ܓ✿ داستان واژه هايي از زند گاني امام رضا عليه السلامܓ✿

تب‌های اولیه

13 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
ܓ✿ داستان واژه هايي از زند گاني امام رضا عليه السلامܓ✿

زندگانى حضرت امام رضا(ع) پر است از لحظاتى نورانى و شگفت انگيز

كه دل شيفتگان را مى‏برد .

از كتاب «ديوان خدا» نوشته نعيمه دوستدار

ـ كه بر اساس منابع موثق تدوين يافته ـ

چند داستان برگزيده‏ايم كه تقديم عاشقان اهل بيت مى‏ كنيم.

[=Microsoft Sans Serif]نشانه موى پيامبر(ص)
[=Microsoft Sans Serif]
[=Microsoft Sans Serif]
[=Microsoft Sans Serif]
[=Microsoft Sans Serif]مردى از نوادگان انصار خدمت امام رضا(ع) رسيد.
[=Microsoft Sans Serif] جعبه‏اى نقره‏اى رنگ به امام داد و گفت :
[=Microsoft Sans Serif]
[=Microsoft Sans Serif]«آقا! هديه‏اى برايتان آورده‏ام كه مانند آن را هيچ كس نياورده است».
[=Microsoft Sans Serif]
[=Microsoft Sans Serif]بعد در جعبه را باز كرد و چند رشته مو از آن بيرون آورد و گفت: «اين هفت رشته مو از پيامبر اكرم(ص) است. كه از اجدادم به من رسيده است».
[=Microsoft Sans Serif]
[=Microsoft Sans Serif]حضرت رضا(ع) دست بردند و چهار رشته مو از هفت رشته را جدا كردند و فرمود:
[=Microsoft Sans Serif] «فقط اين چهار رشته، از موهاى پيامبر است».
[=Microsoft Sans Serif]
[=Microsoft Sans Serif]مرد با تعجب و كمى دلخورى به امام نگاه كرد و چيزى نگفت. امام كه فهميد مرد ناراحت شده است، آن سه رشته مو را روى آتش گرفت. هر سه رشته سوخت، اما به محض اين كه چهار رشته موى پيامبر(ص) روى آتش قرار گرفت شروع به درخشيدن كرد و برقشان چهره مرد عرب را روشن كرد.
[=Microsoft Sans Serif]

[=Microsoft Sans Serif]صحبت گنجشك با امام (ع)
[=Microsoft Sans Serif]
[=Microsoft Sans Serif]
[=Microsoft Sans Serif]
[=Microsoft Sans Serif]راوى: سليمان (يكى از اصحاب امام رضا(ع)
[=Microsoft Sans Serif]
[=Microsoft Sans Serif]حضرت رضا(ع) در بيرون شهر، باغى داشتند. گاه‏گاهى براى استراحت به باغ مى‏رفتند. يك روز من نيز به همراه آقا رفته بودم. نزديك ظهر، گنجشك كوچكى هراسان از شاخه درخت پركشيد و كنار امام نشست.
[=Microsoft Sans Serif]
[=Microsoft Sans Serif] نوك گنجشك، باز و بسته مى‏شد و صداهايى گنگ و نا مفهوم از گنجشك به گوش مى‏رسيد. انگار با جيك جيك خود، چيزى مى‏گفت.
[=Microsoft Sans Serif]
[=Microsoft Sans Serif]امام عليه السلام حركت كردند و رو به من فرمودند: «ـ سليمان!... اين گنجشك در زير سقف ايوان لانه دارد. يك مار سمى به جوجه‏هايش حمله كرده است. زودباش به آن‏ها كمك كن!. ..
[=Microsoft Sans Serif]
[=Microsoft Sans Serif]با شنيدن حرف امام ـ در حالى كه تعجب كرده بودم ـ بلند شدم و چوب بلندى را بر داشتم . آن قدر با عجله به طرف ايوان دويدم كه پايم به پله‏هاى لب ايوان برخورد كرد و چيزى نمانده بود كه پرت شوم...
[=Microsoft Sans Serif]
[=Microsoft Sans Serif]با تعجب پرسيدم: «شما چطور فهميديد كه آن گنجشك چه مى‏گويد؟»
[=Microsoft Sans Serif]
[=Microsoft Sans Serif] امام فرمودند: «من حجت خدا هستم... آيا اين كافى نيست؟!»
[=Microsoft Sans Serif]

[=Microsoft Sans Serif]ميهمان دوستى امام(ع)
[=Microsoft Sans Serif]
[=Microsoft Sans Serif]
[=Microsoft Sans Serif]

[=Microsoft Sans Serif]راوى: يكى از نزديكان امام رضا(ع)
[=Microsoft Sans Serif]
[=Microsoft Sans Serif]مرد گفت: «سفر سختى بود. يك ماه طول كشيد».
[=Microsoft Sans Serif]امام رضا (ع) فرمودند: «خوش آمدى!»
[=Microsoft Sans Serif]
[=Microsoft Sans Serif]ـ « ببخشيد كه دير وقت رسيدم. بى‏پناه بودن مرا مجبور كرد كه در اين وقت شب، مزاحم شما شوم».
[=Microsoft Sans Serif]
[=Microsoft Sans Serif]امام لبخند زدند و فرمودند:
[=Microsoft Sans Serif]«با ما تعارف نكن! ما خانواده‏اى ميهمان دوست هسيتم».
[=Microsoft Sans Serif]
[=Microsoft Sans Serif]در اين هنگام روغن چراغ گرد سوز فرو نشست و شعله‏اش آرام آرام كم نور شد. ميهمان دست برد تا روغن در چراغ بريزد، اما امام دست او را آرام برگرداند و خود، مخزن چراغ را پر كرد.
[=Microsoft Sans Serif]
[=Microsoft Sans Serif]مرد گفت: «شرمنده‏ام! كاش اين قدر شما را به زحمت نمى‏انداختم».
[=Microsoft Sans Serif]امام در حالى كه با تكه پارچه‏اى، روغن را از دستش پاك مى‏كرد، فرمودند:
[=Microsoft Sans Serif]
[=Microsoft Sans Serif]ما خانواده‏اى نيستيم كه ميهمان را به زحمت بيندازيم».
[=Microsoft Sans Serif]
[=Microsoft Sans Serif]

[=Microsoft Sans Serif]ابرهاى سياه
[=Microsoft Sans Serif]
[=Microsoft Sans Serif]

[=Microsoft Sans Serif]راوى: حسين بن موسى
[=Microsoft Sans Serif]
[=Microsoft Sans Serif]از شما چه پنهان شك داشتم. نه به شخص امام رضا(ع) نه!... فقط باورم نمى‏شد كه واقعا امامان معصوم، بتوانند قبل از اتفاقات از همه چيز اطلاع داشته باشند.
[=Microsoft Sans Serif]
[=Microsoft Sans Serif]آن روز صبح به همراه امام رضا(ع) از مدينه خارج شديم.
[=Microsoft Sans Serif]در راه فكر كردم كه چقدر خوب مى‏شد اگر مى‏توانستم امام را آزمايش كنم.
[=Microsoft Sans Serif]در همين فكرها بودم كه امام پرسيدند:
[=Microsoft Sans Serif]
[=Microsoft Sans Serif]«حسين!... چيزى همراه دارى كه از باران در امان بمانى؟!»
[=Microsoft Sans Serif]فكر كردم كه امام با من شوخى مى‏كند، اما به صورتش كه نگاه كردم، اثرى از شوخى نديدم . با ترديد گفتم: «فرموديد باران؟! امروز كه حتى يك لكه ابر هم در آسمان نيست...»
[=Microsoft Sans Serif]
[=Microsoft Sans Serif]هنوز حرفم تمام نشده بود كه با قطره‏اى باران كه روى صورتم نشست، مات و مبهوت ماندم .
[=Microsoft Sans Serif]
[=Microsoft Sans Serif]سرم را كه بالا گرفتم، زبانم بند آمد. ابرهاى سياه از گوشه و كنار آسمان به طرف ما مى‏آمدند و جايى درست بالاى سر ما، درهم مى‏پيچيدند.
[=Microsoft Sans Serif]
[=Microsoft Sans Serif]بعد از چند لحظه آن قدر باران شديد شد كه مجبور شديم به شهر برگرديم.
[=Microsoft Sans Serif]

[=Microsoft Sans Serif]شربت گوارا
[=Microsoft Sans Serif]
[=Microsoft Sans Serif]

[=Microsoft Sans Serif]راوى: ابو هاشم جعفرى
[=Microsoft Sans Serif]
[=Microsoft Sans Serif]به سخنان امام گوش مى‏دادم. هوا گرم بود و آفتاب ظهر، شدت گرما را بيش تر مى‏كرد. تشنگى تمام وجودم را فرا گرفته بود. شرم و حياى حضور امام، مانع از آن شد كه صحبتشان را قطع كنم و آب بخواهم. در هيمن موقع امام كلامش را قطع كرد و فرمودند: ـ «كمى آب بياوريد !»
[=Microsoft Sans Serif]
[=Microsoft Sans Serif]خادم امام ظرفى آب آورد و به دست ايشان داد. امام، براى اين كه من، بدون خجالت،آب بخورم، اول خودشان مقدارى از آب را نوشيدند وبعد ظرف را به طرف من دراز كردند. من هم ظرف آب را گرفتم و نوشيدم.
[=Microsoft Sans Serif]
[=Microsoft Sans Serif]نه! نمى‏شد. اصلا نمى‏توانستم تحمل كنم. انگار آب هم نتوانسته بود درست و حسابى تشنگى‏ام را از بين ببرد. تازه، بعد از يك بار آب خوردن درست نبود كه دوباره تقاضاى آب كنم. اين بار هم امام نگاهى به چهره‏ام كردند و حرفش را نيمه تمام گذاشت: «كمى آرد و شكر و آب بياوريد.»
[=Microsoft Sans Serif]
[=Microsoft Sans Serif]وقتى خادم براى امام رضا(ع) آرد و شكر و آب آورد، امام آرد را در آب ريخت و مقدارى هم شكر روى آن پاشيد. امام برايم شربت درست كرده بود. نمى‏دانم از شرم بود يا از خوشحالى كه تشكر را فراموش كردم. شايد در آن لحظه خودم را هم فراموش كرده بودم. با كلام امام رضا(ع) ناخود آگاه دستم به طرف ظرف شربت دراز كردم.
[=Microsoft Sans Serif]
[=Microsoft Sans Serif]ـشربت گوارايى است. بنوش ابوهاشم!... بنوش كه تشنگى‏ات را از بين مى‏برد.
[=Microsoft Sans Serif]
[=Microsoft Sans Serif]

[=Microsoft Sans Serif]شما امام من هستيد
[=Microsoft Sans Serif]
[=Microsoft Sans Serif]

[=Microsoft Sans Serif]راوي: يكى از دوستان ابن ابى كثير
[=Microsoft Sans Serif]
[=Microsoft Sans Serif]بعد از شهادت امام موسى كاظم (ع)، همه درباره امام بعدى دچار شك و ترديد شده بودند. همان سال براى زيارت خانه خدا و ديدار بستگانم به مكه رفتم.
[=Microsoft Sans Serif]
[=Microsoft Sans Serif]يك روز، كنار كعبه، على بن موسى الرضا(ع) را ديدم. با خود گفتم:
[=Microsoft Sans Serif]«آيا كسى هست كه اطاعتش بر ما واجب باشد؟»
[=Microsoft Sans Serif]
[=Microsoft Sans Serif]هنوز حرفم تمام نشده بود كه حضرت رضا (ع) اشاره‏اى كردند و گفتند:
[=Microsoft Sans Serif]«به خداقسم! من كسى هستم كه خدا اطاعتش را واجب كرده است».
[=Microsoft Sans Serif]
[=Microsoft Sans Serif]خشكم زد. اول فكر كردم شايد متوجه نبوده‏ام و با صداى بلند چيزى گفته‏ام. اما خوب كه فكر كردم، يادم آمد كه حتى لب‏هايم هم تكان نخورده‏اند. با شرمندگى به امام رضا(ع) نگاه كردم وگفتم: «آقا... گناه كردم... ببخشيد!... حالا شما را شناختم. شما امام من هستيد» .
[=Microsoft Sans Serif]
[=Microsoft Sans Serif]حرف «ابن ابى‏كثير» كه به اين جا رسيد نگاهش كردم... بغض راه گلويش را گرفته بود.
[=Microsoft Sans Serif]

[=Microsoft Sans Serif]آخرين طواف
[=Microsoft Sans Serif]
[=Microsoft Sans Serif]

[=Microsoft Sans Serif]راوى: موفق (يكى از خادمان امام(ع))
[=Microsoft Sans Serif]
[=Microsoft Sans Serif]حضرت جواد عليه السلام پنج ساله بود. آن سفر، آخرين سفرى بود كه همراه با امام رضا (ع) به زيارت خانه خدا مى‏رفتيم. خوب به ياد دارم...
[=Microsoft Sans Serif]
[=Microsoft Sans Serif]حضرت جواد را روى شانه‏ام گذاشته بودم و به دور خانه خدا طواف مى‏كرديم. در يكى از دورهاى طواف، حضرت جواد خواست تا در كنار «حجر الاسود» بايستيم.
[=Microsoft Sans Serif]
[=Microsoft Sans Serif]اول حرفى نزدم، اما بعد هرچه سعى كردم از جا بلند نشد. غم، در صورت كوچك و قشنگش موج مى‏زد.
[=Microsoft Sans Serif]
[=Microsoft Sans Serif]به زحمت امام رضا(ع) را پيدا كردم و هرچه پيش آمده بود، گفتم. امام، خود را به كنار حجر الاسود رساند. جملات پدر و پسر را خوب به ياد دارم.
[=Microsoft Sans Serif]
[=Microsoft Sans Serif]ـ «پسرم! چرا با ما نمى‏آيى؟»
[=Microsoft Sans Serif]«نه پدر! اجازه بدهيد چند سؤال از شما بپرسم، بعد به همراه شما مى‏آيم»
[=Microsoft Sans Serif]«بگو پسرم!»
[=Microsoft Sans Serif]پدر! آيا مرا دوست داريد؟»
[=Microsoft Sans Serif]«البته پسرم»
[=Microsoft Sans Serif]«اگر سؤال ديگرى بپرسم، جواب مى‏دهيد؟»
[=Microsoft Sans Serif]«حتما پسرم»
[=Microsoft Sans Serif]
[=Microsoft Sans Serif]«پدر!... چرا طواف امروز شما با هميشه فرق دارد؟
[=Microsoft Sans Serif]انگار امروز آخرين ديدار شما با كعبه است».
[=Microsoft Sans Serif]
[=Microsoft Sans Serif]سكوت سنگينى بر لب‏هاى امام نشست. ياد سفر امام به خراسان افتادم.
[=Microsoft Sans Serif] به چهره امام خيره شدم.
[=Microsoft Sans Serif]
[=Microsoft Sans Serif] اشك درچشم امام جمع شده بودم. امام فرزندش را در آغوش گرفت.
[=Microsoft Sans Serif] ديگر نتوانستم طاقت بياورم و... .
[=Microsoft Sans Serif]
[=Microsoft Sans Serif]

[=Microsoft Sans Serif]سؤالى كه فراموش كرده بوديم
[=Microsoft Sans Serif]
[=Microsoft Sans Serif]

[=Microsoft Sans Serif]راوى: اسماعيل بن مهران
[=Microsoft Sans Serif]
[=Microsoft Sans Serif]من و «و احمد بزنطى» در ده صريا در مورد سن حضرت رضا(#) صحبت مى‏كرديم. از احمد خواستيم كه وقتى به حضور امام رسيديم، يادآورى كند كه سن امام را از خودشان بپرسيم.
[=Microsoft Sans Serif]
[=Microsoft Sans Serif]روزى توفيق ديدار امام، نصيبمان شد. آن موقع، ما، جريان سؤال از سن امام را به كلى فراموش كرده بوديم، اما به محض اين كه احمد را ديد، پرسيد:
[=Microsoft Sans Serif]«احمد!.. چند سال دارى؟»
[=Microsoft Sans Serif]ـسى و نه سال.
[=Microsoft Sans Serif]
[=Microsoft Sans Serif]امام فرمود: «اما من چهل و چهار سال دارم».
[=Microsoft Sans Serif]

[=Microsoft Sans Serif]به سوى شهر غربت
[=Microsoft Sans Serif]
[=Microsoft Sans Serif]
[=Microsoft Sans Serif]
[=Microsoft Sans Serif]راوى: سجستانى
[=Microsoft Sans Serif]
[=Microsoft Sans Serif]روز عجيبى بود. فرستاده مأمون ـ خليفه عباسى ـ آمده بود تا امام را از مدينه به سوى خراسان روانه كند.
[=Microsoft Sans Serif]
[=Microsoft Sans Serif] چهره و حركات امام، همه و همه، نشانه‏هاى جدايى بودند. وقتى خواست با تربت پيامبر(ص) وداع كند، چند بار تا كنار حرم رسول خدا رفت و برگشت. انگار طاقت جدايى را نداشت.
[=Microsoft Sans Serif]
[=Microsoft Sans Serif]طاقت نياوردم. جلو رفتم و سلام كردم. به خاطر مسافرت و اين كه قرار بود امام به جاى مأمون در آينده خليفه شود، به ايشان تبريك گفتم، اما با ديدن اشك امام، دلم گرفت. سكوت تلخى روى لب‏هايم نشست.
[=Microsoft Sans Serif]
[=Microsoft Sans Serif]امام فرمودند:
[=Microsoft Sans Serif]«خوب مرا نگاه كن!... حركتم به سوى شهر غربت است و مرگم هم در همان جاست... سجستانى! ... بدن من در كنار قبر هارون ـ پدر مأمون ـ دفن خواهد شد».
[=Microsoft Sans Serif]

[=Microsoft Sans Serif]گليم كهنه اتاق
[=Microsoft Sans Serif]
[=Microsoft Sans Serif]

[=Microsoft Sans Serif]راوى: نعمان بن سعد
[=Microsoft Sans Serif]
[=Microsoft Sans Serif]كنار امير المؤمنين على(ع) نشسته بودم. امام نگاهى به من كردند و فرمودند:
[=Microsoft Sans Serif]«نعمان!... سال ها بعد، يكى از فرزندان من در خراسان با زهر كشنده‏اى شهيد خواهد شد.
[=Microsoft Sans Serif]
[=Microsoft Sans Serif]اسم او مثل اسم من، على است. اسم پدرش هم مانند پسر «عمران» ، موسى است. اين را بدان ! هر كس كه قبر او را زيارت كند، خدا تمام گناهان قبل از زيارتش را خواهد بخشيد... به خاطر پسرم على».
[=Microsoft Sans Serif]
[=Microsoft Sans Serif]حرف امام كه تمام شد، سكوت كردم و به گليم كهنه اتاق خيره شدم. با خودم گفتم: «اين درست !... اما من چرا گناه كنم كه به خاطر بخشش، امام رضا عليه السلام را زيارت كنم؟ بايد به خاطر دلم و براى محبتم به اهل بيت(ع) او را زيارت كنم».
[=Microsoft Sans Serif]
[=Microsoft Sans Serif]به امام نگاه كردم. انگار با لبخندش حرفم را تأييد مى‏كرد.
[=Microsoft Sans Serif]

[=Microsoft Sans Serif]در ياد مايى
[=Microsoft Sans Serif]
[=Microsoft Sans Serif]
[=Microsoft Sans Serif]
[=Microsoft Sans Serif]راوى عبد الله بن ابراهيم غفارى

[=Microsoft Sans Serif]تنگ دست بودم و روزگارم به سختى مى‏گذشت.
[=Microsoft Sans Serif]يكى از طلبكارهايم براى گرفتن پولش مرا در فشار گذاشته بود. به طرف صريا حركت كردم تا امام رضا(ع) را ببينم. مى‏خواستم خواهش كنم كه وساطت كنند از او بخواهد كه مدتى صبر كنند.
[=Microsoft Sans Serif]
[=Microsoft Sans Serif]زمانى كه به خدمت امام رسيدم، مشغول صرف غذا بودند. مرا هم دعوت كرد تا چند لقمه‏اى بخورم. بعد از غذا، از هر درى سخن به ميان آمد و من فراموش كردم كه اصلا به چه منظورى به صرياء آمده بودم.
[=Microsoft Sans Serif]
[=Microsoft Sans Serif] مدتى كه گذشت، حضرت رضا(ع)، اشاره كردند كه گوشه سجاده‏اى را كه در كنارم بود، بلند كنم. زير سجاده، سيصد و چهل دينار بود. نوشته‏اى هم كنار پولها قرار داشت. يك روى آن نوشته بود:
[=Microsoft Sans Serif]«لا اله الا الله، محمد رسول الله، على ولى الله».
[=Microsoft Sans Serif]
[=Microsoft Sans Serif] و در طرف ديگر آن هم اين جملات راخواندم:
[=Microsoft Sans Serif] «ما تو را فراموش نكرده‏ايم. با اين پول قرضت را بپرداز!
[=Microsoft Sans Serif] بقيه‏اش هم خرجى خانواده‏ات است».
[=Microsoft Sans Serif]

[=Microsoft Sans Serif]كوه و ديگ
[=Microsoft Sans Serif]
[=Microsoft Sans Serif]

[=Microsoft Sans Serif]راوى: اباصلت هروى
[=Microsoft Sans Serif]
[=Microsoft Sans Serif]همراه امام وارد «مرو» شديم. نزديك «ده سرخ» توقف كرديم. مؤذن كاروان، نگاهى به خورشيد كرد و رو به امام گفت:
[=Microsoft Sans Serif] «آقا! ظهر شده است».
[=Microsoft Sans Serif]
[=Microsoft Sans Serif]امام پياده شدند و آب خواستند. نگاهى به صحرا كرديم. اثرى از آب نبود. نگران بر گشتيم . اما ازتعجب زبانمان بند آمد. امام با دست‏شان مقدارى از خاك را گود كرده بود و چشمه‏اى ظاهرشده بود.
[=Microsoft Sans Serif]
[=Microsoft Sans Serif]وارد «سناباد» شديم. كوهى نزديك سناباد بود كه از سنگ آن، ديگ‏هاى سنگى مى‏ساختند. امام به تخته سنگى از كوه تكيه دادند و رو به آسمان گفتند:
[=Microsoft Sans Serif]«خدايا!... غذاهايى را كه مردم با ديگ‏هاى اين كوه مى‏پزند، مورد لطفت قرار ده و به اين غذاها بركت عطا كن!»
[=Microsoft Sans Serif]
[=Microsoft Sans Serif]فكر مى‏كنم خدا به بركت دعاى امام، به كوه، نظر خاصى كرد. چون امام خواستند كه از آن روز به بعد، غذايشان را فقط در ديگ‏هايى بپزيم كه از سنگ آن كوه ساخته شده باشد.
[=Microsoft Sans Serif]
[=Microsoft Sans Serif]روز بعد، پس از كمى استراحت، امام به طرف محلى كه «هارون» ـ پدر مأمونـ در آن دفن شده بود، حركت كردند. مأموران حكومتى جار زدند كه امام مى‏خواهد قبر هارون را زيارت كند، اما امام با يك حركت ساده نقشه‏هاى مأموران را نقش بر آب كرد. آن حركت هم اين بود كه كنار قبر هارون ايستادند و با انگشت، خطى در كنار قبر، كشيدند. بعد رو به ما فرمودند :
[=Microsoft Sans Serif]
[=Microsoft Sans Serif]ـ اين جا قبر من خواهد شد... شيعيان ما به اين جا خواهند آمد و مرا زيارت خواهند كرد ... و هركس به ديدار قبرم بيايد، خدا لطفش را شامل حال او خواهد كرد.
[=Microsoft Sans Serif]
[=Microsoft Sans Serif]بعد رو به قبله ايستادند و نماز خواندند و با سجده‏اى طولانى، چيزهايى را زير لب زمزمه كردند. اشك در چشمم جمع شده بود.