خاطراتی از شهید صیاد شیرازی

تب‌های اولیه

22 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
خاطراتی از شهید صیاد شیرازی

بسم رب الشهداء

خدایا به داد برس!



سنندج شهری مرده و غرق در خون. در گوشه و كنار شهر اجساد زنان و مردانی كه متهم به همكاری با سربازان جمهوری اسلامی شده بودند، پای دیوارها تلمبار شده بود.


زمین كوچه‌ها و خیابان‌ها پر از چاله‌های انفجار، به صورتی آبله گرفته می‌ماند.

یحیوی و نیروهایش سرمست و نعره‌زنان در خیابان‌ها می‌گشتند؛ لباس خونین نصرت‌زاد را به دست گرفته بودند و هوار می‌زدند.

ـ آهای مردم غیور كردستان، بیایید و لباس خونین جلاد شهرتان را ببینید!

ـ نصرت‌زاد را كشتیم. شهر دست ماست.

ـ كردستان را آزاد می‌كنیم. ما خلق كرد باید حقوق خودمان را بدست بیاوریم.

دود آتش و انفجار بر فضای شهر سنگینی می‌كرد. خیابان‌ها به شكل محسوسی رعب‌آور بود و نگاه‌های تندتند و كنجكاو از پشت پنجره‌های بسته و پسِ پرده‌های آویخته به نیروهای ضدانقلاب خیره می‌ماند.

یحیوی گفت: «باید نیروهایش هم ببینند.»

رفتند به سوی پادگان. نیروهای مدافع از پسِ حصار آهنی پادگان از درون سنگرها به نیروهای ضد‌انقلاب كه محاصره‌شان كرده بودند و به سویشان شلیك می‌كردند، جواب می‌دادند. برای لحظه‌ای صدای شلیك ضدانقلاب قطع شد. بعد صدای یحیوی از بلندگویی به گوش محاصره‌شدگان رسید: «آهای فریب‌خورده‌ها ببینید! این لباس فرمانده شماست. این خون نصرت‌زاد است كه این لباس را سرخ كرده است.»

چند سرباز گریه كردند. امیری نهیب زد: «خجالت بكشید؛ دروغ می‌گوید.»

یكی از سربازها گفت: «پس چرا سرهنگ نمی‌آید. نكند همة ما اینجا كشته شویم و كسی به فریادمان نرسد؟»

امیری گفت: «از بی‌سیم خبر دادند كه نیروهای كمكی در راهند. می‌جنگند و می‌آیند. قول داده‌اند امشب خودشان را برسانند.» سرباز دیگر گفت: «سروان، دیگر نه غذا داریم نه چكه‌ای آب. مجروحین آب می‌خواهند؛ تشنه شهید می‌شوند.»

امیری بغض كرد. از لحظه‌ای كه وصیت نصرت‌زاد را شنیده بود، برای لحظه‌ای گریسته بود؛ خودش را كنترل می‌كرد تا جلوی سربازها اشك نریزد.

ـ گفته‌اند می‌آیند. من مطمئنم می‌آیند. همین امشب می‌آیند.

ـ الان چهل روز است تو محاصره‌ایم. می‌خواستند بیایند تا حالا آمده بودند.

ـ توكّلتان كجا رفته! جاده‌ها بسته است. می‌آیند، امشب می‌آیند!

امیری خمیده و پرشتاب به سوی ساختمان اصلی پادگان دوید. مجروحین در اتاق‌ها ناله می‌كردند و آب می‌خواستند. امیری مستأصل از دیدن حال و روز آنها به اتاق خلوتی رفت. در را بست و نشست. دلش گرفت. به سجده رفت. شانه‌هایش لرزید. گریه تسكینی برای دردهایش شد.

سربازی آمد و گفت: «قربان! بچه‌های باشگاه افسران می‌گویند دیگر حتی آب لجنی ته استخر باشگاه هم تمام شده. چكه‌ای آب ندارند!»

امیری آه كشید. بلند شد و بیرون رفت. چشم دوخت به باشگاه افسران كه روی یك بلندی وسط شهر قرار داشت. فكری شد كه آنها چهل و چهار روز است با چنگ و دندان مقاومت می‌كنند. با گرسنگی و تشنگی دست و پنجه نرم می‌كنند. «ای خدا به دادمان برس!»

گرگ و میش صبح بود و نسیم خنكی می‌وزید. صدای خشك چند تك‌تیر فضا را شكافت. چشمان امیری سرخ و متورّم به روبرو دوخته شده بود. به جایی كه ضدانقلاب آزاد و راحت می‌گشتند و به دلخواه شلیك می‌كردند.

امیری بی‌سیم خواست. گوشی بی‌سیم را گرفت.

ـ اژدر، اژدر، عقاب! اژدر، اژدر، عقاب!

ـ اژدر به‌گوشم.

امیری چشم به باشگاه افسران دوخت كه در بلندای وسط شهر چون قایقی شكسته بر صخره‌ای در میان دریای پُركوسه محاصره شده بود.

ـ اژدر اوضاع چطوره؟

ـ قربان دیگر لجنِ ته استخر هم دارد ته می‌كشد. عطش، بچه‌ها تشنه‌اند. امیری لب زیرین‌اش را به دندان گرفت. آه سردی كشید و گفت: «می‌آیند، قول داده‌اند!»

امیری ولوم فركانس بی‌سیم را چرخاند. به گوشة دیگر شهر - جایی كه نمی‌دید اما فرودگاه شهر آنجا بود - دقیق شد.

ـ پرستو، پرستو، عقاب!

ـ پرستو به‌گوشم.

ـ چه خبر؟

ـ قربان چی شد؟

ـ می‌آیند پرستو.

ـ مهماتمان دارد تمام می‌شود!

صدای بلندگوی مهاجمین در فضا پیچید:

«با شما هستم فریب‌خورده‌ها. این آخرین اخطارمان است. فقط نیم ساعت وقت دارید. دستانتان را بگذارید روی سرتان و تسلیم شوید. قول شرف می‌دهم كاریتان نداشته باشیم. چرا به خاطر هیچ و پوچ خودتان را به هلاكت می‌دهید. به خاطر كی؟ به خاطر...»

امیری گوش تیز كرد. صدای نامفهومی از ورای صدای بلندگو می‌آمد. بی‌سیم‌چی گفت: «قربان می‌شنوید؟»

امیری هیس گفت و دستش را بلند كرد. فریاد شادمانِ دیده‌بانی از بالای ساختمان مركزی كه دوربینش را تكان می‌داد، همه را به خود آورد.

ـ هلی‌كوپتر. هلی‌كوپتر. آمدند!

فریاد شادمانِ سربازها بلند شد. صدای بلندگو قطع شد.

بی‌سیم‌چی گوشی را دست امیری داد. امیری دستش می‌لرزید.

ـ به‌گوشم!

ـ من صیّاد‌شیرازی هستم. به بچه‌های فرودگاه بگو تامین بدهند.

ـ چشم قربان. خوش آمدید!

هلی‌كوپتری در گوشة آسمان ظاهر شد و بعد دو هواپیمای غول پیكر c-130 به سوی باند فرودگاه پایین كشیدند.

منبع: آخرین گلوله صیاد، به قلم داود امیریان
تبیان



اين عادت هميشگي اش بود. مشهد که مي آمد، بيش تر شب ها را تا صبح در حرم مي گذراند. دست هاي مادر هنوز در
دستش بود که در کنار بستر او خوابش برد. صداي نفس هاي آرامش که بلند شد، باز دلشوره به جان مادر افتاد. در
دلش توفاني بود. از بستر بلند شد و بالاي سر پسرش نشست. کودکي را به ياد مي آورد که شب ها از گريه خواب
نداشت. در روز عاشورا نفسش بند آمده بوده و مادر چيزي رو به گنبد طلايي گفته بود... به سرو صورت پسر
نگاه کرد و آرام اشك ريخت. وقتي به خود آمد که دو ساعت گذشته بود. نمي توانست از پسرش دل بكند. او به دل
خودش ايمان داشت. هميشه حوادث را قبل از اتفاق احساس مي کرد. هر بار که علي در جبهه زخمي شده بود، او
از قبل فهميده بود.



آن روز عاشورا بچه در بغل، همراه زنان ديگر در يكي از خيابان هاي نزديك حرم، به تماشاي دسته هاي سينه زني
ايستاده بود. ناگهان صداي گرية کودك برخاست اما دنباله صدا در نيامد. لحظاتي گذشت. دهان بچه همچنان باز بود.
نفسش بند آمده بود ورنگش هر لحظه کبود و کبودتر مي شد. جيغ زن ها بلند شد. زني بچه را از دست مادر قاپيد و
صورت کوچك او را زير سيلي گرفت. باز خبري نشد. مادر شنيد: «طفلكي تمام آرد، خفه شد!»
احساس کرد چيزي در درونش فرو مي ريزد. به ياد آن گفت وگويش با مادر افتاد. روي را به حرم گرداند و گفت:
«حاشا به غيرتت!»
بعد چشم هايش سياهي رفت و به زمين افتاد. ديد در مجلس عزاداري است. کسي روي منبر نشسته و روضه
مي خواند. در بالاي مجلس سيدي نوراني است که با دست به او اشاره مي کند: «پيش بیا!»
عزاداران راه باز کردند تا او رسيد به نزديكي هاي آن سيد نوراني، که حالا مي دانست امام رضاست. امام دعايي
خواند و بعد گفت: «تو نگران علي نباش!»
به صداي گرية فرزندش چشم گشود. بوي کاهگل خيس به مشامش رسيد. صداي صلوات زن ها بلند شد. بچه را که
به بغل گرفت و بر سينه اش فشرد، اشك امانش نداد. به طرف گنبد طلايي برگشت و گفت: «آقاجان من را ببخش،
بي ادبي کردم!»

وقتي که او فرازهاي آخر دعاي عهد را زمزمه مي کرد، مقابل خانه اش منافقي در لباس
خدمتگزار در کمين او نشسته بود. در سازمان آن ها سرلشگر علي صياد شيرازي لابد به خاطر جانبازي هايش در
راه دفاع از استقلال ايران به اعدام محكوم شده بود!
اکنون رهبران سازمان مُصر بودند مأموريت ناتمام فروردين ٦١، را تمام کنند.
سرانجام لحظة موعود فرا رسيد. ساعت ٤٥ /
٦ در باز شد و ماشين تيمسار بيرون آمد. او منتظر ماند تا فرزندش
مهدي در پارکينگ را ببندد و به او برسد. معمولاً سرراهش او را هم به مدرسه مي رساند.
مرد در پوشش کارگر رفتگر، به وي نزديك شد. او وقتي متوجه آن مرد رفتگرنما شد، منتظر ماند تا خواسته اش را
بيان کند.مرد پاکت نامه اي را به دست او داد تا آن را بخواند. در حال بازکردن پاکت بود،
که ناگهان مرد با سلاح خودکاري که پنهان کرده بود وي را هدف چند گلوله از ناحية سر، سينه و شكم
قرار داد و جلوی چشمان مهدی پا به فرار گذاشت.

[="SlateGray"]


آخرين درس پدر !
(خاطره ای از شهید صیاد شیرازی)

آخرين خاطره اي كه از ايشان دارم ، مربوط به شب شهادتش مي شود .
آن شب ، حال عجيبي داشت ؛ چون از مسافرت آمده بود ؛
زيارت حرم مطهر امام رضا (ع) و عيادت مادر گران قدرش در مشهد ، زيارت مشهد شهيدان شلمچه همه و همه روحيه اي تازه به او بخشيده بود .
گويا براي شهادت آماده بود . آن شب براي من شبي بسيار سخت و مصيبت بار بود .
تازه به عظمت او فكر مي كردم كه در نبودش چه كنم ؟ براي همين بود كه در روز تشييع جنازه وقتي خودم را روي پاي آقا ( مقام معظم رهبري ) انداختم ، مي خواستم تمام عقده هايم را خالي كنم ؛
چو ن او را از پدرم بيشتر دوست داشتم و باور كنيد از آن لحظه به بعد، آرامش وصف ناپذيري پيدا كردم .
به قول پدرم حال و روحم تغيير كرد و احساس خوبي به من دست داد .
الان كه فكر مي كنم ، بسيار ولايت طلب بود و هميشه هم به من سفارش مي كرد مطيع محض ولايت باشم .

[/]




"شهید سپهبد علی شیاد شیرازی" در سال ۱۳۲۳ در شهرستان درگز از توابع استان خراسان رضوی متولد شد. در ۹ مهر ۱۳۶۰به عنوان "فرمانده نیروی زمینی ارتش" منصوب شد و به دنبال آن عملیات ها شتاب بیشتری گرفت. ایشان ارتش و سپاه را با هم آشتی داده و در کنار هم قرار داد. در مهر ۱۳۶۸، بنابه درخواست رئیس ستاد کل نیروهای‌مسلح، و با موافقت و حکم فرماندهی کل‌قوا به سمت "معاونت بازرسی ستاد کل نیروهای‌مسلح" و در شهریور ۱۳۷۲ به سمت "جانشین رئیس ستاد کل نیروهای‌مسلح" منصوب شد.

او پنج روز قبل از شهادت در ۱۶ فروردین ۱۳۷۸ همزمان با عید غدیر از سوی فرمانده کل قوا؛ مقام معظم رهبری به درجه سرلشکری ارتقا پیدا کرد که این درجه مجددا پس از شهادت ایشان به سپهبدی ارتقا یافت.

ایشان در زمان حیات خود علاوه بر خدمت در ارتش جمهوری اسلامی ایران، برای انتقال معارف جنگ به نسل های بعد اقدام به تاسیس سازمانی با نام "معارف جنگ"نمود. هدف ایشان از تاسیس این سازمان حفظ وقایع تاریخی جنگ و جمع آوری خاطره ها از یک سو و انتقال تجربه های خود به جوانان، بچه های بسیج و دانشجویان افسری از سویی دیگر بود.

سید جواد پاکدل: اصرار می کردم خادم حرم امام رضا(ع)شود، ولی قبول نمی کرد.

می گفت: « چه فرقی می کند کل این مملکت مال امام زمان(عج)است. ... رضای امام رضا(ع) در این است که برای این مردم کار کنم و وظیفه ام را انجام دهم. فرقی نمی کند، هر کجا باشم خادم امام رضا(ع) هستم».

محبتش را اینگونه به من نشان می داد


همسر شهید سپهبد علی صیاد شیرازی: زندگی با علی زندگی راحتی نبود سخت بود، ولی به سختیش می ارزید.

خیلی وقت نمی کرد که در خانه درکنار من و بچه هایش باشد، اما وجودش، مهربانیش، ایمانش و قدرشناسیش.به ما آرامش می داد.




یک روز جمعه صبح دیدم پایین شلوارش را تا کرده، زده بالا. پرسیدم حاج آقا چرا اینطور کردید؟ رفت طرف آشپزخانه.
گفت« به خاطر خدا و برای کمک به شما» رفت توی آشپزخانه و وضو گرفت.
آشپزخانه را مرتب کرد. ظرف ها را سرجایش چید. روی اجاق گاز را مرتب کرد،کف آشپزخانه را شست و در را باز کرد، آشپزخانه مثل دسته گل شده بود.

وقتی کار اشتباهی می کردم


مریم صیاد شیرازی: من که فرزندش بودم یک بار عصبانیتش را ندیدم. همیشه مسائل کاریش را همان جا سر کار می گذاشت و سرحال و با لبخند به خانه می آمد.
وقتی کار اشتباهی می کردم، صدایم می کرد و به اتاقش می برد.
می نشستیم و بابا سوره والعصر را می خواند و بعد تذکر می داد. بیشتر هم به خاطر مامان به ما تذکرمی داد. خیلی روی احترام گذاشتن به مادرمان حساس بود.

شبی که دست من و بهروز را در دست هم قرار داد گفت« همیشه از هم گذشت کنید. به خاطر مسائل کوچک و بزرگ، به خاطر مسائل مالی و چیزهای بی اهمیت زندگی تان را خراب نکنید.
همیشه خدا را در نظر داشته باشید و نگذارید این مسائل شما را را از هدف اصلی تان دور کند.»

بعضی چیزها همیشه همراه آدم اند

علیرضا حجتی: بعضی چیزها همیشه همراه آدم اند. نماز اول وقت هم همیشه همراه شهید صیاد شیرازی بود.
وضو و دو رکعت نماز بعد هر وضو هم همینطور.


قرآنی که اول جلسه می خواندیم، فقط برای این نبود که جلسه را شروع کنیم.

سید حسام هاشمی: قرآنی که اول جلسه می خواندیم، فقط برای این نبود که جلسه را شروع کنیم.
پیش می آمد که صیاد فقط یک آیه می خواند بعد تفسیرش را که رفته بود مطالعه کرده بود، توضیح می داد.
از آن به بعد در موضوع مربوط به آن آیه همانطور عمل می کرد که در آیه آمده بود.

هر کاری را که به شهید شیرازی می سپردند، قبلش دو رکعت نماز می خواند و به ائمه متوسل می شد.
نیت می کرد که این کار را برای رضای خدا انجام دهد. خودش تا آخر عمرش این طور بود و به ما هم یاد داد این طور باشیم. این طور کار کنیم و زندگی کنیم.

رئیس دفتر کسی بودم که به من یاد داد چه طور زندگی کنم


احمد آرام: لحظه لحظه هایی که من و همه کسانی که با صیاد کار کرده ایم،
از در کنار او بودن درس زندگی آموخته ایم.
افسر وظیفه ای که تلفنچی دفتر معاونت بازرسی بود، وقتی خدمتش تمام شد. گفت: من در این مدت سه چیز از تیمسار یاد گرفتم؛ کم بخورم، کم بخوابم، زیاد عبادت کنم.

محمد کوششی: اخلاق و منشش اینگونه بود که با بزرگمنشی با همه با احترام و محبت رفتار می کرد؛
از پیشرفت دیگران خوشحال می شد و این در خوشحالی در رفتارش و گفتارش هویدا بود زیرا به این مهم اعتقاد داشت که
« اگر می خواهید خدا به زندگیتان برکت دهد، به چیزهایی که دارید قانع باشید.»

امیر رنجبر نیکدل: خیلی ها در دفتر یا هر کجا صیاد را می دیدند با او دردل می کردند و او هم از همه بدون استثنا شماره تلفن و آدرس می گرفت
و جلوی اسمشان مشکلتان را می نوشت.
شماره تلفن دفترش را هم می داد و بعد از تحقیق و مطمئن شدن از مستحق بود شان، هر کاری از دستش برمی آمد برای او می کرد.

صیاد یک چنین فرماندهی بود


احمد دادبین: صیاد همه کارهایش روی یک خط سیر بود که به خدا می رسید و برای ماندن در این خط شبانه روز زحمت می کشید و تلاش می کرد.

فرمانده نیرو که شدم با خط خوش یک نامه تبریک برایم فرستاد با این مضمون؛
«در حدیث برای ما نقل کرده اند که اگر می خواهی حال و روح درستی در اقامه نماز داشته باشی، به این بیندیش که نمازت، آخرین نمازت است. با الهام از نکته فوق همیشه به خودنهیب می دهم اگر می خواهی درست از آزمایش خدا و انجام تکلیف الهی برآیی به این موضوع بیندیش که مسئولیت کنونی ات آخرین تکلیف و وظیفه الهی است که بر دوشت نهاده شده. آن وقت است که زمینه پیدا می کنم نیت، فکر، زبان، قلم و عملم رنگ الهی گیرد و کار را برای خدا انجام دهم. با چنین روحیه و تفکری قلبم مالامال امید می شود به این که خدای متعال به من معرفت، بصیرت و دست گیری(از جانب خودش) بخشد.چون کار به خودش تعلق دارد...»




سید جواد پاکدل: همیشه در قنوت نمازهایش از خدا شهادت می خواست. به من می گفت : دیگر صبرم تمام شده است .
نمی دانم بالاخره در شهادت به رویم باز می شود یا نه؟

برای تهیه این یادداشت خاطرات بیش از 30 نفر از دوستان و آشنایان این مرد بزرگ را مطالعه کردم و حرف مشترک آنان این بود که

"اخلاص از صیاد آدمی ساخته بود سوای دیگران، آدمی که خاص خودش بود و دومی نداشت
"

و همه آنان خود را از بیان ویژگی های اخلاقی و بزرگواری ها و فداکاری های شهید سپهبد علی صیاد شیرازی، ناتوان می دانستند.

امیدوارم با عنایت شهید و مطالعه این نوشتار بتوانیم گوشه ای از رفتارهای این شهید والامقام را سرلوحه زندگی خود قرار دهیم.


[h=1]خاطرات رهبر انقلاب از شهید سپهبد علی صیاد شیرازی[/h]
او را از اوایل پیروزی انقلاب می‌شناختم

من تقريباً از اوّلين روزهاى پيروزى انقلاب اين شهيد را شناختم.
از اصفهان پيش ما مى‌آمد، گزارش مى‌داد و كمك مى‌خواست؛ از آن وقت ما با ايشان آشنا شديم.

او سپس به كردستان رفت و بعد هم در دوران جنگ تحميلى فعّاليت كرد؛ بعد از جنگ هم كه معلوم است.
اين‌كه شما مى‌بينيد يك ملت، بزرگش، كوچكش، زن و مردش، جوانش، پيرش، امروزيش، ديروزيش، براى ابراز احترام به پيكر اين شهيد، يك اجتماع عظيم را به وجود مى‌آورند - كه جزو تشييعهاى كم نظير در دوران انقلاب بود - به‌خاطر همين اخلاص و همين صفاست.

خداى متعال دلها را متوجّه مى‌كند. ما اين را لازم داريم و الحمدلله امروز هم افرادِ اين‌گونه داريم.

بیانات در دیدار فرماندهان ارتش - ۱۳۷۸/۱/۲۵


نبوغ نظامی

شايد امروز هم بعضى خيال كنند - كه عملياتى مثل عمليات بيت‌المقدّس، فقط يك هجوم انبوه انسانى بود!
اينها سخت در اشتباهند.
هيچ امواج انسانى، بدون فرماندهىِ قادرِ قاطعِ هوشيار، نمى‌تواند هيچ عملى را انجام دهد.

در جنگ نظامى، سازماندهى و عمليات و فرماندهى و تاكتيك و دقّت‌نظر و موقع‌شناسى و دهها عامل در كنار هم، دانش نظامى را به وجود مى‌آورد و استعداد و نبوغ نظامى را نشان مى‌دهد. اين اتّفاق، در عمليات فتح خرّمشهر - يعنى همان عمليات بيت‌المقدّس - روى داد، كه همين شهيد عزيزِ اخيرِ ما - شهيد صيّاد شيرازى - يكى از كارگردانان اصلى اين عمليات بود
و خودِ او مثل ظهر چنين روزى، از آن‌جا با تلفن با بنده تماس گرفت و مژده پيروزى را داد و گفت سربازان عراقى صف طولانى كشيده‌اند تا بيايند اسير شوند!

ببينيد اين عمليات چقدر هوشمندانه و قوى و همه‌جانبه بود كه نيروهاى دشمن احساس اضطرار مى‌كردند كه براى حفظ جان خودشان بيايند خود را تسليم اسارت كنند!
كه در آن روز هزاران نفر از نيروهاى دشمن متجاوز - كه آن همه با غرور و تكبّر، فرياد سر داده بودند - آمدند دودستى خودشان را تسليم رزمندگان اسلام كردند!

بیانات در دیدار خانواده شهدا - ۱۳۸۴/۳/۳

شير همه‌ى بيشه‌ها



كشتن كسى مثل «صيّاد شيرازى» خيلى هنر و توانايى و پيچيدگى تشكيلاتى نمى‌خواهد.
آدمى از خانه‌اش بيرون مى‌آيد، سوار اتومبيلش مى‌شود و بدون محافظ راه مى‌افتد و مى‌رود.
در اين ميان اگر دو نفر آدم، نامردانه و مخفيانه و با فريبگرى تصميم بگيرند او را به قتل برسانند، كار ساده‌اى است،
والّا اگر مى‌خواستند مردانه جلو بيايند، صيّاد شيرازى يك نفرى جواب امثال آنها را مى‌داد.



كسى مثل اميرالمؤمنين عليه‌الصّلاةوالسّلام را هم يك نفر آدم با يك همدست مى‌تواند بكشد؛
چون او شير همه‌ى بيشه‌هاى مردانگى و شجاعت بود.
بنابراين كشتن كسى مثل صيّاد شيرازى، نه دليل قوّت سازمانى و نه دليل طرفدار داشتن كسى است.
اين كار جز خباثت و شقاوت و دورى روزافزون آنها از مردم و ارزش‌ها، چيز ديگرى را نشان نمى‌دهد.

وقتى مردم به اين حادثه، اين طور جواب مى‌دهند، خيلى چيزهاى بزرگ به دست ملت مى‌آيد.
خون شهيد حقيقتاً چيز مبارك و عجيبى است.

شما ببينيد در تشييع شهيد صيّاد شيرازى چه اجتماعى تشكيل شد! همه متأثّر بودند و گريه مى‌كردند.
هيچ كس به خاطر رودربايستى و براى نشان دادن خود نيامده بود؛ همه با يك انگيزه‌ى قلبى آمده بودند.

بیانات در ديدار فرماندهان ارتش -۱۳۷۸/۱/۲۵

معجزه اخلاص



بنده وقتى به تلويزيون نگاه مى‌كردم، سيل عظيم و خروشان جمعيت را مى‌ديدم. من چند جا اين حالت را ديده‌ام كه يكى از آنها اين‌جا بود.
ديدم يك عامل معنوى اثر مى‌گذارد و آن، اخلاص است.


برادران عزيز! اخلاص چيز عجيبى است؛ يعنى كار را براى خدا كردن و همان چيزى كه مضمون عاميانه‌اش در شعرى آمده است: «تو نيكى مى‌كن و در دجله انداز».
انسان براى خدا كارِ خوب و درست و صحيح بكند و در پى اين نباشد كه حتماً به نام او ثبت شود و امضاى او زير آن بيايد؛ اين بلافاصله اثر مى‌دهد.
خداى متعال بعد از شهادت اين مرد، در همين قدم اوّل، به او اجر داد.

البته خودِ شهادت بزرگترين اجرى بود كه خدا به او داد؛ چون اين طور كشته شدن، براى انسان خيلى افتخار است.
بالاخره صياد شيرازى، يك مرد پنجاه و چند ساله، ده سال ديگر، بيست سال ديگر، سى سال ديگر
- كه با يك چشم به هم زدن مى‌گذرد - از دنيا مى‌رفت و از همين دروازه عبور مى‌كرد؛
منتها با يك ناخوشى، با يك بيمارى، با يك تصادف، يا با يك سكته‌ى قلبى؛ از اين حوادثى كه دائم اتفاق مى‌افتد.

بیانات در ديدار فرماندهان ارتش - ۱۳۷۸/۱/۲۵

حیف بود صیاد بمیرد



دو هفته پيش شهيد كاظمى پيش من آمد و گفت از شما دو درخواست دارم: يكى اين‌كه دعا كنيد من روسفيد بشوم، دوم اين‌كه دعا كنيد من شهيد بشوم.
گفتم شماها واقعاً حيف است بميريد؛ شماها كه اين روزگارهاى مهم را گذرانديد، نبايد بميريد؛
شماها همه‌تان بايد شهيد شويد؛ وليكن حالا زود است و هنوز كشور و نظام به شما احتياج دارد.

بعد گفتم آن روزى كه خبر شهادت صياد را به من دادند، من گفتم صياد، شايسته‌ى شهادت بود؛ حقش بود؛ حيف بود صياد بميرد.
وقتى اين جمله را گفتم، چشم‌هاى شهيد كاظمى پُرِ اشك شد، گفت: ان‌شاءاللَّه خبر من را هم به‌تان بدهند!



فاصله‌‌ى بين مرگ و زندگى، فاصله‌ى بسيار كوتاهى است؛ يك لحظه است. ما سرگرم زندگى هستيم و غافليم از حركتى كه همه به سمت لقاءاللَّه دارند. همه خدا را ملاقات مى‌كنند؛ هر كسى يك طور؛ بعضى‌ها واقعاً روسفيد خدا را ملاقات مى‌كنند، كه احمد كاظمى و اين برادران حتماً از اين قبيل بودند؛ اينها زحمت كشيده بودند.

بیانات در مراسم تشييع پيكرهاى فرماندهان سپاه ۱۳۸۴/۱۰/۲۱

مرگ تاجرانه



بنده از قديم مى‌گفتم شهادت مرگ تاجرانه و مرگ زرنگهاست. آدم همين روغن ريخته را نذر امامزاده مى‌كند.
انسان جانِ رفتنىِ از دست دادنىِ نماندنى را به گونه‌اى به خداى متعال مى‌سپرد؛ در صورتى كه اين متعلّق به اوست و او بالاخره انسان را مى‌برد.
بنابراين اوّلين اجرى كه خدا به شهيد داده، خودِ شهادت است؛
يعنى روغن ريخته‌ى او را قبول كرد و هديه‌اى را پذيرفت و در نتيجه شهيد در عالم وجود و تا قيامت، انسان با ارزش و ماندگارى شد
.

بیانات در ديدار فرماندهان ارتش - ۱۳۷۸/۱/۲۵

به روایت شهید صیاد شیرازی:

شبانه خودم را با یک فروند هواپیمای فالکون به کرمانشاه رساندم و صحنه پیشروی دشمن را از نزدیک مشاهده کردم

و متوجه اوضاع شدم.چنان جو پریشانی و اضطراب در مردم ایجاد شده بود که سراسیمه از خانه بیرون آمده بودند. از طرفی جاده کرمانشاه به بیستون از خوردوهایی

که در انتظار جابه جایی بودند، مملو بود و ترافیک سنگینی ایجاد شده بود.بر این اساس با یک فروند هلی کوپتر از فرودگاه به سمت یکی

از قرارگاههای تاکتیکی سپاه پاسداران مستقر در طاق بستان حرکت کردیم.

نیمه شب چهارم تیر ماه بود و تا ساعت یک ونیم نتوانستیم ماهیت دشمن را به دست آوریم که چه کسی است که همین طور در حال پیشروی است.

ساعت 5 به پایگاه رفتم. همه را آماده و مهیا برای توجیه دیدم. پس از توجیه خلبانان تاکید کردم وضعیت خیلی اضطراری است. چاره‌ای نداریم هلی‌کوپترهای کبری باید آماده باشند.

یک تیم آتش آماده شد ابتدا خودم با یک هلی کوپتر 214 برای شناسایی دقیق و هماهنگی به سمت مواضع حرکت کردم و به این ترتیب اولین عملیات را علیه نیروهای مهاجم و منافق آغاز کردیم.

صبح روزپنج مرداد عملیات با رمز یا علی (ع) آغاز شد. در تنگه چهارزبر چنان جهنمی برای یاران صدام برپا شد که زمانی برای پشیمانی نمانده بود. جاده به زودی انباشته

از ادوات سوخته شد.

همزمان با عملیات هوانیروز علاوه بر گروه‌های مردمی، تعدادی از لشکرهای سپاه نیز که از جنوب به غرب آمده بودند، وارد عملیات شدند. راه از هر سو به روی بازماندگان

کاروان بسته شده بود و آنان به سختی می‌توانستند به عقب برگردند. بعضی از آنها به روستاها پناه بردند و بعضی هایشان با خوردن قرص سیانور به زندگی خود خاتمه

داده بودند.

عملیات که تمام شد در جاده کرمانشاه - اسلام آباد غرب هزاران کشته از آنان به جا مانده بود. اجساد پسران و دخترانی که با ملت خود بسیار ناجوانمردانه رفتارکرده

بودند.

کسانی که روز تنهایی میهن به یاری اردوی خصم شتافته بودند.حالا من از این عملیات نتیجه می گیرم که چقدر خداوند متعال ما را و رزمندگان اسلام و انقلاب را دوست

دارد که در هرزمان طوری مقدر می کند که بسیاری از مشکلات ما باید با حالت سرافرازانه حل شود.

خداوند می فرماید: بجنگید تا آن کفار که من می خواهم به دست شما عذابشان بدهم و به ما قول و وعده می دهد تا آنها را خوار کند و به شما پیروزی وعده می دهد و

قلبهای شما را شفا بخشد. کدام قلب ها؟ قلبهایی که قبل از این عملیات گرفته و غم زده بود.

رزمندگان اسلام قلب و دلشان با امامشان برای همیشه گره خورده بود. امام اشاره‌ای دارند که پذیرش قطعنامه مثل نوشیدن زهر بود برای رزمندگان اسلام که سالها

فداکاری کرده بودند. در حالی که هشت سال تلاش شده بود بعد از آن ما دلمان می خواست به صورتی دیگر نبرد تمام می شد. دلمان گرفته بود. اما خداوند با این پیروزی
بزرگ و با این کشتار دسته جمعی بدترین و خبیث ترین دشمنانمان به دست ما ، موجب

رضایت خاطر رزمندگان اسلام شد و پایان نبرد هشت ساله دفاع مقدس با این عملیات درخشان مرصاد انجام گرفت.»

بسم ربّ الشّهدا و الصّدّیقین




گروه فرهنگی «خبرگزاری دانشجو»؛
ده سال پیش از انقلاب اسلامی، زمانی که ستوان علی صیاد شیرازی افسر گمنامی در لشکر تبریز بود، تیمسار یوسفی فرمانده لشکر در میان جمعی از نظامیان گفته بود:« نام این جوان را بخاطر بسپارید. من در ناصیه او آن قدر لیاقت می بینم که اگر بخت یارش باشد و از شر حاسدان در امان بماند، روزی فرمانده نیروی زمینی ارتش ایران شود!»
پیش بینی سرلشکر پیر سال ها بعد تحقق یافت و علی صیاد فرمانده نیروی زمینی شد. اما حسودان و عنودان و دشمنان قسم خورده انقلاب اسلامی بعد از سال ها انتقام خود را گرفتند و این مرد خدایی را در بیست و یکمین روز فروردین سال 87 در مقابل چشمان فرزندش ترور و به شهادت رساندند.

رهبر انقلاب در پیامی این گونه فرمودند:« او مانند دیگر مردان حق از روزی که قدم در راه انقلاب نهادند همواره سر و جان خود را نثار در راه خدا برروی دست داشتند.

خطر مرگ کوچکتر از آن است که بندگان صالح خدا را از راه او بازگرداند و عشق به منال دنیوی حقیرتر از آن است که در دل نورانی شایستگان جایی بیابد.»

جلسه بدون بسم الله!

اوایل جنگ بود. در جلسه ای بنی صدر بدون « بسم الله » شروع کرد به حرف زدن. نوبت که به صیاد رسید به نشانه ی اعتراض به بنی صدر که آن زمان فرمانده کل قوا بود، گفت: «من در جلسه ای که اولین سخنرانش بی آنکه نامی از خدا ببرد، حرف بزند هیچ سخنی نمی گویم.»

دعای قنوت سرلشگر صیاد شیرازی

خیلی اشکش را نگه می داشت توی چشمش. همسرش فقط یکبار گریه اش را دید، وقتی امام رحلت کرد. دوستش می گفت: « ما که توی نماز قنوت میگیریم از خدا می خواهیم که خیر دنیا و آخرت را به ما اعطا کند و یا هر حاجت دیگری که برای خودمان باشد. اما صیاد تو قنوتش هیچ چیزی برای خودش نمی خواست. بارها می شنیدم که می گفت (اللهم احفظ قاعدنا الخامنه ای) بلند هم می گفت از ته دل...»

حرف ولی امرم را نمی توانم به تاخیر بیندازم!

هر وقت صیاد با مسئوولین ارتش خدمت مقام معظم رهبری می رسیدند، قلم و کاغذ در می آورد و همان جا سخنان ایشان را یادداشت می کرد. بعضی بهش می گفتند: «هم روزنامه ها تمام سخنان ایشان را می نویسند و هم اخبار ساعت 2 پخش می کند. چرا این قدر به خودت سختی می دهی؟»

چهره اش را در هم می کشید و می گفت: «نه! نمی شود! ولی امرم وقتی سخن می گوید، نمی توانم تا ساعت دو به تاخیر بیندازم! من از همین جا که به محل کار بروم، این دستورات را پیگیری می کنم تا عملی شود.»

یک روحانی در لباس نظامی
با همه یکسان دست نمی داد. بعضی ها را می کشید جلو. بعضی را هل می داد عقب. همیشه برایم سوال بود. یک روز گناهی مرتکب شده بودم. صبح در کلاس قرآن، بعد از دست دادن هلم داد عقب. فردای آن روز کار خوبی کرده بودم، بعد از دست دادن کشیدم جلو. به جایی رسیده بود که وقتی به چهره ی طرف مقابل نگاه می کرد، او را کامل می شناخت.

آیت الله بهاء الدینی(ره) فرموده بودند: «صیاد شیرازی یک نظامی نیست، یک روحانی در لباس نظامی است.»

مزد تمام سال های جنگ
قرار بود صبح روز عید غدیر برود خدمت آقا و درجه ی سرلشگری اش را بگیرد. همه تبریک گفتند خودش می گفت: «درجه گرفتن فقط ارتقای سازمانی نیست. وقتی آقا درجه را روی دوشم بگذارند، حس می کنم ازم راضی هستند.وقتی ایشان راضی باشد امام عصر (عج) هم راضی اند. همین برایم بس است، انگار مزد تمام سالهای جنگ را یکجا بهم داده اند.»

کفش های بی صاحب

دو سه هزار لنگه کفش بی صاحب بیرون ستاد کل ریخته شده بود. مردم همه آمده بودند برای تشییع جنازه صیاد بود. باور نمی کردم که صیاد، دل های این همه عاشق را صید کرده باشد. شاید مردم زیر لب می گفتند:

ای وای بر اسیری کز یاد رفته باشد
در دام مانده باشد، صیاد رفته باشد

دلم برای صیاد تنگ شده

اصلا باورم نمی شد. مقام معظم رهبری کنار قبر پدرم نشسته بود و قرآن می خواند. با تعجب به محافظین ایشان گفتم: «چرا ما را خبر نکردید؟» گفتند: «آقا نماز شبشان را هم همین جا خواندند.»

دم دمای صبح گفته بودند: «دلم برای صیادم تنگ شده!»


منبع با اندکی تصرف: خبرگزاری دانشجو

با سلام خدمت دوستان.
فکر کنم بعضی جاهای این متن نیاز به ویرایش داشته باشه که ترجیح دادم تو یه پست جداگانه از پست اصلی اعلام کنم. مثل:
فروردین سال 87 ---> فروردین سال 78
اللهم احفظ قاعدنا الخامنه ای ---> اللهم احفظ قائدنا الخامنه ای

روزی که صیاد برای نماز صبح فرا خواند

امیر مسلم بهادری معاون نظامی سابق حجت الاسلام صفایی نیز خاطره ای از تاکید شهید صیاد شیرازی به برپایی نماز جماعت ذکر کرد
یک روز در یکی از قرارگاه ها
شهید صیاد شیرازی از من پرسید که فلانی میزان شراکت رزمنده ها در نماز جماعت به چه صورت است؟ من به ایشان گفتم اکثر رزمنده ها در نماز ضهر و عصر و مغرب و عشا شرکت می کنند ولی تعداد شرکت کنندگان در نماز جماعت صبح کم است.
در این زمان
شهید صیاد به من گفت به همه اعلام کن که فردا قبل از اذان صبح در حسینیه حاضر باشند و من این کار را کردم. صبح همه در حسینیه حاضر شدند و شهید صیاد بلند شد و گفت: برادران، شما به دستور من که یک سرباز کوچک جبهه اسلام هستم قبل از اذان صبح در حسینیه حاضر شدید ولی به امر خدا که هر روز صبح با صدای اذان شما را به نماز جماعت می خواند، توجه نمی کنید!

منبع: سایت جامعه خبری تحلیلی الف

[h=1][/h]


[/HR]
21مردادماه 1357 با برقراری حکومت نظامی در اصفهان عبور و مرور از ساعت 8 شب تا 6 صبح ممنوع شد.


[/HR]
آن روز دولت در اصفهان حکومت نظامی اعلام کرد و سرلشکر ناجی به فرمانداری نظامی منصوب شد.
تظاهرات قهرآمیز مردم اصفهان که از مدت ها قبل ادامه داشت در این روز به حادترین و قهرآمیزترین و انقلابی ترین چهره خود رسید.
در این روز مردم اصفهان با تظاهرات بزرگ و وسیع خود تمام سینماها، مشروب فروشی ها، بانک ها، ادارات دولتی و ساختمان حزب رستاخیز را به آتش کشیدند. در درگیری شدید و همه جانبه بین مردم و پلیس جماعتی کشته و مجروح شدند. مردم با قطع درختان در خیابانها جهت جلوگیری از حرکت خودروهای مأموران انتظامی سد معبر کردند.
همزمان با برپایی راهپیمایی‏های پراكنده كه به ویژه پس از فاجعه 19 دی 56 در سراسر كشور انجام می‏شد و با آغاز ماه مبارك رمضان، تظاهرات قهرآمیز مردم اصفهان كه از مدت‏ها قبل ادامه داشت در این روز به حادترین و انقلابی‏ترین چهره خود رسید. مردم اصفهان با تظاهرات بزرگ و وسیع خود، تمام سینماها، مشروب‏فروشی‏ها، بانك‏ها، ادارات دولتی و ساختمان حزب رستاخیز را به آتش كشیدند.
اصفهان بعداز تهران اولین جایی بود که برای حکومت ایجاد حساسیت کرد

در درگیری شدید و همه جانبه مردم با پلیس، عده‏ای كشته و زخمی شدند. مردم با قطع درختان در خیابان‏ها جهت جلوگیری از حركت خودروهای مأموران انتظامی، سدّ معبر کردند. به دنبال این حوادث، دولت در اصفهان حكومت نظامی اعلام كرد و سرلشكر ناجی به فرمانداری نظامی منصوب شد. با این‏حال، اوج‏گیری نهضت اسلامی و حضور مردم مذهبی و متدین اصفهان در راهپیمایی‏های گسترده، حكومت نظامی را بی‏ارزش کرد.

شهید علی صیاد شیرازی در خاطرات خود می‌گوید: «اصفهان بعداز تهران اولین جایی بود که برای حکومت ایجاد حساسیت کرد. در نتیجه حکومت نظامی درآن برقرار شد. حکومت نظامی معنی‌اش این بود که با هسته یگان‌های ارتش می‌آمدند ودر شهر مستقر می‌شدند و جلوی تجمع تظاهرات را می‌گرفتند، چند جلسه‌ای این کار را کردند اما دیدند حریف خود نظامی‌ها نمی‌شوند چون نظامی‌ها یک جوری نرمش می‌کردند، یعنی تمایلی در فرماندهان نبود که جلوی مردم را بگیرند و بخواهند دستور تیراندازی بدهند، البته چند فقره استثنایی بوجود آمد که درکل حکومت نظامی تعدادی در سطح اصفهان و نجف‌آباد به شهادت رسیدند و این تعداد با مقدار زیاد گلوله‌هایی که شلیک شد و با این همه حکومت نظامی اصلاً قابل قیاس نبود. ناجی هم کسی بود که کورکورانه دستور اجرا می‌کرد. خشک. حتی خودش می‌آمد این توپ‌های خود کششی را که مثل تانک است در خیابانهای اصفهان راه می‌انداخت و با بلندگو اعلام می‌کرد که مردم به شما هشدار می‌دهم به خانه‌هایتان بروید من با قاطعیت برخورد می‌کنم؛ دستور دارم.»