهبود. آورده بود. می خواستمارا ببرد تویش . هی دست می انداخت زیر بدن بچه ها . سنگین بودند، می افتادند.دستشان را می گرفت می کشید، باز هم نمی شد. خسته شد. رها کرد رفت روی زمین نشست . زل زد به ماکه زخمی افتاه بودیم روی زمین ، زیر آفتاب داغ . دو نفر موتور سواررد می شدند. دوید طرفشان. گفت« بابا ! من یه دست بیش تر ندارم. نمی تونم اینا رو جابه جا کنم . الان می میرن اینا. شمارو به خدا بیاین. » پشت تویوتاف یکی یکی سرهامان را بلند می کرد، دست می کشید روی سرمان – نیگا کن . صدامومی شنوی؟منم حسین خرازی. گریه می کرد.

56- وسط معبر ، کف زمین ، سنگر کمین زده بودند؛ نمی دیدمشان . بچه ها تیر می خوردند. میافتادند. حاجی از روی خاک ریز آمد پایین . دوربین را پرت کردتوی سنگر .گفت « دیدمشون. میدونم باهاشون چی کارکنم.» سنوسالی نداشت . خیلی، شانزده یا هفده.حاج حسین دست گذاشت روی شانهاش. گفت« می تونی ؟ خیلی خطرناکه ها.» گفت « واسه ی همین کارااومده یم حاج آقا!» سوار شد. پشت فرمان بلدوزر گم می شد. بیل بلدوزر را تا جلوی صورتش آورد بالا . حاج حسین داد زد « گاز بده برو جلو. هر وقت گفتم . بیل رو بیار پایین، سنگر شونو زیر ورو کن. باید خیلی تند بری.» یک دفعه دیدیم بلدوزر ایستاد .حاج حسین از روی خاکریز پرید آن طرف . داد زد « بچه ها بدوین.» دویدیم دنبالش ، بدوناسلحه . خودش نشستهبود پشت فرمان ، با همانیک دست . گاز می داد ، سنگر عراقی ها را زیر ورومی کرد.

57- فرمانده های گردان گوش تا گوش نشسته بودند . آمد تو ، همه مان بلند شدیم. سرخ شد، گفت « بلند نشید جلوی پای من.» گفتیم « حاجی ! خواهش می کنیم. اختیار داری. بفرمایید بالا.» باز جلسه بود. ایستاده بود برون سنگر ، می گفت« نمی آم. شماها بلند می شید.» قول دادیم بلند نشویم.

58- هلی کوپتر های عراق می ایند،آتش می ریزند، می روند. حاجی دارد با دوربین آن طرف خاکریز رانگاه می کند، یک راکت می خورد یک متریش . بچهها می ریزند رویش ، همه با هم قل می خورند می آیند پایین خاک ریز . – این چهکاریه ؟ چرا همچین می کنید؟ شماها برید به فکر خودتون باشین.سرمان را پایین انداخته ایم نمی دانیم از چه ، اما خجالت می گشیم . چند تا خمپاره به ردیف منفجر می شوند آخری خیلی نزدیک مااست. بچه ها نمی خوابند روی زمین ؛ حاجی را هل می دهند ، می خوابند رویش.

59- فاصله ی خاکریز ما و عراقی ها خیلی کم است؛ فقط چند متر . دراز کشیده ایم پشت خاکریز . هوا ابری است وگرم . نفسم بند آمده. صدای موتور حاجی می آید. بچه ها را کنار می زندو می آید سمت من. می پرسد «آن جا چهخبره ؟ منتظر چی هستین؟» می گویم «گیر کرده یم حاچی . لامصب دوشکاش یه لحظه خاموش نمی شه که.نیگاکنید اون جا رو. » جنازه ی چند تا از بچهها افتاده لب خاک ریز . می گویم «می خواستن خاموشش کنن.» نگاهم می کند. می رود طرف خاک ریز . یک نارنجک برمی دارد ، ضامن نارنجک رامی گذارد روی فانسقه اش ، صاف میکند. با دندانش ضامن را می کشد ، می دود لب خاک ریز . اول صدای انفجار می آید بعد صدای حاج حسن . دادمیزند « بچه ها بیاین.» جان می گیریم انگار . می دویم لب خاک ریزو دوشکاچی عراقی فرار میکند. حاج حسین آن پایین ایستاده. می خندد. – این طوری می جنگند.

60- حق با من بود. هر وقت فکرش را می کردم می دیدم حق با من بوده.ولیچیزی نگفتم. بالاخره فرمانده بود.یکی دوماه هم بزرگ تر بود.فکر کردم « بذار از عملیات برگردیم،با دلیل ثابت میکنم براش.» از عملیات برگشتیم. حسش نبود. فکرکردم «ولش کن. مهم نیست. بی خیال.» پشت بی سیم صدایش می لرزید.مکث کرد. گفتم « بگو حاجی . چی می خواستی بگی؟ » گفت «فانی! دو سال پیش یادته؟ توی در؟ حق باتو بود. حالا که فکر می کنم ، می بینم حق با تو بوده. من معذرت میخوام ازت .»

61- حاج حسین از خط تماس گرفته بود،ازمن می پرسید « حاج آقا! ما این جا کمبودآب داریم .تکلیفمون چیه ؟ آب رو بخوریم یا برای وضو نگه داریم؟»

62- بی سیم چی حاجی بودم . یک وقت هایی خبر های خوب از خط می رسید و به حاجی می گفتم. بر می گشتم میدیدم توی سجده است. شکر می کرد توی سجدهاش. هرچهخبربهتر، سخدهاش طولانیتر. گاهی هم دورکعت نماز می خواند.

63- - محسن ، محسن ، حسین. گوشی را بر می داشتم. « جانم حاجی ! بفرما.»وقتی بچه ام به دنیا آمد، منطقه بودم ؛ عملیات. اسمش را مسلم گذاشتم. – مسلم ، مسلم، حسین. ته دلم یک جوری می شد. گوشی را برمی داشتم « جانم حاجی! ... بفرما.» می خندید. چیه ؟ باز اسم پسرت رو شنیدی بغض کردی؟»

64- بی سیم زد . پرسید « چی شد پس ؟ » صبح عملیات ، نیروها هدف را گرفتهبودند، ولی نه آن قدر که حاج حسین می خواست. گفت « بی سیم بزن به فرمان دهشون،بگو بکشه عقب. بعد بگو محمد وبچه هاش برن جای اونا.» تیر خوردهبود.نمی توانست بلند شود.سرش را انداختهبودپایین گفت « حاجی ! » حاج حسین گفت « جانم؟» گفت« من ... من سعی خودموکردم ، نشد. بچه ها خسته بودن . دیگه نمی کشیدن.»زد زیر گریه . حاچ حسین رفت کنارش نشست . باآستین خالیش اشک های او را پاک می کرد، ما هم گریه افتاده بودیم.

65- « حاجی خیر ببینی. بیا پایین تا کار دست خودتوما نداده ای. بچههای اطلاعات هستن. هرچی بشه ، به ت میگیم به خدا.» رفته بود بالای دپو ، خط عراقی هارا نگاه می گرد؛ با یک طرف دوربین . آن طرفش رو به بالا بود. گفت «هرموقع خدابخواد ، درست می شه . هنوز قسمتمون نیس...» یک دفعه از پشت افتاد زمین . دوربین هم افتاد جلوی پای ما .تیر خورده بود به چشمی بالای دوربین. خندید. گفت « دیدین قسمت من نبود؟»
66- ترکش توپ خوده به گلوشان ؛خودش ورانندهاش. خون ریزیش شدید شده ، نمی گذارد زخمش رابندم. میگوید «اول اون! » راننده اش را می گوید.باخودش حرف میزند« اون زن و بچه داره امانتهدست من..» بی هوش می شود.

67- گفتم « چه خبر از خط . اوضاع خوبه ؟» یک مدت میدیدم می آید و می رود . بچه ها خیلی تحویلش می گرفتند. نمی دانم چرا نپرسیدم این کی هست اصلا. همین جوری خوشم آمده بود ازش .گفتم برویم یک گپی بزنیم. باهم رفتیم توی سنگر فرمان دهی. رفت چای آورد، چهارزانو نشستکنارمن .دستم را گرفت توی دستش ، ازاصفهان و خانه شان و چایی های مادرش حرف زد. اصلا به نظرم نمی آمد فرمانده لشکر باشد.

68- فکرش را بکن . دو تا دور ، همه فرمان ده لشکر ،نشسته اند . من فقط فرمانده گردانبودم آن وسط . همه حرفشان رازدند. ماموریتمن را هم گفتند.حاج حسین رو کرد بهمن گفت« خب توچی می گی؟» گفتم « چه عرض کنم ؟» گفت « یعنی چی چه عرض کنم ؟می گم نظرت چیه ، چه طور می خوای عمل کنی؟ » گفتم « حاجی ! من می گم این یگان کنارما یا زودتر ، یا هم زمان با گردانماعمل کنه بهتره.» دیگران گفته بودند من با فاصله ، زودتر بزنم به خط. یک گفت « توچی کار داری به این حرفا. توکاری رو که بهت می گیم بگن. » ساکت شدم ، سرم راانداختم پایین .حاجی دستگذاشت روی شانه ام گفت « نه!چرا ؟ اتفاقا نظرش خیل هم درسته. این می خواد بره اون جا عملیات کنه، نهما.»رو کرد به من. گفت «خب ، می گفتی. چی کار کنیم بهتره؟»

69- بی سیم چی گفت« حاج حسین بود. گفت فعلا توی سنگر ها باشید ، آتیششون یه کم بخوابه . بعد می رید جلوم» گفتم « چشم »بچه های گردان را فرستادم توی سنگر هاشان. نمی شد برای وضو رفت بیرون ، تیمم می کردیم. زیر چشمی نگاهش می کردم بلند شد رفت بیرون . برگشتم بقه را نگاه کردم . گفتم « هیچی به ش می گین ؟» یکیگفت « چی بگیم ؟ به فرماده لشکر بگیم خطرناکه، نرو بیرون؟» رفتم جلوی در . داشت جانمازش را پهن می کرد. پرده ی سنگرها یکی یکی کنار می رفت . بچه ها سرک می کشیدند، این طرف رانگاه می کردند. جمع شده بودند جلوی در سنگر. می گفتند « راه نمیافتیم؟ هوا روشن شده که .» هنوز می کوبیدند.

70- فرمان ده گردان داد می زد « شیمیایی. ماسک ها تونو بزنید. » و می دوید توی یکیاز سنگرهاییکهتازه گرفته بودیم، حاج حسین آن جا بود. گفته بود ببرندش محورهای دیگر را هم ببیند. فرمانده گردانگفت « هر چه قدر که می تونی ببرش عقب . نگی من گفتم ها.» ترک موتور ننشستهخوابش برد . سرش افتادروی شانهام. دور و برش رانگاه می کرد. زد به پایم . گفت. « وایستا ببینم.» نگه داشتم . گفت« ماسکتو بردار ببینم کی هستی ؟ » توی دلم گفتم « خدا به خیر کنه. » ماسکم را برداشتم . گفت « واسه چی منو این قدر آورده این عقب؟» گفتم « ترسیدم شیمیایی بشید حاجآقا!» گفت « بیخود ترسیدی . دور بزن برو خط. » گفتم « چشم.»

71- همه مان یک جور فکر کرده بودیم ؛حالا که تو خط خبری نیس. بریم عقب ، یه سر بزنیم. همان شب عملیات شده بود. حاج حسین هم آمده بود خط دیده بود ما نیستیم. پرسیده بود ، گفته بودند رفته اندشهرک. گفتند « نیایی ها. ببیندت پوست از سرت می کنه .» کلافه گفتم« آخه فرمانده لشکر رو چه به خط اومدن؟ بشین همون عقب تو سنگرت ، فرمان دهیتو بکن دیگه » می خندیدند به م. مانده بودم چهکار کنم. بچه ها یک قرار گاه عراقی راگرفتهبودند و گرنه تا آخر عملیات جرات نداشتم از جلوی سنگرش رد شوم رفتم توسلامکردم . گفت « پیدات شد بالاخره ؟ » دستش را دراز کرده بود . رفتم جلو دست دادم باهاش.

72- هرجا حاج حسن می رفت، من راهم می برد مشاور توپ خانه اش بودم . بی سیم چی گوش بی سیم اگر رفت طرفم، گفت « حاج آقا مظاهری . کار فوری دارن باهاتون» مظاهری فرمانده توپ خانه ی لشکر بود. گوشی راگرفتم. گفت« زودِ زود بیا عقب کارت دام. اومدی ها.» نشسته بود کنار سنگر ، بند پوتین هایش را می بست. گفتم « فرمایش ؟ » سوار موتور شد. گفت« می گم زیاد پیش حاج حسن مونده ای ، بسِته . دیگه نوبت ماست. » گازداد و رفت. داد زدم «ای بدجنس حسود. بالاخره کار خودتوکردی .»

73- « این چه وضعشه . مردیم آخه از سرما نیگا کن . دست هام باد کرده . آخه من چه طوری برم تو آب ؟ این طوری ؟ یه دستکش می دن به ما.» علی گفت « خودتو ناراحت نکن . درست می شه .» همانوقت حاج حسین با فرمانده های گردان آمده بودند بازدید. گفتم « حالا می رم به خود حاجی می گم » علی آمد دنبالم . می خواست نگذارد، محلش نگذاشتم رفتم طرف حاج حسین . چشم حاجی افتاد به من ، بلند گفت« براسلامتی غواصامون صلوات.» فرمانده ها صلوات فرستادند.لال شده بودم انگار سرما و همهچی یادمرفت . برگشتم سرجایم ایستادم ؛ علی می خندید.

74- گفت « امشب من این جا بخوابم ؟» گفتم « بخواب . ولی پتو نداریم.» یک برزنت گوشه ی سنگر بود. گفت « اون مال کیه ؟» گفتم « مال هیشکی .بردار بخواب.» همان را برداشت کشید رویش .دم در خوابید. صبح فردا، سر نماز ، بچه ها به ش می گفتند« حاج حسین شما جلو بایستید.»

75- زد روی شانهام . گفت« چه طوری پهلوون؟شنیده م چاق شده ای، قبراق شده ای .» گفتم « پس چی حاجی ؟ ببین .» آستینم رازدم بالا .دستم رامشت کردم ، آوردم روی شانه ام . گفت « حالا بازو تو به رخ من می کشی؟» خم شد. بند پوتین هایش راباز کرد. گفت« ببینم دستای کی بهتر کار می کنه ؟ باید با یه دست بند پوتینت رو ببندی .هردو تا شو.» گفتم « این که چیزی نیس.» بند پوتین هایم راباز کردم. گفت« یک ، دو ، سه ...حالا.» تند تند بند پوتینم را می بستم. آن یکی رامیخواستم ببندم که گفت «کاری نداری با ما؟» سرم را بالا آوردم .نگاهش کردم . خندید. گفت «یاعلی!»رفت.

76- از اصفهان یک ماشین آورده بودیم برای کارهای مهندسی . صدای واحد های دیگر در آمده بود . حاج حسین هم گفت « یا همه ی واحدها باید یک ماشین داشته باشند یا هیچ کدام.» می گفتم « حسین حان ! می خوایم این ماشینو. لازمش داریم . » گوش نمیداد اصلا . اوقاتم تلخ شد. گفتم « بیا آقا ! اینم سوییچ » سوییچ را دادم و آمد. صداکرد « محسن ! حاج محسن ! » برگشتم . نگاهش نمی کردم . گفتم الان از لشکر بیرونم میکند. آمد جلو ، دستم را گرفت. گفت « قهر می کنی ؟ این همه مدت تو جبهه زحمت کشیدهای می خوای همه رو به باد بدی ؟ به خاطر یه ماشین ؟» به مسئول تدارکات گفت « سوییچ رو بده به ش.»

77- تو خط غوغایی بود. از زمین و هوا آتش می بارید. علی گفت « نمی دونم چی کار کنم .» گفتم « چی شده مگه ؟ » گفت « حاجی سپرده یه کالیبر ببرم خط. با این آتیشی که اونا می ریزن، دو دقیقه نشده کالیبر رو می فرستن رو هوا.»بالاخره نبُرد . از موتور پیاده شد یک راست رفت سراغ علی. یک سیلی گذاشت تو گوشش. داد زد « اون جا بچههای مردم دارن جون می دن زیر آتیش ، دلت نمی سوزه ؟ واسه ی یه کالبیبر دلت می سوزه ؟» می خواستم مثلا دل داریش بدهم . گفتم« اگه من جای تو بودم یه دقیقه هم نمی ایستادم این جا .» گفت « چی داری میگی؟ می خواستم دستشو ببوسم ، روم نشد.»

78- گفته بودم « تا حالا بوده م ، از این به بعد دیگه نیستم. بگین یکی دیگه رو بذاره فرمان ده گردان . چرا من ؟ یه گردان بردارم ببرم جایی که نمی شناسم، گردانم نصفه شه، بعد هم چشمم تو چشم دوستاشون باشه ، تو چشم برادراشون ، مادراشون؟ من نیستم » به ستون توی کانال حرکت می کردیم . یکی توی گوشم گفت « حاجی دنبالت می گرده . خیلی هم عصبانیه .» توی دلم گفتم « چِکه رو خورده م. » گفت « کجا بودی تا حالا ؟» گفتم « به گوش بودم .» گفت « چرا نیومدی ؟ » گفتم « دوست نداشتم . گفتم بیام خلقت تنگ می شه .» داد زد « تو کسی نیستی که خلق منو تنگ کنی . گردان رو ببر عقب تا بیام حسابتو برسم.» گفتم « این دفعه دیگه می زنه » بی سیم زد که« گردان رو بردار بیار . باید بری عملیات.» گفت « باید برید جلو ؛ با تانک و نفربر. برو بچه هاتو سوار کن.» می خواستم بیایم دستم را گرفت . گفت « اون حرفا چی بود زدی؟» ساکت بودم . دستم را گرفت کشید توی بغلش . سرم را گذاشتم روی شانه اش.

79- با بچه های سنگر درست می کردیم . فایده نداشت ولی درست می کردیم. آتش بالای سرمان خیلی بیش تر از آتش روبه رو بود. اول صدای موتورش آمد بعد صدای خودش . داد میزد « چرا کلاه سرتون نیس؟ » همین طور نگاهش می کردم .فکر کردم « این حاجیه داد می زنه ؟» دوباره داد زد « اهه. وایستاده منو نیگا می کنه . می گم فلانی بچه ها چرا کلاه ندارن ؟» ترس برم داشته بود. با دست اشاره کردم کلاه هایشان را بگذارندسرشان.

80- گفت « حاجی بلدوزرها رو آوردیم. امر دیگه ای ؟ » سر تا پایش خاکی بود. از زیر خاک ها موهای مشکیش، بود می زد. چفیه ی دور گردنش خونی بود. نگاه حاجی مانده بود روی چفیه ، ساکت بود. گفت « حاجی شما کارت نباشه به این . طوری نیست. شما امرتونو بگین» سرش پایین بود. گفت« می خوام بلدوزرها را ببریسمت سه راهی. باید خاکریز بزنیم برا بچه ها.» سه راهی را می کوبیدند. تا از سه راهی برگردند، ده بار سراغشان راگرفت.


81- گفتم « یادتون نره ها ! من رو ندیده ین، نم یدونین کجام » رفتم توی کیسه خواب ؛ سرو به . از سر شب شوخیش گرفته بود. بی سیم می زد، از خواب بیدارم می کرد؛ از خواب بعد چند شب بیداری. می تپرسید « خب ! حالت خوب هست؟ » بعد می گفت « برو بگیر بخواب .» حالا هم که پیک فرستاده بود.

82- نصف شب پشم پشم را نمی دید؛سوارتانک ، وسط دشت. کنار برجک نشسته بودم . دیدم یکی پیاده می آید. به تانک ها نزدیک می شد، سمت دور می شد. سمت ما هم آمد دستش را دور پایم حلقه کرد. پایم را بوسید . گفت « به خدا سپرده متون » گفتم « حاج حسین ؟» گفت « هیس ! اسم نیار.» رفت طرف تانک بعدی.

83- یکی از بچه ها شیرینی تولد بچه اش را آورده بود. تعارف کردیم حاجی یکی برداشت . گفتم « خب حاجی . شما کی شیرینی تولد بچه تون رو می آرید؟ » گفت « من نمیبینمش که شیرینی هم بیارم.»

84- قبل از عملیات، قرآن که می خواندیم ، حاجی گریه می کرد. دوست داشت. بعد از کربلای چهار هم قرآن خواندیم و حاجی گریه کرد؛ بیشتر از دفعه های قبل . خیلی بیش تر.

85- این آخر ها زیاد بحث می کردم با هاش . قبلا نه. گفته بود گردان را برای عملیات حاضر کن ، خودت برگرد عقب . گردان را آماده کردم . خودم نرفتم. به ش گفته بودند. گفتند حاجی کارت دارد .رفتم . تا من را دید، گفت « تو چه ت شده ؟ قبلا حرف گوش می کردی.» ته دلم خالی شد. گفتم« حاجی!» گفت «جانم!» گفتم « ازمن راضی هستی؟ ته دلت ها ؟ » گفت « این چه حرفیه ؟ نباشم ؟ » رویش را برگردانده بود. برگشتم اصفهان . دیگر ندیدمش ، هیچ وقت.
85- این آخر ها زیاد بحث می کردم با هاش . قبلا نه. گفته بود گردان را برای عملیات حاضر کن ، خودت برگرد عقب . گردان را آماده کردم . خودم نرفتم. به ش گفته بودند. گفتند حاجی کارت دارد .رفتم . تا من را دید، گفت « تو چه ت شده ؟ قبلا حرف گوش می کردی.» ته دلم خالی شد. گفتم« حاجی!» گفت «جانم!» گفتم « ازمن راضی هستی؟ ته دلت ها ؟ » گفت « این چه حرفیه ؟ نباشم ؟ » رویش را برگردانده بود. برگشتم اصفهان . دیگر ندیدمش ، هیچ وقت.

86- گفت « بشین بریم به دور بزنیم.» رفتیم . – من کارامو کرده م. دیگه کاری توی این دنیا ندارم . دعاکن برم دیگه بسه هرچی مونده م.یک ریز می گفت. پریدم وسط حرفش . گفتم « مارو آوردهای این حرفا رو بزنی؟ کی بود می گفت هوای خودتونو داشته باشین؟ مراقب باشید الکی ازدست نرید؟ مگه جنگ تموم شده که می گی کار دیگه ای ندارم؟ ما همه مون به ت احتیاج داریم ...» من حرف می زدم، او گریه می کرد.

87- نشسته بود ، زانوهایش را گرفتهبود توی بغلش . هیچ وقت این طوری ندیدهبودمش ؛ ساکت شده بود.ناراحت بودم.دلم میخواست مثل همیشه باشد؛ وقتی می دیدیمش غصه هامان از یادمان می رفت. گفتم « چه قدر مظلوم شده ای حاجی .» سرش را برگرداند،فقط لب خند زد.

88- گفت « بگو نمی آد . » قطع کرد. گوشی را گذاشتم . گفتم « می گه نمی آم.» گفتند « بی خود . یعنی چی نمی آم ؟ دور بزن ببینم .» از دوطرف گرفته بودندش ، همین طور آوردندتوی ماشین . گفتم « خدا خیرتون بده. مگه این که حرف شما رو گوش کنه .» توی جلسه ، همه حرف زدند، نظردادند ، بحث کردند. حاج حسین ساکت نشسته بود. گوش می کرد فقط ، یکی گفت « حاجی نظر شما چیه ؟» گفت « هرچی شما بگین.»

89- فرمان ده ها شلوغ می کردند، سربه سرش می گذاشتند. باز ساکت بود. کاظمی گفت« حاجی ! حالا همین جا صبحونه مونو می خوریم ، یه ساعتی می خوابیم ، بعد هم هرکسی کار خودش .» گفت « من باید برم خط.با بچه های مهندسی قرار گذاشته م. » زاهدی بلند شد رفت بیرون . سوار ماشین حاج حسین شد ، بعد فرو کردش توی گل. چهار چرخ ماشین توی گل بود. گفت « حالا اگه میتونی برو!» لبخندش از روی صورتش پاک شد. بی حرف ، رفت سوار شد. دنده عقب گرفت. ماشین از توی گل درآمد. رفت.

90- خوابیده بود. بحث می کردیم. این قدر داد و فریاد کردیم که از خواب پرید . « چیه ؟ چی شده ؟» گفتم« این می گه واسه چی خاک ریز نزدی برامون.» گفت« خب چرا نزدی؟» گفتم « آقا جون ! وسط روز روز که نمی شه خاک ریز زد.» بلند شد، نشست .« روز و شب نداره. پاشو بریم، بینم می شده خاک ریز بزنی و نزده ای.»


91- از سنگر دوید بیرون . بچه ها دور ماشین جمع شده بودند. رفت طرفشان. گفتم« بیا پدر جان . اینم حاج حسین.» پیرمرد بلند شد، راه افتاد . یک دفعه برگشت طرف من. پرسید « چی صداش کنم؟» « هرچی دلت می خواد.» تماشایشان می کردم. حاج حسین داشت با راننده ی ماشین حرف می زد. پیرمرد دست گذاشت روی شانه اش. حاجی برگشت، هم دیگر را بغل کردند. پیرمرد می خواست پیشانیش را ببوسد، حاجی می خندید، نمی گذاشت. خمپاره افتاد . یک لحظه ، همه خوابیدند روی زمین. همه بلند شدند؛ صحیح وسالم. غیر از حاجی.

92- قرار بود خط را به بچه های لشکر هفده تحویل بدهیم ، بکشیم عقب. گفت « برو فرمانده های گردان رو توجیه کن، چه طور جابه جا بشن.» رفت توی سنگر. نیم ساعت خوابیدم . فقط نیم ساعت . بیدار که شدم هرکس یک طرف نشسته بود، گریه می کرد. هنوز هم فکر می کنم خواب دیده ام حاجی شهید شده.

93- بی سیم صدا میکند:- محمد ، محمد ، حسین ... محمد ، محمد ، حسین. اسم حاج حسین ش مال کد فرماندهی لشکر بوده. حالا هم که حاجی شهید شده، کد را عوضنکردهاند. ولی صدا دیگر صدای حاج حسین نیست. میزنم زیر گریه. حسین آقایی می گوید « چرا گریه می کنی؟ گوشی رو بردار.»

94- جای کابل هاروی پشتم می سوخت. داشتم فکر می کردم « عیب نداره. بالاخره بر میگردی. میری اصفهان . می ری حاج حسین رو می بین. سرت رو می گیره لای دستش. توی چشم هات نگاه می کنهمی خنده، همه ی این غصه ها یادت می ره ...» در را باز کردند، هلش دادند تو . خورد مین ؛ زود بلند شد. حتا برنگشت عراقی هارانگاه کند . صاف آمد پیش من نشست . زانوهایش راگرفت توی بغلش. زد زیر گریه. گفتم« مگه دفعه اولته که کتک می خوری؟ » نگاهم کرد. گفت « بزن و بگوبشونو که دید.» گفتم «خب ؟»گفت « حاج حسین شهید شده.»

95- ما را به خط کردند . از اول صف یکی یکی اسم و مشخصات می پرسیدند، می آمدند جلو. نوبت من شد. اسمم را گفتم . مترجم پرسید «مال کدوم لشکری ؟» گفتم « لشکر امام حسین.» افسر عراقب یک دفعه پرید. موهایم را گرفت به طرف خودش کشید. داد زد « حسین ؟ حسین خرازی؟ » چشم هاش انگار دوتا گلوله ی آتش ؛ سرم را انداختم پایین ، گفتم«نه.»

96- نصفه شب بود که زنگ زدند، خبر حاجی رادادن.تا صبح نخوابیدیم؛من و خانمم و بچه هایم . نشستیم گریه کردیم.

97- گفت «بیا اول بریم یکی از دوستان حسین روببینیم. بعد می ریم بیمارستان .» دستم را گرفته بود، ول نمی کرد. نگاهش کردم ، از نگاهم فرار می کرد. گفتم «راستشو بگو. تو چه ت شده ؟ خبریه ؟ حسن ما طوریش شده ؟» حرفی نزد. دیگر دستم را رها کرده بود. گفتم « حسین ، از اول جنگ دیگه مال مانیست. مال جنگه ، مال شماها. ما هرروز منتظریم خبرشو بهمون بدن. اگه شهید شده بگو من یه طوری به خانمش بگم.»زد زیر گریه.

98- توی خانه شان یک وجب جا بودفقط . این قدرکه خودان تویش بنشینند. نمی دانم ان همه آدم چه طور می رفتند تو و میآمدندبیرون. پدرش ایستاده بود دم در. دست انداخت گردندش . ساکت بود. بغلم کردو گذاشت حسابی گریه کنم . همان جا دم در ازمان پذیرایی کردند.

99- موقعی که بچه بود، مکبر بود؛ تو همین مسجد سید که ختمش راگرفتیم، سوم و هفتم و چهلمش را هم گرفتیم.

100- تو وصیت نامه اش نوشتهبود «اگر بچه م دختر بود اسمش زهراست ، پسر بود، مهدی.» مهدی خرازی الآن مردی شده برای خودش.
منبع: کتاب خرازی


جلسه فرماندهی در یکی از مقرها تشکیل می‌شد؛ دستور رسید، هیچ کس بدون کارت شناسایی وارد نشود. من به اتفاق یکی از بچه‌هایی که بچه یزد بود نگهبانی دم در را به عهده گرفتیم.

کنترل کارت ها به عهده من بود. فرماندهان یکی یکی با نشان دادن کارت شناسایی وارد محوطه می شدند و از آنجا به محلی که جلسه برگزار می شد، می رفتند.

نگاهم به در بود. یک ماشین جیپ جلوی در نگهبانی توقف کرد. قصد ورود به محوطه را داشت.
جلو رفتم و گفتم: "لطفا کارت شناسایی."
گفت: "ندارم."
گفتم:"ندارید؟"
گفت:" نه ندارم."
گفتم:" پس باعرض معذرت اجازه ورود به جلسه رو هم ندارین!"
دستش را روی شانه راننده زد و گفت: "حرکت کن:
جلویش ایستادم و گفتم:" کجا؟"
گفت:"تو محوطه"
گفتم: "نمی شه"
گفت: "بهت میگم بروکنار."
گفتم:"نه آقا نمیشه."
گفت:"چی چی رو نمیشه، دیرم شد."
محکم واستوار جلویش ایستادم و به دوستم گفتم:
"آماده باش هر وقت گفتم، شلیک کن."

دوستم اسلحه رابه طرف ماشین گرفت و با لهجه زیبای یزدی دو سه بار گفت: "رضایی بزنم یا می زنی؟ رضایی بزنم یا می زنی؟"
وقتی راننده جدیت مان را دید گفت: "حاجی، این آقای بسیجی، شوخی سرش نمی شه!"
دست برد. داخل جیبش و کارتش را بیرون آورد و گفت: "بفرمایید این هم کارت شناسایی!"
مشخصات کارت را با دقت خواندم:
نوشته بود:
حاج حسین خرازی

گفتم:"ب ب ببخشید آقا من فقط به وظیفه ام عمل کردم."
حاجی خندید وگفت :" آفرین بر شما رزمندگان، وظیفه شناس"
بعد از آن هر وقت مرا می دید. می خندید و گفت: "رضایی بزنم یا می زنی؟"

[="Tahoma"][="Purple"]

با يك كمونيست هم سلولش كردند. شب جمعه بود. دلش بدجوري گرفته بود.شروع كرد به دعاي كميل خواندن. تارسيد به اين جمله «خدايا اگر در قيامت بين من و دوستانت جدايي اندازي و بين من و دشمنانت جمع كني، چه خواهد شد». نتوانست خودش را نگه دارد. افتاد به سجده. خيلي گريه كرد. سرش را كه بلند كرد، ديد هم سلوليش سرش را گذاشته كف سلول و زار مي زند.



برای مشاهده تصویر در سایز اصلی 787x960px با حجم 108 کیلوبایت کلیک کنید

[/]

[="Tahoma"][="Purple"]

یک روز ظهر خیلی دلم برای حسینم تنگ شده بود رفتم گلستان شهدا
موقع اذان ظهر بود
خودم رو انداختم رو قبر حسین و تا تونستمناله کردم و همینطور گریه میکردم و میگفتم حسین حسین...
از حال رفتم
بهتر که شدمدوباره با اشگ و گریه صداش زدم حسین حسین...
بعد که برگشتم شب اومد به خوابم و دیدم وارد اتاقم شد وگفت
مادرجون من رفته بودم وضو بگیرم
صداتون رو میشنیدماما نمیتونستمجواب بدم
دیگه هر موقع خواستید بیایید پیشم
موقع اذان نیایید




:Gol: اللهم صل علی محمد و آل محمد :Gol:


[/]

[SPOILER]

[B]یسم رب الشهدا و الصدیقین

تند تند راه می رفت و مدام به بیسیمچی غر میزد.

- پس رشید چی شد؟ پیداش کردی؟

-به قصد مصاحبه رفتم سراغش. گفتم: خودتون رو معرفی کنید. گفت:

-خب حسین خرازی ام. خادم بچه های لشکر امام حسین

-کجا میرید؟ - شلمچه

- برا چی؟ - عملیات

-اسمش چیه؟ - گفتن بذارید کربلا ۵

- نظر شما بعنوان فرمانده چیه؟ - خودکشی!

-پس چرا میرید؟ - فرمان حضرت امام...

حالا چندین سال از شهادت شهید خرازی و اون خبرنگار میگذره. هردوشون توی شلمچه آسمونی شدند.

((شادی روح امام و همه ی شهدا و آن خبر نگار صلوات))


[/SPOILER][/B]

فقط یک لبخند

خسته و خاکی از خط برگشته بود و می خواست به قرارگاه برود.
از یک راننده تانکر آب خواست که شلنگ را روی سر او بگیرد تا شسته شود.
با یک دست سرش را می شست که راننده برای شوخی آب را گرفت داخل یقه ی
حسین و او را خیس کرد. وقتی حسین رفت راننده هنوز نمی دانست چه کسی را خیس کرده است.
راننده متوجه شد و منتظر واکنش او بود اما حسین جز لبخند چیزی نگفت.


خاطره ای از زندگی
شهید حسین خرازی
منبع:کتاب خرازی

کوهستان صبر

پیش از عملیات ولفجر 8 بود که شهید خرازی برای بچه های گردان یونس صحبت می کرد. به آنان می گفت: « برادران! اگر در عملیات زخمی شدید،
خیلی بی تابی نکنید که دونفر دیگر هم مجبور شوند از شما پرستاری کنند و شما را به عقب انتقال دهند.
سعی کنید خودتنان را از معبر عقب بکشید تا برادران امدادگر سراغ شما بیایند. آه و ناله نکنید که روحیه بقیه تضعیف شود.
بعد اشاره کرد من خودم زخمی شدم، دستم قطع شد، نه آه کردم و نه ناله؛ چون روحیه دیگران ضعیف می شد...»
بعد سه بار گفت: استغفرالله،استغفرالله، استغفرالله، این نیت را نداشتم که از خودم تعریف کنم!...
این مطلب در ذهنم بود، تا این که عملیات صورت گرفت. پشت جاده فاو _ البحار بودیم. آتش دشمن خیلی شدید بود.
حدود 10 متری من گلوله ای به زمین خورد. یکی از برادران بسیجی زخمی شد. بالای سرش رفتم،
با این که زخمش خیلی شدید بود، ساکت بود و چیزی نمی گفت. پرسیدم: « درد نداری؟ »
گفت: « درد دارم، خیلی هم دارم؛ اما یادت نیست حاجی چی گفت. من سفارش او را اطاعت می کنم و چیزی نمی گویم.»

خاطره ای از زندگی شهید حسین خرازی
منبع: هفته نامه یالثارات الحسین(ع) شماره 610

[="Arial"][="MediumTurquoise"]






❤ღ قسمتی از کتاب پروانه در چراغانی : ღ❤
به جای زندگینامه : ღ❤

از خم جاده که گذشتند ، یکباره فراموش کرد کجاست.
مه که مثل چیزی زنده و جاندار از عمق دره بالا می آمد ، بوته های بادام کوهی که سراشیبی کوه را تا کنار جاده میپوشاند و درختها که از پشت مه سایه های سبز رنگی بودند . غرق تماشا شد . سردی فلز تیربار را زیر دستهایش از یاد برد .
صدای سه تیر پیاپی که ناگهان در گوش کوه پیچید ، دلش را فرو ریخت . دست روی ماشه ی تیر بار که روی ماشینی نصب شده بود گذاشت و آماده شلیک ، به جلو خم شد . با چشم اطراف را کاوید . حالا بوته ها ، درختها و سنگها کمینگاه بودند . چند لحظه بعد صدای تیر دیگری خیالش را راحت کرد . آنهایی را که برای شناسایی راه فرستاده بودند علامت میدادند که جاده امن است .
یه دنیای خودش برگشت و به هر سو چشم چرخاند . چندبار در این کوه ها درگیر جنگ و گریز شده بودند . حالا آخرین بار بود که از این جاده می گذشت . از کنار این درختها ، بوته ها ، سنگها که در سنگینی عذاب آور آن همه خاطرات تلخ با او شریک بودند .
خاطره ی اولین باری که ستونی کمین خورده را دید .. برفهای کنار جاده که از گرمای خـــــــــون تازه ، آب میشدند .. ماشین های شعله ور که کسی درونشان "فریـــــــــــــــــاد" میکشید .. و بدنهایی که رگهای بریده ی گردنشان هنــــــــــــــــــوز تپـــــــــش داشت ..
از کردستان می رفت درحالی که تازه کوه هایش را شناخته بود... با همه ی سنگها ، غارها ، راهها و بی راههایش .
شهرها را شناخته بود... با آرزو و غصه های مردمانش حس میکرد یکی از آنها شده .
و اصفهــــــــــــــــــــــــــــان

چقـــــــــــــــدر دووووووووووووور بود .
خانه ی پدری در آن محله ی قدیمی ، همسایگان ، همکلاسی ها ، روزهای مســـــــــــجد ، ظهرهای بعد از مدرسه که میرفت تا در خلوت شبستان بنشیند به خادم پیر نگاه کند که محراب و منبر را گلاب مبپاشید. و او (حسین) که با صدای کوکانه اش مکبر میشد و از دیدن آن همه مردم که با صدای او به سجده میرفتند ، قلبش تنــــــــدتر میزد ...
روزهای دبیرستان ، هیجان خبرهایی که گاه گاه و در گوشی رد و بدل میشد .
خبر اعتراض پراکنده ، دستگیری و اعدام ها ، اعلامیه ها و سخنرانیهای آشکار و پنهان .... و او تازه دفترچه ی اعزام به خدمت گرفته بود .
پادگان دنیای دیگری بود . بزرگتر و متفاوت تر از مدرسه ، با آدمها و رفتار گوناگون و گاه عجیب.
او که نمیتوانست زور گویی را - فقط - بخاطر اینکه دستور است تحمل کند ، با آنکه بهترین تک تیرانداز شناخته شده بود به عنوان تنبیه او را به عمان فرستادند تا عضو گروهِ کماندوهایی باشد که قرار بود شورشیان ظفار را سرکوب کنند . تا نام شـــــاه ، به عنوان قدرت نظامی منطقه آوازه ی بلندتری را بگیرد .
شور انقلاب بالا گرفت و حالا از او میخواستند تفنگش را با همان نشانه گیری دقیق رو به سینه ی مردم بگیرد . او نمیخواست . امام دستور داد سربازان پادگان را ترک کنند . مردم فتوای امام را با صدای بلنــــــــــــــــــــد مقابل سربازان میخواندند .
" قسم وفاداری به شاه بـــــــــــــــــاطل است. "
فرماندهان تهدید میکردند : "فراریان اعدام خواهند شد."
امـــــــــــــا او گریخت .
با سری تراشیده و لباس شخصی .
حالا جوانی ساده بود در میان هزاران جوان دیگر که همه سرهایشان را تراشیده بودند تا هیچ کس نتواند سربازان فراری را در جمعشان تشخیص دهد.
در آن روزها دست او با هزاران دست دیگر طناب را به گردن مجسمه ها انداختند و از ستونهای بلند پایین کشیـــــــــدند .
شب رفتـــــــن شاه ، پاهای او همراه هزاران یار دیگر در خیابانها و کوچه ها رقصیدند .
وقت آمــــــــــدن امـــــــــــــــــــــــــــام ، دستهای او با دست مردان و زنان دیگر ، شهر را شست و گل کاشت و وقتی گوینده ی رادیو با صدایی که از بغض و هیــــــــــجان می لـــــــرزید گفت:
" این صـــــــــــــــدای انـــقلاب مـــــردم است . "
او هم با هرازان چشم دیگر گریـــــــــــــــــست ، خندیـــــــــــد و دست در گردن مردمانی که می شناخت ، تبریک گفت و نُقل به هوا ریخت و دلش پـــــــــــر شد از همه ی رویاهای خوب عالم برای ایران.
برای کشوری که صمیمانه آماده ی پذیرفتن نظامی تازه ، پاک و درست وبود .

آرزوی ساختن بهشتی کوچک در گوشه ای از زمین که ایرانش می خواندند.

http://kharrazi.shahidaan.ir/

دانلود کتاب PDF پروانه در چراغانی از این وب

التماس دعا ...
[/]

[="Arial"][="MediumTurquoise"]


ادامه ی ... به جای زندگینامه : ღ❤


فردای روز پیروزی به " کمیته دفاع شهری اصفهان" رفت. باید از آرزوهاش محــــــــافظت میکرد.



شهر در دست مردم بود .. از حفظ امنیت شهر تا جمع آوری زباله و تقسیم غذا و سوخت ، همه را مردم به عهده داشتند.
حسین به سبب آشنایی اش با تجهیزات نظامی ، مسئول اسلحه خانه کمیته شد.
خیلیها هنوز هم جوان بیست ساله ای را به یاد دارند که سر به زیر و کم حرف ، با چشمهایی که همیشه خنــــــده ای آرام کناره هایش را چین انداخته بود ، با لباس ساده و کفشهای کتانی و موها و ریشهای کوتاه به کمیته می آمد و آماده ی انجام هر کاری می شد که زمین مانده بود .
شهر کم کم آرام شده بود.
مردم پر از هیجان بودند ... پر از امید و نشاط و نیرو ..

همه احساس میکردند می توانند هر چیزی را در عالم زیر و رو کنند و به بهترین شکل بسازند .
امـــــــــا ...
کمی بعد ، از شمال کشور خبرهای نگران کننده ای رسید.
گنبد و ترکمن صحرا نا آرام بود. فداییان خلق زمزمه ی خود مختاری آن منتطقه را آغاز کرده بودند ، مردم بسیج شدند و از اصفهان صد نفر از اعضاء کمیته ی دفاع شهری که حالا سپاه پاسداران انقلاب اسلامی خوانده میشد ، به ترکمن اعزام شدند و حسین مسئول گروه بود.
چند هفته بود، وقتی دانش سرای گنبد اولین قرارگاه حسین و گروهش پایگاه محکم حفظ امنیت شهر شد و ترکمن صرا آرام گرفت ، زمزمه ی خود مختاری کردستان و آشوب و کشتار ، ایــــران را مضطرب کرد .
ماه های آخر سال 58 بود که حسین به کردستان آمد . درگیری از فرودگاه سنندج آغاز شد .
وقتی هواپیما بر باند فرود کرد ، چند نفر همان جا کنار هواپیما شهید شدند . شهر تقریبا به تمامی در دست ضد انقلاب بود.
گروه شصت نفره حسین ، به کمک نیرو های دیگر ، با درگیری و دشواری بسیار شهر را در کنترل گرفتند.
به تدریج نام " گـــــــــــروه ضـــــربت" مشهور شد .

آنها با ضربات پراکنده و شدید بر دشمن ، افراد کومله و دمکرات را از اطراف شهر دور کردند و با یافتن کمینهای دشمن و مقابله با آنها ، امنیت ستونهای نظامی و مردم را در جاده ها تامین می کردند.
در همین حوالی بود که همه ی چشم ها به سوی جنوب متوجه شد ... جایی که رادیو لحظه به لحظه خبر سقوط یا محاصره ی یکی از شهرهایش را می داد.
بچه های گروه ضربت نگران خــــــــــرمشهر بودند که در حال سقوط بود ، آبـــــــــــادان که به محاصره افتاده بود و اهــــــــــــواز که در خطر قرار داشت. می گفتند تانکها با چراغهای روشن در دشت عباس جلو می آیند و هیچ کس نیست که مقابلش باایستد ... جز مردم که سنگین ترین اسلحه ی ضد تانکشان شیشه های صابون و بنزین است .
حسین به بچه های گروهش قول داد که به جنوب خواهند رفت اما خود هنوز نگران کردستاتن بود که هنوز آنقدرها امن و آروام نشده بود و دشمن هنوز شهرها و دِه هایش را تهدید میکرد . این آخرین باری بود که گــــــروه ضربت تأمین امنیت جاده ای را در کردستان به عهده داشت . پس از آن به جنوب میرفتند که هنوز نمی دانستند دشمن با آن چه کرده است.
چهل روز بعد از آغاز جنگ که گروه ضربت با تمام تجهیزاتش به خوزستان رسید ، آنها را به محض ورود به دارخویـــن فرستادند جایی که مردم روستاهایش دست خالی از مقابل لشکر تانکها می گریختند و در کنار پل "مارد" که دشمن آوازخوان و پای کوبان از رویش میگذشت ، جسد خونین هجده مرد برجا مانده بود که تا آخرین لحظه جنگیده بودند.
هیچ خط دفاعی وجود نداشت...

همان ورز اول او و همراهانش که برا دیدن و آشنایی به منطقه رفته بودند ، با تانکها درگیر شدند و آنها را تا لب کارون عقب راندند .
حسین و نیروهایش همانجا ماندگار شدند .. در یک زمین کشاورزی که اگر دشمن نمی آمد ، در آن گندم می رویید و هیچ سنگری نبود . آنها دست خالی سه ماه زمین را کندند تا از یک شیار 75 سانتی متری کشاورزی ، خاکریزی به طول 1750 متر به وجود آوردند که اولین خط دفاع منطقه بود . از همان جا در مقابل دشمن مقاوت کردند که به " خط شیر " معروف شد.
از نیمه دوم بهمن سال 1359 هدایت عملیات در منطقه ی عمومی خوزستان به او واگذار شد و چند ماه بعد خرداد ماه سال 1360 او عملیات " فرمانده ی کل قوا " را با استفاده از همان خاکریز فرماندهی کرد .

پس از آن جنگ و گریز ادامه یافت و حاصل هر یک عقب تر نشستن دشمن و به جای گذاشتن ادوات نظامی و نفربرها بود ...
همین ها کم کم نیروهای حسین را آن قدر آماده کرد تا با حضور نیروهای داوطلب ، آن شصت نفر به تیپ و سرانجام " لشکر امام حسین " تبدیل شدند .
او ماندگار جبهه شد ...

وقتی دشمن وجب به وجب از ویرانه های بستان عقب می نشست ،
حسیـــــــن آنجا بود .
طرح میداد ..
فـــــــــرماندهی میکرد ..
و گاه مثل رزمنده ی ساده می جنگید .
او سوار بر جیپ فرماندهی اش ، از اولین کسانی بود که بعد از آزادی به خرمشهر پا گذاشت .. در حالی که از سدِّ آتش دشمن گذشته بود .


[/]

[h=1][/h]


[/HR]
فرماندهی که بر دل‌ها حکم می‌راند و هنوز از پس گذشت چندین نسل از جوانانی که در دوران دفاع مقدس حضور داشتند، باز این سیمای حسین است که دل‌های زائران جوانش را می‌نوازد و ارزش‌هایی که به خاطرش جان داد را به همه ما گوشزد می‌کند.


[/HR]
حاج حسین که متولد کوی کلم شهر اصفهان بود، مجاهدت و مبارزه را از‌‌ همان دوران جوانی و مقابله با رژیم طاغوت آغاز کرد و بعد از انقلاب، وقتی که هنوز چند ماهی تا آغاز رسمی جنگ تحمیلی زمان باقی مانده بود، به جبهه کردستان رفت و گروه ضربت را در همان‌جا تأسیس کرد. این دوران از زندگی او که تا زمان شهادتش به تاریخ هشتم اسفند سال 65 ادامه یافت محور گفت‌وگوی ما با همرزمان شهید حاج حسین خرازی است که تقدیم حضورتان می‌شود.
[h=2]حال و هوای غریبی[/h] «به حاج حسین گفتند راننده وانت آمده و حاجی رفت بیرون از سنگر، حرف‌هایی که چند لحظه قبل زده بود باعث شد تا ناخودآگاه همراهش برویم. حاج حسین می‌دانست رفتن به خط مقدم خطراتی دارد، برای همین به راننده گفت اگر فکر می‌کند مایل به این کار نیست سوئیچ را بدهد تا خودش تدارکات بچه‌های خط را ببرد. با هم در حال تعارف بودند که صدای انفجار خمپاره‌ای به گوش رسید...»
شرح آخرین لحظات زندگی شهید حسین خرازی از زبان سردار موسوی یکی از همرزمانش، حال و هوای غریبی و دلتنگی دارد. فرمانده لشکر 14 امام حسین (ع) که در آخرین مراحل عملیات کربلای5 خسته‌تر از هر زمان دیگری به نظر می‌رسید، در سنگر فرماندهی و کمی عقب‌تر از خط مقدم برای همرزمان و دوستانش از وصیتنامه خود گفته بود. از خستگی که احساس می‌کرد تنها با پیوستن به دوستان شهیدش رفع می‌شود و از اینکه می‌خواهد نام فرزند تو راهیشان اگر دختر بود زهرا و اگر پسر بود مهدی بگذارند.
حاج حسین این حرف‌ها را زده و بعد برای اینکه از رفتن وانت آذوقه به خط مقدم مطمئن شود به دیدار راننده آن می‌رود. دیداری که آخرین لحظات عمر او را رقم زده و با انفجار یک گلوله سرگردان خمپاره دشمن در کنار وانت، او و راننده در دم به شهادت می‌رسند.
اما این پایان حاج حسین نبود که شعله عشق او برای همیشه در دل دوستان و حتی جوانانی که چندین سال پس از شهادتش به دنیا آمدند، فروزان ماند. این مرد پیش از آنکه خونش در خاک تفتیده شلمچه بریزد، دستش را در طلائیه و عملیات خیبر از دست داده بود و پیش‌تر نیز در جبهه‌های غرب و شمال غرب، حماسه‌ها آفریده بود.
[h=2]حاج حسین و جبهه‌های غرب[/h] «سال 58 بود که حسین خرازی در کردستان یک گروه موسوم به گروه ضربت را تشکیل داد. این گروه از دو بخش برادران ارتشی و سپاهی تشکیل می‌شد که بخش پاسداران را خرازی فرماندهی می‌کرد.
معمولاً این گروه متشکل از 55 الی 60 نفر بود که کارش تأمین امنیت راه‌ها با ایجاد آرامش در نقاط آشوب‌خیز بود. مثلاً وقتی ضد انقلاب از اعزام آذوقه به مریوان جلوگیری می‌کرد، گروه ضربت از چند ده کامیون اعزامی به این شهر حمایت کرد و با اسکورت آن‌ها، باعث رسیدن آذوقه به مردم مریوان شد.»
حاج حسن فتاحی از همرزمان قدیمی شهید خرازی نحوه تشکیل گروه ضربت حاج حسین خرازی در کردستانات را با شور و حال خاصی تعریف می‌کند که انگار هنوز سال 58 است و التهابات این خطه با فشار ضد انقلاب و اسلحه‌هایی که ارتش بعث در اختیارشان قرار داده بود، تازه شروع شده است. ناآرامی‌هایی که اگر نبود همت افرادی چون حسین خرازی‌ها، شاید باعث جدایی بخش‌هایی از خاک کشورمان می‌شد.
کربلای 5 یکی از سخت‌ترین و بزرگ‌ترین عملیات‌های طول دوران دفاع مقدس بود که طی آن چندین هزار نفر از بهترین فرزندان این آب و خاک به شهادت رسیدند

اما حسین خرازی، ابراهیم همت، احمد متوسلیان، مصطفی چمران، صیاد شیرازی، ‌حسین بروجردی، ناصر کاظمی، گنجی‌زاده، قمی، کاوه و... نام‌ها و شهدای بسیاری هستند که در این خطه خونشان را فدای آزادی و سربلندی ایران اسلامی کردند.
شهید خرازی نیز آنطور که همرزمش حاج حسن فتاحی بیان می‌کند، با گروه ضربت خود ضربات مهلکی را به ضد انقلاب وارد کرد. فتاحی در این خصوص می‌گوید: بار‌ها پیش می‌آمد که بچه‌های ما چندین کیلومتر راه را در مسیرهای خطرناک طی می‌کردند تا ضد انقلاب را غافلگیر کرده و ضربات مهلکی به آن‌ها وارد کنند. به طور مثال ما در آخرین روزهایی که در منطقه غرب بودیم، دو مأموریت به فاصله چند روز از هم انجام دادیم که در هر دو مورد راه‌های صعب العبور را از میان شیار‌ها، دره‌ها و بلندی‌های ناهموار طی کردیم تا اینکه برای پاکسازی روستای پیرخزان و در مورد دیگر برای پاکسازی بلندی‌های ژاله وارد عمل شویم.
با توجه به شرایط کوهستانی کردستان که شرایط را برای تحرک نیرو‌ها سخت می‌کرد، گروه ضربت نعمت بزرگی به شمار می‌آمد، چنانچه وقتی جنگ شروع شد و بسیاری از بچه‌های گروه اصرار داشتند برای مقابله با بعثیون به جنوب برویم، خیلی از مسئولان با تصمیم ما مخالفت کردند و نگران بودند که مبادا با خالی شدن منطقه از گروه ضربت مشکلاتی پیش بیاید.
[h=2]
دارخوین و تشکیل لشکر14 امام حسین (ع)[/h] با شروع جنگ تحمیلی و شنیدن اخباری ناگوار از پیشروی نیروهای دشمن به داخل خاک کشورمان، فشار رزمندگان گروه ضربت به حاج حسین خرازی برای رفتن به جبهه‌های جنوب دو چندان می‌شود. تا اینکه در ‌‌نهایت فرماندهان ارشد سپاه نیز تصمیم به اعزام حاجی و بچه‌های گروهش به جنوب می‌گیرند.
به این ترتیب «دارخوین» اولین مکانی است که این گروه به آنجا نقل مکان کرده و خط محمدیه را تشکیل می‌دهند. رفته رفته رزمندگان بیشتری به آن‌ها پیوسته و کمی بعد تیپ 14 امام حسین (ع) ‌به عنوان یکی از اولین تیپ‌های سپاه پاسداران انقلاب اسلامی به فرماندهی حسین خرازی تشکیل می‌شود؛ تیپی که بعد‌ها تبدیل به لشکر و لشکری که مبدل به کابوس بعثی‌ها در مقطع طولانی از جنگ تحمیلی می‌شود.
سردار غلامحسین هاشمی از همرزمان شهید خرازی در خصوص توانایی‌های لشکر 14 امام حسین (ع) به فرماندهی حسین خرازی می‌گوید: حتی برخی از فرماندهان دشمن با نام حاج حسین خرازی آشنا بودند. پیش آمده بود که نام حاجی را در تلویزیون عراق برده بودند.
یکبار در عملیات بدر که مواضعمان را در شرق دجله تخلیه کردیم، ‌ماهر عبدالرشید، فرمانده سپاه سوم عراق که اغلب عملیات پاتک را برعهده می‌گرفت، در تلویزیون عراق ظاهر شد و درست در جایی که لشکر ما قرار داشت ایستاد و گفت: «خرازی کجایی که ما اینجا را گرفتیم» این حرف فرمانده عراقی به خوبی نشان می‌دهد که شهید خرازی تا چه میزان بر دل دشمنان ترس افکنده بود که او را به نام می‌شناختند و سعی داشتند این چنین حقارت خود در برابر او را بپوشانند.
کربلای5 و پرواز
کربلای 5 یکی از سخت‌ترین و بزرگ‌ترین عملیات‌های طول دوران دفاع مقدس بود که طی آن چندین هزار نفر از بهترین فرزندان این آب و خاک به شهادت رسیدند.
یکی از شهدای شاخص این عملیات حاج حسین خرازی است که طبق گفته دوستان و همرزمانش همیشه جلو‌تر از نیروهای خودش در نوک پیکان خطرات و حملات دشمن می‌ایستاد. زمانی که خرازی در گوشه‌ای از خاک شلمچه به شهادت رسید، فاصله آن‌ها با خط مقدم آنقدر کم بود که گلوله سرگردان خمپاره دشمن توانست بهانه‌ای برای عروج این مرد خدا به سوی آسمان‌ها را فراهم آورد.
آسمان نیلگون جنوب کشور، ‌در هشتم اسفندماه 1365 آغوش خود را به سوی مردی گشود که با عبادت‌های شبانه‌ و رزم روزانه‌اش، مصداق بارزی بر این کلام امام علی (ع) بود: شیران روز و زاهدان شب.

گفت « امشب من این جا بخوابم ؟» گفتم « بخواب . ولی پتو نداریم.» یک برزنت گوشه ی سنگر بود. گفت « اون مال کیه ؟» گفتم « مال هیشکی .بردار بخواب.» همان را برداشت کشید رویش .دم در خوابید. صبح فردا، سر نماز ، بچه ها به ش می گفتند« حاج حسین شما جلو بایستید.» شهید حاج حسین خرازی

بی سیم چی حاجی بودم . یک وقت هایی خبر های خوب از خط می رسید و به حاجی می گفتم. بر می گشتم میدیدم توی سجده است. شکر می کرد توی سجده اش. هرچه خبربهتر، سخدهاش طولانیتر. گاهی هم دورکعت نماز می خواند. شهید حاج حسین خرازی

بسم الله الرحمن الرحیم


  • داستان تعبیر خواب شهید ...
  • بعد از عملیات خیبر که دیدمش گفتم چه خبر حاجی؟
  • گفت یادت میاد تعریف میکردم که خواب حضرت عباس (ع) رو دیده بودم؟؟؟
  • گفتم آره !!!
  • آستین راستش رو با دست چپش بالا اورد و گفت : اینم تعبیرش ...
(ممنون میشم به حسینیه مجازی ما سر بزنید :: خادم حاج حسین خرازی)
Www.shahidkharrazi.com

آخرین بار تو مدینه هم دیگر را دیدیم . رفته بودیم بقیع .نشسته بود تکیه داده بود به دیوار . گفتم « چی شده حاجی ؟ گرفته ای ؟ » گفت « دلم مونده پیش بچه ها. » گفتم « بچه های لشکر ؟ » نشنید. گفت « ببین ! خدا کنه دیگه برنگردم. زندگی خیلی برام سخت شده. خیلی از بچه هایی که من فرمانده شون بودم رفته ن ؛ علی قوچانی ، رضا حبیب اللهی ، مصطفی . یادته؟ دیگه طاقت ندارم ببینم بچه ها شهید می شن ، من بمونم.» بغضش ترکید.سرش را گذاشت روی زانوهاش. هیچ وقت این طوری حرف نمی زد.


خاطره ای از زندگی شهید حسین خرازی
منبع: وبلاگ 100 خاطره از شهدا

بعد خواندن عقد ، امام یک پول مختصری به شان داد، بروند مشهد، ماه عسل. پول را داده بود به احمد آقا. گفته بود« جنگ تموم بشه ، زیارت هم می ریم.» با خانمش دوتایی رفتند اهواز. شهید حاج حسین خرازی
منبع : کتاب خرازی

پست نگهبانی ما شب بود. کنار اروند قدم می زدیم. یکی رد می شد، گفت « چه طورین بچه ها ؟ خسته نباشید. « دست تکان داد ، رفت . پرسیدم «کی بود این ؟ » گفت « فر مان ده لشکر » گفتم« برو ! این وقت شب؟ بدون محافظ؟» شهید حاج حسین خرازی
منبع : کتاب خرازی





سخنان مقام معظم رهبری در مورد شهید

بسم الله الرحمن الرحیم
سردار رشید اسلام و پرچمدار جهاد و شهادت، برادر شهید، حاج حسین خرازی به لقاء الله شتافت و به ذخیره ای از ایمان و تقوا و جهاد و تلاش شبانه روزی برای خدا و نبردی بی امان با دشمنان خدا، در آسمان شهادت پرواز كرد و بر آسمان رحمت الهی فرود آمد. او كه در طول 6 سال جنگ قله هایی از شرف و افتخار را فتح كرده بود اینك به قله رفیع شهادت دست یافته است و او كه هل من ناصر ینصرنی زمان را با همه وجود لبیك گفته بود اكنون به زیارت مولایش امام حسین (ع) نایل آمده است و او كه در جمع یاران لشگر سرافراز امام حسین (ع) عاشقانه به سوی دیار محبوب می‌تاخت، پیش از دیگر یاران، به منزل رسیده و به فوز دیدار نایل آمده است. آری، او پاداش جهاد صادقانه خود را كنون گرفته و با نوشیدن جام شهادت سبكبال، در جمع شهدا و صالحین درآمده است. زندگی و سرنوشت این شهید عزیز و هزاران نفس طیبه‌ای كه در این وادی قدم زده‌اند، صفحه درخشنده‌ای ازتاریخ این ملت است. ملتی كه در راه اجرای احكام خدا و حاكمیت دین خدا و دفاع از مستضعفین و نبرد با مستكبرین، عزیزترین سرمایه خود را نثار می‌كند و جوانان سرافرازش پشت پا به همه دلبستگی‌های مادی زده پای در میدان فداكاری نهاده و با همه توان مبارزه می‌كنند و جان بر سر این كار می‌گذارند. چنین ملتی بر همه موانع فائق خواهد آمد و همه دشمنان را به زانو در خواهد آورد. ما پس از هشت سال دفاع مقدس همه جانبه و 6 سال تحمل جنگ تحمیلی، نشانه‌های این فرجام مبارك را مشاهده می‌كنیم و یقینا نصرت الهی در انتظار این ملت مؤمن در مبارزه ایثارگر است...

من یه کتاب از خاطرات شهید خرازی دارم
بعضی از مواردی که تو این تاپیک ذکر کرده بودید توی اون کتاب بود بعضی هاشون هم جدید بود برام...
به هر حال ممنون که این تایپ رو ایجاد کردید واقعا سیره شهدا هر کدوم شون باشه برامون مفیده...
فقط یه چیز رو یادم اومد خواستم بگم از اون کتاب
اینکه یکبار شهید خرازی با یکی از دوستان شون میان تهران
وضع ظاهر و حجاب بعضی خانمها رو که می بینن خیلی ناراحت میشن و همش میگن چرا اینها اینجوری هستن
و میخواسته از ماشین پیاده بشه و بره با اون خانمها دعوا کنه و بگه جوونهای مردم در جبهه دارن می جنگن که شما اینطوری باشید؟اونجا چه فضایی هست و اینجا پشت جبهه چه فضایی...و از این حرفها که ولی اون دوستشون که راننده ماشین بوده مانع شده و نگذاشته شهید پیاده بشن...
حالا اگه شهید خرازی میومدن و وضع جامعه امروز رو می دیدن که ...وضع اون زمان اینطور ناراحت شون کرد ، اما اگه الان میومدن و وضع فعلی رو میدیدن...

شهید خرازی به روایت شهید آوینی:

«... وقتی از این كانال كه سنگرهای دشمن را به یكدیگر پیوند می‌داده‌اند بگذری، به «فرمانده» خواهی رسید، به علمدار.
او را از آستین خالی دست راستش خواهی شناخت.
چه می‌گویم! چهره ریز نقش و خنده‌های دلنشینش نشانه بهتری است.
مواظب باش، آن قدر متواضع است كه او را در میان همراهانش گم می‌كنی.

اگر كسی او را نمی‌شناخت، هرگز باور نمی‌كرد كه با فرمانده لشكر مقدس امام حسین (علیه السلام) روبه روست.
ما اهل دنیا، از فرمانده لشكر، همان تصویری را داریم كه در فیلم‌های سینمایی دیده‌ایم، ولی فرمانده‌های سپاه اسلام، امروز همه آن معیارها را در هم ریخته‌اند.
حاج حسین را ببین، او را از آستین خالی دست راستش بشناس. جوانی خوشرو، مهربان و صمیمی، با اندامی نسبتا لاغر و سخت متواضع.

آنان كه درباره او سخن گفته‌اند بر دو خصلت بیش از خصایل وی تأكید كرده‌اند: شجاعت و تدبیر.
حضور حاج حسین در نزدیكی خط مقدم درگیری، بسیار شگفت‌انگیز بود.
اما می‌دانستیم او كسی نیست كه بیهوده دل به دریا بزند.

عالم محضر خداست و حاج حسین كسی نبود كه لحظه‌ای از این حضور، غفلت داشته باشد.
اخذ تدبیر درست، مستلزم دسترسی به اطلاعات درست است.
وقتی خبردار شدیم كه دشمن با تمام نیرو، اقدام به پاتک كرده، سرّ وجود او را در خط مقدم دریافتیم.»



با غیظ نگاهش می کنم .می گویم « اخوی ! به کارت برس. » می گوید « مگه غیر اینه ؟ ما این جا داریم عرق می ریزیم تو این گرما ؛ آقا فرماند ده لشکر نشسته ن تو سنگر فرماندهی، هی دستور می دن. » تحملم تمام می شود. داد می زنم« من خودم بلدم قایق برانم ها. گفته باشم ، یه کم دیگه حرف بزنی، همین جا پرتت می کنم توی آب ، با همین یه دستت تا اون ور اروند شنا کنی . اصلا ببینم تو اصلا تا حالا حسین خرازی رو دیده ای که پشت سرش لغز می خونی؟ » می خندد. می خندد و می گوید « مگه تو دیده ای؟» شهید حاج حسین خرازی
منبع : کتاب خرازی

داییش تلفن کرد گفت «حسین تیکه پاره رو تخت بیمارستان افتاده ، شما همین طور نشسته ین؟» گفتم «نه. خودش تلفن کرد. گفت دستش یه خراش کوچیک برداشته پانسمان می کنه می آد. گفت شما نمی خواد بیاین. خیلی هم سرحال بود.» گفت « چی رو پانسمان می کنه؟ دستش قطع شده. » هان شب رفتیم یزد، بیمارستان. به دستش نگاه می کردم .گفتم «خراش کوچیک! » خندید. گفت « دستم قطع شده ، سرم که قطع نشده .» شهید حاج حسین خرازی
منبع : کتاب خرازی

دو تا دور نشسته بودیم. نقشه آن وسط پهن بود. حسین گفت «تا یادم نرفته اینو بگم ، اون جا که رفته بودیم برای مانور؛ یه تیکه زمین بود. گندم کاشته بودن . یه مقدار از گندم ها از بین رفته. بگید بچه ها ببینن چه قدر از بین رفته ، پولشو به صاحبش بدین.» شهید حاج حسین خرازی
منبع : کتاب خرازی

گفت « بشین بریم به دور بزنیم.» رفتیم . – من کارامو کرده م. دیگه کاری توی این دنیا ندارم . دعا کن برم دیگه بسه هر چی مونده م.یک ریز می گفت. پریدم وسط حرفش . گفتم « مارو آورده ای این حرفا رو بزنی؟ کی بود می گفت هوای خودتونو داشته باشین؟ مراقب باشید الکی از دست نرید؟ مگه جنگ تموم شده که می گی کار دیگه ای ندارم؟ ما همه مون به ت احتیاج داریم ...» من حرف می زدم، او گریه می کرد. شهید حاج حسین خرازی
منبع : کتاب خرازی

همین طور حسین را نگاه می کرد. معلوم بود باورش نشده حسین فرمانده تیپ است . من هم اول که آمده بودم ، باورم نشده بود. حسین آمد ، نشست روبه رویش . گفت « آزادت می کنم بری.» به من گفت « به ش بگو.» ترجمه کردم . باز هم معلوم بود باورش نشده . حسین گفت « بگو بره خرمشهر، به دوستاش بگه راه فراری نیس، تسلیم شن. بگه کاری باهاشون نداریم. اذیتشون نمی کنیم.» خودش بلند شد دست های او را باز کرد. افسر عراقی می آمد؛ پشت سرش هزار هزار عراقی با زیر پیراهن های سفید که بالای سرشان تکان می داند. شهید حاج حسین خرازی
منبع : کتاب خرازی


8 اسفند سالروز
شهادت شهید "حسين خرازي" فرمانده لشگر 14 امام حسين:doa(6):

سردار رشيد سپاه اسلام شهيد حسين خرازي در سال 1336 ش در اصفهان به دنيا آمد. وي پس از اتمام دوران دبيرستان، در سال 1355ش به خدمت سربازي اعزام شد و با فرمان امام خميني مبني بر فرار سربازان از پادگان‏ها، به سيل خروشان مردم پيوست. شهيد خرازي درابتداي پيروزي انقلاب، با عضويت در كميته دفاع شهري اصفهان به حراست از جاده‏هاي حساس شهر مشغول بود. سپس يك سال پس از انقلاب، همزمان با توطئه گروهك‏هاي ضد انقلاب در گنبد و تركمن صحرا، به آن منطقه اعزام شد و به فرماندهي نيروها در يكي ازمحورهاي منطقه پرداخت و سپس چندين ماه در منطقه كردستان در راه دفاع از كيان اسلامي جانفشاني نمود. شهيد حسين خرازي،همزمان با آغاز جنگ و سقوط خرمشهر، به خوزستان اعزام شد و در منطقه خط شير، فرماندهي نيروهاي بسيج در مقابله با قواي متجاوز بعث را برعهده گرفت. عمليات‏هاي فرمانده كل قوا، ثامن الائمه، فتح المبين، بيت المقدس، خيبر، بدر، والفجر8 و كربلاي 4 و 5، صحنه‏ هاي فراواني از رشادت‏ها، ابتكار، خلاقيت و حُسن فرماندهي اين سردار رشيد اسلام بود، ضمن آنكه وي در عمليات خيبر در اسفند 1362 نيز، دستِ راست خود را در راه خدا تقديم كرد. سرانجام شهيد حسين خرازي اين سردار رشيد سپاه اسلام در جريان عمليات بزرگ و غرورآفرين كربلاي 5 در حالي كه فرماندهي لشكر 14 امام حسين:doa(6): را برعهده داشت، در 8 اسفند 1365 به فيض عظماي شهادت نائل آمد و اين عمليات، آخرين وداع با جهان مادي و آغاز حيات ابدي او را رقم زد. پيكر مطهر اين شهيد والا مقام پس از تشييعي با شكوه، در گلستان شهداي اصفهان (تخت فولاد) به خاك سپرده شد.

منبع: راسخون

:Gol::Gol:روحش شاد راهش پر رهرو باد :Gol::Gol:
شادی روح شهدا صلوات


[=B Mitra]در منطقة عملیاتی فاو، كنار اروند، با یك نفر در حال نگهبانی بودیم. حاج حسین خرازی به تنهایی به طرف ما می‌آمد. به شخص همراه خود گفتم: ایشان فرماندة لشكر است. قبول نكرد و گفت: فرماندة لشكر این طور تنها و عادی بین نیروها حركت نمی‌كند. چند لحظه بعد حاج حسین آمد و به درون سنگر رفت. هنگام ظهر، برادرها از حاج حسین خواستند جلو بایستید. حاجی نپذیرفت و گفت: اگر هر كدام از شما برادران بسیجی جلو بایستید، پشت سرتان اقتدا می‌كنم. همین كار را هم كرد. شهید حسين خرازي
منبع : راوي: ‌‌رضا معيني،‌ ر.ك: دژ آفرينان، ص‌‌47

ميثمى چفيه اى كه وسايلش را توى آن پيچيد، زده بود زير بغلش. منتظر فرمانده ايستاده بود كه باش برود خط. اواخر شب تا اذان صبح از شهادت گفت. هميشه كم حرف مى زد، حتي از اين جور حرف ها. اما آن شب دو - سه ساعت حرف زد. شهید حسین خرازی
منبع : [برگرفته از مجموعه كتب یادگاران | انتشارات روایت فتح | فاطمه غفاری]

بى سيم زد. پرسيد «چى شد پس؟» صبح عمليات، نيروها هدف را گرفته بوند، ولى نه آن قدر كه حاج حسين مى خواست. گفت «بى سيم بزن به فرمانده شون، بگو بكشه عقب. بعد بگو محمد و بچه هاشون برن جاى اونا.» تير خورده بود. نمى توانست بلند شود. سرش را انداخته بود پايين. گفت «حاجى!» حاج حسين گفت «جانم؟» گفت «من... من سعى خودمو كردم، نشد. بچه ها خسته بودن. ديگه نمى كشيدن.» زد زير گريه. حاج حسين رفت كنارش نشست. با آستين خاليش اشك هاى او را پاك مى كرد، ما همه گريه افتاده بوديم. شهید حسین خرازی
منبع : [برگرفته از مجموعه كتب یادگاران | انتشارات روایت فتح | فاطمه غفاری]

«حاجى خير ببينى. بيا پايين تا كار دست خودت و ما نداده اى. بچه هاى اطلاعات هستن. هر چى بشه، بهت مى گيم به خدا.» رفته بود بالاى دپو، خطّ عراقى ها را نگاه مى كرد; با يك طرف دوربين. يكطرفش رو به بالا بود. گفت «هر موقع خدا بخواد، درست مى شه. هنوز قسمتمون نيست...» يك دفعه از پشت افتاد زمين. دوربين هم افتاد جلوى پاى ما. تير خورده بود به چشمى بالاى دوربين. خنديد. گفت «ديدين قسمت من نبود؟» شهید حسین خرازی
منبع : [برگرفته از مجموعه كتب یادگاران | انتشارات روایت فتح | فاطمه غفاری]

فرمانده گردان داد مى زد «شيميايى. ماسك ها تونو بزنيد.» مى دويد. رفتيم توى يكى از سنگرهايى كه تازه گرفته بوديم، حاج حسين آن جا بود. گفته بود ببرندش محورهاى ديگر را هم ببيند. فرمانده گردان گفت «هر چه قدر كه مى تونى ببرش عقب. نگى من گفتم ها.» ترك موتور ننشسته خوابش برد. سرش افتاد روى شانه ام. دور و برش را نگاه مى كرد. زد به پايم. گفت «وايستا ببينم.» نگه داشتم. گفت «ماسكتو بردار ببينم كى هستى؟» توى دلم گفتم «خدا به خير كنه» ماسكم را برداشتم. گفت «واسه چى منو اين قدر آورده اى عقب؟» گفتم «ترسيدم شيميايى بشيد حاج آقا!» گفت «بى خود ترسيدى. دور بزن برو خط.» گفتم «چشم.» شهید حسین خرازی
منبع : [برگرفته از مجموعه كتب یادگاران | انتشارات روایت فتح | فاطمه غفاری]

[h=1]سیاهه مشق از روی دست اهدایی[/h]
[h=2]هشتم اسفندماه سال 65 بود و عملیات کربلای 5. رساندن غذا به رزمندگان با مشکل مواجه شده بود، آتش توپخانه دشمن اوج گرفته بود اما شهید «حسین خرازی» باوجود داشتن تنها یکدست، پی گیر تهیه غذای رزمندگان بود که خمپاره ای کنارش نشست و تن خسته اش را آرامش ابدی بخشید.[/h]


رسانه ای نیست که در این سال ها از وصیت و زندگی نامه اش ننوشته باشد و یا به مناسبت سالگرد شهادتش مصاحبه ای با خانواده شهید نکرده باشد، به همین منظور برای یاد کردن از شهید نمی خواهم به بیان مطالب موجود بپردازم بلکه سعی دارم تا با تطابق گفته ها و سیاحت در منش او، راهش را زنده نگهدارم تا شاید تلنگری برای مسئولان باشد و همچنین امروز با عبور از انتخابات مجلس دهم، به آنان که وعده ها دادند، رأی ها جمع کرده اند و امروز مسرور از پیروزی شان هستند سرمشقی از سخنان و عملکرد او دهم تا سیاه مشق کنند شاید رهرو راه شهیدان شوند.
«حسین خرازی» فرمانده شهیدی است که همیشه لبخند مهربانی گوشه لبش نقش بسته بود اما هنر، تدبیر و توانش تنها لبخندش نبود.
شهید در اولین وصیت نامه خودش از مردم می خواهد که پشتیبان ولایت فقیه باشند، راه شهدا را راه حق بیان می کند و می نویسد: «از مسئولین عزیز و مردم حزب الهی می خواهم که در مقابل آن افرادی که نتوانستند از طریق عقیده، مردم را از انقلاب دور و منحرف کنند و الآن در کشور دست به مبارزه دیگری از طریق اشاعه فساد و فحشا و بی حجابی زده اند در مقابل آن ها ایستادگی کنید و با جدیت هرچه تمام تر جلو این فسادها را بگیرید.»
شهید حدود 29 سال پیش خطر را گوش زد کرده و به عنوان کسی که امروز خونش را برای ایران داده خواسته تا جلوی فساد را بگیرند، شهید به من و تو مسئولان می گوید نه به هم رزمان زیرخاکش.
شهید خرازی با شروع جنگ تحمیلی بنا به تقاضای هم رزمان خود، پس از یک سال خدمت صادقانه در کردستان راهی خطه جنوب شد و به سمت فرمانده اولین خط دفاعی که مقابل عراقی ها در جاده آبادان-اهواز در منطقه دارخوین تشکیل شده بود (و بعداً در میان رزمندگان اسلام، به «خط شیر» معروف شد) منصوب گشت.
«او باآنکه یکدست بیشتر نداشت با جنب وجوش و تلاش فوق العاده اش هیچ گاه احساس کمبود نکرد و برای تأمین و تدارک نیروهای رزمنده در خط مقدم جبهه، تلاش فراوانی می کرد.» آقایان و خانم های مسئول و منتخبین مردم شما چقدر برای رأی دهندگانتان ارزش قائلید و تلاش می کنید؟

خطی که نه ماه در برابر مزدوران عراقی دفاع جانانه ای را انجام داد و دلاورانی قدرتمند را تربیت کرد. این در حالی بود که رزمندگان ازنظر تجهیزات جنگی و امکانات تدارکاتی شدیداً در مضیقه بودند، اما اخلاص و روح ایمان بچه های رزمنده، نه تنها باعث غلبه سختی ها و مشکلات بر آن ها نشد بلکه هرلحظه آماده شرکت در عملیات و جان فشانی بودند.
ای کسانی که امروز رأی های داخل صندوق مسرورتان کرده چقدر حاضرید مانند خرازی و یا رانش در خط شیر امروز جان فشانی کنید؟
آیا به جز وعده ساخت وساز برای جان فشانی خود را آماده کرده اید؟
بخوانید و بدانید که «خرازی» که قرار است از روی دستش مشق کنید، «در عملیات خیبر که توأم با صدمات و مشقات زیادی بود و دشمن منطقه را با انواع و اقسام جنگ افزارها و بمب های شیمیایی موردحمله قرار داده بود شهید هرگز حاضر به عقب نشینی و ترک موضع خود نشد تا اینکه در این عملیات یکدست او در اثر اصابت ترکش قطع شد و پیکر زخم خورده او به عقب فرستاده شد.» شما در چه شرایطی منطقه عملیاتی سخت را ترک کنید و عقب نشینی کنید.
می دانید وقتی به عملیات بزرگی چون والفجر 8 را فرماندهی می کرد دستش قطع شده بود؟ همان دستی که قرار است از رویش مشق شب کنید و سیاهه شما باشد، لشکر امام حسین (ع) تحت فرماندهی او به عنوان یکی از بهترین یگان های عمل کننده، لشکر گارد بعثی عراق را به تسلیم واداشت و پیروزی های چشمگیری را در منطقه فاو کارخانه نمک که جزو پیچیده ترین مناطق جنگی بود، به دست آورد. لشکر شما چه دست آوردی به بار خواهد آورد؟
شهید «خرازی» در عملیات کربلای 5 در جلسه ای با حضور فرماندهان گردان ها و یگان ها از آنان بیعت گرفت که تا پای جان ایستادگی کنند و گفت: «هرکس عاشق شهادت نیست از همین حالا در عملیات شرکت نکند، زیرا که این یکی از آن عملیات های عاشقانه است و از حساب های عادی خارج است.» آیا شما عاشق شهادت هستید؟ اهل عملیات های عاشقانه و خارج از حساب های عادی هستید؟ اگر هستید بسم الله اگرنه که شهید خرازی مسیرتان را تعیین کرده است.
«لشکر او در این عملیات توانست با عبور از خاک ریزهای هلالی که در پشت نهر جاسم از کنار اروندرود تا جنوب کانال ماهی ادامه داشت شکست سختی به عراقی ها وارد آورد.» شما آماده شده اید تا از خاک ریزهای هلالی و غیرهلالی امروز عبور کنید و در کانال ماهی ها شکست سخت به دشمنان بزنید؟
«او علاوه برداشتن تدبیر نظامی، شجاعت کم نظیری داشت. با همه مشکلات و سختی ها، در طول سالیان جنگ و جهاد از خود ضعفی نشان نداد. قاطعیت و صلابتش برای همه فرماندهان گردان ها و محورها، نمونه و از ابهت فرماندهی خاصی برخوردار بود.» منتخبین ملت شجاعت شما هم نظیر امثال خرازی است؟ تدبیر لازم را کسب کرده اید؟ قاطعیت و صلابتتان دشمن را مجهور و دوست را شادمان می کند؟ ابهتتان چطور؟
«او باآنکه یکدست بیشتر نداشت با جنب وجوش و تلاش فوق العاده اش هیچ گاه احساس کمبود نکرد و برای تأمین و تدارک نیروهای رزمنده در خط مقدم جبهه، تلاش فراوانی می کرد.» آقایان و خانم های مسئول و منتخبین مردم شما چقدر برای رأی دهندگانتان ارزش قائلید و تلاش می کنید؟
از یاد مبرید که «در بسیاری از عملیات ها حاج حسین مجروح شد؛ اما برای جلوگیری از تضعیف روحیه هم رزمانش حاضر نمی شد به پشت جبهه انتقال یابد.»
[h=2]چند سرمشق[/h] حال گوش جان فرا دهید به چند فراز از سخنان او که خطاب به شماهاست و راه شهدا را برایتان روشن می کند همان طور که رهبر ما گفتند: «با این ستارها هم نیز می شود راه را پیدا کرد.»
شهید گفته است: ما لشکر امام حسینیم، حسین وار هم باید بجنگیم، اگر بخواهیم قبر شش گوشه امام حسین (ع) را در آغوش بگیریم کلامی و دعایی جز این نباید داشته باشیم: «اللهم اجعل محیای محیا محمد و آل محمد و مماتی ممات محمد و آل محمد.»
- اگر در پیروزی ها خودمان را دخیل بدانیم این حجاب است برای ما، این شاید انکار خداست.
- اگر برای خدا جنگ می کنید احتیاج ندارد به من و دیگری گزارش کنید. گزارش را نگه دارید برای قیامت. اگر کار برای خداست گفتنش برای چه؟
- در مشکلات است که انسان ها آزمایش می شوند. صبر پیشه کنید که دنیا فانی است و ما معتقد به معاد هستیم.
- هر چه که می کشیم و هر چه که بر سرمان می آید از نافرمانی خداست و همه ریشه در عدم رعایت حلال و حرام خدا دارد.
- سهل انگاری و سستی در اعمال عبادی تأثیر نامطلوبی در پیروزی ها دارد.
- همه ما مکلفیم وظیفه داریم باوجود همه نارسایی ها بنا به فرمان رهبری، جنگ را به همین شدت و با منتهای قدرت ادامه بدهیم زیرا ما بنا بر احساس وظیفه شرعی می جنگیم نه به قصد پیروزی تنها.
- مطبوعات ما جنگ را درشت می نویسد، درست نمی نویسد.
- مسئله من تنها جنگ است و در همان جا هم مسئله من حل می شود.
- همواره سعی مان این باشد که خاطره شهدا را در ذهنمان زنده نگه داریم و شهدا را به عنوان یک الگو در نظر داشته باشیم که شهدا راهشان راه انبیاست و پاسداران واقعی هستند که در این راه شهید شدند.
- من علاقه مندم که با بی آلایشی تمام، همیشه در میان بسیجی ها باشم و به درد دل آن ها برسم.

نشسته بودم روی خاک ریز . با دوربین آن طرف را می پاییدم .
بی سیم مدام صدا می کرد. حرصم در آمده بود. – آدم حسابی . بذار نفس تازه کنم . گلوم خشک شد آخه .
گلویم ، دهانم ، لب هام خشک شده بود . آفتاب مستقیم می تابید توی سرم.
یک تویوتا پشت خاکریز ترمز کرد.
جایی که من بودم، جای پرتی بود.خیلی توش رفت و آمد نمی شد.
گفتم« کیه یعنی؟»
یکی از ماشین پرید پایین . دور بود درست نمی دیدم. یک چیز هایی را از پشت تویوتا گذاشت زمین . به نظرم گالن های آب بود. بقیه اش هم جیره ی غذایی بود لابد.
گفتم «هر کی هستی خدا خیرت بده مردیم تو این گرما.»
برایم دست تکان داد و سوار شد.
یک دست نداشت.
آستینش از شیشه ی ماشین آمده بود بیرون، توی باد تکان می خورد...

علمدار خمینی (ره) و سردار عشق ، شهید حاج حسین خرازی – فرمانده لشگر امام حسین (ع)