*~خاطرات راویان نور~*

تب‌های اولیه

17 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
*~خاطرات راویان نور~*

[="SeaGreen"]به نام خدا, به یاد خدا, برای خدا[/]

[="Purple"]سلام همراهان محترم انجمن محبوب اسک دین:Gol:

این تاپیک رو ایجاد کردم تا محلی باشه که راویان محترم بیان و از خاطراتشون و صد البته تجربیاتشون برامون بگن تا انشالله از ایده ها ی هم استفاده کنیم و اشتباهات احتمالی هم رو تکرار نکنیم[/]

[="red"]یعنی هیشکی تو انجمن به عنوان راوی فعالیت نمیکنه؟؟؟؟؟[/]

خوب مثل اینکه خودم باید دست بکار بشم

[="darkorchid"]امسال خدا توفیق داد و به عنوان راوی همراه زائرین کربلای ایران بودم
این سفر برای من پر از تجربه های جدید و خاطرات قشنگ بود یکی ش رو الان براتون میگم
قرار بود آخر اردو به عنوان یادگاری کتابچه های ریزی که برای معرفی شهدا بود رو به بچه ها بدیم
کتابها با این موضوعات بودند
شهید حمید باکری,شهید مهدی باکری,شهید وزوایی,شهید پلارک وشهید نامجو,شهید حسن باقری,شهید شکوری و کتاب تفحص
چون طی اردو از شهیدان باکری و وزوایی شهید پلارک صحبت کرده بودم دیدم بچه ها دارن برای این سه شهید سر و دست میشکونن
در حالی که من از هر شهید کلا 5 تا 6 تا کتاب داشتم
گفتم بچه ها شهدا یکی از یکی بهتر ن چون با این 3 شهید آشنا شدین بهشون علاقه دارین باورکنین با هر شهیدی که آشنا بشین عاشقش میشین
طی پخش کتاب یکی از بچه ها بهم گفت خانوم برای من و بغل دستی م هر دو حمید باکری هست لطفا به من مهدی باکری رو بدین
منم کتابش رو گرفتم و گفتم یه کتاب برات بیرون میارم هرچی قسمتت بود بهش راضی باش خوب؟ اونم قبول کرد...روی کتاب نوشته بود....[="teal"]شهید مهدی باکری[/][/]

خب ماهم یه زمانی روایت گری میکردیم
البته به عنوان خادم رفته بودیم دیدیم هیچکس نیست روایت گری کنه این وظیفه خطیر رو به عهده گرفتیم:ok:
کم کم اسممون رو گذاشتن راوی مقر
:khandeh!:

کنیزفاطمه;281257 نوشت:
کم کم اسممون رو گذاشتن راوی مقر

به نام خدا
سلام و عرض ادب
بسیار خوب
نمیخواهید چندتا از خاطرات مربوط به روایت گری هاتون را بگید تا سایر دوستان هم استفاده کنند؟

البته سرکار ماهمون هم خاطرات خوبی دارند که ان شاالله تو همین تایک کم کم تعریف می کنند

در پی اصرار زیاد دوستان ما هم خاطراتمون رو مینویسیم
[SPOILER]البته این رو خودمون برداشت کردیم:khandeh!:[/SPOILER]

اولین جلسه روایت گری اینطوری شروع شد
ما مقرمون بیمارستان صحرایی امام حسین بود. ایام ربیع الاول و جشن اهل بیت
یکی از دوستان پیشنهاد داد که زائرا رو جمع کنیم و براشون مولودی بخونیم.
جمعیت نسبت خوبی جمع شدن مخصوصا بعد از مولودی خیلی قشنگ دوستمون.
قرار شد آخرین مولودی هم مولودی امام زمان باشه.
من پیشنهاد دادم حالا که جو آماده است من 5 دقیقه موقعیت بیمارستان و فضای زمان جنگ رو براشون بگم.
آخه مقر ما اولین جایی بود که زائرا اومده بودن و از فردا قرار بود برن مناطق.
روایت گری ما همان و عوض شدن حال و هوای زائرا همان
بعد از اون هم بجای مولودی مداحی کردیم .
این شد که از فردا ما شدیم راوی مقر و پای ثابت مجلس

سلام دوستان
بزودی بقیه ماجراهای روایتگری رو مینویسم
منتظر باشیددددددد.................................:khandeh!:

سلام
من دوباره اومدم
خب قضیه راویشدنم رو که براتون گفتم
حالا بذارین براتون بگم که با چه مشقتهایی مطالب روایت گری رو از این طرف و اونطرف جمع میکردم.
گفته بودم که وظیفه اصلی من روایت گری نبود من خادم بودم پس نباید از زیر بار مسئولیت اصلی خودم شونه خالی میکردم.
یه مراسم صبحگاه داشتیم که باید زائرا رو به صف میکردیم تا از صحبتهای راوی کاروانشون استفاده کنن ولی کی اون موقع صبخ به راوی توجه میکرد
هرکدوم زائزا یه گوشه ای زو پیدامیکردن تا عکس یادگاری بگیرن.
ولی راوی هم از رو نمیرفت و صحبتهاش رو ادامه میداد درباره موقعیت بیمارستان و تعداد مجروحین و عملیاتهایی که مجروحینشون رو اورده بودن
این اطلاعات برای من خیلی مهم بود
و از اونجا که خدا منو با همه بدیهام خیلی دوست داره یه حافظه خوب بهم داده که همه چی رو دقیق ثبت میکنه.
خلاصه خودمون هم مطالعه درباره جنگ و دفاع مقدس کم نداشتیم.
یکم هم چاشنی هحساس و شعر چیز خوبی از آب در میومد
البته یکی از همکاران از کسانی بودن که با یکی از پزشکان این بیمارستان در زمان جنگ صحبت کرده بودن و روایت ایشون برای من یکی از مهمترین اسناد روایی بود..
منتظر باشید این دفعه میخوام یکی از سوتی های روایت گریم رو براتون بگم.

سرکار ماهمون کجایین پس شما؟؟؟؟؟؟؟؟؟:Gig:
ما اومده بودیم شاگردی کنیم.

به نام خدا
عرض سلام و ادب

کنیزفاطمه;282636 نوشت:
منتظر باشید این دفعه میخوام یکی از سوتی های روایت گریم رو براتون بگم.

منتظریم:Nishkhand::ok:
کنیزفاطمه;282636 نوشت:
سرکار ماهمون کجایین پس شما؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ما اومده بودیم شاگردی کنیم.

بزارید سرشون خلوت بشه ایشونم میان

بسم رب الشهدا و الصدیقین

[="red"]قسمت اول[/]

[="darkorchid"] خاطره اولین سفرم به عنوان راوی فتح همراه با دانش آموزان دبیرستان ...

از آنجایی که مسئول اردو سرکار خانم ... مادرم بود,روز قبل از اردو به همراه ایشون به مغازه رفتیم و برای بچه ها از بودجه ای که در اختیارشون بود,چند هدیه از لوازم التحریر گرفته تا کتب مذهبی و حتی خوراکی تهیه کردیم.

صبح روز اردو وارد حیاط سپاه شدم, صف دانش آموزان رو در مقابل صبحگاه ناحیه و چشم نگران خانواده ها که در جلو صف ایستاده بودند را دیدم.یاد اولین سفر خودم به مناطق جنگی افتادم.من هم سال دوم دبیرستان بودم و تنها چیزهایی که از جنگ شنیده بودم خاطرات دایی کوچکم بود که به مدت 2 سال در منطقه ی سردشت فعالیت داشت.مادر و برادرم هم از اوضاع داخلی شهر در آن روزها برام گفته بودند.برادرم میگه هنوز صدای آژیر خطر که در شهر پخش میشد و بعد اون برق شهر قطع شده بود رو به یاد دارم.مادرم برام گفته بود به عنوان فعالیت برای درس آمادگی و دفاعی که آن روزها به طرح کاد معروف بود,برای رزمنده ها دستکش و جوراب و ... تهیه میکردند.دایی من هم طی یک نامه به مادرم اطلاع داده بود که دستکشها و جورابهای کاموا به دستشان رسیده.هنوز بعضی از این نامه ها را در خانه مان داریم.

یادمه قبل اردو پدرم همواره بهم گوشزد میکرد که سعی کن هرجا پا میگذاری با وضو باشی اون مکانهای خاکی و مقدس جبهه آغشته به خون شهدا ست ولی روح و جسم و درک من خیلی کمتر از این بود که بتوانم پیش از رفتن به منطقه درک کنم قرار است پا جای پای چه شیر مردان و شیر زنانی بگذارم.

دقیق نمیدانستم دانش آموزان حاضر در صف چه حالی دارند.چه پیش زمینه و پیش تصوری از اردویی که قرار بود به آن بروند داشتند.خیلی ها خوشحال بودند.برای جبهه بود؟ شوق دیدن مناطق؟ شاید فقط صرف اینکه اردو میروند و چند روزی هم از درس و مشق معاف خواهند بود...ولی مطمئنم از هر دو گروه بینشان بود...بهتر است نه زیاد مثبت بهشان نگاه میکردم نه زیاد منفی.

تمام سعی م بر این بود که حال و هوا و سن خودم را به یاد بیاورم و اینکه بهترین راه را برای نزدیک شدن بهشان پیدا کنم.مثل همه ی حاضرین از شهدا کمک خواستم که خودشان, خودشان را به نوجوانان ما بشناسانند.

به والدین دقیق تر نگاه کردم متاسفانه با اینکه در محوطه ی سپاه قرار داشتند چندتایی شان واقعا بد حجاب بودند و ما قرار بود دختر چنین مادرانی رو به حجاب دعوت کنیم؟ البته چون سابقه ی دوستی با دخترانی رو داشتم که از همچین خانواده هایی بودند ولی بعدها با لطف و عنایت حضرت ولی عصر(عج)چادر را انتخاب کردند, کمی دلگرم شدم.

اونقدر غرق در این تفکرات شده بودم که به کل یادم رفته بود,آقای ... بهم قول داده بود مسابقه هایی رو که برای بچه ها ترتیب داده بودم رو برام به تعداد تکثیر کنن.با موبایلشون تماس گرفتم و گفتند که به سپاه نمی آیند و من میتوانم از آقای ... کمک بگیرم.منم منتظر ماندم ولی کسی در اتاق ایشون رو باز نکرد و بالاخره جریان رو با خانم ... در میان گذاشتم ایشون هم از من خواستند تا وارد اتاقشون بشم و از خانم ... برای تکثیر کمک بخوام. پیش خانم ... بود که متوجه شدم ایشون هم خیلی عجله دارند هم کاغذ برای فوتو ندارند!

به لطف خدا درست در همین لحظه که حسابی ناامید شده بودم جناب ... با من تماس گرفتند و ازم خواستند به اتاقشان بروم.جریان رو تلفنی گفتم و ایشون به من اطمینان خاطر دادند که هم دستگاه فوتو دارند و هم کاغذ a4. وقتی وارد اتاقشون شدم خیلی گرم باهام سلام و احوال پرسی کردند و چند سوال ازم پرسیدند و تا از ایشون خواستم برام فوتو بگیرن بهم گفتن که کار با دستگاه رو بلد نیستن!

با کمک یکی از خواهران راوی خدا رو شکر توانستم همون تعداد برگه ای که نیاز داشتم به تعداد بچه ها فوتو بگیرم.آقای ... هم چند نکته رو به ما متذکر شدند و در آخر حدود 10 عدد سی دی مربوط به معرفی عملیات ها رو در اختیارم قرار دادند .از اتاق ایشون به سمت اتوبوس رفتم.دیدم راننده تا اونجا که گلو ش اجازه میده داره به سر مسئولمون خانم ... داد میزنه! اونجا بود که متوجه شدم این سفر زیاد باب میل من نخواهد بود.[/]

[="red"]ادامه دارد...[/]

کنیزفاطمه;281497 نوشت:
در پی اصرار زیاد دوستان ما هم خاطراتمون رو مینویسیم
[spoiler]البته این رو خودمون برداشت کردیم:khandeh!:[/spoiler]

اولین جلسه روایت گری اینطوری شروع شد
ما مقرمون بیمارستان صحرایی امام حسین بود. ایام ربیع الاول و جشن اهل بیت
یکی از دوستان پیشنهاد داد که زائرا رو جمع کنیم و براشون مولودی بخونیم.
جمعیت نسبت خوبی جمع شدن مخصوصا بعد از مولودی خیلی قشنگ دوستمون.
قرار شد آخرین مولودی هم مولودی امام زمان باشه.
من پیشنهاد دادم حالا که جو آماده است من 5 دقیقه موقعیت بیمارستان و فضای زمان جنگ رو براشون بگم.
آخه مقر ما اولین جایی بود که زائرا اومده بودن و از فردا قرار بود برن مناطق.
روایت گری ما همان و عوض شدن حال و هوای زائرا همان
بعد از اون هم بجای مولودی مداحی کردیم .
این شد که از فردا ما شدیم راوی مقر و پای ثابت مجلس

کنیزفاطمه;282635 نوشت:
سلام
من دوباره اومدم
خب قضیه راویشدنم رو که براتون گفتم
حالا بذارین براتون بگم که با چه مشقتهایی مطالب روایت گری رو از این طرف و اونطرف جمع میکردم.
گفته بودم که وظیفه اصلی من روایت گری نبود من خادم بودم پس نباید از زیر بار مسئولیت اصلی خودم شونه خالی میکردم.
یه مراسم صبحگاه داشتیم که باید زائرا رو به صف میکردیم تا از صحبتهای راوی کاروانشون استفاده کنن ولی کی اون موقع صبخ به راوی توجه میکرد
هرکدوم زائزا یه گوشه ای زو پیدامیکردن تا عکس یادگاری بگیرن.
ولی راوی هم از رو نمیرفت و صحبتهاش رو ادامه میداد درباره موقعیت بیمارستان و تعداد مجروحین و عملیاتهایی که مجروحینشون رو اورده بودن
این اطلاعات برای من خیلی مهم بود
و از اونجا که خدا منو با همه بدیهام خیلی دوست داره یه حافظه خوب بهم داده که همه چی رو دقیق ثبت میکنه.
خلاصه خودمون هم مطالعه درباره جنگ و دفاع مقدس کم نداشتیم.
یکم هم چاشنی هحساس و شعر چیز خوبی از آب در میومد
البته یکی از همکاران از کسانی بودن که با یکی از پزشکان این بیمارستان در زمان جنگ صحبت کرده بودن و روایت ایشون برای من یکی از مهمترین اسناد روایی بود..
منتظر باشید این دفعه میخوام یکی از سوتی های روایت گریم رو براتون بگم.

کنیز فاطمه ی عزیزم نوشته هات رو خوندم عالی بود
خدا اجرت بده خواهری گلم
میشه یکم بیشتر توضیح بدی؟ مثلا اینکه اون روز تو بیمارستان به بچه ها حدودا چی ها گفتی؟؟
و اینکه می گی چاشنی شعر به صحبت هات اضافه کردی....چه شعر هایی؟؟
می گی مطالعه درباره ی جنگ و دفاع مقدس داشتی بیشتر از همه چه کتابی بدرد ت خورد؟

من فکر کنم 5 یا 6 بار اومدم منطقه جنگی و فقط 1 بار در طی دوران دانشجویی م مارو بردن بیمارستان صحرایی( به عنوان خوابگاه) بعد اون به هر کی میگم ما رو ببرین بیمارستان صحرایی نمی فهمه من چی میگم

هم روایت گر هامون نمی دونن...هم سرهنگ های سپاهی که همراهمونن!! واقعا نمیدونم چطور بهشون بگم
شما که بیمارستان صحرایی امام حسین (ع) بودی, میدونی حدودا آدرس ش کجاست؟ کدوم منطقه ست؟ و برای اینکه اونجا خادم شم چه کار باید بکنم؟

[="red"]قسمت دوم ...[/]

[="purple"]یادم آمد در سفر قبلی که به منطقه ی عملیاتی داشتم راننده به یکی از راویان که هم سن و سال خودم بود اجازه نمیداد تا بایسته و صحبت کنه و میگفت از روی صندلی صحبت کن.راوی بنده خدا بدون سیستم صوتی و نشسته مجبور بود روایت گری کنه که مسلما از حوصله ی دانش آموزان خارج بود و این مسئله دوستم رو بسیار آزار میداد. با خودم گفتم باید جدی پای کارم بایستم و برای روایت آنچه که خوانده ام وبهم گفته شده از هیچ تلاشی فروگذار نکنم.

سوار اتوبوس شدیم و مسئولان زحمت کش اردو مخصوصا خانم غ... حرکت ماشین رو با صلوات دانش آموزان همراه کردند و از آنها خواستند تا دعای فرج رو با هم زمزمه کنند و بچه ها هم انصافا خوب همراهی کردند.تا به پلیس راه رسیدیم.راننده از یکی از مسئولین خواست تا به بچه ها اعلام کنه هر وقت به پلیس راه میرسیم کمربندهایشان را ببندند.من ازشون خواهش کردم این اطلاع رسانی رو به عهده ی من بگذارند تا بهانه ای بشه خودم رو به بچه ها معرفی کنم.

نام و نام فامیلی خودم و همچنین علت حضورم در اتوبوس رو برای بچه ها گفتم و از آنجایی که از متکلم وحده بودن بیزارم حتی طی معارفه ی خودم از دانش آموزان کمک گرفتم تا مدرک تحصیلی من رو حدس بزنند با وجود راهنمایی های زیادم کسی موفق به حدس درست نشد و خودم در نهایت گفتم که مترجم زبان انگلیسی هستم و اعلام کردم که تا آخرین روز اردو فرصت دارند یک جمله به زبان انگلیسی درباره ی جنگ و جبهه و دفاع و هرچی که مربوط به رزمنده های ما میشه و بنویسند و در اختیارم بذارن تا به بهترین جمله یک جایزه ی خوشبو تعلق بگیره و در ضمن گفتم که جایزه ما عطر نیست!

دیدم خیلی ها با نگاه ملتمسانه بهم گفتند که نمیشه جمله فارسی باشه که ما هم شرکت کنیم؟ بهشون گفتم میتونن با خونواده هاشون تماس بگیرن که اونها در تهیه ی جمله کمکشون کنند اگر این امکان براشون نیست اصلا نگران نباشند چون مسابقه های زیاد و جوایز زیادی در طی اردو اهدا خواهد شد.در نهایت بستن کمربندهاشون رو بهشون اعلام کردم و تمام صحبت هام رو دوباره برای قسمت جلوی اوتوبوس تکرار کردم چون چیزی نشنیده بودند و سر جام نشستم.

از راننده خواستم تا فیلم نفوذی رو برای بچه ها به نمایش بذاره...اولین مخالفت..."هوا روشنه بچه ها چشمشون تلوزیون رو نمیبینه!"...مسئول اقای اتوبوس برادرم بود ازش خواستم به راننده بگه ما طی سفرهایی که به تهران داشتیم و همه ش هم در طی روز بوده,برامون فیلم پخش میکردن.اما برادرم گفت بهتره همین اول اردو باهاش زیاد بحث نکنیم تا بهانه ای به دستش ندیم.
به بارگاه ملکوتی حضرت امامزاده هاشم(ع) رسیدیم.برای سرویس بهداشتی راننده توقف کوتاهی کرد و بچه ها به همراه مسئولین رفتند و برگشتند.

بالاخره رسیدیم به مرقد امام(ره) برای تجدید وضو و نماز و زیارت بعد هم با بچه ها در حیاط محوطه نشستیم و ناهار خوردیم و ساعت حدودا 4.30 وارد اتوبوس شدیم.

هوا تقریبا تاریک شده بود و راننده هم عوض شده بود.مسن تر از راننده ی قبلی بود.بچه ها ازمون خواستند تا براشون فیلم بذاریم.اینبار از راننده ی جدید در خواست کردم با بی میلی گفت بلد نیستم دستگاه رو روشن کنم.از برادرم خواستم تا اینکار رو بکنه ولی راننده ی قبلی خودش دست بکار شد.تقریبا بی صدا بود و هیچ کس هیچی نمیشنید حتی ما که جلو نشسته بودیم بالاخره صدا تنظیم شد و چشم های مشتاق بچه ها به تلوزیون دوخته شده بود که ناگهان راننده چنان دادی کشید بر سرمان که: " من با صدا حواسم پرت میشه و نمی تونم رانندگی کنم!!"

فیلم را قطع کرد! بچه ها تازه انرژی گرفته بودن و نمی شد براشون از شهادت و رنج رزمنده ها بگم از مسئولمون خواهش کردم با بچه های انتهای اتوبوس سرودهای اردویی بخونن که بعد گذشت چند دقیقه دیدم راننده داره میزنه بغل که اگه بچه ها ساکت نشن من هم رانندگی نمی کنم!!

همه بهت زده بودیم و در آخر مسئول اردو از بچه ها خواست تا ساکت بشینن.بعد گذشت حدودا 1 ساعت از اذان مغرب وارد شهری شدیم که خیلی سریع نمازمون رو در یک مسجد تو راهی به جا آوردیم و دوباره سوار اتوبوس شدیم تا به مکان دیگری برای صرف شام برویم.

برای صرف شام در خرم آباد فکر میکنم پیاده شدیم و شام را خوردیم.بچه ها خیلی خسته بودند و خوابشان برد تا ساعت حدودا 4 صبح بود که از ماشین پیاده شدیم و پاهامون رو به اولین قطعه از بهشت, پادگاه شهید جعفر زاده گذاشتیم.

دلم میخواست قبل پیاده شدن به بچه ها میگفتم که قرار است کجا پا بگذارند ولی همه خواب بودند و با روشن شدن اتوبوس مشغول جمع و جور کردن خودشون و چادر و وسایلشون شدند.پیاده شدیم و نیم ساعت تا اذان صبح مانده بود...شاید هم بیشتر... نمیدانم .تو حیاط نشسته بودم و خیره به سوله ها نگاه میکردم. هوا تاریک بود و بچه ها مون با اتوبوس های دیگه قاطی شده بودند.به چندتایی شون گفتم که رزمنده های ما تو همین سوله ها خوابیدند و خیلی هاشون شهید شدند و برنگشتند...اولین باری بود که نگاهشون رو به اطراف میدیدم که چه کنجکاو شده بود.ازشون خواستم به دوستانشون هم بگن.[/]

[="red"]ادامه دارد ...[/]

سلام:Mohabbat:
من باز اومدم

خواهر گلم خانم ماهمون الوعده وفا
بالاخره هرچی باشه شما پیشکسوتین اینجا احترامتون هم واجب
من اول سوالای شما رو جواب میدم که البته به خاطره خودم هم مربوط میشه
[SPOILER] پس اینجارو با دقت بخونید تا سوتی رو دقیق متوجه بشید[/SPOILER]
[SPOILER]راوی به این خوبی دیدین خودش بهتون میگه سوتیشو بگیرین:Narahat az:[/SPOILER]
خب بریم سراغ موقعیت بیمارستان صحرایی امام حسین
بیمارستان در فاصله75 کیلومتری اهواز و 45 کیلومتری خرمشهر در سه راهی اهواز _ خرمشهر _ دارخوین واقع شده
از هرطرف اهواز یا خرمشهر به سه راهی که برسی باید بپیچی تو خاکی و حدود 10الی15 کیلومتر بیای تا به بیمارستان برسی

[SPOILER]تعدادی از عکسهای بیمارستان رو تو آلبومم گذاشتم. دوستان میتونن ببینند.[/SPOILER]
این بیمارستان در حدود سال 62 ساخته و راه اندازی شده
طرح اولیه بیمارستان از شهید چمرانه.
بیمارستان به صورت بلوک های مجزای سیمانی در اصفهان ساخته شده و بعد به منطقه آورده شده و سرهم شده
از سه لایه بتونه و مقاوم در برابر حتی گلوله مستقیم تانک.
روی بیمارستان 9متر خاک فشرده ریخته بودن که در اثر فرسایش و گذشت زمان الان کمتر شده.
[SPOILER]شما در عکس ورودی بیمارستان جای گلوله تانک رو میتونید مشاهده کنید.[/SPOILER]
این بیمارستان به جهت نزدیکی به خرمشهر عهده دار رسیدگی به مجروحین شیمیایی شلمچه بوده و از این جهت حال و هوای خاصی داره.
بیمارستان از یک بخش اورژانس، ش.م.ر و 8 اتاق عمل و چند اتاق ریکاوری تشکیل شده است.

منتظر باشید من دوباره برمیگردم:Mohabbat:

دوباره سلام
بیمارستان صحرایی امام حسین معراج بیشتر از هزار شهید دفاع مقدسه و به همین دلیل معنویت خاصی داره.
البته به جز بیمارستان صحرایی امام حسین بیمارستانهای صحرایی دیگه ای هم هست که از نظر ساختمان و اتاقهایی که دارند ، بتون ریزی که شدند شبیه به بیمارستان صحرایی امام حسین هستند.
یکی بیمارستان صحرایی امام حسن که نزدیک بستانه و یکی هم بیمارستان صحرایی امام علی که فکر کنم به اهواز نزدیک باشه.
بیمارستان صحرایی امام حسین به خاطر دور بودنش از شهر آبش از طریق تانکر تامین میشه و برقش هم از طریق موتور برق
چون هیچ پنجره و راه نفوذی نداره اگه برق قطع بشه بیمارستان در ظلمت محض فرو میره و شما حتی دست خودتون رو اگه مقابل صورتتون بگیرین نمیتونید ببینید.
حالا جای این هست که بپرسید در زمان جنگ اگه موتور برق دچار مشکل میشد چیکار میکردن؟
این در حالیه که میدونیم گاهی وقتها قطع شدن چند لحظه برق میتونه جون یک انسان رو در اتاق عمل به خطر بیاندازه

خب دوستان وقتش رسیده که پاسخ سوالی که در ذهنتون ایجاد شده رو بدم
در زمان جنگ این بیمارستان با دو عدد موتور برق تامین و پشتیبانی میشد که یکی از موتور برق ها در نزدیکی بیمارستان و داخل سوله هایی که استتار شده بودن قرار داشت
و موتور برق دوم در مسافتی حدود 10 کیلومتری بیمارستان در منطقه دارخوین واقع بوده است. که زمانی که موتور برق اول خاموش میشده موتور برق دوم بهطر اوتوماتیک روشن میشده است.
دشمن در حمله ای به بیمارستان موتور برق اول را از کار می اندازد و به خیال اینکه برق بیمارستان قطع شده و میتواند بچه های ما رو غافگیر کنه با خیال راحت به بیمارستان حمله میکند.
اما از آنجایی که موتور برق دوم بلافاصله روشن شده و برق بیمارستان را تامین میکند بچه ها میتوانند مدتی را مقاومت کنند تا نیروهای پشتیبانی برسند.
نکته ای که فراموش کردم بگم این بود که درب های بیمارستان هم ضد گلوله بوده اند ودر برابر گلوله های مستقیم تانک توان مقابله را داشتند.